مرگ یزدگرد: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
(۱۸ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۴۸: سطر ۴۸:
 
[[Image:15-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹]]
 
[[Image:15-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹]]
  
{{در حال ویرایش}}
+
'''نمایشنامه'''
 +
 
 +
 
 +
'''بهرام بیضائی'''
 +
 
 +
 
 +
:::['''آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزاند. صورت وحشت‌ زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.''']
 +
 
 +
 
  
[[رده:نمایشنامه]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۱۵]]
 
[[رده:بهرام بیضائی]]
 
  
 +
'''آسیابان:''' نه! - ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خون آن مهمان نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش ایچ برمن نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگان رزم جامه پوشیده، آنچه شما باما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.
 +
:::['''سرکرده دو کف دست را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.''']
 +
'''سردار:''' این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو  به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به‌تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.
  
[آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزانند. صورت وحشت‌زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.]
+
'''موبد''' ['''درحال دعا''']... تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی‌ تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن...
  
'''آسیابان''': نه!- ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خونِ آن مهمانِ نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش بر من نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگانِ رزمِ جامه پوشیده، آنچه شما با ما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.
+
'''سرباز:''' چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟
:::['''سرکرده دو کف را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.''']
 
'''سردار''': این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو  به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.
 
  
'''موبد''' ['''درحال دعا''']... تاریده بار تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن...
+
'''زن:''' بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟
  
'''سرباز''': چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟
+
'''سرکرده:''' تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.
  
'''زن''': بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟
+
'''زن:''' آری شتاب کن، شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌ بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در گیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!
  
'''سرکرده''': تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.
+
'''سرباز:''' دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.
  
'''زن''': آری شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در کیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!
+
'''سردار:''' راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟
  
'''سرباز''': دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.
+
'''سرباز:''' دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهد برای چه؟
  
'''سردار''': راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟
+
'''سردار:''' ای مرد ساده دل به‌کجا چهاراسبه‌ می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردار سرداران، داری دارایان، شاه شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌ا هورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند که مردم تن است و پادشاه سر!
  
'''سرباز''': دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهند چه؟
+
'''دختر:''' ['''فریاد‌کنان به‌خود می‌پیچد'''] پادشاه کشته نشده. پادشاه کشته نشده!
  
'''سردار''': ای مرد ساده دل به کجا چهاراسبه می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردارِ سرداران، داریِ دارایان، شاهِ شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌اهورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند نه مردم تن است و پادشاه سر!
+
'''سرکرده:''' آیا این پیکر او نیست؟
  
'''دختر''': ['''فریاد‌کنان به خود می‌پیچد'''] پادشاه کشته نشده!
+
'''آسیابان:''' کاری نکن که بر ما بخندند!
  
'''سرکرده''': آیا این پیکر او نیست؟
+
'''دختر:''' او خواب رفت و دارد ما را خواب می‌بیند.
  
'''آسیابان''': کاری نکن که بر ما
+
'''سردار:''' او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.
بخندند!
 
  
'''دختر''': او خواب رفت و دارد خواب ما را می‌بیند.
+
'''سرکرده:''' چه امیدی بر باد!
  
'''سردار''': او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین  را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.
+
'''موبد:''' چون هزاره به‌سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان برکالبد افریشتگان پای‌کوبند!
  
'''سرکرده''': چه امیدی باد!
+
'''زن:''' نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.
  
'''موبد''': چون هزاره به سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان بر کالبد افریشتگان پای‌کوبند!
+
'''سردار:''' چه دروغی شرمآور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟
  
'''زن''': نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.
+
['''به‌سرکرده'''] آیا تو آنها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟
  
'''سردار''': چه دروغی شرم‌آور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟
+
'''سرکرده:''' آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان در جامه‌ی  شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌های تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.
['''به سرکرده'''] آیا تو آن‌ها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟
 
  
'''سرکرده''': آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز  نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان تر جامه‌ی  شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌هاس تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.
+
'''آسیابان:''' ما نه بر او که برخود می‌گریستیم.
  
'''آسیابان''': ما نه بر او که بر خود می‌گریستیم.
+
'''زن:''' بر فرزند!
  
'''زن''': بر فرزند!
+
'''دختر:''' برادرم!
  
'''دختر''':‌ برادرم!
+
'''زن:''' من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به‌برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد - که سپاهیان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.
  
'''زن''': من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد- که سیاهان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.
+
'''موبد:''' مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟
  
'''موبد''': مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟
+
'''زن:''' زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.
  
'''زن''': زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.
+
'''سردار:''' هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
  
'''سردار''': هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
+
'''آسیابان:''' آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.
  
'''آسیابان''': آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.
+
'''زن:''' تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.
  
'''زن''': تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.
+
'''آسیابان:''' و می‌بینی که نادرست نگفتم.
  
'''آسیابان''': و می‌بینی که نادرست نگفتم.
+
'''زن:''' تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.
  
'''زن''': تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.
+
'''آسیابان:''' من بر او دست فراز نبردم.
  
'''آسیابان''': من بر او دست فراز نبردم.
+
'''دختر:'''['''کنار جسد'''] تنها گواه ما در اینجا خفته.
  
'''دختر'''['''کنار جسد''']: تنها گواه ما در اینجا خفته.
+
'''موبد:''' دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به‌گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد.
  
'''موبد''': دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد.
 
 
این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.
 
این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.
  
'''آسیابان''': و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من مسیری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.
+
'''آسیابان:''' و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من سپری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز می‌گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.
 +
 
 +
'''موبد:''' تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز بود. بگو، تو بر چهار آینه‌ی پادشاه خیره شدی یا برزانوبند یا شکم‌بند یا ساق‌بند؟ ما نیک می‌دانیم که هر کهتر آرزوی برگذشتن از مهترش را دارد، و آن دونده‌ی وامانده چه می‌خواهد جز پیش افتادن از آن که پیشتر است، و باخته آرزویش چه جز بردن؟ پیاده دشمن سوار است. و گدا خونی پادشاه.
  
'''موبد''': تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز بود. بگو، تو بر چهار آینه پادشاه خیره شدی یا بر زانوبند یا شکم‌بند یا ساق‌بند؟ و آن دونده‌ی وامانده چه می‌خواهد جز پیش افتادن از آن که پیشتر است، و باخته آرزویش چه جز بردن؟ پیاده دشمن سوار است. و گدا خونی پادشاه.
+
'''آسیابان:''' با اینهمه من او را نکشتم. نه از بی‌نیازی، از بیم.
  
'''آسیابان''': با اینهمه من او را نکشتم. نه از بی‌نیازی، از بیم.
+
'''زن:''' تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکابند که از پی او می‌تازند.
  
'''زن''': تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکابند که از پی او می‌تازند.
+
'''آسیابان:''' من نادان بیم کردم.
  
'''آسیابان''': من نادان بیم کردم.
+
'''زن:''' تو گفتی مبادا که دست بر او فراز برم.
  
'''زن''': تو گفتی مبادا که دست بر او فراز برم.
+
'''آسیابان:''' من دست بر او فراز نبردم.
  
'''آسیابان''': من دست بر او فراز نبردم.
+
'''دختر:''' ['''کنار جسد'''] تنها گواه ما در اینجا خفته.
  
'''دختر''': ['''کنار جسد'''] تنها گناه ما در اینجا خفته.
+
'''سرباز:''' ['''وارد می‌شود'''] در انبار چند تکه چوب تر پیدا شد، این یکی سنگینی مردک را خوب تاب می‌آورد.
  
'''سرباز''': ['''وارد می‌شود'''] درانبار چند تکه چوب تر پیدا شد، این یکی سنگینی مردک را خوب تاب می‌آورد.
+
'''دختر:''' [''' خود را به‌آغوش مادر می‌اندازد'''] با مرگ پدر از همیشه بی‌کس‌ترم.
  
'''دختر''': [''' خود را به آغوش مادر می‌اندازد'''] با مرگ پدر از همیشه بی‌کس‌ترم.
+
'''زن:''' ['''خود را جدا می‌کند'''] بی‌کس دختر جان؟ نترس، تو هم بی‌درنگ می‌میری، و من با تو. اینک دشمنان از همه سو می‌تازند، چون هشت گونه بادی که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان می‌رسد. در میان این توفان ایستاده منم. ['''فریاد می‌کند'''] کشنده‌ی پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید. پادشاه پیش از این به‌دست پادشاه کشته شده بود. آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.
  
'''زن''': ['''خود را جدا می‌کند'''] بی‌کس دختر جان؟ نترس،
+
'''سردار:''' بگو اما زیاده مگو.
تو هم بی‌درنگ می‌میری، و من با تو. اینک دشمنان از همه سو می‌تازند، چون هشت گونه بادی که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان می‌رسد. در میان این توفان ایستاده منم. ['''فریاد می‌کند'''] کشنده‌ی پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید. پادشاه پیش از این به دست پادشاه کشته شده بود. آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.
 
  
'''سردار''': بگو اما زیاده مگو.
+
'''زن:''' خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم اکنون به‌نگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به‌اینجا مرده بود.
  
'''زن''': خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم اکنون به‌نگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به اینجا مرده بود.
+
'''سردار:''' ['''به‌آسیابان'''] این زن را خاموش کن! - ['''به‌زن'''] و تو بر ما نام بیدادگران مگذار. آیا مردی گم‌ شده در باد به‌آسیای ویرانه‌ی تو نیامد؟
  
'''سردار''': ['''به آسیابان'''] این زن را خاموش کن!-['''به زن'''] و تو بر ما نام بیدادگران مگذار. آیا مردی گم‌شده در باد به‌آسیای ویرانه‌ی تو نیامد؟
+
'''زن:''' او آمد چون سایه‌ای، او به‌دنبال مرگ می‌گردید.
  
'''زن''': او آمد چون سایه‌ای، او به دنبال مرگ می‌گردید.
+
'''سردار:''' یاوه گفتن بس! - ['''به‌آسیابان'''] سخن بگو مرد، تا به‌تازیانه‌ات نکوفته‌ام. آیا بزرگمردی در جامه‌ی شاهان به‌اینجا نیامد؟
  
'''سردار''': یاوه گفتن بس!-['''به آسیابان'''] سخن بگو مرد، تا به تازیانه‌ات نکوفته‌ام. آیا بزرگمردی در جامه‌ی شاهان به اینجا نیامد؟
+
'''آسیابان:''' کاش چشمانم را به‌دست خود برمی‌‌کندم، آنگاه که از آستان در او را دیدم که از تپه سرازیر می‌شد.
  
'''آسیابان''': کاش چشمانم را به دست خود برمی‌‌کندم، آنگاه که از آستان در او را دیدم که از تپه سرازیر می‌شد.
+
'''سردار:''' پس او به‌این ویرانه آمد!
  
'''سردار''': پس او به این ویرانه آمد!
+
'''آسیابان:''' آری.
  
'''آسیابان''': آری.
+
'''سردار:''' با پای خود؟
  
'''سردار''': با پای خود؟
+
'''آسیابان:''' آری او آمد. او آمد، و سراسیمه بود. او ‌ژنده‌ پوش آمد.
  
'''آسیابان''': آری او آمد. و سراسیمه بود. او ‌ژنده‌پوش آمد.
+
'''سردار:''' این او که تو می‌گوئی شاه شاهان زمین بود.
  
'''سردار''': این او که تو می‌گوئی شاه شاهان زمین بود.
+
'''آسیابان:''' ما چه می‌دانستیم؟ او به‌اینجا چونان گدائی آمد. به‌جائی چنین تاریک و تنگ به‌اینسان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه‌ بریده و برایشان دستبرد سهماگین‌ زده، که اینک سوی چراغ را به‌فوتی هراسیده خاموش می‌کند.
  
'''آسیابان''': ما چه می‌دانستیم؟ او به‌اینجا چونان گدائی آمد. به جائی چنین تاریک و تنگ به‌اینسان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه‌بریده و برایشان دستبرد سهماگین‌زده، که اینک سوی چراغ را به‌فوتی هراسیده خاموش می‌کند.
+
'''زن:''' او خود را به‌سکنجی افکند و گفت که روزنه‌ها را فروبندید!
  
'''زن''': او خود را به سکنجی افکند و گفت که روزنه‌ها را فروبندید!
+
'''آسیابان:''' ['''به‌دختر'''] آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟
  
'''آسیابان''': ['''به دختر'''] آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟
+
'''زن:''' او بی‌گمان دزدی بود.
  
'''زن''': او بی‌گمان دزدی بود.
+
'''آسیابان:''' یا گدائی. ما چه می‌دانستیم؟
  
'''آسیابان''': یا گدائی. ما چه می‌دانستیم؟
+
'''دختر:''' به‌من چیزی برای خوردن بدهید!
  
'''دختر''': به‌من چیزی برای خوردن بدهید!
+
'''سردار:''' بگو، اینک ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه‌ی آغاز نبردی با تازیان نبود؟
  
'''سردار''': بگو، اینک ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه آغاز نبردی با تازیان نبود؟
+
'''دختر:''' ['''بر‌می‌خیزد'''] او گفت به‌من چیزی برای خوردن بدهید.
  
'''دختر''': [ٰ'''بر‌می‌خیزد'''] او گفت به‌من چیزی برای خوردن بدهید.
+
'''آسیابان:''' برای خوردن، چیزی؟ سفره‌ای اینجا هست.
  
'''آسیابان''': برای خوردن، چیزی؟ سفره‌ای اینجا هست.
+
'''دختر:''' نان خشک؟
  
'''دختر''': نان خشک؟
+
'''آسیابان:''' فطیری برای تو می‌سازیم.
  
'''آسیابان''': فطیری برای تو می‌سازیم.
+
'''دختر:''' گوشت. من گرسنه‌ام. پاره‌ای گوشت به‌من بدهید.
  
'''دختر''': گوشت. من گرسنه‌ام. پاره‌ای گوشت به‌من بدهید.
+
'''زن:''' ['''ریشخندکنان'''] گوشت. شنیدی چه گفت؟
  
'''زن''': ['''ریشخند کنان'''] گوشت. شنیدی چه گفت؟
+
'''دختر:''' چنان پیداست که هرگز گوشت نخورده‌اید. آیا هرگز کبک و تیهو ندیده‌اید؟ آه، من با شما چه می‌گویم. گوسفندی یا بزی اینجا نیست تا به‌سکه‌ای بخرم؟
  
'''دختر''': چنان پیداست مه هرگز گوشت نخورده‌اید. آیا هرگز کبک و تیهو ندیده‌اید؟ آه، من با شما چه می‌گویم. گوسفندی یا بزی اینجا نیست تا به سکه‌ای بخرم؟
+
'''آسیابان:''' اگر گوسفند یا بزی بود ما نیکبخت بودیم. دختر جوان ما بیمار است  و دوای او شیر بز گفته‌اند.
  
'''آسیابان''': اگر گوسفند یا بزی بود ما نیکبخت بودیم. دختر جوان ما بیمار است  و دوای او شیر بز گفته‌اند.
+
'''دختر:''' من گرسنه‌ام و تو در اندیشه‌ی دوای دخترکی؟ آه - من به‌کجا فرو افتادم. این کجاست و شما کیانید؟ نشنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه مغان دارند.
  
'''دختر''': من گرسنه‌ام و تو در اندیشه‌ی دوای دخترکی؟ آه -من به‌کجا فرو افتادم. این کجاست و شما کیانید؟ نشنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه مغان دارند.
+
'''آسیابان:''' تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به‌تیسفون می‌رود.
  
'''آسیابان''': تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به تیسفون می‌رود.
+
'''دختر:''' من گرسنه‌ام.
  
'''دختر''': من گرسنه‌ام.
+
'''زن:''' چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.
  
'''زن''': چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.
+
'''دختر:''' این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟
  
'''دختر''': این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟
+
'''زن:''' آن را به‌آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزائیم.
  
'''زن''': آن را به‌آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزاییم.
+
'''دختر:''' ['''گریان'''] آنچه او خورد، خوراک شب من بود. ['''ناگهان'''] زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده، به‌من آب بده!
  
'''دختر''': ['''گریان'''] آنچه او خورد، خوراک شب من بود. ['''ناگهان'''] زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده، به من آب بده!
+
'''زن:''' او در خانه‌ی ما به‌ما فرمان می‌دهد.
  
'''زن''': او در خانه‌ی ما به ما فرمان می‌دهد.
+
'''آسیابان:''' غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند.
  
'''آسیابان''': غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند.
+
'''زن:''' بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان
  
'''زن''': بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان.
+
'''آسیابان:''' آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است.
  
'''آسیابان''': آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است.
+
::::['''دختر پارچه‌ای به‌روی جسد می‌کشد.''']
  
::::['''دختر پارچه‌ای به روی جسد می‌کشد.''']
+
'''سردار:''' و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید.
  
'''سردار''': و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید.
+
'''زن:''' ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به‌شهریاری زده، آنگاه که در کیسه‌اش آن همه در شاهوار یافتیم.
  
'''زن''': ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به شهریاری زده، آنگاه که در کیسه‌اش آن همه در شاهوار یافتیم.
+
'''موبد:''' آن همه در شاهوار باید به‌شما می‌آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه‌ی سروران سر و بر همه‌ی پادشاهان شاه.
  
'''موبد''': آن همه در شاهوار باید به شما می‌آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه ی سروران سر و بر همه‌ی پادشاهان شاه.
+
'''آسیابان:''' آیا پادشاهان می‌گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می‌کنند؟ چون رهزنان مال خویش می‌دزدند؟ آیا جامه بدل می‌کنند؟ ما آن جامه‌ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن بساک زرنگار را، و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده، و گوهران او دزدیده و جامه‌ی او به‌در کرده. آری چنین بود اندیشه‌های ما.
  
'''آسیابان''': آیا پادشاهان می‌گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می‌کنند؟ چون رهزنان مال خویش می‌دزدند؟ آیا جامه دگر می‌کنند؟ ما آن جامه ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن پساک زرنگار را، و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده، و گوهران او دزدیده و جامه‌ی او به در کرده. آری چنین بود اندیشه‌های ما.
+
دختر: ['''می‌خندد'''] چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. ['''گریان'''] پادشاه کشته نشده ـ ['''نعره می کشد'''] همسایگان ما را رها کرده‌اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده، بگریزید!
  
دختر: ['''می خندد'''] چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. ['''گریان'''] پادشاه کشته نشده ـ ['''نعره می کشد'''] همسایگان ما را رها کرده‌اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده، بگریزید!
+
'''آسیابان:''' نه! ـ چگونه می‌شد دانست که او به‌راستی پادشاه است؟
  
'''آسیابان''': نه! ـ چگونه می شد دانست که او به‌راستی پادشاه است؟
+
'''سردار:''' نفرین به‌زیر و بالای روزگار! ما خود در‌پی او می‌تاختیم، با اسپان تکاور. و او بر خنگ تیزرو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف براهریمنانش باد افسار اسپان ما را به‌کف داشت و هر‌جا که خواست می‌کشید.
  
'''سردار''': نفرین به زیر و بالای روزگار! ما خود در‌پی او می تاختیم، با اسپان تکاور. و او برخنگ تیز رو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف بر اهریمنانش باد افسار اسپان ما را به‌کف داشت و هر‌جا که خواست می کشید.
+
'''موبد:''' بر اهریمن بدسگال نفرین، دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار.
  
'''موبد''': بر اهریمن بد سگال نفرین، دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار.
+
'''سردار:''' در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند. و ما در‌پی ایشان به‌این کومه درآمدیم. و چون در گشودیم از پیکر شکافته‌ی پادشاه کیهان، بر افق رنگ خون پاشید.
  
'''سردار''': در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند. و ما در‌پی ایشان به این کومه درآمدیم. و چون در گشودیم از پیکر شکافته‌ی پادشاه کیهان، بر افق رنگ خون پاشید.
+
'''دختر:''' ['''می خندد'''] دختران می دانند رنگ خون یعنی چه.
  
'''دختر''': ['''می خندد'''] دختران می دانند رنگ خون یعنی چه.
+
'''زن:''' خفه! نمی‌ترسی دست رویت بلند کنم؟
  
'''زن''': خفه! نمی‌ترسی دست رویت بلند کنم؟
+
'''دختر:''' چرا بترسم؟ دیگر چه دارم که از دست بدهم؟
  
'''دختر''': چرا بترسم؟ دیگر چه دارم که از دست بدهم؟
+
'''سرکرده:''' ['''خشمگین نیزه بر میدارد'''] خون او در این تاریکده چون خورشید نیمه شب است!
  
'''سرکرده''': ['''خشمگین نیزه برمی دارد'''] خون او در این تاریکده چون خورشید نیمه شب است!
+
'''موبد:''' زخمهای او به‌فریاد دادخواهی می‌کشد.
  
'''موبد''': زخم‌های او به فریاد دادخواهی می‌کشد.
+
'''سرکرده:''' بایدشان کشت.
  
'''سرکرده''': بایدشان کشت.
+
'''سردار:''' ['''جلوی او را می گیرد'''] به‌خشم خود میدان نده! می‌خواهی همینجا به‌یک برق شمشیر تو بمیرند؟ این برای آنان مرگی زیبا و آرزوکردنی است، و نیز بسیار کوتاه. نه ـ من برای مرگشان اندیشه‌ها کرده‌ام. مرگی دیرانجام، گام به‌گام. زشت. مرگی که ده بار مردن است.
  
'''سردار''': ['''جلوی او را می گیرد'''] به خشم خود میدان نده! می خواهی همینجا به‌یک برق شمشیر تو بمیرند؟ این برای آنان مرگی زیبا و آرزوکردنی است، و نیز بسیار کوتاه. نه ـ من برای مرگشان اندیشه ها کرده ام. مرگی دیرانجام، گام به گام. زشت. مرگی که ده بار مردن است.
+
'''سرکرده:''' نیایش بخوان موبد، نیایش بخوان!
  
'''سرکرده''': نیایش بخوان موبد، نیایش بخوان!
+
'''موبد:''' چگونه ماه می‌افزاید چگونه ماه می‌کاهد. از کیست که می‌افزاید و می‌کاهد جز تو ای مزدا‌اهورا؟ بشود که او برای یاری ما آید. بشود که برای گشایش ما آید. بشود که برای رامش ما آید. بشود که برای آمرزش ما آید. بشود که برای پیروزی ما آید ـ
  
'''موبد''': چگونه ماه می‌افزاید چگونه ماه می‌کاهد. از کیست که می‌افزاید و می‌کاهد جز تو ای مزدا‌اهورا؟ بشود که برای یاری ما آید. بشود که برای گشایش ما آید. بشود که برای رامش ما آید. بشود که برای آمرزش ما آید. بشود که برای پیروزی ما آید ـ
+
'''آسیابان:''' برای مرده‌ی ما هم نیایشی خوانده می شود؟
  
'''آسیابان''': برای مرده‌ی ما هم نیایشی خوانده می شود؟
+
'''موبد:''' بدکیش را مرده خواهم، بدکنش را مرده خواهم. دیوپرست را مرده خواهم. نکند که ما از پی او رویم، نکند که هیچگاه بدو‌رسیم. نکند که بازیچه‌ی او شویم ـ
  
'''موبد''': بدکیش را مرده خواهم، بدکنش را مرده خواهم. دیوپرست را مرده خواهم. نکند که ما از پی او رویم، نکند که هیچگاه بدو‌رسیم. نکند که بازیچه‌ی او شویم ـ
+
'''سرکرده:''' روزگار از نامشان پاک شود. آیا هیچ نمازی نیست که خواب مرگ را پاره کند؟
  
'''سرکرده''': روزگار از نامشان پاک شود. آیا هیچ نمازی نیست که خواب مرگ را پاره کند؟
+
'''موبد:''' ناشدنی نگفته بهتر! تو بگو ای همگانت خوب، چگونه این خواب مرگ را پاره می‌شود کرد؟
  
'''موبد''': ناشدنی نگفته بهتر! تو بگو ای همگانت خوب، چگونه این خواب مرگ را پاره می‌شود کرد؟
+
'''سرکرده:''' آری، نمی‌شود.
  
'''سرکرده''': آری، نمی شود.
+
'''آسیابان:''' خوابش پاره شده بود. یادت نیست؟ خوابش پاره شده بود.
  
'''آسیابان''': خوابش پاره شده بود. یادت نیست؟ خوابش پاره شده بود.
+
'''سردار:''' آن کس که شما کور دلانش به‌نشناختید؟
  
'''سردار''': ['''برخاسته از کنار جسد'''] آن کس که شما کوردلانش بنشناختید؟
+
'''زن:''' انبان را رها کن!
  
'''زن''': ['''ناگهان کنار می کشد'''] انبان را رها کن!
+
'''دختر:''' ببینش که می‌غلتد!
  
'''دختر''': ['''هراسان'''] ببینش که می غلتد!
+
'''آسیابان:''' خوابش پاره شده بود؛ غریوکشان برخاست و دست به‌زیر سر برد!
  
'''آسیابان''': خوابش پاره شده بود؛ غریوکشان برخاست و دست به زیر سر برد!
+
'''زن:''' دست به‌زیر سر برد، به‌سوی کیسه ی زر، و دست دیگر به‌دسته‌ی شمشیر.
  
'''زن''': دست به زیر سر؛ به سوی کیسه ی زر؛ و دست دیگر به دسته ی شمشیر.
+
'''دختر:''' های مردک، چه می‌گردی در آن انبان؟
  
'''دختر''': های مردک؛ چه می گردی در آن انبان؟
+
'''آسیابان:''' چون دانست که ما بر راز پاره‌های زر آگاهیم در کار خود ماند! غرید: من پادشاهم! به‌من بنگرید؛ من پادشاهم! ('''به‌زن''') تو خندیدی.
  
'''آسیابان''': چون دانست که ما بر راز پاره های زر آگاهیم در کار خود ماند! غرید؛ من پادشاهم! به من بنگرید؛ من پادشاهم! ['''به زن'''] تو خندیدی!
+
'''دختر:''' او خندید.
  
'''دختر''': او خندید!
+
'''آسیابان:''' من پادشاهم!
  
'''آسیابان''': من پادشاهم!
+
'''زن:''' ['''از خنده می‌ماند''']‌ هر کس پادشاه خانه خود است، و بدینسان پادشاه این ویرانه آن مردک بینوای آسیابان است.
  
'''زن''': هر کس پادشاه خانه ی خود است؛ و بدینسان پادشاه این ویرانه آن مردک بینوای آسیابان است.
+
'''آسیابان:''' او شمشیر کشید.
  
'''آسیابان''': او شمشیر کشید.
+
'''دختر:''' او شمشیر کشید.
  
'''دختر''': ['''ترسان'''] او شمشیر کشید!
+
'''زن:''' ای شاه، اگر پهلوانی برو با دشمنان بجنگ. چرا پیش ما پهلوانی می‌کنی؟
  
'''زن''': ای شاه، اگر پهلوانی برو با دشمنان بجنگ؛ چرا پیش ما پهلوانی می کنی؟
+
'''آسیابان:''' سرم.
  
'''آسیابان''': سرم!
+
'''دختر:''' او سرش را به‌دست گرفت.
  
'''دختر''': ['''با هراس و شگفتی'''] او سرش را به دست گرفت.
+
'''آسیابان:''' سرم. در سرم آوائی است. گوئی هزار تبیره می‌کوبند. در سرم سپاهی به‌شماره‌ی ریگهای صحرائی است.
  
'''آسیابان''': سرم! در سرم آوایی است. گویی هزار تبیره می کوبند. در سرم سپاهی به شماره ی ریگ های صحرایی است.
+
'''زن:''' این بازی برای فریب ماست.
  
'''زن''': ['''پوزخند زنان'''] این بازی برای فریب ماست!
+
'''دختر:''' من نیز براینم. ببین که هیچ کارش به‌شاهان می‌ماند؟
  
'''دختر''': من نیز بر اینم. ببین که هیچ کارش به شاهان می ماند؟
+
'''موبد:''' ['''به‌زمین لگد می‌کوبد'''] این اوست. این خود اوست. من آن جامه را می شناسم. آن زره را که به‌یکباره زرین است. آن ساق بند و ساعدپوش. آن مچ‌بند و شکم‌بند که پاره‌های فلز زرتاب است. آری من پادشاه را می‌شناسم.
  
'''موبد''': ['''به زمین لگد می کوبد'''] این اوست! این خود اوست! من آن جامه را می شناسم؛ آن زره را که به یکباره زرین است؛ آن ساق بند و ساعدپوش؛ آن مچ بند و شکم بند که پاره های فلز زر ناب است. آری من پادشاه را می شناسم!
+
'''آسیابان:''' من گفتم ترا که خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگریزی. مرا چه جای ایستادن که تن برهنه‌ام و تهی دست؟
  
'''آسیابان''': من گفتم ترا که خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگریزی مرا چه جای ایستادن که تن برهنه ام و تهی دست؟
+
'''زن:''' او ترسان بود. او در خود نمی‌گنجید. او وامانده بود. او نالان بود، و غران بر این تیرسایبان سر می‌کوبید. او می خروشید که دشمنان نزدیکند. او خواست تا شمشیر را پنهان کند، و دیهیم و جامه را، او خواست تا جائی پنهان شود.
  
'''زن''': او ترسان بود؛ او در خود نمی گنجید؛ او وامانده بود؛ او نالان بود و غران بر این تیر سایبان سر می کوبید! او می خروشید که دشمنان نزدیکند. او خواست تا شمشیر را پنهان کند، و دیهیم و جامه را؛ او خواست تا جایی پنهان شود.
+
'''آسیابان:''' من خروشیدم.
  
'''آسیابان''': من خروشیدم!
+
'''زن:''' او خروشید.
  
'''زن''': او خروشید!
+
'''آسیابان:''' من به‌او بد گفتم.
  
'''آسیابان''': من به او بد گفتم!
+
'''زن:''' تو به‌او بد نگفتی.
  
'''زن''': ['''نگران'''] تو به او بد نگفتی!
+
'''آسیابان:''' من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به‌پای خود آمدی. پاسخ این رنجهای سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به‌شما باژ داده‌ام. من سواران ترا سیر کرده‌ام. اکنون که دشمنان می‌رسند تو باید بگریزی، و مرا که سالها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد؟ آری، من به‌او گفتم. من او را زدم.
  
'''آسیابان''': من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به پای خود آمدی. پاسخ این رنج های سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به شما باژ داده ام. من سواران ترا سیر کرده ام. اکنون که دشمنان می رسند تو باید بگریزی؛ و مرا که سال ها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب
+
'''زن:''' تو او را زدی.
نبرد؟ آری، من به او گفتم. من او را زدم!
 
  
'''زن''': ['''به شور آمده'''] تو او را زدی!
+
'''آسیابان:''' یک بار، دو بار، سه بار!
  
'''آسیابان''': یک بار، دوبار، سه بار ـ
+
'''سردار:''' وه که در چهار گوشه‌ی این سرزمین بلادیده کسی چنین یاوه‌ای نشنیده. دست تو نشکست؟ تو او را زدی - و زمین و آسمان برجای خود استوار ماند؟
  
'''سردار''': وه که در چهار گوشه ی این سرزمین بلادیده کسی چنین یاوه ای نشنیده. دست تو نشکست؟ تو او را زدی، و زمین و آسمان بر جای خود استوار ماند؟
+
'''آسیابان:''' من او را زدم!
  
'''آسیابان''': من ـ او را ـ زدم!
+
'''زن:''' تو او را زدی. به‌بازی و خوشدلی، آنچنانکه در نوروز شاه ساختگی را می‌نشانند و می‌زنند. ما هرگز باور نداشتیم که او پادشاه است. او راست دروغزنی را می‌مانست که با مردمان ریشخند می‌کنند.
  
'''زن''': تو او را زدی ـ ['''آرام کنان'''] ـ به بازی و خوشدلی؛ آنچنانکه در نوروز شاه ساختگی را می نشانند و می زنند. ما هرگز باور نداشتیم که او پادشاه است. او راست دروغزنی را می مانست که با مردمان ریشخند می کنند.
+
'''موبد:''' خاموش، آیا نمی‌دانید که روان مرده تا سه روز بر سر مردار ایستاده است؟ او اینجاست، میان ما. مبادا به‌رنج درآید، مبادا برآشوبد، مبادا به‌سخن درآید.
  
'''موبد''': خاموش! آیا نمی دانید که روان مرده تا سه روز بر سر مردار ایستاده است؟ او اینجاست؛ میان ما. مبادا به رنج آید؛ مبادا برآشوبد؛ مبادا به سخن درآید.
+
'''آسیابان:''' میشنوی زن؟ روان پادشاه هنوز اینجاست.
  
'''آسیابان''': می شنوی زن؟ روان پادشاه هنوز اینجاست.
+
'''زن:''' گریبانش را بگیر. دریچه‌ها را ببند، مبادا فرار کند.
  
'''زن''': ['''می دود'''] گریبانش را بگیر. دریچه ها را ببند، مبادا بگریزد!
+
'''آسیابان:''' بزنش، بتارانش، بکوبش.
  
'''آسیابان''': ['''می دود'''] بزنش، بتارانش، بکوبش!
+
'''سردار:''' های، چه می‌کنید؟
  
'''سردار''': های، چه می کنید؟
+
'''آسیابان:''' به‌درک شو ای روان، یا به‌سخن درآ و بگو که ما راست گفته‌ایم.
  
'''آسیابان''': ['''با چوبدستی'''] به درک شو ای روان؛ یا به سخن درآ و بگو که ما راست گفته ایم.
+
'''زن:''' سخن بگو ای روان، کدام گوشه خزیده‌ای؟ ('''می زند''')
  
'''زن''': ['''با چوبدستی'''] سخن بگو ای روان؛ کدام گوشه خزیده ای؟ ['''می زند''']
+
'''آسیابان:''' کدام سوئی، این گوشه؟ بگیر، ('''می زند''')
  
'''آسیابان''': کدام سویی، این گوشه؟ بگیر! ['''می زند''']
+
'''زن:''' تو پای این گردنکشان را به‌اینجا باز کرده‌ای، پس خود پاسخشان را بده.
  
'''زن''': تو پای این گردنکشان را به اینجا باز کرده ای؛ پس خود پاسخشان را بده!
+
'''موبد:''' دست بردارید، اینها همه کار افسونیان و دیوخویان است که می کنید. آیا از دین به‌در شده‌اید؟
  
'''موبد''': دست بردارید! اینها همه کار افسونیان و دیوخویان است که می کنید. آیا از دین به در شده اید؟
+
'''زن:''' اگر روان پادشاه اینجاست پس بگذار تا نفرین مرا بشنود - بسوز ای روان ـ
  
'''زن''': اگر روان پادشاه اینجاست پس بگذار تا نفرین مرا بشنود؛ بسوزی ای روان ـ
+
'''موبد:''' دور باد افسون افسونی، دور باد دشنام دشخوی، دور باد پلیدی پلیدان. راندمش به‌شش گوشه زمین. هزار دست او را به‌این نیایش بستم.
['''آسیابان دهان او را می گیرد.''']
 
  
'''موبد''': دور باد افسون افسونی؛ دور باد دشنام دشخوی؛ دور باد پلیدی پلیدان؛ راندمش به شش گوشه ی زمین؛ هزار دست او را به این نیایش بستم!
+
'''زن:''' گوشهای خود را بگیرید تا نشنوید، زیرا من به‌دنبال بدترین ناسزاها می گردم -
  
'''زن''': ['''خود را آزاد می کند'''] گوش های خود را بگیرید تا نشنوید؛ زیرا من به دنبال بدترین ناسزاها می گردم!
+
'''سردار:''' بس کن ای زن، من دیگر برنمی‌تابم که به‌روان پادشاه ناسزا گفته شود.
  
'''سردار''': بس کن ای زن! من دیگر برنمی تابم که به روان پادشاه ناسزا گفته شود.
+
'''سرکرده:''' میشنوی زن؟ این سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.
  
'''سرکرده''': می شنوی زن؟ این سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.
+
'''سردار:''' و نیز دشنام.
  
'''سردار''': و نیز دشنام!
+
'''زن:''' آیا دشنام و ناسزا هم سرمایه بزرگان است که هرگاه بخواهند خرج کنند؟ نه، این سنگ و کلوخی است بر زمین ریخته که من نیز می‌توانم چندتائی از آن را به‌سوی شما پرتاب کنم.
  
'''زن''': آیا دشنام و ناسزا هم سرمایه ی بزرگان است که هرگاه بخواهند خرج کنند؟ نه، این سنگ و کلوخی است بر زمین ریخته که من نیز می توانم چندتایی از آن را به سوی شما پرتاب کنم.
+
'''سردار:''' تو میل گداخته را نیز بر کیفر خود افزودی.
  
