مرگ یزدگرد: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
(۱۵ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۴۸: سطر ۴۸:
 
[[Image:15-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹]]
 
[[Image:15-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹]]
  
{{در حال ویرایش}}
+
'''نمایشنامه'''
  
  
 +
'''بهرام بیضائی'''
  
  
[آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزانند. صورت وحشت‌زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.]
+
:::['''آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزاند. صورت وحشت‌ زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.''']
  
'''آسیابان''': نه!- ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خونِ آن مهمانِ نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش بر من نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگانِ رزمِ جامه پوشیده، آنچه شما با ما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.
 
:::['''سرکرده دو کف را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.''']
 
'''سردار''': این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو  به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.
 
  
'''موبد''' ['''درحال دعا''']... تاریده بار تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن...
 
  
'''سرباز''': چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟
 
  
'''زن''': بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟
+
'''آسیابان:''' نه! - ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خون آن مهمان نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش ایچ برمن نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگان رزم جامه پوشیده، آنچه شما باما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.
 +
:::['''سرکرده دو کف دست را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.''']
 +
'''سردار:''' این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو  به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به‌تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.
  
'''سرکرده''': تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.
+
'''موبد''' ['''درحال دعا''']... تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی‌ تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن...
  
'''زن''': آری شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در کیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!
+
'''سرباز:''' چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟
  
'''سرباز''': دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.
+
'''زن:''' بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟
  
'''سردار''': راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟
+
'''سرکرده:''' تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.
  
'''سرباز''': دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهند چه؟
+
'''زن:''' آری شتاب کن، شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌ بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در گیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!
  
'''سردار''': ای مرد ساده دل به کجا چهاراسبه می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردارِ سرداران، داریِ دارایان، شاهِ شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌اهورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند نه مردم تن است و پادشاه سر!
+
'''سرباز:''' دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.
  
'''دختر''': ['''فریاد‌کنان به خود می‌پیچد'''] پادشاه کشته نشده!
+
'''سردار:''' راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟
  
'''سرکرده''': آیا این پیکر او نیست؟
+
'''سرباز:''' دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهد برای چه؟
  
'''آسیابان''': کاری نکن که بر ما  
+
'''سردار:''' ای مرد ساده دل به‌کجا چهاراسبه‌ می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردار سرداران، داری دارایان، شاه شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌ا هورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند که مردم تن است و پادشاه سر!
بخندند!
 
  
'''دختر''': او خواب رفت و دارد خواب ما را می‌بیند.
+
'''دختر:''' ['''فریاد‌کنان به‌خود می‌پیچد'''] پادشاه کشته نشده. پادشاه کشته نشده!
  
'''سردار''': او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین  را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.
+
'''سرکرده:''' آیا این پیکر او نیست؟
  
'''سرکرده''': چه امیدی باد!
+
'''آسیابان:''' کاری نکن که بر ما بخندند!
  
'''موبد''': چون هزاره به سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان بر کالبد افریشتگان پای‌کوبند!
+
'''دختر:''' او خواب رفت و دارد ما را خواب می‌بیند.
  
'''زن''': نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.
+
'''سردار:''' او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.
  
'''سردار''': چه دروغی شرم‌آور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟
+
'''سرکرده:''' چه امیدی بر باد!
['''به سرکرده'''] آیا تو آن‌ها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟
 
  
'''سرکرده''': آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز  نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان تر جامه‌ی  شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌هاس تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.
+
'''موبد:''' چون هزاره به‌سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان برکالبد افریشتگان پای‌کوبند!
  
'''آسیابان''': ما نه بر او که بر خود می‌گریستیم.
+
'''زن:''' نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.
  
'''زن''': بر فرزند!
+
'''سردار:''' چه دروغی شرمآور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟
  
'''دختر''':‌ برادرم!
+
['''به‌سرکرده'''] آیا تو آنها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟
  
'''زن''': من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد- که سیاهان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.
+
'''سرکرده:''' آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان در جامه‌ی  شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌های تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.
  
'''موبد''': مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟
+
'''آسیابان:''' ما نه بر او که برخود می‌گریستیم.
  
'''زن''': زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.
+
'''زن:''' بر فرزند!
  
'''سردار''': هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
+
'''دختر:''' برادرم!
  
'''آسیابان''': آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.
+
'''زن:''' من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به‌برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد - که سپاهیان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.
  
'''زن''': تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.
+
'''موبد:''' مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟
  
'''آسیابان''': و می‌بینی که نادرست نگفتم.
+
'''زن:''' زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.
  
'''زن''': تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.
+
'''سردار:''' هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
  
'''آسیابان''': من بر او دست فراز نبردم.
+
'''آسیابان:''' آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.
  
'''دختر'''['''کنار جسد''']: تنها گواه ما در اینجا خفته.
+
'''زن:''' تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.
 +
 
 +
'''آسیابان:''' و می‌بینی که نادرست نگفتم.
 +
 
 +
'''زن:''' تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.
 +
 
 +
'''آسیابان:''' من بر او دست فراز نبردم.
 +
 
 +
'''دختر:'''['''کنار جسد'''] تنها گواه ما در اینجا خفته.
 +
 
 +
'''موبد:''' دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به‌گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد.
  
'''موبد''': دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد.
 
 
این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.
 
این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.
  
'''آسیابان''': و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من مسیری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.
+
'''آسیابان:''' و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من سپری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز می‌گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.
 +
 
 +
'''موبد:''' تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز بود. بگو، تو بر چهار آینه‌ی پادشاه خیره شدی یا برزانوبند یا شکم‌بند یا ساق‌بند؟ ما نیک می‌دانیم که هر کهتر آرزوی برگذشتن از مهترش را دارد، و آن دونده‌ی وامانده چه می‌خواهد جز پیش افتادن از آن که پیشتر است، و باخته آرزویش چه جز بردن؟ پیاده دشمن سوار است. و گدا خونی پادشاه.
 +
 
 +
'''آسیابان:''' با اینهمه من او را نکشتم. نه از بی‌نیازی، از بیم.
 +
 
 +
'''زن:''' تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکابند که از پی او می‌تازند.
 +
 
 +
'''آسیابان:''' من نادان بیم کردم.
 +
 
 +
'''زن:''' تو گفتی مبادا که دست بر او فراز برم.
 +
 
 +
'''آسیابان:''' من دست بر او فراز نبردم.
 +
 
 +
'''دختر:''' ['''کنار جسد'''] تنها گواه ما در اینجا خفته.
 +
 
 +
'''سرباز:''' ['''وارد می‌شود'''] در انبار چند تکه چوب تر پیدا شد، این یکی سنگینی مردک را خوب تاب می‌آورد.
  
'''موبد''': تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز بود. بگو، تو بر چهار آینه پادشاه خیره شدی یا بر زانوبند یا شکم‌بند یا ساق‌بند؟ و آن دونده‌ی وامانده چه می‌خواهد جز پیش افتادن از آن که پیشتر است، و باخته آرزویش چه جز بردن؟ پیاده دشمن سوار است. و گدا خونی پادشاه.
+
'''دختر:''' [''' خود را به‌آغوش مادر می‌اندازد'''] با مرگ پدر از همیشه بی‌کس‌ترم.
  
'''آسیابان''': با اینهمه من او را نکشتم. نه از بی‌نیازی، از بیم.
+
'''زن:''' ['''خود را جدا می‌کند'''] بی‌کس دختر جان؟ نترس، تو هم بی‌درنگ می‌میری، و من با تو. اینک دشمنان از همه سو می‌تازند، چون هشت گونه بادی که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان می‌رسد. در میان این توفان ایستاده منم. ['''فریاد می‌کند'''] کشنده‌ی پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید. پادشاه پیش از این به‌دست پادشاه کشته شده بود. آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.
  
'''زن''': تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکابند که از پی او می‌تازند.
+
'''سردار:''' بگو اما زیاده مگو.
  
'''آسیابان''': من نادان بیم کردم.
+
'''زن:''' خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم اکنون به‌نگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به‌اینجا مرده بود.
  
'''زن''': تو گفتی مبادا که دست بر او فراز برم.
+
'''سردار:''' ['''به‌آسیابان'''] این زن را خاموش کن! - ['''به‌زن'''] و تو بر ما نام بیدادگران مگذار. آیا مردی گم‌ شده در باد به‌آسیای ویرانه‌ی تو نیامد؟
  
'''آسیابان''': من دست بر او فراز نبردم.
+
'''زن:''' او آمد چون سایه‌ای، او به‌دنبال مرگ می‌گردید.
  
'''دختر''': ['''کنار جسد'''] تنها گناه ما در اینجا خفته.
+
'''سردار:''' یاوه گفتن بس! - ['''به‌آسیابان'''] سخن بگو مرد، تا به‌تازیانه‌ات نکوفته‌ام. آیا بزرگمردی در جامه‌ی شاهان به‌اینجا نیامد؟
  
'''سرباز''': ['''وارد می‌شود'''] درانبار چند تکه چوب تر پیدا شد، این یکی سنگینی مردک را خوب تاب می‌آورد.
+
'''آسیابان:''' کاش چشمانم را به‌دست خود برمی‌‌کندم، آنگاه که از آستان در او را دیدم که از تپه سرازیر می‌شد.
  
'''دختر''': [''' خود را به آغوش مادر می‌اندازد'''] با مرگ پدر از همیشه بی‌کس‌ترم.
+
'''سردار:''' پس او به‌این ویرانه آمد!
  
'''زن''': ['''خود را جدا می‌کند'''] بی‌کس دختر جان؟ نترس،
+
'''آسیابان:''' آری.
تو هم بی‌درنگ می‌میری، و من با تو. اینک دشمنان از همه سو می‌تازند، چون هشت گونه بادی که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان می‌رسد. در میان این توفان ایستاده منم. ['''فریاد می‌کند'''] کشنده‌ی پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید. پادشاه پیش از این به دست پادشاه کشته شده بود. آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.
 
  
'''سردار''': بگو اما زیاده مگو.
+
'''سردار:''' با پای خود؟
  
'''زن''': خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم اکنون به‌نگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به اینجا مرده بود.
+
'''آسیابان:''' آری او آمد. او آمد، و سراسیمه بود. او ‌ژنده‌ پوش آمد.
  
'''سردار''': ['''به آسیابان'''] این زن را خاموش کن!-['''به زن'''] و تو بر ما نام بیدادگران مگذار. آیا مردی گم‌شده در باد به‌آسیای ویرانه‌ی تو نیامد؟
+
'''سردار:''' این او که تو می‌گوئی شاه شاهان زمین بود.
  
'''زن''': او آمد چون سایه‌ای، او به دنبال مرگ می‌گردید.
+
'''آسیابان:''' ما چه می‌دانستیم؟ او به‌اینجا چونان گدائی آمد. به‌جائی چنین تاریک و تنگ به‌اینسان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه‌ بریده و برایشان دستبرد سهماگین‌ زده، که اینک سوی چراغ را به‌فوتی هراسیده خاموش می‌کند.
  
'''سردار''': یاوه گفتن بس!-['''به آسیابان'''] سخن بگو مرد، تا به تازیانه‌ات نکوفته‌ام. آیا بزرگمردی در جامه‌ی شاهان به اینجا نیامد؟
+
'''زن:''' او خود را به‌سکنجی افکند و گفت که روزنه‌ها را فروبندید!
  
'''آسیابان''': کاش چشمانم را به دست خود برمی‌‌کندم، آنگاه که از آستان در او را دیدم که از تپه سرازیر می‌شد.
+
'''آسیابان:''' ['''به‌دختر'''] آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟
  
'''سردار''': پس او به این ویرانه آمد!
+
'''زن:''' او بی‌گمان دزدی بود.
  
'''آسیابان''': آری.
+
'''آسیابان:''' یا گدائی. ما چه می‌دانستیم؟
  
'''سردار''': با پای خود؟
+
'''دختر:''' به‌من چیزی برای خوردن بدهید!
  
'''آسیابان''': آری او آمد. و سراسیمه بود. او ‌ژنده‌پوش آمد.
+
'''سردار:''' بگو، اینک ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه‌ی آغاز نبردی با تازیان نبود؟
  
'''سردار''': این او که تو می‌گوئی شاه شاهان زمین بود.
+
'''دختر:''' ['''بر‌می‌خیزد'''] او گفت به‌من چیزی برای خوردن بدهید.
  
'''آسیابان''': ما چه می‌دانستیم؟ او به‌اینجا چونان گدائی آمد. به جائی چنین تاریک و تنگ به‌اینسان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه‌بریده و برایشان دستبرد سهماگین‌زده، که اینک سوی چراغ را به‌فوتی هراسیده خاموش می‌کند.
+
'''آسیابان:''' برای خوردن، چیزی؟ سفره‌ای اینجا هست.
  
'''زن''': او خود را به سکنجی افکند و گفت که روزنه‌ها را فروبندید!
+
'''دختر:''' نان خشک؟
  
'''آسیابان''': ['''به دختر'''] آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟
+
'''آسیابان:''' فطیری برای تو می‌سازیم.
  
'''زن''': او بی‌گمان دزدی بود.
+
'''دختر:''' گوشت. من گرسنه‌ام. پاره‌ای گوشت به‌من بدهید.
  
'''آسیابان''': یا گدائی. ما چه می‌دانستیم؟
+
'''زن:''' ['''ریشخندکنان'''] گوشت. شنیدی چه گفت؟
  
'''دختر''': به‌من چیزی برای خوردن بدهید!
+
'''دختر:''' چنان پیداست که هرگز گوشت نخورده‌اید. آیا هرگز کبک و تیهو ندیده‌اید؟ آه، من با شما چه می‌گویم. گوسفندی یا بزی اینجا نیست تا به‌سکه‌ای بخرم؟
  
'''سردار''': بگو، اینک ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه آغاز نبردی با تازیان نبود؟
+
'''آسیابان:''' اگر گوسفند یا بزی بود ما نیکبخت بودیم. دختر جوان ما بیمار است  و دوای او شیر بز گفته‌اند.
  
'''دختر''': [ٰ'''بر‌می‌خیزد'''] او گفت به‌من چیزی برای خوردن بدهید.
+
'''دختر:''' من گرسنه‌ام و تو در اندیشه‌ی دوای دخترکی؟ آه - من به‌کجا فرو افتادم. این کجاست و شما کیانید؟ نشنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه مغان دارند.
  
'''آسیابان''': برای خوردن، چیزی؟ سفره‌ای اینجا هست.
+
'''آسیابان:''' تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به‌تیسفون می‌رود.
  
'''دختر''': نان خشک؟
+
'''دختر:''' من گرسنه‌ام.
  
'''آسیابان''': فطیری برای تو می‌سازیم.
+
'''زن:''' چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.
  
'''دختر''': گوشت. من گرسنه‌ام. پاره‌ای گوشت به‌من بدهید.
+
'''دختر:''' این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟
  
'''زن''': ['''ریشخند کنان'''] گوشت. شنیدی چه گفت؟
+
'''زن:''' آن را به‌آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزائیم.
  
'''دختر''': چنان پیداست مه هرگز گوشت نخورده‌اید. آیا هرگز کبک و تیهو ندیده‌اید؟ آه، من با شما چه می‌گویم. گوسفندی یا بزی اینجا نیست تا به سکه‌ای بخرم؟
+
'''دختر:''' ['''گریان'''] آنچه او خورد، خوراک شب من بود. ['''ناگهان'''] زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده، به‌من آب بده!
  
'''آسیابان''': اگر گوسفند یا بزی بود ما نیکبخت بودیم. دختر جوان ما بیمار است  و دوای او شیر بز گفته‌اند.
+
'''زن:''' او در خانه‌ی ما به‌ما فرمان می‌دهد.
  
'''دختر''': من گرسنه‌ام و تو در اندیشه‌ی دوای دخترکی؟ آه -من به‌کجا فرو افتادم. این کجاست و شما کیانید؟ نشنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه مغان دارند.
+
'''آسیابان:''' غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند.
  
'''آسیابان''': تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به تیسفون می‌رود.
+
'''زن:''' بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان
  
'''دختر''': من گرسنه‌ام.
+
'''آسیابان:''' آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است.
  
'''زن''': چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.
+
::::['''دختر پارچه‌ای به‌روی جسد می‌کشد.''']
  
'''دختر''': این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟
+
'''سردار:''' و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید.
  
'''زن''': آن را به‌آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزاییم.
+
'''زن:''' ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به‌شهریاری زده، آنگاه که در کیسه‌اش آن همه در شاهوار یافتیم.
  
'''دختر''': ['''گریان'''] آنچه او خورد، خوراک شب من بود. ['''ناگهان'''] زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده، به من آب بده!
+
'''موبد:''' آن همه در شاهوار باید به‌شما می‌آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه‌ی سروران سر و بر همه‌ی پادشاهان شاه.
  
'''زن''': او در خانه‌ی ما به ما فرمان می‌دهد.
+
'''آسیابان:''' آیا پادشاهان می‌گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می‌کنند؟ چون رهزنان مال خویش می‌دزدند؟ آیا جامه بدل می‌کنند؟ ما آن جامه‌ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن بساک زرنگار را، و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده، و گوهران او دزدیده و جامه‌ی او به‌در کرده. آری چنین بود اندیشه‌های ما.
  
'''آسیابان''': غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند.
+
دختر: ['''می‌خندد'''] چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. ['''گریان'''] پادشاه کشته نشده ـ ['''نعره می کشد'''] همسایگان ما را رها کرده‌اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده، بگریزید!
  
'''زن''': بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان.
+
'''آسیابان:''' نه! ـ چگونه می‌شد دانست که او به‌راستی پادشاه است؟
  
'''آسیابان''': آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است.
+
'''سردار:''' نفرین به‌زیر و بالای روزگار! ما خود در‌پی او می‌تاختیم، با اسپان تکاور. و او بر خنگ تیزرو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف براهریمنانش باد افسار اسپان ما را به‌کف داشت و هر‌جا که خواست می‌کشید.
  
::::['''دختر پارچه‌ای به روی جسد می‌کشد.''']
+
'''موبد:''' بر اهریمن بدسگال نفرین، دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار.
  
'''سردار''': و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید.
+
'''سردار:''' در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند. و ما در‌پی ایشان به‌این کومه درآمدیم. و چون در گشودیم از پیکر شکافته‌ی پادشاه کیهان، بر افق رنگ خون پاشید.
  
'''زن''': ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به شهریاری زده، آنگاه که در کیسه‌اش آن همه در شاهوار یافتیم.
+
'''دختر:''' ['''می خندد'''] دختران می دانند رنگ خون یعنی چه.
  
'''موبد''': آن همه در شاهوار باید به شما می‌آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه ی سروران سر و بر همه‌ی پادشاهان شاه.
+
'''زن:''' خفه! نمی‌ترسی دست رویت بلند کنم؟
  
'''آسیابان''': آیا پادشاهان می‌گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می‌کنند؟ چون رهزنان مال خویش می‌دزدند؟ آیا جامه دگر می‌کنند؟ ما آن جامه ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن پساک زرنگار را، و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده، و گوهران او دزدیده و جامه‌ی او به در کرده. آری چنین بود اندیشه‌های ما.
+
'''دختر:''' چرا بترسم؟ دیگر چه دارم که از دست بدهم؟
  
دختر: ['''می خندد'''] چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. ['''گریان'''] پادشاه کشته نشده ـ ['''نعره می کشد'''] همسایگان ما را رها کرده‌اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده، بگریزید!
+
'''سرکرده:''' ['''خشمگین نیزه بر میدارد'''] خون او در این تاریکده چون خورشید نیمه شب است!
  
'''آسیابان''': نه! ـ چگونه می شد دانست که او به‌راستی پادشاه است؟
+
'''موبد:''' زخمهای او به‌فریاد دادخواهی می‌کشد.
  
'''سردار''': نفرین به زیر و بالای روزگار! ما خود در‌پی او می تاختیم، با اسپان تکاور. و او برخنگ تیز رو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف بر اهریمنانش باد افسار اسپان ما را به‌کف داشت و هر‌جا که خواست می کشید.
+
'''سرکرده:''' بایدشان کشت.
  
'''موبد''': بر اهریمن بد سگال نفرین، دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار.
+
'''سردار:''' ['''جلوی او را می گیرد'''] به‌خشم خود میدان نده! می‌خواهی همینجا به‌یک برق شمشیر تو بمیرند؟ این برای آنان مرگی زیبا و آرزوکردنی است، و نیز بسیار کوتاه. نه ـ من برای مرگشان اندیشه‌ها کرده‌ام. مرگی دیرانجام، گام به‌گام. زشت. مرگی که ده بار مردن است.
  
'''سردار''': در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند. و ما در‌پی ایشان به این کومه درآمدیم. و چون در گشودیم از پیکر شکافته‌ی پادشاه کیهان، بر افق رنگ خون پاشید.
+
'''سرکرده:''' نیایش بخوان موبد، نیایش بخوان!
  
'''دختر''': ['''می خندد'''] دختران می دانند رنگ خون یعنی چه.
+
'''موبد:''' چگونه ماه می‌افزاید چگونه ماه می‌کاهد. از کیست که می‌افزاید و می‌کاهد جز تو ای مزدا‌اهورا؟ بشود که او برای یاری ما آید. بشود که برای گشایش ما آید. بشود که برای رامش ما آید. بشود که برای آمرزش ما آید. بشود که برای پیروزی ما آید ـ
  
'''زن''': خفه! نمی‌ترسی دست رویت بلند کنم؟
+
'''آسیابان:''' برای مرده‌ی ما هم نیایشی خوانده می شود؟
  
'''دختر''': چرا بترسم؟ دیگر چه دارم که از دست بدهم؟
+
'''موبد:''' بدکیش را مرده خواهم، بدکنش را مرده خواهم. دیوپرست را مرده خواهم. نکند که ما از پی او رویم، نکند که هیچگاه بدو‌رسیم. نکند که بازیچه‌ی او شویم ـ
  
'''سرکرده''': ['''خشمگین نیزه برمی دارد'''] خون او در این تاریکده چون خورشید نیمه شب است!
+
'''سرکرده:''' روزگار از نامشان پاک شود. آیا هیچ نمازی نیست که خواب مرگ را پاره کند؟
  
'''موبد''': زخم‌های او به فریاد دادخواهی می‌کشد.
+
'''موبد:''' ناشدنی نگفته بهتر! تو بگو ای همگانت خوب، چگونه این خواب مرگ را پاره می‌شود کرد؟
  
'''سرکرده''': بایدشان کشت.
+
'''سرکرده:''' آری، نمی‌شود.
  
'''سردار''': ['''جلوی او را می گیرد'''] به خشم خود میدان نده! می خواهی همینجا به‌یک برق شمشیر تو بمیرند؟ این برای آنان مرگی زیبا و آرزوکردنی است، و نیز بسیار کوتاه. نه ـ من برای مرگشان اندیشه ها کرده ام. مرگی دیرانجام، گام به گام. زشت. مرگی که ده بار مردن است.
+
'''آسیابان:''' خوابش پاره شده بود. یادت نیست؟ خوابش پاره شده بود.
  
'''سرکرده''': نیایش بخوان موبد، نیایش بخوان!
+
'''سردار:''' آن کس که شما کور دلانش به‌نشناختید؟
  
'''موبد''': چگونه ماه می‌افزاید چگونه ماه می‌کاهد. از کیست که می‌افزاید و می‌کاهد جز تو ای مزدا‌اهورا؟ بشود که برای یاری ما آید. بشود که برای گشایش ما آید. بشود که برای رامش ما آید. بشود که برای آمرزش ما آید. بشود که برای پیروزی ما آید ـ
+
'''زن:''' انبان را رها کن!
  
'''آسیابان''': برای مرده‌ی ما هم نیایشی خوانده می شود؟
+
'''دختر:''' ببینش که می‌غلتد!
  
'''موبد''': بدکیش را مرده خواهم، بدکنش را مرده خواهم. دیوپرست را مرده خواهم. نکند که ما از پی او رویم، نکند که هیچگاه بدو‌رسیم. نکند که بازیچه‌ی او شویم ـ
+
'''آسیابان:''' خوابش پاره شده بود؛ غریوکشان برخاست و دست به‌زیر سر برد!
  
'''سرکرده''': روزگار از نامشان پاک شود. آیا هیچ نمازی نیست که خواب مرگ را پاره کند؟
+
'''زن:''' دست به‌زیر سر برد، به‌سوی کیسه ی زر، و دست دیگر به‌دسته‌ی شمشیر.
  
'''موبد''': ناشدنی نگفته بهتر! تو بگو ای همگانت خوب، چگونه این خواب مرگ را پاره می‌شود کرد؟
+
'''دختر:''' های مردک، چه می‌گردی در آن انبان؟
  
'''سرکرده''': آری، نمی شود.
+
'''آسیابان:''' چون دانست که ما بر راز پاره‌های زر آگاهیم در کار خود ماند! غرید: من پادشاهم! به‌من بنگرید؛ من پادشاهم! ('''به‌زن''') تو خندیدی.
  
'''آسیابان''': خوابش پاره شده بود. یادت نیست؟ خوابش پاره شده بود.
+
'''دختر:''' او خندید.
  
'''سردار''': ['''برخاسته از کنار جسد'''] آن کس که شما کوردلانش بنشناختید؟
+
'''آسیابان:''' من پادشاهم!
  
'''زن''': ['''ناگهان کنار می کشد'''] انبان را رها کن!
+
'''زن:''' ['''از خنده می‌ماند''']‌ هر کس پادشاه خانه خود است، و بدینسان پادشاه این ویرانه آن مردک بینوای آسیابان است.
  
'''دختر''': ['''هراسان'''] ببینش که می غلتد!
+
'''آسیابان:''' او شمشیر کشید.
  
'''آسیابان''': خوابش پاره شده بود؛ غریوکشان برخاست و دست به زیر سر برد!
+
'''دختر:''' او شمشیر کشید.
  
'''زن''': دست به زیر سر؛ به سوی کیسه ی زر؛ و دست دیگر به دسته ی شمشیر.
+
'''زن:''' ای شاه، اگر پهلوانی برو با دشمنان بجنگ. چرا پیش ما پهلوانی می‌کنی؟
  
'''دختر''': های مردک؛ چه می گردی در آن انبان؟
+
'''آسیابان:''' سرم.
  
'''آسیابان''': چون دانست که ما بر راز پاره های زر آگاهیم در کار خود ماند! غرید؛ من پادشاهم! به من بنگرید؛ من پادشاهم! ['''به زن'''] تو خندیدی!
+
'''دختر:''' او سرش را به‌دست گرفت.
  
'''دختر''': او خندید!
+
'''آسیابان:''' سرم. در سرم آوائی است. گوئی هزار تبیره می‌کوبند. در سرم سپاهی به‌شماره‌ی ریگهای صحرائی است.
  
'''آسیابان''': من پادشاهم!
+
'''زن:''' این بازی برای فریب ماست.
  
'''زن''': هر کس پادشاه خانه ی خود است؛ و بدینسان پادشاه این ویرانه آن مردک بینوای آسیابان است.
+
'''دختر:''' من نیز براینم. ببین که هیچ کارش به‌شاهان می‌ماند؟
  
'''آسیابان''': او شمشیر کشید.
+
'''موبد:''' ['''به‌زمین لگد می‌کوبد'''] این اوست. این خود اوست. من آن جامه را می شناسم. آن زره را که به‌یکباره زرین است. آن ساق بند و ساعدپوش. آن مچ‌بند و شکم‌بند که پاره‌های فلز زرتاب است. آری من پادشاه را می‌شناسم.
  
'''دختر''': ['''ترسان'''] او شمشیر کشید!
+
'''آسیابان:''' من گفتم ترا که خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگریزی. مرا چه جای ایستادن که تن برهنه‌ام و تهی دست؟
  
'''زن''': ای شاه، اگر پهلوانی برو با دشمنان بجنگ؛ چرا پیش ما پهلوانی می کنی؟
+
'''زن:''' او ترسان بود. او در خود نمی‌گنجید. او وامانده بود. او نالان بود، و غران بر این تیرسایبان سر می‌کوبید. او می خروشید که دشمنان نزدیکند. او خواست تا شمشیر را پنهان کند، و دیهیم و جامه را، او خواست تا جائی پنهان شود.
  