'''سردار''': تو میل گداخته را نیز بر کیفر خود افزودی!
+
'''زن:''' شکنجه‌ی دیگری یادت نمی آید؟
  
'''زن''': شکنجه ی دیگری یادت نمی آید؟
+
'''سرکرده:''' زبان تو بریده خواهد شد ای زن.
  
'''سرکرده''': زبان تو بریده خواهد شد ای زن!
+
'''دختر:''' ['''گریان'''] خشمشان را پاسخ نده!
  
'''دختر''': ['''گریان'''] خشمشان را پاسخ نده!
+
'''زن:''' ['''خشمگین'''] چرا؟ ـ ['''به‌آنان'''] زبان من چیزها از پادشاه شما می‌داند؛ آیا به‌شما نگفتم که او خوابی دیده بود؟
  
'''زن''': ['''غران'''] چرا؟ ـ ['''آرام'''] زبان من چیزها از پادشاه شما می داند؛ آیا به شما نگفتم که او خوابی دیده بود؟
+
'''موبد:''' خواب؟
  
'''موبد''': خواب؟
+
'''زن:''' آنچه مردمان با چشمان بسته می‌بینند.
  
'''زن''': آنچه مردمان با چشمان بسته می بینند!
+
'''موبد:''' این دیگر شگفت است. می شنوید؟ شهریار ما خوابی پریشان دیده بود. در خواب، تا آنجا که همه می‌دانند، رازی هست، بگو ای زن چه رازی؟
  
'''موبد''': این دیگر شگفت است. می شنوید؟ شهریار ما
+
:::[''' سرباز وارد می شود.''']
خوابی پریشان دیده بود. در خواب، تا آنجا که همه می دانند، رازی هست! بگو ای زن چه رازی؟
 
[''' سرباز خندان و خشنود وارد می شود.''']
 
  
'''سرباز''': ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.
+
'''سرباز:''' ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته‌اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.
  
'''سرکرده''': ['''پیش می رود'''] یکی از تازیان؟
+
'''آسیابان:''' یکی از تازیان؟ ['''بو می‌کشد''']
  
'''سرباز''': ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!
+
'''سرباز:''' ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به‌سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!
  
'''سرکرده''': زبانش را باز کن؛ چه می داند؟
+
'''سرکرده:''' زبانش را باز کن، چه می‌داند؟
  
'''سردار''': آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!
+
'''سردار:''' آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!
  
'''سرکرده''': چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟
+
'''سرکرده:''' چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟
  
'''سرباز''': مردی است گمشده!
+
'''سرباز:''' مردی است گمشده.
  
'''سرکرده''': هر گمشده ای برای خود مردی است؛ و او چگونه است؟
+
'''سرکرده:''' هر گمشده برای خود مردی است، و او چگونه است؟
  
'''سرباز''': سرسخت، اما گرسنه؛ و نیز بسیار دل آشفته.
+
'''سرباز:''' سرسخت، اما گرسنه. و نیز بسیار دل آشفته.
  
'''موبد''': آشفته تر از خواب پادشاه؟
+
'''موبد:''' آشفته‌تر از خواب پادشاه؟
  
'''سردار''': نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره ی تازیان چند است؛ کدام سویند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند یا پیاده؛ دور می شوند یا نزدیک؛ در کار گذشتن اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می سازند؟ آتش چرا می زنند؛ سیاه چرا می پوشند؛ و این خدایی که می گویند چرا چنین خشمگین است؟
+
'''سردار:''' نان کشکینش بده و سپس به‌تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره‌ی تازیان چند است، کدام سویند، چه در سر دارند، سواره‌اند یا پیاده، دور می‌شوند یا نزدیک، در کار گذشتن‌اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می‌سازند، آتش چرا می زنند، سیاه چرا می پوشند و این خدای که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟
  
'''سرباز''': پاسخ نمی دهد سردار.
+
'''سرباز:''' پاسخ نمی‌دهد سردار.
  
'''سرکرده''': ['''خشمگین'''] از خیرگی؟
+
'''سرکرده:''' از خیرگی؟
  
'''سرباز''': پارسی نمی داند.
+
'''سرباز:''' پارسی نمی‌داند.
  
'''سردار''': با ریسمانش ببند. نگهش دار و بکوش و با چوبدستت بکوبش و او را به سخن درآر. دار آیا آماده است؟
+
'''سردار:''' با ریسمانش ببند. نگهش دار و بکوش و با چوبدستت بکوبش و او را به‌سخن درآر. دار آیا آماده است؟
  
'''سرباز''': آنچه آماده نیست کوره است، برای سرخ کردن آهن.
+
'''سرباز:''' آنچه آماده نیست کوره است، برای سرخ کردن آهن.
  
'''دختر''': ['''با نیم جیغی'''] هاه!
+
'''دختر:''' ['''چشمانش را می‌گیرد'''] هاه!
  
'''آسیابان''': ['''خشنود'''] زغال و هیزمشان بس نیست!
+
'''آسیابان:''' زغال و هیزمشان بس نیست!
  
'''سردار''': ['''به آسیابان'''] بیهوده امید مبند! ـ ['''به سرباز'''] اگر نیابی میل سرد به چشمش باید کرد ـ شنیدی؟ زودتر برو! دار چه شد؟ ـ به گفتن وادارش کن!
+
'''سردار:''' ['''به‌آسیابان'''] بیهوده امید مبند! ـ ['''به‌سرباز'''] اگر نیابی میل سرد به‌چشمش باید کرد ـ شنیدی؟ زودتر برو، دار چه شد؟ ـ به‌گفتن وادارش کن!
[''' سرباز خارج می شود''']
 
ـ ['''به زن'''] داستان این خواب چیست؟
 
  
'''موبد''': من نیز گوشم به سخنان تست ای زن؛ تو گفتی پادشاه ما خوابی دیده بود.
+
:::[''' سرباز خارج می شود''']
  
'''زن''': آری، خوابی از آن گونه که پادشاهان می بینند.
+
ـ ['''به‌زن'''] داستان این خواب چیست؟
  
'''موبد''': همه می دانند که در خواب سروشی هست. بگو ای زن، در خواب پادشاه آیا رازی بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟
+
'''موبد:''' من نیز گوشم به‌سخنان تست ای زن، تو گفتی پادشاه ما خوابی دیده بود.
  
'''زن''': او از شما می هراسید.
+
'''زن:''' آری، خوابی از آن گونه که پادشاهان می‌بینند.
  
'''سردار''': هراس ـ از ما؟
+
'''موبد:''' همه می‌دانند که در خواب سروشی هست. بگو ای زن، در خواب پادشاه آیا رازی بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟
  
'''زن''': از مردمانی چون شما!
+
'''زن:''' او از شما می‌هراسید.
  
'''سردار''': زبان او سرش را بر باد می دهد!
+
'''سردار:''' هراس ـ از ما؟
  
'''زن''': اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر که به باد دهد!
+
'''زن:''' از مردمانی چون شما!
  
'''آسیابان''': ['''التماس کنان'''] از این گفتن چه سود؟
+
'''سردار:''' زبان او سرش را بر باد می‌دهد!
  
'''زن''': و چه زیان؟
+
'''زن:''' اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر که به‌باد دهد!
  
'''سردار''': خواب را بگو!
+
'''آسیابان:''' ['''التماس کنان'''] از این گفتن چه سود؟
  
'''زن''': نه! من لب می بندم.
+
'''زن:''' و چه زیان؟
  
'''موبد''': بگو ای زن؛ این فرمان سردار اسپهبد است.
+
'''سردار:''' خواب را بگو!
  
'''زن''': او فرمان داد تا زبان من بریده شود؛ چگونه
+
'''زن:''' نه، من لب می‌بندم.
زبان بریده سخن می گوید؟
 
  
'''سرکرده''': آن از خشم بود. بگو ای زن؛ موبدان موبد از تو درخواست می کند. آیا باید از تو درخواست کرد؟
+
'''موبد:''' بگو ای زن، این فرمان سردار اسپهبد است.
  
'''زن''': پس چه باید کرد؟
+
'''زن:''' او فرمان داد تا زبان من بریده شود. چگونه زبان بریده سخن می‌گوید؟
  
'''دختر''': مرا نترسان.
+
'''سرکرده:''' آن از خشم بود. بگو ای زن - موبدان مؤبد از تو درخواست می‌کند. آیا باید از تو درخواست کرد؟
  
'''آسیابان''': بد را بدتر نکن.
+
'''زن:''' پس چه باید کرد؟
  
'''زن''': جلو نیا!
+
'''دختر:''' مرا نترسان.
  
'''سرکرده''': باشد؛ نبرده سواری چون من، با موی سپید، از تو درخواست می کند.
+
'''آسیابان:''' بد را بدتر نکن.
  
'''زن''': تشنه ام!
+
'''زن:''' جلو نیا!
  
'''موبد''': آب!
+
'''سرکرده:''' باشد، نبرده سواری چون من، با موی سپید، از تو درخواست می‌کند.
  
'''زن''': دور بریز! ['''به دختر'''] آتش روشن کن. چه تاریک. چیزی نمی بینم. چراغی نیست؟
+
'''زن:''' تشنه‌ام.
  
'''موبد''': او را چه شده؟
+
'''موبد:''' آب.
  
'''سرکرده''': اینهمه شوریده نبود .
+
'''زن:''' دور بریز. ['''به‌دختر'''] آتش روشن کن. چه تاریک. چیزی نمی‌بینم. چراغی نیست؟
  
'''دختر''': چرا می گریزد؟
+
'''موبد:''' او را چه شده؟
  
'''آسیابان''': از چه خود را پنهان می کنی؟
+
'''سرکرده:''' اینهمه شوریده نبود .
  
'''زن''': ['''جیغ می زند'''] چر ـ ا ـ غ!
+
'''دختر:''' چرا می‌گریزد؟
  
'''دختر''': چه شده؟
+
'''آسیابان:''' از چه خود را پنهان می‌کنی؟
  
'''زن''': خواب بدی دیدم! خوابگزاران من کجا هستند؟
+
'''زن:''' ['''جیغ می‌زند'''] چراغ!
  
'''موبد''': من اینجا هستم شهریار!
+
'''دختر:''' چه شده؟
  
'''زن''': در خواب دیدم که سواره در بیابان بی کران می
+
'''زن:''' خواب بدی دیدم. خوابگزاران من کجا هستند؟
روم، بر باره ی تیزپای خود؛ و بر زمین، نه خار و علف که شمشیر تیز می روید.
 
  
'''آسیابان''': همه ی زندگی ام خوابی آشفته بود. در چنین آسیای ویرانه که از پدران پدر به من رسید جز خواب آشفته چه باید دید؟
+
'''موبد:''' من اینجا هستم شهریار.
  
'''زن''': بخت بد سوار بر باد می آمد!
+
'''زن:''' در خواب دیدم که سواره در بیابان بی‌کران می‌روم - بر باره‌ی تیزپای خود و بر زمین - نه خار و علف که شمشیر تیز می‌روید.
  
'''موبد''': اینگونه خواب را در چنین دم روز ـ که نه
+
'''آسیابان:''' همه‌ی زندگیم خوابی آشفته بود. در چنین آسیای ویرانه که از پدران پدر به‌من رسید جز خواب آشفته چه باید دید؟
روشن است و نه تاریک؛ و زمان نه به سوی روز می رود و نه به سوی شب ـ بی گمان پیغامی است.
 
  
'''زن''': تکاوری تک، جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آنکه دیدارش زهره بر دشمن می ترکاند، بر باره ی کهر می رفت؛ و با گردش درفش راه را نشانم می داد؛ ـ تا آن باد تیره پیدا شد! آن دیوباد خیزنده! آن لگام گسسته؛ بی مهار! و خاک در چشم من شد! چون مالیدم و گشودم، جنگی خدای تیزستان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آن که دیدارش زهره بر دشمن می ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آری، من او را در باد گم کردم.
+
'''زن:''' بخت بدسوار بر باد می‌آمد!
  
'''سرکرده''': اکنون می توان دانست که چرا پادشاه اینهمه می هراسید.
+
'''موبد:''' اینگونه خواب را در چنین دم روز - که نه روشن است و نه تاریک - و زمان نه به‌سوی روز می رود و نه به‌سوی شب - بی‌گمان پیغامی است.
  
'''آسیابان''': ما مهمان به کس نمی فروشیم!
+
'''زن:''' تکاوری تک، جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آنکه دیدارش زهره بر دشمن می‌ترکاند، بر باره‌ی کهر می‌رفت، و با گردش درفش راه را نشانم می داد. تا آن باد تیره پیدا شد، آن دیو بادخیزنده. آن لجام گسسته، بی مهار، و خاک در چشم من شد. چون مالیدم و گشودم، آن جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آن که دیدارش زهره بردشمن می‌ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آری، من او را در باد گم کردم.
  
'''زن''': نه؟ چرا نه؟ بهترین کار است. بسیارند آنها که سر مرا خریدارند. سرداران بسیاری هستند ـ به گفتار یکدل و نیک اندیش ـ که در پنهان بر تخت یزدگردی آرزومندند. آیا تو، به زر ایشان فریفته نشده ای؟
+
'''سرکرده:''' اکنون می‌توان دانست که چرا پادشاه اینهمه می‌هراسید.
  
'''آسیابان''': نه!
+
'''آسیابان:''' ما مهمان به‌کس نمی‌فروشیم.
  
'''زن''': چرا نه؟ ای نادان، بار خود ببند. ترا کالایی بس نیکوست. پس برو و کالای خود به بازار خریداران ببر؛ سر مرا در کیسه ای. من خود چندین نام و نشان از سردارانی برای تو می نویسم که خریداران سر بریده ی من اند.
+
'''زن:''' نه؟ چرا نه؟ بهترین کار است. بسیارند آنها که سر مرا خریدارند. سرداران بسیاری هستند به‌گفتار یکدل و نیک اندیش - که در پنهان بر تخت یزدگردی آرزومندند. آیا تو - به‌زر ایشان فریفته نشده‌ای؟
  
'''دختر''': او دیوانه است.
+
'''آسیابان:''' نه.
  
'''زن''': دیوانه؟ هاه، آهای، آری دیوانه! سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به پشتگرمی ایشان به انبوه دشمن تاختم به من پشت کرد و گریخت! موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بیکسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود نفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت، و راه بر من گشود.
+
'''زن:''' چرا نه؟ ای نادان. بار خود ببند. ترا کالائی بس نیکوست. پس برو کالای خود را به‌بازار خریداران ببر. سر مرا در کیسه‌ای. من خود چندین نام و نشان از سردارانی برای تو می نویسم که خریداران سر بریده‌ی من‌اند.
  
'''آسیابان''': می شنوی؟ او از دوستان می گریزد، نه دشمنان.
+
'''دختر:''' او دیوانه است.
  
'''زن''': کجا شد آن پندار و گفتار و کردار نیک؟ کجا شد آن سوگند سلحشوری؟ کجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گویی به سنگ منجنیقم می کوبند.
+
'''زن:''' دیوانه؟ هاه، آهای - آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به‌پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بیکسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.
  
'''دختر''': این سخنان به راستی نشان می دهد که او پادشاه است!
+
'''آسیابان:''' می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.
  
'''زن''': پادشاهی که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهایی است.
+
'''زن:''' کجا شد آن پندار و گفتار و کردار نیک. کجا شد آن سوگند سلحشوری. کجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گوئی به‌سنگ منجنیقم می‌کوبند.
  
'''آسیابان''': تو نیک نکردی ای پادشاه که خود را بر من شناساندی. در دل من رنجی است؛ می دانی ـ مرا پسری بود.
+
'''دختر:''' این سخنان به‌راستی نشان می‌دهد که او پادشاه است.
  
'''زن''': ['''گریان'''] نگو!
+
'''زن:''' پادشاهی که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهائی است.
  
'''آسیابان''': او را به نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گویی از دیار مردگان بازگشته بود.
+
'''آسیابان:''' تو نیک نکردی ای پادشاه که خود را بر من شناساندی. در دل من رنجی است. می دانی ـ مرا پسری بود.
  
'''زن''': ['''ضجه می زند'''] پسرک نارسیده ی من!
+
'''زن:''' نگو!
  
'''آسیابان''': اینک در سرم روان آزرده ی پسر برخاسته است ['''چوب می کشد'''] او مرا به کشتن تو پادشاه برمی انگیزد!
+
'''آسیابان:''' او را به‌نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گوئی از دیار مردگان بازگشته بود.
  
'''زن''': برمی انگیزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده تر کنم اگر به راستی ترا برمی انگیزد ـ ['''گریان'''] هر چه می خواهی بگو، اما با روان افسرده ی پسرکم تندی مکن که اینک از میان نور کجتاب بام فرود می آید، با سری شکافته و چهره ای مفرغین.
+
'''زن:''' ['''جیغ می‌کشد'''] پسرک نارسیده‌ی من.
  
'''دختر''': به راستی ترس برم داشته. دهشت بر دهشت می انبارم. کو؟ ['''جیغ می کشد'''] برادرکم؛ آنجاست. ['''بیزار'''] او ترا می نمایاند؛ با نشانه ی انگشت!
+
'''آسیابان:''' اینک در سرم روان آزرده‌ی پسر برخاسته است او مرا به‌کشتن تو پادشاه برمی‌انگیزد.
  
'''زن''': ['''غران به آسیابان'''] آیا نباید چوبدست را فرود آوری؟
+
'''زن:''' برا می‌انگیزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده‌تر کنم اگر به‌راستی ترا برمی‌انگیزد. ['''گریان از جا می‌جهد'''] هر چه می‌خواهی بگو، اما با روان افسرده پسرکم تندی مکن که اینک از میان نور کجتاب بام فرود می‌آید، با سری شکافته و چهره‌ای مفرغینی.
  
'''دختر''': او خون بالا می آورد؛ و به راستی بر زمین چکه های خون چکیده. برادرکم ـ ['''پاهای مادر را می گیرد'''] از روزن گریخت. خونی آنجا نیست؛ نور کجتاب بام پریده رنگ شد.
+
'''دختر:''' به‌راستی ترس برم داشته. دهشت بر دهشت می‌انبارم. کو؟ ['''جیغ می‌کشد'''] برادرکم. آنجاست. او ترا مینمایاند. با نشانه‌ی انگشت.
  
'''آسیابان''': ['''با سستی چوبدست را فرود می آورد'''] نه ـ هر پادشاه را سوارانی اندر پی اند که می رسند.
+
'''زن:''' ['''به‌آسیابان'''] آیا نباید چوبدست را فرود آوری؟
  
'''زن''': پسرم، پسرم ـ
+
'''دختر:''' او خون بالا می‌آورد، و به‌راستی بر زمین چکه‌های خون چکیده. برادرکم. ['''پاهای مادر را می‌گیرد'''] از روزن گریخت. خونی آنجا نیست نور کجتاب بام پریده رنگ شد.
  
'''آسیابان''': ابر از سر آسیای من می گذرد. افغان باد می شنوم. گویی توفان آسیای مرا دربرگرفته است.
+
'''آسیابان:''' ['''با ضعف شمشیر را فرود می‌آورد'''] نه ـ هر پادشاه را سوارانی اندر پی‌اند که می رسند
  
'''سردار''': اینان به خود می اندیشند. این مردمان پست نژاد به پستی خود می مانند. اینان که جز آب و نان خود دردی ندارند. پادشاه اینجا چه دید جز پلشتی و جز چهره ی دژم؟ این جانوران زشتخوی چاره ناپذیر را بنگر؛ که چاره سازی دولتمندان و دلسوزی شاهان نیز ایشان را بر مردمی نمی افزاید.
+
'''زن:''' پسرم، پسرم ـ
  
'''زن''': های ای درشتگوی؛ کدام چاره سازی، کدام دلسوزی؟ بزکشان را ببین. بلندتبارانی چون شما از گرده ی ما تسمه ها کشیده اید. شما و همه ی آن نوجامگان نوکیسه. شما دمار از روزگار ما درآورده اید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بسته ای.
+
'''آسیابان:''' ابر از سر آسیای من می‌گذرد. افغان باد می‌شنوم. گوئی توفان آسیای مرا در بر گرفته است.
  
'''سردار''': زبانت ببرد!
+
'''سردار:''' اینان به‌خود می‌اندیشند. این مردمان پست نژاد به‌پستی خود می‌مانند. اینان که جز آب و نان خود دردی ندارند. پادشاه اینجا چه دید جز پلشتی و جز چهره‌ی دژم؟ این جانوران زشتخوی چاره‌ناپذیر را بنگر، که چاره‌سازی دولتمندان و دلسوزی شاهان نیز ایشان را بر مردمی نمی‌افزاید.
  
'''زن''': و تو شمشیر را برای همین بسته ای!
+
'''زن:''' های ای درشتگوی، کدام چاره‌سازی، کدام دلسوزی؟ بزکشان را ببین. بلندتبارانی چون شما از گرده‌ی ما تسمه‌ها کشیده‌اید. شما و همه‌ی آن نوجامگان نوکیسه. شما دمار از روزگار ما درآورده‌اید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بسته‌ای.
  
'''دختر''': ['''سرگشته در پندارهای دور'''] اگر کیسه ای آرد مانده بود بر سر خود می ریختم تا سراپا سپید شوم. شاید ناهید هورپیکر مرا جای فرشته ای می گرفت؛ یا به جای دختر خود؛ و در چشمه ای شستشو می داد.
+
'''سردار:''' زبانت ببرد!
  
'''زن''': من چه بگویم ای مردان، شوهرم مردی پریشان است؛ آسیابانی که جز شوربختی برای خود چیزی در آسیابش آرد نکرد. مردی پشیمان از مردی؛ که در سرمای سرد و گرمای گرم جز آه و عرق بهره ای نداشت. این چنین است شوهر من؛ که شما اینک به شمشیرتان نویدش می دهید. ما چه داریم جز بامی رو به ویرانی؟ جز سنگی غرنده که برگرد خویش می گردد؟ همچون این سنگ غران بود، و برگرد خویش می گردید، آنگاه که آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برداشت.
+
'''زن:''' و تو شمشیر را برای همین بسته‌ای.
['''آسیابان برمی خیزد.''']
 
  
'''آسیابان''': چرا می خندی؟
+
'''دختر:''' ['''در خیالی دور'''] اگر کیسه‌ای آرد مانده بود بر سر خود می‌ریختم تا سراپا سپید شوم. شاید ناهید هور پیکر مرا جای فرشته‌ای می‌گرفت، یا به‌جای دختر خود، و در چشمه‌ای شستشو می‌داد.
  
'''دختر''': تو هراسانی! هرگز مردی را اینسان هراسان ندیده بودم. تو به چپ و راست می روی و دست بر زانو می کوبی. چون مرغ غمخوار گاهی ناله برمی کشی؛ و در همه حال خود را از خود نیز می دزدی. تو غمگینی!
+
'''زن:''' من چه بگویم ای مردان، شوهرم مردی پریشان است. آسیابانی که جز شور بختی برای خود چیزی در آسیایش آرد نکرد. مردی پشیمان از مردی، که در سرمای سرد و گرمای گرم جز آه و عرق بهره‌ای نداشت. این چنین است شوهر من، که شما اینک به‌شمشیرتان نویدش می‌دهید. ما چه داریم جز بامی روبه‌ویرانی، جز سنگی غرنده که بر گرد خویش می‌گردد؟ همچون این سنگ غران بود، و بر گرد خویش می‌گردید، آنگاه که آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برنداشت.
  
'''آسیابان''': خاموش! همهمه ای نمی شنوی؟ شنیده ام که چهره های سنگی باستانی ایستاده در کاخ صدستون، پیشکش هایی را که یکهزار سال در کف داشتند رها کرده و به بیابان گریخته اند. چیزی پرسیدی؟
+
:::['''دختر می‌خندد.''']
  
'''دختر''': من به تو خندیدم.
+
'''آسیابان:''' چرا می‌خندی؟
  
'''آسیابان''': آه، آری، من نیز روزگاری بسیار خندیده ام.
+
'''دختر:''' تو هراسانی، هرگز مردی را اینسان هراسان ندیده بودم. تو به‌چپ و راست می‌روی و دست بر زانو می‌کوبی. چون مرغ غمخوار گاهی ناله برمی‌کشی، و در همه حال خود را از خود نیز می‌دزدی. تو غمگینی.
  
'''سردار''': من این پساک زرنگار را به تو می دهم؛ بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟
+
'''آسیابان:''' خاموش، همهمه‌ای نمی‌شنوی؟ شنیده‌ام که چهره‌های سنگی باستانی ایستاده در کاخ صدستون، پیشکش‌هائی را که یکهزار سال در کف داشتند رها کرده و به‌بیابان گریخته‌اند. چیزی پرسیدی؟
  
'''زن''': ['''بر سر آسیابان تاج می‌نهد'''] او در اندیشه بود ـ
+
'''دختر:''' من به‌تو خندیدم.
زن و '''دختر''': گره به پیشانی افکنده. با کف دست بر پیشانی می‌کوبید. او در اندیشه بود!
 
  
'''آسیابان''': اسبم در همین نزدیکی مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به تیرگی توفان گریخت. از تمام دخمه‌ها مردگان به راه افتاده‌اند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنیده‌ام که مردمان با نان و خرما دشمنان را پیشواز می‌روند.
+
'''آسیابان:''' آه، آری، من نیز روزگاری بسیار خندیده‌ام.
  
'''سردار''': ببینید، او سخنان پادشاه را می‌گوید!
+
'''سردار:''' من این بساک زرنگار را به‌تو می‌دهم، بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟
  
'''آسیابان''': برای پادشاهی که در سرزمین خویش می‌گریزد بزرگان چه گفته‌اند؟
+
'''زن:''' ['''بر آسیابان لباس می‌پوشاند'''] او در اندیشه بود. گره به‌پیشانی افکنده. با کف دست بر پیشانی می‌کوبید - او در اندیشه بود.
  
'''زن''': ['''غربال کنان'''] سخن بزرگی نگفته‌اند!
+
'''آسیابان:''' اسبم در همین نزدیکی مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به‌تیرگی توفان گریخت. از تمام دخمه‌ها مردگان به‌راه افتاده‌اند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنیده‌ام که مردمان با نان و خرما دشمنان را پیشواز می‌روند.
  
'''آسیابان''': من گریزان در سرزمین خویش خانه به خانه می‌روم و همه جا بیگانه‌ام. سفره‌ای نیست که مرا مهمان کند، و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسبان رهوار به جای آن که مرا به سوی پیکار برانند از آن به در بردند. شرم بر من!
+
'''سردار:''' ببینید، او سخنان پادشاه را می‌گوید.
  
'''زن''': چه یاوه به هم می‌بافی؟ تو ژنده‌پوش ما را بازی مده. اینهمه ناله که تو داری برای آنست که نپرسیم بر سر خداوندان این زر چه آورده‌ای. ورنه تو یکی مردی چون شوهر من دست تنگ و بدرفتار. پول نانی که خورده‌ای را به تو می‌بخشم اگر زودتر روانه شوی.
+
'''آسیابان:''' برای پادشاهی که در سرزمین خویش می‌گریزد بزرگان چه گفته‌اند؟
  
'''آسیابان''': با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهای دنیا به روی من بسته است!
+
'''زن:''' سخن بزرگی نگفته‌اند.
  
'''زن''': فقط اینجاست که درش مثل کاروانسرا باز است. به این مردک گفتم کلون در را دوباره بساز؛ نشنید!
+
'''آسیابان:''' من گریزان در سرزمین خویش خانه به‌خانه می‌روم و همه جا بیگانه‌ام. سفره‌ای نیست که مرا مهمان کند، و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسپان رهوار به‌جای آن که مرا به‌سوی پیکار برانند از آن به‌در بردند. شرم بر من!
  
'''آسیابان''': خورشید و ماه به هم برآمده‌اند. در هیچ گوشه رهاییم نیست. دنیا در کمین من است. چرا می‌نالی؟
+
'''زن:''' چه یاوه به‌هم می‌بافی. تو ژنده‌ پوش ما را بازی مده. اینهمه ناله که تو داری برای آنست که نپرسیم بر سر خداوندان این زر چه آورده‌ای. ورنه تو یکی مردی چون شوهر من دست تنگ و بد رفتار. پول نانی که خورده‌ای را به‌تو می‌بخشم اگر زودتر روانه شوی.
  
'''دختر''': سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم.
+
'''آسیابان:''' با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهای دنیا به‌روی من بسته است!
  
'''آسیابان''': از گرسنگی است دخترجان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشنیدم. من به دنیا پشت کرده بودم، آری؛ و اینک دنیا به من پشت کرده است. چرا ناله می کنی؟
+
'''زن:''' فقط اینجاست که درش مثل کاروانسرا باز است. به‌این مردک گفتم کلون در را دوباره بساز نشنید.
  
'''دختر''': دردم. دردهایم.
+
'''آسیابان:''' خورشید و ماه به‌هم برآمده‌اند. در هیچ گوشه رهائیم نیست. دنیا در کمین من است. چرا می‌نالی؟
  
'''آسیابان''': آری، یک بار گفتی؛ پس چرا فراموشم شد؟ در تیسفون من درها را یک به یک به روی خود بستم، و اینجا را دری نبود ـ ['''می‌ماند'''] ـ من آسیا را از شما به سکه‌های زرین می‌خرم. ای آسیابان به من بگو چند؟
+
'''دختر:''' سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم.
  
'''زن''': ['''شگفت‌زده'''] او می‌خواهد آسیای ویرانه را بهایی بنهیم.
+
'''آسیابان:''' از گرسنگی است دخترجان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشنیدم. من به‌دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است. چرا ناله می کنی؟
  
'''آسیابان''': ['''به زن'''] تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. جوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به من به چند پاره‌ی زر بفروشد؟
+
'''دختر:''' دردم. دردهایم.
  
'''زن''': ['''غربال بر سر'''] در این شغل سودی نیست ای مرد. ما خود درمانده و ورشکسته‌ایم! سنگ آسیا فرسوده است؛ ستون‌ها شکسته؛ و حیوان بارکش را پیشتر از این خورده‌ایم.
+
'''آسیابان:''' آری، یک بار گفتی. پس چرا فراموشم شد؟ در تیسفون من درها را یک به‌یک به‌روی خود بستم، و اینجا را دری نبود. من آسیا را از شما به‌سکه‌های زرین می‌خرم. ای آسیابان به‌من بگو چند؟
  
'''آسیابان''': آه آری شنیده‌ام که اسبان سواران خود را زیر لگد کوبیده‌اند؛ و سگ‌های فرمانبردار به اربابان خود دندان نشان می‌دهند. باکیم نیست، این سکه‌ها! چرا ناله می کنی؟
+
'''زن:''' او می‌خواهد آسیای ویرانه را بهائی بنهیم.
  
'''دختر''': از سوز سینه‌ام. این آسیا را هیچ بهره در دنیا نیست؛ جز زخمی که در جان من نهاده است.
+
'''آسیابان:''' ['''به‌زن'''] تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. چوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به‌من به‌چند پاره‌ی زر بفروشد؟
  
'''آسیابان''': شما سر خود گیرید و بگریزید.
+
'''زن:''' ['''جوال بر سر'''] در این شغل سودی نیست ای مرد، ما خود درمانده و ورشکسته‌ایم، سنگ آسیا فرسوده است، ستون‌ها شکسته، و حیوان بارکش را پیشتر از این خورده‌ایم.
  
'''زن''': چرا سکه‌ها را از خود دور می‌کند؟ این روزها خداوند زر بودن دردسر است و آن‌که زر دارد بر جان خود آسوده نیست. آیا کسانی بیرون در کمین‌اند و ما پیشمرگ توییم؟
+
'''آسیابان:''' آه آری، شنیده‌ام که اسبان سواران خود را زیر لگد کوبیده‌اند، و سگ‌های فرمانبردار به‌اربابان خود دندان نشان می‌دهند. باکیم نیست، این سکه‌ها! چرا ناله می‌کنی؟
  
'''آسیابان''': بشمرید!
+
'''دختر:''' از سوز سینه‌ام. این آسیا را هیچ بهره در دنیا نیست. جز زخمی که در جان من نهاده است.
  
'''زن''': سکه‌های دزدی!
+
'''آسیابان:''' شما سر خود گیرید و بگریزید.
  
'''دختر''': دزد نباید باشد. راهزنان پولشان را بهتر از این خرج می‌کنند.
+
'''زن:''' چرا سکه‌ها را از خود دور می‌کند؟ این روزها خداوند زر بودن دردسر است و آن‌ که زر دارد بر جان خود آسوده نیست. آیا کسانی بیرون در کمین‌اند و ما پیشمرگ توئیم؟
  
'''زن''': این ویرانسرا ترا به چه کار می‌آید؟ این تیرهای سقف در کار فرود آمدن است. همسایه‌ها یک یک گریخته‌اند. این ویرانه را اگر نه برای آسیا برای چه کار می‌خواهی؟
+
'''آسیابان:''' بشمرید!
  
'''آسیابان''': خودکشی!
+
'''زن:''' سکه‌های دزدی!
سرداران: خودکشی؟
 
  
'''زن''': همین را گفت!
+
'''دختر:''' دزد نباید باشد. راهزنان پولشان را بهتر از این خرج می‌کنند.
  
'''آسیابان''': خودکشی! ['''به دختر'''] چرا می‌خندی؟
+
'''زن:''' این ویرانسرا ترا به‌چه کار می‌آید؟ این تیرهای سقف در کار فرود آمدن است. همسایه‌ها یک یک گریخته‌اند. این ویرانه را اگر نه برای آسیا برای چکار می‌خواهی؟
  
'''دختر''': من نخندیدم.
+
'''آسیابان:''' خودکشی.
  
'''زن''': به چند درهم؟
+
'''سرداران:''' خودکشی؟
  
'''آسیابان''': هر چه دارم.
+
'''زن:''' همین را گفت.
  
'''زن''': تو پاک ما را دست انداخته‌ای! این شوخی
+
'''آسیابان:''' خودکشی - ['''به‌دختر'''] چرا می‌خندی؟
نامردان است که امید می‌دهند و سپس بازپس می‌گیرند و بر نومیدشدگان از ته دل می‌خندند.
 
  
'''دختر''': کی از ته دل به ما می‌خندد؟ از خندیدن به ما چه سود؟
+
'''دختر:''' من نخندیدم.
  
'''آسیابان''': دنیاست که به من می‌خندد. ناله نکن. ناله نکن. همه‌ی سکه‌ها!
+
'''زن:''' به‌چند درهم؟
  
'''زن''': پذیرفتم.
+
'''آسیابان:''' هر چه دارم.
  
'''آسیابان''': اما شرطی هست.
+
'''زن:''' تو پاک ما را دست انداخته‌ای. این شوخی نامردان است که امید می‌دهند و سپس بازپس می‌گیرند و بر نومید شدگان از ته دل می‌خندند.
  
'''دختر''': شرط؟
+
'''دختر:''' کی از ته دل به‌ما می‌خندی؟ از خندیدن به‌ما چه سود؟
  
'''زن''': می‌دانستم که بی‌دردسر نیست. جان بکن؛ بنال و بگو!
+
'''آسیابان:''' دنیاست که به‌من می‌خندد. ناله نکن. ناله نکن. همه‌ی سکه‌ها.
  
'''آسیابان''': دست من به فرمانم نیست.
+
'''زن:''' پذیرفتم.
  
'''زن''': می‌ترسی؟
+
'''آسیابان:''' اما شرطی هست.
  
'''آسیابان''': دشنه از دستم فرمان نمی‌برد.
+
'''دختر:''' شرط؟
  
'''سردار''': ['''خشمگین'''] پادشاهان بی‌ترسند. پادشاهان بی‌مرگ نه، ولی بی‌ترسند!
+
'''زن:''' می‌دانستم که بی‌دردسر نیست. جان بکن، بنال و بگو!
  
'''دختر''': تو از مرگ نیز چون زندگی هراسانی.
+
'''آسیابان:''' دست من به‌فرمانم نیست.
  
'''آسیابان''': تا هفت بند!
+
'''زن:''' می‌ترسی؟
  
'''موبد''': ['''ناباور'''] او ـ پادشاه ـ فرمود که می‌ترسد؟
+
'''آسیابان:''' دشنه از دستم فرمان نمی‌برد.
  
'''زن''': با چهارصد و چهل پاره استخوانش!
+
'''سردار:''' پادشاهان بی‌ترسند. پادشاهان بی‌مرگ نه، ولی بی‌ترسند.
  
'''سردار''': من نمی‌شنوم؛ من گوش نمی‌دارم.
+
'''دختر:''' تو از مرگ نیز چون زندگی هراسانی.
  
'''سرکرده''': ['''خشمگین'''] در سپاه دروغان تو یکی سرداری! آیا پادشاه ـ به فرمایش خود ـ فرمود که می‌ترسد؟
+
'''آسیابان:''' تا هفت بند.
  
'''زن''': بگو پادشاه، درست شنیدم؟ تو گفتی می‌ترسی؟
+
'''موبد:''' او ـ پادشاه ـ فرمود که می‌ترسد؟
  
'''آسیابان''': تا ریشه!
+
'''زن:''' با چهارصد و چهل پاره استخوانش!
  
'''سردار''': نفرین بر بخت واژگون!
+
'''سردار:''' من نمی‌شنوم، من گوش نمی‌دارم.
  
'''آسیابان''': آری، من به تو همه‌ی سکه‌ها را می‌دهم اگر
+
'''سرکرده:''' در سپاه دروغان تو یکی سرداری، آیا پادشاه ـ به‌فرمایش خود ـ فرمود که می‌ترسد؟
یاری‌ام کنی.
 
  
'''زن''': یاری یعنی چه؟
+
'''زن:''' بگو پادشاه، درست شنیدم؟ تو گفتی می‌ترسی؟
  
'''آسیابان''': دشنه را تو بزن!
+
'''آسیابان:''' تا ریشه!
  
'''سردار''': می‌شنوید؟ او می‌خواهد گناه را از خود بگرداند!
+
'''سردار:''' نفرین بر بخت واژگون!
  
'''آسیابان''': آنسان که ندانم ضربه کی می‌آید و کجا! یکروز با من سر کن؛ ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه که می‌خواهی؛ اما من ندانم کی!
+
'''آسیابان:''' آری، من به‌تو همه‌ی سکه‌ها را می‌دهم اگر یاری‌ام کنی.
  
'''زن''': این آدمکشی است، یاری نیست.
+
'''زن:''' یاری یعنی چه؟
  
'''آسیابان''': خورجینم از سکه‌ها پر است؛ یک تالان! ـ بگو، بگو که آن هنگام من چه پاسخ دادم.
+
'''آسیابان:''' دشنه را تو بزن!
  
'''زن''': آسیابان گفت ای زن، ای هرزه، هوش‌دار! اندک اندک درمی‌یابم که پادشاهی چیست. و اگر کاری است چنین ترس‌آور چگونه است که گردان و سالاران به جان می‌خردندش؟ بنگرش؛ می‌نالد!
+
'''سردار:''' می‌شنوید، او می‌خواهد گناه را از خود بگرداند.
  
'''آسیابان''': دشمنانم به خون من تشنه‌اند و من از جان سیر آمده‌ام. آه اگر اسبم نگریخته بود ـ
+
'''آسیابان:''' آنسان که ندانم ضربه‌ کی می‌آید و کجا! یکروز با من سر کن، ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه که می‌خواهی، اما من ندانم کی؟
  
'''زن''': راست بخواهی من خود نیز جز مرگ او نمی‌خواهم. روز من تیره چنین نبود اگر او چنین نبود. با اینهمه من مردی‌ام که هرگز دست نیالوده‌ام. نان من جوین بود ولی خونین نبود. بگذار بر خاک، نیک و بد بیاورم. ای زن چیزی بگوی؛ نیک است یا بد؟ تو ای دختر پیش بیا و زن آسیابان باش و بگو که من چه پاسخ دادم.
+
'''زن:''' این آدمکشی است، یاری نیست.
  
'''دختر''': ['''خندان'''] من زن آسیابان باشم؟ آه آسیابان، لختی مرا در کنارگیر.
+
'''آسیابان:''' خورجینم از سکه‌ها پر است، یک تالان! ـ ['''مستقیم'''] بگو، بگو که آن هنگام من چه پاسخ دادم.
  
'''زن''': بی شرم ندیده خیر، تو زن آسیابان باش، و به این پادشاه گوش‌دار تا چه می‌گوید.
+
'''زن:''' آسیابان گفت ای زن، ای هرزه، هوش‌ دار - اندک اندک در می‌یابم که پادشاهی چیست. و اگر کاری است چنین ترس‌ آور چگونه است که گردان و سالاران به‌جان می‌خرندش؟ بنگرش - می‌نالد!
  
'''آسیابان''': کاش می‌شد رها کنم و بروم به چوپانی. هر کس می‌تواند رست جز پادشاه.
+
'''آسیابان:''' دشمنانم به‌خون من تشنه‌اند و من از جان سیر آمده‌ام. آه - اگر اسبم نگریخته بود ـ
  
'''دختر''': همواره پادشاهان می‌رهند و ما طعمه‌ی دژخیمانیم.
+
'''زن:''' راست بخواهی من خود نیز جز مرگ او نمی‌خواهم. روز من تیره چنین نبود، اگر او چنین نبود. با اینهمه من مردی‌ام که هرگز دست نیالوده‌ام. - نان من جوین بود ولی خونین نبود. بگذار بر خاک نیک و بد بیاورم. ای زن چیزی بگوی، نیک است یا بد؟ تو ای دختر پیش بیا، و زن آسیابان باش و بگو که من چه پاسخ دادم.
  
'''آسیابان''': این نه هر بار است. شما می‌توانید خدایشان را به نام بخوانید و رکابشان را نگه‌دارید و راهشان را بگشایید و سپس از ایشانید. فرودستان زبردست می‌شوند و شما جزیه دهندگان. نه، سرزنشی نیست؛ ملت را نمی‌شود کشت، و پادشاه را می‌شود. با مرگ پادشاه، ملتی می‌میرد!
+
'''دختر:''' ('''خندان''') من زن آسیابان باشم؟ آه آسیابان، لختی مرا در کنار گیر.
  
'''زن''': صدای چیست؟
+
'''زن:''' بی شرم ندیده خیر، تو زن آسیابان باش، و به‌این پادشاه گوش‌ دار تا چه می‌گوید.
  
'''دختر''': سکه‌ها!
+
'''آسیابان:''' کاش می‌شد رها کنم و بروم به‌چوپانی. هر کس می‌تواند رست جز پادشاه.
  
'''آسیابان''': همه یک تالان است.
+
'''دختر:''' همواره پادشاهان می‌رهند و ما طعمه‌ دژخیمانیم.
  
'''زن''': می‌شنوی؟
+
'''آسیابان:''' این نه هر بار است. شما می‌توانید خدایشان را به‌نام بخوانید و رکابشان را نگه‌ دارید و راهشان را بگشایید و سپس از ایشانید. فرودستان زبردست می‌شوند و شما جزیه دهندگان. نه، سرزنشی نیست. ملت را نمی‌شود کشت، و پادشاه را می‌شود. -  با مرگ پادشاه، ملتی می‌میرد.
  
'''دختر''': زر آن روز به کارم می‌آمد که می‌توانستم پسرکم را رهانید. که می‌توانستم دخترکم را دوای درد خرید. امروز من مانده در بیابانی که از هر سو دیگر در آن نشان مردم نیست، با زر چه بایدم کرد؟
+
'''زن:''' صدای چیست؟
  
'''آسیابان''': اندوه را پایانی است. مردمان بازمی‌گردند؛ ویرانه‌ها ساخته می‌شود؛ و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نیکبخت شو!
+
'''دختر:''' سکه‌ها!
  
'''زن''': نیکبخت در میان دشمنان؟
+
'''آسیابان:''' همه یک تالان است.
  
'''آسیابان''': این یک شیوه‌ی دیرین زندگی است. گنجتان را پنهان کنید؛ کسی نخواهد دانست.
+
'''زن:''' می‌شنوی؟
  
'''زن''': ['''به دختر'''] می‌شنوی زن؟ او مرا به اندیشه انداخته است. چه باید کرد؟ تو می‌گویی آبمان سرخ می‌شود؟ ولی بشنو؛ این ناله‌ی دختر ماست که از سوز سینه می‌نالد در آتش تب. و دخترک فردا روزی به شوهر خواهد رفت؛ و این‌ها همه نیازمند آن سکه‌هاست. هان چه می گویی ـ چه باید کرد؟
+
'''دختر:''' زر آن روز به‌کارم می‌آمد که می‌توانستم پسرکم را رهانید. که می‌توانستم دخترکم را دوای درد خرید. امروز منِ مانده در بیابانی که از هر سو دیگر در آن نشان مردم نیست، با زر چه بایدم کرد؟
  
'''دختر''': چرا از من می‌پرسی هنگامی که جوابش را داری؟ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟ پر روشن است که او وفای ما را می‌آزماید. او میزبانی ما را می‌سنجد؛ و تا بپذیری آن چهره‌ی دیگر را خواهد نمود. آن خوی سوزنده آتشفشان خواهد کرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذیر و خشم کن و سوگندان بی‌شمار چاشنی کن. باشد که خرسند شود؛ وگر به راستی پادشاه بود ترا چند درهمی بدهد. وگرنه کدام دیوانه‌سر است که پادشاه است و مرگ بخواهد؟ این افسانه در گوش مکن که سراپا فریب است.
+
'''آسیابان:''' اندوه را پایانی است. مردمان بازمی‌گردند. ویرانه‌ها ساخته می‌شود، و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نیکبخت شو!
  
'''زن''': من نیز خود در این اندیشه بودم. آری، او ما را نادان پنداشته است و به گوناگون می‌آزماید. نه ای مهمان! تو هر که هستی باش؛ اما بدان که من آسیابانم، نه گردنه‌زن!
+
'''زن:''' نیکبخت در میان دشمنان؟
  
'''سردار''': اکنون که او نیست هر دروغی راست می‌نماید.
+
'''آسیابان:''' این یک شیوه‌ی دیرین زندگی است. گنجتان را پنهان کنید، کسی نخواهد دانست.
  
'''زن''': ['''غربال از سر بر می‌دارد'''] شوهرم به او جای خواب داد، و لقمه‌ای، و پیاله‌ای.
+
'''زن:''' ('''به‌دختر''') می‌شنوی زن؟ او مرا به‌اندیشه انداخته است. چه باید کرد؟ تو می‌گوئی آبمان سرخ می‌شود؟ ولی بشنو - این ناله‌ی دختر ماست که از سوز سینه می‌نالد در آتش است. و دخترک فردا روزی به‌شوهر خواهد رفت، و اینها همه نیازمند آن سکه‌هاست. هان چه می گوئی ـ چه باید کرد؟
  
'''موبد''': جای خواب اینست؟
+
'''دختر:''' چرا از من می‌پرسی هنگامی که جوابش را داری؟ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟ پر روشن است که او وفای ما را می‌آزماید. او میزبانی ما را می‌سنجد، و تا بپذیری آن چهره‌ی دیگر را خواهد نمود. آن خوی سوزنده آتشفشان خواهد کرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذیر و خشم کن، و سوگندان بیشمار چاشنی کن. باشد که خرسند شود، و اگر به‌راستی پادشاه بود ترا چند درهمی بدهد. وگرنه کدام دیوانه‌ سر است که پادشاه است و مرگ بخواهد؟ این افسانه در گوش مکن که سرا پا فریب است.
  
'''زن''': به او آنچه را داد که خود داشت .
+
'''زن:''' من نیز خود در این اندیشه بودم. آری، او ما را نادان پنداشته است و به‌گوناگون می‌آزماید. نه ای مهمان، تو هر که هستی باش، اما بدان که من آسیابانم، نه گردنه‌زن.
  
'''موبد''': و پیاله این؟
+
'''سردار:''' اکنون که او نیست هر دروغی راست می‌نماید.
  
'''زن''': اگر شکسته است گناه ما نیست.
+
'''زن:''' شوهرم به‌او جای خواب داد، و لقمه‌ای، و پیاله‌ای.
  
'''موبد''': مهمان‌نوازی را بنگرید سروران!
+
'''موبد:''' جای خواب اینست؟
  
'''زن''': او بد دید و بد نکرد. پادشاه سه‌بار از او خواست تا در برابر سکه‌ها بکشدش؛ و او سه‌بار روی برتابید.
+
'''زن:''' به‌او آنچه را داد که خود داشت .
  
'''موبد''': این سخنان همه باد است، ای شما سپاه دروغ! او ـ دارای دارایان؛ شهریار خشم‌آور ـ از آن مردمان نبود که به زانو درآید. شاهی چنو خود را بکشد؟ خاکتان به دهن! وگر جز اینست بر من نشانه‌ای بیاور گمان‌شکن!
+
'''موبد:''' و پیاله این؟
  
'''سردار''': آری، نشانه‌ای؛ نشانه‌ای!
+
'''زن:''' اگر شکسته است گناه ما نیست.
  
'''سرکرده''': چیزی در اندیشه‌ی من می‌خلد! آری، اینک که دنیا بر قرار خود نیست می‌توانم بی‌ترس چیزی بگویم؛ هرچند از رده‌های فروترم.
+
'''موبد:''' مهمان‌ نوازی را بنگرید سروران!
  
'''سردار''': این چیست؟ درباره‌ی شاه یا کشندگانش؟
+
'''زن:''' او بد دید و بد نکرد. پادشاه سه‌ بار از او خواست تا در برابر سکه‌ها بکشدش، و او سه‌بار روی برتابید.
  
'''سرکرده''': ما در توفان از او گم نشدیم؛ او بود که در توفان از ما گریخت.
+
'''موبد:''' این سخنان همه باد است، ای شما سپاه دروغ! او ـ دارای دارایان، شهریار خشم‌آور، از آن مردمان نبود که به‌زانو درآید. شاهی چنو خود را بکشد؟ خاکتان به‌دهن! و اگر جز اینست بر من نشانه‌ای بیاور گمان‌ شکن!
  
'''موبد''': تو می‌گویی خداوندگاری از بندگان خود گریخت؟
+
'''سردار:''' آری، نشانه‌ای، نشانه‌ای!
  
'''سرکرده''': مزدا اهورا مرا ببخشاید هزاربار! پادشاهی برای او دیگر هیچ جز سراشیبی تند فروافتادن نبود. او نه از بندگان که از بخت خود گریخت. من خود او را دیدم که زین بر کوهه‌ی اسب می‌نهاد.
+
'''سرکرده:''' چیزی در اندیشه‌ی من می‌خلد، آری، اینک که دنیا بر قرار خود نیست می‌توانم بی‌ترس چیزی بگویم هرچند از رده‌های فروترم.
  
'''سردار''': اگر تو آن جنگاور نبودی که خود می‌شناختمت می‌پنداشتم یکی از دشمنان است که سخن می‌گوید.
+
'''سردار:''' این چیست؟ درباره‌ شاه یا کشندگانش؟
  
'''سرکرده''': من دیدم که پنهان از دیگران پا در رکاب کرد!
+
'''سرکرده:''' ما در توفان از او گم نشدیم، او بود که در توفان از ما گریخت.
  
'''سردار''': پادشاهی که بندگان رکابش را نگه‌می‌داشتند؟ اینک دانستم که چرا در رده‌های فروتر مانده‌ای!
+
'''موبد:''' تو می‌گوئی خداوندگاری از بندگان خود گریخت؟
  
'''سرکرده''': من پیرم سردار؛ بر من خشم کن، ولی فریاد مکن. اگر خطا می‌کنم بگو که خطاست؛ و بگو که چرا؟
+
'''سرکرده:''' مزدا اهورا مرا ببخشاید هزاربار - پادشاهی برای او دیگر هیچ جز سراشیبی تند فرو افتادن نبود. او نه از بندگان که از بخت خود گریخت. من خود او را دیدم که زین بر کوهه‌ی اسب می‌نهاد.
  
'''سردار''':چه کسی نمی‌داند که شاه شیرافکن دلاوری بود تک، هماورد اژدها؛ و بزرگ در چشم جنگی خدای جنگ آزمای بهرام پشتیبان؟ آیا دارای دریادل به دیدن مشتی بیابانی خود را می‌کشد؟
+
'''سردار:''' اگر تو آن جنگاور نبودی که خود می‌شناختمت می‌پنداشتم یکی از دشمنان است که سخن می‌گوید.
  
'''آسیابان''': او به من فرمان داد!
+
'''سرکرده:''' من دیدم که پنهان از دیگران پا در رکاب کرد!
  
'''دختر''': بگو!
+
'''سردار:''' پادشاهی که بندگان رکابش را نگه‌ می‌داشتند؟ اینک دانستم که چرا در رده‌های فروتر مانده‌ای.
  
'''آسیابان''': او به من فرمان داد.
+
'''سرکرده:''' من پیرم سردار، بر من خشم کن، ولی فریاد مکن. اگر خطا می‌کنم بگو که خطاست. و بگو که چرا.
  
'''زن''': ['''گوش‌های خود را می‌گیرد'''] هرگز! هرگز!
+
'''سردار:'''چه کسی نمی‌داند که شاه شیرافکن دلاوری بود تک؟ هماورد اژدها - و بزرگ در چشم جنگی خدای جنگ آزمای بهرام پشتیبان؟ آیا دارای دریا دل به‌دیدن مشتی بیابانی خود را می‌کشد؟
  
'''آسیابان''': او به من فرمان داد؛ دوبار، سه‌بار، چهاربار!
+
'''آسیابان:''' او به‌من فرمان داد -
  
'''زن''': ['''جوال به سر'''] ما هرگز مهمان نکشته‌ایم!
+
'''دختر:''' بگو!
  
'''آسیابان''': آیا در ارج نهادن به فرمان پادشاه در اندرزنامه‌ها چیزی نیست؟
+
'''آسیابان:''' او به‌من فرمان داد.
  
'''موبد''': چرا شهریار؛ نبشته‌اند که این سروش اهورایی است که در کالبد زمینی‌اش شنود شده.
+
'''زن:''' ('''گوش‌هایش می‌گیرد''') هرگز! ('''به‌زمین لگد می‌کوبد''') هرگز!
  
'''آسیابان''': پس اینک فرمان مزدا اهورا!
+
'''آسیابان:''' او به‌من فرمان داد؛ دوبار، سه‌ بار، چهاربار!
  
'''زن''': من نمی‌شنوم!
+
'''زن:''' ما هرگز مهمان نکشته‌ایم.
  
'''آسیابان''': سرانجام آن‌که فرمان نشنود تاریک‌تر از مرگ شرمگین‌کننده است. اهریمنان فریفتار کالبدش بشکنند و در زیر
+
'''آسیابان:''' آیا در ارج نهادن به‌فرمان پادشاه در اندرز نامه‌ها چیزی نیست؟
زمین تا نه‌هزار سال بازیچه‌ی کابوس شود. اینک که زر ناب ترا برنمی‌انگیزد ای مرد، ای آسیابان، از جایگاه بلند پادشاهی، از فراز شانه‌های تو، از میان فر اهورایی، ترا فرمان می‌دهم مرا بکش. آیا نمی‌ترسی؟
 
  
'''زن''': اگر تو پادشاهی کسانی ترا اندر پی‌اند؛ من از ایشانست که می‌ترسم.
+
'''موبد:''' چرا شهریار، نبشته‌اند که این سروش اهورائی است که در کالبد زمینی‌اش شنود شده.
  
'''آسیابان''': آیا مرگ هم به من پشت کرده است؟
+
'''آسیابان:''' پس اینک فرمان مزدا اهورا!
  
'''زن''': ای شاه، تو می‌گفتی با مرگ تو ملتی می‌میرد؛ من چگونه دست به خون ملتی آغشته کنم؟
+
'''زن:''' من نمی‌شنوم!
  
'''دختر''': او را بکش ای مرد؛ شاید با مرگ او ملتی نو به دنیا آید.
+
'''آسیابان:''' سرانجام آن‌ که فرمان نشنود تاریک‌ تر از مرگ شرمگین‌ کننده است. اهریمنان فریفتار کالبدش بشکنند، و در زیرزمین تا نه‌ هزار سال بازیچه‌ی کابوس شود. اینک که زرناب ترا برنمی‌انگیزد ای مرد، ای آسیابان، از جایگاه بلند پادشاهی، از فراز شانه‌های تو، از میان فراهورائی، ترا فرمان می‌دهم مرا بکش. آیا نمی‌ترسی؟
  
'''زن''': من نه دایه‌ام و نه ماما؛ من آسیابانم! من به ملت نان می‌دهم ـ همین؛ و این تنها چیزیست که دارم!
+
'''زن:''' اگر تو پادشاهی کسانی ترا اندر پی‌اند. من از ایشانست که می‌ترسم.
  
'''آسیابان''': دنیا برای ریختن خون من ترا برگزیده است ای مرد! سپاه تازیان همه‌جا در پی ما بود؛ هلهل‌کنان و
+
'''آسیابان:''' آیا مرگ به‌من پشت کرده است؟
ارجوزه‌خوان و غیهه‌کش. سپاهی درهم و انبوه، با درفشی به رنگ تیره‌ی دود. همه چیز از من روگردان شده جز این سپاه که با من چون سایه‌ی من بود.
 
  
'''زن''': دشمن تو این سپاه نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمن تو پریشانی مردمان است؛ ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟
+
'''زن:''' ای شاه، تو می‌گفتی با مرگ تو ملتی می‌میرد. من چگونه دست به‌خون ملتی آغشته کنم؟
  
'''موبد''': بسیار آتشکده‌ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به گفتار گرم، آیین ستیز آموخت.
+
'''دختر:''' او را بکش ای مرد - شاید با مرگ او ملتی نو به‌دنیا آید.
  
'''زن''': پرنگو موبد؛ در مردمان به تو باور نیست از بس که ستم دیده‌اند.
+
'''زن:''' من نه دایه‌ام و نه ماما، من آسیابانم، من به‌ملت نان می‌دهم ـ همین، و این تنها چیزیست که دارم.
  
'''سردار''': نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین می‌گفت از حلقوم به‌در می‌آوردیم.
+
'''آسیابان:''' دنیا برای ریختن خون من ترا برگزیده است ای مرد! سپاه تازیان همه‌ جا درپی ما بود؛ هلهل‌ کنان و ارجوزه‌ خوان و غیهه‌کش. سپاهی درهم و انبوه، با درفشی به‌رنگ تیره‌ی دود. همه چیز از من روی گردان شده جز این سپاه که با من چون سایه‌ی من بود.
  
'''زن''': جز درآوردن زبان کاش شما را هنر دیگری نیز بود.
+
'''زن:''' دشمن تو این سپاه نیست پادشاه، دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمن تو پریشانی مردمان است، ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟
  
'''سرکرده''': ['''پشت می‌کند'''] رای من برمی‌گردد!
+
'''موبد:''' بسیار آتشکده‌ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به‌گفتار گرم آیین ستیز آموخت.
موبد و '''سردار''': ['''راهش را می‌گیرند'''] رای ما برگشتنی نیست!
 
  
'''آسیابان''': رای روزگار ترا برگزیده است ای مرد؛ دیگربار به تو فرمان می‌دهم ای آسیابان، مرا به خونم مهمان کن!
+
'''زن:''' پر نگو موبد؛ در مردمان به‌تو باور نیست، از بس که ستم دیده‌اند.
  
'''دختر''': ['''هراسان'''] می‌گوید نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدااهورا است.
+
'''سردار:''' نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین می‌گفت از حلقوم به‌در می‌آوردیم.
  
'''آسیابان''': آری، هیچ‌کس در سراسر ایران‌زمین از فرمان شاه شاهان سر نپیچیده.
+
'''زن:''' جز درآوردن زبان کاش شما را هنر دیگری نیز بود.
  
'''زن''': راستی؟ خوشم آمد. اگر چنین است به این سپاه تازیان بفرما بازگردد!
+
'''سرکرده:''' رای من برمی‌گردد.
  
'''آسیابان''': ریشخند می‌کنی؟
+
'''سردار:''' رای ما برگشتنی نیست!
  
'''زن''': در تیسفون فرمان تو فرمان بود، نه اینجا!
+
'''آسیابان:''' رای روزگار ترا برگزیده است ای مرد؛ دیگر بار به‌تو فرمان می‌دهم ای آسیابان، مرا به‌خونم مهمان کن.
  
'''آسیابان''': شنیدید؟ من روی برتافتم.
+
'''دختر:''' می‌گوید نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدا اهورا است.
  
'''سردار''': آیا سزاست که بندگان از فرمان پادشاهان روی برتابند؟
+
'''آسیابان:''' آری، هیچ‌ کس در سراسر ایران‌ زمین از فرمان شاه شاهان سرنپیچیده.
  
'''زن''': نمی‌فهمم؛ اگر او را می‌کشت مردمی‌کش بود، و اگر نمی‌کشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید می‌کرد؟
+
'''زن:''' راستی؟ خوشم آمد. اگر چنین است به‌این سپاه تازیان بفرما بازگردد!
  
'''آسیابان''': هیچ ای زن؛ گناه با ما زاییده شده، و آن جفت همزاد من که به جانم از همه نزدیکتر است نامش بینوایی
+
'''آسیابان:''' ریشخند می‌کنی؟
است.
 
[''' سرباز وارد می‌شود.''']
 
  
'''سرباز''': نردبان‌ها خوب به کارمان خورد. به پیاده‌ها گفتم سنگچینی به جای دخمه بسازند. خاک سخت است و بیل فرسوده؛ اما مردار بی‌گور نمی تواند باشد. این‌ها به کنار کلنگ را پیدا نمی‌کنم.
+
'''زن:''' در تیسفون فرمان تو فرمان بود، نه اینجا.
  
'''سردار''': مردک سخنی نگفت؟
+
'''آسیابان:''' شنیدید؟ من روی برتافتم.
  
'''سرباز''': تته‌پته‌ای می‌کند؛ ما که نمی‌فهمیم؛ مثل فتیله‌ی بی‌روغن. سروران شاید چیزکی ازش دریابند. بیارمش اینجا؟
+
'''سردار:''' آیا سزاست که بندگان از فرمان پادشاهان روی برتابند؟
  
'''موبد''': نه! باورکردنی نیست که آسیابان به زر فریفته نشده باشد. باورکردنی نیست که دشنه را فرود نیاورده باشد.
+
'''زن:''' نمی‌فهمم؛ اگر او را می‌کشت مردمی‌ کش بود، و اگر نمی‌کشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید می‌کرد؟
باورکردنی نیست که پادشاه را نکشته باشد. آری، تو باید او را کشته باشی، و جز این هر سخنی باور نکردنی است.
 
  
'''سرباز''': دار آماده شده. اینک تنها به ریسمانی نیاز است.
+
'''آسیابان:''' هیچ ای زن؛ گناه با ما زائیده شده، و آن جفت همزاد من که به‌جانم از همه نزدیکتر است نامش بینوائی است.
  
'''زن''': ریسمان در انبار است. خانه‌خرابم کردید؛ زیاده از اندازه مبر. چوب از کجا بردی؟ زیادیش را بگذار.
+
:::(''' سرباز وارد می‌شود.''')
  
'''سرباز''': ['''که می‌رود'''] اگر زنده خواستیدش بر طبل بکوبید. اما اگر سرش را خواستید در بوق بدمید!
+
'''سرباز:''' نردبانم‌ها خوب به‌کارمان خورد. به‌پیاده‌ها گفتم سنگچینی به‌جای دخمه بسازند. خاک سخت است و بیل فرسوده، اما مردار بی‌گور نمی‌تواند باشد. این‌ها به‌کنار کلنگ را پیدا نمی‌کنم.
  
'''زن''': تو برای مردم دست‌بسته پهلوانی؟ ['''دنبالش می‌دود؛ سرباز خندان می‌گریزد'''] ای خرفستر، ای بوزینه؟
+
'''سردار:''' مردک سخنی نگفت؟
  
'''سردار''': ['''راه زن را می‌بندد'''] خاموش! چه کسی به تو گفت سخن بگویی؟
+
'''سرباز:''' تته‌ پته‌ای می‌کند، ما که نمی‌فهمیم. مثل فتیله‌ی بی‌روغن. سروران شاید چیزکی ازش دریابند. بیارمش اینجا؟
  
'''زن''': اینجا خانه‌ی من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شویم را به مرگ ارزان نمی‌دهم.
+
'''موبد:''' نه! باور کردنی نیست که آسیابان به‌زر فریفته نشده باشد. باور کردنی نیست که دشنه را فرود نیاورده باشد. باورکردنی نیست که پادشاه را نکشته باشد. آری، تو باید او را کشته باشی، و غیر از این هر سخنی باورنکردنی است.
[''' باز می‌دود؛ در بر وی بسته می‌شود؛ زن به در می‌کوبد.''']
 
  
'''موبد''': تکاپو مکن؛ دست‌و‌پا مزن ای گجسته‌ی زندیک؛ رای ما دیگرگون نمی‌شود. نشنیدی که دار برپا شده؟
+
'''سرباز:''' دار آماده شده. اینک تنها به‌ریسمانی نیاز است.
  
'''زن''': ['''نومید برمی‌گردد'''] چرا کوششی را که می‌توانم نکنم؟ آزادگی به تنت مهمان نشود ای سردار، که مرگ
+
'''زن:''' ریسمان در انبار است. خانه‌خرابم کردید؛ زیاده از اندازه مبر. چوب از کجا بردی، زیادیش را بگذار.
بی‌زمانه به خانه‌ی ما آوردی.
 
  
'''سرکرده''': ['''سرگشته'''] اینک که سرزمین فراخ آیین نو می‌کند، چونان همیشه توانگران می‌رهند و ناتوانان دربندند؛
+
'''سرباز:''' اگر زنده خواستیدش بر طبل بکوبید. اما اگر سرش را خواستید در بوق بدمید!
تو چرا نگریختی؟
 
  
'''آسیابان''': استریم نبود تا بر آن بار بندم.
+
'''زن:''' تو برای مردم دست‌ بسته پهلوانی؟ ای خرف‌تر، ای بوزینه!
  
'''دختر''': دنیا در کمین پاکی من است. همه چیز دست به هم داده‌اند تا تیره‌روزی من زبانزد گیهانیان شود. استر می‌میرد، همسایه می‌رود، سنگ آسیا می‌شکند، و یکی مرگش را اینجا می‌آورد.
+
'''سردار:''' خاموش، چه کسی به‌تو گفت سخن بگوئی؟
  
'''زن''': آن بیگانه چون از مرگ خود نومید شد ترفندی تازه زد.
+
'''زن:''' اینجا خانه‌ی من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شویم را به‌مرگ ارزان نمی‌دهم.
  
'''آسیابان''': او می‌کوشید تا من آسیابان را خشمگین کند.
+
'''موبد:''' تکاپو مکن. دست‌ و‌پا مزن ای زندیق. رای ما دیگرگون نمی‌شود. نشنیدی که دار برپا شده؟
  
'''دختر''': ['''گریان'''] تو چرا خشمگین نشدی؟
+
'''زن:''' چرا کوششی را که می‌توانم نکنم؟ آزادگی به‌تنت مهمان نشود ای سردار، که مرگ بی‌زمانه به‌خانه‌ی ما آوردی.
  
'''آسیابان''': در چهره‌ام نگریست و نگریست و نگریست.
+
'''سرکرده:''' اینک که سرزمین فراخ آئین نو می‌کند، چونان همیشه توانگر می‌رهند و ناتوانان دربندند، تو چرا نگریختی؟
  
'''زن''': تف!
+
'''آسیابان:''' استریم نبود تا بر آن بار بندم.
  
'''آسیابان''': او به چهره‌ام تف انداخت.
+
'''دختر:''' دنیا در کمین پاکی من است. همه چیز دست به‌هم داده‌اند تا تیره‌ روزی من زبانزد گیهانیان شود؛ استر می‌میرد، همسایه می‌رود، سنگ آسیا می‌شکند، و یکی مرگش را اینجا می‌آورد.
  
'''دختر''': نگو، نگو، نگو.
+
'''زن:''' آن بیگانه چون از مرگ خود نومید شد ترفندی تازه زد.
  
'''آسیابان''': او مرا به سینه کوفت.
+
'''آسیابان:''' او می‌کوشید تا من آسیابان را خشمگین کند.
  
'''دختر''': ای ستبردل، ای رهزن، ای شورچشم!
+
'''دختر:''' ('''گریان''') تو چرا خشمگین نشدی؟
  
'''زن''': ['''با چهرک زر'''] ای تو ابلهی، ای تو ساده‌دل. سالیان سال در این بیابان آسیا چرخانده‌ای با نان جوین و
+
'''آسیابان:''' در چهره‌ام نگریست و نگریست و نگریست.
با خرمای خشک. آیا در تو نیروی کین‌ستانی نیست؟ آیا من نیستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو کاخ مرا در تیسفون ندیده‌ای. ما بر حصیر نمی‌خسبیم. تو فرش نگارستان ما را ندیده‌ای ـ یک تار زر، یک پود سیم ـ که در آن درخت و پرنده و باغ است؛ از هر گوهری گل. دست شترنجم هست؛ یک صف از یاقوت سرخ و دیگر صف از یاقوت زرد. و دستی نرد از زمرد پاک؛ و مرا سی ودو هزار پاره یاقوت بیش بهاست. می‌دانی؟ و گنج عروس؛ و گنج خزرا؛ و گنج بادآورد؛ و گنج دیبای خسروی؛ و گنج سوخته؛ و زر مشتفشار؛ و تخت تاقدیس؛ و شادُروان بزرگ و مشکوی زرین؛ و دوازده هزار کنیزک. آیا باز باید گفت؟ آیا به خشم نشدی؟ آیا در تو نیروی کینه نیست؟
 
  
'''آسیابان''': من به او گفتم ای مرد ـ هر که هستی؛ ای چرکینه‌پوش، ای پادشاه، ای راهزن ـ مرا به خشم میاور. دلم
+
'''زن:''' تف!
می‌آماسد؛ و گزندی شاید که بر تو یا بر خود زنم.
 
  
'''زن''': هزار و دویست فیل؛ و سیزده هزار شتر بارکش! و باغ نخجیران؛ و باغ سیاوشان؛ و باغ زمرد! و دوازده هزار
+
'''آسیابان:''' او به‌چهره‌ام تف انداخت.
یوز؛ و هفصد هزار سوار؛ و سیصد هزار پیاده؛ و صد هزار اسب بارگی؛ و صد هزار نیام زرین؛ و مرا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوی می‌رسد!
 
  
'''آسیابان''': من به او گفتم ای بدخواه، ای شوریده گفتار، ای ستمکار، مرا به خشم میاور. من مردی‌ام که سال‌ها از من
+
'''دختر:''' نگو، نگو، نگو.
شده، و مرا رفتن من امروز یا فرداست. مرا شوربختی ستمگر کرده. و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.
 
  
'''زن''': او می‌خندید! به تازیانه دست برد، و او را کارهای سخت فرمود؛ که ای مرد، در تو دلیری بنده‌ای کارکشته نیست؛
+
'''آسیابان:''' او مرا به‌سینه کوفت.
پلیدی پیش تو پاک است، و رسوایی پیش تو سربلند! تو شاه خود را چون شاهان ارج نمی‌نهی. مرا سگان پاسبان بود که آوازشان چندیست نشنیده‌ام. چون سگان به پای من بیفت. چون سگانم بر چهارپا برو و هیاهو و وغوغه کن. اسب تکاورم مرا دو روز است سواری نداده است؛ زین کجاست تا بر تو بندم؟ ای مرد، همسر خود را بگوی که به رختخواب من درآید. زود. زود.
 
  
'''آسیابان''': ['''به پای زن می‌افتد'''] ای پادشاه مرا مزن؛ مرا ریشخند مردمان مکن! من مردی‌ام طاقت به سر شده؛ مبادا دست من بر تو دراز شود؛ که در قلب من نیز سنگ آسیابی هست، و دستانم چون بکوبم به سنگینی سنگ خواهد شد! مرا بگذار. مرا رها کن.
+
'''دختر:''' ای ستبر دل، ای رهزن، ای شورچشم!
  
'''زن''': زبانت بریده باد و لبانت دوخته. چه پرمی‌گویی و یاوه می‌بافی. نابخرد نامرد گجسته خود را کنار بکش؛ راهم را
+
'''زن:''' ('''با صورتک''') ای تو ابلهی، ای تو ساده‌ دل. سالیان سال در این بیابان آسیا چرخانده‌ای با نان جوین و با خرمای خشک. آیا در تو نیروی کین‌ ستانی نیست؟ آیا من نیستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو کاخ مرا در تیسفون ندیده‌ای. ما بر حصیر نمی‌خسبیم. تو فرش نگارستان ما را ندیده‌ای. یک تار زر، یک پود سیم. که در آن درخت و پرنده و باغ است، از هر گوهری گل. دست شترنجم هست، یک صف از یاقوت سرخ و دیگر صف از یاقوت زرد. دستی نرد از زمرد پاک و مرا سی ودوهزار پاره یاقوت بیش بهاست. میدانی؟ و گنج عروس، و گنج خزرا، و گنج بادآورد، و گنج دیبای خسروی و گنج سوخته، و زر مشتفشار و تخت طاقدیس، و شادروان بزرگ، و مشکوی زرین، و دوازده‌هزار کنیزک. آیا باز باید گفت؟ آیا به‌خشم نشدی؟ آیا در تو نیروی کینه نیست؟
نگیر! من تازه در این تاریکی دخترت را دیده‌ام که با همه‌ی رنجوری بدک نیست، و لبانش به رنگ تبرخون است؛ و در آغاز رسیدگی است. مرا به میوه‌های تن او مهمان کن!
 
  
'''آسیابان''': ای پادشاه چه می‌گویی که من نمی‌فهمم؟
+
'''آسیابان:''' من به‌او گفتم ای مرد، هر که هستی، ای چرکینه‌ پوش، ای پادشاه، ای راهزن، مرا به‌خشم میآور. دلم می‌آماسد، و گزندی شاید که بر تو یا بر خود زنم.
  