'''آسیابان''': سرم!
+
'''آسیابان:''' من خروشیدم.
  
'''دختر''': ['''با هراس و شگفتی'''] او سرش را به دست گرفت.
+
'''زن:''' او خروشید.
  
'''آسیابان''': سرم! در سرم آوایی است. گویی هزار تبیره می کوبند. در سرم سپاهی به شماره ی ریگ های صحرایی است.
+
'''آسیابان:''' من به‌او بد گفتم.
  
'''زن''': ['''پوزخند زنان'''] این بازی برای فریب ماست!
+
'''زن:''' تو به‌او بد نگفتی.
  
'''دختر''': من نیز بر اینم. ببین که هیچ کارش به شاهان می ماند؟
+
'''آسیابان:''' من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به‌پای خود آمدی. پاسخ این رنجهای سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به‌شما باژ داده‌ام. من سواران ترا سیر کرده‌ام. اکنون که دشمنان می‌رسند تو باید بگریزی، و مرا که سالها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد؟ آری، من به‌او گفتم. من او را زدم.
  
'''موبد''': ['''به زمین لگد می کوبد'''] این اوست! این خود اوست! من آن جامه را می شناسم؛ آن زره را که به یکباره زرین است؛ آن ساق بند و ساعدپوش؛ آن مچ بند و شکم بند که پاره های فلز زر ناب است. آری من پادشاه را می شناسم!
+
'''زن:''' تو او را زدی.
  
'''آسیابان''': من گفتم ترا که خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگریزی مرا چه جای ایستادن که تن برهنه ام و تهی دست؟
+
'''آسیابان:''' یک بار، دو بار، سه بار!
  
'''زن''': او ترسان بود؛ او در خود نمی گنجید؛ او وامانده بود؛ او نالان بود و غران بر این تیر سایبان سر می کوبید! او می خروشید که دشمنان نزدیکند. او خواست تا شمشیر را پنهان کند، و دیهیم و جامه را؛ او خواست تا جایی پنهان شود.
+
'''سردار:''' وه که در چهار گوشه‌ی این سرزمین بلادیده کسی چنین یاوه‌ای نشنیده. دست تو نشکست؟ تو او را زدی - و زمین و آسمان برجای خود استوار ماند؟
  
'''آسیابان''': من خروشیدم!
+
'''آسیابان:''' من او را زدم!
  
'''زن''': او خروشید!
+
'''زن:''' تو او را زدی. به‌بازی و خوشدلی، آنچنانکه در نوروز شاه ساختگی را می‌نشانند و می‌زنند. ما هرگز باور نداشتیم که او پادشاه است. او راست دروغزنی را می‌مانست که با مردمان ریشخند می‌کنند.
  
'''آسیابان''': من به او بد گفتم!
+
'''موبد:''' خاموش، آیا نمی‌دانید که روان مرده تا سه روز بر سر مردار ایستاده است؟ او اینجاست، میان ما. مبادا به‌رنج درآید، مبادا برآشوبد، مبادا به‌سخن درآید.
  
'''زن''': ['''نگران'''] تو به او بد نگفتی!
+
'''آسیابان:''' میشنوی زن؟ روان پادشاه هنوز اینجاست.
  
'''آسیابان''': من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به پای خود آمدی. پاسخ این رنج های سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به شما باژ داده ام. من سواران ترا سیر کرده ام. اکنون که دشمنان می رسند تو باید بگریزی؛ و مرا که سال ها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب
+
'''زن:''' گریبانش را بگیر. دریچه‌ها را ببند، مبادا فرار کند.
نبرد؟ آری، من به او گفتم. من او را زدم!
 
  
'''زن''': ['''به شور آمده'''] تو او را زدی!
+
'''آسیابان:''' بزنش، بتارانش، بکوبش.
  
'''آسیابان''': یک بار، دوبار، سه بار ـ
+
'''سردار:''' های، چه می‌کنید؟
  
'''سردار''': وه که در چهار گوشه ی این سرزمین بلادیده کسی چنین یاوه ای نشنیده. دست تو نشکست؟ تو او را زدی، و زمین و آسمان بر جای خود استوار ماند؟
+
'''آسیابان:''' به‌درک شو ای روان، یا به‌سخن درآ و بگو که ما راست گفته‌ایم.
  
'''آسیابان''': من ـ او را ـ زدم!
+
'''زن:''' سخن بگو ای روان، کدام گوشه خزیده‌ای؟ ('''می زند''')
  
'''زن''': تو او را زدی ـ ['''آرام کنان'''] ـ به بازی و خوشدلی؛ آنچنانکه در نوروز شاه ساختگی را می نشانند و می زنند. ما هرگز باور نداشتیم که او پادشاه است. او راست دروغزنی را می مانست که با مردمان ریشخند می کنند.
+
'''آسیابان:''' کدام سوئی، این گوشه؟ بگیر، ('''می زند''')
  
'''موبد''': خاموش! آیا نمی دانید که روان مرده تا سه روز بر سر مردار ایستاده است؟ او اینجاست؛ میان ما. مبادا به رنج آید؛ مبادا برآشوبد؛ مبادا به سخن درآید.
+
'''زن:''' تو پای این گردنکشان را به‌اینجا باز کرده‌ای، پس خود پاسخشان را بده.
  
'''آسیابان''': می شنوی زن؟ روان پادشاه هنوز اینجاست.
+
'''موبد:''' دست بردارید، اینها همه کار افسونیان و دیوخویان است که می کنید. آیا از دین به‌در شده‌اید؟
  
'''زن''': ['''می دود'''] گریبانش را بگیر. دریچه ها را ببند، مبادا بگریزد!
+
'''زن:''' اگر روان پادشاه اینجاست پس بگذار تا نفرین مرا بشنود - بسوز ای روان ـ
  
'''آسیابان''': ['''می دود'''] بزنش، بتارانش، بکوبش!
+
'''موبد:''' دور باد افسون افسونی، دور باد دشنام دشخوی، دور باد پلیدی پلیدان. راندمش به‌شش گوشه زمین. هزار دست او را به‌این نیایش بستم.
  
'''سردار''': های، چه می کنید؟
+
'''زن:''' گوشهای خود را بگیرید تا نشنوید، زیرا من به‌دنبال بدترین ناسزاها می گردم -
  
'''آسیابان''': ['''با چوبدستی'''] به درک شو ای روان؛ یا به سخن درآ و بگو که ما راست گفته ایم.
+
'''سردار:''' بس کن ای زن، من دیگر برنمی‌تابم که به‌روان پادشاه ناسزا گفته شود.
  
'''زن''': ['''با چوبدستی'''] سخن بگو ای روان؛ کدام گوشه خزیده ای؟ ['''می زند''']
+
'''سرکرده:''' میشنوی زن؟ این سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.
  
'''آسیابان''': کدام سویی، این گوشه؟ بگیر! ['''می زند''']
+
'''سردار:''' و نیز دشنام.
  
'''زن''': تو پای این گردنکشان را به اینجا باز کرده ای؛ پس خود پاسخشان را بده!
+
'''زن:''' آیا دشنام و ناسزا هم سرمایه بزرگان است که هرگاه بخواهند خرج کنند؟ نه، این سنگ و کلوخی است بر زمین ریخته که من نیز می‌توانم چندتائی از آن را به‌سوی شما پرتاب کنم.
  
'''موبد''': دست بردارید! اینها همه کار افسونیان و دیوخویان است که می کنید. آیا از دین به در شده اید؟
+
'''سردار:''' تو میل گداخته را نیز بر کیفر خود افزودی.
  
'''زن''': اگر روان پادشاه اینجاست پس بگذار تا نفرین مرا بشنود؛ بسوزی ای روان ـ
+
'''زن:''' شکنجه‌ی دیگری یادت نمی آید؟
['''آسیابان دهان او را می گیرد.''']
 
  
'''موبد''': دور باد افسون افسونی؛ دور باد دشنام دشخوی؛ دور باد پلیدی پلیدان؛ راندمش به شش گوشه ی زمین؛ هزار دست او را به این نیایش بستم!
+
'''سرکرده:''' زبان تو بریده خواهد شد ای زن.
  
'''زن''': ['''خود را آزاد می کند'''] گوش های خود را بگیرید تا نشنوید؛ زیرا من به دنبال بدترین ناسزاها می گردم!
+
'''دختر:''' ['''گریان'''] خشمشان را پاسخ نده!
  
'''سردار''': بس کن ای زن! من دیگر برنمی تابم که به روان پادشاه ناسزا گفته شود.
+
'''زن:''' ['''خشمگین'''] چرا؟ ـ ['''به‌آنان'''] زبان من چیزها از پادشاه شما می‌داند؛ آیا به‌شما نگفتم که او خوابی دیده بود؟
  
'''سرکرده''': می شنوی زن؟ این سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.
+
'''موبد:''' خواب؟
  
'''سردار''': و نیز دشنام!
+
'''زن:''' آنچه مردمان با چشمان بسته می‌بینند.
  
'''زن''': آیا دشنام و ناسزا هم سرمایه ی بزرگان است که هرگاه بخواهند خرج کنند؟ نه، این سنگ و کلوخی است بر زمین ریخته که من نیز می توانم چندتایی از آن را به سوی شما پرتاب کنم.
+
'''موبد:''' این دیگر شگفت است. می شنوید؟ شهریار ما خوابی پریشان دیده بود. در خواب، تا آنجا که همه می‌دانند، رازی هست، بگو ای زن چه رازی؟
  
'''سردار''': تو میل گداخته را نیز بر کیفر خود افزودی!
+
:::[''' سرباز وارد می شود.''']
  
'''زن''': شکنجه ی دیگری یادت نمی آید؟
+
'''سرباز:''' ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته‌اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.
  
'''سرکرده''': زبان تو بریده خواهد شد ای زن!
+
'''آسیابان:''' یکی از تازیان؟ ['''بو می‌کشد''']
  
'''دختر''': ['''گریان'''] خشمشان را پاسخ نده!
+
'''سرباز:''' ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به‌سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!
  
'''زن''': ['''غران'''] چرا؟ ـ ['''آرام'''] زبان من چیزها از پادشاه شما می داند؛ آیا به شما نگفتم که او خوابی دیده بود؟
+
'''سرکرده:''' زبانش را باز کن، چه می‌داند؟
  
'''موبد''': خواب؟
+
'''سردار:''' آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!
  
'''زن''': آنچه مردمان با چشمان بسته می بینند!
+
'''سرکرده:''' چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟
  
'''موبد''': این دیگر شگفت است. می شنوید؟ شهریار ما
+
'''سرباز:''' مردی است گمشده.
خوابی پریشان دیده بود. در خواب، تا آنجا که همه می دانند، رازی هست! بگو ای زن چه رازی؟
 
[''' سرباز خندان و خشنود وارد می شود.''']
 
  
'''سرباز''': ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.
+
'''سرکرده:''' هر گمشده برای خود مردی است، و او چگونه است؟
  
'''سرکرده''': ['''پیش می رود'''] یکی از تازیان؟
+
'''سرباز:''' سرسخت، اما گرسنه. و نیز بسیار دل آشفته.
  
'''سرباز''': ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!
+
'''موبد:''' آشفته‌تر از خواب پادشاه؟
  
'''سرکرده''': زبانش را باز کن؛ چه می داند؟
+
'''سردار:''' نان کشکینش بده و سپس به‌تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره‌ی تازیان چند است، کدام سویند، چه در سر دارند، سواره‌اند یا پیاده، دور می‌شوند یا نزدیک، در کار گذشتن‌اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می‌سازند، آتش چرا می زنند، سیاه چرا می پوشند و این خدای که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟
  
'''سردار''': آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!
+
'''سرباز:''' پاسخ نمی‌دهد سردار.
  
'''سرکرده''': چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟
+
'''سرکرده:''' از خیرگی؟
  
'''سرباز''': مردی است گمشده!
+
'''سرباز:''' پارسی نمی‌داند.
  
'''سرکرده''': هر گمشده ای برای خود مردی است؛ و او چگونه است؟
+
'''سردار:''' با ریسمانش ببند. نگهش دار و بکوش و با چوبدستت بکوبش و او را به‌سخن درآر. دار آیا آماده است؟
  
'''سرباز''': سرسخت، اما گرسنه؛ و نیز بسیار دل آشفته.
+
'''سرباز:''' آنچه آماده نیست کوره است، برای سرخ کردن آهن.
  
'''موبد''': آشفته تر از خواب پادشاه؟
+
'''دختر:''' ['''چشمانش را می‌گیرد'''] هاه!
  
'''سردار''': نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره ی تازیان چند است؛ کدام سویند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند یا پیاده؛ دور می شوند یا نزدیک؛ در کار گذشتن اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می سازند؟ آتش چرا می زنند؛ سیاه چرا می پوشند؛ و این خدایی که می گویند چرا چنین خشمگین است؟
+
'''آسیابان:''' زغال و هیزمشان بس نیست!
  
'''سرباز''': پاسخ نمی دهد سردار.
+
'''سردار:''' ['''به‌آسیابان'''] بیهوده امید مبند! ـ ['''به‌سرباز'''] اگر نیابی میل سرد به‌چشمش باید کرد ـ شنیدی؟ زودتر برو، دار چه شد؟ ـ به‌گفتن وادارش کن!
  
'''سرکرده''': ['''خشمگین'''] از خیرگی؟
+
:::[''' سرباز خارج می شود''']
  
'''سرباز''': پارسی نمی داند.
+
ـ ['''به‌زن'''] داستان این خواب چیست؟
  
'''سردار''': با ریسمانش ببند. نگهش دار و بکوش و با چوبدستت بکوبش و او را به سخن درآر. دار آیا آماده است؟
+
'''موبد:''' من نیز گوشم به‌سخنان تست ای زن، تو گفتی پادشاه ما خوابی دیده بود.
  
'''سرباز''': آنچه آماده نیست کوره است، برای سرخ کردن آهن.
+
'''زن:''' آری، خوابی از آن گونه که پادشاهان می‌بینند.
  
'''دختر''': ['''با نیم جیغی'''] هاه!
+
'''موبد:''' همه می‌دانند که در خواب سروشی هست. بگو ای زن، در خواب پادشاه آیا رازی بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟
  
'''آسیابان''': ['''خشنود'''] زغال و هیزمشان بس نیست!
+
'''زن:''' او از شما می‌هراسید.
  
'''سردار''': ['''به آسیابان'''] بیهوده امید مبند! ـ ['''به سرباز'''] اگر نیابی میل سرد به چشمش باید کرد ـ شنیدی؟ زودتر برو! دار چه شد؟ ـ به گفتن وادارش کن!
+
'''سردار:''' هراس ـ از ما؟
[''' سرباز خارج می شود''']
 
ـ ['''به زن'''] داستان این خواب چیست؟
 
  
'''موبد''': من نیز گوشم به سخنان تست ای زن؛ تو گفتی پادشاه ما خوابی دیده بود.
+
'''زن:''' از مردمانی چون شما!
  
'''زن''': آری، خوابی از آن گونه که پادشاهان می بینند.
+
'''سردار:''' زبان او سرش را بر باد می‌دهد!
  
'''موبد''': همه می دانند که در خواب سروشی هست. بگو ای زن، در خواب پادشاه آیا رازی بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟
+
'''زن:''' اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر که به‌باد دهد!
  
'''زن''': او از شما می هراسید.
+
'''آسیابان:''' ['''التماس کنان'''] از این گفتن چه سود؟
  
'''سردار''': هراس ـ از ما؟
+
'''زن:''' و چه زیان؟
  
'''زن''': از مردمانی چون شما!
+
'''سردار:''' خواب را بگو!
  
'''سردار''': زبان او سرش را بر باد می دهد!
+
'''زن:''' نه، من لب می‌بندم.
  
'''زن''': اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر که به باد دهد!
+
'''موبد:''' بگو ای زن، این فرمان سردار اسپهبد است.
  
'''آسیابان''': ['''التماس کنان'''] از این گفتن چه سود؟
+
'''زن:''' او فرمان داد تا زبان من بریده شود. چگونه زبان بریده سخن می‌گوید؟
  
'''زن''': و چه زیان؟
+
'''سرکرده:''' آن از خشم بود. بگو ای زن - موبدان مؤبد از تو درخواست می‌کند. آیا باید از تو درخواست کرد؟
  
'''سردار''': خواب را بگو!
+
'''زن:''' پس چه باید کرد؟
  
'''زن''': نه! من لب می بندم.
+
'''دختر:''' مرا نترسان.
  
'''موبد''': بگو ای زن؛ این فرمان سردار اسپهبد است.
+
'''آسیابان:''' بد را بدتر نکن.
  
'''زن''': او فرمان داد تا زبان من بریده شود؛ چگونه
+
'''زن:''' جلو نیا!
زبان بریده سخن می گوید؟
 
  
'''سرکرده''': آن از خشم بود. بگو ای زن؛ موبدان موبد از تو درخواست می کند. آیا باید از تو درخواست کرد؟
+
'''سرکرده:''' باشد، نبرده سواری چون من، با موی سپید، از تو درخواست می‌کند.
  
'''زن''': پس چه باید کرد؟
+
'''زن:''' تشنه‌ام.
  
'''دختر''': مرا نترسان.
+
'''موبد:''' آب.
  
'''آسیابان''': بد را بدتر نکن.
+
'''زن:''' دور بریز. ['''به‌دختر'''] آتش روشن کن. چه تاریک. چیزی نمی‌بینم. چراغی نیست؟
  
'''زن''': جلو نیا!
+
'''موبد:''' او را چه شده؟
  
'''سرکرده''': باشد؛ نبرده سواری چون من، با موی سپید، از تو درخواست می کند.
+
'''سرکرده:''' اینهمه شوریده نبود .
  
'''زن''': تشنه ام!
+
'''دختر:''' چرا می‌گریزد؟
  
'''موبد''': آب!
+
'''آسیابان:''' از چه خود را پنهان می‌کنی؟
  
'''زن''': دور بریز! ['''به دختر'''] آتش روشن کن. چه تاریک. چیزی نمی بینم. چراغی نیست؟
+
'''زن:''' ['''جیغ می‌زند'''] چراغ!
  
'''موبد''': او را چه شده؟
+
'''دختر:''' چه شده؟
  
'''سرکرده''': اینهمه شوریده نبود .
+
'''زن:''' خواب بدی دیدم. خوابگزاران من کجا هستند؟
  
'''دختر''': چرا می گریزد؟
+
'''موبد:''' من اینجا هستم شهریار.
  
'''آسیابان''': از چه خود را پنهان می کنی؟
+
'''زن:''' در خواب دیدم که سواره در بیابان بی‌کران می‌روم - بر باره‌ی تیزپای خود و بر زمین - نه خار و علف که شمشیر تیز می‌روید.
  
'''زن''': ['''جیغ می زند'''] چر ـ ا ـ غ!
+
'''آسیابان:''' همه‌ی زندگیم خوابی آشفته بود. در چنین آسیای ویرانه که از پدران پدر به‌من رسید جز خواب آشفته چه باید دید؟
  
'''دختر''': چه شده؟
+
'''زن:''' بخت بدسوار بر باد می‌آمد!
  
'''زن''': خواب بدی دیدم! خوابگزاران من کجا هستند؟
+
'''موبد:''' اینگونه خواب را در چنین دم روز - که نه روشن است و نه تاریک - و زمان نه به‌سوی روز می رود و نه به‌سوی شب - بی‌گمان پیغامی است.
  
'''موبد''': من اینجا هستم شهریار!
+
'''زن:''' تکاوری تک، جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آنکه دیدارش زهره بر دشمن می‌ترکاند، بر باره‌ی کهر می‌رفت، و با گردش درفش راه را نشانم می داد. تا آن باد تیره پیدا شد، آن دیو بادخیزنده. آن لجام گسسته، بی مهار، و خاک در چشم من شد. چون مالیدم و گشودم، آن جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آن که دیدارش زهره بردشمن می‌ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آری، من او را در باد گم کردم.
  
'''زن''': در خواب دیدم که سواره در بیابان بی کران می
+
'''سرکرده:''' اکنون می‌توان دانست که چرا پادشاه اینهمه می‌هراسید.
روم، بر باره ی تیزپای خود؛ و بر زمین، نه خار و علف که شمشیر تیز می روید.
 
  
'''آسیابان''': همه ی زندگی ام خوابی آشفته بود. در چنین آسیای ویرانه که از پدران پدر به من رسید جز خواب آشفته چه باید دید؟
+
'''آسیابان:''' ما مهمان به‌کس نمی‌فروشیم.
  
'''زن''': بخت بد سوار بر باد می آمد!
+
'''زن:''' نه؟ چرا نه؟ بهترین کار است. بسیارند آنها که سر مرا خریدارند. سرداران بسیاری هستند به‌گفتار یکدل و نیک اندیش - که در پنهان بر تخت یزدگردی آرزومندند. آیا تو - به‌زر ایشان فریفته نشده‌ای؟
  
'''موبد''': اینگونه خواب را در چنین دم روز ـ که نه
+
'''آسیابان:''' نه.
روشن است و نه تاریک؛ و زمان نه به سوی روز می رود و نه به سوی شب ـ بی گمان پیغامی است.
 
  
'''زن''': تکاوری تک، جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آنکه دیدارش زهره بر دشمن می ترکاند، بر باره ی کهر می رفت؛ و با گردش درفش راه را نشانم می داد؛ ـ تا آن باد تیره پیدا شد! آن دیوباد خیزنده! آن لگام گسسته؛ بی مهار! و خاک در چشم من شد! چون مالیدم و گشودم، جنگی خدای تیزستان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آن که دیدارش زهره بر دشمن می ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آری، من او را در باد گم کردم.
+
'''زن:''' چرا نه؟ ای نادان. بار خود ببند. ترا کالائی بس نیکوست. پس برو کالای خود را به‌بازار خریداران ببر. سر مرا در کیسه‌ای. من خود چندین نام و نشان از سردارانی برای تو می نویسم که خریداران سر بریده‌ی من‌اند.
  
'''سرکرده''': اکنون می توان دانست که چرا پادشاه اینهمه می هراسید.
+
'''دختر:''' او دیوانه است.
  
'''آسیابان''': ما مهمان به کس نمی فروشیم!
+
'''زن:''' دیوانه؟ هاه، آهای - آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به‌پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بیکسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.
  
'''زن''': نه؟ چرا نه؟ بهترین کار است. بسیارند آنها که سر مرا خریدارند. سرداران بسیاری هستند ـ به گفتار یکدل و نیک اندیش ـ که در پنهان بر تخت یزدگردی آرزومندند. آیا تو، به زر ایشان فریفته نشده ای؟
+
'''آسیابان:''' می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.
  
'''آسیابان''': نه!
+
'''زن:''' کجا شد آن پندار و گفتار و کردار نیک. کجا شد آن سوگند سلحشوری. کجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گوئی به‌سنگ منجنیقم می‌کوبند.
  
'''زن''': چرا نه؟ ای نادان، بار خود ببند. ترا کالایی بس نیکوست. پس برو و کالای خود به بازار خریداران ببر؛ سر مرا در کیسه ای. من خود چندین نام و نشان از سردارانی برای تو می نویسم که خریداران سر بریده ی من اند.
+
'''دختر:''' این سخنان به‌راستی نشان می‌دهد که او پادشاه است.
  
'''دختر''': او دیوانه است.
+
'''زن:''' پادشاهی که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهائی است.
  
'''زن''': دیوانه؟ هاه، آهای، آری دیوانه! سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به پشتگرمی ایشان به انبوه دشمن تاختم به من پشت کرد و گریخت! موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بیکسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود نفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت، و راه بر من گشود.
+
'''آسیابان:''' تو نیک نکردی ای پادشاه که خود را بر من شناساندی. در دل من رنجی است. می دانی ـ مرا پسری بود.
  
'''آسیابان''': می شنوی؟ او از دوستان می گریزد، نه دشمنان.
+
'''زن:''' نگو!
  
'''زن''': کجا شد آن پندار و گفتار و کردار نیک؟ کجا شد آن سوگند سلحشوری؟ کجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گویی به سنگ منجنیقم می کوبند.
+
'''آسیابان:''' او را به‌نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گوئی از دیار مردگان بازگشته بود.
  
'''دختر''': این سخنان به راستی نشان می دهد که او پادشاه است!
+
'''زن:''' ['''جیغ می‌کشد'''] پسرک نارسیده‌ی من.
  
'''زن''': پادشاهی که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهایی است.
+
'''آسیابان:''' اینک در سرم روان آزرده‌ی پسر برخاسته است او مرا به‌کشتن تو پادشاه برمی‌انگیزد.
  
'''آسیابان''': تو نیک نکردی ای پادشاه که خود را بر من شناساندی. در دل من رنجی است؛ می دانی ـ مرا پسری بود.
+
'''زن:''' برا می‌انگیزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده‌تر کنم اگر به‌راستی ترا برمی‌انگیزد. ['''گریان از جا می‌جهد'''] هر چه می‌خواهی بگو، اما با روان افسرده پسرکم تندی مکن که اینک از میان نور کجتاب بام فرود می‌آید، با سری شکافته و چهره‌ای مفرغینی.
  
'''زن''': ['''گریان'''] نگو!
+
'''دختر:''' به‌راستی ترس برم داشته. دهشت بر دهشت می‌انبارم. کو؟ ['''جیغ می‌کشد'''] برادرکم. آنجاست. او ترا مینمایاند. با نشانه‌ی انگشت.
  
'''آسیابان''': او را به نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گویی از دیار مردگان بازگشته بود.
+
'''زن:''' ['''به‌آسیابان'''] آیا نباید چوبدست را فرود آوری؟
  
'''زن''': ['''ضجه می زند'''] پسرک نارسیده ی من!
+
'''دختر:''' او خون بالا می‌آورد، و به‌راستی بر زمین چکه‌های خون چکیده. برادرکم. ['''پاهای مادر را می‌گیرد'''] از روزن گریخت. خونی آنجا نیست نور کجتاب بام پریده رنگ شد.
  
'''آسیابان''': اینک در سرم روان آزرده ی پسر برخاسته است ['''چوب می کشد'''] او مرا به کشتن تو پادشاه برمی انگیزد!
+
'''آسیابان:''' ['''با ضعف شمشیر را فرود می‌آورد'''] نه ـ هر پادشاه را سوارانی اندر پی‌اند که می رسند
  
'''زن''': برمی انگیزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده تر کنم اگر به راستی ترا برمی انگیزد ـ ['''گریان'''] هر چه می خواهی بگو، اما با روان افسرده ی پسرکم تندی مکن که اینک از میان نور کجتاب بام فرود می آید، با سری شکافته و چهره ای مفرغین.
+
'''زن:''' پسرم، پسرم ـ
  
'''دختر''': به راستی ترس برم داشته. دهشت بر دهشت می انبارم. کو؟ ['''جیغ می کشد'''] برادرکم؛ آنجاست. ['''بیزار'''] او ترا می نمایاند؛ با نشانه ی انگشت!
+
'''آسیابان:''' ابر از سر آسیای من می‌گذرد. افغان باد می‌شنوم. گوئی توفان آسیای مرا در بر گرفته است.
  
'''زن''': ['''غران به آسیابان'''] آیا نباید چوبدست را فرود آوری؟
+
'''سردار:''' اینان به‌خود می‌اندیشند. این مردمان پست نژاد به‌پستی خود می‌مانند. اینان که جز آب و نان خود دردی ندارند. پادشاه اینجا چه دید جز پلشتی و جز چهره‌ی دژم؟ این جانوران زشتخوی چاره‌ناپذیر را بنگر، که چاره‌سازی دولتمندان و دلسوزی شاهان نیز ایشان را بر مردمی نمی‌افزاید.
  
'''دختر''': او خون بالا می آورد؛ و به راستی بر زمین چکه های خون چکیده. برادرکم ـ ['''پاهای مادر را می گیرد'''] از روزن گریخت. خونی آنجا نیست؛ نور کجتاب بام پریده رنگ شد.
+
'''زن:''' های ای درشتگوی، کدام چاره‌سازی، کدام دلسوزی؟ بزکشان را ببین. بلندتبارانی چون شما از گرده‌ی ما تسمه‌ها کشیده‌اید. شما و همه‌ی آن نوجامگان نوکیسه. شما دمار از روزگار ما درآورده‌اید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بسته‌ای.
  
'''آسیابان''': ['''با سستی چوبدست را فرود می آورد'''] نه ـ هر پادشاه را سوارانی اندر پی اند که می رسند.
+
'''سردار:''' زبانت ببرد!
  
'''زن''': پسرم، پسرم ـ
+
'''زن:''' و تو شمشیر را برای همین بسته‌ای.
  
'''آسیابان''': ابر از سر آسیای من می گذرد. افغان باد می شنوم. گویی توفان آسیای مرا دربرگرفته است.
+
'''دختر:''' ['''در خیالی دور'''] اگر کیسه‌ای آرد مانده بود بر سر خود می‌ریختم تا سراپا سپید شوم. شاید ناهید هور پیکر مرا جای فرشته‌ای می‌گرفت، یا به‌جای دختر خود، و در چشمه‌ای شستشو می‌داد.
  
'''سردار''': اینان به خود می اندیشند. این مردمان پست نژاد به پستی خود می مانند. اینان که جز آب و نان خود دردی ندارند. پادشاه اینجا چه دید جز پلشتی و جز چهره ی دژم؟ این جانوران زشتخوی چاره ناپذیر را بنگر؛ که چاره سازی دولتمندان و دلسوزی شاهان نیز ایشان را بر مردمی نمی افزاید.
+
'''زن:''' من چه بگویم ای مردان، شوهرم مردی پریشان است. آسیابانی که جز شور بختی برای خود چیزی در آسیایش آرد نکرد. مردی پشیمان از مردی، که در سرمای سرد و گرمای گرم جز آه و عرق بهره‌ای نداشت. این چنین است شوهر من، که شما اینک به‌شمشیرتان نویدش می‌دهید. ما چه داریم جز بامی روبه‌ویرانی، جز سنگی غرنده که بر گرد خویش می‌گردد؟ همچون این سنگ غران بود، و بر گرد خویش می‌گردید، آنگاه که آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برنداشت.
  
'''زن''': های ای درشتگوی؛ کدام چاره سازی، کدام دلسوزی؟ بزکشان را ببین. بلندتبارانی چون شما از گرده ی ما تسمه ها کشیده اید. شما و همه ی آن نوجامگان نوکیسه. شما دمار از روزگار ما درآورده اید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بسته ای.
+
:::['''دختر می‌خندد.''']
  
'''سردار''': زبانت ببرد!
+
'''آسیابان:''' چرا می‌خندی؟
  
'''زن''': و تو شمشیر را برای همین بسته ای!
+
'''دختر:''' تو هراسانی، هرگز مردی را اینسان هراسان ندیده بودم. تو به‌چپ و راست می‌روی و دست بر زانو می‌کوبی. چون مرغ غمخوار گاهی ناله برمی‌کشی، و در همه حال خود را از خود نیز می‌دزدی. تو غمگینی.
  
'''دختر''': ['''سرگشته در پندارهای دور'''] اگر کیسه ای آرد مانده بود بر سر خود می ریختم تا سراپا سپید شوم. شاید ناهید هورپیکر مرا جای فرشته ای می گرفت؛ یا به جای دختر خود؛ و در چشمه ای شستشو می داد.
+
'''آسیابان:''' خاموش، همهمه‌ای نمی‌شنوی؟ شنیده‌ام که چهره‌های سنگی باستانی ایستاده در کاخ صدستون، پیشکش‌هائی را که یکهزار سال در کف داشتند رها کرده و به‌بیابان گریخته‌اند. چیزی پرسیدی؟
  
'''زن''': من چه بگویم ای مردان، شوهرم مردی پریشان است؛ آسیابانی که جز شوربختی برای خود چیزی در آسیابش آرد نکرد. مردی پشیمان از مردی؛ که در سرمای سرد و گرمای گرم جز آه و عرق بهره ای نداشت. این چنین است شوهر من؛ که شما اینک به شمشیرتان نویدش می دهید. ما چه داریم جز بامی رو به ویرانی؟ جز سنگی غرنده که برگرد خویش می گردد؟ همچون این سنگ غران بود، و برگرد خویش می گردید، آنگاه که آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برداشت.
+
'''دختر:''' من به‌تو خندیدم.
['''آسیابان برمی خیزد.''']
 
  
'''آسیابان''': چرا می خندی؟
+
'''آسیابان:''' آه، آری، من نیز روزگاری بسیار خندیده‌ام.
  
'''دختر''': تو هراسانی! هرگز مردی را اینسان هراسان ندیده بودم. تو به چپ و راست می روی و دست بر زانو می کوبی. چون مرغ غمخوار گاهی ناله برمی کشی؛ و در همه حال خود را از خود نیز می دزدی. تو غمگینی!
+
'''سردار:''' من این بساک زرنگار را به‌تو می‌دهم، بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟
  
'''آسیابان''': خاموش! همهمه ای نمی شنوی؟ شنیده ام که چهره های سنگی باستانی ایستاده در کاخ صدستون، پیشکش هایی را که یکهزار سال در کف داشتند رها کرده و به بیابان گریخته اند. چیزی پرسیدی؟
+
'''زن:''' ['''بر آسیابان لباس می‌پوشاند'''] او در اندیشه بود. گره به‌پیشانی افکنده. با کف دست بر پیشانی می‌کوبید - او در اندیشه بود.
  
'''دختر''': من به تو خندیدم.
+
'''آسیابان:''' اسبم در همین نزدیکی مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به‌تیرگی توفان گریخت. از تمام دخمه‌ها مردگان به‌راه افتاده‌اند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنیده‌ام که مردمان با نان و خرما دشمنان را پیشواز می‌روند.
  
'''آسیابان''': آه، آری، من نیز روزگاری بسیار خندیده ام.
+
'''سردار:''' ببینید، او سخنان پادشاه را می‌گوید.
  
'''سردار''': من این پساک زرنگار را به تو می دهم؛ بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟
+
'''آسیابان:''' برای پادشاهی که در سرزمین خویش می‌گریزد بزرگان چه گفته‌اند؟
  
'''زن''': ['''بر سر آسیابان تاج می‌نهد'''] او در اندیشه بود ـ
+
'''زن:''' سخن بزرگی نگفته‌اند.
زن و '''دختر''': گره به پیشانی افکنده. با کف دست بر پیشانی می‌کوبید. او در اندیشه بود!
 
  
'''آسیابان''': اسبم در همین نزدیکی مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به تیرگی توفان گریخت. از تمام دخمه‌ها مردگان به راه افتاده‌اند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنیده‌ام که مردمان با نان و خرما دشمنان را پیشواز می‌روند.
+
'''آسیابان:''' من گریزان در سرزمین خویش خانه به‌خانه می‌روم و همه جا بیگانه‌ام. سفره‌ای نیست که مرا مهمان کند، و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسپان رهوار به‌جای آن که مرا به‌سوی پیکار برانند از آن به‌در بردند. شرم بر من!
  
'''سردار''': ببینید، او سخنان پادشاه را می‌گوید!
+
'''زن:''' چه یاوه به‌هم می‌بافی. تو ژنده‌ پوش ما را بازی مده. اینهمه ناله که تو داری برای آنست که نپرسیم بر سر خداوندان این زر چه آورده‌ای. ورنه تو یکی مردی چون شوهر من دست تنگ و بد رفتار. پول نانی که خورده‌ای را به‌تو می‌بخشم اگر زودتر روانه شوی.
  
'''آسیابان''': برای پادشاهی که در سرزمین خویش می‌گریزد بزرگان چه گفته‌اند؟
+
'''آسیابان:''' با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهای دنیا به‌روی من بسته است!
  
'''زن''': ['''غربال کنان'''] سخن بزرگی نگفته‌اند!
+
'''زن:''' فقط اینجاست که درش مثل کاروانسرا باز است. به‌این مردک گفتم کلون در را دوباره بساز نشنید.
  
'''آسیابان''': من گریزان در سرزمین خویش خانه به خانه می‌روم و همه جا بیگانه‌ام. سفره‌ای نیست که مرا مهمان کند، و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسبان رهوار به جای آن که مرا به سوی پیکار برانند از آن به در بردند. شرم بر من!
+
'''آسیابان:''' خورشید و ماه به‌هم برآمده‌اند. در هیچ گوشه رهائیم نیست. دنیا در کمین من است. چرا می‌نالی؟
  
'''زن''': چه یاوه به هم می‌بافی؟ تو ژنده‌پوش ما را بازی مده. اینهمه ناله که تو داری برای آنست که نپرسیم بر سر خداوندان این زر چه آورده‌ای. ورنه تو یکی مردی چون شوهر من دست تنگ و بدرفتار. پول نانی که خورده‌ای را به تو می‌بخشم اگر زودتر روانه شوی.
+
'''دختر:''' سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم.
  
'''آسیابان''': با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهای دنیا به روی من بسته است!
+
'''آسیابان:''' از گرسنگی است دخترجان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشنیدم. من به‌دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است. چرا ناله می کنی؟
  
'''زن''': فقط اینجاست که درش مثل کاروانسرا باز است. به این مردک گفتم کلون در را دوباره بساز؛ نشنید!
+
'''دختر:''' دردم. دردهایم.
  
'''آسیابان''': خورشید و ماه به هم برآمده‌اند. در هیچ گوشه رهاییم نیست. دنیا در کمین من است. چرا می‌نالی؟
+
'''آسیابان:''' آری، یک بار گفتی. پس چرا فراموشم شد؟ در تیسفون من درها را یک به‌یک به‌روی خود بستم، و اینجا را دری نبود. من آسیا را از شما به‌سکه‌های زرین می‌خرم. ای آسیابان به‌من بگو چند؟
  
'''دختر''': سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم.
+
'''زن:''' او می‌خواهد آسیای ویرانه را بهائی بنهیم.
  
'''آسیابان''': از گرسنگی است دخترجان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشنیدم. من به دنیا پشت کرده بودم، آری؛ و اینک دنیا به من پشت کرده است. چرا ناله می کنی؟
+
'''آسیابان:''' ['''به‌زن'''] تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. چوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به‌من به‌چند پاره‌ی زر بفروشد؟
  
'''دختر''': دردم. دردهایم.
+
'''زن:''' ['''جوال بر سر'''] در این شغل سودی نیست ای مرد، ما خود درمانده و ورشکسته‌ایم، سنگ آسیا فرسوده است، ستون‌ها شکسته، و حیوان بارکش را پیشتر از این خورده‌ایم.
  
'''آسیابان''': آری، یک بار گفتی؛ پس چرا فراموشم شد؟ در تیسفون من درها را یک به یک به روی خود بستم، و اینجا را دری نبود ـ ['''می‌ماند'''] ـ من آسیا را از شما به سکه‌های زرین می‌خرم. ای آسیابان به من بگو چند؟
+
'''آسیابان:''' آه آری، شنیده‌ام که اسبان سواران خود را زیر لگد کوبیده‌اند، و سگ‌های فرمانبردار به‌اربابان خود دندان نشان می‌دهند. باکیم نیست، این سکه‌ها! چرا ناله می‌کنی؟
  
'''زن''': ['''شگفت‌زده'''] او می‌خواهد آسیای ویرانه را بهایی بنهیم.
+
'''دختر:''' از سوز سینه‌ام. این آسیا را هیچ بهره در دنیا نیست. جز زخمی که در جان من نهاده است.
  
'''آسیابان''': ['''به زن'''] تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. جوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به من به چند پاره‌ی زر بفروشد؟
+
'''آسیابان:''' شما سر خود گیرید و بگریزید.
  
'''زن''': ['''غربال بر سر'''] در این شغل سودی نیست ای مرد. ما خود درمانده و ورشکسته‌ایم! سنگ آسیا فرسوده است؛ ستون‌ها شکسته؛ و حیوان بارکش را پیشتر از این خورده‌ایم.
+
'''زن:''' چرا سکه‌ها را از خود دور می‌کند؟ این روزها خداوند زر بودن دردسر است و آن‌ که زر دارد بر جان خود آسوده نیست. آیا کسانی بیرون در کمین‌اند و ما پیشمرگ توئیم؟
  
'''آسیابان''': آه آری شنیده‌ام که اسبان سواران خود را زیر لگد کوبیده‌اند؛ و سگ‌های فرمانبردار به اربابان خود دندان نشان می‌دهند. باکیم نیست، این سکه‌ها! چرا ناله می کنی؟
+
'''آسیابان:''' بشمرید!
  
'''دختر''': از سوز سینه‌ام. این آسیا را هیچ بهره در دنیا نیست؛ جز زخمی که در جان من نهاده است.
+
'''زن:''' سکه‌های دزدی!
  
'''آسیابان''': شما سر خود گیرید و بگریزید.
+
'''دختر:''' دزد نباید باشد. راهزنان پولشان را بهتر از این خرج می‌کنند.
  
'''زن''': چرا سکه‌ها را از خود دور می‌کند؟ این روزها خداوند زر بودن دردسر است و آن‌که زر دارد بر جان خود آسوده نیست. آیا کسانی بیرون در کمین‌اند و ما پیشمرگ توییم؟
+
'''زن:''' این ویرانسرا ترا به‌چه کار می‌آید؟ این تیرهای سقف در کار فرود آمدن است. همسایه‌ها یک یک گریخته‌اند. این ویرانه را اگر نه برای آسیا برای چکار می‌خواهی؟
  
'''آسیابان''': بشمرید!
+
'''آسیابان:''' خودکشی.
  
'''زن''': سکه‌های دزدی!
+
'''سرداران:''' خودکشی؟
  
'''دختر''': دزد نباید باشد. راهزنان پولشان را بهتر از این خرج می‌کنند.
+
'''زن:''' همین را گفت.
  
'''زن''': این ویرانسرا ترا به چه کار می‌آید؟ این تیرهای سقف در کار فرود آمدن است. همسایه‌ها یک یک گریخته‌اند. این ویرانه را اگر نه برای آسیا برای چه کار می‌خواهی؟
+
'''آسیابان:''' خودکشی - ['''به‌دختر'''] چرا می‌خندی؟
  
'''آسیابان''': خودکشی!
+
'''دختر:''' من نخندیدم.
سرداران: خودکشی؟
 
  
'''زن''': همین را گفت!
+
'''زن:''' به‌چند درهم؟
  
'''آسیابان''': خودکشی! ['''به دختر'''] چرا می‌خندی؟
+
'''آسیابان:''' هر چه دارم.
  
'''دختر''': من نخندیدم.
+
'''زن:''' تو پاک ما را دست انداخته‌ای. این شوخی نامردان است که امید می‌دهند و سپس بازپس می‌گیرند و بر نومید شدگان از ته دل می‌خندند.
  
'''زن''': به چند درهم؟
+
'''دختر:''' کی از ته دل به‌ما می‌خندی؟ از خندیدن به‌ما چه سود؟
  
'''آسیابان''': هر چه دارم.
+
'''آسیابان:''' دنیاست که به‌من می‌خندد. ناله نکن. ناله نکن. همه‌ی سکه‌ها.
  
'''زن''': تو پاک ما را دست انداخته‌ای! این شوخی
+
'''زن:''' پذیرفتم.
نامردان است که امید می‌دهند و سپس بازپس می‌گیرند و بر نومیدشدگان از ته دل می‌خندند.
 
  
'''دختر''': کی از ته دل به ما می‌خندد؟ از خندیدن به ما چه سود؟
+
'''آسیابان:''' اما شرطی هست.
  
'''آسیابان''': دنیاست که به من می‌خندد. ناله نکن. ناله نکن. همه‌ی سکه‌ها!
+
'''دختر:''' شرط؟
  
'''زن''': پذیرفتم.
+
'''زن:''' می‌دانستم که بی‌دردسر نیست. جان بکن، بنال و بگو!
  
'''آسیابان''': اما شرطی هست.
+
'''آسیابان:''' دست من به‌فرمانم نیست.
  
'''دختر''': شرط؟
+
'''زن:''' می‌ترسی؟
  
'''زن''': می‌دانستم که بی‌دردسر نیست. جان بکن؛ بنال و بگو!
+
'''آسیابان:''' دشنه از دستم فرمان نمی‌برد.
  
'''آسیابان''': دست من به فرمانم نیست.
+
'''سردار:''' پادشاهان بی‌ترسند. پادشاهان بی‌مرگ نه، ولی بی‌ترسند.
  
'''زن''': می‌ترسی؟
+
'''دختر:''' تو از مرگ نیز چون زندگی هراسانی.
  
'''آسیابان''': دشنه از دستم فرمان نمی‌برد.
+
'''آسیابان:''' تا هفت بند.
  
'''سردار''': ['''خشمگین'''] پادشاهان بی‌ترسند. پادشاهان بی‌مرگ نه، ولی بی‌ترسند!
+
'''موبد:''' او ـ پادشاه ـ فرمود که می‌ترسد؟
  
'''دختر''': تو از مرگ نیز چون زندگی هراسانی.
+
'''زن:''' با چهارصد و چهل پاره استخوانش!
  
'''آسیابان''': تا هفت بند!
+
'''سردار:''' من نمی‌شنوم، من گوش نمی‌دارم.
  
'''موبد''': ['''ناباور'''] او ـ پادشاه ـ فرمود که می‌ترسد؟
+
'''سرکرده:''' در سپاه دروغان تو یکی سرداری، آیا پادشاه ـ به‌فرمایش خود ـ فرمود که می‌ترسد؟
  
'''زن''': با چهارصد و چهل پاره استخوانش!
+
'''زن:''' بگو پادشاه، درست شنیدم؟ تو گفتی می‌ترسی؟
  
'''سردار''': من نمی‌شنوم؛ من گوش نمی‌دارم.
+
'''آسیابان:''' تا ریشه!
  
'''سرکرده''': ['''خشمگین'''] در سپاه دروغان تو یکی سرداری! آیا پادشاه ـ به فرمایش خود ـ فرمود که می‌ترسد؟
+
'''سردار:''' نفرین بر بخت واژگون!
  
'''زن''': بگو پادشاه، درست شنیدم؟ تو گفتی می‌ترسی؟
+
'''آسیابان:''' آری، من به‌تو همه‌ی سکه‌ها را می‌دهم اگر یاری‌ام کنی.
  
'''آسیابان''': تا ریشه!
+
'''زن:''' یاری یعنی چه؟
  
'''سردار''': نفرین بر بخت واژگون!
+
'''آسیابان:''' دشنه را تو بزن!
  
'''آسیابان''': آری، من به تو همه‌ی سکه‌ها را می‌دهم اگر
+
'''سردار:''' می‌شنوید، او می‌خواهد گناه را از خود بگرداند.
یاری‌ام کنی.
 
  
'''زن''': یاری یعنی چه؟
+
'''آسیابان:''' آنسان که ندانم ضربه‌ کی می‌آید و کجا! یکروز با من سر کن، ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه که می‌خواهی، اما من ندانم کی؟
  
'''آسیابان''': دشنه را تو بزن!
+
'''زن:''' این آدمکشی است، یاری نیست.
  
'''سردار''': می‌شنوید؟ او می‌خواهد گناه را از خود بگرداند!
+
'''آسیابان:''' خورجینم از سکه‌ها پر است، یک تالان! ـ ['''مستقیم'''] بگو، بگو که آن هنگام من چه پاسخ دادم.
  
'''آسیابان''': آنسان که ندانم ضربه کی می‌آید و کجا! یکروز با من سر کن؛ ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه که می‌خواهی؛ اما من ندانم کی!
+
'''زن:''' آسیابان گفت ای زن، ای هرزه، هوش‌ دار - اندک اندک در می‌یابم که پادشاهی چیست. و اگر کاری است چنین ترس‌ آور چگونه است که گردان و سالاران به‌جان می‌خرندش؟ بنگرش - می‌نالد!
  
'''زن''': این آدمکشی است، یاری نیست.
+
'''آسیابان:''' دشمنانم به‌خون من تشنه‌اند و من از جان سیر آمده‌ام. آه - اگر اسبم نگریخته بود ـ
  
'''آسیابان''': خورجینم از سکه‌ها پر است؛ یک تالان! ـ بگو، بگو که آن هنگام من چه پاسخ دادم.
+
'''زن:''' راست بخواهی من خود نیز جز مرگ او نمی‌خواهم. روز من تیره چنین نبود، اگر او چنین نبود. با اینهمه من مردی‌ام که هرگز دست نیالوده‌ام. - نان من جوین بود ولی خونین نبود. بگذار بر خاک نیک و بد بیاورم. ای زن چیزی بگوی، نیک است یا بد؟ تو ای دختر پیش بیا، و زن آسیابان باش و بگو که من چه پاسخ دادم.
  
'''زن''': آسیابان گفت ای زن، ای هرزه، هوش‌دار! اندک اندک درمی‌یابم که پادشاهی چیست. و اگر کاری است چنین ترس‌آور چگونه است که گردان و سالاران به جان می‌خردندش؟ بنگرش؛ می‌نالد!
+
'''دختر:''' ('''خندان''') من زن آسیابان باشم؟ آه آسیابان، لختی مرا در کنار گیر.
  
'''آسیابان''': دشمنانم به خون من تشنه‌اند و من از جان سیر آمده‌ام. آه اگر اسبم نگریخته بود ـ
+
'''زن:''' بی شرم ندیده خیر، تو زن آسیابان باش، و به‌این پادشاه گوش‌ دار تا چه می‌گوید.
  
'''زن''': راست بخواهی من خود نیز جز مرگ او نمی‌خواهم. روز من تیره چنین نبود اگر او چنین نبود. با اینهمه من مردی‌ام که هرگز دست نیالوده‌ام. نان من جوین بود ولی خونین نبود. بگذار بر خاک، نیک و بد بیاورم. ای زن چیزی بگوی؛ نیک است یا بد؟ تو ای دختر پیش بیا و زن آسیابان باش و بگو که من چه پاسخ دادم.
+
'''آسیابان:''' کاش می‌شد رها کنم و بروم به‌چوپانی. هر کس می‌تواند رست جز پادشاه.
  
'''دختر''': ['''خندان'''] من زن آسیابان باشم؟ آه آسیابان، لختی مرا در کنارگیر.
+
'''دختر:''' همواره پادشاهان می‌رهند و ما طعمه‌ دژخیمانیم.
  
'''زن''': بی شرم ندیده خیر، تو زن آسیابان باش، و به این پادشاه گوش‌دار تا چه می‌گوید.
+
'''آسیابان:''' این نه هر بار است. شما می‌توانید خدایشان را به‌نام بخوانید و رکابشان را نگه‌ دارید و راهشان را بگشایید و سپس از ایشانید. فرودستان زبردست می‌شوند و شما جزیه دهندگان. نه، سرزنشی نیست. ملت را نمی‌شود کشت، و پادشاه را می‌شود. -  با مرگ پادشاه، ملتی می‌میرد.
  
'''آسیابان''': کاش می‌شد رها کنم و بروم به چوپانی. هر کس می‌تواند رست جز پادشاه.
+
'''زن:''' صدای چیست؟
  
'''دختر''': همواره پادشاهان می‌رهند و ما طعمه‌ی دژخیمانیم.
+
'''دختر:''' سکه‌ها!
  
'''آسیابان''': این نه هر بار است. شما می‌توانید خدایشان را به نام بخوانید و رکابشان را نگه‌دارید و راهشان را بگشایید و سپس از ایشانید. فرودستان زبردست می‌شوند و شما جزیه دهندگان. نه، سرزنشی نیست؛ ملت را نمی‌شود کشت، و پادشاه را می‌شود. با مرگ پادشاه، ملتی می‌میرد!
+
'''آسیابان:''' همه یک تالان است.
  
'''زن''': صدای چیست؟
+
'''زن:''' می‌شنوی؟
  
'''دختر''': سکه‌ها!
+
'''دختر:''' زر آن روز به‌کارم می‌آمد که می‌توانستم پسرکم را رهانید. که می‌توانستم دخترکم را دوای درد خرید. امروز منِ مانده در بیابانی که از هر سو دیگر در آن نشان مردم نیست، با زر چه بایدم کرد؟
  
'''آسیابان''': همه یک تالان است.
+
'''آسیابان:''' اندوه را پایانی است. مردمان بازمی‌گردند. ویرانه‌ها ساخته می‌شود، و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نیکبخت شو!
  
'''زن''': می‌شنوی؟
+
'''زن:''' نیکبخت در میان دشمنان؟
  
'''دختر''': زر آن روز به کارم می‌آمد که می‌توانستم پسرکم را رهانید. که می‌توانستم دخترکم را دوای درد خرید. امروز من مانده در بیابانی که از هر سو دیگر در آن نشان مردم نیست، با زر چه بایدم کرد؟
+
'''آسیابان:''' این یک شیوه‌ی دیرین زندگی است. گنجتان را پنهان کنید، کسی نخواهد دانست.
  
'''آسیابان''': اندوه را پایانی است. مردمان بازمی‌گردند؛ ویرانه‌ها ساخته می‌شود؛ و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نیکبخت شو!
+
'''زن:''' ('''به‌دختر''') می‌شنوی زن؟ او مرا به‌اندیشه انداخته است. چه باید کرد؟ تو می‌گوئی آبمان سرخ می‌شود؟ ولی بشنو - این ناله‌ی دختر ماست که از سوز سینه می‌نالد در آتش است. و دخترک فردا روزی به‌شوهر خواهد رفت، و اینها همه نیازمند آن سکه‌هاست. هان چه می گوئی ـ چه باید کرد؟
  
'''زن''': نیکبخت در میان دشمنان؟
+
'''دختر:''' چرا از من می‌پرسی هنگامی که جوابش را داری؟ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟ پر روشن است که او وفای ما را می‌آزماید. او میزبانی ما را می‌سنجد، و تا بپذیری آن چهره‌ی دیگر را خواهد نمود. آن خوی سوزنده آتشفشان خواهد کرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذیر و خشم کن، و سوگندان بیشمار چاشنی کن. باشد که خرسند شود، و اگر به‌راستی پادشاه بود ترا چند درهمی بدهد. وگرنه کدام دیوانه‌ سر است که پادشاه است و مرگ بخواهد؟ این افسانه در گوش مکن که سرا پا فریب است.
  
'''آسیابان''': این یک شیوه‌ی دیرین زندگی است. گنجتان را پنهان کنید؛ کسی نخواهد دانست.
+
'''زن:''' من نیز خود در این اندیشه بودم. آری، او ما را نادان پنداشته است و به‌گوناگون می‌آزماید. نه ای مهمان، تو هر که هستی باش، اما بدان که من آسیابانم، نه گردنه‌زن.
  
'''زن''': ['''به دختر'''] می‌شنوی زن؟ او مرا به اندیشه انداخته است. چه باید کرد؟ تو می‌گویی آبمان سرخ می‌شود؟ ولی بشنو؛ این ناله‌ی دختر ماست که از سوز سینه می‌نالد در آتش تب. و دخترک فردا روزی به شوهر خواهد رفت؛ و این‌ها همه نیازمند آن سکه‌هاست. هان چه می گویی ـ چه باید کرد؟
+
'''سردار:''' اکنون که او نیست هر دروغی راست می‌نماید.
  
'''دختر''': چرا از من می‌پرسی هنگامی که جوابش را داری؟ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟ پر روشن است که او وفای ما را می‌آزماید. او میزبانی ما را می‌سنجد؛ و تا بپذیری آن چهره‌ی دیگر را خواهد نمود. آن خوی سوزنده آتشفشان خواهد کرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذیر و خشم کن و سوگندان بی‌شمار چاشنی کن. باشد که خرسند شود؛ وگر به راستی پادشاه بود ترا چند درهمی بدهد. وگرنه کدام دیوانه‌سر است که پادشاه است و مرگ بخواهد؟ این افسانه در گوش مکن که سراپا فریب است.
+
'''زن:''' شوهرم به‌او جای خواب داد، و لقمه‌ای، و پیاله‌ای.
  