'''زن''': اگر زبان مرا نمی‌فهمی زبان تازیانه را فهم خواهی کرد!
+
'''زن:''' هزار و دویست فیل، و سیزده هزار شتر بارکش، و باغ نخجیران و باغ سیاوشان و باغ زمرد، و دوازده هزار یوز و هفتصد هزار سوار، و سیصد هزار پیاده، و صد هزار اسب بارگی و صدهزار نیام زرین، و مرا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوی می‌رسد.
  
'''آسیابان''': من می‌دانم؛ تو می‌خواهی مرا بیازمایی! تو وفای مرا می‌سنجی! در وفای من سخنی نیست، نیست! مرا از این که هستم خوارتر مکن! ای پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.
+
'''آسیابان:''' من به‌او گفتم ای بدخواه، ای شوریده گفتار، ای ستمکار، مرا به‌خشم نیاور من مردی‌ام که سالها از من شده و مرا رفتن من امروز یا فرداست. مرا شوربختی ستمگر کرده، و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.
  
'''دختر''': ای پادشاه او به زانو افتاده است؛ آیا بس نیست؟
+
'''زن:''' او می‌خندید. به‌تازیانه دست برد، و او را کارهای سخت فرمود. که ای مرد در تو دلیری یک بنده‌ی کار کشته نیست. پلیدی پیش تو پاک است، و رسوائی پیش تو سربلند. تو شاه خود را چون شاهان ارج نمی‌نهی. مرا سگان پاسبان بود که آوازشان چندیست نشنیده‌ام. چون سگان به‌پای من بیفت. چون سگانم بر چهار پا برو و هیاهو و وغوغه کن. اسب تکاورم مرا دو روز است سواری نداده است. زین کجاست تا بر تو بندم. ای مرد، همسر خود را بگوی که به‌رختخواب من درآید. زود. زود.
  
'''زن''': گفتی به زانو؟ هنوز سر به خاک ساییدن مانده است! به خاک بیفت و همانجا بمان تا من شرف به زیر کشیدن دخترت
+
'''آسیابان:''' ('''به‌پای زن می‌افتد''') ای پادشاه مرا مزن، مرا ریشخند مردمان مکن. من مردی‌ام طاقت به‌سر شده، مبادا دست من بر تو دراز شود، که در قلب من نیز سنگ آسیائی هست. و دستانم چون بکوبم به‌سنگینی سنگ خواهد شد. مرا بگذار. مرا رها کن.
را به او بدهم.
 
  
'''دختر''': ['''هراسان'''] از من چه می‌خواهی؟
+
'''زن:''' زبانت بریده باد و لبانت دوخته. چه پر می‌گوئی و یاوه می‌بافی. نابخرد نامرد گجسته خود را کنار بکش، راهم را نگیر. من تازه در این تاریکی دخترت را دیده‌ام که با همه‌ی رنجوری بدک نیست، و لبانش به‌رنگ تبر خون است. و در آغاز رسیدگی است. مرا به‌میوه‌های تن او مهمان کن.
  
'''زن''': عناب و بادام، آمیخته با شکر و قند!
+
'''آسیابان:''' ای پادشاه چه می‌گوئی که من نمی‌فهمم؟
  
'''دختر''': نه! ['''می‌گریزد'''] مرا برهان پدر. مرا برهان!
+
'''زن:''' اگر زبان مرا نمی‌فهمی زبان تازیانه را فهم خواهی کرد.
  
'''آسیابان''': ['''گوش‌هایش را می‌گیرد'''] نه، نه، نه؛ این همه برای آزمودن من است؛ این همه نیست مگر برای آزمایش
+
'''آسیابان:''' من می‌دانم، تو می‌خواهی مرا بیازمائی. تو وفای مرا می‌سنجی. در وفای من سخنی نیست، نیست. مرا از این که هستم خوارتر مکن. ای پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.
من!
 
  
'''زن''': تو ای دختر خوب رسته‌ای. زبان خوش دوست‌تر داری یا تازیانه‌ی مارپیکر؟
+
'''دختر:''' ای پادشاه او به‌زانو افتاده است آیا بس نیست؟
  
'''آسیابان''': ['''چشمان خود را می‌گیرد'''] من خشمگین نمی‌شوم، نه؛ من خشمگین نمی‌شوم.
+
'''زن:''' گفتی به‌زانو؟ هنوز سر به‌خاک سائیدن مانده است. به‌خاک بیفت و همانجا بمان تا من شرف به‌زیر کشیدن دخترت را به‌او بدهم.
  
'''دختر''': وای پدر ـ به دادم برس. دشنه زیر گلوی من است؛ به دادم برس!
+
'''دختر:''' از من چه می‌خواهی؟
  
'''سردار''': داستانی از این شرم‌آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به کنیزکی پست ‌روی بنماید؟ او که در تیسفون سه هزار زن
+
'''زن:''' عناب و بادام، آمیخته با شکر و قند.
داشت، هر یک خوبتر از دیگری؟
 
  
'''دختر''': ['''از پس سنگ آسیا می‌آید'''] کاش کیسه‌ای آرد مانده بود که بر سر خود می‌ریختم تا سراسر سپید شوم. کاش
+
'''دختر:''' نه! ('''می‌گریزد''') مرا برهان پدر. مرا برهان.
چنین چیزی بود.
 
  
'''آسیابان''': دخترم. دختر من چنین نبود. اینگونه خیره در کار خود. با نگاه مرده.
+
'''آسیابان:''' ('''گوش‌هایش را می‌گیرد''') نه، نه، نه، این همه برای آزمودن من است، این همه نیست مگر برای آزمایش من!
  
'''دختر''': بالای تو بلند است، و پهنای تو دوشانه از من پهن‌تر. نیروی تو با پرهیز من آورد می‌کند؛ و من از روزنه
+
'''زن:''' ('''خندان''') تو ای دختر خوب رسته‌ای. زبان خوش دوستتر داری یا تازیانه‌ی مارپیکر؟
اهریمن را می‌نگرم که بر اسب خاکستری‌اش دور می‌شود.
 
  
'''آسیابان''': نه، نه، دخترم اینگونه نبود. او می‌خواست وفای مرا بیازماید. دست برداشتن به روی پادشاه ـ این گناه
+
'''آسیابان:''' ('''چشمان خود را می‌گیرد''') من خشمگین نمی‌شوم، نه خشمگین نمی‌شوم.
دوزخی! ـ و من به آن دست نبردم. و اینک دوزخی از آن سهماگین‌تر از درون می‌سوزاندم. ای رگ‌ها، این رود جوشان چیست در
 
شما جاری؟ این شورش که در دل من جا گرفته است؟ من او را می‌کشم؛ آری، در دل من سنگ آسیابی هست!
 
[''' روی جسد می‌افتد و می‌زند.''']
 
  
'''دختر''': ['''سرخوش و دست‌افشان'''] دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد!
+
'''دختر:''' وای پدر ـ به‌دادم برس. دشنه زیر گلوی من است. به‌دادم برس!
  
'''زن''': ['''بی چهرک'''] زبانت ببرد! ['''به آسیابان'''] دشنه را سخت‌تر بزن!
+
'''سردار:''' داستانی از این شرم‌آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به‌کنیزکی پست ‌روی بنماید؟ او که در تیسفون سه هزار زن داشت، هر یک خوبتر از دیگری؟
  
'''آسیابان''': ['''همچنان می‌زند'''] او را می‌کشم؛ دوبار، سه‌بار، چهاربار . . .
+
'''دختر:''' ('''از پشت سنگ آسیا خارج می‌شود''') کاش کیسه‌ای آرد مانده بود که بر سر خود می‌ریختم تا سراسر سپید شوم. کاش چنین چیزی بود.
  
'''زن''': بزن! بزن!
+
'''آسیابان:''' دخترم. دختر من چنین نبود. اینگونه خیره در کار خود. با نگاه مرده.
  
'''آسیابان''': ['''نفس‌زنان دست می‌کشد'''] من او را کشتم؛ آری، و شادمانم.
+
'''دختر:''' بالای تو بلند است، و پهنای تو دوشانه از من پهن‌تر. نیروی تو با پرهیز من آورد می‌کند، و من از روزنه اهریمن را می‌نگرم که بر اسب خاکستری‌اش دور می‌شود.
  
'''سردار''': به چشم خود دیدید؟ گفته‌های این جانور بس نیست تا گناه او بر دنیا آشکار شود؟
+
'''آسیابان:''' نه، نه، دخترم اینگونه نبود. او می‌خواست وفای مرا بیازماید. دست برداشتن به‌روی پادشاه ـ این گناه  
 +
دوزخی! ـ و من به‌آن دست نبردم. و اینک دوزخی از آن سهماگین‌تر از درون می‌سوزاندم. ای رگها، این رود جوشان چیست در شما جاری؟ این شورش که در دل من جا گرفته است؟ من او را می‌کشم، آری، در دل من سنگ آسیائی هست.
  
'''موبد''': سرانجام راستی به سخن درآمد. آری، گزارشی درست خود را فریاد کرد، و ما همه شنیدیم.
+
:::[''' روی جسد می‌افتد و می‌زند.''']
  
'''سردار''': ['''دست به شمشیر'''] اینست دادگری ما!
+
'''دختر:''' ('''می‌خندد''') دلم برای کشته می‌سوزد.
  
'''زن''': ['''نگران'''] اما تو او را نکشتی.
+
'''زن:''' ('''بدون صورتک''') زبانت ببرد! ('''به‌مرد''') دشنه را سخت‌تر بزن!
  
'''آسیابان''': آری نکشتم!
+
'''آسیابان:''' ('''همچنان می‌زند''') او را می‌کشم؛ دوبار، سه‌ بار، چهار بار....
  
'''موبد''': چه پنهانکاری بیهوده‌ای.
+
'''زن:''' بزن! بزن!
  
'''آسیابان''': من او را نکشتم. این گزارشی نادرست بود.
+
'''آسیابان:''' ('''نفس‌ زنان دست می‌کشد''') من او را کشتم. آری و شادمانم.
  
'''موبد''': چرا دروغ؟
+
'''سردار:''' به‌چشم خود دیدید؟ گفته‌های این جانور بس نیست تا گناه او بردنیا آشکار شود؟
  
'''آسیابان''': من بیم کردم که در من چون پدری شرم‌ناشناس بنگرید. من او را نکشتم؛ تا آن دم که مرا به بازی گرفت.
+
'''موبد:''' سر انجام راستی به‌سخن درآمد. آری گزارشی درست خود را فریاد کرد، و ما همه شنیدیم.
  
'''سردار''': بازی؟
+
'''سردار:''' اینست دادگری ما!
  
'''موبد''': کدام بازی؟
+
'''زن:''' اما تو او را نکشتی.
  
'''زن''': ['''با دو چهرک'''] نیک خود را شاه خواندم و شما را فریفتم، به خوراکی و جای خواب و همخوابه. هاه، نیک
+
'''آسیابان:''' آری نکشتم!
شما را ریشخند خود کردم. نیک بازی دادمتان به بازیگری. من که‌ام که دربانی‌ام دهند؟ هر کوچه‌گردی می‌تواند از در درآید و به خود نام شهریاری بندد و به رختخواب دخترت فرود آید. هاه ـ چه آسان. چه آسان.
 
  
'''آسیابان''': نه اینهمه آسان ـ نه اینهمه! چماق من کجاست؟
+
'''موبد:''' چه پنهانکاری بیهوده‌ای.
  
'''زن''': تن او نیکو بود. خوشا به این مهمان‌نوازی!
+
'''آسیابان:''' من او را نکشتم. این گزارشی نادرست بود.
  
'''آسیابان''': چماق من کجاست؟ چوبدست مرا بده! دست مرا بگیر! چوب‌بند سقف را بکش. های ـ
+
'''موبد:''' چرا دروغ؟
  
'''موبد''': می‌شنوید؟ در این دادگاه شنیدید که او به فریاد چماق می‌خواست.
+
'''آسیابان:''' من بیم کردم که در من چون پدری شرم‌ ناشناس بنگرید. من او را نکشتم، تا آن دم که مرا به‌بازی گرفت.
  
'''سردار''': برای کشتن پادشاه!
+
'''سردار:''' بازی؟
  
'''زن''': چه کسی گفته من پادشاهم؟ هیچ در چهره‌ی من نور ایزدی هست؟ آیا سپاهی دارم، یا کاخی، یا کنیزکان خوبرو؟ آیا
+
'''موبد:''' کدام بازی؟
مردمی دارم؟
 
  
'''دختر''': ['''گریان'''] او با خود گنجی دارد!
+
'''زن:''' ('''با صورتک''') نیک خود را شاه خواندم و شما را فریفتم، به‌خوراکی و جای خواب و همخوابه. هاه، نیک شما را ریشخند خود کردم. نیک بازی دادمتان به‌بازیگری. من که‌ام که دربانی‌ام دهند - هر کوچه‌گردی می‌تواند از در درآید و به‌خود نام شهریاری بندد و به‌رختخواب دخترت فرود آید. هاه ـ چه آسان. چه آسان.
  
'''زن''': گنج من دزدی است!
+
'''آسیابان:''' نه اینهمه آسان ـ نه اینهمه - چماق من کجاست؟
  
'''دختر''': بپرس از که دزدیده است؟
+
'''زن:''' تن او نیکو بود. خوشا به‌این مهمان‌نوازی!
  
'''زن''': از تو! مزد همه‌ی روزهای خود را برهم بیفزای؛ آیا گنجی نمی‌شد؟
+
'''آسیابان:''' چماق من کجاست؟ چوبدست مرا بده دست مرا بگیر! چوب‌ بند سقف را بکش. های...
  
'''آسیابان''': ['''درمانده'''] روزهای زندگیم. آه، فراموش کرده‌ام که از کی آغاز شد.
+
'''موبد:''' می‌شنوید؟ در این دادگاه شنیدید که او به‌فریاد چماق می‌خواست.
  
'''زن''': من همه‌ی روزهای ترا دزدیدم!
+
'''سردار:''' برای کشتن پادشاه!
  
'''آسیابان''': پس شاه خود تویی! چگونه می‌تواند جز این باشد؟ روزهای زندگیم! همیشه آرزو می‌کردم روزی داد خود به
+
'''زن:''' چه کسی گفته من پادشاهم؟ هیچ در چهره‌ی من نور ایزدی هست؟ آیا سپاهی دارم، یا کاخی، یا کنیزکان خوبرو - آیا
شهریار برم؛ و اینک او اینجاست؛ داد از او به کجا برم؟ آنچه را که از من گرفتی پس بده ای شاه؛ روزهای زندگیم،
+
مردمی دارم -؟
امیدهای بربادم، و پاکی این دخترکم!
 
[''' سرداران چشم‌های خود را می‌گیرند و آسیابان می‌کوبد ـ''']
 
  
'''دختر''': ['''جیغ می‌کشد'''] خون! خون!
+
'''دختر:''' او با خود گنجی دارد.
  
'''زن''': ['''بی‌چهرک'''] خون از چهره‌اش بیرون زد!
+
'''زن:''' گنج من دزدی است.
  
'''دختر''': این کم است!
+
'''دختر:''' بپرس از که دزدیده است؟
  
'''زن''': ['''بالای سر جسد می‌نشیند'''] بگو ببینم ای شاه؛ دخترم را چگونه یافتی؟ آیا به تو افسار داد؟
+
'''زن:''' از تو! مزد همه‌ی روزهای خود را برهم بیفزای آیا گنجی نمی‌شد؟
  
'''دختر''': ['''گریان'''] تمام شب بارش بود؛ و او به تن تنها در برابر من ایستاد.
+
'''آسیابان:''' روزهای زندگیم. آه، فراموش کرده‌ام که از کی آغاز شد.
  
'''زن''': سخن بگو ای شهریار سترگ؟ آیا رهوار بود آنگاه که به تو سواری می‌داد؟
+
'''زن:''' من همه‌ی روزهای ترا دزدیدم.
  
'''آسیابان''': ['''نعره‌کشان بر مرده چوب می‌زند'''] من ـ او ـ را ـ کشتم!
+
'''آسیابان:''' پس شاه خود توئی. چگونه می‌تواند جز این باشد؟ روزهای زندگیم - همیشه آرزو می‌کردم روزی داد خود به‌شهریار برم، و اینک او اینجاست. داد از او به‌کجا برم؟ آنچه را که از من گرفتی پس بده ای شاه؛ روزهای زندگیم، امیدهای بربادم، و پاکی این دخترکم!
  
'''زن''': آیا ترا خوش آمد؟ رام تو بود آنگاه که برو خسبیدی و در او می‌راندی؟
+
'''دختر:''' ('''جیغ می‌کشد''') خون! خون!
  
'''آسیابان''': چماقم!
+
'''زن:''' خون از چهره‌اش بیرون زد! ('''صورتک را می‌اندازد''')
  
'''زن''': بزن!
+
'''دختر:''' این کم است.
  
'''آسیابان''': روزهای زندگیم.
+
'''زن:''' ('''بالای سر جسد می‌نشیند''') بگو ببینم ای شاه، دخترم را چگونه یافتی؟ آیا به‌تو افسار داد؟
  
'''زن''': بزن!
+
'''دختر:''' ('''گریان''') تمام شب بارش بود، و او به‌تن تنها در برابر من ایستاد.
  
'''آسیابان''': همه‌ی مزدهایم.
+
'''زن:''' سخن بگو ای شهریار سترگ؟ آیا رهوار بود آنگاه که به‌تو سواری می‌داد؟
  
'''زن''': بزن!
+
'''آسیابان:''' ('''خشمگین و نعره‌کشان بر جسد می‌افتد و می‌زند''') من او را کشتم!
  
'''دختر''': بزن!
+
'''زن:''' آیا ترا خوش آمد؟ رام تو بود آنگاه که بر او خسبیدی و در او می‌راندی؟
  
'''آسیابان''': ['''خشنود'''] من او را کشتم!
+
'''آسیابان:''' چماقم!
  
'''دختر''': دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد. ['''نالان'''] آه پدر، چرا ترا کشتند؟
+
'''زن:''' بزن!
[''' سرداران چشم باز می‌کنند؛ زن نگران ـ''']
 
  
'''زن''': خاموش باش و سخنان دیوانه مگو.
+
'''آسیابان:''' روزهای زندگیم.
  
'''دختر''': آه پدر، پدر؛ با تو چه کردند!
+
'''زن:''' بزن!
  
'''زن''': مبادا زبان بازکنی!
+
'''آسیابان:''' همه‌ی مزدهایم.
  
'''دختر''': آه پدر، چرا ترا کشتند؟
+
'''زن:''' بزن!
  
'''سرکرده''': چطور؟ می‌شنوید؟ چه می‌گوید؟
+
'''دختر:''' بزن!
  
'''دختر''': آن‌که اینجا خفته پدر من است. بینوا مرد آسیابان؛ که هرگز از زندگی نیکی ندید. آری ندید، حتی پس از مرگ.
+
'''آسیابان:''' من او را کشتم!
  
'''سردار''': چه می‌گویی؛ این چهره‌ی خونالود پادشاه نیست؟
+
'''دختر:'''('''گریان''') دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد. ('''بالای سر جسد می‌نشیند''') آه پدر، چرا ترا کشتند؟
  
'''زن''': شما می‌دانید که دختر خرد خویش از کف داده است.
+
'''زن:''' خاموش باش و سخنان دیوانه مگو.
  
'''دختر''': ['''بر جسد می‌افتد'''] پدر، سخن بگو و پاسخ ایشان بده ـ ['''به جای جسد'''] فرزندم، آه فرزندم، چرا ترا
+
'''دختر:''' آه پدر، پدر - با تو چه کردند؟
تنها گذاشتم؟
 
  
'''موبد''': می‌شنوید؟ مرده سخن می‌گوید! در همه‌ی دساتیر چنین چیزی نبشته نشده. حقیقت از جهان دیگر به ما آواز می‌دهد.
+
'''زن:''' مبادا زبان بازکنی.
  
'''سردار''': همه چیز فراموشم باد! آن‌ها را نگه‌دارید تا ببینم. و شما، همه گردهم آیید؛ این یک همپرسگی جنگی است ـ
+
'''دختر:''' آه پدر، چرا ترا کشتند؟
زود! گفته می‌شود که این پیکر پادشاه نیست. آیا هیچیک از شما چهره‌ی پادشاه را از نزدیک دیده است؟
 
  
'''سرکرده''': چه کسی یارای آن داشت تا در سیمای شکوهمند پادشاه بنگرد؟ از این که بگذریم او چهره به هر کس نمی
+
'''سرکرده:''' چطور؟ می‌شنوید؟ چه می‌گوید؟
نمود.
 
  
'''سردار''': تو نخستین نبودی که به دیدن این پیکره‌ی پاره‌پاره‌ی خون‌آلود پادشاه را بازشناختی؟
+
'''دختر:''' آن‌ که اینجا خفته پدر من است. بینوا مرد آسیابان، که هرگز از زندگی نیکی ندید. آری ندید، حتی پس از مرگ.
  
'''سرکرده''': من او را به دیهیمش بازشناختم؛ وگرنه هرگز او را جز از پس سیماچه‌ای زرین ندیده بودم. آری سیماچه‌ای
+
'''سردار:''' چه می‌گوئی، این چهره‌ی خونالود پادشاه نیست؟
سرخ؛ یک پاره‌ی زر ناب که درخشش آن چشم را تیره می‌کرد.
 
  
'''سردار''': ای موبدان موبد، نگهبان پرفروغ آتشگاه، سخن بگو. تو او را بارها دیده بودی!
+
'''زن:''' شما می‌دانید که دختر خرد خویش از کف داده است.
  
'''موبد''': آری دیده بودم. اما نه هنگامی که بر چهره‌اش خشکی خون نشسته بود، و کبودی مرگ بر آن سایه انداخته بود، و
+
'''دختر:''' پدر، سخن بگو. و پاسخ ایشان بده ـ ['''به‌جای جسد'''] - فرزندم، آه فرزندم، چرا ترا تنها گذاشتم؟
دهانش نیمه‌باز بود، و چشمانش بر تیرهای سقف خیره مانده بود، و از دردی جانکاه در چهره‌اش نشانه‌ها پیدا بود.
 
  
'''سردار''': این باید دانسته شود! من خود پادشاه را جز از پس پرده یا در کلاهخود زرنگار رزم ندیده‌ام؛ و دشوار است
+
'''موبد:''' می‌شنوید؟ مرده سخن می‌گوید - در همه‌ی دساتیر چنین چیزی نبشته نشده. حقیقت از جهان دیگر به‌ما آواز می‌دهد.
که بگویم چه مایه آن شکوه از این پیکر خون‌آلود دور است.
 
  
'''سرکرده''': اینک چه باید کرد؟ در این افتادگی که اوست حتی همخوابگان شاه نیز او را نمی‌شناختند تا چه رسد به
+
'''سردار:''' همه چیز فراموشم باد - آنها را نگه‌ دارید تا ببینم. و شما - همه گردهم آیید. این یک همپرسگی جنگی است. زود! گفته می‌شود که این پیکر پادشاه نیست. آیا هیچیک از شما چهره‌ی پادشاه را از نزدیک دیده است؟
بندگان که همواره سر به زیر داشتند.
 
  
'''سردار''': اگر او آسیابان باشد پس پادشاه کجاست؟
+
'''سرکرده:''' چه کسی یارای آن داشت تا در سیمای شکوهمند پادشاه بنگرد؟ از این که بگذریم او چهره به‌هر کس نمی‌نمود.
  
'''زن''': من به شما سه‌بار گفتم که او گریخته است؛ چهره دگرگون کرده. او به آرزوی گریز از ما گریخت. دیگر چه بایدم
+
'''سردار:''' تو نخستین نبودی که به‌دیدن این پیکره‌ی پاره‌ پاره‌ی خون‌آلود پادشاه را بازشناختی؟
گفت هنگام که شما جز نیروی ستم هیچ باورتان نیست؟
 
  
'''موبد''': وای بر ما! ['''جسد را می‌زند'''] ـ اگر این کشته آسیابانی بی نام باشد. من بر او نماز شاهان گزاردم!
+
'''سرکرده:''' من او را به‌دیهیمش بازشناختم. وگرنه هرگز او را جز از پس سیماچه‌ای زرین ندیده بودم. آری سیماچه‌ای سرخ، یک پاره‌ی زرناب که درخشش آن چشم را تیره می‌کرد.
  
'''زن''': ای ـ روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را درنوردیده؛ و سرداران جنگاور جنگ‌آزمای ما هنوز کینه از رعیت
+
'''سردار:''' ای موبدان موبد، پرستنده‌ی پرفروغ آتشگاه، سخن بگو. تو او را بارها دیده بودی.
می‌ستانند.
 
  
'''سرکرده''': خاموش!
+
'''موبد:''' آری دیده بودم. اما نه هنگامی که بر چهره‌اش خشکی خون نشسته بود، و کبودی مرگ بر آن سایه انداخته بود، و
[''' سرباز وارد می‌شود.''']
+
دهانش نیمه‌ باز بود، و چشمانش بر تیرهای سقف خیره مانده بود، و از دردی جانکاه در چهره‌اش نشانه‌ها پیدا بود.
  
'''سرباز''': هاون کجاست؟
+
'''سردار:''' این باید دانسته شود. من خود پادشاه را جز از پس پرده یا در کلاهخود زرنگار رزم ندیده‌ام، و دشوار است که بگویم چه مایه آن شکوه از این پیکر خون‌آلود دور است.
  
'''دختر''': درست بایست سرباز. هاون برای چه می‌خواهی؟
+
'''سرکرده:''' اینک چه باید کرد؟ دراین افتادگی که اوست حتی همخوابگان شاه نیز او را نمی‌شناختند تا چه رسد به‌بندگان که همواره سر به‌زیر داشتند.
  
'''سرباز''': استخوان‌های آسیابان باید کوبیده شود.
+
'''سردار:''' اگر او آسیابان باشد پس پادشاه کجاست؟
  
'''زن''': سنگ هاون آنجاست، و تنور اینجا، چیز دیگری هم هست که بخواهی؟
+
'''زن:''' من به‌شما سه‌ بار گفتم که او گریخته است؛ چهره دگرگون کرده. او به‌آرزوی گریز از ما گریخت. دیگر چه بایدم گفت هنگام که شما جز نیروی ستم هیچ باورتان نیست؟
  
'''سرباز''': فقط تبر!
+
'''موبد:''' وای بر ما! ('''جسد را می‌زند''') ـ اگر این کشته آسیابانی بی نام باشد. من بر او نماز شاهان گزاردم - ('''می‌زند''')
  
'''زن''': همه‌جا پیروزی‌نامه بخوانید و کرنا بنوازید که بر ماندگان تهی‌دست چیره شده‌اید.
+
'''زن:''' این روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را درنوردیده، و سرداران جنگاور جنگ‌ آزمای ما هنوز کینه از رعیت می‌ستانند.
  
'''سردار''': اگر آن پیکر آسیابان است پس این مرد کیست؟
+
'''سردار:''' خاموش!
  
'''سرباز''': ['''خندان'''] مردک تازی جان می‌دهد و سخن نمی‌گوید؛ جز این که چیزکی زیری لب می‌ولنگد!
+
:::(''' سرباز وارد می‌شود.''')
  
'''سرکرده''': آنچه باید دانست اینست که تازیان می‌آیند یا دور می‌شوند؟
+
'''سرباز:''' هاون کجاست؟
  
'''موبد''': آری، باید دانست!
+
'''دختر:''' درست بایست سرباز. هاون برای چه می‌خواهی؟
  
'''سردار''': ['''به آسیابان'''] تو که هستی مرد؟
+
'''سرباز:''' استخوان‌های آسیابان باید کوبیده شود.
  
'''زن''': آیا ما می‌توانیم دمی چند با هم در پنهان گفتگو کنیم؟ ما سه تن؛ این یک همپرسگی خانوادگی است.
+
'''زن:''' سنگ هاون آنجاست، و تنور اینجا. چیز دیگری هم هست که بخواهی؟
  
'''سردار''': اگر همفکری بر خردمندیتان می‌افزاید چه باک؟
+
'''سرباز:''' فقط تبر!
  
'''موبد''': اگر آن‌ها را که سودای خام می‌ریزند بر بینش نیک آورد چه بیم؟
+
'''زن:''' همه‌جا پیروزی‌ نامه بخوانید و کرنا بنوازید که بر ماندگان تهی‌ دست چیره شده‌اید.
  
'''سردار''': و اگر آنچه را که ما بخواهیم در پی آورد هماندیشی کنید و بیشتر هماندیشی کنید. ولی وای اگر آن دانشی
+
'''سردار:''' اگر آن پیکر آسیابان است پس این مرد کیست؟
را در پی نیاورد که ما می‌خواهیم. ['''به سرباز'''] بیرون بایست، اما نگاهت به درها باشد. این‌ها بندیان تواند. ['''به سرکرده'''] همه سو بسته شود! ['''به موبد'''] برویم ـ ['''به زن'''] و هنگامی که برگردیم باید چهره‌ی آن مرد از آرد و آنچه او را پوشانده است پاک شده باشد. ['''به سرکرده'''] به من نشان بدهید؛ این مردک تازی کجاست؟
 
[''' بیرون می‌روند.''']
 
  
'''سرباز''': ['''خندان'''] این چه سخنی است که شما باید بگویید و ما نباید بشنویم؟
+
'''سرباز:''' مردک تازی جان می‌دهد و سخن نمی‌گوید، جز این که چیزکی زیری لب می‌ولنگد!
  
'''زن''': بزن به چاک!
+
'''سرکرده:''' آنچه باید دانست اینست که تازیان می‌آیند یا دور می‌شوند؟
  
'''سرباز''': کاش یکی تان پا بگذارد به فرار؛ نیزه‌ی من این پشت در کمین است! ازتان کباب خوبی به سیخ می‌کشم! افسوس
+
'''موبد:''' آری، باید دانست!
که نیزه‌ام به زهر آلوده است؛ سگ خور!
 
[''' بیرون می‌دود.''']
 
  
'''آسیابان''': ['''آشفته'''] بگو چه در سر داری؟
+
'''سردار:''' ('''به‌آسیابان''') تو که هستی مرد؟
  
'''زن''': ای نادان، راه فراری نیست. اگر گمان برند که این مردار پادشاه است که افتاده خون ما همه هدر خواهد شد.
+
'''زن:''' آیا ما می‌توانیم دمی چند باهم در پنهان گفتگو کنیم؟ ما سه تن این یک همپرسگی خانوادگی است.
باید بگوییم و بگوییم و بگوییم که این پادشاه نیست.
 
  
'''دختر''': چه کسی نمی‌داند که این اندام آسیابان است؟
+
'''سردار:''' اگر همفکری بر خردمندیتان می‌افزاید چه باک؟
  
'''آسیابان''': اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟
+
'''موبد:''' اگر آن‌ها را که سودای خام می‌پزند بر بینش نیک آورد چه بیم؟
  
'''زن''': بزودی همه خواهند پرسید.
+
'''سردار:''' و اگر آنچه را که ما بخواهیم در پی آورد هماندیشی کنید و بیشتر هماندیشی کنید. ولی وای اگر آن دانشی را درپی نیاورد که ما می‌خواهیم. ('''به‌سرباز''') بیرون بایست، اما نگاهت به‌درها باشد. این‌ها بندیان تواند. ('''به‌سرکرده''') همه سو بسته شود. ('''به‌موبد''') برویم ـ ('''به‌زن''') و هنگامی که برگردیم باید چهره‌ی آن مرد از آرد و آنچه او را پوشانده است پاک شده باشد. ('''به‌سرکرده''') به‌من نشان بدهید - این مردک تازی کجاست؟
  
'''آسیابان''': من اگر آسیابان نباشم پادشاهم؛ بجز اینست؟
+
:::[''' بیرون می‌روند.''']
  
'''زن''': چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی پادشاه‌کشی؛ و ما همه به مرگی دردناک می‌میریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟
+
'''سرباز:''' این چه سخنی است که شما باید بگوئید و ما نباید بشنویم؟
  
'''آسیابان''': هوم ـ سخنی است.
+
'''زن:''' بزن به‌چاک!
  
'''دختر''': ['''گریان'''] تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌ای. تو هرگز با او مهربان نبودی. تو حتی با او نمی‌خفتی. ای تو!
+
'''سرباز:''' کاش یکی‌تان پا بگذارد به‌فرار. نیزه‌ی من این پشت در کمین است. ازتان کباب خوبی به‌سیخ می‌کشم. افسوس که نیزه‌ام به‌زهر آلوده است. سگ خور!
ـ تو هرگز خود را به او واگذار نمی‌کردی؛ او را که از پریشانی و ناداری و مهر تو گریان بود. من با تو کنار نمی‌آیم!
+
[''' خارج می‌شود.''']
  
'''زن''': من چه باید می‌کردم؛ جز این که همه‌ی روزهای زندگیم را در این سیاهچال با او شب کنم؟ جز که بارکشی باشم چون
+
'''آسیابان:''' بگو چه در سر داری؟
خود او؛ چون دو استری که با هم سنگ آسیا می‌گردانند. تو بیش از این از زادنت پشیمانم نکن. من که ترا به دنیا آوردم، هرگز چشم به راه سپاسگزاری تو نیستم.
 
  
'''آسیابان''': بس کنید! کوتاه کن دختر ـ
+
'''زن:''' ('''به‌مرد''') ای نادان، راه فراری نیست. اگر گمان برند که این مردار پادشاه است که افتاده خون ما همه هدر خواهد شد. باید بگوئیم و بگوئیم و بگوئیم که این پادشاه نیست.
  
'''دختر''': تو با من سخن مگو. تو بیگانه به من دست مزن که او را از راه به در بردی!
+
'''دختر:''' چه کسی نمی‌داند که این اندام آسیابان است؟
  
'''آسیابان''': من منم ای نادان؛ نمی‌شناسی؟
+
'''آسیابان:''' اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟
  
'''دختر''': چرا نیک می‌شناسمت؛ می‌دانم چگونه مردی! بی‌گمان اگر مرا می‌خریدند می‌فروختی به یک لبخند این زن!
+
'''زن:''' بزودی همه خواهند پرسید.
  
'''زن''': چه کنم جان دل؛ فروشندگان تو خریداران من‌اند.
+
'''آسیابان:''' من اگر آسیابان نباشم پادشاهم، به‌جز اینست؟
  
'''آسیابان''': هنگامه را کوتاه کنید. در این هنگام که ما اینجا به جان هم افتاده‌ایم بیرون از اینجا گور کنار گور
+
'''زن:''' چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی پادشاه‌ کشی، و ما همه به‌مرگی دردناک می‌میریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟
برای ما می‌سازند؛ سنگ بر سنگ؛ و میخ دار مرا استوار می‌کنند. پس خاموش!
 
  
'''دختر''': چرا نگریم من، که بینوا پدرم پیش چشمم تباه شد؟
+
'''آسیابان:''' هوم ـ سخنی است.
  
'''زن''':آی، جگربند مادر، دلم را پاره‌ی خون مکن!
+
'''دختر:''' ('''گریان''') تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌ای. تو هرگز با او مهربان نبودی. تو حتی با او نمی‌خفتی. ای تو - تو هرگز خود را به‌او واگذار نمی‌کردی. او را که از پریشانی و ناداری و مهر تو گریان بود. من با تو کنار نمی‌آیم.
  
'''آسیابان''': چرا مرا مرده می‌پندارد؟ آیا هرگز در نگاه تو زنده بوده‌ام؟ آه ـ چه می‌گویم؛ من در این دخمه به دنیا
+
'''زن:''' من چه باید می‌کردم؟ جز این که همه‌ی روزهای زندگیم را در این سیاهچال با او شب کنم؟ جز که بارکشی باشم چون خود او؛ چون دو استری که با هم سنگ آسیا می‌گردانند. تو بیش از این از زادنت پشیمانم نکن. من که ترا به‌دنیا آوردم، هرگز چشم به‌راه سپاسگزاری تو نیستم.
آمدم؛ مرده‌ای بودم به گوری سرد پا نهاده! و اینک هنوز روشنی دنیا را ندیده، از مرگی به مرگ دیگر می‌روم.
 
  
'''دختر''': ['''روی جسد می‌افتد'''] پدر، پدر، چرا مرا با خود نبردی؟
+
'''آسیابان:''' بس کنید! کوتاه کن دختر...
  
'''آسیابان''': به راستی باورش شده که او آسیابان است!
+
'''دختر:''' تو با من سخن مگو. تو بیگانه به‌من دست مزن که او را از راه به‌در بردی!.
  
'''زن''': چنین می‌نماید، و این خود بد نیست. دیوانگی او به سود می‌انجامد؛ و خرد به زیان. آه دخترم؛ آنچه بر او گذشته چنانش درهم کوبیده که خود نمی‌داند کیست. تا کی چنین باشد و چنین کند خدا داناست.
+
'''آسیابان:''' من منم ای نادان؛ نمی‌شناسی؟
[''' سردار و دیگران وارد می‌شوند.''']
 