'''زن''': من نیز خود در این اندیشه بودم. آری، او ما را نادان پنداشته است و به گوناگون می‌آزماید. نه ای مهمان! تو هر که هستی باش؛ اما بدان که من آسیابانم، نه گردنه‌زن!
+
'''موبد:''' جای خواب اینست؟
  
'''سردار''': اکنون که او نیست هر دروغی راست می‌نماید.
+
'''زن:''' به‌او آنچه را داد که خود داشت .
  
'''زن''': ['''غربال از سر بر می‌دارد'''] شوهرم به او جای خواب داد، و لقمه‌ای، و پیاله‌ای.
+
'''موبد:''' و پیاله این؟
  
'''موبد''': جای خواب اینست؟
+
'''زن:''' اگر شکسته است گناه ما نیست.
  
'''زن''': به او آنچه را داد که خود داشت .
+
'''موبد:''' مهمان‌ نوازی را بنگرید سروران!
  
'''موبد''': و پیاله این؟
+
'''زن:''' او بد دید و بد نکرد. پادشاه سه‌ بار از او خواست تا در برابر سکه‌ها بکشدش، و او سه‌بار روی برتابید.
  
'''زن''': اگر شکسته است گناه ما نیست.
+
'''موبد:''' این سخنان همه باد است، ای شما سپاه دروغ! او ـ دارای دارایان، شهریار خشم‌آور، از آن مردمان نبود که به‌زانو درآید. شاهی چنو خود را بکشد؟ خاکتان به‌دهن! و اگر جز اینست بر من نشانه‌ای بیاور گمان‌ شکن!
  
'''موبد''': مهمان‌نوازی را بنگرید سروران!
+
'''سردار:''' آری، نشانه‌ای، نشانه‌ای!
  
'''زن''': او بد دید و بد نکرد. پادشاه سه‌بار از او خواست تا در برابر سکه‌ها بکشدش؛ و او سه‌بار روی برتابید.
+
'''سرکرده:''' چیزی در اندیشه‌ی من می‌خلد، آری، اینک که دنیا بر قرار خود نیست می‌توانم بی‌ترس چیزی بگویم هرچند از رده‌های فروترم.
  
'''موبد''': این سخنان همه باد است، ای شما سپاه دروغ! او ـ دارای دارایان؛ شهریار خشم‌آور ـ از آن مردمان نبود که به زانو درآید. شاهی چنو خود را بکشد؟ خاکتان به دهن! وگر جز اینست بر من نشانه‌ای بیاور گمان‌شکن!
+
'''سردار:''' این چیست؟ درباره‌ شاه یا کشندگانش؟
  
'''سردار''': آری، نشانه‌ای؛ نشانه‌ای!
+
'''سرکرده:''' ما در توفان از او گم نشدیم، او بود که در توفان از ما گریخت.
  
'''سرکرده''': چیزی در اندیشه‌ی من می‌خلد! آری، اینک که دنیا بر قرار خود نیست می‌توانم بی‌ترس چیزی بگویم؛ هرچند از رده‌های فروترم.
+
'''موبد:''' تو می‌گوئی خداوندگاری از بندگان خود گریخت؟
  
'''سردار''': این چیست؟ درباره‌ی شاه یا کشندگانش؟
+
'''سرکرده:''' مزدا اهورا مرا ببخشاید هزاربار - پادشاهی برای او دیگر هیچ جز سراشیبی تند فرو افتادن نبود. او نه از بندگان که از بخت خود گریخت. من خود او را دیدم که زین بر کوهه‌ی اسب می‌نهاد.
  
'''سرکرده''': ما در توفان از او گم نشدیم؛ او بود که در توفان از ما گریخت.
+
'''سردار:''' اگر تو آن جنگاور نبودی که خود می‌شناختمت می‌پنداشتم یکی از دشمنان است که سخن می‌گوید.
  
'''موبد''': تو می‌گویی خداوندگاری از بندگان خود گریخت؟
+
'''سرکرده:''' من دیدم که پنهان از دیگران پا در رکاب کرد!
  
'''سرکرده''': مزدا اهورا مرا ببخشاید هزاربار! پادشاهی برای او دیگر هیچ جز سراشیبی تند فروافتادن نبود. او نه از بندگان که از بخت خود گریخت. من خود او را دیدم که زین بر کوهه‌ی اسب می‌نهاد.
+
'''سردار:''' پادشاهی که بندگان رکابش را نگه‌ می‌داشتند؟ اینک دانستم که چرا در رده‌های فروتر مانده‌ای.
  
'''سردار''': اگر تو آن جنگاور نبودی که خود می‌شناختمت می‌پنداشتم یکی از دشمنان است که سخن می‌گوید.
+
'''سرکرده:''' من پیرم سردار، بر من خشم کن، ولی فریاد مکن. اگر خطا می‌کنم بگو که خطاست. و بگو که چرا.
  
'''سرکرده''': من دیدم که پنهان از دیگران پا در رکاب کرد!
+
'''سردار:'''چه کسی نمی‌داند که شاه شیرافکن دلاوری بود تک؟ هماورد اژدها - و بزرگ در چشم جنگی خدای جنگ آزمای بهرام پشتیبان؟ آیا دارای دریا دل به‌دیدن مشتی بیابانی خود را می‌کشد؟
  
'''سردار''': پادشاهی که بندگان رکابش را نگه‌می‌داشتند؟ اینک دانستم که چرا در رده‌های فروتر مانده‌ای!
+
'''آسیابان:''' او به‌من فرمان داد -
  
'''سرکرده''': من پیرم سردار؛ بر من خشم کن، ولی فریاد مکن. اگر خطا می‌کنم بگو که خطاست؛ و بگو که چرا؟
+
'''دختر:''' بگو!
  
'''سردار''':چه کسی نمی‌داند که شاه شیرافکن دلاوری بود تک، هماورد اژدها؛ و بزرگ در چشم جنگی خدای جنگ آزمای بهرام پشتیبان؟ آیا دارای دریادل به دیدن مشتی بیابانی خود را می‌کشد؟
+
'''آسیابان:''' او به‌من فرمان داد.
  
'''آسیابان''': او به من فرمان داد!
+
'''زن:''' ('''گوش‌هایش می‌گیرد''') هرگز! ('''به‌زمین لگد می‌کوبد''') هرگز!
  
'''دختر''': بگو!
+
'''آسیابان:''' او به‌من فرمان داد؛ دوبار، سه‌ بار، چهاربار!
  
'''آسیابان''': او به من فرمان داد.
+
'''زن:''' ما هرگز مهمان نکشته‌ایم.
  
'''زن''': ['''گوش‌های خود را می‌گیرد'''] هرگز! هرگز!
+
'''آسیابان:''' آیا در ارج نهادن به‌فرمان پادشاه در اندرز نامه‌ها چیزی نیست؟
  
'''آسیابان''': او به من فرمان داد؛ دوبار، سه‌بار، چهاربار!
+
'''موبد:''' چرا شهریار، نبشته‌اند که این سروش اهورائی است که در کالبد زمینی‌اش شنود شده.
  
'''زن''': ['''جوال به سر'''] ما هرگز مهمان نکشته‌ایم!
+
'''آسیابان:''' پس اینک فرمان مزدا اهورا!
  
'''آسیابان''': آیا در ارج نهادن به فرمان پادشاه در اندرزنامه‌ها چیزی نیست؟
+
'''زن:''' من نمی‌شنوم!
  
'''موبد''': چرا شهریار؛ نبشته‌اند که این سروش اهورایی است که در کالبد زمینی‌اش شنود شده.
+
'''آسیابان:''' سرانجام آن‌ که فرمان نشنود تاریک‌ تر از مرگ شرمگین‌ کننده است. اهریمنان فریفتار کالبدش بشکنند، و در زیرزمین تا نه‌ هزار سال بازیچه‌ی کابوس شود. اینک که زرناب ترا برنمی‌انگیزد ای مرد، ای آسیابان، از جایگاه بلند پادشاهی، از فراز شانه‌های تو، از میان فراهورائی، ترا فرمان می‌دهم مرا بکش. آیا نمی‌ترسی؟
  
'''آسیابان''': پس اینک فرمان مزدا اهورا!
+
'''زن:''' اگر تو پادشاهی کسانی ترا اندر پی‌اند. من از ایشانست که می‌ترسم.
  
'''زن''': من نمی‌شنوم!
+
'''آسیابان:''' آیا مرگ به‌من پشت کرده است؟
  
'''آسیابان''': سرانجام آن‌که فرمان نشنود تاریک‌تر از مرگ شرمگین‌کننده است. اهریمنان فریفتار کالبدش بشکنند و در زیر
+
'''زن:''' ای شاه، تو می‌گفتی با مرگ تو ملتی می‌میرد. من چگونه دست به‌خون ملتی آغشته کنم؟
زمین تا نه‌هزار سال بازیچه‌ی کابوس شود. اینک که زر ناب ترا برنمی‌انگیزد ای مرد، ای آسیابان، از جایگاه بلند پادشاهی، از فراز شانه‌های تو، از میان فر اهورایی، ترا فرمان می‌دهم مرا بکش. آیا نمی‌ترسی؟
 
  
'''زن''': اگر تو پادشاهی کسانی ترا اندر پی‌اند؛ من از ایشانست که می‌ترسم.
+
'''دختر:''' او را بکش ای مرد - شاید با مرگ او ملتی نو به‌دنیا آید.
  
'''آسیابان''': آیا مرگ هم به من پشت کرده است؟
+
'''زن:''' من نه دایه‌ام و نه ماما، من آسیابانم، من به‌ملت نان می‌دهم ـ همین، و این تنها چیزیست که دارم.
  
'''زن''': ای شاه، تو می‌گفتی با مرگ تو ملتی می‌میرد؛ من چگونه دست به خون ملتی آغشته کنم؟
+
'''آسیابان:''' دنیا برای ریختن خون من ترا برگزیده است ای مرد! سپاه تازیان همه‌ جا درپی ما بود؛ هلهل‌ کنان و ارجوزه‌ خوان و غیهه‌کش. سپاهی درهم و انبوه، با درفشی به‌رنگ تیره‌ی دود. همه چیز از من روی گردان شده جز این سپاه که با من چون سایه‌ی من بود.
  
'''دختر''': او را بکش ای مرد؛ شاید با مرگ او ملتی نو به دنیا آید.
+
'''زن:''' دشمن تو این سپاه نیست پادشاه، دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمن تو پریشانی مردمان است، ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟
  
'''زن''': من نه دایه‌ام و نه ماما؛ من آسیابانم! من به ملت نان می‌دهم ـ همین؛ و این تنها چیزیست که دارم!
+
'''موبد:''' بسیار آتشکده‌ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به‌گفتار گرم آیین ستیز آموخت.
  
'''آسیابان''': دنیا برای ریختن خون من ترا برگزیده است ای مرد! سپاه تازیان همه‌جا در پی ما بود؛ هلهل‌کنان و
+
'''زن:''' پر نگو موبد؛ در مردمان به‌تو باور نیست، از بس که ستم دیده‌اند.
ارجوزه‌خوان و غیهه‌کش. سپاهی درهم و انبوه، با درفشی به رنگ تیره‌ی دود. همه چیز از من روگردان شده جز این سپاه که با من چون سایه‌ی من بود.
 
  
'''زن''': دشمن تو این سپاه نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمن تو پریشانی مردمان است؛ ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟
+
'''سردار:''' نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین می‌گفت از حلقوم به‌در می‌آوردیم.
  
'''موبد''': بسیار آتشکده‌ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به گفتار گرم، آیین ستیز آموخت.
+
'''زن:''' جز درآوردن زبان کاش شما را هنر دیگری نیز بود.
  
'''زن''': پرنگو موبد؛ در مردمان به تو باور نیست از بس که ستم دیده‌اند.
+
'''سرکرده:''' رای من برمی‌گردد.
  
'''سردار''': نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین می‌گفت از حلقوم به‌در می‌آوردیم.
+
'''سردار:''' رای ما برگشتنی نیست!
  
'''زن''': جز درآوردن زبان کاش شما را هنر دیگری نیز بود.
+
'''آسیابان:''' رای روزگار ترا برگزیده است ای مرد؛ دیگر بار به‌تو فرمان می‌دهم ای آسیابان، مرا به‌خونم مهمان کن.
  
'''سرکرده''': ['''پشت می‌کند'''] رای من برمی‌گردد!
+
'''دختر:''' می‌گوید نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدا اهورا است.
موبد و '''سردار''': ['''راهش را می‌گیرند'''] رای ما برگشتنی نیست!
 
  
'''آسیابان''': رای روزگار ترا برگزیده است ای مرد؛ دیگربار به تو فرمان می‌دهم ای آسیابان، مرا به خونم مهمان کن!
+
'''آسیابان:''' آری، هیچ‌ کس در سراسر ایران‌ زمین از فرمان شاه شاهان سرنپیچیده.
  
'''دختر''': ['''هراسان'''] می‌گوید نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدااهورا است.
+
'''زن:''' راستی؟ خوشم آمد. اگر چنین است به‌این سپاه تازیان بفرما بازگردد!
  
'''آسیابان''': آری، هیچ‌کس در سراسر ایران‌زمین از فرمان شاه شاهان سر نپیچیده.
+
'''آسیابان:''' ریشخند می‌کنی؟
  
'''زن''': راستی؟ خوشم آمد. اگر چنین است به این سپاه تازیان بفرما بازگردد!
+
'''زن:''' در تیسفون فرمان تو فرمان بود، نه اینجا.
  
'''آسیابان''': ریشخند می‌کنی؟
+
'''آسیابان:''' شنیدید؟ من روی برتافتم.
  
'''زن''': در تیسفون فرمان تو فرمان بود، نه اینجا!
+
'''سردار:''' آیا سزاست که بندگان از فرمان پادشاهان روی برتابند؟
  
'''آسیابان''': شنیدید؟ من روی برتافتم.
+
'''زن:''' نمی‌فهمم؛ اگر او را می‌کشت مردمی‌ کش بود، و اگر نمی‌کشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید می‌کرد؟
  
'''سردار''': آیا سزاست که بندگان از فرمان پادشاهان روی برتابند؟
+
'''آسیابان:''' هیچ ای زن؛ گناه با ما زائیده شده، و آن جفت همزاد من که به‌جانم از همه نزدیکتر است نامش بینوائی است.
  
'''زن''': نمی‌فهمم؛ اگر او را می‌کشت مردمی‌کش بود، و اگر نمی‌کشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید می‌کرد؟
+
:::(''' سرباز وارد می‌شود.''')
  
'''آسیابان''': هیچ ای زن؛ گناه با ما زاییده شده، و آن جفت همزاد من که به جانم از همه نزدیکتر است نامش بینوایی
+
'''سرباز:''' نردبانم‌ها خوب به‌کارمان خورد. به‌پیاده‌ها گفتم سنگچینی به‌جای دخمه بسازند. خاک سخت است و بیل فرسوده، اما مردار بی‌گور نمی‌تواند باشد. این‌ها به‌کنار کلنگ را پیدا نمی‌کنم.
است.
 
[''' سرباز وارد می‌شود.''']
 
  
'''سرباز''': نردبان‌ها خوب به کارمان خورد. به پیاده‌ها گفتم سنگچینی به جای دخمه بسازند. خاک سخت است و بیل فرسوده؛ اما مردار بی‌گور نمی تواند باشد. این‌ها به کنار کلنگ را پیدا نمی‌کنم.
+
'''سردار:''' مردک سخنی نگفت؟
  
'''سردار''': مردک سخنی نگفت؟
+
'''سرباز:''' تته‌ پته‌ای می‌کند، ما که نمی‌فهمیم. مثل فتیله‌ی بی‌روغن. سروران شاید چیزکی ازش دریابند. بیارمش اینجا؟
  
'''سرباز''': تته‌پته‌ای می‌کند؛ ما که نمی‌فهمیم؛ مثل فتیله‌ی بی‌روغن. سروران شاید چیزکی ازش دریابند. بیارمش اینجا؟
+
'''موبد:''' نه! باور کردنی نیست که آسیابان به‌زر فریفته نشده باشد. باور کردنی نیست که دشنه را فرود نیاورده باشد. باورکردنی نیست که پادشاه را نکشته باشد. آری، تو باید او را کشته باشی، و غیر از این هر سخنی باورنکردنی است.
  
'''موبد''': نه! باورکردنی نیست که آسیابان به زر فریفته نشده باشد. باورکردنی نیست که دشنه را فرود نیاورده باشد.
+
'''سرباز:''' دار آماده شده. اینک تنها به‌ریسمانی نیاز است.
باورکردنی نیست که پادشاه را نکشته باشد. آری، تو باید او را کشته باشی، و جز این هر سخنی باور نکردنی است.
 
  
'''سرباز''': دار آماده شده. اینک تنها به ریسمانی نیاز است.
+
'''زن:''' ریسمان در انبار است. خانه‌خرابم کردید؛ زیاده از اندازه مبر. چوب از کجا بردی، زیادیش را بگذار.
  
'''زن''': ریسمان در انبار است. خانه‌خرابم کردید؛ زیاده از اندازه مبر. چوب از کجا بردی؟ زیادیش را بگذار.
+
'''سرباز:''' اگر زنده خواستیدش بر طبل بکوبید. اما اگر سرش را خواستید در بوق بدمید!
  
'''سرباز''': ['''که می‌رود'''] اگر زنده خواستیدش بر طبل بکوبید. اما اگر سرش را خواستید در بوق بدمید!
+
'''زن:''' تو برای مردم دست‌ بسته پهلوانی؟ ای خرف‌تر، ای بوزینه!
  
'''زن''': تو برای مردم دست‌بسته پهلوانی؟ ['''دنبالش می‌دود؛ سرباز خندان می‌گریزد'''] ای خرفستر، ای بوزینه؟
+
'''سردار:''' خاموش، چه کسی به‌تو گفت سخن بگوئی؟
  
'''سردار''': ['''راه زن را می‌بندد'''] خاموش! چه کسی به تو گفت سخن بگویی؟
+
'''زن:''' اینجا خانه‌ی من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شویم را به‌مرگ ارزان نمی‌دهم.
  
'''زن''': اینجا خانه‌ی من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شویم را به مرگ ارزان نمی‌دهم.
+
'''موبد:''' تکاپو مکن. دست‌ و‌پا مزن ای زندیق. رای ما دیگرگون نمی‌شود. نشنیدی که دار برپا شده؟
[''' باز می‌دود؛ در بر وی بسته می‌شود؛ زن به در می‌کوبد.''']
 
  
'''موبد''': تکاپو مکن؛ دست‌و‌پا مزن ای گجسته‌ی زندیک؛ رای ما دیگرگون نمی‌شود. نشنیدی که دار برپا شده؟
+
'''زن:''' چرا کوششی را که می‌توانم نکنم؟ آزادگی به‌تنت مهمان نشود ای سردار، که مرگ بی‌زمانه به‌خانه‌ی ما آوردی.
  
'''زن''': ['''نومید برمی‌گردد'''] چرا کوششی را که می‌توانم نکنم؟ آزادگی به تنت مهمان نشود ای سردار، که مرگ
+
'''سرکرده:''' اینک که سرزمین فراخ آئین نو می‌کند، چونان همیشه توانگر می‌رهند و ناتوانان دربندند، تو چرا نگریختی؟
بی‌زمانه به خانه‌ی ما آوردی.
 
  
'''سرکرده''': ['''سرگشته'''] اینک که سرزمین فراخ آیین نو می‌کند، چونان همیشه توانگران می‌رهند و ناتوانان دربندند؛
+
'''آسیابان:''' استریم نبود تا بر آن بار بندم.
تو چرا نگریختی؟
 
  
'''آسیابان''': استریم نبود تا بر آن بار بندم.
+
'''دختر:''' دنیا در کمین پاکی من است. همه چیز دست به‌هم داده‌اند تا تیره‌ روزی من زبانزد گیهانیان شود؛ استر می‌میرد، همسایه می‌رود، سنگ آسیا می‌شکند، و یکی مرگش را اینجا می‌آورد.
  
'''دختر''': دنیا در کمین پاکی من است. همه چیز دست به هم داده‌اند تا تیره‌روزی من زبانزد گیهانیان شود. استر می‌میرد، همسایه می‌رود، سنگ آسیا می‌شکند، و یکی مرگش را اینجا می‌آورد.
+
'''زن:''' آن بیگانه چون از مرگ خود نومید شد ترفندی تازه زد.
  
'''زن''': آن بیگانه چون از مرگ خود نومید شد ترفندی تازه زد.
+
'''آسیابان:''' او می‌کوشید تا من آسیابان را خشمگین کند.
  
'''آسیابان''': او می‌کوشید تا من آسیابان را خشمگین کند.
+
'''دختر:''' ('''گریان''') تو چرا خشمگین نشدی؟
  
'''دختر''': ['''گریان'''] تو چرا خشمگین نشدی؟
+
'''آسیابان:''' در چهره‌ام نگریست و نگریست و نگریست.
  
'''آسیابان''': در چهره‌ام نگریست و نگریست و نگریست.
+
'''زن:''' تف!
  
'''زن''': تف!
+
'''آسیابان:''' او به‌چهره‌ام تف انداخت.
  
'''آسیابان''': او به چهره‌ام تف انداخت.
+
'''دختر:''' نگو، نگو، نگو.
  
'''دختر''': نگو، نگو، نگو.
+
'''آسیابان:''' او مرا به‌سینه کوفت.
  
'''آسیابان''': او مرا به سینه کوفت.
+
'''دختر:''' ای ستبر دل، ای رهزن، ای شورچشم!
  
'''دختر''': ای ستبردل، ای رهزن، ای شورچشم!
+
'''زن:''' ('''با صورتک''') ای تو ابلهی، ای تو ساده‌ دل. سالیان سال در این بیابان آسیا چرخانده‌ای با نان جوین و با خرمای خشک. آیا در تو نیروی کین‌ ستانی نیست؟ آیا من نیستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو کاخ مرا در تیسفون ندیده‌ای. ما بر حصیر نمی‌خسبیم. تو فرش نگارستان ما را ندیده‌ای. یک تار زر، یک پود سیم. که در آن درخت و پرنده و باغ است، از هر گوهری گل. دست شترنجم هست، یک صف از یاقوت سرخ و دیگر صف از یاقوت زرد. دستی نرد از زمرد پاک و مرا سی ودوهزار پاره یاقوت بیش بهاست. میدانی؟ و گنج عروس، و گنج خزرا، و گنج بادآورد، و گنج دیبای خسروی و گنج سوخته، و زر مشتفشار و تخت طاقدیس، و شادروان بزرگ، و مشکوی زرین، و دوازده‌هزار کنیزک. آیا باز باید گفت؟ آیا به‌خشم نشدی؟ آیا در تو نیروی کینه نیست؟
  
'''زن''': ['''با چهرک زر'''] ای تو ابلهی، ای تو ساده‌دل. سالیان سال در این بیابان آسیا چرخانده‌ای با نان جوین و  
+
'''آسیابان:''' من به‌او گفتم ای مرد، هر که هستی، ای چرکینه‌ پوش، ای پادشاه، ای راهزن، مرا به‌خشم میآور. دلم می‌آماسد، و گزندی شاید که بر تو یا بر خود زنم.
با خرمای خشک. آیا در تو نیروی کین‌ستانی نیست؟ آیا من نیستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو کاخ مرا در تیسفون ندیده‌ای. ما بر حصیر نمی‌خسبیم. تو فرش نگارستان ما را ندیده‌ای ـ یک تار زر، یک پود سیم ـ که در آن درخت و پرنده و باغ است؛ از هر گوهری گل. دست شترنجم هست؛ یک صف از یاقوت سرخ و دیگر صف از یاقوت زرد. و دستی نرد از زمرد پاک؛ و مرا سی ودو هزار پاره یاقوت بیش بهاست. می‌دانی؟ و گنج عروس؛ و گنج خزرا؛ و گنج بادآورد؛ و گنج دیبای خسروی؛ و گنج سوخته؛ و زر مشتفشار؛ و تخت تاقدیس؛ و شادُروان بزرگ و مشکوی زرین؛ و دوازده هزار کنیزک. آیا باز باید گفت؟ آیا به خشم نشدی؟ آیا در تو نیروی کینه نیست؟
 
  
'''آسیابان''': من به او گفتم ای مرد ـ هر که هستی؛ ای چرکینه‌پوش، ای پادشاه، ای راهزن ـ مرا به خشم میاور. دلم
+
'''زن:''' هزار و دویست فیل، و سیزده هزار شتر بارکش، و باغ نخجیران و باغ سیاوشان و باغ زمرد، و دوازده هزار یوز و هفتصد هزار سوار، و سیصد هزار پیاده، و صد هزار اسب بارگی و صدهزار نیام زرین، و مرا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوی می‌رسد.
می‌آماسد؛ و گزندی شاید که بر تو یا بر خود زنم.
 
  
'''زن''': هزار و دویست فیل؛ و سیزده هزار شتر بارکش! و باغ نخجیران؛ و باغ سیاوشان؛ و باغ زمرد! و دوازده هزار
+
'''آسیابان:''' من به‌او گفتم ای بدخواه، ای شوریده گفتار، ای ستمکار، مرا به‌خشم نیاور من مردی‌ام که سالها از من شده و مرا رفتن من امروز یا فرداست. مرا شوربختی ستمگر کرده، و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.
یوز؛ و هفصد هزار سوار؛ و سیصد هزار پیاده؛ و صد هزار اسب بارگی؛ و صد هزار نیام زرین؛ و مرا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوی می‌رسد!
 
  
'''آسیابان''': من به او گفتم ای بدخواه، ای شوریده گفتار، ای ستمکار، مرا به خشم میاور. من مردی‌ام که سال‌ها از من
+
'''زن:''' او می‌خندید. به‌تازیانه دست برد، و او را کارهای سخت فرمود. که ای مرد در تو دلیری یک بنده‌ی کار کشته نیست. پلیدی پیش تو پاک است، و رسوائی پیش تو سربلند. تو شاه خود را چون شاهان ارج نمی‌نهی. مرا سگان پاسبان بود که آوازشان چندیست نشنیده‌ام. چون سگان به‌پای من بیفت. چون سگانم بر چهار پا برو و هیاهو و وغوغه کن. اسب تکاورم مرا دو روز است سواری نداده است. زین کجاست تا بر تو بندم. ای مرد، همسر خود را بگوی که به‌رختخواب من درآید. زود. زود.
شده، و مرا رفتن من امروز یا فرداست. مرا شوربختی ستمگر کرده. و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.
 
  
'''زن''': او می‌خندید! به تازیانه دست برد، و او را کارهای سخت فرمود؛ که ای مرد، در تو دلیری بنده‌ای کارکشته نیست؛
+
'''آسیابان:''' ('''به‌پای زن می‌افتد''') ای پادشاه مرا مزن، مرا ریشخند مردمان مکن. من مردی‌ام طاقت به‌سر شده، مبادا دست من بر تو دراز شود، که در قلب من نیز سنگ آسیائی هست. و دستانم چون بکوبم به‌سنگینی سنگ خواهد شد. مرا بگذار. مرا رها کن.
پلیدی پیش تو پاک است، و رسوایی پیش تو سربلند! تو شاه خود را چون شاهان ارج نمی‌نهی. مرا سگان پاسبان بود که آوازشان چندیست نشنیده‌ام. چون سگان به پای من بیفت. چون سگانم بر چهارپا برو و هیاهو و وغوغه کن. اسب تکاورم مرا دو روز است سواری نداده است؛ زین کجاست تا بر تو بندم؟ ای مرد، همسر خود را بگوی که به رختخواب من درآید. زود. زود.
 
  
'''آسیابان''': ['''به پای زن می‌افتد'''] ای پادشاه مرا مزن؛ مرا ریشخند مردمان مکن! من مردی‌ام طاقت به سر شده؛ مبادا دست من بر تو دراز شود؛ که در قلب من نیز سنگ آسیابی هست، و دستانم چون بکوبم به سنگینی سنگ خواهد شد! مرا بگذار. مرا رها کن.
+
'''زن:''' زبانت بریده باد و لبانت دوخته. چه پر می‌گوئی و یاوه می‌بافی. نابخرد نامرد گجسته خود را کنار بکش، راهم را نگیر. من تازه در این تاریکی دخترت را دیده‌ام که با همه‌ی رنجوری بدک نیست، و لبانش به‌رنگ تبر خون است. و در آغاز رسیدگی است. مرا به‌میوه‌های تن او مهمان کن.
  
'''زن''': زبانت بریده باد و لبانت دوخته. چه پرمی‌گویی و یاوه می‌بافی. نابخرد نامرد گجسته خود را کنار بکش؛ راهم را
+
'''آسیابان:''' ای پادشاه چه می‌گوئی که من نمی‌فهمم؟
نگیر! من تازه در این تاریکی دخترت را دیده‌ام که با همه‌ی رنجوری بدک نیست، و لبانش به رنگ تبرخون است؛ و در آغاز رسیدگی است. مرا به میوه‌های تن او مهمان کن!
 
  
'''آسیابان''': ای پادشاه چه می‌گویی که من نمی‌فهمم؟
+
'''زن:''' اگر زبان مرا نمی‌فهمی زبان تازیانه را فهم خواهی کرد.
  
'''زن''': اگر زبان مرا نمی‌فهمی زبان تازیانه را فهم خواهی کرد!
+
'''آسیابان:''' من می‌دانم، تو می‌خواهی مرا بیازمائی. تو وفای مرا می‌سنجی. در وفای من سخنی نیست، نیست. مرا از این که هستم خوارتر مکن. ای پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.
  
'''آسیابان''': من می‌دانم؛ تو می‌خواهی مرا بیازمایی! تو وفای مرا می‌سنجی! در وفای من سخنی نیست، نیست! مرا از این که هستم خوارتر مکن! ای پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.
+
'''دختر:''' ای پادشاه او به‌زانو افتاده است آیا بس نیست؟
  
'''دختر''': ای پادشاه او به زانو افتاده است؛ آیا بس نیست؟
+
'''زن:''' گفتی به‌زانو؟ هنوز سر به‌خاک سائیدن مانده است. به‌خاک بیفت و همانجا بمان تا من شرف به‌زیر کشیدن دخترت را به‌او بدهم.
  
'''زن''': گفتی به زانو؟ هنوز سر به خاک ساییدن مانده است! به خاک بیفت و همانجا بمان تا من شرف به زیر کشیدن دخترت
+
'''دختر:''' از من چه می‌خواهی؟
را به او بدهم.
 
  
'''دختر''': ['''هراسان'''] از من چه می‌خواهی؟
+
'''زن:''' عناب و بادام، آمیخته با شکر و قند.
  
'''زن''': عناب و بادام، آمیخته با شکر و قند!
+
'''دختر:''' نه! ('''می‌گریزد''') مرا برهان پدر. مرا برهان.
  
'''دختر''': نه! ['''می‌گریزد'''] مرا برهان پدر. مرا برهان!
+
'''آسیابان:''' ('''گوش‌هایش را می‌گیرد''') نه، نه، نه، این همه برای آزمودن من است، این همه نیست مگر برای آزمایش من!
  
'''آسیابان''': ['''گوش‌هایش را می‌گیرد'''] نه، نه، نه؛ این همه برای آزمودن من است؛ این همه نیست مگر برای آزمایش
+
'''زن:''' ('''خندان''') تو ای دختر خوب رسته‌ای. زبان خوش دوستتر داری یا تازیانه‌ی مارپیکر؟
من!
 
  
'''زن''': تو ای دختر خوب رسته‌ای. زبان خوش دوست‌تر داری یا تازیانه‌ی مارپیکر؟
+
'''آسیابان:''' ('''چشمان خود را می‌گیرد''') من خشمگین نمی‌شوم، نه خشمگین نمی‌شوم.
  
'''آسیابان''': ['''چشمان خود را می‌گیرد'''] من خشمگین نمی‌شوم، نه؛ من خشمگین نمی‌شوم.
+
'''دختر:''' وای پدر ـ به‌دادم برس. دشنه زیر گلوی من است. به‌دادم برس!
  
'''دختر''': وای پدر ـ به دادم برس. دشنه زیر گلوی من است؛ به دادم برس!
+
'''سردار:''' داستانی از این شرم‌آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به‌کنیزکی پست ‌روی بنماید؟ او که در تیسفون سه هزار زن داشت، هر یک خوبتر از دیگری؟
  
'''سردار''': داستانی از این شرم‌آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به کنیزکی پست ‌روی بنماید؟ او که در تیسفون سه هزار زن
+
'''دختر:''' ('''از پشت سنگ آسیا خارج می‌شود''') کاش کیسه‌ای آرد مانده بود که بر سر خود می‌ریختم تا سراسر سپید شوم. کاش چنین چیزی بود.
داشت، هر یک خوبتر از دیگری؟
 
  
'''دختر''': ['''از پس سنگ آسیا می‌آید'''] کاش کیسه‌ای آرد مانده بود که بر سر خود می‌ریختم تا سراسر سپید شوم. کاش
+
'''آسیابان:''' دخترم. دختر من چنین نبود. اینگونه خیره در کار خود. با نگاه مرده.
چنین چیزی بود.
 
  
'''آسیابان''': دخترم. دختر من چنین نبود. اینگونه خیره در کار خود. با نگاه مرده.
+
'''دختر:''' بالای تو بلند است، و پهنای تو دوشانه از من پهن‌تر. نیروی تو با پرهیز من آورد می‌کند، و من از روزنه اهریمن را می‌نگرم که بر اسب خاکستری‌اش دور می‌شود.
  
'''دختر''': بالای تو بلند است، و پهنای تو دوشانه از من پهن‌تر. نیروی تو با پرهیز من آورد می‌کند؛ و من از روزنه
+
'''آسیابان:''' نه، نه، دخترم اینگونه نبود. او می‌خواست وفای مرا بیازماید. دست برداشتن به‌روی پادشاه ـ این گناه
اهریمن را می‌نگرم که بر اسب خاکستری‌اش دور می‌شود.
+
دوزخی! ـ و من به‌آن دست نبردم. و اینک دوزخی از آن سهماگین‌تر از درون می‌سوزاندم. ای رگها، این رود جوشان چیست در شما جاری؟ این شورش که در دل من جا گرفته است؟ من او را می‌کشم، آری، در دل من سنگ آسیائی هست.
  
'''آسیابان''': نه، نه، دخترم اینگونه نبود. او می‌خواست وفای مرا بیازماید. دست برداشتن به روی پادشاه ـ این گناه
+
:::[''' روی جسد می‌افتد و می‌زند.''']
دوزخی! ـ و من به آن دست نبردم. و اینک دوزخی از آن سهماگین‌تر از درون می‌سوزاندم. ای رگ‌ها، این رود جوشان چیست در
 
شما جاری؟ این شورش که در دل من جا گرفته است؟ من او را می‌کشم؛ آری، در دل من سنگ آسیابی هست!
 
[''' روی جسد می‌افتد و می‌زند.''']
 
  
'''دختر''': ['''سرخوش و دست‌افشان'''] دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد!
+
'''دختر:''' ('''می‌خندد''') دلم برای کشته می‌سوزد.
  
'''زن''': ['''بی چهرک'''] زبانت ببرد! ['''به آسیابان'''] دشنه را سخت‌تر بزن!
+
'''زن:''' ('''بدون صورتک''') زبانت ببرد! ('''به‌مرد''') دشنه را سخت‌تر بزن!
  
'''آسیابان''': ['''همچنان می‌زند'''] او را می‌کشم؛ دوبار، سه‌بار، چهاربار . . .
+
'''آسیابان:''' ('''همچنان می‌زند''') او را می‌کشم؛ دوبار، سه‌ بار، چهار بار....
  
'''زن''': بزن! بزن!
+
'''زن:''' بزن! بزن!
  
'''آسیابان''': ['''نفس‌زنان دست می‌کشد'''] من او را کشتم؛ آری، و شادمانم.
+
'''آسیابان:''' ('''نفس‌ زنان دست می‌کشد''') من او را کشتم. آری و شادمانم.
  
'''سردار''': به چشم خود دیدید؟ گفته‌های این جانور بس نیست تا گناه او بر دنیا آشکار شود؟
+
'''سردار:''' به‌چشم خود دیدید؟ گفته‌های این جانور بس نیست تا گناه او بردنیا آشکار شود؟
  
'''موبد''': سرانجام راستی به سخن درآمد. آری، گزارشی درست خود را فریاد کرد، و ما همه شنیدیم.
+
'''موبد:''' سر انجام راستی به‌سخن درآمد. آری گزارشی درست خود را فریاد کرد، و ما همه شنیدیم.
  
'''سردار''': ['''دست به شمشیر'''] اینست دادگری ما!
+
'''سردار:''' اینست دادگری ما!
  
'''زن''': ['''نگران'''] اما تو او را نکشتی.
+
'''زن:''' اما تو او را نکشتی.
  
'''آسیابان''': آری نکشتم!
+
'''آسیابان:''' آری نکشتم!
  
'''موبد''': چه پنهانکاری بیهوده‌ای.
+
'''موبد:''' چه پنهانکاری بیهوده‌ای.
  
'''آسیابان''': من او را نکشتم. این گزارشی نادرست بود.
+
'''آسیابان:''' من او را نکشتم. این گزارشی نادرست بود.
  
'''موبد''': چرا دروغ؟
+
'''موبد:''' چرا دروغ؟
  
'''آسیابان''': من بیم کردم که در من چون پدری شرم‌ناشناس بنگرید. من او را نکشتم؛ تا آن دم که مرا به بازی گرفت.
+
'''آسیابان:''' من بیم کردم که در من چون پدری شرم‌ ناشناس بنگرید. من او را نکشتم، تا آن دم که مرا به‌بازی گرفت.
  
'''سردار''': بازی؟
+
'''سردار:''' بازی؟
  
'''موبد''': کدام بازی؟
+
'''موبد:''' کدام بازی؟
  
'''زن''': ['''با دو چهرک'''] نیک خود را شاه خواندم و شما را فریفتم، به خوراکی و جای خواب و همخوابه. هاه، نیک  
+
'''زن:''' ('''با صورتک''') نیک خود را شاه خواندم و شما را فریفتم، به‌خوراکی و جای خواب و همخوابه. هاه، نیک شما را ریشخند خود کردم. نیک بازی دادمتان به‌بازیگری. من که‌ام که دربانی‌ام دهند - هر کوچه‌گردی می‌تواند از در درآید و به‌خود نام شهریاری بندد و به‌رختخواب دخترت فرود آید. هاه ـ چه آسان. چه آسان.
شما را ریشخند خود کردم. نیک بازی دادمتان به بازیگری. من که‌ام که دربانی‌ام دهند؟ هر کوچه‌گردی می‌تواند از در درآید و به خود نام شهریاری بندد و به رختخواب دخترت فرود آید. هاه ـ چه آسان. چه آسان.
 
  
'''آسیابان''': نه اینهمه آسان ـ نه اینهمه! چماق من کجاست؟
+
'''آسیابان:''' نه اینهمه آسان ـ نه اینهمه - چماق من کجاست؟
  
'''زن''': تن او نیکو بود. خوشا به این مهمان‌نوازی!
+
'''زن:''' تن او نیکو بود. خوشا به‌این مهمان‌نوازی!
  
'''آسیابان''': چماق من کجاست؟ چوبدست مرا بده! دست مرا بگیر! چوب‌بند سقف را بکش. های ـ
+
'''آسیابان:''' چماق من کجاست؟ چوبدست مرا بده دست مرا بگیر! چوب‌ بند سقف را بکش. های...
  
'''موبد''': می‌شنوید؟ در این دادگاه شنیدید که او به فریاد چماق می‌خواست.
+
'''موبد:''' می‌شنوید؟ در این دادگاه شنیدید که او به‌فریاد چماق می‌خواست.
  
'''سردار''': برای کشتن پادشاه!
+
'''سردار:''' برای کشتن پادشاه!
  
'''زن''': چه کسی گفته من پادشاهم؟ هیچ در چهره‌ی من نور ایزدی هست؟ آیا سپاهی دارم، یا کاخی، یا کنیزکان خوبرو؟ آیا  
+
'''زن:''' چه کسی گفته من پادشاهم؟ هیچ در چهره‌ی من نور ایزدی هست؟ آیا سپاهی دارم، یا کاخی، یا کنیزکان خوبرو - آیا  
مردمی دارم؟
+
مردمی دارم -؟
  
'''دختر''': ['''گریان'''] او با خود گنجی دارد!
+
'''دختر:''' او با خود گنجی دارد.
  
'''زن''': گنج من دزدی است!
+
'''زن:''' گنج من دزدی است.
  
'''دختر''': بپرس از که دزدیده است؟
+
'''دختر:''' بپرس از که دزدیده است؟
  
'''زن''': از تو! مزد همه‌ی روزهای خود را برهم بیفزای؛ آیا گنجی نمی‌شد؟
+
'''زن:''' از تو! مزد همه‌ی روزهای خود را برهم بیفزای آیا گنجی نمی‌شد؟
  
'''آسیابان''': ['''درمانده'''] روزهای زندگیم. آه، فراموش کرده‌ام که از کی آغاز شد.
+
'''آسیابان:''' روزهای زندگیم. آه، فراموش کرده‌ام که از کی آغاز شد.
  
'''زن''': من همه‌ی روزهای ترا دزدیدم!
+
'''زن:''' من همه‌ی روزهای ترا دزدیدم.
  
'''آسیابان''': پس شاه خود تویی! چگونه می‌تواند جز این باشد؟ روزهای زندگیم! همیشه آرزو می‌کردم روزی داد خود به
+
'''آسیابان:''' پس شاه خود توئی. چگونه می‌تواند جز این باشد؟ روزهای زندگیم - همیشه آرزو می‌کردم روزی داد خود به‌شهریار برم، و اینک او اینجاست. داد از او به‌کجا برم؟ آنچه را که از من گرفتی پس بده ای شاه؛ روزهای زندگیم، امیدهای بربادم، و پاکی این دخترکم!
شهریار برم؛ و اینک او اینجاست؛ داد از او به کجا برم؟ آنچه را که از من گرفتی پس بده ای شاه؛ روزهای زندگیم،  
 
امیدهای بربادم، و پاکی این دخترکم!
 
[''' سرداران چشم‌های خود را می‌گیرند و آسیابان می‌کوبد ـ''']
 
  
'''دختر''': ['''جیغ می‌کشد'''] خون! خون!
+
'''دختر:''' ('''جیغ می‌کشد''') خون! خون!
  
'''زن''': ['''بی‌چهرک'''] خون از چهره‌اش بیرون زد!
+
'''زن:''' خون از چهره‌اش بیرون زد! ('''صورتک را می‌اندازد''')
  
'''دختر''': این کم است!
+
'''دختر:''' این کم است.
  
'''زن''': ['''بالای سر جسد می‌نشیند'''] بگو ببینم ای شاه؛ دخترم را چگونه یافتی؟ آیا به تو افسار داد؟
+
'''زن:''' ('''بالای سر جسد می‌نشیند''') بگو ببینم ای شاه، دخترم را چگونه یافتی؟ آیا به‌تو افسار داد؟
  
'''دختر''': ['''گریان'''] تمام شب بارش بود؛ و او به تن تنها در برابر من ایستاد.
+
'''دختر:''' ('''گریان''') تمام شب بارش بود، و او به‌تن تنها در برابر من ایستاد.
  
'''زن''': سخن بگو ای شهریار سترگ؟ آیا رهوار بود آنگاه که به تو سواری می‌داد؟
+
'''زن:''' سخن بگو ای شهریار سترگ؟ آیا رهوار بود آنگاه که به‌تو سواری می‌داد؟
  
'''آسیابان''': ['''نعره‌کشان بر مرده چوب می‌زند'''] من ـ او ـ را ـ کشتم!
+
'''آسیابان:''' ('''خشمگین و نعره‌کشان بر جسد می‌افتد و می‌زند''') من او را کشتم!
  
'''زن''': آیا ترا خوش آمد؟ رام تو بود آنگاه که برو خسبیدی و در او می‌راندی؟
+
'''زن:''' آیا ترا خوش آمد؟ رام تو بود آنگاه که بر او خسبیدی و در او می‌راندی؟
  
'''آسیابان''': چماقم!
+
'''آسیابان:''' چماقم!
  
'''زن''': بزن!
+
'''زن:''' بزن!
  
'''آسیابان''': روزهای زندگیم.
+
'''آسیابان:''' روزهای زندگیم.
  
'''زن''': بزن!
+
'''زن:''' بزن!
  
'''آسیابان''': همه‌ی مزدهایم.
+
'''آسیابان:''' همه‌ی مزدهایم.
  
'''زن''': بزن!
+
'''زن:''' بزن!
  
'''دختر''': بزن!
+
'''دختر:''' بزن!
  
'''آسیابان''': ['''خشنود'''] من او را کشتم!
+
'''آسیابان:''' من او را کشتم!
  
'''دختر''': دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد. ['''نالان'''] آه پدر، چرا ترا کشتند؟
+
'''دختر:'''('''گریان''') دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد. ('''بالای سر جسد می‌نشیند''') آه پدر، چرا ترا کشتند؟
[''' سرداران چشم باز می‌کنند؛ زن نگران ـ''']
 
  
'''زن''': خاموش باش و سخنان دیوانه مگو.
+
'''زن:''' خاموش باش و سخنان دیوانه مگو.
  
'''دختر''': آه پدر، پدر؛ با تو چه کردند!
+
'''دختر:''' آه پدر، پدر - با تو چه کردند؟
  
'''زن''': مبادا زبان بازکنی!
+
'''زن:''' مبادا زبان بازکنی.
  
'''دختر''': آه پدر، چرا ترا کشتند؟
+
'''دختر:''' آه پدر، چرا ترا کشتند؟
  
'''سرکرده''': چطور؟ می‌شنوید؟ چه می‌گوید؟
+
'''سرکرده:''' چطور؟ می‌شنوید؟ چه می‌گوید؟
  
'''دختر''': آن‌که اینجا خفته پدر من است. بینوا مرد آسیابان؛ که هرگز از زندگی نیکی ندید. آری ندید، حتی پس از مرگ.
+
'''دختر:''' آن‌ که اینجا خفته پدر من است. بینوا مرد آسیابان، که هرگز از زندگی نیکی ندید. آری ندید، حتی پس از مرگ.
  
'''سردار''': چه می‌گویی؛ این چهره‌ی خونالود پادشاه نیست؟
+
'''سردار:''' چه می‌گوئی، این چهره‌ی خونالود پادشاه نیست؟
  
'''زن''': شما می‌دانید که دختر خرد خویش از کف داده است.
+
'''زن:''' شما می‌دانید که دختر خرد خویش از کف داده است.
  
'''دختر''': ['''بر جسد می‌افتد'''] پدر، سخن بگو و پاسخ ایشان بده ـ ['''به جای جسد'''] فرزندم، آه فرزندم، چرا ترا  
+
'''دختر:''' پدر، سخن بگو. و پاسخ ایشان بده ـ ['''به‌جای جسد'''] - فرزندم، آه فرزندم، چرا ترا تنها گذاشتم؟
تنها گذاشتم؟
 
  
'''موبد''': می‌شنوید؟ مرده سخن می‌گوید! در همه‌ی دساتیر چنین چیزی نبشته نشده. حقیقت از جهان دیگر به ما آواز می‌دهد.
+
'''موبد:''' می‌شنوید؟ مرده سخن می‌گوید - در همه‌ی دساتیر چنین چیزی نبشته نشده. حقیقت از جهان دیگر به‌ما آواز می‌دهد.
  
'''سردار''': همه چیز فراموشم باد! آن‌ها را نگه‌دارید تا ببینم. و شما، همه گردهم آیید؛ این یک همپرسگی جنگی است ـ
+
'''سردار:''' همه چیز فراموشم باد - آنها را نگه‌ دارید تا ببینم. و شما - همه گردهم آیید. این یک همپرسگی جنگی است. زود! گفته می‌شود که این پیکر پادشاه نیست. آیا هیچیک از شما چهره‌ی پادشاه را از نزدیک دیده است؟
زود! گفته می‌شود که این پیکر پادشاه نیست. آیا هیچیک از شما چهره‌ی پادشاه را از نزدیک دیده است؟
 
  
'''سرکرده''': چه کسی یارای آن داشت تا در سیمای شکوهمند پادشاه بنگرد؟ از این که بگذریم او چهره به هر کس نمی
+
'''سرکرده:''' چه کسی یارای آن داشت تا در سیمای شکوهمند پادشاه بنگرد؟ از این که بگذریم او چهره به‌هر کس نمی‌نمود.
نمود.
 
  
'''سردار''': تو نخستین نبودی که به دیدن این پیکره‌ی پاره‌پاره‌ی خون‌آلود پادشاه را بازشناختی؟
+
'''سردار:''' تو نخستین نبودی که به‌دیدن این پیکره‌ی پاره‌ پاره‌ی خون‌آلود پادشاه را بازشناختی؟
  
'''سرکرده''': من او را به دیهیمش بازشناختم؛ وگرنه هرگز او را جز از پس سیماچه‌ای زرین ندیده بودم. آری سیماچه‌ای  
+
'''سرکرده:''' من او را به‌دیهیمش بازشناختم. وگرنه هرگز او را جز از پس سیماچه‌ای زرین ندیده بودم. آری سیماچه‌ای سرخ، یک پاره‌ی زرناب که درخشش آن چشم را تیره می‌کرد.
سرخ؛ یک پاره‌ی زر ناب که درخشش آن چشم را تیره می‌کرد.
 
  
'''سردار''': ای موبدان موبد، نگهبان پرفروغ آتشگاه، سخن بگو. تو او را بارها دیده بودی!
+
'''سردار:''' ای موبدان موبد، پرستنده‌ی پرفروغ آتشگاه، سخن بگو. تو او را بارها دیده بودی.
  
'''موبد''': آری دیده بودم. اما نه هنگامی که بر چهره‌اش خشکی خون نشسته بود، و کبودی مرگ بر آن سایه انداخته بود، و  
+
'''موبد:''' آری دیده بودم. اما نه هنگامی که بر چهره‌اش خشکی خون نشسته بود، و کبودی مرگ بر آن سایه انداخته بود، و  
دهانش نیمه‌باز بود، و چشمانش بر تیرهای سقف خیره مانده بود، و از دردی جانکاه در چهره‌اش نشانه‌ها پیدا بود.
+
دهانش نیمه‌ باز بود، و چشمانش بر تیرهای سقف خیره مانده بود، و از دردی جانکاه در چهره‌اش نشانه‌ها پیدا بود.
  
'''سردار''': این باید دانسته شود! من خود پادشاه را جز از پس پرده یا در کلاهخود زرنگار رزم ندیده‌ام؛ و دشوار است  
+
'''سردار:''' این باید دانسته شود. من خود پادشاه را جز از پس پرده یا در کلاهخود زرنگار رزم ندیده‌ام، و دشوار است که بگویم چه مایه آن شکوه از این پیکر خون‌آلود دور است.
که بگویم چه مایه آن شکوه از این پیکر خون‌آلود دور است.
 
  
'''سرکرده''': اینک چه باید کرد؟ در این افتادگی که اوست حتی همخوابگان شاه نیز او را نمی‌شناختند تا چه رسد به
+
'''سرکرده:''' اینک چه باید کرد؟ دراین افتادگی که اوست حتی همخوابگان شاه نیز او را نمی‌شناختند تا چه رسد به‌بندگان که همواره سر به‌زیر داشتند.
بندگان که همواره سر به زیر داشتند.
 
  
'''سردار''': اگر او آسیابان باشد پس پادشاه کجاست؟
+
'''سردار:''' اگر او آسیابان باشد پس پادشاه کجاست؟
  
'''زن''': من به شما سه‌بار گفتم که او گریخته است؛ چهره دگرگون کرده. او به آرزوی گریز از ما گریخت. دیگر چه بایدم  
+
'''زن:''' من به‌شما سه‌ بار گفتم که او گریخته است؛ چهره دگرگون کرده. او به‌آرزوی گریز از ما گریخت. دیگر چه بایدم گفت هنگام که شما جز نیروی ستم هیچ باورتان نیست؟
گفت هنگام که شما جز نیروی ستم هیچ باورتان نیست؟
 
  
'''موبد''': وای بر ما! ['''جسد را می‌زند'''] ـ اگر این کشته آسیابانی بی نام باشد. من بر او نماز شاهان گزاردم!
+
'''موبد:''' وای بر ما! ('''جسد را می‌زند''') ـ اگر این کشته آسیابانی بی نام باشد. من بر او نماز شاهان گزاردم - ('''می‌زند''')
  
'''زن''': ای ـ روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را درنوردیده؛ و سرداران جنگاور جنگ‌آزمای ما هنوز کینه از رعیت  
+
'''زن:''' این روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را درنوردیده، و سرداران جنگاور جنگ‌ آزمای ما هنوز کینه از رعیت می‌ستانند.
می‌ستانند.
 
  
'''سرکرده''': خاموش!
+
'''سردار:''' خاموش!
[''' سرباز وارد می‌شود.''']
 
  
'''سرباز''': هاون کجاست؟
+
:::(''' سرباز وارد می‌شود.''')
  
'''دختر''': درست بایست سرباز. هاون برای چه می‌خواهی؟
+
'''سرباز:''' هاون کجاست؟
  
'''سرباز''': استخوان‌های آسیابان باید کوبیده شود.
+
'''دختر:''' درست بایست سرباز. هاون برای چه می‌خواهی؟
  
'''زن''': سنگ هاون آنجاست، و تنور اینجا، چیز دیگری هم هست که بخواهی؟
+
'''سرباز:''' استخوان‌های آسیابان باید کوبیده شود.
  
'''سرباز''': فقط تبر!
+
'''زن:''' سنگ هاون آنجاست، و تنور اینجا. چیز دیگری هم هست که بخواهی؟
  
'''زن''': همه‌جا پیروزی‌نامه بخوانید و کرنا بنوازید که بر ماندگان تهی‌دست چیره شده‌اید.
+
'''سرباز:''' فقط تبر!
  
'''سردار''': اگر آن پیکر آسیابان است پس این مرد کیست؟
+
'''زن:''' همه‌جا پیروزی‌ نامه بخوانید و کرنا بنوازید که بر ماندگان تهی‌ دست چیره شده‌اید.
  
'''سرباز''': ['''خندان'''] مردک تازی جان می‌دهد و سخن نمی‌گوید؛ جز این که چیزکی زیری لب می‌ولنگد!
+
'''سردار:''' اگر آن پیکر آسیابان است پس این مرد کیست؟
  
'''سرکرده''': آنچه باید دانست اینست که تازیان می‌آیند یا دور می‌شوند؟
+
'''سرباز:''' مردک تازی جان می‌دهد و سخن نمی‌گوید، جز این که چیزکی زیری لب می‌ولنگد!
  
'''موبد''': آری، باید دانست!
+
'''سرکرده:''' آنچه باید دانست اینست که تازیان می‌آیند یا دور می‌شوند؟
  
'''سردار''': ['''به آسیابان'''] تو که هستی مرد؟
+
'''موبد:''' آری، باید دانست!
  
'''زن''': آیا ما می‌توانیم دمی چند با هم در پنهان گفتگو کنیم؟ ما سه تن؛ این یک همپرسگی خانوادگی است.
+
'''سردار:''' ('''به‌آسیابان''') تو که هستی مرد؟
  
'''سردار''': اگر همفکری بر خردمندیتان می‌افزاید چه باک؟
+
'''زن:''' آیا ما می‌توانیم دمی چند باهم در پنهان گفتگو کنیم؟ ما سه تن این یک همپرسگی خانوادگی است.
  