  
'''سردار''': ['''به سرباز'''] آیا سخنانشان را شنیدی؟
+
'''دختر:''' چرا نیک می‌شناسمت. می‌دانم چگونه مردی، بی‌گمان اگر مرا می‌خریدند می‌فروختی به‌یک لبخند این زن!
  
'''سرباز''': نه سردار، فقط از سوراخ در نگاهی کردم.
+
'''زن:''' چکنم جان دل، فروشندگان تو خریداران من‌اند.
  
'''سردار''': این مردک تازی بینوا پیش از جان دادن چیزها گفت که ما را بر آن می‌دارد تا هر چه زودتر به گردآوری سپاه
+
'''آسیابان:''' هنگامه را کوتاه کنید. در این هنگام که ما اینجا به‌جان هم افتاده‌ایم بیرون از اینجا گور کنار گور برای ما می‌سازند؛ سنگ بر سنگ، و میخ دار مرا استوار می‌کنند. پس خاموش!
بپردازیم. تازیان یکراست به سوی خاوران تاخته‌اند؛ پس هر دم بیشتر از اینجا دور می‌شوند.
 
  
'''سرباز''': دور می‌شوند؟
+
'''دختر:''' ('''روی جسد می‌افتد''') پدر، پدر، چرا مرا با خود نبردی؟
  
'''سردار''': آری، این با چاره‌جویی خرد هماهنگ است و با پیش‌بینی جنگ‌شناسان نیز می‌خواند.
+
'''آسیابان:''' به‌راستی باورش شده که او آسیابان است.
  
'''سرباز''': دور می‌شوند! چه مژده‌ای! پس بخت به ما روی‌آور شده.
+
'''زن:''' چنین می‌نماید، و این خود بد نیست. دیوانگی او به‌سود میانجامد، و خرد به‌زیان. آه دخترم، آنچه بر او وارد شده چنانش در هم کوبیده که خود نمی‌داند کیست. تا کی چنین باشد و چنین کند خدا داناست.
  
'''سردار''': آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ ['''به زن'''] آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای  
+
:::(''' سردار و دیگران وارد می‌شوند.''')
 +
 
 +
'''سردار:''' ('''به‌سرباز''') آیا سخنانش را شنیدی؟
 +
 
 +
'''سرباز:''' نه سردار، فقط از سوراخ در نگاهی کردم.
 +
 
 +
'''سردار:''' این مردک تازی بینوا پیش از جان دادن چیزها گفت که ما را بر آن می‌دارد تا هر چه زودتر به‌گردآوری سپاه
 +
بپردازیم. تازیان یکراست به‌سوی خاوران تاخته‌اند، پس هر دم بیشتر از اینجا دور می‌شوند.
 +
 
 +
'''سرباز:''' دور می‌شوند؟
 +
 
 +
'''سردار:''' آری، این با چاره‌جوئی خرد هماهنگ است و با پیش‌بینی جنگ‌شناسان نیز می‌خواند.
 +
 
 +
'''سرباز:''' دور می‌شوند. چه مژده‌ای، پس بخت به‌ما روی‌ آورده شده.
 +
 
 +
'''سردار:''' آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ ('''به‌زن''') آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای  
 
داشت؟
 
داشت؟
  
'''زن''': ما فقط آبیاری‌اش کردیم.
+
'''زن:''' ما فقط آبیاری‌اش کردیم.
 +
 
 +
'''سردار:''' میوه‌ی رسیده نباید بر درخت بماند. بایدش چید. زودتر باش!
 +
 
 +
'''زن:''' گفتنش سخت است. ای موبد من باید سوگندی بشکنم، آیا رواست؟
 +
 
 +
'''موبد:''' راه یکی، آن راه راستی، و دیگر همه. بیراهه.
 +
 
 +
'''زن:''' دختر راست می‌گفت، آسیابان اینجا خفته.
 +
 
 +
'''سردار:'''چه گفتی؟
 +
 
 +
'''موبد:''' آنچه را که می‌گوئی به‌سوگندی مرگ‌آور استوار کن.
 +
 
 +
'''زن:''' سوگند به‌جان همه‌ی موبدان.
 +
 
 +
'''موبد:''' پس این مرده آسیابان است ('''با لگد می‌زند''') و این مرد کیست؟
 +
 
 +
'''زن:''' ('''بر او لباس می‌پوشاند''') پادشاه!
 +
 
 +
'''سردار:''' شنیدید؟
 +
 
 +
'''سرکرده:''' باور کردنی نیست.
  
'''سردار''': میوه‌ی رسیده ـ هاه ـ بایدش چید. زودتر باش!
+
'''زن:''' آری ای سلحشوران و سرداران، آسیابان به‌مرگ خود مرده است. و این مرد زنده‌ی ایستاده پادشاه است که می‌خواست خود را از خویش گم کند، و پس  جامه‌های او را پوشید.
  
'''زن''': گفتنش سخت است! ای موبد من باید سوگندی بشکنم؛ آیا رواست؟
+
'''سردار:''' آیا این خوابی نیست که درست درآمده؟
  
'''موبد''': راه یکی؛ آن راه راستی، و دیگر همه بیراهه.
+
'''موبد:''' چرا از آغاز نمی‌گفتی؟
  
'''زن''': دختر راست می‌گفت؛ آسیابان اینجا خفته.
+
'''زن:''' من به‌نگه‌ داشتن این راز سوگند خورده بودم.
  
'''سردار''':چه گفتی؟
+
'''سردار:''' و او ما را می‌آزمود. می‌فهمید؟ کاش سخن تندی نگفته باشم. آری، سپیدبختم که از این آزمون سربلند برآمدم.
  
'''موبد''': آنچه را که می‌گویی به سوگندی مرگ آور استوارکن.
+
'''سرکرده:''' ('''زانو می‌زند''') ای پادشاه!
  
'''زن''': سوگند به جان همه‌ی موبدان!
+
'''زن:''' دادگریتان را بنگرید که اینک کند شمشیر شده. مگر آسیابان بی‌پادافره می‌ماند. هاه ـ آری، دادگری را بنگرید.
  
'''موبد''': پس این مرده آسیابان است ['''با لگد می‌زند'''] ـ و این مرد کیست؟
+
'''سردار:''' فرمان پادشه چیست؟
  
'''زن''': ['''بر او لباس می‌پوشاند'''] پادشاه!
+
'''آسیابان:''' از راه من دور شوید. به‌تنهائی خود رهایم کنید، و هرگز نگوئید که مرا دیده‌اید.
  
'''سردار''': شنیدید؟
+
'''سرکرده:''' پادشاه جز این فرمانی ندارند؟
  
'''سرکرده''': باورکردنی نیست!
+
'''زن:''' او پادشاه بودن خود را نخواهد پذیرفت.
  
'''زن''': آری ای سلحشوران و سرداران؛ آسیابان به مرگ خود مرده، و این مرد زنده‌ی ایستاده پادشاه است که می‌خواست خود
+
'''آسیابان:''' من نخواستم که جانبازان گرد من باشند. گفتم زود باشد که همه جا آوازه شویم، و این بی‌گزند نیست. گفتم دور باید شد، بی‌سایه‌ای. پس بهتر آن دیدم که مرده بپندارندم. و جامه را پوشیدم.
را از خویش گم کند؛ و پس، جامه‌های او را پوشید.
 
  
'''سردار''': آیا این خوابی نیست که درست درآمده؟
+
'''موبد:''' گفتاری خردمندانه است.
  
'''موبد''': چرا از آغاز نمی‌گفتی؟
+
'''سردار:''' چه رنجی که پادشاه می‌برد. پشت ما در برابر تو خم باد شهریار.
  
'''زن''': من به نگه‌داشتن این راز سوگند خورده بودم.
+
'''سرکرده:''' اگر پادشاه هستی ای بزرگوار نام مرا بگو.
  
'''سردار''': و او ما را می‌آزمود ـ همه‌ی ما را ـ می‌شنوید؟ کاش سخن تندی نگفته باشم. آری، سپید بختم که از این آزمون
+
'''زن:''' چرا پادشاه باید نام زیردستان را بداند؟
سربلند برآمدم.
 
  
'''سرکرده''': ['''زانو می‌زند'''] ای پادشاه!
+
'''سرکرده:''' پاسخی شاهانه است. اما گواهی باید. در میان سپاهیان کسی نیست که پادشاه را دیده باشد؟
  
'''زن''': دادگریتان را بنگرید که اینک کند شمشیر شده. مرگ آسیابان بی‌پادافره می‌ماند؛ های ـ آری، دادگری را بنگرید.
+
'''سردار:''' تو پادشاه را می‌آزمائی؟
  
'''سردار''': فرمان پادشاه چیست؟
+
'''سرکرده:''' آری، اینک که چهره‌ی این مرد از غبار پاک شده شاید کسانی در او دروغ و راست را بتوانند دید.
  
'''آسیابان''': از راه من دور شوید. به تنهایی خود رهایم کنید؛ و هرگز نگویید که مرا دیده‌اید.
+
'''سرباز:''' ('''به‌زمین می‌افتد''') اگر زنهارم دهید من گناه نابخشودنی خود را بگویم. آری من یک بار دزدانه در چهره‌ی پرفروغ پادشاه نگریسته‌ام، ولی از دور، در شکارگاه بود، و غوغای بازیاران بود. که دیدگان من او را دید، یکچشم برهم زدن، و راستش نمی‌دانم که آن چهره‌ی راستین پادشاه بود یا سیمایی ساختگی بر چهره داشت. کمانی در کف، و پیمانه‌ای به‌دیگر دست. اما این نشانه‌ها پاک بیهوده است. زیرا شنیده‌ام که پادشاه برای آن‌ که نشناسندش موی چهره و گیسوان را به‌دست پیرایه‌گران سپرده است. پس چگونه می‌توان او را شناخت؟
  
'''سرکرده''': پادشاه جز این فرمانی ندارند؟
+
'''موبد:''' آری، نمی‌توان. ('''پیش می‌آید''') پادشاه بوی خوش می‌داد که از هل و گلاب بود، و اینجا جز بوی نای و نم نیست. اما من راهی می‌دانم، ای مرد دیهیم پادشاه را به‌سر بگذار و ردای او را بیفکن.
  
'''زن''': او پادشاه بودن خود را نخواهد پذیرفت!
+
'''زن:''' بگیر!
  
'''آسیابان''': من نخواستم که جانبازان گرد من باشند. گفتم زود باشد که همه جا آوازه شویم؛ و این بی‌گزند نیست. گفتم
+
'''سرباز:''' نه، این او نیست، سوگند می‌خورم، با این دیهیم و ردا او از پادشاه ما بس باشکوه‌تر است.
دور باید شد؛ بی‌سایه‌ای. پس بهتر آن دیدم که مردن بیندارندم؛ و جامه را پوشیدم.
 
  
'''موبد''': گفتاری خردمندانه است.
+
'''سردار:''' آزمونی دیگر!
  
'''سردار''': چه رنجی که پادشاه می‌برد. پشت ما در برابر تو خم باد شهریار!
+
'''موبد:''' راه برو - بخند - دور خود بگرد - چشمان خود را ببند - چشمان خود را بدران - فریاد کن - غریو کن - پچ‌ پچه کن - دستانت را بگشا - دستانت را به‌کمر بزن - دستانت را چلیپا کن - ('''درمانده''') نمی‌توان گفت!
  
'''سرکرده''': اگر پادشاه هستی ای بزرگوار نام مرا بگو.
+
'''سرکرده:''' ولی این دستهای یک پادشاه نیست. دستانی چنین زمخت و کارآلوده، پینه‌ها بر آن بسته و گره‌ها.
  
'''زن''': چرا پادشاه باید نام زیردستان را بداند؟
+
'''آسیابان:''' ('''دست‌هایش را به‌هم می‌کوبد''') نیست؟
  
'''سرکرده''': پاسخی شاهانه است؛ اما گواهی باید. در میان سپاهیان کسی نیست که پادشاه را دیده باشد؟
+
'''سردار:''' اگر تو پادشاه هستی شماره‌ی شبستان‌های کاخ تیسفون را بگو.
  
'''سردار''': تو پادشاه را می‌آزمایی؟
+
'''زن:''' شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، شبستان زبرجد برای نوازندگان - آیا پرسش دیگری هم هست؟
  
'''سرکرده''': آری؛ اینک که چهره‌ی این مرد از غبار پاک شده شاید کسانی در او دروغ و راست را بتوانند دید.
+
'''سردار:''' او می‌داند. می‌داند. نشانه‌ی دیگر بگو.
  
'''سرباز''': ['''به زمین می‌افتد'''] اگر زنهارم دهید من گناه نابخشودنی خود را بگویم. آری ـ من یک بار دزدانه در
+
'''زن:''' فرش نگارستان، با یکهزار و یکصد و یازده گوهر.
چهره‌ی پرفروغ پادشاه نگریسته‌ام، ولی از دور. در شکارگاه بود، و غوغای بازیاران بود، که دیدگان من او را دید ـ یک
 
چشم برهم زدن! ـ و راستش نمی‌دانم که آن چهره‌ی راستین پادشاه بود یا سیمایی ساختگی بر چهره داشت؛ کمانی در کف، و پیمانه‌ای به دیگر دست. اما این نشانه‌ها پاک بیهوده است؛ زیرا شنیده‌ام که پادشاه برای آن‌که نشناسندش موی چهره و گیسوان را به دست پیرایه گران سپرده است. پس چگونه می‌توان او را شناخت؟
 
  
'''موبد''': آری، نمی‌توان. ['''پیش می‌آید'''] پادشاه بوی خوش می‌داد که از هل و گلاب بود، و اینجا جز بوی نای و نم
+
'''سردار:''' او می‌داند! می‌شنوید؟
نیست. اما من راهی می‌دانم؛ ای مرد دیهیم پادشاه را به سر بگذار و ردای او را بیفکن.
 
  
'''زن''': بگیر!
+
'''موبد:''' شماره‌ی درست زنان پادشاه را تنها منم که می‌دانم. اگر تو پادشاهی بگو!
  
'''سرباز''': نه، این او نیست؛ سوگند می‌خورم! با این دیهیم و ردا او از پادشاه ما بسی باشکوه‌تر است!
+
'''زن:''' دو یکصد و یک ده.
  
'''سردار''': آزمونی دیگر!
+
'''موبد:''' شگفتا! اینها همه درست است.
  
'''موبد''': راه برو! بخند! دور خود بگرد! چشمان خود را ببند! چشمان خود را بدران! فریاد کن! غریو کن! پچ‌پچه کن!
+
'''آسیابان:''' ('''به‌زن''') تو اینها را از کجا می‌دانی؟
دستانت را بگشا! دستانت را به کمر بزن! دستانت را چلیپا کن! ['''درمانده'''] نمی توان گفت!
 
  
'''سرکرده''': ولی این دست‌های یک پادشاه نیست! دستانی چنین زمخت و کارآلوده؛ پینه‌ها بر آن بسته و کبره‌ها.
+
'''زن:''' تو به‌من گفتی، یادت نیست پادشاه؟
  
'''آسیابان''': ['''دست‌هایش را به هم می‌کوبد'''] نیست؟
+
'''آسیابان:''' من نگفتم.
  
'''موبد''': سوگند به آسمان که هست؛ پنجه‌های جنگ‌آزموده‌ی یک شهریار جنگجوی گرزآور، که بسیار زه رها کرده و زوبین
+
'''زن:''' تو به‌من گفتی شماره‌ی دهلیزها، گوهرها و خوابگاه‌ها - چه کس دیگری باید گفته باشد؟
افکنده و کمان کشیده و تیر نشانده و شمشیر زده و جوشن درانده. آه به یاد نمی‌آورم که نام بهترین اسب پادشاه چه بود؟
 
  
'''زن''': شبرنگ!
+
'''آسیابان:''' او، آنگاه که مرا راند زیر باران. او به‌تو گفته است؛ پادشاه.
  
'''موبد''': تو می‌دانی! و بهترین پرنده ـ
+
'''زن:''' پادشاه توئی.
  
'''زن''': شباویز.
+
'''آسیابان:''' نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردی‌ام بی‌برگ، و بی‌بخت. و دستم تا به‌آرنج در خون. بگو این‌ها را او به‌تو گفت؟
  
'''موبد''': و بهترین زنان.
+
'''زن:''' آری او.
  
'''زن''': شباهنگ.
+
'''دختر:''' آری او.
  
'''سردار''': اگر تو پادشاه هستی شماره‌ی شبستان های کاخ تیسفون را بگو.
+
'''سردار:''' آنها را از هم جدا کنید. داستان چیست؟
  
'''زن''': شبستان تاریک برای شورشیان؛ شبستان یاقوت برای زنان؛ شبستان زبرجد برای نوازندگان. آیا پرسش دیگری هم
+
'''دختر:''' داستان؟ ('''راه می‌افتد''') این را من به‌چشم خود دیدم. ('''با لبخند'''] من، که مرا هیچ پنداشته بودند.
هست؟
 
  
'''سردار''': او می‌داند. می‌داند. نشانه‌ی دیگر بگو.
+
'''آسیابان:''' بگو!
  
'''زن''': فرش نگارستان؛ با یکهزار و یکصد و یازده گوهر.
+
'''دختر:''' او خواست تا مادرم را بفریبد.
  
'''سردار''': او می‌داند! می‌شنوید؟
+
'''زن:''' چنین چیزی نیست.
  
'''موبد''': شماره‌ی درست زنان پادشاه را تنها منم که می‌دانم؛ اگر تو پادشاهی بگو!
+
'''دختر:''' ('''به‌آسیابان''') همسر ترا.
  
'''زن''': دویکصد و یک ده.
+
'''سردار:''' بر پادشاه ما ناروا مبند.
  
'''موبد''': شگفتا! این‌ها همه درست است.
+
'''دختر:''' او به‌تو شبیخون زد ای آسیابان.
  
'''آسیابان''': ['''به زن'''] تو این‌ها را از کجا می‌دانی؟
+
'''سردار:''' پادشاه ما...
  
'''زن''': تو به من گفتی؛ یادت نیست پادشاه؟
+
'''دختر:''' زهر می‌پاشید.
  
'''آسیابان''': من نگفتم.
+
'''آسیابان:''' از این زن اندیشه‌ام نیست. زیرا پیش از این بارها به‌آغوش مردمان رفته است.
  
'''زن''': تو به من گفتی؛ شماره‌ی دهلیزها، گوهرها و خوابگاه‌ها. چه کس دیگری باید گفته باشد؟
+
'''زن:''' نامرد!
  
'''آسیابان''': او؛ آنگاه که مرا راند زیر باران. او به تو گفته است؛ پادشاه.
+
'''آسیابان:''' بی‌خبر نیستم.
  
'''زن''': پادشاه تویی!
+
'''زن:''' هرکس را مشتریانی است.
  
'''آسیابان''': ['''دیهیم و ردا را می‌افکند'''] نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردی‌ام بی‌برگ و بی‌بخت؛ و
+
'''آسیابان:''' همسایگان؟
دستم تا به آرنج در خون. بگو؛ این‌ها را او به تو گفت؟
 
  
'''زن''': آری او!
+
'''زن:''' اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟
  
'''دختر''': ['''سر برمی‌دارد'''] آری ـ او!
+
'''دختر:''' تو با پدرم چه بد که نکردی!
  
'''سردار''': آن‌ها را از هم جدا کنید. داستان چیست؟
+
'''زن:''' بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟
  
'''دختر''': داستان؟ ['''راه می‌افتد'''] این را من به چشم خود دیدم ـ ['''پیروزمندانه'''] من، که مرا هیچ پنداشته
+
'''موبد:''' آه اینان چه می‌گویند - سخن از پلیدی چندانست که جای مزدا اهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خرد با مهر، گوئی پایان هزاره‌ی اهواریی است. باید به‌سراسر ایران‌زمین پندنامه بفرستیم.
بودند.
 
  
'''آسیابان''': بگو!
+
'''زن:''' پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.
  
'''دختر''': او خواست تا مادرم را بفریبد.
+
'''سرکرده:''' مرا دانشی نیست ای موبد، ترا که هست چیزی بگوی.
  
'''زن''': چنین چیزی نیست.
+
'''زن:''' آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند؟ من سالیان چشم به‌راه رهائی بودم. آری من!
  
'''دختر''': ['''به آسیابان'''] همسر ترا.
+
'''دختر:''' ('''راه می‌افتد''') او خواست تا مادرم را بفریبد. در تاریکی زمزمه کرد. و تنها میان ایشان زبانه‌ی آتش بود.
  
'''سردار''': بر پادشاه ما ناروا مبند.
+
'''آسیابان:''' من کجا بودم؟
  
'''دختر''': او به تو شبیخون زد ای آسیابان.
+
'''دختر:''' در باران!
  
'''سردار''': پادشاه ما؟
+
'''آسیابان:''' آغاز شب نبود؟
  
'''دختر''': زهر می‌پاشید!
+
'''دختر:''' آنگاه که توفان در خود پیچید و زیر و بالا شد و به‌غرش آغاز کرد و سرانجام بوران و تگرگ بارید. آری، آن هنگام، پادشاه هنوز می‌کوشید آسیابان را پست‌تر کند. همچون سگی.
  
'''آسیابان''': از این زن اندیشه‌ام نیست؛ زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.
+
'''آسیابان:''' ('''به‌زمین می‌افتد، چهار دست‌وپا''') عو - عو - عو -
  
'''زن''': نامرد!
+
'''دختر:''' بلندتر! بلندتر! ـ آن پساک زرنگار را به‌من بده، و آن کمربند را. اینک بار دیگر بگو؛ من که هستم؟
  
'''آسیابان''': بی‌خبر نیستم.
+
'''آسیابان:''' سرور من تو پادشاهی.
  
'''زن''': هرکس را مشتریانی است!
+
'''دختر:''' و تو گدازاده که باشی؟
  
'''آسیابان''': همسایگان؟
+
'''آسیابان:''' سگ درگاهت آسیابانم.
  
'''زن''': اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟
+
'''دختر:''' تو شوربخت شور چشم هر چه داری از کیست؟
  
'''دختر''': تو با پدرم چه بد که نکردی!
+
'''آسیابان:''' هر چه ما داریم از پادشاه است.
  
'''زن''': بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟
+
'''زن:''' چه می‌گوئی مرد، ما که چیزی نداریم.
  
'''موبد''': آه اینان چه می‌گویند؛ سخن از پلیدی چندانست که جای مزدااهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و
+
'''آسیابان:''' آن نیز از پادشاهست.
خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خرد با مهر؛ گویی پایان هزاره‌ی اهواریی است. باید به سراسر ایران‌زمین پندنامه بفرستیم.
 
  
'''زن''': پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان
+
'''دختر:''' دختر سهم شاهانه‌ی من بود. دانستی؟ آخ!
گرسنه‌ایم.
 
  
'''سرکرده''': مرا دانشی نیست ای موبد؛ ترا که هست چیزی بگوی.
+
'''آسیابان:''' چه شد؟
  
'''زن''': آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند؟ من سالیان چشم به راه رهایی بودم. آری من!
+
'''دختر:''' از آسمان تیر بلا می‌بارد. همه را من آماجم. آنان را بن پیدا نیست. ژولیده‌موی و چرکین و چرمین کمر. افراشته درفش باشند و زین سیاه دارند.
  
'''دختر''': ['''راه می‌افتد'''] او خواست تا مادرم را بفریبد. در تاریکی زمزمه کرد؛ و تنها میان ایشان زبانه‌ی آتش
+
'''آسیابان:''' آیا اینهمه نزدیک شده بودند؟
بود.
 
  
'''آسیابان''': من کجا بودم؟
+
'''دختر:''' دشمن؟ باشد که دور شده باشد. اینسان که روشن است دنیا مرگ مرا نمی‌خواهد. پس باید زنده ماند!
  
'''دختر''': در باران!
+
'''زن:''' موش‌ها می‌گریزند. سرد است چه بارانی گوئی از میان کولاک هزاران مویه می‌شنوم.
  
'''آسیابان''': آغاز شب نبود؟
+
'''دختر:''' شاید بازگردند. آتش بیار. هیزم کجاست؟ به‌آسمان نگاه کردم، می‌بارد تند. چون دریای وارونه. این چیست؟
  
'''دختر''': آنگاه که توفان در خود پیچید و زیر و بالا شد و به غرش آغاز کرد و سرانجام بوران و تگرگ بارید. آری، آن
+
'''آسیابان:''' شمشیر.
هنگام، پادشاه هنوز می‌کوشید آسیابان را پست‌تر کند. همچون سگی!
 
  
'''آسیابان''': ['''به زمین می‌افتد'''] عو ـ عو ـ
+
'''دختر:''' برای سینه‌ی تو؛ تو مرا نکشتی ای آسیابان - تو ترسان‌تر از آن بودی که می‌پنداشتم. تو حتی دل آن نداشتی که
 +
چوبدستی را که بالا برده بودی فرود آوری.
  
'''دختر''': بلندتر! بلندتر! ـ آن پساک زرنگار را به من بده، و آن کمربند را. اینک بار دیگر بگو؛ من که هستم؟
+
'''آسیابان:''' من مردی بی‌آزارم.
  
'''آسیابان''': سرور من تو پادشاهی.
+
'''زن:''' ('''جیغ می‌زند''') سرد است.
  
'''دختر''': و تو گدازاده که باشی؟
+
'''آسیابان:''' فریادت از چیست؟
  
'''آسیابان''': سگ درگاهت آسیابانم.
+
'''زن:''' از تو! از تو مرد. از تو نیکدل. که چوبدستت را به‌زانو شکستی آنگاه که باید پیشانی او را می‌شکافتی. که دیگر بنشینیم و بنگریم که هر ناکسی از راه برسد و خانمانت بروبد و آبت ببرد؟
  
'''دختر''': تو شوربخت شورچشم هر چه داری از کیست؟
+
'''آسیابان:''' من مردی‌ام مهمان‌نواز.
  
'''آسیابان''': هر چه ما داریم از پادشاه است.
+
'''زن:''' تو او را نکشتی که سکه‌ی بخت ما به‌دستش بود.
  
'''زن''': چه می‌گویی مرد؛ ما که چیزی نداریم.
+
'''آسیابان:''' اینسان به‌من منگر با چشم خونبار.
  
'''آسیابان''': آن نیز از پادشاه است!
+
'''زن:''' - نه تو بودی که چون سگان به‌پایش افتادی؟
  
'''دختر''': دختر سهم شاهانه‌ی من بود. دانستی؟ ـ آخ!
+
'''دختر:''' این گفتگوی پنهانی چیست؟
  
'''آسیابان''': چه شد؟
+
'''زن:''' او مردی بی‌آزار است!
  
'''دختر''': از آسمان تیر بلا می‌بارد. همه را من آماجم. آنان را بن پیدا نیست. ژولیده‌موی و چرکین و چرمین کمر.  
+
'''دختر:''' هان خوبست ای مرد نیک، تو می‌دانی که پاداش زر است و پادافره شمشیر. سرما به‌جانم افتاده. هیزم بیار. آتش! و و چیزی برای خوردن. گوسپندی.
افراشته درفش باشند و زین سیاه دارند.
 
  
'''آسیابان''': آیا اینهمه نزدیک شده بودند؟
+
'''آسیابان:''' کدام گوسپند؟ قحطی در مردمان افتاده است. بسیاری از گرسنگی جان‌ به‌سر شده‌اند.
  
'''دختر''': دشمن؟ باشد که دور شده باشد. اینسان که روشن است دنیا مرگ مرا نمی‌خواهد. پس باید زنده ماند!
+
'''دختر:''' آه اگر اسبم نگریخته بود ـ
  
'''زن''': موش‌ها می‌گریزند. سرد است. چه بارانی؛ گویی از میان کولاک هزاران مویه می‌شنوم.
+
'''آسیابان:''' با هم می‌خوردیمش.
  
'''دختر''': شاید بازگردند! آتش بیار. هیزم کجاست؟ به آسمان نگاه کردم؛ می‌بارد تند، چون دریای وارونه. این چیست؟
+
'''دختر:''' خود را انباز شاهان می‌کنی؟
  
'''آسیابان''': شمشیر.
+
'''آسیابان:''' تو خود را انباز گدایان کرده‌ای.
  
'''دختر''': برای سینه‌ی تو! تو مرا نکشتی ای آسیابان. تو ترسان‌تر از آن بودی که می‌پنداشتم. تو حتی دل آن نداشتی که
+
'''دختر:''' رو به‌آبادی برو. پیله‌وران و کوچه‌ گردان، هر کس را که گوسپندی هست از آن پادشاه است. زورکن، بدزد. شما همه از نژاد دزدانید.
چوبدستی را که بالا برده بودی فرود آری.
 
  
'''آسیابان''': من مردی بی‌آزارم.
+
'''آسیابان:''' سرد است، در این کولاک مرا نفرست.
  
'''زن''': ['''جیغ می‌زند'''] سرد است!
+
'''دختر:''' چراغ ببر. بی‌خوراک به‌آئین بازنگرد!
  
'''آسیابان''': فریادت از چیست؟
+
'''آسیابان:''' آبادی دور است؛ شاید فرسنگی ـ
  
'''زن''': از تو! از تو مرد. از تو نیکدل؛ که چوبدستت را به زانو شکستی آنگاه که باید پیشانی او را می‌شکافتی. که
+
'''دختر:''' اگر بریان بیایی بهتر! شنیدی؟ مرا بریانی بیاور، برای چاشت، یا گوسپندی ـ
دیگر بنشینیم و بنگریم که هر ناکسی از راه برسد و خانمانت بروبد و آبت ببرد؟
 
  
'''آسیابان''': من مردی‌ام مهمان‌نواز.
+
'''آسیابان:''' دیرگاه است؛ راه گم می‌کنم، تاریک و باد است، و باران کوبنده.
  
'''زن''': تو او را نکشتی که سکه‌ی بخت ما به دستش بود.
+
'''دختر:''' تو فرمان پادشاه را چه گفتی؟
  
'''آسیابان''': اینسان به من منگر با چشم خونبار.
+
'''آسیابان:''' بردیده‌ی من! می‌روم. هم اکنون -
  
'''زن''': نه تو بودی که چون سگان به پایش افتادی؟
+
'''دختر:''' چرا؟ هیچ جانور در این بارش تند تیره شب به‌بیابان نمی‌رود. من ای مرد بر تو بددل شده‌ام. آری، دلم بر تو شوریده است. مبادا سودای خام در سر پخته باشی که بروم و راز پادشاه را فاش گردانم.
  
'''دختر''': این گفتگوی پنهانی چیست؟
+
'''آسیابان:''' من به‌این اندیشه نبودم.
  
'''زن''': او مردی بی‌آزار است!
+
'''دختر:''' تو جای مرا می‌دانی. برخی‌اند که به‌نشانی دادن من ترا زرپالوده می‌دهند.
  
'''دختر''': هان خوبست ای مرد نیک؛ تو می‌دانی که پاداش زر است و پادافره شمشیر. سرما به جانم افتاده. هیزم بیار؛
+
'''آسیابان:''' تو خود مرا به‌این اندیشه افکندی ای شاه.
آتش! و چیزی برای خوردن؛ گوسپندی!
 
  
'''آسیابان''': کدام گوسپند؟ قحطی در مردمان افتاده است. بسیاری از گرسنگی جان‌به‌سر شده‌اند.
+
'''دختر:''' پس بدان که همسر و دخترک تو اینجا در گروی من‌اند، و مرا در کف تیغ بلارک است. هرگاه اندیشه‌ای به‌جانت افتاد، این را به‌یاد آر.
  
'''دختر''': آه اگر اسبم نگریخته بود ـ
+
'''زن:''' چنین کاری هرگز راهزنان با ما نکرده‌اند.
  
'''آسیابان''': ['''خشنود'''] با هم می‌خوردیمش.
+
'''دختر:''' تو پادشاهان را با راهزنان همانند می‌کنی؟
  
'''دختر''': خود را انباز شاهان می‌کنی؟
+
'''زن:''' راهزنان بر تنگدستان می‌بخشایند و پادشاهان نه!
  
'''آسیابان''': تو خود را انباز گدایان کرده‌ای.
+
'''آسیابان:''' بروم، آیا وقت نیست که از دست این زن رها شوم؟
  
'''دختر''': رو به آبادی برو؛ پیله‌وران و کوچه‌گردان، هر کس را که گوسپندی هست از آن پادشاه است. زورکن، بدزد! شما
+
'''زن:''' از دست من؟ تو دلشده هرکجای جهان که باشی به‌سوی من برمی‌گردی. مگر بارها نیازموده‌ایم؟
همه از نژاد دزدانید!
 
  
'''آسیابان''': سرد است؛ در این کولاک مرا نفرست.
+
'''آسیابان:''' من رفتم. زیر بارانی سهمگین و تیره، که در آن بیابان از شب پیدا نبود. و گیهان چنان چون دریای دل آشوب می‌نمود. با آبخیزهاش؛ چون دریای فاحشه. و در آن آسیای من چون کشتی باژگون به‌نگر می‌آمد. من رفتم. دور. در پی هیزمی چند، و گوسپندی برای خوراک. اما اندیشه‌ام همه آنجا بود، که آن پادشاه آنجا چه می‌کند.
  
'''دختر''': چراغ ببر. بی‌خوراک به آیین بازنگرد!
+
'''دختر:''' چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به‌دست یخزده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند، و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده، باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری، و می‌توان سالیان سال به‌خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر آن می‌پوشاندم. آه، این کارها همه درست است. گرفتاری تنها این زن است و آن دختر، که داستان را از آغاز در کنار بوده‌اند و به‌دیگران باز می‌گویند. دختر بی‌خرد است و می‌ماند زن!
  
'''آسیابان''': آبادی دور است؛ شاید فرسنگی ـ
+
'''زن:''' با من بود. پادشاه و من تنها. زن آسیابانی که جز ترشروئی مردم سرسخت سخت‌ جان ندید. پادشاه به‌من می‌نگرد، از ورای این آتش. چه در سر دارد؟
  
'''دختر''': اگر بریان بیایی بهتر! شنیدی؟ مرا بریانی بیاور، برای چاشت؛ یا گوسپندی ـ
+
'''دختر:''' آری، اندیشه‌ای است این. می‌توان او را به‌دام آورد؟
  
'''آسیابان''': دیرگاه است؛ راه گم می‌کنم. تاریک و باد است، و باران کوبنده.
+
'''زن:''' ترس مرا گرفته است. آیا دلم کبوتری است؟
  
'''دختر''': تو فرمان پادشاه را چه گفتی؟
+
'''دختر:''' زن آسیابان را تنی نیکوست. سختی دیده و رنج کشیده و گرسنگی دیده. من او را وادار به‌خود خواهم کرد. او را خواهم فریفت.
  
'''آسیابان''': بر دیده‌ی من! می‌روم؛ هم اکنون.
+
'''زن:''' چه می‌خواهی ای پادشاه؟
  
'''دختر''': چرا؟ هیچ جانور در این بارش تند تیره شب به بیابان نمی‌رود. من ای مرد بر تو بددل شده‌ام. آری، دلم بر تو
+
'''دختر:''' می‌توان او را به‌لقمه‌ای رام خود کرد؟ ای زن، شوهرت چگونه است؟
شوریده است. مبادا سودای خام در سر پخته باشی که بروم و راز پادشاه را فاش گردانم.
 
  
'''آسیابان''': من به این اندیشه نبودم.
+
'''زن:''' دوستم دارد.
  
'''دختر''': تو جای مرا می‌دانی. برخی‌اند که به نشانی دادن من ترا زرپالوده می‌دهند.
+
'''دختر:''' و تو؟
  
'''آسیابان''': تو خود مرا به این اندیشه افکندی ای شاه.
+
'''زن:''' من؟ ـ مگر از من چیزی پیداست؟ مگر من چیزی گفته‌ام که اینهمه آشکار می‌پرسی؟ دلم بر او می‌سوزد - آه نباید می‌رفت - من چه می‌کنم، آه، چه بر سرش می‌آید؟
  
'''دختر''': پس بدان که همسر و دخترک تو اینجا در گروی من‌اند؛ و مرا در کف تیغ بلارک است. هرگاه اندیشه‌ای به جانت
+
'''دختر:''' چرا می‌لرزی، ای زن، چرا ویله می‌کنی؟
افتاد، این را به یاد آر.
 
  
'''زن''': چنین کاری هرگز راهزنان با ما نکرده‌اند.
+
'''زن:''' او بسیار رنج برده است، من نیز، من نیز.
  
'''دختر''': تو پادشاهان را با راهزنان همانند می‌کنی؟
+
'''دختر:''' آه ای زن، من بر تو و یاوان شده‌ام.
  
'''زن''': راهزنان بر تنگدستان می‌بخشایند و پادشاهان نه!
+
'''زن:''' نه.
  
'''آسیابان''': بروم؛ آیا وقت نیست که از دست این زن رها شوم؟
+
'''دختر:''' پیشتر بیا ای زن، دلم بر مهر تو جنبیده است.
  