'''موبد''': اگر آن‌ها را که سودای خام می‌ریزند بر بینش نیک آورد چه بیم؟
+
'''سردار:''' اگر همفکری بر خردمندیتان می‌افزاید چه باک؟
  
'''سردار''': و اگر آنچه را که ما بخواهیم در پی آورد هماندیشی کنید و بیشتر هماندیشی کنید. ولی وای اگر آن دانشی
+
'''موبد:''' اگر آن‌ها را که سودای خام می‌پزند بر بینش نیک آورد چه بیم؟
را در پی نیاورد که ما می‌خواهیم. ['''به سرباز'''] بیرون بایست، اما نگاهت به درها باشد. این‌ها بندیان تواند. ['''به سرکرده'''] همه سو بسته شود! ['''به موبد'''] برویم ـ ['''به زن'''] و هنگامی که برگردیم باید چهره‌ی آن مرد از آرد و آنچه او را پوشانده است پاک شده باشد. ['''به سرکرده'''] به من نشان بدهید؛ این مردک تازی کجاست؟
 
[''' بیرون می‌روند.''']
 
  
'''سرباز''': ['''خندان'''] این چه سخنی است که شما باید بگویید و ما نباید بشنویم؟
+
'''سردار:''' و اگر آنچه را که ما بخواهیم در پی آورد هماندیشی کنید و بیشتر هماندیشی کنید. ولی وای اگر آن دانشی را درپی نیاورد که ما می‌خواهیم. ('''به‌سرباز''') بیرون بایست، اما نگاهت به‌درها باشد. این‌ها بندیان تواند. ('''به‌سرکرده''') همه سو بسته شود. ('''به‌موبد''') برویم ـ ('''به‌زن''') و هنگامی که برگردیم باید چهره‌ی آن مرد از آرد و آنچه او را پوشانده است پاک شده باشد. ('''به‌سرکرده''') به‌من نشان بدهید - این مردک تازی کجاست؟
  
'''زن''': بزن به چاک!
+
:::[''' بیرون می‌روند.''']
  
'''سرباز''': کاش یکی تان پا بگذارد به فرار؛ نیزه‌ی من این پشت در کمین است! ازتان کباب خوبی به سیخ می‌کشم! افسوس
+
'''سرباز:''' این چه سخنی است که شما باید بگوئید و ما نباید بشنویم؟
که نیزه‌ام به زهر آلوده است؛ سگ خور!
 
[''' بیرون می‌دود.''']
 
  
'''آسیابان''': ['''آشفته'''] بگو چه در سر داری؟
+
'''زن:''' بزن به‌چاک!
  
'''زن''': ای نادان، راه فراری نیست. اگر گمان برند که این مردار پادشاه است که افتاده خون ما همه هدر خواهد شد.  
+
'''سرباز:''' کاش یکی‌تان پا بگذارد به‌فرار. نیزه‌ی من این پشت در کمین است. ازتان کباب خوبی به‌سیخ می‌کشم. افسوس که نیزه‌ام به‌زهر آلوده است. سگ خور!
باید بگوییم و بگوییم و بگوییم که این پادشاه نیست.
+
[''' خارج می‌شود.''']
  
'''دختر''': چه کسی نمی‌داند که این اندام آسیابان است؟
+
'''آسیابان:''' بگو چه در سر داری؟
  
'''آسیابان''': اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟
+
'''زن:''' ('''به‌مرد''') ای نادان، راه فراری نیست. اگر گمان برند که این مردار پادشاه است که افتاده خون ما همه هدر خواهد شد. باید بگوئیم و بگوئیم و بگوئیم که این پادشاه نیست.
  
'''زن''': بزودی همه خواهند پرسید.
+
'''دختر:''' چه کسی نمی‌داند که این اندام آسیابان است؟
  
'''آسیابان''': من اگر آسیابان نباشم پادشاهم؛ بجز اینست؟
+
'''آسیابان:''' اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟
  
'''زن''': چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی پادشاه‌کشی؛ و ما همه به مرگی دردناک می‌میریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟
+
'''زن:''' بزودی همه خواهند پرسید.
  
'''آسیابان''': هوم ـ سخنی است.
+
'''آسیابان:''' من اگر آسیابان نباشم پادشاهم، به‌جز اینست؟
  
'''دختر''': ['''گریان'''] تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌ای. تو هرگز با او مهربان نبودی. تو حتی با او نمی‌خفتی. ای تو!
+
'''زن:''' چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی پادشاه‌ کشی، و ما همه به‌مرگی دردناک می‌میریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟
ـ تو هرگز خود را به او واگذار نمی‌کردی؛ او را که از پریشانی و ناداری و مهر تو گریان بود. من با تو کنار نمی‌آیم!
 
  
'''زن''': من چه باید می‌کردم؛ جز این که همه‌ی روزهای زندگیم را در این سیاهچال با او شب کنم؟ جز که بارکشی باشم چون
+
'''آسیابان:''' هوم ـ سخنی است.
خود او؛ چون دو استری که با هم سنگ آسیا می‌گردانند. تو بیش از این از زادنت پشیمانم نکن. من که ترا به دنیا آوردم، هرگز چشم به راه سپاسگزاری تو نیستم.
 
  
'''آسیابان''': بس کنید! کوتاه کن دختر ـ
+
'''دختر:''' ('''گریان''') تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌ای. تو هرگز با او مهربان نبودی. تو حتی با او نمی‌خفتی. ای تو - تو هرگز خود را به‌او واگذار نمی‌کردی. او را که از پریشانی و ناداری و مهر تو گریان بود. من با تو کنار نمی‌آیم.
  
'''دختر''': تو با من سخن مگو. تو بیگانه به من دست مزن که او را از راه به در بردی!
+
'''زن:''' من چه باید می‌کردم؟ جز این که همه‌ی روزهای زندگیم را در این سیاهچال با او شب کنم؟ جز که بارکشی باشم چون خود او؛ چون دو استری که با هم سنگ آسیا می‌گردانند. تو بیش از این از زادنت پشیمانم نکن. من که ترا به‌دنیا آوردم، هرگز چشم به‌راه سپاسگزاری تو نیستم.
  
'''آسیابان''': من منم ای نادان؛ نمی‌شناسی؟
+
'''آسیابان:''' بس کنید! کوتاه کن دختر...
  
'''دختر''': چرا نیک می‌شناسمت؛ می‌دانم چگونه مردی! بی‌گمان اگر مرا می‌خریدند می‌فروختی به یک لبخند این زن!
+
'''دختر:''' تو با من سخن مگو. تو بیگانه به‌من دست مزن که او را از راه به‌در بردی!.
  
'''زن''': چه کنم جان دل؛ فروشندگان تو خریداران من‌اند.
+
'''آسیابان:''' من منم ای نادان؛ نمی‌شناسی؟
  
'''آسیابان''': هنگامه را کوتاه کنید. در این هنگام که ما اینجا به جان هم افتاده‌ایم بیرون از اینجا گور کنار گور
+
'''دختر:''' چرا نیک می‌شناسمت. می‌دانم چگونه مردی، بی‌گمان اگر مرا می‌خریدند می‌فروختی به‌یک لبخند این زن!
برای ما می‌سازند؛ سنگ بر سنگ؛ و میخ دار مرا استوار می‌کنند. پس خاموش!
 
  
'''دختر''': چرا نگریم من، که بینوا پدرم پیش چشمم تباه شد؟
+
'''زن:''' چکنم جان دل، فروشندگان تو خریداران من‌اند.
  
'''زن''':آی، جگربند مادر، دلم را پاره‌ی خون مکن!
+
'''آسیابان:''' هنگامه را کوتاه کنید. در این هنگام که ما اینجا به‌جان هم افتاده‌ایم بیرون از اینجا گور کنار گور برای ما می‌سازند؛ سنگ بر سنگ، و میخ دار مرا استوار می‌کنند. پس خاموش!
  
'''آسیابان''': چرا مرا مرده می‌پندارد؟ آیا هرگز در نگاه تو زنده بوده‌ام؟ آه ـ چه می‌گویم؛ من در این دخمه به دنیا
+
'''دختر:''' ('''روی جسد می‌افتد''') پدر، پدر، چرا مرا با خود نبردی؟
آمدم؛ مرده‌ای بودم به گوری سرد پا نهاده! و اینک هنوز روشنی دنیا را ندیده، از مرگی به مرگ دیگر می‌روم.
 
  
'''دختر''': ['''روی جسد می‌افتد'''] پدر، پدر، چرا مرا با خود نبردی؟
+
'''آسیابان:''' به‌راستی باورش شده که او آسیابان است.
  
'''آسیابان''': به راستی باورش شده که او آسیابان است!
+
'''زن:''' چنین می‌نماید، و این خود بد نیست. دیوانگی او به‌سود میانجامد، و خرد به‌زیان. آه دخترم، آنچه بر او وارد شده چنانش در هم کوبیده که خود نمی‌داند کیست. تا کی چنین باشد و چنین کند خدا داناست.
  
'''زن''': چنین می‌نماید، و این خود بد نیست. دیوانگی او به سود می‌انجامد؛ و خرد به زیان. آه دخترم؛ آنچه بر او گذشته چنانش درهم کوبیده که خود نمی‌داند کیست. تا کی چنین باشد و چنین کند خدا داناست.
+
:::(''' سردار و دیگران وارد می‌شوند.''')
[''' سردار و دیگران وارد می‌شوند.''']
 
  
'''سردار''': ['''به سرباز'''] آیا سخنانشان را شنیدی؟
+
'''سردار:''' ('''به‌سرباز''') آیا سخنانش را شنیدی؟
  
'''سرباز''': نه سردار، فقط از سوراخ در نگاهی کردم.
+
'''سرباز:''' نه سردار، فقط از سوراخ در نگاهی کردم.
  
'''سردار''': این مردک تازی بینوا پیش از جان دادن چیزها گفت که ما را بر آن می‌دارد تا هر چه زودتر به گردآوری سپاه  
+
'''سردار:''' این مردک تازی بینوا پیش از جان دادن چیزها گفت که ما را بر آن می‌دارد تا هر چه زودتر به‌گردآوری سپاه  
بپردازیم. تازیان یکراست به سوی خاوران تاخته‌اند؛ پس هر دم بیشتر از اینجا دور می‌شوند.
+
بپردازیم. تازیان یکراست به‌سوی خاوران تاخته‌اند، پس هر دم بیشتر از اینجا دور می‌شوند.
  
'''سرباز''': دور می‌شوند؟
+
'''سرباز:''' دور می‌شوند؟
  
'''سردار''': آری، این با چاره‌جویی خرد هماهنگ است و با پیش‌بینی جنگ‌شناسان نیز می‌خواند.
+
'''سردار:''' آری، این با چاره‌جوئی خرد هماهنگ است و با پیش‌بینی جنگ‌شناسان نیز می‌خواند.
  
'''سرباز''': دور می‌شوند! چه مژده‌ای! پس بخت به ما روی‌آور شده.
+
'''سرباز:''' دور می‌شوند. چه مژده‌ای، پس بخت به‌ما روی‌ آورده شده.
  
'''سردار''': آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ ['''به زن'''] آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای  
+
'''سردار:''' آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ ('''به‌زن''') آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای  
 
داشت؟
 
داشت؟
  
'''زن''': ما فقط آبیاری‌اش کردیم.
+
'''زن:''' ما فقط آبیاری‌اش کردیم.
 +
 
 +
'''سردار:''' میوه‌ی رسیده نباید بر درخت بماند. بایدش چید. زودتر باش!
 +
 
 +
'''زن:''' گفتنش سخت است. ای موبد من باید سوگندی بشکنم، آیا رواست؟
 +
 
 +
'''موبد:''' راه یکی، آن راه راستی، و دیگر همه. بیراهه.
  
'''سردار''': میوه‌ی رسیده ـ هاه ـ بایدش چید. زودتر باش!
+
'''زن:''' دختر راست می‌گفت، آسیابان اینجا خفته.
  
'''زن''': گفتنش سخت است! ای موبد من باید سوگندی بشکنم؛ آیا رواست؟
+
'''سردار:'''چه گفتی؟
  
'''موبد''': راه یکی؛ آن راه راستی، و دیگر همه بیراهه.
+
'''موبد:''' آنچه را که می‌گوئی به‌سوگندی مرگ‌آور استوار کن.
  
'''زن''': دختر راست می‌گفت؛ آسیابان اینجا خفته.
+
'''زن:''' سوگند به‌جان همه‌ی موبدان.
  
'''سردار''':چه گفتی؟
+
'''موبد:''' پس این مرده آسیابان است ('''با لگد می‌زند''') و این مرد کیست؟
  
'''موبد''': آنچه را که می‌گویی به سوگندی مرگ آور استوارکن.
+
'''زن:''' ('''بر او لباس می‌پوشاند''') پادشاه!
  
'''زن''': سوگند به جان همه‌ی موبدان!
+
'''سردار:''' شنیدید؟
  
'''موبد''': پس این مرده آسیابان است ['''با لگد می‌زند'''] ـ و این مرد کیست؟
+
'''سرکرده:''' باور کردنی نیست.
  
'''زن''': ['''بر او لباس می‌پوشاند'''] پادشاه!
+
'''زن:''' آری ای سلحشوران و سرداران، آسیابان به‌مرگ خود مرده است. و این مرد زنده‌ی ایستاده پادشاه است که می‌خواست خود را از خویش گم کند، و پس  جامه‌های او را پوشید.
  
'''سردار''': شنیدید؟
+
'''سردار:''' آیا این خوابی نیست که درست درآمده؟
  
'''سرکرده''': باورکردنی نیست!
+
'''موبد:''' چرا از آغاز نمی‌گفتی؟
  
'''زن''': آری ای سلحشوران و سرداران؛ آسیابان به مرگ خود مرده، و این مرد زنده‌ی ایستاده پادشاه است که می‌خواست خود
+
'''زن:''' من به‌نگه‌ داشتن این راز سوگند خورده بودم.
را از خویش گم کند؛ و پس، جامه‌های او را پوشید.
 
  
'''سردار''': آیا این خوابی نیست که درست درآمده؟
+
'''سردار:''' و او ما را می‌آزمود. می‌فهمید؟ کاش سخن تندی نگفته باشم. آری، سپیدبختم که از این آزمون سربلند برآمدم.
  
'''موبد''': چرا از آغاز نمی‌گفتی؟
+
'''سرکرده:''' ('''زانو می‌زند''') ای پادشاه!
  
'''زن''': من به نگه‌داشتن این راز سوگند خورده بودم.
+
'''زن:''' دادگریتان را بنگرید که اینک کند شمشیر شده. مگر آسیابان بی‌پادافره می‌ماند. هاه ـ آری، دادگری را بنگرید.
  
'''سردار''': و او ما را می‌آزمود ـ همه‌ی ما را ـ می‌شنوید؟ کاش سخن تندی نگفته باشم. آری، سپید بختم که از این آزمون
+
'''سردار:''' فرمان پادشه چیست؟
سربلند برآمدم.
 
  
'''سرکرده''': ['''زانو می‌زند'''] ای پادشاه!
+
'''آسیابان:''' از راه من دور شوید. به‌تنهائی خود رهایم کنید، و هرگز نگوئید که مرا دیده‌اید.
  
'''زن''': دادگریتان را بنگرید که اینک کند شمشیر شده. مرگ آسیابان بی‌پادافره می‌ماند؛ های ـ آری، دادگری را بنگرید.
+
'''سرکرده:''' پادشاه جز این فرمانی ندارند؟
  
'''سردار''': فرمان پادشاه چیست؟
+
'''زن:''' او پادشاه بودن خود را نخواهد پذیرفت.
  
'''آسیابان''': از راه من دور شوید. به تنهایی خود رهایم کنید؛ و هرگز نگویید که مرا دیده‌اید.
+
'''آسیابان:''' من نخواستم که جانبازان گرد من باشند. گفتم زود باشد که همه جا آوازه شویم، و این بی‌گزند نیست. گفتم دور باید شد، بی‌سایه‌ای. پس بهتر آن دیدم که مرده بپندارندم. و جامه را پوشیدم.
  
'''سرکرده''': پادشاه جز این فرمانی ندارند؟
+
'''موبد:''' گفتاری خردمندانه است.
  
'''زن''': او پادشاه بودن خود را نخواهد پذیرفت!
+
'''سردار:''' چه رنجی که پادشاه می‌برد. پشت ما در برابر تو خم باد شهریار.
  
'''آسیابان''': من نخواستم که جانبازان گرد من باشند. گفتم زود باشد که همه جا آوازه شویم؛ و این بی‌گزند نیست. گفتم
+
'''سرکرده:''' اگر پادشاه هستی ای بزرگوار نام مرا بگو.
دور باید شد؛ بی‌سایه‌ای. پس بهتر آن دیدم که مردن بیندارندم؛ و جامه را پوشیدم.
 
  
'''موبد''': گفتاری خردمندانه است.
+
'''زن:''' چرا پادشاه باید نام زیردستان را بداند؟
  
'''سردار''': چه رنجی که پادشاه می‌برد. پشت ما در برابر تو خم باد شهریار!
+
'''سرکرده:''' پاسخی شاهانه است. اما گواهی باید. در میان سپاهیان کسی نیست که پادشاه را دیده باشد؟
  
'''سرکرده''': اگر پادشاه هستی ای بزرگوار نام مرا بگو.
+
'''سردار:''' تو پادشاه را می‌آزمائی؟
  
'''زن''': چرا پادشاه باید نام زیردستان را بداند؟
+
'''سرکرده:''' آری، اینک که چهره‌ی این مرد از غبار پاک شده شاید کسانی در او دروغ و راست را بتوانند دید.
  
'''سرکرده''': پاسخی شاهانه است؛ اما گواهی باید. در میان سپاهیان کسی نیست که پادشاه را دیده باشد؟
+
'''سرباز:''' ('''به‌زمین می‌افتد''') اگر زنهارم دهید من گناه نابخشودنی خود را بگویم. آری من یک بار دزدانه در چهره‌ی پرفروغ پادشاه نگریسته‌ام، ولی از دور، در شکارگاه بود، و غوغای بازیاران بود. که دیدگان من او را دید، یکچشم برهم زدن، و راستش نمی‌دانم که آن چهره‌ی راستین پادشاه بود یا سیمایی ساختگی بر چهره داشت. کمانی در کف، و پیمانه‌ای به‌دیگر دست. اما این نشانه‌ها پاک بیهوده است. زیرا شنیده‌ام که پادشاه برای آن‌ که نشناسندش موی چهره و گیسوان را به‌دست پیرایه‌گران سپرده است. پس چگونه می‌توان او را شناخت؟
  
'''سردار''': تو پادشاه را می‌آزمایی؟
+
'''موبد:''' آری، نمی‌توان. ('''پیش می‌آید''') پادشاه بوی خوش می‌داد که از هل و گلاب بود، و اینجا جز بوی نای و نم نیست. اما من راهی می‌دانم، ای مرد دیهیم پادشاه را به‌سر بگذار و ردای او را بیفکن.
  
'''سرکرده''': آری؛ اینک که چهره‌ی این مرد از غبار پاک شده شاید کسانی در او دروغ و راست را بتوانند دید.
+
'''زن:''' بگیر!
  
'''سرباز''': ['''به زمین می‌افتد'''] اگر زنهارم دهید من گناه نابخشودنی خود را بگویم. آری ـ من یک بار دزدانه در
+
'''سرباز:''' نه، این او نیست، سوگند می‌خورم، با این دیهیم و ردا او از پادشاه ما بس باشکوه‌تر است.
چهره‌ی پرفروغ پادشاه نگریسته‌ام، ولی از دور. در شکارگاه بود، و غوغای بازیاران بود، که دیدگان من او را دید ـ یک
 
چشم برهم زدن! ـ و راستش نمی‌دانم که آن چهره‌ی راستین پادشاه بود یا سیمایی ساختگی بر چهره داشت؛ کمانی در کف، و پیمانه‌ای به دیگر دست. اما این نشانه‌ها پاک بیهوده است؛ زیرا شنیده‌ام که پادشاه برای آن‌که نشناسندش موی چهره و گیسوان را به دست پیرایه گران سپرده است. پس چگونه می‌توان او را شناخت؟
 
  
'''موبد''': آری، نمی‌توان. ['''پیش می‌آید'''] پادشاه بوی خوش می‌داد که از هل و گلاب بود، و اینجا جز بوی نای و نم
+
'''سردار:''' آزمونی دیگر!
نیست. اما من راهی می‌دانم؛ ای مرد دیهیم پادشاه را به سر بگذار و ردای او را بیفکن.
 
  
'''زن''': بگیر!
+
'''موبد:''' راه برو - بخند - دور خود بگرد - چشمان خود را ببند - چشمان خود را بدران - فریاد کن - غریو کن - پچ‌ پچه کن - دستانت را بگشا - دستانت را به‌کمر بزن - دستانت را چلیپا کن - ('''درمانده''') نمی‌توان گفت!
  
'''سرباز''': نه، این او نیست؛ سوگند می‌خورم! با این دیهیم و ردا او از پادشاه ما بسی باشکوه‌تر است!
+
'''سرکرده:''' ولی این دستهای یک پادشاه نیست. دستانی چنین زمخت و کارآلوده، پینه‌ها بر آن بسته و گره‌ها.
  
'''سردار''': آزمونی دیگر!
+
'''آسیابان:''' ('''دست‌هایش را به‌هم می‌کوبد''') نیست؟
  
'''موبد''': راه برو! بخند! دور خود بگرد! چشمان خود را ببند! چشمان خود را بدران! فریاد کن! غریو کن! پچ‌پچه کن!
+
'''سردار:''' اگر تو پادشاه هستی شماره‌ی شبستان‌های کاخ تیسفون را بگو.
دستانت را بگشا! دستانت را به کمر بزن! دستانت را چلیپا کن! ['''درمانده'''] نمی توان گفت!
 
  
'''سرکرده''': ولی این دست‌های یک پادشاه نیست! دستانی چنین زمخت و کارآلوده؛ پینه‌ها بر آن بسته و کبره‌ها.
+
'''زن:''' شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، شبستان زبرجد برای نوازندگان - آیا پرسش دیگری هم هست؟
  
'''آسیابان''': ['''دست‌هایش را به هم می‌کوبد'''] نیست؟
+
'''سردار:''' او می‌داند. می‌داند. نشانه‌ی دیگر بگو.
  
'''موبد''': سوگند به آسمان که هست؛ پنجه‌های جنگ‌آزموده‌ی یک شهریار جنگجوی گرزآور، که بسیار زه رها کرده و زوبین
+
'''زن:''' فرش نگارستان، با یکهزار و یکصد و یازده گوهر.
افکنده و کمان کشیده و تیر نشانده و شمشیر زده و جوشن درانده. آه به یاد نمی‌آورم که نام بهترین اسب پادشاه چه بود؟
 
  
'''زن''': شبرنگ!
+
'''سردار:''' او می‌داند! می‌شنوید؟
  
'''موبد''': تو می‌دانی! و بهترین پرنده ـ
+
'''موبد:''' شماره‌ی درست زنان پادشاه را تنها منم که می‌دانم. اگر تو پادشاهی بگو!
  
'''زن''': شباویز.
+
'''زن:''' دو یکصد و یک ده.
  
'''موبد''': و بهترین زنان.
+
'''موبد:''' شگفتا! اینها همه درست است.
  
'''زن''': شباهنگ.
+
'''آسیابان:''' ('''به‌زن''') تو اینها را از کجا می‌دانی؟
  
'''سردار''': اگر تو پادشاه هستی شماره‌ی شبستان های کاخ تیسفون را بگو.
+
'''زن:''' تو به‌من گفتی، یادت نیست پادشاه؟
  
'''زن''': شبستان تاریک برای شورشیان؛ شبستان یاقوت برای زنان؛ شبستان زبرجد برای نوازندگان. آیا پرسش دیگری هم
+
'''آسیابان:''' من نگفتم.
هست؟
 
  
'''سردار''': او می‌داند. می‌داند. نشانه‌ی دیگر بگو.
+
'''زن:''' تو به‌من گفتی شماره‌ی دهلیزها، گوهرها و خوابگاه‌ها - چه کس دیگری باید گفته باشد؟
  
'''زن''': فرش نگارستان؛ با یکهزار و یکصد و یازده گوهر.
+
'''آسیابان:''' او، آنگاه که مرا راند زیر باران. او به‌تو گفته است؛ پادشاه.
  
'''سردار''': او می‌داند! می‌شنوید؟
+
'''زن:''' پادشاه توئی.
  
'''موبد''': شماره‌ی درست زنان پادشاه را تنها منم که می‌دانم؛ اگر تو پادشاهی بگو!
+
'''آسیابان:''' نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردی‌ام بی‌برگ، و بی‌بخت. و دستم تا به‌آرنج در خون. بگو این‌ها را او به‌تو گفت؟
  
'''زن''': دویکصد و یک ده.
+
'''زن:''' آری او.
  
'''موبد''': شگفتا! این‌ها همه درست است.
+
'''دختر:''' آری او.
  
'''آسیابان''': ['''به زن'''] تو این‌ها را از کجا می‌دانی؟
+
'''سردار:''' آنها را از هم جدا کنید. داستان چیست؟
  
'''زن''': تو به من گفتی؛ یادت نیست پادشاه؟
+
'''دختر:''' داستان؟ ('''راه می‌افتد''') این را من به‌چشم خود دیدم. ('''با لبخند'''] من، که مرا هیچ پنداشته بودند.
  
'''آسیابان''': من نگفتم.
+
'''آسیابان:''' بگو!
  
'''زن''': تو به من گفتی؛ شماره‌ی دهلیزها، گوهرها و خوابگاه‌ها. چه کس دیگری باید گفته باشد؟
+
'''دختر:''' او خواست تا مادرم را بفریبد.
  
'''آسیابان''': او؛ آنگاه که مرا راند زیر باران. او به تو گفته است؛ پادشاه.
+
'''زن:''' چنین چیزی نیست.
  
'''زن''': پادشاه تویی!
+
'''دختر:''' ('''به‌آسیابان''') همسر ترا.
  
'''آسیابان''': ['''دیهیم و ردا را می‌افکند'''] نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردی‌ام بی‌برگ و بی‌بخت؛ و
+
'''سردار:''' بر پادشاه ما ناروا مبند.
دستم تا به آرنج در خون. بگو؛ این‌ها را او به تو گفت؟
 
  
'''زن''': آری او!
+
'''دختر:''' او به‌تو شبیخون زد ای آسیابان.
  
'''دختر''': ['''سر برمی‌دارد'''] آری ـ او!
+
'''سردار:''' پادشاه ما...
  
'''سردار''': آن‌ها را از هم جدا کنید. داستان چیست؟
+
'''دختر:''' زهر می‌پاشید.
  
'''دختر''': داستان؟ ['''راه می‌افتد'''] این را من به چشم خود دیدم ـ ['''پیروزمندانه'''] من، که مرا هیچ پنداشته
+
'''آسیابان:''' از این زن اندیشه‌ام نیست. زیرا پیش از این بارها به‌آغوش مردمان رفته است.
بودند.
 
  
'''آسیابان''': بگو!
+
'''زن:''' نامرد!
  
'''دختر''': او خواست تا مادرم را بفریبد.
+
'''آسیابان:''' بی‌خبر نیستم.
  
'''زن''': چنین چیزی نیست.
+
'''زن:''' هرکس را مشتریانی است.
  
'''دختر''': ['''به آسیابان'''] همسر ترا.
+
'''آسیابان:''' همسایگان؟
  
'''سردار''': بر پادشاه ما ناروا مبند.
+
'''زن:''' اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟
  
'''دختر''': او به تو شبیخون زد ای آسیابان.
+
'''دختر:''' تو با پدرم چه بد که نکردی!
  
'''سردار''': پادشاه ما؟
+
'''زن:''' بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟
  
'''دختر''': زهر می‌پاشید!
+
'''موبد:''' آه اینان چه می‌گویند - سخن از پلیدی چندانست که جای مزدا اهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خرد با مهر، گوئی پایان هزاره‌ی اهواریی است. باید به‌سراسر ایران‌زمین پندنامه بفرستیم.
  
'''آسیابان''': از این زن اندیشه‌ام نیست؛ زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.
+
'''زن:''' پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.
  
'''زن''': نامرد!
+
'''سرکرده:''' مرا دانشی نیست ای موبد، ترا که هست چیزی بگوی.
  
'''آسیابان''': بی‌خبر نیستم.
+
'''زن:''' آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند؟ من سالیان چشم به‌راه رهائی بودم. آری من!
  