'''زن''': از دست من؟ تو دلشده هرکجای جهان که باشی به سوی من برمی‌گردی. مگر بارها نیازموده‌ایم؟
+
'''زن:''' مرا می‌ترسانی.
  
'''آسیابان''': من رفتم. زیر بارانی سهمگین و تیره؛ که در آن بیابان از شب پیدا نبود؛ و گیهان چنان چون دریای دل
+
'''آسیابان:''' مرگ به‌تو زن!
آشوب می‌نمود؛ با آبخیزهاش چون دریای فاحشه؛ و در آن آسیای من چون کشتی باژگون به نگر می آمد. من رفتم. دور. در پی
 
هیزمی چند؛ و گوسپندی برای خوراک. اما اندیشه‌ام همه آنجا بود؛ که آن پادشاه آنجا چه می‌کند.
 
'''دختر''': چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به دست یخزده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند؛ و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده! باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری؛ و می‌توان سالیان سال به خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر او می‌پوشاندم. آه، این کارها همه درست است. گرفتاری تنها این زن است و آن دختر؛ که داستان را از آغاز در کنار بوده‌اند، و به دیگران بازمی‌گویند. دختر بی‌خرد است، و می‌ماند زن!
 
  
'''زن''': با من بود. پادشاه و من تنها. زن آسیابانی که جز ترشرویی مردم سرسخت سخت‌جان ندید. پادشاه به من می‌نگرد؛
+
'''زن:''' چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به‌این سیاهی پا گذاشتم. هم‌صحبت من سنگی بود نهاده کنار سنگی دیگر.
از ورای این آتش. چه در سر دارد؟
 
  
 +
'''دختر:''' ('''گریان''') ای پدر، پدر، چرا ترا کشتند؟
  
'''دختر''': آری، اندیشه‌ای است این. می‌توان او را به دام آورد؟
+
'''سرکرده:''' نه دخترجان، داستان پادشاه را می‌گفتی!
  
'''زن''': ترس مرا گرفته است. آیا دلم کبوتری است؟
+
'''دختر:''' مادرم - مرا ببخش از تو بیزارم - ('''جیغ می‌زند''') از تو بیزارم.
  
'''دختر''': زن آسیابان را تنی نیکوست. سختی برده و رنج کشیده و گرسنگی دیده. من او را وادار به خود خواهم کرد. او
+
:::(''' زن می‌کوبد توی گوشش، دختر صورتش به‌لبخند باز می‌شود.''') '''- آه این سیلی زیبایی بود که تو به‌چهره‌ی پادشاه زدی، آنگاه که نخستین‌ بار با تو راز گفت.'''
را خواهم فریفت.
 
  
'''زن''': چه می‌خواهی ای پادشاه؟
+
'''زن:''' نگو، نگو، دخترم. آزارم مده. تو مرا دوست داری. نگو.
  
'''دختر''': می‌توان او را به لقمه‌ای رام خود کرد؟ ای زن، شوهرت چگونه است؟
+
'''دختر:''' ('''وسوسه کننده''') این آسیابان هیچ است. اگر اندکی از او بیزاری، اگر اندکی بهروزی می‌جوئی، با من باش.
  
'''زن''': دوستم دارد.
+
'''زن:''' آری او چنین گفت. و دل من طپید. باز هم بگو ای پادشاه.
  
'''دختر''': و تو؟
+
'''دختر:''' من به‌تو دلبسته‌ام ای زن آسیابان. تن تو استوار است و در این توفان و باران چیزی گرم‌تر از آن نیست. من به‌تو دل بسته‌ام.
  
'''زن''': من؟ ـ مگر از من چیزی پیداست؟ مگر من چیزی گفته‌ام که اینهمه آشکار می‌پرسی؟ دلم بر او می‌سوزد ـ آه نباید
+
'''زن:''' ('''ضجه می‌زند''') آیا راست است؟ کسی دست مرا می‌گیرد؟
می‌رفت. من چه می‌کنم؟ آه، چه بر سرش می‌آید؟
 
'''دختر''': چرا می‌لرزی، ای زن؛ چرا ویله می‌کنی؟
 
  
'''زن''': او بسیار رنج برده است؛ من نیز، من نیز.
+
'''دختر:''' تو رها خواهی شد.
  
'''دختر''': آه ای زن، من بر تو ویاوان شده‌ام.
+
'''زن:''' از گرداب!
  
'''زن''': ['''هراسان'''] نه.
+
'''دختر:''' و من ترا در آغوش خواهم فشرد.
  
'''دختر''': پیشتر بیا ای زن؛ دلم بر مهر تو جنبیده است.
+
'''زن:''' تو دخترم را نیز در آغوش فشردی.
  
'''زن''': مرا می‌ترسانی.
+
'''دختر:''' آن از مهر نبود. یک‌ پاره بیزاری بود. تو خود می‌دانی که آن دختر شایسته‌ی من نیست. آن همه چیزی نبود جز گستاخی، من بیزاری شمایان را می‌جستم، تو و آسیابان را، و می‌خواستم که مرا به‌دست خود بکشید. آسیابان و تو.
  
'''آسیابان''': مرگ به تو زن!
+
'''زن:''' دستم بریده باد!
  
'''زن''': چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به این سیاهی پاگذاشتم. هم‌صحبت من سنگی بود نهاده کنار
+
'''دختر:''' چون منی می‌میرد، و پست‌ترین جانوران می‌مانند.
سنگی دیگر.
 
  
'''دختر''': ['''گریان'''] ای پدر، پدر؛ چرا ترا کشتند؟
+
'''زن:''' تو نمی‌میری.
  
'''موبد''': نه دخترجان، داستان پادشاه را می‌گفتی!
+
'''دختر:''' چه گفتی؟
  
'''دختر''': مادرم، مرا ببخش؛ از تو بیزارم ـ ['''فریاد می‌زند'''] از تو بیزارم.
+
'''زن:''' چگونه می‌توانم از شویم رها شوم؟
[''' زن می‌کوبد توی گوشش؛ دختر چهره‌اش به لبخند باز می‌شود.''']
 
آه ـ این سیلی زیبایی بود که تو به چهره‌ی پادشاه زدی، آنگاه که نخستین‌بار با تو راز گفت.
 
  
'''زن''': نگو، نگو، دخترم؛ آزارم مده. تو مرا دوست داری؛ نگو.
+
'''دختر:''' و من به‌دنبال مرداری بی‌جان هستم؛ مردی که جامه‌ی شاهی به‌تنش باشد. چگونه می‌توانم آنرا بیابم؟
  
'''دختر''': ['''وسوسه کننده'''] این آسیابان هیچ است. اگر اندکی از او بیزاری؛ اگر اندکی بهروزی می‌جویی، با من باش.
+
'''زن:''' این اندیشه‌ای ترس‌آور است.
  
'''زن''': آری او چنین گفت، و دل من تپید. باز هم بگو ای پادشاه.
+
'''دختر:''' هر کس ببیند خواهد پنداشت کالبد پادشاه است. چه سرانجامی باشکوهتر از این برای شوی تو؟
  
'''دختر''': من به تو دلبسته‌ام ای زن آسیابان. تن تو استوار است و در این توفان و باران چیزی گرم‌تر از تو نیست. من
+
'''زن:''' هیچکس بی‌گناه نیست.
به تو دل بسته‌ام.
 
  
'''زن''': ['''ضجه می‌زند'''] آیا راست است؟ کسی دست مرا می‌گیرد؟
+
'''دختر:''' من و تو برزین یک اسب می‌نشینیم و گنج من تا همیشه ما را بس خواهد بود.
  
'''دختر''': تو رها خواهی شد.
+
'''زن:''' من رها می‌شوم؟
  
'''زن''': از گرداب.
+
'''دختر:''' خب ـ چه می‌گوئی؟
  
'''دختر''': و من ترا در آغوش خواهم فشرد.
+
'''زن:''' تو جوانتری.
  
'''زن''': تو دخترم را نیز در آغوش فشردی!
+
'''دختر:''' و برازنده‌تر. من بر تخت طاقدیس می‌نشستم و بر فرش نگارستان می‌رفتم. فرش هزار یکصد و یازده گوهر. دوصد و یکده همسرانم در پی من بودند.
  
'''دختر''': آن نه از مهر؛ یک‌پاره بیزاری بود. تو خود می‌دانی که آن دختر شایسته‌ی من نیست. آن همه چیزی نبود جز
+
'''زن:''' در کاخ تیسفون؟
گستاخی! من بیزاری شمایان را می‌جستم؛ تو و آسیابان را، و می‌خواستم که مرا به دست خود بکشید؛ آسیابان و تو!
 
  
'''زن''': دستم بریده باد!
+
'''دختر:''' سی و سه دهلیز در کاخ ما، همه به‌ایوان من می‌رسد. با هفت شبستان گرداگرد. شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، و شبستان زبرجد برای نوازندگان، و دیگر آنها.
  
'''دختر''': چون منی می‌میرد، و پست‌ترین جانوران می‌مانند!
+
'''زن:''' آه، دختر ابله، پس تو این سخنان را گوش ایستاده بودی؟
  
'''زن''': تو نمی‌میری!
+
'''دختر:''' و بیشتر از اینها را. تن تو استوار است ای زن آسیابان. و چیزی بهتر از رانهای تو نیست.
  
'''دختر''': چه گفتی؟
+
'''زن:''' ('''گریان''') مرا شکنجه مده.
  
'''زن''': چگونه می‌توانم از شویم رها شوم؟
+
'''دختر:''' پستانهای تو شیری است، و در این توفان چیزی گرم‌تر از آغوش تو نیست.
  
'''دختر''': و من به دنبال مرداری بی‌جان هستم؛ مردی که جامه‌ی شاهی به تنش باشد. چگونه می‌توانم آنرا بیابم؟
+
'''زن:''' آه آه، پس تو همه را می‌شنیدی؟
  
'''زن''': این اندیشه‌ای ترس‌آور است.
+
'''دختر:''' ای زن آسیابان، آسیابان هیچ است. تو چشم ببند، او را می‌کشیم و می‌اندازیم در جامه‌های شاهوار من، و می‌گریزیم. همه خواهند انگاشت مرد کشته منم.
  
'''دختر''': هرکس ببیند خواهد پنداشت کالبد پادشاه است. چه سرانجامی باشکوه‌تر از این برای شوی تو؟
+
'''زن:''' دختر. دختر چه؟
  
'''زن''': هیچکس بی‌گناه نیست.
+
'''دختر:''' این کنیزک نادان؟ او دخترکی بخرد نیست. اگر زنده بماند سپاه دشمن بر بدنش خواهد گذشت.
  
'''دختر''': من و تو بر زین یک اسب می‌نشینیم و گنج من تا همیشه ما را بس خواهد بود.
+
'''زن:''' او را بکش!
  
'''زن''': من رها می‌شوم؟
+
'''دختر:''' این برای او سرنوشت بهتری است.
  
'''دختر''': خب ـ چه می‌گویی؟
+
'''زن:''' ('''جیغ‌زنان''') او را بکش!
  
'''زن''': تو جوانتری.
+
'''دختر:''' ('''جیغ‌زنان عقب می‌کشد''') اینک پدرم می‌آید!
  
'''دختر''': و برازنده‌تر! من بر تخت تاقدیس می‌نشستم و بر فرش نگارستان می‌رفتم؛ فرش یک‌هزار و یکصد و یازده گوهر.
+
:::(''' آسیابان با چشمان دریده و چوبدست پیش می‌آید''').
دوصد و یکده همسرانم در پی من بودند.
 
  
'''زن''': در کاخ تیسفون؟
+
ـ او از دل تاریکی و توفان، از دل بوران، آسیمه‌سر می‌آید.
  
'''دختر''': سی و سه دهلیز در کاخ ما، همه به ایوان من می‌رسد. با هفت شبستان گرداگرد؛ شبستان تاریک برای شورشیان،
+
'''زن:''' او را بکش!
شبستان یاقوت برای زنان، و شبستان زبرجد برای نوازندگان، و دیگر آن‌ها.
 
  
'''زن''': آه، دختر ابله، پس تو این سخنان را گوش ایستاده بودی؟
+
'''آسیابان:''' ای بی‌شرم ـ ('''حمله‌ می‌کند''') بمیر! ('''جیغ می‌کشد و خود را در آغوش دختر می‌اندازد''') آری، او به‌من تاخت. پادشاه شما، با شمشیر آخته. چون درنده‌ای ـ ('''بالای سر جسد می‌نشیند''') او جنگاوری دلاور بود، و تیغ کابلی‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد، و من او را کشتم.
  
'''دختر''': و بیشتر از این‌ها را! من از آب و خاکم و تو از آتش و باد. مرا از تو چاره نیست! مرا از تو چاره نیست!
+
'''سرکرده:''' آیا این خودکشی نبود؟
  
'''زن''': ['''گریان'''] مرا شکنجه مده!
+
'''زن:''' ['''فریاد می‌کند'''] رستگاری کجاست؟ (''' سرباز وارد می‌شود''')
  
'''دختر''': خوی کرده‌ای زن؛ مژه برهم نهاده‌ای ـ زه! چشمانت جنگلی که آتش گرفته است؛ و در همه اندام‌های تو توفان
+
'''سرباز:''' دار آماده است، گور کنده شده، هاون کنار دار است و تنور گداخته است.
شعله‌ور!
 
  
'''زن''': ['''دردکشان'''] وه!
+
'''آسیابان:''' ای زن، و ای دختر من نزدیک‌تر بیائید. ای قربانیان تنگدستی من. اینک من از همزادم جدا می‌شوم؛ از بینوائی، از آنچه شنیده‌ام دشمنانی که می‌آیند ـ تازیان ـ به‌من ماننده‌ترند تا به‌این سرداران. و من اگر نان و خرما داشتم به‌ایشان می‌دادم.
  
'''دختر''': تن تو استوار است ای زن آسیابان؛ و در این توفان چیزی گرم‌تر از آغوش تو نیست.
+
'''سردار:''' دار را بشکنید و تنور را خاموش کنید. رای من برمی‌گردد.
  
'''زن''': آه، پس تو همه را می‌شنیدی؟
+
'''موبد:''' رای من نیز.
  
'''دختر''': ای زن آسیابان، آسیابان هیچ است. تو چشم ببند؛ او را می‌کشیم و می‌اندازیم در جامه‌های شاهوار من، و  
+
'''سرکرده:''' و رای من.
می‌گریزیم. همه خواهند انگاشت مرد کشته منم.
 
  
'''زن''': دختر. دختر چه؟
+
'''سردار:''' افسانه همان می‌ماند. این پیکره‌ی بی‌جان را بردار کنید!
  
'''دختر''': این کنیزک نادان . او دخترکی بخرد نیست. اگر زنده بماند سپاه دشمن بر بدنش خواهد گذشت.
+
'''سرباز:''' پادشاه را؟
  
'''زن''': او را بکش!
+
'''سردار:''' بی‌درنگ! این آسیابان است. ('''به‌سرکرده''') چون این کار زشت کرده شد آگاهم کنید ـ ('''به‌موبد''') ای موبد، آیا نباید سرود بخوانی؟
  
'''دختر''': این برای او سرنوشت بهتری است.
+
'''سرکرده:''' برویم. تاریخ را پیروز شدگان می‌نویسند.
  
'''زن''': ['''غران'''] او را بکش!
+
:::(''' با سرباز جسد را می‌‌گیرند و خارج می‌شوند.''')
  
'''دختر''': ['''جیغ‌زنان پس می‌کشد'''] اینک پدرم می‌آید!
+
'''سردار:''' چرا خیره مانده‌اید؟ من این جامه‌ی سرداری را به‌دور خواهم افکند. این جنگی نا امید است. او برای ما جهانی ساخت که دفاع‌ کردنی نیست. هان چرا خیره مانده‌اید؟
[''' آسیابان با چشمان دریده و چوبدست پیش می‌آید.''']
+
 
ـ او از دل تاریکی و توفان، از دل بوران، آسیمه‌سر می‌آید.
+
'''زن:''' ای مرد، ببین، از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌ پوش را دیدی نگاه کن، اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینم.
 +
(''' سرکرده سراسیمه به‌درون می‌دود''')
 +
 
 +
'''سرکرده:''' ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی‌دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می‌رسند. آن‌ها یک دریا سپاهند نه درود می‌گویند و نه بدرود، نه می‌پرسند و نه گوششان به‌پاسخ است. آن‌ها به‌زبان شمشیر سخن می‌گویند.
 +
 
 +
:::(''' موبد به‌درون می‌رود''']
  
'''زن''': او را بکش!
+
'''موبد:''' تازیان. تازیان.
  
'''آسیابان''': ای بی‌شرم ـ ['''حمله‌ور'''] بمیر!
+
:::(''' سرباز به‌درون می‌دود''')
[''' چوبدست را فرو می‌کوبد به جسد؛ زن جیغ‌کشان خود را در آغوش دختر می‌اندازد؛ تاج زرین و کمربند زر به زمین می‌غلتد.
 
آسیابان سر برمی‌دارد.''']
 
  
آری، او به من تاخت. پادشاه شما، با شمشیر آخته؛ چون درنده‌ای ـ ['''راه می‌افتد'''] او جنگاوری دلاور بود، و تیغ  
+
'''سرباز:''' تیغ بکشید. نیزه بردارید. زوبین‌ها. تبیره‌ها.
کابلی‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد؛ و من او را کشتم ـ
 
  
[''' می‌کوبد و می ماند؛ سرداران سر برمی‌دارند.''']
+
'''سردار:''' جمله بیهوده. به‌مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بی‌شماره، چون ریگ‌های بیابان که در توفان می‌پراکند و چشم گیتی را تیره می‌کند!
  
'''سرکرده''': آیا این خودکشی نبود؟
+
'''زن:''' آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.
  
'''زن''': ['''فریاد می‌کند'''] رستگاری کجاست؟
 
  
[''' سرباز وارد می‌شود.''']
+
:::::::::::::::::::::::::::::::'''(صحنه خاموش می‌شود.)'''
  
'''سرباز''': دار آماده است! گور کنده شده! هاون کنار دار است؛ و تنور گداخته!
 
  
'''آسیابان''':ای زن، و ای دختر من نزدیک‌تر بیایید؛ ای قربانیان تنگدستی من. اینک من از همزادم جدا می‌شوم؛ از
 
بینوایی. از آنچه شنیده‌ام دشمنانی که می‌آیند ـ تازیان ـ به من ماننده‌ترند تا به این سرداران. و من اگر نان و خرما
 
داشتم به ایشان می‌دادم.
 
  
'''سردار''': دار را بشکنید و تنور را خاموش کنید؛ رای من برمی‌گردد.
+
<big><big>'''دعای دسته‌جمعی بازیگران'''</big></big>
  
'''موبد''': رای من نیز.
 
  
'''سرکرده''': و رای من.
+
باشد که هر که این افسانه می‌خواند.
  
'''سردار''': افسانه همان می‌ماند. این پیکره‌ی بی‌جان را بردار کنید!
+
از هزار نیرنگ جهان برهد.
  
'''سرباز''': پادشاه را؟
+
در پهنه‌ی آزمایش گیتی سربلند برآید.
  
'''سردار''': بی‌درنگ! این آسیابان است. ['''به سرکرده'''] چون این کار زشت کرده شد آگاهم کنید ـ ['''به موبد'''] ای موبد، آیا نباید سرود بخوانی؟
+
دست مهر که دراز کند دشنه‌ای در برابر نشود.
  
'''سرکرده''': برویم. تاریخ را پیروزشدگان می‌نویسند!
+
روزی نرسد که نداند دوست که و دشمنش کیست.
[''' با سرباز جسد را بر دوش بیرون می‌ برند؛ موبد در پی ‌شان زمزمه‌خوان. آسیابان و زن و دختر گیج ـ''']
 
  
'''سردار''': چرا خیره مانده‌اید؟ من این جامه‌ی سرداری را به دور خواهم افکند. این جنگی ناامید است. او برای ما جهانی ساخت که دفاع‌کردنی نیست. هان چرا خیره مانده‌اید؟
+
آمرزش بخواهید برای گوینده و شنونده،
  
'''زن''': ای مرد ببین؛ از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌پوش را دیدی نگاه کن؛ اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینم.
+
برای گردآورنده و نویسنده که روزگار بر سر این کار گذاشت.
[''' سرکرده شمشیرکش و سراسیمه به درون می‌دود.''']
 
  
'''سرکرده''': ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی‌دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می‌رسند. آن‌ها یک دریا سپاهند. نه درود می‌گویند و نه بدرود؛ نه می‌پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آن‌ها به زبان شمشیر سخن می‌گویند!
+
بگوئید چنین باد، و چنین‌تر باد!
[''' موبد تیغ در کف به درون می‌دود.''']
 
  
'''موبد''': ما در تله افتاده‌ایم؛ تازیان. تازیان!
 
[''' سرباز با شمشیر برهنه به درون می‌دود.''']
 
  
'''سرباز''': تیغ بکشید! نیزه بردارید! زوبین‌ها؛ تبیره‌ها ـ
 
  
'''سردار''': جمله بیهوده! به مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بی‌شماره؛ چون ریگ‌های بیابان که در توفان می‌پراکند و چشم گیتی را تیره می‌کند!
+
[[رده:کتاب جمعه]]
 +
[[رده:کتاب جمعه ۱۵]]
 +
[[رده:نمایشنامه]]
 +
[[رده:بهرام بیضائی]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
  
'''زن''': آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری؛ تا رای درفش سیاه آنان چه باشد!
+
{{لایک}}
" خاموشی"
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۰ دسامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۲۱

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹

نمایشنامه


بهرام بیضائی


[آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزاند. صورت وحشت‌ زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.]



آسیابان: نه! - ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خون آن مهمان نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش ایچ برمن نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگان رزم جامه پوشیده، آنچه شما باما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.

[سرکرده دو کف دست را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.]

سردار: این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به‌تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.

موبد [درحال دعا]... تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی‌ تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن...

سرباز: چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟

زن: بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟

سرکرده: تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.

زن: آری شتاب کن، شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌ بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در گیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!

سرباز: دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.

سردار: راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟

سرباز: دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهد برای چه؟

سردار: ای مرد ساده دل به‌کجا چهاراسبه‌ می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردار سرداران، داری دارایان، شاه شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌ا هورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند که مردم تن است و پادشاه سر!

دختر: [فریاد‌کنان به‌خود می‌پیچد] پادشاه کشته نشده. پادشاه کشته نشده!

سرکرده: آیا این پیکر او نیست؟

آسیابان: کاری نکن که بر ما بخندند!

دختر: او خواب رفت و دارد ما را خواب می‌بیند.

سردار: او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.

سرکرده: چه امیدی بر باد!

موبد: چون هزاره به‌سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان برکالبد افریشتگان پای‌کوبند!

زن: نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.

سردار: چه دروغی شرمآور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟

[به‌سرکرده] آیا تو آنها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟

سرکرده: آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان در جامه‌ی شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌های تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.

آسیابان: ما نه بر او که برخود می‌گریستیم.

زن: بر فرزند!

دختر: برادرم!

زن: من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به‌برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد - که سپاهیان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.

موبد: مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟

زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.

سردار: هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!

آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.

زن: تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.

آسیابان: و می‌بینی که نادرست نگفتم.

زن: تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.

آسیابان: من بر او دست فراز نبردم.

دختر:[کنار جسد] تنها گواه ما در اینجا خفته.

موبد: دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به‌گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد.

این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.

آسیابان: و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من سپری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز می‌گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.

موبد: تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز بود. بگو، تو بر چهار آینه‌ی پادشاه خیره شدی یا برزانوبند یا شکم‌بند یا ساق‌بند؟ ما نیک می‌دانیم که هر کهتر آرزوی برگذشتن از مهترش را دارد، و آن دونده‌ی وامانده چه می‌خواهد جز پیش افتادن از آن که پیشتر است، و باخته آرزویش چه جز بردن؟ پیاده دشمن سوار است. و گدا خونی پادشاه.

آسیابان: با اینهمه من او را نکشتم. نه از بی‌نیازی، از بیم.

زن: تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکابند که از پی او می‌تازند.

آسیابان: من نادان بیم کردم.

زن: تو گفتی مبادا که دست بر او فراز برم.

آسیابان: من دست بر او فراز نبردم.

دختر: [کنار جسد] تنها گواه ما در اینجا خفته.

سرباز: [وارد می‌شود] در انبار چند تکه چوب تر پیدا شد، این یکی سنگینی مردک را خوب تاب می‌آورد.

دختر: [ خود را به‌آغوش مادر می‌اندازد] با مرگ پدر از همیشه بی‌کس‌ترم.

زن: [خود را جدا می‌کند] بی‌کس دختر جان؟ نترس، تو هم بی‌درنگ می‌میری، و من با تو. اینک دشمنان از همه سو می‌تازند، چون هشت گونه بادی که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان می‌رسد. در میان این توفان ایستاده منم. [فریاد می‌کند] کشنده‌ی پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید. پادشاه پیش از این به‌دست پادشاه کشته شده بود. آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.

سردار: بگو اما زیاده مگو.

زن: خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم اکنون به‌نگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به‌اینجا مرده بود.

سردار: [به‌آسیابان] این زن را خاموش کن! - [به‌زن] و تو بر ما نام بیدادگران مگذار. آیا مردی گم‌ شده در باد به‌آسیای ویرانه‌ی تو نیامد؟

زن: او آمد چون سایه‌ای، او به‌دنبال مرگ می‌گردید.

سردار: یاوه گفتن بس! - [به‌آسیابان] سخن بگو مرد، تا به‌تازیانه‌ات نکوفته‌ام. آیا بزرگمردی در جامه‌ی شاهان به‌اینجا نیامد؟

آسیابان: کاش چشمانم را به‌دست خود برمی‌‌کندم، آنگاه که از آستان در او را دیدم که از تپه سرازیر می‌شد.

سردار: پس او به‌این ویرانه آمد!

آسیابان: آری.

سردار: با پای خود؟

آسیابان: آری او آمد. او آمد، و سراسیمه بود. او ‌ژنده‌ پوش آمد.

سردار: این او که تو می‌گوئی شاه شاهان زمین بود.

آسیابان: ما چه می‌دانستیم؟ او به‌اینجا چونان گدائی آمد. به‌جائی چنین تاریک و تنگ به‌اینسان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه‌ بریده و برایشان دستبرد سهماگین‌ زده، که اینک سوی چراغ را به‌فوتی هراسیده خاموش می‌کند.

زن: او خود را به‌سکنجی افکند و گفت که روزنه‌ها را فروبندید!

آسیابان: [به‌دختر] آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟

زن: او بی‌گمان دزدی بود.

آسیابان: یا گدائی. ما چه می‌دانستیم؟

دختر: به‌من چیزی برای خوردن بدهید!

سردار: بگو، اینک ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه‌ی آغاز نبردی با تازیان نبود؟

دختر: [بر‌می‌خیزد] او گفت به‌من چیزی برای خوردن بدهید.

آسیابان: برای خوردن، چیزی؟ سفره‌ای اینجا هست.

دختر: نان خشک؟

آسیابان: فطیری برای تو می‌سازیم.

دختر: گوشت. من گرسنه‌ام. پاره‌ای گوشت به‌من بدهید.

زن: [ریشخندکنان] گوشت. شنیدی چه گفت؟

دختر: چنان پیداست که هرگز گوشت نخورده‌اید. آیا هرگز کبک و تیهو ندیده‌اید؟ آه، من با شما چه می‌گویم. گوسفندی یا بزی اینجا نیست تا به‌سکه‌ای بخرم؟

آسیابان: اگر گوسفند یا بزی بود ما نیکبخت بودیم. دختر جوان ما بیمار است و دوای او شیر بز گفته‌اند.

دختر: من گرسنه‌ام و تو در اندیشه‌ی دوای دخترکی؟ آه - من به‌کجا فرو افتادم. این کجاست و شما کیانید؟ نشنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه مغان دارند.

آسیابان: تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به‌تیسفون می‌رود.

دختر: من گرسنه‌ام.

زن: چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.

دختر: این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟

زن: آن را به‌آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزائیم.

دختر: [گریان] آنچه او خورد، خوراک شب من بود. [ناگهان] زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده، به‌من آب بده!

زن: او در خانه‌ی ما به‌ما فرمان می‌دهد.

آسیابان: غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند.

زن: بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان

آسیابان: آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است.

[دختر پارچه‌ای به‌روی جسد می‌کشد.]

سردار: و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید.

زن: ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به‌شهریاری زده، آنگاه که در کیسه‌اش آن همه در شاهوار یافتیم.

موبد: آن همه در شاهوار باید به‌شما می‌آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه‌ی سروران سر و بر همه‌ی پادشاهان شاه.

آسیابان: آیا پادشاهان می‌گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می‌کنند؟ چون رهزنان مال خویش می‌دزدند؟ آیا جامه بدل می‌کنند؟ ما آن جامه‌ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن بساک زرنگار را، و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده، و گوهران او دزدیده و جامه‌ی او به‌در کرده. آری چنین بود اندیشه‌های ما.

دختر: [می‌خندد] چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. [گریان] پادشاه کشته نشده ـ [نعره می کشد] همسایگان ما را رها کرده‌اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده، بگریزید!

آسیابان: نه! ـ چگونه می‌شد دانست که او به‌راستی پادشاه است؟

سردار: نفرین به‌زیر و بالای روزگار! ما خود در‌پی او می‌تاختیم، با اسپان تکاور. و او بر خنگ تیزرو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف براهریمنانش باد افسار اسپان ما را به‌کف داشت و هر‌جا که خواست می‌کشید.

موبد: بر اهریمن بدسگال نفرین، دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار.

سردار: در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند. و ما در‌پی ایشان به‌این کومه درآمدیم. و چون در گشودیم از پیکر شکافته‌ی پادشاه کیهان، بر افق رنگ خون پاشید.

دختر: [می خندد] دختران می دانند رنگ خون یعنی چه.

زن: خفه! نمی‌ترسی دست رویت بلند کنم؟

دختر: چرا بترسم؟ دیگر چه دارم که از دست بدهم؟

سرکرده: [خشمگین نیزه بر میدارد] خون او در این تاریکده چون خورشید نیمه شب است!

موبد: زخمهای او به‌فریاد دادخواهی می‌کشد.

سرکرده: بایدشان کشت.

سردار: [جلوی او را می گیرد] به‌خشم خود میدان نده! می‌خواهی همینجا به‌یک برق شمشیر تو بمیرند؟ این برای آنان مرگی زیبا و آرزوکردنی است، و نیز بسیار کوتاه. نه ـ من برای مرگشان اندیشه‌ها کرده‌ام. مرگی دیرانجام، گام به‌گام. زشت. مرگی که ده بار مردن است.

سرکرده: نیایش بخوان موبد، نیایش بخوان!

موبد: چگونه ماه می‌افزاید چگونه ماه می‌کاهد. از کیست که می‌افزاید و می‌کاهد جز تو ای مزدا‌اهورا؟ بشود که او برای یاری ما آید. بشود که برای گشایش ما آید. بشود که برای رامش ما آید. بشود که برای آمرزش ما آید. بشود که برای پیروزی ما آید ـ

آسیابان: برای مرده‌ی ما هم نیایشی خوانده می شود؟

موبد: بدکیش را مرده خواهم، بدکنش را مرده خواهم. دیوپرست را مرده خواهم. نکند که ما از پی او رویم، نکند که هیچگاه بدو‌رسیم. نکند که بازیچه‌ی او شویم ـ

سرکرده: روزگار از نامشان پاک شود. آیا هیچ نمازی نیست که خواب مرگ را پاره کند؟

موبد: ناشدنی نگفته بهتر! تو بگو ای همگانت خوب، چگونه این خواب مرگ را پاره می‌شود کرد؟

سرکرده: آری، نمی‌شود.

آسیابان: خوابش پاره شده بود. یادت نیست؟ خوابش پاره شده بود.

سردار: آن کس که شما کور دلانش به‌نشناختید؟

زن: انبان را رها کن!

دختر: ببینش که می‌غلتد!

آسیابان: خوابش پاره شده بود؛ غریوکشان برخاست و دست به‌زیر سر برد!

زن: دست به‌زیر سر برد، به‌سوی کیسه ی زر، و دست دیگر به‌دسته‌ی شمشیر.

دختر: های مردک، چه می‌گردی در آن انبان؟

آسیابان: چون دانست که ما بر راز پاره‌های زر آگاهیم در کار خود ماند! غرید: من پادشاهم! به‌من بنگرید؛ من پادشاهم! (به‌زن) تو خندیدی.

دختر: او خندید.

آسیابان: من پادشاهم!

زن: [از خنده می‌ماند]‌ هر کس پادشاه خانه خود است، و بدینسان پادشاه این ویرانه آن مردک بینوای آسیابان است.

آسیابان: او شمشیر کشید.

دختر: او شمشیر کشید.

زن: ای شاه، اگر پهلوانی برو با دشمنان بجنگ. چرا پیش ما پهلوانی می‌کنی؟

آسیابان: سرم.

دختر: او سرش را به‌دست گرفت.

آسیابان: سرم. در سرم آوائی است. گوئی هزار تبیره می‌کوبند. در سرم سپاهی به‌شماره‌ی ریگهای صحرائی است.

زن: این بازی برای فریب ماست.

دختر: من نیز براینم. ببین که هیچ کارش به‌شاهان می‌ماند؟

موبد: [به‌زمین لگد می‌کوبد] این اوست. این خود اوست. من آن جامه را می شناسم. آن زره را که به‌یکباره زرین است. آن ساق بند و ساعدپوش. آن مچ‌بند و شکم‌بند که پاره‌های فلز زرتاب است. آری من پادشاه را می‌شناسم.

آسیابان: من گفتم ترا که خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگریزی. مرا چه جای ایستادن که تن برهنه‌ام و تهی دست؟

زن: او ترسان بود. او در خود نمی‌گنجید. او وامانده بود. او نالان بود، و غران بر این تیرسایبان سر می‌کوبید. او می خروشید که دشمنان نزدیکند. او خواست تا شمشیر را پنهان کند، و دیهیم و جامه را، او خواست تا جائی پنهان شود.

آسیابان: من خروشیدم.

زن: او خروشید.

آسیابان: من به‌او بد گفتم.

زن: تو به‌او بد نگفتی.

آسیابان: من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به‌پای خود آمدی. پاسخ این رنجهای سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به‌شما باژ داده‌ام. من سواران ترا سیر کرده‌ام. اکنون که دشمنان می‌رسند تو باید بگریزی، و مرا که سالها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد؟ آری، من به‌او گفتم. من او را زدم.

زن: تو او را زدی.

آسیابان: یک بار، دو بار، سه بار!

سردار: وه که در چهار گوشه‌ی این سرزمین بلادیده کسی چنین یاوه‌ای نشنیده. دست تو نشکست؟ تو او را زدی - و زمین و آسمان برجای خود استوار ماند؟

آسیابان: من او را زدم!

زن: تو او را زدی. به‌بازی و خوشدلی، آنچنانکه در نوروز شاه ساختگی را می‌نشانند و می‌زنند. ما هرگز باور نداشتیم که او پادشاه است. او راست دروغزنی را می‌مانست که با مردمان ریشخند می‌کنند.

موبد: خاموش، آیا نمی‌دانید که روان مرده تا سه روز بر سر مردار ایستاده است؟ او اینجاست، میان ما. مبادا به‌رنج درآید، مبادا برآشوبد، مبادا به‌سخن درآید.

آسیابان: میشنوی زن؟ روان پادشاه هنوز اینجاست.

زن: گریبانش را بگیر. دریچه‌ها را ببند، مبادا فرار کند.

آسیابان: بزنش، بتارانش، بکوبش.

سردار: های، چه می‌کنید؟

آسیابان: به‌درک شو ای روان، یا به‌سخن درآ و بگو که ما راست گفته‌ایم.

زن: سخن بگو ای روان، کدام گوشه خزیده‌ای؟ (می زند)

آسیابان: کدام سوئی، این گوشه؟ بگیر، (می زند)

زن: تو پای این گردنکشان را به‌اینجا باز کرده‌ای، پس خود پاسخشان را بده.

موبد: دست بردارید، اینها همه کار افسونیان و دیوخویان است که می کنید. آیا از دین به‌در شده‌اید؟

زن: اگر روان پادشاه اینجاست پس بگذار تا نفرین مرا بشنود - بسوز ای روان ـ

موبد: دور باد افسون افسونی، دور باد دشنام دشخوی، دور باد پلیدی پلیدان. راندمش به‌شش گوشه زمین. هزار دست او را به‌این نیایش بستم.

زن: گوشهای خود را بگیرید تا نشنوید، زیرا من به‌دنبال بدترین ناسزاها می گردم -

سردار: بس کن ای زن، من دیگر برنمی‌تابم که به‌روان پادشاه ناسزا گفته شود.

سرکرده: میشنوی زن؟ این سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.

سردار: و نیز دشنام.

زن: آیا دشنام و ناسزا هم سرمایه بزرگان است که هرگاه بخواهند خرج کنند؟ نه، این سنگ و کلوخی است بر زمین ریخته که من نیز می‌توانم چندتائی از آن را به‌سوی شما پرتاب کنم.

سردار: تو میل گداخته را نیز بر کیفر خود افزودی.

زن: شکنجه‌ی دیگری یادت نمی آید؟

سرکرده: زبان تو بریده خواهد شد ای زن.

دختر: [گریان] خشمشان را پاسخ نده!

زن: [خشمگین] چرا؟ ـ [به‌آنان] زبان من چیزها از پادشاه شما می‌داند؛ آیا به‌شما نگفتم که او خوابی دیده بود؟

موبد: خواب؟

زن: آنچه مردمان با چشمان بسته می‌بینند.

موبد: این دیگر شگفت است. می شنوید؟ شهریار ما خوابی پریشان دیده بود. در خواب، تا آنجا که همه می‌دانند، رازی هست، بگو ای زن چه رازی؟

[ سرباز وارد می شود.]

سرباز: ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته‌اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.

آسیابان: یکی از تازیان؟ [بو می‌کشد]

سرباز: ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به‌سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!

سرکرده: زبانش را باز کن، چه می‌داند؟

سردار: آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!

سرکرده: چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟

سرباز: مردی است گمشده.

سرکرده: هر گمشده برای خود مردی است، و او چگونه است؟

سرباز: سرسخت، اما گرسنه. و نیز بسیار دل آشفته.

موبد: آشفته‌تر از خواب پادشاه؟

سردار: نان کشکینش بده و سپس به‌تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره‌ی تازیان چند است، کدام سویند، چه در سر دارند، سواره‌اند یا پیاده، دور می‌شوند یا نزدیک، در کار گذشتن‌اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می‌سازند، آتش چرا می زنند، سیاه چرا می پوشند و این خدای که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟

سرباز: پاسخ نمی‌دهد سردار.

سرکرده: از خیرگی؟

سرباز: پارسی نمی‌داند.

سردار: با ریسمانش ببند. نگهش دار و بکوش و با چوبدستت بکوبش و او را به‌سخن درآر. دار آیا آماده است؟

سرباز: آنچه آماده نیست کوره است، برای سرخ کردن آهن.

دختر: [چشمانش را می‌گیرد] هاه!

آسیابان: زغال و هیزمشان بس نیست!

سردار: [به‌آسیابان] بیهوده امید مبند! ـ [به‌سرباز] اگر نیابی میل سرد به‌چشمش باید کرد ـ شنیدی؟ زودتر برو، دار چه شد؟ ـ به‌گفتن وادارش کن!

[ سرباز خارج می شود]

ـ [به‌زن] داستان این خواب چیست؟

موبد: من نیز گوشم به‌سخنان تست ای زن، تو گفتی پادشاه ما خوابی دیده بود.

زن: آری، خوابی از آن گونه که پادشاهان می‌بینند.

موبد: همه می‌دانند که در خواب سروشی هست. بگو ای زن، در خواب پادشاه آیا رازی بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟

زن: او از شما می‌هراسید.

سردار: هراس ـ از ما؟

زن: از مردمانی چون شما!

سردار: زبان او سرش را بر باد می‌دهد!

زن: اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر که به‌باد دهد!

آسیابان: [التماس کنان] از این گفتن چه سود؟

زن: و چه زیان؟

سردار: خواب را بگو!

زن: نه، من لب می‌بندم.

موبد: بگو ای زن، این فرمان سردار اسپهبد است.

زن: او فرمان داد تا زبان من بریده شود. چگونه زبان بریده سخن می‌گوید؟

سرکرده: آن از خشم بود. بگو ای زن - موبدان مؤبد از تو درخواست می‌کند. آیا باید از تو درخواست کرد؟

زن: پس چه باید کرد؟

دختر: مرا نترسان.

آسیابان: بد را بدتر نکن.

زن: جلو نیا!

سرکرده: باشد، نبرده سواری چون من، با موی سپید، از تو درخواست می‌کند.

زن: تشنه‌ام.

موبد: آب.

زن: دور بریز. [به‌دختر] آتش روشن کن. چه تاریک. چیزی نمی‌بینم. چراغی نیست؟

موبد: او را چه شده؟

سرکرده: اینهمه شوریده نبود .

دختر: چرا می‌گریزد؟

آسیابان: از چه خود را پنهان می‌کنی؟

زن: [جیغ می‌زند] چراغ!

دختر: چه شده؟

زن: خواب بدی دیدم. خوابگزاران من کجا هستند؟

موبد: من اینجا هستم شهریار.

زن: در خواب دیدم که سواره در بیابان بی‌کران می‌روم - بر باره‌ی تیزپای خود و بر زمین - نه خار و علف که شمشیر تیز می‌روید.

آسیابان: همه‌ی زندگیم خوابی آشفته بود. در چنین آسیای ویرانه که از پدران پدر به‌من رسید جز خواب آشفته چه باید دید؟

زن: بخت بدسوار بر باد می‌آمد!

موبد: اینگونه خواب را در چنین دم روز - که نه روشن است و نه تاریک - و زمان نه به‌سوی روز می رود و نه به‌سوی شب - بی‌گمان پیغامی است.

زن: تکاوری تک، جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آنکه دیدارش زهره بر دشمن می‌ترکاند، بر باره‌ی کهر می‌رفت، و با گردش درفش راه را نشانم می داد. تا آن باد تیره پیدا شد، آن دیو بادخیزنده. آن لجام گسسته، بی مهار، و خاک در چشم من شد. چون مالیدم و گشودم، آن جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آن که دیدارش زهره بردشمن می‌ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آری، من او را در باد گم کردم.

سرکرده: اکنون می‌توان دانست که چرا پادشاه اینهمه می‌هراسید.

آسیابان: ما مهمان به‌کس نمی‌فروشیم.

زن: نه؟ چرا نه؟ بهترین کار است. بسیارند آنها که سر مرا خریدارند. سرداران بسیاری هستند به‌گفتار یکدل و نیک اندیش - که در پنهان بر تخت یزدگردی آرزومندند. آیا تو - به‌زر ایشان فریفته نشده‌ای؟

آسیابان: نه.

زن: چرا نه؟ ای نادان. بار خود ببند. ترا کالائی بس نیکوست. پس برو کالای خود را به‌بازار خریداران ببر. سر مرا در کیسه‌ای. من خود چندین نام و نشان از سردارانی برای تو می نویسم که خریداران سر بریده‌ی من‌اند.

دختر: او دیوانه است.

زن: دیوانه؟ هاه، آهای - آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به‌پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بیکسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.

آسیابان: می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.

زن: کجا شد آن پندار و گفتار و کردار نیک. کجا شد آن سوگند سلحشوری. کجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گوئی به‌سنگ منجنیقم می‌کوبند.

دختر: این سخنان به‌راستی نشان می‌دهد که او پادشاه است.

زن: پادشاهی که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهائی است.

آسیابان: تو نیک نکردی ای پادشاه که خود را بر من شناساندی. در دل من رنجی است. می دانی ـ مرا پسری بود.

زن: نگو!

آسیابان: او را به‌نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گوئی از دیار مردگان بازگشته بود.

زن: [جیغ می‌کشد] پسرک نارسیده‌ی من.

آسیابان: اینک در سرم روان آزرده‌ی پسر برخاسته است او مرا به‌کشتن تو پادشاه برمی‌انگیزد.

زن: برا می‌انگیزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده‌تر کنم اگر به‌راستی ترا برمی‌انگیزد. [گریان از جا می‌جهد] هر چه می‌خواهی بگو، اما با روان افسرده پسرکم تندی مکن که اینک از میان نور کجتاب بام فرود می‌آید، با سری شکافته و چهره‌ای مفرغینی.

دختر: به‌راستی ترس برم داشته. دهشت بر دهشت می‌انبارم. کو؟ [جیغ می‌کشد] برادرکم. آنجاست. او ترا مینمایاند. با نشانه‌ی انگشت.

زن: [به‌آسیابان] آیا نباید چوبدست را فرود آوری؟

دختر: او خون بالا می‌آورد، و به‌راستی بر زمین چکه‌های خون چکیده. برادرکم. [پاهای مادر را می‌گیرد] از روزن گریخت. خونی آنجا نیست نور کجتاب بام پریده رنگ شد.

آسیابان: [با ضعف شمشیر را فرود می‌آورد] نه ـ هر پادشاه را سوارانی اندر پی‌اند که می رسند

زن: پسرم، پسرم ـ

آسیابان: ابر از سر آسیای من می‌گذرد. افغان باد می‌شنوم. گوئی توفان آسیای مرا در بر گرفته است.

سردار: اینان به‌خود می‌اندیشند. این مردمان پست نژاد به‌پستی خود می‌مانند. اینان که جز آب و نان خود دردی ندارند. پادشاه اینجا چه دید جز پلشتی و جز چهره‌ی دژم؟ این جانوران زشتخوی چاره‌ناپذیر را بنگر، که چاره‌سازی دولتمندان و دلسوزی شاهان نیز ایشان را بر مردمی نمی‌افزاید.

زن: های ای درشتگوی، کدام چاره‌سازی، کدام دلسوزی؟ بزکشان را ببین. بلندتبارانی چون شما از گرده‌ی ما تسمه‌ها کشیده‌اید. شما و همه‌ی آن نوجامگان نوکیسه. شما دمار از روزگار ما درآورده‌اید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بسته‌ای.

سردار: زبانت ببرد!

زن: و تو شمشیر را برای همین بسته‌ای.

دختر: [در خیالی دور] اگر کیسه‌ای آرد مانده بود بر سر خود می‌ریختم تا سراپا سپید شوم. شاید ناهید هور پیکر مرا جای فرشته‌ای می‌گرفت، یا به‌جای دختر خود، و در چشمه‌ای شستشو می‌داد.

زن: من چه بگویم ای مردان، شوهرم مردی پریشان است. آسیابانی که جز شور بختی برای خود چیزی در آسیایش آرد نکرد. مردی پشیمان از مردی، که در سرمای سرد و گرمای گرم جز آه و عرق بهره‌ای نداشت. این چنین است شوهر من، که شما اینک به‌شمشیرتان نویدش می‌دهید. ما چه داریم جز بامی روبه‌ویرانی، جز سنگی غرنده که بر گرد خویش می‌گردد؟ همچون این سنگ غران بود، و بر گرد خویش می‌گردید، آنگاه که آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برنداشت.

[دختر می‌خندد.]

آسیابان: چرا می‌خندی؟

دختر: تو هراسانی، هرگز مردی را اینسان هراسان ندیده بودم. تو به‌چپ و راست می‌روی و دست بر زانو می‌کوبی. چون مرغ غمخوار گاهی ناله برمی‌کشی، و در همه حال خود را از خود نیز می‌دزدی. تو غمگینی.

آسیابان: خاموش، همهمه‌ای نمی‌شنوی؟ شنیده‌ام که چهره‌های سنگی باستانی ایستاده در کاخ صدستون، پیشکش‌هائی را که یکهزار سال در کف داشتند رها کرده و به‌بیابان گریخته‌اند. چیزی پرسیدی؟

دختر: من به‌تو خندیدم.

آسیابان: آه، آری، من نیز روزگاری بسیار خندیده‌ام.

سردار: من این بساک زرنگار را به‌تو می‌دهم، بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟

زن: [بر آسیابان لباس می‌پوشاند] او در اندیشه بود. گره به‌پیشانی افکنده. با کف دست بر پیشانی می‌کوبید - او در اندیشه بود.

آسیابان: اسبم در همین نزدیکی مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به‌تیرگی توفان گریخت. از تمام دخمه‌ها مردگان به‌راه افتاده‌اند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنیده‌ام که مردمان با نان و خرما دشمنان را پیشواز می‌روند.

سردار: ببینید، او سخنان پادشاه را می‌گوید.

آسیابان: برای پادشاهی که در سرزمین خویش می‌گریزد بزرگان چه گفته‌اند؟

زن: سخن بزرگی نگفته‌اند.

آسیابان: من گریزان در سرزمین خویش خانه به‌خانه می‌روم و همه جا بیگانه‌ام. سفره‌ای نیست که مرا مهمان کند، و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسپان رهوار به‌جای آن که مرا به‌سوی پیکار برانند از آن به‌در بردند. شرم بر من!

زن: چه یاوه به‌هم می‌بافی. تو ژنده‌ پوش ما را بازی مده. اینهمه ناله که تو داری برای آنست که نپرسیم بر سر خداوندان این زر چه آورده‌ای. ورنه تو یکی مردی چون شوهر من دست تنگ و بد رفتار. پول نانی که خورده‌ای را به‌تو می‌بخشم اگر زودتر روانه شوی.

آسیابان: با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهای دنیا به‌روی من بسته است!

زن: فقط اینجاست که درش مثل کاروانسرا باز است. به‌این مردک گفتم کلون در را دوباره بساز نشنید.

آسیابان: خورشید و ماه به‌هم برآمده‌اند. در هیچ گوشه رهائیم نیست. دنیا در کمین من است. چرا می‌نالی؟

دختر: سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم.

آسیابان: از گرسنگی است دخترجان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشنیدم. من به‌دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است. چرا ناله می کنی؟

دختر: دردم. دردهایم.

آسیابان: آری، یک بار گفتی. پس چرا فراموشم شد؟ در تیسفون من درها را یک به‌یک به‌روی خود بستم، و اینجا را دری نبود. من آسیا را از شما به‌سکه‌های زرین می‌خرم. ای آسیابان به‌من بگو چند؟

زن: او می‌خواهد آسیای ویرانه را بهائی بنهیم.

آسیابان: [به‌زن] تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. چوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به‌من به‌چند پاره‌ی زر بفروشد؟

زن: [جوال بر سر] در این شغل سودی نیست ای مرد، ما خود درمانده و ورشکسته‌ایم، سنگ آسیا فرسوده است، ستون‌ها شکسته، و حیوان بارکش را پیشتر از این خورده‌ایم.

آسیابان: آه آری، شنیده‌ام که اسبان سواران خود را زیر لگد کوبیده‌اند، و سگ‌های فرمانبردار به‌اربابان خود دندان نشان می‌دهند. باکیم نیست، این سکه‌ها! چرا ناله می‌کنی؟

دختر: از سوز سینه‌ام. این آسیا را هیچ بهره در دنیا نیست. جز زخمی که در جان من نهاده است.

آسیابان: شما سر خود گیرید و بگریزید.

زن: چرا سکه‌ها را از خود دور می‌کند؟ این روزها خداوند زر بودن دردسر است و آن‌ که زر دارد بر جان خود آسوده نیست. آیا کسانی بیرون در کمین‌اند و ما پیشمرگ توئیم؟

آسیابان: بشمرید!

زن: سکه‌های دزدی!

دختر: دزد نباید باشد. راهزنان پولشان را بهتر از این خرج می‌کنند.

زن: این ویرانسرا ترا به‌چه کار می‌آید؟ این تیرهای سقف در کار فرود آمدن است. همسایه‌ها یک یک گریخته‌اند. این ویرانه را اگر نه برای آسیا برای چکار می‌خواهی؟

آسیابان: خودکشی.

سرداران: خودکشی؟

زن: همین را گفت.

آسیابان: خودکشی - [به‌دختر] چرا می‌خندی؟

دختر: من نخندیدم.

زن: به‌چند درهم؟

آسیابان: هر چه دارم.

زن: تو پاک ما را دست انداخته‌ای. این شوخی نامردان است که امید می‌دهند و سپس بازپس می‌گیرند و بر نومید شدگان از ته دل می‌خندند.

دختر: کی از ته دل به‌ما می‌خندی؟ از خندیدن به‌ما چه سود؟

آسیابان: دنیاست که به‌من می‌خندد. ناله نکن. ناله نکن. همه‌ی سکه‌ها.

زن: پذیرفتم.

آسیابان: اما شرطی هست.

دختر: شرط؟

زن: می‌دانستم که بی‌دردسر نیست. جان بکن، بنال و بگو!

آسیابان: دست من به‌فرمانم نیست.

زن: می‌ترسی؟

آسیابان: دشنه از دستم فرمان نمی‌برد.

سردار: پادشاهان بی‌ترسند. پادشاهان بی‌مرگ نه، ولی بی‌ترسند.

دختر: تو از مرگ نیز چون زندگی هراسانی.

آسیابان: تا هفت بند.

موبد: او ـ پادشاه ـ فرمود که می‌ترسد؟

زن: با چهارصد و چهل پاره استخوانش!

سردار: من نمی‌شنوم، من گوش نمی‌دارم.

سرکرده: در سپاه دروغان تو یکی سرداری، آیا پادشاه ـ به‌فرمایش خود ـ فرمود که می‌ترسد؟

زن: بگو پادشاه، درست شنیدم؟ تو گفتی می‌ترسی؟

آسیابان: تا ریشه!

سردار: نفرین بر بخت واژگون!

آسیابان: آری، من به‌تو همه‌ی سکه‌ها را می‌دهم اگر یاری‌ام کنی.

زن: یاری یعنی چه؟

آسیابان: دشنه را تو بزن!

سردار: می‌شنوید، او می‌خواهد گناه را از خود بگرداند.

آسیابان: آنسان که ندانم ضربه‌ کی می‌آید و کجا! یکروز با من سر کن، ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه که می‌خواهی، اما من ندانم کی؟

زن: این آدمکشی است، یاری نیست.

آسیابان: خورجینم از سکه‌ها پر است، یک تالان! ـ [مستقیم] بگو، بگو که آن هنگام من چه پاسخ دادم.

زن: آسیابان گفت ای زن، ای هرزه، هوش‌ دار - اندک اندک در می‌یابم که پادشاهی چیست. و اگر کاری است چنین ترس‌ آور چگونه است که گردان و سالاران به‌جان می‌خرندش؟ بنگرش - می‌نالد!

آسیابان: دشمنانم به‌خون من تشنه‌اند و من از جان سیر آمده‌ام. آه - اگر اسبم نگریخته بود ـ

زن: راست بخواهی من خود نیز جز مرگ او نمی‌خواهم. روز من تیره چنین نبود، اگر او چنین نبود. با اینهمه من مردی‌ام که هرگز دست نیالوده‌ام. - نان من جوین بود ولی خونین نبود. بگذار بر خاک نیک و بد بیاورم. ای زن چیزی بگوی، نیک است یا بد؟ تو ای دختر پیش بیا، و زن آسیابان باش و بگو که من چه پاسخ دادم.

دختر: (خندان) من زن آسیابان باشم؟ آه آسیابان، لختی مرا در کنار گیر.

زن: بی شرم ندیده خیر، تو زن آسیابان باش، و به‌این پادشاه گوش‌ دار تا چه می‌گوید.

آسیابان: کاش می‌شد رها کنم و بروم به‌چوپانی. هر کس می‌تواند رست جز پادشاه.

دختر: همواره پادشاهان می‌رهند و ما طعمه‌ دژخیمانیم.

آسیابان: این نه هر بار است. شما می‌توانید خدایشان را به‌نام بخوانید و رکابشان را نگه‌ دارید و راهشان را بگشایید و سپس از ایشانید. فرودستان زبردست می‌شوند و شما جزیه دهندگان. نه، سرزنشی نیست. ملت را نمی‌شود کشت، و پادشاه را می‌شود. - با مرگ پادشاه، ملتی می‌میرد.

زن: صدای چیست؟

دختر: سکه‌ها!

آسیابان: همه یک تالان است.

زن: می‌شنوی؟

دختر: زر آن روز به‌کارم می‌آمد که می‌توانستم پسرکم را رهانید. که می‌توانستم دخترکم را دوای درد خرید. امروز منِ مانده در بیابانی که از هر سو دیگر در آن نشان مردم نیست، با زر چه بایدم کرد؟

آسیابان: اندوه را پایانی است. مردمان بازمی‌گردند. ویرانه‌ها ساخته می‌شود، و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نیکبخت شو!

زن: نیکبخت در میان دشمنان؟

آسیابان: این یک شیوه‌ی دیرین زندگی است. گنجتان را پنهان کنید، کسی نخواهد دانست.

زن: (به‌دختر) می‌شنوی زن؟ او مرا به‌اندیشه انداخته است. چه باید کرد؟ تو می‌گوئی آبمان سرخ می‌شود؟ ولی بشنو - این ناله‌ی دختر ماست که از سوز سینه می‌نالد در آتش است. و دخترک فردا روزی به‌شوهر خواهد رفت، و اینها همه نیازمند آن سکه‌هاست. هان چه می گوئی ـ چه باید کرد؟

دختر: چرا از من می‌پرسی هنگامی که جوابش را داری؟ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟ پر روشن است که او وفای ما را می‌آزماید. او میزبانی ما را می‌سنجد، و تا بپذیری آن چهره‌ی دیگر را خواهد نمود. آن خوی سوزنده آتشفشان خواهد کرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذیر و خشم کن، و سوگندان بیشمار چاشنی کن. باشد که خرسند شود، و اگر به‌راستی پادشاه بود ترا چند درهمی بدهد. وگرنه کدام دیوانه‌ سر است که پادشاه است و مرگ بخواهد؟ این افسانه در گوش مکن که سرا پا فریب است.

زن: من نیز خود در این اندیشه بودم. آری، او ما را نادان پنداشته است و به‌گوناگون می‌آزماید. نه ای مهمان، تو هر که هستی باش، اما بدان که من آسیابانم، نه گردنه‌زن.

سردار: اکنون که او نیست هر دروغی راست می‌نماید.

زن: شوهرم به‌او جای خواب داد، و لقمه‌ای، و پیاله‌ای.

موبد: جای خواب اینست؟

زن: به‌او آنچه را داد که خود داشت .

موبد: و پیاله این؟

زن: اگر شکسته است گناه ما نیست.

موبد: مهمان‌ نوازی را بنگرید سروران!

زن: او بد دید و بد نکرد. پادشاه سه‌ بار از او خواست تا در برابر سکه‌ها بکشدش، و او سه‌بار روی برتابید.

موبد: این سخنان همه باد است، ای شما سپاه دروغ! او ـ دارای دارایان، شهریار خشم‌آور، از آن مردمان نبود که به‌زانو درآید. شاهی چنو خود را بکشد؟ خاکتان به‌دهن! و اگر جز اینست بر من نشانه‌ای بیاور گمان‌ شکن!

سردار: آری، نشانه‌ای، نشانه‌ای!

سرکرده: چیزی در اندیشه‌ی من می‌خلد، آری، اینک که دنیا بر قرار خود نیست می‌توانم بی‌ترس چیزی بگویم هرچند از رده‌های فروترم.

سردار: این چیست؟ درباره‌ شاه یا کشندگانش؟

سرکرده: ما در توفان از او گم نشدیم، او بود که در توفان از ما گریخت.

موبد: تو می‌گوئی خداوندگاری از بندگان خود گریخت؟

سرکرده: مزدا اهورا مرا ببخشاید هزاربار - پادشاهی برای او دیگر هیچ جز سراشیبی تند فرو افتادن نبود. او نه از بندگان که از بخت خود گریخت. من خود او را دیدم که زین بر کوهه‌ی اسب می‌نهاد.

سردار: اگر تو آن جنگاور نبودی که خود می‌شناختمت می‌پنداشتم یکی از دشمنان است که سخن می‌گوید.

سرکرده: من دیدم که پنهان از دیگران پا در رکاب کرد!

سردار: پادشاهی که بندگان رکابش را نگه‌ می‌داشتند؟ اینک دانستم که چرا در رده‌های فروتر مانده‌ای.

سرکرده: من پیرم سردار، بر من خشم کن، ولی فریاد مکن. اگر خطا می‌کنم بگو که خطاست. و بگو که چرا.

سردار:چه کسی نمی‌داند که شاه شیرافکن دلاوری بود تک؟ هماورد اژدها - و بزرگ در چشم جنگی خدای جنگ آزمای بهرام پشتیبان؟ آیا دارای دریا دل به‌دیدن مشتی بیابانی خود را می‌کشد؟

آسیابان: او به‌من فرمان داد -

دختر: بگو!

آسیابان: او به‌من فرمان داد.

زن: (گوش‌هایش می‌گیرد) هرگز! (به‌زمین لگد می‌کوبد) هرگز!

آسیابان: او به‌من فرمان داد؛ دوبار، سه‌ بار، چهاربار!

زن: ما هرگز مهمان نکشته‌ایم.

آسیابان: آیا در ارج نهادن به‌فرمان پادشاه در اندرز نامه‌ها چیزی نیست؟

موبد: چرا شهریار، نبشته‌اند که این سروش اهورائی است که در کالبد زمینی‌اش شنود شده.

آسیابان: پس اینک فرمان مزدا اهورا!

زن: من نمی‌شنوم!

آسیابان: سرانجام آن‌ که فرمان نشنود تاریک‌ تر از مرگ شرمگین‌ کننده است. اهریمنان فریفتار کالبدش بشکنند، و در زیرزمین تا نه‌ هزار سال بازیچه‌ی کابوس شود. اینک که زرناب ترا برنمی‌انگیزد ای مرد، ای آسیابان، از جایگاه بلند پادشاهی، از فراز شانه‌های تو، از میان فراهورائی، ترا فرمان می‌دهم مرا بکش. آیا نمی‌ترسی؟

زن: اگر تو پادشاهی کسانی ترا اندر پی‌اند. من از ایشانست که می‌ترسم.

آسیابان: آیا مرگ به‌من پشت کرده است؟

زن: ای شاه، تو می‌گفتی با مرگ تو ملتی می‌میرد. من چگونه دست به‌خون ملتی آغشته کنم؟

دختر: او را بکش ای مرد - شاید با مرگ او ملتی نو به‌دنیا آید.

زن: من نه دایه‌ام و نه ماما، من آسیابانم، من به‌ملت نان می‌دهم ـ همین، و این تنها چیزیست که دارم.

آسیابان: دنیا برای ریختن خون من ترا برگزیده است ای مرد! سپاه تازیان همه‌ جا درپی ما بود؛ هلهل‌ کنان و ارجوزه‌ خوان و غیهه‌کش. سپاهی درهم و انبوه، با درفشی به‌رنگ تیره‌ی دود. همه چیز از من روی گردان شده جز این سپاه که با من چون سایه‌ی من بود.

زن: دشمن تو این سپاه نیست پادشاه، دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمن تو پریشانی مردمان است، ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟

موبد: بسیار آتشکده‌ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به‌گفتار گرم آیین ستیز آموخت.

زن: پر نگو موبد؛ در مردمان به‌تو باور نیست، از بس که ستم دیده‌اند.

سردار: نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین می‌گفت از حلقوم به‌در می‌آوردیم.

زن: جز درآوردن زبان کاش شما را هنر دیگری نیز بود.

سرکرده: رای من برمی‌گردد.

سردار: رای ما برگشتنی نیست!

آسیابان: رای روزگار ترا برگزیده است ای مرد؛ دیگر بار به‌تو فرمان می‌دهم ای آسیابان، مرا به‌خونم مهمان کن.

دختر: می‌گوید نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدا اهورا است.

آسیابان: آری، هیچ‌ کس در سراسر ایران‌ زمین از فرمان شاه شاهان سرنپیچیده.

زن: راستی؟ خوشم آمد. اگر چنین است به‌این سپاه تازیان بفرما بازگردد!

آسیابان: ریشخند می‌کنی؟

زن: در تیسفون فرمان تو فرمان بود، نه اینجا.

آسیابان: شنیدید؟ من روی برتافتم.

سردار: آیا سزاست که بندگان از فرمان پادشاهان روی برتابند؟

زن: نمی‌فهمم؛ اگر او را می‌کشت مردمی‌ کش بود، و اگر نمی‌کشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید می‌کرد؟

آسیابان: هیچ ای زن؛ گناه با ما زائیده شده، و آن جفت همزاد من که به‌جانم از همه نزدیکتر است نامش بینوائی است.

( سرباز وارد می‌شود.)

سرباز: نردبانم‌ها خوب به‌کارمان خورد. به‌پیاده‌ها گفتم سنگچینی به‌جای دخمه بسازند. خاک سخت است و بیل فرسوده، اما مردار بی‌گور نمی‌تواند باشد. این‌ها به‌کنار کلنگ را پیدا نمی‌کنم.

سردار: مردک سخنی نگفت؟

سرباز: تته‌ پته‌ای می‌کند، ما که نمی‌فهمیم. مثل فتیله‌ی بی‌روغن. سروران شاید چیزکی ازش دریابند. بیارمش اینجا؟

موبد: نه! باور کردنی نیست که آسیابان به‌زر فریفته نشده باشد. باور کردنی نیست که دشنه را فرود نیاورده باشد. باورکردنی نیست که پادشاه را نکشته باشد. آری، تو باید او را کشته باشی، و غیر از این هر سخنی باورنکردنی است.

سرباز: دار آماده شده. اینک تنها به‌ریسمانی نیاز است.

زن: ریسمان در انبار است. خانه‌خرابم کردید؛ زیاده از اندازه مبر. چوب از کجا بردی، زیادیش را بگذار.

سرباز: اگر زنده خواستیدش بر طبل بکوبید. اما اگر سرش را خواستید در بوق بدمید!

زن: تو برای مردم دست‌ بسته پهلوانی؟ ای خرف‌تر، ای بوزینه!

سردار: خاموش، چه کسی به‌تو گفت سخن بگوئی؟

زن: اینجا خانه‌ی من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شویم را به‌مرگ ارزان نمی‌دهم.

موبد: تکاپو مکن. دست‌ و‌پا مزن ای زندیق. رای ما دیگرگون نمی‌شود. نشنیدی که دار برپا شده؟

زن: چرا کوششی را که می‌توانم نکنم؟ آزادگی به‌تنت مهمان نشود ای سردار، که مرگ بی‌زمانه به‌خانه‌ی ما آوردی.

سرکرده: اینک که سرزمین فراخ آئین نو می‌کند، چونان همیشه توانگر می‌رهند و ناتوانان دربندند، تو چرا نگریختی؟

آسیابان: استریم نبود تا بر آن بار بندم.

دختر: دنیا در کمین پاکی من است. همه چیز دست به‌هم داده‌اند تا تیره‌ روزی من زبانزد گیهانیان شود؛ استر می‌میرد، همسایه می‌رود، سنگ آسیا می‌شکند، و یکی مرگش را اینجا می‌آورد.

زن: آن بیگانه چون از مرگ خود نومید شد ترفندی تازه زد.

آسیابان: او می‌کوشید تا من آسیابان را خشمگین کند.

دختر: (گریان) تو چرا خشمگین نشدی؟

آسیابان: در چهره‌ام نگریست و نگریست و نگریست.

زن: تف!

آسیابان: او به‌چهره‌ام تف انداخت.

دختر: نگو، نگو، نگو.

آسیابان: او مرا به‌سینه کوفت.

دختر: ای ستبر دل، ای رهزن، ای شورچشم!

زن: (با صورتک) ای تو ابلهی، ای تو ساده‌ دل. سالیان سال در این بیابان آسیا چرخانده‌ای با نان جوین و با خرمای خشک. آیا در تو نیروی کین‌ ستانی نیست؟ آیا من نیستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو کاخ مرا در تیسفون ندیده‌ای. ما بر حصیر نمی‌خسبیم. تو فرش نگارستان ما را ندیده‌ای. یک تار زر، یک پود سیم. که در آن درخت و پرنده و باغ است، از هر گوهری گل. دست شترنجم هست، یک صف از یاقوت سرخ و دیگر صف از یاقوت زرد. دستی نرد از زمرد پاک و مرا سی ودوهزار پاره یاقوت بیش بهاست. میدانی؟ و گنج عروس، و گنج خزرا، و گنج بادآورد، و گنج دیبای خسروی و گنج سوخته، و زر مشتفشار و تخت طاقدیس، و شادروان بزرگ، و مشکوی زرین، و دوازده‌هزار کنیزک. آیا باز باید گفت؟ آیا به‌خشم نشدی؟ آیا در تو نیروی کینه نیست؟

آسیابان: من به‌او گفتم ای مرد، هر که هستی، ای چرکینه‌ پوش، ای پادشاه، ای راهزن، مرا به‌خشم میآور. دلم می‌آماسد، و گزندی شاید که بر تو یا بر خود زنم.

زن: هزار و دویست فیل، و سیزده هزار شتر بارکش، و باغ نخجیران و باغ سیاوشان و باغ زمرد، و دوازده هزار یوز و هفتصد هزار سوار، و سیصد هزار پیاده، و صد هزار اسب بارگی و صدهزار نیام زرین، و مرا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوی می‌رسد.

آسیابان: من به‌او گفتم ای بدخواه، ای شوریده گفتار، ای ستمکار، مرا به‌خشم نیاور من مردی‌ام که سالها از من شده و مرا رفتن من امروز یا فرداست. مرا شوربختی ستمگر کرده، و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.

زن: او می‌خندید. به‌تازیانه دست برد، و او را کارهای سخت فرمود. که ای مرد در تو دلیری یک بنده‌ی کار کشته نیست. پلیدی پیش تو پاک است، و رسوائی پیش تو سربلند. تو شاه خود را چون شاهان ارج نمی‌نهی. مرا سگان پاسبان بود که آوازشان چندیست نشنیده‌ام. چون سگان به‌پای من بیفت. چون سگانم بر چهار پا برو و هیاهو و وغوغه کن. اسب تکاورم مرا دو روز است سواری نداده است. زین کجاست تا بر تو بندم. ای مرد، همسر خود را بگوی که به‌رختخواب من درآید. زود. زود.

آسیابان: (به‌پای زن می‌افتد) ای پادشاه مرا مزن، مرا ریشخند مردمان مکن. من مردی‌ام طاقت به‌سر شده، مبادا دست من بر تو دراز شود، که در قلب من نیز سنگ آسیائی هست. و دستانم چون بکوبم به‌سنگینی سنگ خواهد شد. مرا بگذار. مرا رها کن.

زن: زبانت بریده باد و لبانت دوخته. چه پر می‌گوئی و یاوه می‌بافی. نابخرد نامرد گجسته خود را کنار بکش، راهم را نگیر. من تازه در این تاریکی دخترت را دیده‌ام که با همه‌ی رنجوری بدک نیست، و لبانش به‌رنگ تبر خون است. و در آغاز رسیدگی است. مرا به‌میوه‌های تن او مهمان کن.

آسیابان: ای پادشاه چه می‌گوئی که من نمی‌فهمم؟

زن: اگر زبان مرا نمی‌فهمی زبان تازیانه را فهم خواهی کرد.

آسیابان: من می‌دانم، تو می‌خواهی مرا بیازمائی. تو وفای مرا می‌سنجی. در وفای من سخنی نیست، نیست. مرا از این که هستم خوارتر مکن. ای پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.

دختر: ای پادشاه او به‌زانو افتاده است آیا بس نیست؟

زن: گفتی به‌زانو؟ هنوز سر به‌خاک سائیدن مانده است. به‌خاک بیفت و همانجا بمان تا من شرف به‌زیر کشیدن دخترت را به‌او بدهم.

دختر: از من چه می‌خواهی؟

زن: عناب و بادام، آمیخته با شکر و قند.

دختر: نه! (می‌گریزد) مرا برهان پدر. مرا برهان.

آسیابان: (گوش‌هایش را می‌گیرد) نه، نه، نه، این همه برای آزمودن من است، این همه نیست مگر برای آزمایش من!

زن: (خندان) تو ای دختر خوب رسته‌ای. زبان خوش دوستتر داری یا تازیانه‌ی مارپیکر؟

آسیابان: (چشمان خود را می‌گیرد) من خشمگین نمی‌شوم، نه خشمگین نمی‌شوم.

دختر: وای پدر ـ به‌دادم برس. دشنه زیر گلوی من است. به‌دادم برس!

سردار: داستانی از این شرم‌آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به‌کنیزکی پست ‌روی بنماید؟ او که در تیسفون سه هزار زن داشت، هر یک خوبتر از دیگری؟

دختر: (از پشت سنگ آسیا خارج می‌شود) کاش کیسه‌ای آرد مانده بود که بر سر خود می‌ریختم تا سراسر سپید شوم. کاش چنین چیزی بود.

آسیابان: دخترم. دختر من چنین نبود. اینگونه خیره در کار خود. با نگاه مرده.

دختر: بالای تو بلند است، و پهنای تو دوشانه از من پهن‌تر. نیروی تو با پرهیز من آورد می‌کند، و من از روزنه اهریمن را می‌نگرم که بر اسب خاکستری‌اش دور می‌شود.

آسیابان: نه، نه، دخترم اینگونه نبود. او می‌خواست وفای مرا بیازماید. دست برداشتن به‌روی پادشاه ـ این گناه دوزخی! ـ و من به‌آن دست نبردم. و اینک دوزخی از آن سهماگین‌تر از درون می‌سوزاندم. ای رگها، این رود جوشان چیست در شما جاری؟ این شورش که در دل من جا گرفته است؟ من او را می‌کشم، آری، در دل من سنگ آسیائی هست.

[ روی جسد می‌افتد و می‌زند.]

دختر: (می‌خندد) دلم برای کشته می‌سوزد.