'''زن''': هرکس را مشتریانی است!
+
'''دختر:''' ('''راه می‌افتد''') او خواست تا مادرم را بفریبد. در تاریکی زمزمه کرد. و تنها میان ایشان زبانه‌ی آتش بود.
  
'''آسیابان''': همسایگان؟
+
'''آسیابان:''' من کجا بودم؟
  
'''زن''': اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟
+
'''دختر:''' در باران!
  
'''دختر''': تو با پدرم چه بد که نکردی!
+
'''آسیابان:''' آغاز شب نبود؟
  
'''زن''': بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟
+
'''دختر:''' آنگاه که توفان در خود پیچید و زیر و بالا شد و به‌غرش آغاز کرد و سرانجام بوران و تگرگ بارید. آری، آن هنگام، پادشاه هنوز می‌کوشید آسیابان را پست‌تر کند. همچون سگی.
  
'''موبد''': آه اینان چه می‌گویند؛ سخن از پلیدی چندانست که جای مزدااهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و
+
'''آسیابان:''' ('''به‌زمین می‌افتد، چهار دست‌وپا''') عو - عو - عو -
خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خرد با مهر؛ گویی پایان هزاره‌ی اهواریی است. باید به سراسر ایران‌زمین پندنامه بفرستیم.
 
  
'''زن''': پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان
+
'''دختر:''' بلندتر! بلندتر! ـ آن پساک زرنگار را به‌من بده، و آن کمربند را. اینک بار دیگر بگو؛ من که هستم؟
گرسنه‌ایم.
 
  
'''سرکرده''': مرا دانشی نیست ای موبد؛ ترا که هست چیزی بگوی.
+
'''آسیابان:''' سرور من تو پادشاهی.
  
'''زن''': آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند؟ من سالیان چشم به راه رهایی بودم. آری من!
+
'''دختر:''' و تو گدازاده که باشی؟
  
'''دختر''': ['''راه می‌افتد'''] او خواست تا مادرم را بفریبد. در تاریکی زمزمه کرد؛ و تنها میان ایشان زبانه‌ی آتش
+
'''آسیابان:''' سگ درگاهت آسیابانم.
بود.
 
  
'''آسیابان''': من کجا بودم؟
+
'''دختر:''' تو شوربخت شور چشم هر چه داری از کیست؟
  
'''دختر''': در باران!
+
'''آسیابان:''' هر چه ما داریم از پادشاه است.
  
'''آسیابان''': آغاز شب نبود؟
+
'''زن:''' چه می‌گوئی مرد، ما که چیزی نداریم.
  
'''دختر''': آنگاه که توفان در خود پیچید و زیر و بالا شد و به غرش آغاز کرد و سرانجام بوران و تگرگ بارید. آری، آن  
+
'''آسیابان:''' آن نیز از پادشاهست.
هنگام، پادشاه هنوز می‌کوشید آسیابان را پست‌تر کند. همچون سگی!
 
  
'''آسیابان''': ['''به زمین می‌افتد'''] عو ـ عو ـ
+
'''دختر:''' دختر سهم شاهانه‌ی من بود. دانستی؟ آخ!
  
'''دختر''': بلندتر! بلندتر! ـ آن پساک زرنگار را به من بده، و آن کمربند را. اینک بار دیگر بگو؛ من که هستم؟
+
'''آسیابان:''' چه شد؟
  
'''آسیابان''': سرور من تو پادشاهی.
+
'''دختر:''' از آسمان تیر بلا می‌بارد. همه را من آماجم. آنان را بن پیدا نیست. ژولیده‌موی و چرکین و چرمین کمر. افراشته درفش باشند و زین سیاه دارند.
  
'''دختر''': و تو گدازاده که باشی؟
+
'''آسیابان:''' آیا اینهمه نزدیک شده بودند؟
  
'''آسیابان''': سگ درگاهت آسیابانم.
+
'''دختر:''' دشمن؟ باشد که دور شده باشد. اینسان که روشن است دنیا مرگ مرا نمی‌خواهد. پس باید زنده ماند!
  
'''دختر''': تو شوربخت شورچشم هر چه داری از کیست؟
+
'''زن:''' موش‌ها می‌گریزند. سرد است چه بارانی گوئی از میان کولاک هزاران مویه می‌شنوم.
  
'''آسیابان''': هر چه ما داریم از پادشاه است.
+
'''دختر:''' شاید بازگردند. آتش بیار. هیزم کجاست؟ به‌آسمان نگاه کردم، می‌بارد تند. چون دریای وارونه. این چیست؟
  
'''زن''': چه می‌گویی مرد؛ ما که چیزی نداریم.
+
'''آسیابان:''' شمشیر.
  
'''آسیابان''': آن نیز از پادشاه است!
+
'''دختر:''' برای سینه‌ی تو؛ تو مرا نکشتی ای آسیابان - تو ترسان‌تر از آن بودی که می‌پنداشتم. تو حتی دل آن نداشتی که
 +
چوبدستی را که بالا برده بودی فرود آوری.
  
'''دختر''': دختر سهم شاهانه‌ی من بود. دانستی؟ ـ آخ!
+
'''آسیابان:''' من مردی بی‌آزارم.
  
'''آسیابان''': چه شد؟
+
'''زن:''' ('''جیغ می‌زند''') سرد است.
  
'''دختر''': از آسمان تیر بلا می‌بارد. همه را من آماجم. آنان را بن پیدا نیست. ژولیده‌موی و چرکین و چرمین کمر.
+
'''آسیابان:''' فریادت از چیست؟
افراشته درفش باشند و زین سیاه دارند.
 
  
'''آسیابان''': آیا اینهمه نزدیک شده بودند؟
+
'''زن:''' از تو! از تو مرد. از تو نیکدل. که چوبدستت را به‌زانو شکستی آنگاه که باید پیشانی او را می‌شکافتی. که دیگر بنشینیم و بنگریم که هر ناکسی از راه برسد و خانمانت بروبد و آبت ببرد؟
  
'''دختر''': دشمن؟ باشد که دور شده باشد. اینسان که روشن است دنیا مرگ مرا نمی‌خواهد. پس باید زنده ماند!
+
'''آسیابان:''' من مردی‌ام مهمان‌نواز.
  
'''زن''': موش‌ها می‌گریزند. سرد است. چه بارانی؛ گویی از میان کولاک هزاران مویه می‌شنوم.
+
'''زن:''' تو او را نکشتی که سکه‌ی بخت ما به‌دستش بود.
  
'''دختر''': شاید بازگردند! آتش بیار. هیزم کجاست؟ به آسمان نگاه کردم؛ می‌بارد تند، چون دریای وارونه. این چیست؟
+
'''آسیابان:''' اینسان به‌من منگر با چشم خونبار.
  
'''آسیابان''': شمشیر.
+
'''زن:''' - نه تو بودی که چون سگان به‌پایش افتادی؟
  
'''دختر''': برای سینه‌ی تو! تو مرا نکشتی ای آسیابان. تو ترسان‌تر از آن بودی که می‌پنداشتم. تو حتی دل آن نداشتی که
+
'''دختر:''' این گفتگوی پنهانی چیست؟
چوبدستی را که بالا برده بودی فرود آری.
 
  
'''آسیابان''': من مردی بی‌آزارم.
+
'''زن:''' او مردی بی‌آزار است!
  
'''زن''': ['''جیغ می‌زند'''] سرد است!
+
'''دختر:''' هان خوبست ای مرد نیک، تو می‌دانی که پاداش زر است و پادافره شمشیر. سرما به‌جانم افتاده. هیزم بیار. آتش! و و چیزی برای خوردن. گوسپندی.
  
'''آسیابان''': فریادت از چیست؟
+
'''آسیابان:''' کدام گوسپند؟ قحطی در مردمان افتاده است. بسیاری از گرسنگی جان‌ به‌سر شده‌اند.
  
'''زن''': از تو! از تو مرد. از تو نیکدل؛ که چوبدستت را به زانو شکستی آنگاه که باید پیشانی او را می‌شکافتی. که
+
'''دختر:''' آه اگر اسبم نگریخته بود ـ
دیگر بنشینیم و بنگریم که هر ناکسی از راه برسد و خانمانت بروبد و آبت ببرد؟
 
  
'''آسیابان''': من مردی‌ام مهمان‌نواز.
+
'''آسیابان:''' با هم می‌خوردیمش.
  
'''زن''': تو او را نکشتی که سکه‌ی بخت ما به دستش بود.
+
'''دختر:''' خود را انباز شاهان می‌کنی؟
  
'''آسیابان''': اینسان به من منگر با چشم خونبار.
+
'''آسیابان:''' تو خود را انباز گدایان کرده‌ای.
  
'''زن''': نه تو بودی که چون سگان به پایش افتادی؟
+
'''دختر:''' رو به‌آبادی برو. پیله‌وران و کوچه‌ گردان، هر کس را که گوسپندی هست از آن پادشاه است. زورکن، بدزد. شما همه از نژاد دزدانید.
  
'''دختر''': این گفتگوی پنهانی چیست؟
+
'''آسیابان:''' سرد است، در این کولاک مرا نفرست.
  
'''زن''': او مردی بی‌آزار است!
+
'''دختر:''' چراغ ببر. بی‌خوراک به‌آئین بازنگرد!
  
'''دختر''': هان خوبست ای مرد نیک؛ تو می‌دانی که پاداش زر است و پادافره شمشیر. سرما به جانم افتاده. هیزم بیار؛
+
'''آسیابان:''' آبادی دور است؛ شاید فرسنگی ـ
آتش! و چیزی برای خوردن؛ گوسپندی!
 
  
'''آسیابان''': کدام گوسپند؟ قحطی در مردمان افتاده است. بسیاری از گرسنگی جان‌به‌سر شده‌اند.
+
'''دختر:''' اگر بریان بیایی بهتر! شنیدی؟ مرا بریانی بیاور، برای چاشت، یا گوسپندی ـ
  
'''دختر''': آه اگر اسبم نگریخته بود ـ
+
'''آسیابان:''' دیرگاه است؛ راه گم می‌کنم، تاریک و باد است، و باران کوبنده.
  
'''آسیابان''': ['''خشنود'''] با هم می‌خوردیمش.
+
'''دختر:''' تو فرمان پادشاه را چه گفتی؟
  
'''دختر''': خود را انباز شاهان می‌کنی؟
+
'''آسیابان:''' بردیده‌ی من! می‌روم. هم اکنون -
  
'''آسیابان''': تو خود را انباز گدایان کرده‌ای.
+
'''دختر:''' چرا؟ هیچ جانور در این بارش تند تیره شب به‌بیابان نمی‌رود. من ای مرد بر تو بددل شده‌ام. آری، دلم بر تو شوریده است. مبادا سودای خام در سر پخته باشی که بروم و راز پادشاه را فاش گردانم.
  
'''دختر''': رو به آبادی برو؛ پیله‌وران و کوچه‌گردان، هر کس را که گوسپندی هست از آن پادشاه است. زورکن، بدزد! شما
+
'''آسیابان:''' من به‌این اندیشه نبودم.
همه از نژاد دزدانید!
 
  
'''آسیابان''': سرد است؛ در این کولاک مرا نفرست.
+
'''دختر:''' تو جای مرا می‌دانی. برخی‌اند که به‌نشانی دادن من ترا زرپالوده می‌دهند.
  
'''دختر''': چراغ ببر. بی‌خوراک به آیین بازنگرد!
+
'''آسیابان:''' تو خود مرا به‌این اندیشه افکندی ای شاه.
  
'''آسیابان''': آبادی دور است؛ شاید فرسنگی ـ
+
'''دختر:''' پس بدان که همسر و دخترک تو اینجا در گروی من‌اند، و مرا در کف تیغ بلارک است. هرگاه اندیشه‌ای به‌جانت افتاد، این را به‌یاد آر.
  
'''دختر''': اگر بریان بیایی بهتر! شنیدی؟ مرا بریانی بیاور، برای چاشت؛ یا گوسپندی ـ
+
'''زن:''' چنین کاری هرگز راهزنان با ما نکرده‌اند.
  
'''آسیابان''': دیرگاه است؛ راه گم می‌کنم. تاریک و باد است، و باران کوبنده.
+
'''دختر:''' تو پادشاهان را با راهزنان همانند می‌کنی؟
  
'''دختر''': تو فرمان پادشاه را چه گفتی؟
+
'''زن:''' راهزنان بر تنگدستان می‌بخشایند و پادشاهان نه!
  
'''آسیابان''': بر دیده‌ی من! می‌روم؛ هم اکنون.
+
'''آسیابان:''' بروم، آیا وقت نیست که از دست این زن رها شوم؟
  
'''دختر''': چرا؟ هیچ جانور در این بارش تند تیره شب به بیابان نمی‌رود. من ای مرد بر تو بددل شده‌ام. آری، دلم بر تو
+
'''زن:''' از دست من؟ تو دلشده هرکجای جهان که باشی به‌سوی من برمی‌گردی. مگر بارها نیازموده‌ایم؟
شوریده است. مبادا سودای خام در سر پخته باشی که بروم و راز پادشاه را فاش گردانم.
 
  
'''آسیابان''': من به این اندیشه نبودم.
+
'''آسیابان:''' من رفتم. زیر بارانی سهمگین و تیره، که در آن بیابان از شب پیدا نبود. و گیهان چنان چون دریای دل آشوب می‌نمود. با آبخیزهاش؛ چون دریای فاحشه. و در آن آسیای من چون کشتی باژگون به‌نگر می‌آمد. من رفتم. دور. در پی هیزمی چند، و گوسپندی برای خوراک. اما اندیشه‌ام همه آنجا بود، که آن پادشاه آنجا چه می‌کند.
  
'''دختر''': تو جای مرا می‌دانی. برخی‌اند که به نشانی دادن من ترا زرپالوده می‌دهند.
+
'''دختر:''' چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به‌دست یخزده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند، و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده، باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری، و می‌توان سالیان سال به‌خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر آن می‌پوشاندم. آه، این کارها همه درست است. گرفتاری تنها این زن است و آن دختر، که داستان را از آغاز در کنار بوده‌اند و به‌دیگران باز می‌گویند. دختر بی‌خرد است و می‌ماند زن!
  
'''آسیابان''': تو خود مرا به این اندیشه افکندی ای شاه.
+
'''زن:''' با من بود. پادشاه و من تنها. زن آسیابانی که جز ترشروئی مردم سرسخت سخت‌ جان ندید. پادشاه به‌من می‌نگرد، از ورای این آتش. چه در سر دارد؟
  
'''دختر''': پس بدان که همسر و دخترک تو اینجا در گروی من‌اند؛ و مرا در کف تیغ بلارک است. هرگاه اندیشه‌ای به جانت
+
'''دختر:''' آری، اندیشه‌ای است این. می‌توان او را به‌دام آورد؟
افتاد، این را به یاد آر.
 
  
'''زن''': چنین کاری هرگز راهزنان با ما نکرده‌اند.
+
'''زن:''' ترس مرا گرفته است. آیا دلم کبوتری است؟
  
'''دختر''': تو پادشاهان را با راهزنان همانند می‌کنی؟
+
'''دختر:''' زن آسیابان را تنی نیکوست. سختی دیده و رنج کشیده و گرسنگی دیده. من او را وادار به‌خود خواهم کرد. او را خواهم فریفت.
  
'''زن''': راهزنان بر تنگدستان می‌بخشایند و پادشاهان نه!
+
'''زن:''' چه می‌خواهی ای پادشاه؟
  
'''آسیابان''': بروم؛ آیا وقت نیست که از دست این زن رها شوم؟
+
'''دختر:''' می‌توان او را به‌لقمه‌ای رام خود کرد؟ ای زن، شوهرت چگونه است؟
  
'''زن''': از دست من؟ تو دلشده هرکجای جهان که باشی به سوی من برمی‌گردی. مگر بارها نیازموده‌ایم؟
+
'''زن:''' دوستم دارد.
  
'''آسیابان''': من رفتم. زیر بارانی سهمگین و تیره؛ که در آن بیابان از شب پیدا نبود؛ و گیهان چنان چون دریای دل
+
'''دختر:''' و تو؟
آشوب می‌نمود؛ با آبخیزهاش چون دریای فاحشه؛ و در آن آسیای من چون کشتی باژگون به نگر می آمد. من رفتم. دور. در پی
 
هیزمی چند؛ و گوسپندی برای خوراک. اما اندیشه‌ام همه آنجا بود؛ که آن پادشاه آنجا چه می‌کند.
 
'''دختر''': چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به دست یخزده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند؛ و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده! باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری؛ و می‌توان سالیان سال به خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر او می‌پوشاندم. آه، این کارها همه درست است. گرفتاری تنها این زن است و آن دختر؛ که داستان را از آغاز در کنار بوده‌اند، و به دیگران بازمی‌گویند. دختر بی‌خرد است، و می‌ماند زن!
 
  
'''زن''': با من بود. پادشاه و من تنها. زن آسیابانی که جز ترشرویی مردم سرسخت سخت‌جان ندید. پادشاه به من می‌نگرد؛
+
'''زن:''' من؟ ـ مگر از من چیزی پیداست؟ مگر من چیزی گفته‌ام که اینهمه آشکار می‌پرسی؟ دلم بر او می‌سوزد - آه نباید می‌رفت - من چه می‌کنم، آه، چه بر سرش می‌آید؟
از ورای این آتش. چه در سر دارد؟
 
  
 +
'''دختر:''' چرا می‌لرزی، ای زن، چرا ویله می‌کنی؟
  
'''دختر''': آری، اندیشه‌ای است این. می‌توان او را به دام آورد؟
+
'''زن:''' او بسیار رنج برده است، من نیز، من نیز.
  
'''زن''': ترس مرا گرفته است. آیا دلم کبوتری است؟
+
'''دختر:''' آه ای زن، من بر تو و یاوان شده‌ام.
  
'''دختر''': زن آسیابان را تنی نیکوست. سختی برده و رنج کشیده و گرسنگی دیده. من او را وادار به خود خواهم کرد. او
+
'''زن:''' نه.
را خواهم فریفت.
 
  
'''زن''': چه می‌خواهی ای پادشاه؟
+
'''دختر:''' پیشتر بیا ای زن، دلم بر مهر تو جنبیده است.
  
'''دختر''': می‌توان او را به لقمه‌ای رام خود کرد؟ ای زن، شوهرت چگونه است؟
+
'''زن:''' مرا می‌ترسانی.
  
'''زن''': دوستم دارد.
+
'''آسیابان:''' مرگ به‌تو زن!
  
'''دختر''': و تو؟
+
'''زن:''' چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به‌این سیاهی پا گذاشتم. هم‌صحبت من سنگی بود نهاده کنار سنگی دیگر.
  
'''زن''': من؟ ـ مگر از من چیزی پیداست؟ مگر من چیزی گفته‌ام که اینهمه آشکار می‌پرسی؟ دلم بر او می‌سوزد ـ آه نباید
+
'''دختر:''' ('''گریان''') ای پدر، پدر، چرا ترا کشتند؟
می‌رفت. من چه می‌کنم؟ آه، چه بر سرش می‌آید؟
 
'''دختر''': چرا می‌لرزی، ای زن؛ چرا ویله می‌کنی؟
 
  
'''زن''': او بسیار رنج برده است؛ من نیز، من نیز.
+
'''سرکرده:''' نه دخترجان، داستان پادشاه را می‌گفتی!
  
'''دختر''': آه ای زن، من بر تو ویاوان شده‌ام.
+
'''دختر:''' مادرم - مرا ببخش از تو بیزارم - ('''جیغ می‌زند''') از تو بیزارم.
  
'''زن''': ['''هراسان'''] نه.
+
:::(''' زن می‌کوبد توی گوشش، دختر صورتش به‌لبخند باز می‌شود.''') '''- آه این سیلی زیبایی بود که تو به‌چهره‌ی پادشاه زدی، آنگاه که نخستین‌ بار با تو راز گفت.'''
  
'''دختر''': پیشتر بیا ای زن؛ دلم بر مهر تو جنبیده است.
+
'''زن:''' نگو، نگو، دخترم. آزارم مده. تو مرا دوست داری. نگو.
  
'''زن''': مرا می‌ترسانی.
+
'''دختر:''' ('''وسوسه کننده''') این آسیابان هیچ است. اگر اندکی از او بیزاری، اگر اندکی بهروزی می‌جوئی، با من باش.
  
'''آسیابان''': مرگ به تو زن!
+
'''زن:''' آری او چنین گفت. و دل من طپید. باز هم بگو ای پادشاه.
  
'''زن''': چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به این سیاهی پاگذاشتم. هم‌صحبت من سنگی بود نهاده کنار
+
'''دختر:''' من به‌تو دلبسته‌ام ای زن آسیابان. تن تو استوار است و در این توفان و باران چیزی گرم‌تر از آن نیست. من به‌تو دل بسته‌ام.
سنگی دیگر.
 
  
'''دختر''': ['''گریان'''] ای پدر، پدر؛ چرا ترا کشتند؟
+
'''زن:''' ('''ضجه می‌زند''') آیا راست است؟ کسی دست مرا می‌گیرد؟
  
'''موبد''': نه دخترجان، داستان پادشاه را می‌گفتی!
+
'''دختر:''' تو رها خواهی شد.
  
'''دختر''': مادرم، مرا ببخش؛ از تو بیزارم ـ ['''فریاد می‌زند'''] از تو بیزارم.
+
'''زن:''' از گرداب!
[''' زن می‌کوبد توی گوشش؛ دختر چهره‌اش به لبخند باز می‌شود.''']
 
آه ـ این سیلی زیبایی بود که تو به چهره‌ی پادشاه زدی، آنگاه که نخستین‌بار با تو راز گفت.
 
  
'''زن''': نگو، نگو، دخترم؛ آزارم مده. تو مرا دوست داری؛ نگو.
+
'''دختر:''' و من ترا در آغوش خواهم فشرد.
  
'''دختر''': ['''وسوسه کننده'''] این آسیابان هیچ است. اگر اندکی از او بیزاری؛ اگر اندکی بهروزی می‌جویی، با من باش.
+
'''زن:''' تو دخترم را نیز در آغوش فشردی.
  
'''زن''': آری او چنین گفت، و دل من تپید. باز هم بگو ای پادشاه.
+
'''دختر:''' آن از مهر نبود. یک‌ پاره بیزاری بود. تو خود می‌دانی که آن دختر شایسته‌ی من نیست. آن همه چیزی نبود جز گستاخی، من بیزاری شمایان را می‌جستم، تو و آسیابان را، و می‌خواستم که مرا به‌دست خود بکشید. آسیابان و تو.
  
'''دختر''': من به تو دلبسته‌ام ای زن آسیابان. تن تو استوار است و در این توفان و باران چیزی گرم‌تر از تو نیست. من
+
'''زن:''' دستم بریده باد!
به تو دل بسته‌ام.
 
  
'''زن''': ['''ضجه می‌زند'''] آیا راست است؟ کسی دست مرا می‌گیرد؟
+
'''دختر:''' چون منی می‌میرد، و پست‌ترین جانوران می‌مانند.
  
'''دختر''': تو رها خواهی شد.
+
'''زن:''' تو نمی‌میری.
  
'''زن''': از گرداب.
+
'''دختر:''' چه گفتی؟
  
'''دختر''': و من ترا در آغوش خواهم فشرد.
+
'''زن:''' چگونه می‌توانم از شویم رها شوم؟
  
'''زن''': تو دخترم را نیز در آغوش فشردی!
+
'''دختر:''' و من به‌دنبال مرداری بی‌جان هستم؛ مردی که جامه‌ی شاهی به‌تنش باشد. چگونه می‌توانم آنرا بیابم؟
  
'''دختر''': آن نه از مهر؛ یک‌پاره بیزاری بود. تو خود می‌دانی که آن دختر شایسته‌ی من نیست. آن همه چیزی نبود جز
+
'''زن:''' این اندیشه‌ای ترس‌آور است.
گستاخی! من بیزاری شمایان را می‌جستم؛ تو و آسیابان را، و می‌خواستم که مرا به دست خود بکشید؛ آسیابان و تو!
 
  
'''زن''': دستم بریده باد!
+
'''دختر:''' هر کس ببیند خواهد پنداشت کالبد پادشاه است. چه سرانجامی باشکوهتر از این برای شوی تو؟
  
'''دختر''': چون منی می‌میرد، و پست‌ترین جانوران می‌مانند!
+
'''زن:''' هیچکس بی‌گناه نیست.
  
'''زن''': تو نمی‌میری!
+
'''دختر:''' من و تو برزین یک اسب می‌نشینیم و گنج من تا همیشه ما را بس خواهد بود.
  
'''دختر''': چه گفتی؟
+
'''زن:''' من رها می‌شوم؟
  
'''زن''': چگونه می‌توانم از شویم رها شوم؟
+
'''دختر:''' خب ـ چه می‌گوئی؟
  
'''دختر''': و من به دنبال مرداری بی‌جان هستم؛ مردی که جامه‌ی شاهی به تنش باشد. چگونه می‌توانم آنرا بیابم؟
+
'''زن:''' تو جوانتری.
  
'''زن''': این اندیشه‌ای ترس‌آور است.
+
'''دختر:''' و برازنده‌تر. من بر تخت طاقدیس می‌نشستم و بر فرش نگارستان می‌رفتم. فرش هزار یکصد و یازده گوهر. دوصد و یکده همسرانم در پی من بودند.
  
'''دختر''': هرکس ببیند خواهد پنداشت کالبد پادشاه است. چه سرانجامی باشکوه‌تر از این برای شوی تو؟
+
'''زن:''' در کاخ تیسفون؟
  
'''زن''': هیچکس بی‌گناه نیست.
+
'''دختر:''' سی و سه دهلیز در کاخ ما، همه به‌ایوان من می‌رسد. با هفت شبستان گرداگرد. شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، و شبستان زبرجد برای نوازندگان، و دیگر آنها.
  
'''دختر''': من و تو بر زین یک اسب می‌نشینیم و گنج من تا همیشه ما را بس خواهد بود.
+
'''زن:''' آه، دختر ابله، پس تو این سخنان را گوش ایستاده بودی؟
  
'''زن''': من رها می‌شوم؟
+
'''دختر:''' و بیشتر از اینها را. تن تو استوار است ای زن آسیابان. و چیزی بهتر از رانهای تو نیست.
  
'''دختر''': خب ـ چه می‌گویی؟
+
'''زن:''' ('''گریان''') مرا شکنجه مده.
  
'''زن''': تو جوانتری.
+
'''دختر:''' پستانهای تو شیری است، و در این توفان چیزی گرم‌تر از آغوش تو نیست.
  
'''دختر''': و برازنده‌تر! من بر تخت تاقدیس می‌نشستم و بر فرش نگارستان می‌رفتم؛ فرش یک‌هزار و یکصد و یازده گوهر.
+
'''زن:''' آه آه، پس تو همه را می‌شنیدی؟
دوصد و یکده همسرانم در پی من بودند.
 
  
'''زن''': در کاخ تیسفون؟
+
'''دختر:''' ای زن آسیابان، آسیابان هیچ است. تو چشم ببند، او را می‌کشیم و می‌اندازیم در جامه‌های شاهوار من، و می‌گریزیم. همه خواهند انگاشت مرد کشته منم.
  
'''دختر''': سی و سه دهلیز در کاخ ما، همه به ایوان من می‌رسد. با هفت شبستان گرداگرد؛ شبستان تاریک برای شورشیان،
+
'''زن:''' دختر. دختر چه؟
شبستان یاقوت برای زنان، و شبستان زبرجد برای نوازندگان، و دیگر آن‌ها.
 
  
'''زن''': آه، دختر ابله، پس تو این سخنان را گوش ایستاده بودی؟
+
'''دختر:''' این کنیزک نادان؟ او دخترکی بخرد نیست. اگر زنده بماند سپاه دشمن بر بدنش خواهد گذشت.
  
'''دختر''': و بیشتر از این‌ها را! من از آب و خاکم و تو از آتش و باد. مرا از تو چاره نیست! مرا از تو چاره نیست!
+
'''زن:''' او را بکش!
  