زن: (بدون صورتک) زبانت ببرد! (به‌مرد) دشنه را سخت‌تر بزن!

آسیابان: (همچنان می‌زند) او را می‌کشم؛ دوبار، سه‌ بار، چهار بار....

زن: بزن! بزن!

آسیابان: (نفس‌ زنان دست می‌کشد) من او را کشتم. آری و شادمانم.

سردار: به‌چشم خود دیدید؟ گفته‌های این جانور بس نیست تا گناه او بردنیا آشکار شود؟

موبد: سر انجام راستی به‌سخن درآمد. آری گزارشی درست خود را فریاد کرد، و ما همه شنیدیم.

سردار: اینست دادگری ما!

زن: اما تو او را نکشتی.

آسیابان: آری نکشتم!

موبد: چه پنهانکاری بیهوده‌ای.

آسیابان: من او را نکشتم. این گزارشی نادرست بود.

موبد: چرا دروغ؟

آسیابان: من بیم کردم که در من چون پدری شرم‌ ناشناس بنگرید. من او را نکشتم، تا آن دم که مرا به‌بازی گرفت.

سردار: بازی؟

موبد: کدام بازی؟

زن: (با صورتک) نیک خود را شاه خواندم و شما را فریفتم، به‌خوراکی و جای خواب و همخوابه. هاه، نیک شما را ریشخند خود کردم. نیک بازی دادمتان به‌بازیگری. من که‌ام که دربانی‌ام دهند - هر کوچه‌گردی می‌تواند از در درآید و به‌خود نام شهریاری بندد و به‌رختخواب دخترت فرود آید. هاه ـ چه آسان. چه آسان.

آسیابان: نه اینهمه آسان ـ نه اینهمه - چماق من کجاست؟

زن: تن او نیکو بود. خوشا به‌این مهمان‌نوازی!

آسیابان: چماق من کجاست؟ چوبدست مرا بده دست مرا بگیر! چوب‌ بند سقف را بکش. های...

موبد: می‌شنوید؟ در این دادگاه شنیدید که او به‌فریاد چماق می‌خواست.

سردار: برای کشتن پادشاه!

زن: چه کسی گفته من پادشاهم؟ هیچ در چهره‌ی من نور ایزدی هست؟ آیا سپاهی دارم، یا کاخی، یا کنیزکان خوبرو - آیا مردمی دارم -؟

دختر: او با خود گنجی دارد.

زن: گنج من دزدی است.

دختر: بپرس از که دزدیده است؟

زن: از تو! مزد همه‌ی روزهای خود را برهم بیفزای آیا گنجی نمی‌شد؟

آسیابان: روزهای زندگیم. آه، فراموش کرده‌ام که از کی آغاز شد.

زن: من همه‌ی روزهای ترا دزدیدم.

آسیابان: پس شاه خود توئی. چگونه می‌تواند جز این باشد؟ روزهای زندگیم - همیشه آرزو می‌کردم روزی داد خود به‌شهریار برم، و اینک او اینجاست. داد از او به‌کجا برم؟ آنچه را که از من گرفتی پس بده ای شاه؛ روزهای زندگیم، امیدهای بربادم، و پاکی این دخترکم!

دختر: (جیغ می‌کشد) خون! خون!

زن: خون از چهره‌اش بیرون زد! (صورتک را می‌اندازد)

دختر: این کم است.

زن: (بالای سر جسد می‌نشیند) بگو ببینم ای شاه، دخترم را چگونه یافتی؟ آیا به‌تو افسار داد؟

دختر: (گریان) تمام شب بارش بود، و او به‌تن تنها در برابر من ایستاد.

زن: سخن بگو ای شهریار سترگ؟ آیا رهوار بود آنگاه که به‌تو سواری می‌داد؟

آسیابان: (خشمگین و نعره‌کشان بر جسد می‌افتد و می‌زند) من او را کشتم!

زن: آیا ترا خوش آمد؟ رام تو بود آنگاه که بر او خسبیدی و در او می‌راندی؟

آسیابان: چماقم!

زن: بزن!

آسیابان: روزهای زندگیم.

زن: بزن!

آسیابان: همه‌ی مزدهایم.

زن: بزن!

دختر: بزن!

آسیابان: من او را کشتم!

دختر:(گریان) دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد. (بالای سر جسد می‌نشیند) آه پدر، چرا ترا کشتند؟

زن: خاموش باش و سخنان دیوانه مگو.

دختر: آه پدر، پدر - با تو چه کردند؟

زن: مبادا زبان بازکنی.

دختر: آه پدر، چرا ترا کشتند؟

سرکرده: چطور؟ می‌شنوید؟ چه می‌گوید؟

دختر: آن‌ که اینجا خفته پدر من است. بینوا مرد آسیابان، که هرگز از زندگی نیکی ندید. آری ندید، حتی پس از مرگ.

سردار: چه می‌گوئی، این چهره‌ی خونالود پادشاه نیست؟

زن: شما می‌دانید که دختر خرد خویش از کف داده است.

دختر: پدر، سخن بگو. و پاسخ ایشان بده ـ [به‌جای جسد] - فرزندم، آه فرزندم، چرا ترا تنها گذاشتم؟

موبد: می‌شنوید؟ مرده سخن می‌گوید - در همه‌ی دساتیر چنین چیزی نبشته نشده. حقیقت از جهان دیگر به‌ما آواز می‌دهد.

سردار: همه چیز فراموشم باد - آنها را نگه‌ دارید تا ببینم. و شما - همه گردهم آیید. این یک همپرسگی جنگی است. زود! گفته می‌شود که این پیکر پادشاه نیست. آیا هیچیک از شما چهره‌ی پادشاه را از نزدیک دیده است؟

سرکرده: چه کسی یارای آن داشت تا در سیمای شکوهمند پادشاه بنگرد؟ از این که بگذریم او چهره به‌هر کس نمی‌نمود.

سردار: تو نخستین نبودی که به‌دیدن این پیکره‌ی پاره‌ پاره‌ی خون‌آلود پادشاه را بازشناختی؟

سرکرده: من او را به‌دیهیمش بازشناختم. وگرنه هرگز او را جز از پس سیماچه‌ای زرین ندیده بودم. آری سیماچه‌ای سرخ، یک پاره‌ی زرناب که درخشش آن چشم را تیره می‌کرد.

سردار: ای موبدان موبد، پرستنده‌ی پرفروغ آتشگاه، سخن بگو. تو او را بارها دیده بودی.

موبد: آری دیده بودم. اما نه هنگامی که بر چهره‌اش خشکی خون نشسته بود، و کبودی مرگ بر آن سایه انداخته بود، و دهانش نیمه‌ باز بود، و چشمانش بر تیرهای سقف خیره مانده بود، و از دردی جانکاه در چهره‌اش نشانه‌ها پیدا بود.

سردار: این باید دانسته شود. من خود پادشاه را جز از پس پرده یا در کلاهخود زرنگار رزم ندیده‌ام، و دشوار است که بگویم چه مایه آن شکوه از این پیکر خون‌آلود دور است.

سرکرده: اینک چه باید کرد؟ دراین افتادگی که اوست حتی همخوابگان شاه نیز او را نمی‌شناختند تا چه رسد به‌بندگان که همواره سر به‌زیر داشتند.

سردار: اگر او آسیابان باشد پس پادشاه کجاست؟

زن: من به‌شما سه‌ بار گفتم که او گریخته است؛ چهره دگرگون کرده. او به‌آرزوی گریز از ما گریخت. دیگر چه بایدم گفت هنگام که شما جز نیروی ستم هیچ باورتان نیست؟

موبد: وای بر ما! (جسد را می‌زند) ـ اگر این کشته آسیابانی بی نام باشد. من بر او نماز شاهان گزاردم - (می‌زند)

زن: این روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را درنوردیده، و سرداران جنگاور جنگ‌ آزمای ما هنوز کینه از رعیت می‌ستانند.

سردار: خاموش!

( سرباز وارد می‌شود.)

سرباز: هاون کجاست؟

دختر: درست بایست سرباز. هاون برای چه می‌خواهی؟

سرباز: استخوان‌های آسیابان باید کوبیده شود.

زن: سنگ هاون آنجاست، و تنور اینجا. چیز دیگری هم هست که بخواهی؟

سرباز: فقط تبر!

زن: همه‌جا پیروزی‌ نامه بخوانید و کرنا بنوازید که بر ماندگان تهی‌ دست چیره شده‌اید.

سردار: اگر آن پیکر آسیابان است پس این مرد کیست؟

سرباز: مردک تازی جان می‌دهد و سخن نمی‌گوید، جز این که چیزکی زیری لب می‌ولنگد!

سرکرده: آنچه باید دانست اینست که تازیان می‌آیند یا دور می‌شوند؟

موبد: آری، باید دانست!

سردار: (به‌آسیابان) تو که هستی مرد؟

زن: آیا ما می‌توانیم دمی چند باهم در پنهان گفتگو کنیم؟ ما سه تن این یک همپرسگی خانوادگی است.

سردار: اگر همفکری بر خردمندیتان می‌افزاید چه باک؟

موبد: اگر آن‌ها را که سودای خام می‌پزند بر بینش نیک آورد چه بیم؟

سردار: و اگر آنچه را که ما بخواهیم در پی آورد هماندیشی کنید و بیشتر هماندیشی کنید. ولی وای اگر آن دانشی را درپی نیاورد که ما می‌خواهیم. (به‌سرباز) بیرون بایست، اما نگاهت به‌درها باشد. این‌ها بندیان تواند. (به‌سرکرده) همه سو بسته شود. (به‌موبد) برویم ـ (به‌زن) و هنگامی که برگردیم باید چهره‌ی آن مرد از آرد و آنچه او را پوشانده است پاک شده باشد. (به‌سرکرده) به‌من نشان بدهید - این مردک تازی کجاست؟

[ بیرون می‌روند.]

سرباز: این چه سخنی است که شما باید بگوئید و ما نباید بشنویم؟

زن: بزن به‌چاک!

سرباز: کاش یکی‌تان پا بگذارد به‌فرار. نیزه‌ی من این پشت در کمین است. ازتان کباب خوبی به‌سیخ می‌کشم. افسوس که نیزه‌ام به‌زهر آلوده است. سگ خور! [ خارج می‌شود.]

آسیابان: بگو چه در سر داری؟

زن: (به‌مرد) ای نادان، راه فراری نیست. اگر گمان برند که این مردار پادشاه است که افتاده خون ما همه هدر خواهد شد. باید بگوئیم و بگوئیم و بگوئیم که این پادشاه نیست.

دختر: چه کسی نمی‌داند که این اندام آسیابان است؟

آسیابان: اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟

زن: بزودی همه خواهند پرسید.

آسیابان: من اگر آسیابان نباشم پادشاهم، به‌جز اینست؟

زن: چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی پادشاه‌ کشی، و ما همه به‌مرگی دردناک می‌میریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟

آسیابان: هوم ـ سخنی است.

دختر: (گریان) تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌ای. تو هرگز با او مهربان نبودی. تو حتی با او نمی‌خفتی. ای تو - تو هرگز خود را به‌او واگذار نمی‌کردی. او را که از پریشانی و ناداری و مهر تو گریان بود. من با تو کنار نمی‌آیم.

زن: من چه باید می‌کردم؟ جز این که همه‌ی روزهای زندگیم را در این سیاهچال با او شب کنم؟ جز که بارکشی باشم چون خود او؛ چون دو استری که با هم سنگ آسیا می‌گردانند. تو بیش از این از زادنت پشیمانم نکن. من که ترا به‌دنیا آوردم، هرگز چشم به‌راه سپاسگزاری تو نیستم.

آسیابان: بس کنید! کوتاه کن دختر...

دختر: تو با من سخن مگو. تو بیگانه به‌من دست مزن که او را از راه به‌در بردی!.

آسیابان: من منم ای نادان؛ نمی‌شناسی؟

دختر: چرا نیک می‌شناسمت. می‌دانم چگونه مردی، بی‌گمان اگر مرا می‌خریدند می‌فروختی به‌یک لبخند این زن!

زن: چکنم جان دل، فروشندگان تو خریداران من‌اند.

آسیابان: هنگامه را کوتاه کنید. در این هنگام که ما اینجا به‌جان هم افتاده‌ایم بیرون از اینجا گور کنار گور برای ما می‌سازند؛ سنگ بر سنگ، و میخ دار مرا استوار می‌کنند. پس خاموش!

دختر: (روی جسد می‌افتد) پدر، پدر، چرا مرا با خود نبردی؟

آسیابان: به‌راستی باورش شده که او آسیابان است.

زن: چنین می‌نماید، و این خود بد نیست. دیوانگی او به‌سود میانجامد، و خرد به‌زیان. آه دخترم، آنچه بر او وارد شده چنانش در هم کوبیده که خود نمی‌داند کیست. تا کی چنین باشد و چنین کند خدا داناست.

( سردار و دیگران وارد می‌شوند.)

سردار: (به‌سرباز) آیا سخنانش را شنیدی؟

سرباز: نه سردار، فقط از سوراخ در نگاهی کردم.

سردار: این مردک تازی بینوا پیش از جان دادن چیزها گفت که ما را بر آن می‌دارد تا هر چه زودتر به‌گردآوری سپاه بپردازیم. تازیان یکراست به‌سوی خاوران تاخته‌اند، پس هر دم بیشتر از اینجا دور می‌شوند.

سرباز: دور می‌شوند؟

سردار: آری، این با چاره‌جوئی خرد هماهنگ است و با پیش‌بینی جنگ‌شناسان نیز می‌خواند.

سرباز: دور می‌شوند. چه مژده‌ای، پس بخت به‌ما روی‌ آورده شده.

سردار: آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ (به‌زن) آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای داشت؟

زن: ما فقط آبیاری‌اش کردیم.

سردار: میوه‌ی رسیده نباید بر درخت بماند. بایدش چید. زودتر باش!

زن: گفتنش سخت است. ای موبد من باید سوگندی بشکنم، آیا رواست؟

موبد: راه یکی، آن راه راستی، و دیگر همه. بیراهه.

زن: دختر راست می‌گفت، آسیابان اینجا خفته.

سردار:چه گفتی؟

موبد: آنچه را که می‌گوئی به‌سوگندی مرگ‌آور استوار کن.

زن: سوگند به‌جان همه‌ی موبدان.

موبد: پس این مرده آسیابان است (با لگد می‌زند) و این مرد کیست؟

زن: (بر او لباس می‌پوشاند) پادشاه!

سردار: شنیدید؟

سرکرده: باور کردنی نیست.

زن: آری ای سلحشوران و سرداران، آسیابان به‌مرگ خود مرده است. و این مرد زنده‌ی ایستاده پادشاه است که می‌خواست خود را از خویش گم کند، و پس جامه‌های او را پوشید.

سردار: آیا این خوابی نیست که درست درآمده؟

موبد: چرا از آغاز نمی‌گفتی؟

زن: من به‌نگه‌ داشتن این راز سوگند خورده بودم.

سردار: و او ما را می‌آزمود. می‌فهمید؟ کاش سخن تندی نگفته باشم. آری، سپیدبختم که از این آزمون سربلند برآمدم.

سرکرده: (زانو می‌زند) ای پادشاه!

زن: دادگریتان را بنگرید که اینک کند شمشیر شده. مگر آسیابان بی‌پادافره می‌ماند. هاه ـ آری، دادگری را بنگرید.

سردار: فرمان پادشه چیست؟

آسیابان: از راه من دور شوید. به‌تنهائی خود رهایم کنید، و هرگز نگوئید که مرا دیده‌اید.

سرکرده: پادشاه جز این فرمانی ندارند؟

زن: او پادشاه بودن خود را نخواهد پذیرفت.

آسیابان: من نخواستم که جانبازان گرد من باشند. گفتم زود باشد که همه جا آوازه شویم، و این بی‌گزند نیست. گفتم دور باید شد، بی‌سایه‌ای. پس بهتر آن دیدم که مرده بپندارندم. و جامه را پوشیدم.

موبد: گفتاری خردمندانه است.

سردار: چه رنجی که پادشاه می‌برد. پشت ما در برابر تو خم باد شهریار.

سرکرده: اگر پادشاه هستی ای بزرگوار نام مرا بگو.

زن: چرا پادشاه باید نام زیردستان را بداند؟

سرکرده: پاسخی شاهانه است. اما گواهی باید. در میان سپاهیان کسی نیست که پادشاه را دیده باشد؟

سردار: تو پادشاه را می‌آزمائی؟

سرکرده: آری، اینک که چهره‌ی این مرد از غبار پاک شده شاید کسانی در او دروغ و راست را بتوانند دید.

سرباز: (به‌زمین می‌افتد) اگر زنهارم دهید من گناه نابخشودنی خود را بگویم. آری من یک بار دزدانه در چهره‌ی پرفروغ پادشاه نگریسته‌ام، ولی از دور، در شکارگاه بود، و غوغای بازیاران بود. که دیدگان من او را دید، یکچشم برهم زدن، و راستش نمی‌دانم که آن چهره‌ی راستین پادشاه بود یا سیمایی ساختگی بر چهره داشت. کمانی در کف، و پیمانه‌ای به‌دیگر دست. اما این نشانه‌ها پاک بیهوده است. زیرا شنیده‌ام که پادشاه برای آن‌ که نشناسندش موی چهره و گیسوان را به‌دست پیرایه‌گران سپرده است. پس چگونه می‌توان او را شناخت؟

موبد: آری، نمی‌توان. (پیش می‌آید) پادشاه بوی خوش می‌داد که از هل و گلاب بود، و اینجا جز بوی نای و نم نیست. اما من راهی می‌دانم، ای مرد دیهیم پادشاه را به‌سر بگذار و ردای او را بیفکن.

زن: بگیر!

سرباز: نه، این او نیست، سوگند می‌خورم، با این دیهیم و ردا او از پادشاه ما بس باشکوه‌تر است.

سردار: آزمونی دیگر!

موبد: راه برو - بخند - دور خود بگرد - چشمان خود را ببند - چشمان خود را بدران - فریاد کن - غریو کن - پچ‌ پچه کن - دستانت را بگشا - دستانت را به‌کمر بزن - دستانت را چلیپا کن - (درمانده) نمی‌توان گفت!

سرکرده: ولی این دستهای یک پادشاه نیست. دستانی چنین زمخت و کارآلوده، پینه‌ها بر آن بسته و گره‌ها.

آسیابان: (دست‌هایش را به‌هم می‌کوبد) نیست؟

سردار: اگر تو پادشاه هستی شماره‌ی شبستان‌های کاخ تیسفون را بگو.

زن: شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، شبستان زبرجد برای نوازندگان - آیا پرسش دیگری هم هست؟

سردار: او می‌داند. می‌داند. نشانه‌ی دیگر بگو.

زن: فرش نگارستان، با یکهزار و یکصد و یازده گوهر.

سردار: او می‌داند! می‌شنوید؟

موبد: شماره‌ی درست زنان پادشاه را تنها منم که می‌دانم. اگر تو پادشاهی بگو!

زن: دو یکصد و یک ده.

موبد: شگفتا! اینها همه درست است.

آسیابان: (به‌زن) تو اینها را از کجا می‌دانی؟

زن: تو به‌من گفتی، یادت نیست پادشاه؟

آسیابان: من نگفتم.

زن: تو به‌من گفتی شماره‌ی دهلیزها، گوهرها و خوابگاه‌ها - چه کس دیگری باید گفته باشد؟

آسیابان: او، آنگاه که مرا راند زیر باران. او به‌تو گفته است؛ پادشاه.

زن: پادشاه توئی.

آسیابان: نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردی‌ام بی‌برگ، و بی‌بخت. و دستم تا به‌آرنج در خون. بگو این‌ها را او به‌تو گفت؟

زن: آری او.

دختر: آری او.

سردار: آنها را از هم جدا کنید. داستان چیست؟

دختر: داستان؟ (راه می‌افتد) این را من به‌چشم خود دیدم. (با لبخند] من، که مرا هیچ پنداشته بودند.

آسیابان: بگو!

دختر: او خواست تا مادرم را بفریبد.

زن: چنین چیزی نیست.

دختر: (به‌آسیابان) همسر ترا.

سردار: بر پادشاه ما ناروا مبند.

دختر: او به‌تو شبیخون زد ای آسیابان.

سردار: پادشاه ما...

دختر: زهر می‌پاشید.

آسیابان: از این زن اندیشه‌ام نیست. زیرا پیش از این بارها به‌آغوش مردمان رفته است.

زن: نامرد!

آسیابان: بی‌خبر نیستم.

زن: هرکس را مشتریانی است.

آسیابان: همسایگان؟

زن: اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟

دختر: تو با پدرم چه بد که نکردی!

زن: بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟

موبد: آه اینان چه می‌گویند - سخن از پلیدی چندانست که جای مزدا اهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خرد با مهر، گوئی پایان هزاره‌ی اهواریی است. باید به‌سراسر ایران‌زمین پندنامه بفرستیم.

زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.

سرکرده: مرا دانشی نیست ای موبد، ترا که هست چیزی بگوی.

زن: آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند؟ من سالیان چشم به‌راه رهائی بودم. آری من!

دختر: (راه می‌افتد) او خواست تا مادرم را بفریبد. در تاریکی زمزمه کرد. و تنها میان ایشان زبانه‌ی آتش بود.

آسیابان: من کجا بودم؟

دختر: در باران!

آسیابان: آغاز شب نبود؟

دختر: آنگاه که توفان در خود پیچید و زیر و بالا شد و به‌غرش آغاز کرد و سرانجام بوران و تگرگ بارید. آری، آن هنگام، پادشاه هنوز می‌کوشید آسیابان را پست‌تر کند. همچون سگی.

آسیابان: (به‌زمین می‌افتد، چهار دست‌وپا) عو - عو - عو -

دختر: بلندتر! بلندتر! ـ آن پساک زرنگار را به‌من بده، و آن کمربند را. اینک بار دیگر بگو؛ من که هستم؟

آسیابان: سرور من تو پادشاهی.

دختر: و تو گدازاده که باشی؟

آسیابان: سگ درگاهت آسیابانم.

دختر: تو شوربخت شور چشم هر چه داری از کیست؟

آسیابان: هر چه ما داریم از پادشاه است.

زن: چه می‌گوئی مرد، ما که چیزی نداریم.

آسیابان: آن نیز از پادشاهست.

دختر: دختر سهم شاهانه‌ی من بود. دانستی؟ آخ!

آسیابان: چه شد؟

دختر: از آسمان تیر بلا می‌بارد. همه را من آماجم. آنان را بن پیدا نیست. ژولیده‌موی و چرکین و چرمین کمر. افراشته درفش باشند و زین سیاه دارند.

آسیابان: آیا اینهمه نزدیک شده بودند؟

دختر: دشمن؟ باشد که دور شده باشد. اینسان که روشن است دنیا مرگ مرا نمی‌خواهد. پس باید زنده ماند!

زن: موش‌ها می‌گریزند. سرد است چه بارانی گوئی از میان کولاک هزاران مویه می‌شنوم.

دختر: شاید بازگردند. آتش بیار. هیزم کجاست؟ به‌آسمان نگاه کردم، می‌بارد تند. چون دریای وارونه. این چیست؟

آسیابان: شمشیر.

دختر: برای سینه‌ی تو؛ تو مرا نکشتی ای آسیابان - تو ترسان‌تر از آن بودی که می‌پنداشتم. تو حتی دل آن نداشتی که چوبدستی را که بالا برده بودی فرود آوری.

آسیابان: من مردی بی‌آزارم.

زن: (جیغ می‌زند) سرد است.

آسیابان: فریادت از چیست؟

زن: از تو! از تو مرد. از تو نیکدل. که چوبدستت را به‌زانو شکستی آنگاه که باید پیشانی او را می‌شکافتی. که دیگر بنشینیم و بنگریم که هر ناکسی از راه برسد و خانمانت بروبد و آبت ببرد؟

آسیابان: من مردی‌ام مهمان‌نواز.

زن: تو او را نکشتی که سکه‌ی بخت ما به‌دستش بود.

آسیابان: اینسان به‌من منگر با چشم خونبار.

زن: - نه تو بودی که چون سگان به‌پایش افتادی؟

دختر: این گفتگوی پنهانی چیست؟

زن: او مردی بی‌آزار است!

دختر: هان خوبست ای مرد نیک، تو می‌دانی که پاداش زر است و پادافره شمشیر. سرما به‌جانم افتاده. هیزم بیار. آتش! و و چیزی برای خوردن. گوسپندی.

آسیابان: کدام گوسپند؟ قحطی در مردمان افتاده است. بسیاری از گرسنگی جان‌ به‌سر شده‌اند.

دختر: آه اگر اسبم نگریخته بود ـ

آسیابان: با هم می‌خوردیمش.

دختر: خود را انباز شاهان می‌کنی؟

آسیابان: تو خود را انباز گدایان کرده‌ای.

دختر: رو به‌آبادی برو. پیله‌وران و کوچه‌ گردان، هر کس را که گوسپندی هست از آن پادشاه است. زورکن، بدزد. شما همه از نژاد دزدانید.

آسیابان: سرد است، در این کولاک مرا نفرست.

دختر: چراغ ببر. بی‌خوراک به‌آئین بازنگرد!

آسیابان: آبادی دور است؛ شاید فرسنگی ـ

دختر: اگر بریان بیایی بهتر! شنیدی؟ مرا بریانی بیاور، برای چاشت، یا گوسپندی ـ

آسیابان: دیرگاه است؛ راه گم می‌کنم، تاریک و باد است، و باران کوبنده.

دختر: تو فرمان پادشاه را چه گفتی؟

آسیابان: بردیده‌ی من! می‌روم. هم اکنون -

دختر: چرا؟ هیچ جانور در این بارش تند تیره شب به‌بیابان نمی‌رود. من ای مرد بر تو بددل شده‌ام. آری، دلم بر تو شوریده است. مبادا سودای خام در سر پخته باشی که بروم و راز پادشاه را فاش گردانم.

آسیابان: من به‌این اندیشه نبودم.

دختر: تو جای مرا می‌دانی. برخی‌اند که به‌نشانی دادن من ترا زرپالوده می‌دهند.

آسیابان: تو خود مرا به‌این اندیشه افکندی ای شاه.

دختر: پس بدان که همسر و دخترک تو اینجا در گروی من‌اند، و مرا در کف تیغ بلارک است. هرگاه اندیشه‌ای به‌جانت افتاد، این را به‌یاد آر.

زن: چنین کاری هرگز راهزنان با ما نکرده‌اند.

دختر: تو پادشاهان را با راهزنان همانند می‌کنی؟

زن: راهزنان بر تنگدستان می‌بخشایند و پادشاهان نه!

آسیابان: بروم، آیا وقت نیست که از دست این زن رها شوم؟

زن: از دست من؟ تو دلشده هرکجای جهان که باشی به‌سوی من برمی‌گردی. مگر بارها نیازموده‌ایم؟

آسیابان: من رفتم. زیر بارانی سهمگین و تیره، که در آن بیابان از شب پیدا نبود. و گیهان چنان چون دریای دل آشوب می‌نمود. با آبخیزهاش؛ چون دریای فاحشه. و در آن آسیای من چون کشتی باژگون به‌نگر می‌آمد. من رفتم. دور. در پی هیزمی چند، و گوسپندی برای خوراک. اما اندیشه‌ام همه آنجا بود، که آن پادشاه آنجا چه می‌کند.

دختر: چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به‌دست یخزده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند، و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده، باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری، و می‌توان سالیان سال به‌خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر آن می‌پوشاندم. آه، این کارها همه درست است. گرفتاری تنها این زن است و آن دختر، که داستان را از آغاز در کنار بوده‌اند و به‌دیگران باز می‌گویند. دختر بی‌خرد است و می‌ماند زن!

زن: با من بود. پادشاه و من تنها. زن آسیابانی که جز ترشروئی مردم سرسخت سخت‌ جان ندید. پادشاه به‌من می‌نگرد، از ورای این آتش. چه در سر دارد؟

دختر: آری، اندیشه‌ای است این. می‌توان او را به‌دام آورد؟

زن: ترس مرا گرفته است. آیا دلم کبوتری است؟

دختر: زن آسیابان را تنی نیکوست. سختی دیده و رنج کشیده و گرسنگی دیده. من او را وادار به‌خود خواهم کرد. او را خواهم فریفت.

زن: چه می‌خواهی ای پادشاه؟

دختر: می‌توان او را به‌لقمه‌ای رام خود کرد؟ ای زن، شوهرت چگونه است؟

زن: دوستم دارد.

دختر: و تو؟

زن: من؟ ـ مگر از من چیزی پیداست؟ مگر من چیزی گفته‌ام که اینهمه آشکار می‌پرسی؟ دلم بر او می‌سوزد - آه نباید می‌رفت - من چه می‌کنم، آه، چه بر سرش می‌آید؟

دختر: چرا می‌لرزی، ای زن، چرا ویله می‌کنی؟

زن: او بسیار رنج برده است، من نیز، من نیز.

دختر: آه ای زن، من بر تو و یاوان شده‌ام.

زن: نه.

دختر: پیشتر بیا ای زن، دلم بر مهر تو جنبیده است.

زن: مرا می‌ترسانی.

آسیابان: مرگ به‌تو زن!

زن: چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به‌این سیاهی پا گذاشتم. هم‌صحبت من سنگی بود نهاده کنار سنگی دیگر.

دختر: (گریان) ای پدر، پدر، چرا ترا کشتند؟

سرکرده: نه دخترجان، داستان پادشاه را می‌گفتی!

دختر: مادرم - مرا ببخش از تو بیزارم - (جیغ می‌زند) از تو بیزارم.

( زن می‌کوبد توی گوشش، دختر صورتش به‌لبخند باز می‌شود.) - آه این سیلی زیبایی بود که تو به‌چهره‌ی پادشاه زدی، آنگاه که نخستین‌ بار با تو راز گفت.

زن: نگو، نگو، دخترم. آزارم مده. تو مرا دوست داری. نگو.

دختر: (وسوسه کننده) این آسیابان هیچ است. اگر اندکی از او بیزاری، اگر اندکی بهروزی می‌جوئی، با من باش.

زن: آری او چنین گفت. و دل من طپید. باز هم بگو ای پادشاه.

دختر: من به‌تو دلبسته‌ام ای زن آسیابان. تن تو استوار است و در این توفان و باران چیزی گرم‌تر از آن نیست. من به‌تو دل بسته‌ام.

زن: (ضجه می‌زند) آیا راست است؟ کسی دست مرا می‌گیرد؟

دختر: تو رها خواهی شد.

زن: از گرداب!

دختر: و من ترا در آغوش خواهم فشرد.

زن: تو دخترم را نیز در آغوش فشردی.

دختر: آن از مهر نبود. یک‌ پاره بیزاری بود. تو خود می‌دانی که آن دختر شایسته‌ی من نیست. آن همه چیزی نبود جز گستاخی، من بیزاری شمایان را می‌جستم، تو و آسیابان را، و می‌خواستم که مرا به‌دست خود بکشید. آسیابان و تو.

زن: دستم بریده باد!

دختر: چون منی می‌میرد، و پست‌ترین جانوران می‌مانند.

زن: تو نمی‌میری.

دختر: چه گفتی؟

زن: چگونه می‌توانم از شویم رها شوم؟

دختر: و من به‌دنبال مرداری بی‌جان هستم؛ مردی که جامه‌ی شاهی به‌تنش باشد. چگونه می‌توانم آنرا بیابم؟

زن: این اندیشه‌ای ترس‌آور است.

دختر: هر کس ببیند خواهد پنداشت کالبد پادشاه است. چه سرانجامی باشکوهتر از این برای شوی تو؟

زن: هیچکس بی‌گناه نیست.

دختر: من و تو برزین یک اسب می‌نشینیم و گنج من تا همیشه ما را بس خواهد بود.

زن: من رها می‌شوم؟

دختر: خب ـ چه می‌گوئی؟

زن: تو جوانتری.

دختر: و برازنده‌تر. من بر تخت طاقدیس می‌نشستم و بر فرش نگارستان می‌رفتم. فرش هزار یکصد و یازده گوهر. دوصد و یکده همسرانم در پی من بودند.

زن: در کاخ تیسفون؟

دختر: سی و سه دهلیز در کاخ ما، همه به‌ایوان من می‌رسد. با هفت شبستان گرداگرد. شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، و شبستان زبرجد برای نوازندگان، و دیگر آنها.

زن: آه، دختر ابله، پس تو این سخنان را گوش ایستاده بودی؟

دختر: و بیشتر از اینها را. تن تو استوار است ای زن آسیابان. و چیزی بهتر از رانهای تو نیست.

زن: (گریان) مرا شکنجه مده.

دختر: پستانهای تو شیری است، و در این توفان چیزی گرم‌تر از آغوش تو نیست.

زن: آه آه، پس تو همه را می‌شنیدی؟

دختر: ای زن آسیابان، آسیابان هیچ است. تو چشم ببند، او را می‌کشیم و می‌اندازیم در جامه‌های شاهوار من، و می‌گریزیم. همه خواهند انگاشت مرد کشته منم.

زن: دختر. دختر چه؟

دختر: این کنیزک نادان؟ او دخترکی بخرد نیست. اگر زنده بماند سپاه دشمن بر بدنش خواهد گذشت.

زن: او را بکش!

دختر: این برای او سرنوشت بهتری است.

زن: (جیغ‌زنان) او را بکش!

دختر: (جیغ‌زنان عقب می‌کشد) اینک پدرم می‌آید!

( آسیابان با چشمان دریده و چوبدست پیش می‌آید).

ـ او از دل تاریکی و توفان، از دل بوران، آسیمه‌سر می‌آید.

زن: او را بکش!

آسیابان: ای بی‌شرم ـ (حمله‌ می‌کند) بمیر! (جیغ می‌کشد و خود را در آغوش دختر می‌اندازد) آری، او به‌من تاخت. پادشاه شما، با شمشیر آخته. چون درنده‌ای ـ (بالای سر جسد می‌نشیند) او جنگاوری دلاور بود، و تیغ کابلی‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد، و من او را کشتم.

سرکرده: آیا این خودکشی نبود؟

زن: [فریاد می‌کند] رستگاری کجاست؟ ( سرباز وارد می‌شود)

سرباز: دار آماده است، گور کنده شده، هاون کنار دار است و تنور گداخته است.

آسیابان: ای زن، و ای دختر من نزدیک‌تر بیائید. ای قربانیان تنگدستی من. اینک من از همزادم جدا می‌شوم؛ از بینوائی، از آنچه شنیده‌ام دشمنانی که می‌آیند ـ تازیان ـ به‌من ماننده‌ترند تا به‌این سرداران. و من اگر نان و خرما داشتم به‌ایشان می‌دادم.

سردار: دار را بشکنید و تنور را خاموش کنید. رای من برمی‌گردد.

موبد: رای من نیز.

سرکرده: و رای من.

سردار: افسانه همان می‌ماند. این پیکره‌ی بی‌جان را بردار کنید!

سرباز: پادشاه را؟

سردار: بی‌درنگ! این آسیابان است. (به‌سرکرده) چون این کار زشت کرده شد آگاهم کنید ـ (به‌موبد) ای موبد، آیا نباید سرود بخوانی؟

سرکرده: برویم. تاریخ را پیروز شدگان می‌نویسند.

( با سرباز جسد را می‌‌گیرند و خارج می‌شوند.)

سردار: چرا خیره مانده‌اید؟ من این جامه‌ی سرداری را به‌دور خواهم افکند. این جنگی نا امید است. او برای ما جهانی ساخت که دفاع‌ کردنی نیست. هان چرا خیره مانده‌اید؟

زن: ای مرد، ببین، از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌ پوش را دیدی نگاه کن، اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینم. ( سرکرده سراسیمه به‌درون می‌دود)

سرکرده: ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی‌دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می‌رسند. آن‌ها یک دریا سپاهند نه درود می‌گویند و نه بدرود، نه می‌پرسند و نه گوششان به‌پاسخ است. آن‌ها به‌زبان شمشیر سخن می‌گویند.

( موبد به‌درون می‌رود]

موبد: تازیان. تازیان.

( سرباز به‌درون می‌دود)

سرباز: تیغ بکشید. نیزه بردارید. زوبین‌ها. تبیره‌ها.

سردار: جمله بیهوده. به‌مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بی‌شماره، چون ریگ‌های بیابان که در توفان می‌پراکند و چشم گیتی را تیره می‌کند!

زن: آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.


(صحنه خاموش می‌شود.)


دعای دسته‌جمعی بازیگران


باشد که هر که این افسانه می‌خواند.

از هزار نیرنگ جهان برهد.

در پهنه‌ی آزمایش گیتی سربلند برآید.

دست مهر که دراز کند دشنه‌ای در برابر نشود.

روزی نرسد که نداند دوست که و دشمنش کیست.

آمرزش بخواهید برای گوینده و شنونده،

برای گردآورنده و نویسنده که روزگار بر سر این کار گذاشت.

بگوئید چنین باد، و چنین‌تر باد!