'''زن''': ['''گریان'''] مرا شکنجه مده!
+
'''دختر:''' این برای او سرنوشت بهتری است.
  
'''دختر''': خوی کرده‌ای زن؛ مژه برهم نهاده‌ای ـ زه! چشمانت جنگلی که آتش گرفته است؛ و در همه اندام‌های تو توفان
+
'''زن:''' ('''جیغ‌زنان''') او را بکش!
شعله‌ور!
 
  
'''زن''': ['''دردکشان'''] وه!
+
'''دختر:''' ('''جیغ‌زنان عقب می‌کشد''') اینک پدرم می‌آید!
  
'''دختر''': تن تو استوار است ای زن آسیابان؛ و در این توفان چیزی گرم‌تر از آغوش تو نیست.
+
:::(''' آسیابان با چشمان دریده و چوبدست پیش می‌آید''').
  
'''زن''': آه، پس تو همه را می‌شنیدی؟
+
ـ او از دل تاریکی و توفان، از دل بوران، آسیمه‌سر می‌آید.
  
'''دختر''': ای زن آسیابان، آسیابان هیچ است. تو چشم ببند؛ او را می‌کشیم و می‌اندازیم در جامه‌های شاهوار من، و
+
'''زن:''' او را بکش!
می‌گریزیم. همه خواهند انگاشت مرد کشته منم.
 
  
'''زن''': دختر. دختر چه؟
+
'''آسیابان:''' ای بی‌شرم ـ ('''حمله‌ می‌کند''') بمیر! ('''جیغ می‌کشد و خود را در آغوش دختر می‌اندازد''') آری، او به‌من تاخت. پادشاه شما، با شمشیر آخته. چون درنده‌ای ـ ('''بالای سر جسد می‌نشیند''') او جنگاوری دلاور بود، و تیغ کابلی‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد، و من او را کشتم.
  
'''دختر''': این کنیزک نادان . او دخترکی بخرد نیست. اگر زنده بماند سپاه دشمن بر بدنش خواهد گذشت.
+
'''سرکرده:''' آیا این خودکشی نبود؟
  
'''زن''': او را بکش!
+
'''زن:''' ['''فریاد می‌کند'''] رستگاری کجاست؟ (''' سرباز وارد می‌شود''')
  
'''دختر''': این برای او سرنوشت بهتری است.
+
'''سرباز:''' دار آماده است، گور کنده شده، هاون کنار دار است و تنور گداخته است.
  
'''زن''': ['''غران'''] او را بکش!
+
'''آسیابان:''' ای زن، و ای دختر من نزدیک‌تر بیائید. ای قربانیان تنگدستی من. اینک من از همزادم جدا می‌شوم؛ از بینوائی، از آنچه شنیده‌ام دشمنانی که می‌آیند ـ تازیان ـ به‌من ماننده‌ترند تا به‌این سرداران. و من اگر نان و خرما داشتم به‌ایشان می‌دادم.
  
'''دختر''': ['''جیغ‌زنان پس می‌کشد'''] اینک پدرم می‌آید!
+
'''سردار:''' دار را بشکنید و تنور را خاموش کنید. رای من برمی‌گردد.
[''' آسیابان با چشمان دریده و چوبدست پیش می‌آید.''']
+
 
ـ او از دل تاریکی و توفان، از دل بوران، آسیمه‌سر می‌آید.
+
'''موبد:''' رای من نیز.
 +
 
 +
'''سرکرده:''' و رای من.
 +
 
 +
'''سردار:''' افسانه همان می‌ماند. این پیکره‌ی بی‌جان را بردار کنید!
 +
 
 +
'''سرباز:''' پادشاه را؟
 +
 
 +
'''سردار:''' بی‌درنگ! این آسیابان است. ('''به‌سرکرده''') چون این کار زشت کرده شد آگاهم کنید ـ ('''به‌موبد''') ای موبد، آیا نباید سرود بخوانی؟
 +
 
 +
'''سرکرده:''' برویم. تاریخ را پیروز شدگان می‌نویسند.
 +
 
 +
:::(''' با سرباز جسد را می‌‌گیرند و خارج می‌شوند.''')
  
'''زن''': او را بکش!
+
'''سردار:''' چرا خیره مانده‌اید؟ من این جامه‌ی سرداری را به‌دور خواهم افکند. این جنگی نا امید است. او برای ما جهانی ساخت که دفاع‌ کردنی نیست. هان چرا خیره مانده‌اید؟
  
'''آسیابان''': ای بی‌شرم ـ ['''حمله‌ور'''] بمیر!
+
'''زن:''' ای مرد، ببین، از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌ پوش را دیدی نگاه کن، اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینم.
[''' چوبدست را فرو می‌کوبد به جسد؛ زن جیغ‌کشان خود را در آغوش دختر می‌اندازد؛ تاج زرین و کمربند زر به زمین می‌غلتد.
+
(''' سرکرده سراسیمه به‌درون می‌دود''')
آسیابان سر برمی‌دارد.''']
 
  
آری، او به من تاخت. پادشاه شما، با شمشیر آخته؛ چون درنده‌ای ـ ['''راه می‌افتد'''] او جنگاوری دلاور بود، و تیغ
+
'''سرکرده:''' ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی‌دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می‌رسند. آن‌ها یک دریا سپاهند نه درود می‌گویند و نه بدرود، نه می‌پرسند و نه گوششان به‌پاسخ است. آن‌ها به‌زبان شمشیر سخن می‌گویند.
کابلی‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد؛ و من او را کشتم ـ
 
  
[''' می‌کوبد و می ماند؛ سرداران سر برمی‌دارند.''']
+
:::(''' موبد به‌درون می‌رود''']
  
'''سرکرده''': آیا این خودکشی نبود؟
+
'''موبد:''' تازیان. تازیان.
  
'''زن''': ['''فریاد می‌کند'''] رستگاری کجاست؟
+
:::(''' سرباز به‌درون می‌دود''')
  
[''' سرباز وارد می‌شود.''']
+
'''سرباز:''' تیغ بکشید. نیزه بردارید. زوبین‌ها. تبیره‌ها.
  
'''سرباز''': دار آماده است! گور کنده شده! هاون کنار دار است؛ و تنور گداخته!
+
'''سردار:''' جمله بیهوده. به‌مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بی‌شماره، چون ریگ‌های بیابان که در توفان می‌پراکند و چشم گیتی را تیره می‌کند!
  
'''آسیابان''':ای زن، و ای دختر من نزدیک‌تر بیایید؛ ای قربانیان تنگدستی من. اینک من از همزادم جدا می‌شوم؛ از  
+
'''زن:''' آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.
بینوایی. از آنچه شنیده‌ام دشمنانی که می‌آیند ـ تازیان ـ به من ماننده‌ترند تا به این سرداران. و من اگر نان و خرما
 
داشتم به ایشان می‌دادم.
 
  
'''سردار''': دار را بشکنید و تنور را خاموش کنید؛ رای من برمی‌گردد.
 
  
'''موبد''': رای من نیز.
+
:::::::::::::::::::::::::::::::'''(صحنه خاموش می‌شود.)'''
  
'''سرکرده''': و رای من.
 
  
'''سردار''': افسانه همان می‌ماند. این پیکره‌ی بی‌جان را بردار کنید!
 
  
'''سرباز''': پادشاه را؟
+
<big><big>'''دعای دسته‌جمعی بازیگران'''</big></big>
  
'''سردار''': بی‌درنگ! این آسیابان است. ['''به سرکرده'''] چون این کار زشت کرده شد آگاهم کنید ـ ['''به موبد'''] ای موبد، آیا نباید سرود بخوانی؟
 
  
'''سرکرده''': برویم. تاریخ را پیروزشدگان می‌نویسند!
+
باشد که هر که این افسانه می‌خواند.
[''' با سرباز جسد را بر دوش بیرون می‌ برند؛ موبد در پی ‌شان زمزمه‌خوان. آسیابان و زن و دختر گیج ـ''']
 
  
'''سردار''': چرا خیره مانده‌اید؟ من این جامه‌ی سرداری را به دور خواهم افکند. این جنگی ناامید است. او برای ما جهانی ساخت که دفاع‌کردنی نیست. هان چرا خیره مانده‌اید؟
+
از هزار نیرنگ جهان برهد.
  
'''زن''': ای مرد ببین؛ از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌پوش را دیدی نگاه کن؛ اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینم.
+
در پهنه‌ی آزمایش گیتی سربلند برآید.
[''' سرکرده شمشیرکش و سراسیمه به درون می‌دود.''']
 
  
'''سرکرده''': ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی‌دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می‌رسند. آن‌ها یک دریا سپاهند. نه درود می‌گویند و نه بدرود؛ نه می‌پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آن‌ها به زبان شمشیر سخن می‌گویند!
+
دست مهر که دراز کند دشنه‌ای در برابر نشود.
[''' موبد تیغ در کف به درون می‌دود.''']
 
  
'''موبد''': ما در تله افتاده‌ایم؛ تازیان. تازیان!
+
روزی نرسد که نداند دوست که و دشمنش کیست.
[''' سرباز با شمشیر برهنه به درون می‌دود.''']
 
  
'''سرباز''': تیغ بکشید! نیزه بردارید! زوبین‌ها؛ تبیره‌ها ـ
+
آمرزش بخواهید برای گوینده و شنونده،
  
'''سردار''': جمله بیهوده! به مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بی‌شماره؛ چون ریگ‌های بیابان که در توفان می‌پراکند و چشم گیتی را تیره می‌کند!
+
برای گردآورنده و نویسنده که روزگار بر سر این کار گذاشت.
  
'''زن''': آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری؛ تا رای درفش سیاه آنان چه باشد!
+
بگوئید چنین باد، و چنین‌تر باد!
  
" خاموشی"
 
  
  
سطر ۱٬۷۲۷: سطر ۱٬۶۵۷:
 
[[رده:نمایشنامه]]
 
[[رده:نمایشنامه]]
 
[[رده:بهرام بیضائی]]
 
[[رده:بهرام بیضائی]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
 +
{{لایک}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۰ دسامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۲۱

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹

نمایشنامه


بهرام بیضائی


[آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزاند. صورت وحشت‌ زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.]



آسیابان: نه! - ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خون آن مهمان نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش ایچ برمن نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگان رزم جامه پوشیده، آنچه شما باما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.

[سرکرده دو کف دست را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.]

سردار: این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به‌تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.

موبد [درحال دعا]... تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی‌ تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن...

سرباز: چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟

زن: بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟

سرکرده: تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.

زن: آری شتاب کن، شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌ بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در گیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!

سرباز: دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.

سردار: راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟

سرباز: دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهد برای چه؟

سردار: ای مرد ساده دل به‌کجا چهاراسبه‌ می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردار سرداران، داری دارایان، شاه شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌ا هورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند که مردم تن است و پادشاه سر!

دختر: [فریاد‌کنان به‌خود می‌پیچد] پادشاه کشته نشده. پادشاه کشته نشده!

سرکرده: آیا این پیکر او نیست؟

آسیابان: کاری نکن که بر ما بخندند!

دختر: او خواب رفت و دارد ما را خواب می‌بیند.

سردار: او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.

سرکرده: چه امیدی بر باد!

موبد: چون هزاره به‌سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان برکالبد افریشتگان پای‌کوبند!

زن: نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.

سردار: چه دروغی شرمآور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟

[به‌سرکرده] آیا تو آنها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟

سرکرده: آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان در جامه‌ی شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌های تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.

آسیابان: ما نه بر او که برخود می‌گریستیم.

زن: بر فرزند!

دختر: برادرم!

زن: من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به‌برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد - که سپاهیان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.

موبد: مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟

زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.

سردار: هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!

آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.

زن: تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.

آسیابان: و می‌بینی که نادرست نگفتم.

زن: تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.

آسیابان: من بر او دست فراز نبردم.

دختر:[کنار جسد] تنها گواه ما در اینجا خفته.

موبد: دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به‌گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد.

این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.

آسیابان: و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من سپری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز می‌گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.

موبد: تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز بود. بگو، تو بر چهار آینه‌ی پادشاه خیره شدی یا برزانوبند یا شکم‌بند یا ساق‌بند؟ ما نیک می‌دانیم که هر کهتر آرزوی برگذشتن از مهترش را دارد، و آن دونده‌ی وامانده چه می‌خواهد جز پیش افتادن از آن که پیشتر است، و باخته آرزویش چه جز بردن؟ پیاده دشمن سوار است. و گدا خونی پادشاه.

آسیابان: با اینهمه من او را نکشتم. نه از بی‌نیازی، از بیم.

زن: تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکابند که از پی او می‌تازند.

آسیابان: من نادان بیم کردم.

زن: تو گفتی مبادا که دست بر او فراز برم.

آسیابان: من دست بر او فراز نبردم.

دختر: [کنار جسد] تنها گواه ما در اینجا خفته.

سرباز: [وارد می‌شود] در انبار چند تکه چوب تر پیدا شد، این یکی سنگینی مردک را خوب تاب می‌آورد.

دختر: [ خود را به‌آغوش مادر می‌اندازد] با مرگ پدر از همیشه بی‌کس‌ترم.

زن: [خود را جدا می‌کند] بی‌کس دختر جان؟ نترس، تو هم بی‌درنگ می‌میری، و من با تو. اینک دشمنان از همه سو می‌تازند، چون هشت گونه بادی که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان می‌رسد. در میان این توفان ایستاده منم. [فریاد می‌کند] کشنده‌ی پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید. پادشاه پیش از این به‌دست پادشاه کشته شده بود. آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.

سردار: بگو اما زیاده مگو.

زن: خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم اکنون به‌نگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به‌اینجا مرده بود.

سردار: [به‌آسیابان] این زن را خاموش کن! - [به‌زن] و تو بر ما نام بیدادگران مگذار. آیا مردی گم‌ شده در باد به‌آسیای ویرانه‌ی تو نیامد؟

زن: او آمد چون سایه‌ای، او به‌دنبال مرگ می‌گردید.

سردار: یاوه گفتن بس! - [به‌آسیابان] سخن بگو مرد، تا به‌تازیانه‌ات نکوفته‌ام. آیا بزرگمردی در جامه‌ی شاهان به‌اینجا نیامد؟

آسیابان: کاش چشمانم را به‌دست خود برمی‌‌کندم، آنگاه که از آستان در او را دیدم که از تپه سرازیر می‌شد.

سردار: پس او به‌این ویرانه آمد!

آسیابان: آری.

سردار: با پای خود؟

آسیابان: آری او آمد. او آمد، و سراسیمه بود. او ‌ژنده‌ پوش آمد.

سردار: این او که تو می‌گوئی شاه شاهان زمین بود.

آسیابان: ما چه می‌دانستیم؟ او به‌اینجا چونان گدائی آمد. به‌جائی چنین تاریک و تنگ به‌اینسان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه‌ بریده و برایشان دستبرد سهماگین‌ زده، که اینک سوی چراغ را به‌فوتی هراسیده خاموش می‌کند.

زن: او خود را به‌سکنجی افکند و گفت که روزنه‌ها را فروبندید!

آسیابان: [به‌دختر] آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟

زن: او بی‌گمان دزدی بود.

آسیابان: یا گدائی. ما چه می‌دانستیم؟

دختر: به‌من چیزی برای خوردن بدهید!

سردار: بگو، اینک ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه‌ی آغاز نبردی با تازیان نبود؟

دختر: [بر‌می‌خیزد] او گفت به‌من چیزی برای خوردن بدهید.

آسیابان: برای خوردن، چیزی؟ سفره‌ای اینجا هست.

دختر: نان خشک؟

آسیابان: فطیری برای تو می‌سازیم.

دختر: گوشت. من گرسنه‌ام. پاره‌ای گوشت به‌من بدهید.

زن: [ریشخندکنان] گوشت. شنیدی چه گفت؟

دختر: چنان پیداست که هرگز گوشت نخورده‌اید. آیا هرگز کبک و تیهو ندیده‌اید؟ آه، من با شما چه می‌گویم. گوسفندی یا بزی اینجا نیست تا به‌سکه‌ای بخرم؟

آسیابان: اگر گوسفند یا بزی بود ما نیکبخت بودیم. دختر جوان ما بیمار است و دوای او شیر بز گفته‌اند.

دختر: من گرسنه‌ام و تو در اندیشه‌ی دوای دخترکی؟ آه - من به‌کجا فرو افتادم. این کجاست و شما کیانید؟ نشنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه مغان دارند.

آسیابان: تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به‌تیسفون می‌رود.

دختر: من گرسنه‌ام.

زن: چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.

دختر: این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟

زن: آن را به‌آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزائیم.

دختر: [گریان] آنچه او خورد، خوراک شب من بود. [ناگهان] زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده، به‌من آب بده!

زن: او در خانه‌ی ما به‌ما فرمان می‌دهد.

آسیابان: غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند.

زن: بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان

آسیابان: آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است.

[دختر پارچه‌ای به‌روی جسد می‌کشد.]

سردار: و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید.

زن: ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به‌شهریاری زده، آنگاه که در کیسه‌اش آن همه در شاهوار یافتیم.

موبد: آن همه در شاهوار باید به‌شما می‌آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه‌ی سروران سر و بر همه‌ی پادشاهان شاه.

آسیابان: آیا پادشاهان می‌گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می‌کنند؟ چون رهزنان مال خویش می‌دزدند؟ آیا جامه بدل می‌کنند؟ ما آن جامه‌ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن بساک زرنگار را، و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده، و گوهران او دزدیده و جامه‌ی او به‌در کرده. آری چنین بود اندیشه‌های ما.

دختر: [می‌خندد] چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. [گریان] پادشاه کشته نشده ـ [نعره می کشد] همسایگان ما را رها کرده‌اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده، بگریزید!

آسیابان: نه! ـ چگونه می‌شد دانست که او به‌راستی پادشاه است؟

سردار: نفرین به‌زیر و بالای روزگار! ما خود در‌پی او می‌تاختیم، با اسپان تکاور. و او بر خنگ تیزرو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف براهریمنانش باد افسار اسپان ما را به‌کف داشت و هر‌جا که خواست می‌کشید.

موبد: بر اهریمن بدسگال نفرین، دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار.

سردار: در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند. و ما در‌پی ایشان به‌این کومه درآمدیم. و چون در گشودیم از پیکر شکافته‌ی پادشاه کیهان، بر افق رنگ خون پاشید.

دختر: [می خندد] دختران می دانند رنگ خون یعنی چه.

زن: خفه! نمی‌ترسی دست رویت بلند کنم؟

دختر: چرا بترسم؟ دیگر چه دارم که از دست بدهم؟

سرکرده: [خشمگین نیزه بر میدارد] خون او در این تاریکده چون خورشید نیمه شب است!

موبد: زخمهای او به‌فریاد دادخواهی می‌کشد.

سرکرده: بایدشان کشت.

سردار: [جلوی او را می گیرد] به‌خشم خود میدان نده! می‌خواهی همینجا به‌یک برق شمشیر تو بمیرند؟ این برای آنان مرگی زیبا و آرزوکردنی است، و نیز بسیار کوتاه. نه ـ من برای مرگشان اندیشه‌ها کرده‌ام. مرگی دیرانجام، گام به‌گام. زشت. مرگی که ده بار مردن است.

سرکرده: نیایش بخوان موبد، نیایش بخوان!

موبد: چگونه ماه می‌افزاید چگونه ماه می‌کاهد. از کیست که می‌افزاید و می‌کاهد جز تو ای مزدا‌اهورا؟ بشود که او برای یاری ما آید. بشود که برای گشایش ما آید. بشود که برای رامش ما آید. بشود که برای آمرزش ما آید. بشود که برای پیروزی ما آید ـ

آسیابان: برای مرده‌ی ما هم نیایشی خوانده می شود؟

موبد: بدکیش را مرده خواهم، بدکنش را مرده خواهم. دیوپرست را مرده خواهم. نکند که ما از پی او رویم، نکند که هیچگاه بدو‌رسیم. نکند که بازیچه‌ی او شویم ـ

سرکرده: روزگار از نامشان پاک شود. آیا هیچ نمازی نیست که خواب مرگ را پاره کند؟

موبد: ناشدنی نگفته بهتر! تو بگو ای همگانت خوب، چگونه این خواب مرگ را پاره می‌شود کرد؟

سرکرده: آری، نمی‌شود.

آسیابان: خوابش پاره شده بود. یادت نیست؟ خوابش پاره شده بود.

سردار: آن کس که شما کور دلانش به‌نشناختید؟

زن: انبان را رها کن!

دختر: ببینش که می‌غلتد!

آسیابان: خوابش پاره شده بود؛ غریوکشان برخاست و دست به‌زیر سر برد!

زن: دست به‌زیر سر برد، به‌سوی کیسه ی زر، و دست دیگر به‌دسته‌ی شمشیر.

دختر: های مردک، چه می‌گردی در آن انبان؟

آسیابان: چون دانست که ما بر راز پاره‌های زر آگاهیم در کار خود ماند! غرید: من پادشاهم! به‌من بنگرید؛ من پادشاهم! (به‌زن) تو خندیدی.

دختر: او خندید.

آسیابان: من پادشاهم!

زن: [از خنده می‌ماند]‌ هر کس پادشاه خانه خود است، و بدینسان پادشاه این ویرانه آن مردک بینوای آسیابان است.

آسیابان: او شمشیر کشید.

دختر: او شمشیر کشید.

زن: ای شاه، اگر پهلوانی برو با دشمنان بجنگ. چرا پیش ما پهلوانی می‌کنی؟

آسیابان: سرم.

دختر: او سرش را به‌دست گرفت.

آسیابان: سرم. در سرم آوائی است. گوئی هزار تبیره می‌کوبند. در سرم سپاهی به‌شماره‌ی ریگهای صحرائی است.

زن: این بازی برای فریب ماست.

دختر: من نیز براینم. ببین که هیچ کارش به‌شاهان می‌ماند؟

موبد: [به‌زمین لگد می‌کوبد] این اوست. این خود اوست. من آن جامه را می شناسم. آن زره را که به‌یکباره زرین است. آن ساق بند و ساعدپوش. آن مچ‌بند و شکم‌بند که پاره‌های فلز زرتاب است. آری من پادشاه را می‌شناسم.

آسیابان: من گفتم ترا که خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگریزی. مرا چه جای ایستادن که تن برهنه‌ام و تهی دست؟

زن: او ترسان بود. او در خود نمی‌گنجید. او وامانده بود. او نالان بود، و غران بر این تیرسایبان سر می‌کوبید. او می خروشید که دشمنان نزدیکند. او خواست تا شمشیر را پنهان کند، و دیهیم و جامه را، او خواست تا جائی پنهان شود.

آسیابان: من خروشیدم.

زن: او خروشید.

آسیابان: من به‌او بد گفتم.

زن: تو به‌او بد نگفتی.

آسیابان: من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به‌پای خود آمدی. پاسخ این رنجهای سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به‌شما باژ داده‌ام. من سواران ترا سیر کرده‌ام. اکنون که دشمنان می‌رسند تو باید بگریزی، و مرا که سالها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد؟ آری، من به‌او گفتم. من او را زدم.

زن: تو او را زدی.

آسیابان: یک بار، دو بار، سه بار!

سردار: وه که در چهار گوشه‌ی این سرزمین بلادیده کسی چنین یاوه‌ای نشنیده. دست تو نشکست؟ تو او را زدی - و زمین و آسمان برجای خود استوار ماند؟

آسیابان: من او را زدم!

زن: تو او را زدی. به‌بازی و خوشدلی، آنچنانکه در نوروز شاه ساختگی را می‌نشانند و می‌زنند. ما هرگز باور نداشتیم که او پادشاه است. او راست دروغزنی را می‌مانست که با مردمان ریشخند می‌کنند.

موبد: خاموش، آیا نمی‌دانید که روان مرده تا سه روز بر سر مردار ایستاده است؟ او اینجاست، میان ما. مبادا به‌رنج درآید، مبادا برآشوبد، مبادا به‌سخن درآید.

آسیابان: میشنوی زن؟ روان پادشاه هنوز اینجاست.

زن: گریبانش را بگیر. دریچه‌ها را ببند، مبادا فرار کند.

آسیابان: بزنش، بتارانش، بکوبش.

سردار: های، چه می‌کنید؟

آسیابان: به‌درک شو ای روان، یا به‌سخن درآ و بگو که ما راست گفته‌ایم.

زن: سخن بگو ای روان، کدام گوشه خزیده‌ای؟ (می زند)

آسیابان: کدام سوئی، این گوشه؟ بگیر، (می زند)

زن: تو پای این گردنکشان را به‌اینجا باز کرده‌ای، پس خود پاسخشان را بده.

موبد: دست بردارید، اینها همه کار افسونیان و دیوخویان است که می کنید. آیا از دین به‌در شده‌اید؟

زن: اگر روان پادشاه اینجاست پس بگذار تا نفرین مرا بشنود - بسوز ای روان ـ

موبد: دور باد افسون افسونی، دور باد دشنام دشخوی، دور باد پلیدی پلیدان. راندمش به‌شش گوشه زمین. هزار دست او را به‌این نیایش بستم.

زن: گوشهای خود را بگیرید تا نشنوید، زیرا من به‌دنبال بدترین ناسزاها می گردم -

سردار: بس کن ای زن، من دیگر برنمی‌تابم که به‌روان پادشاه ناسزا گفته شود.

سرکرده: میشنوی زن؟ این سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.

سردار: و نیز دشنام.

زن: آیا دشنام و ناسزا هم سرمایه بزرگان است که هرگاه بخواهند خرج کنند؟ نه، این سنگ و کلوخی است بر زمین ریخته که من نیز می‌توانم چندتائی از آن را به‌سوی شما پرتاب کنم.

سردار: تو میل گداخته را نیز بر کیفر خود افزودی.

زن: شکنجه‌ی دیگری یادت نمی آید؟

سرکرده: زبان تو بریده خواهد شد ای زن.

دختر: [گریان] خشمشان را پاسخ نده!

زن: [خشمگین] چرا؟ ـ [به‌آنان] زبان من چیزها از پادشاه شما می‌داند؛ آیا به‌شما نگفتم که او خوابی دیده بود؟

موبد: خواب؟

زن: آنچه مردمان با چشمان بسته می‌بینند.

موبد: این دیگر شگفت است. می شنوید؟ شهریار ما خوابی پریشان دیده بود. در خواب، تا آنجا که همه می‌دانند، رازی هست، بگو ای زن چه رازی؟

[ سرباز وارد می شود.]

سرباز: ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته‌اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.

آسیابان: یکی از تازیان؟ [بو می‌کشد]

سرباز: ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به‌سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!

سرکرده: زبانش را باز کن، چه می‌داند؟

سردار: آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!

سرکرده: چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟

سرباز: مردی است گمشده.

سرکرده: هر گمشده برای خود مردی است، و او چگونه است؟

سرباز: سرسخت، اما گرسنه. و نیز بسیار دل آشفته.

موبد: آشفته‌تر از خواب پادشاه؟

سردار: نان کشکینش بده و سپس به‌تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره‌ی تازیان چند است، کدام سویند، چه در سر دارند، سواره‌اند یا پیاده، دور می‌شوند یا نزدیک، در کار گذشتن‌اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می‌سازند، آتش چرا می زنند، سیاه چرا می پوشند و این خدای که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟

سرباز: پاسخ نمی‌دهد سردار.

سرکرده: از خیرگی؟

سرباز: پارسی نمی‌داند.

سردار: با ریسمانش ببند. نگهش دار و بکوش و با چوبدستت بکوبش و او را به‌سخن درآر. دار آیا آماده است؟

سرباز: آنچه آماده نیست کوره است، برای سرخ کردن آهن.

دختر: [چشمانش را می‌گیرد] هاه!

آسیابان: زغال و هیزمشان بس نیست!

سردار: [به‌آسیابان] بیهوده امید مبند! ـ [به‌سرباز] اگر نیابی میل سرد به‌چشمش باید کرد ـ شنیدی؟ زودتر برو، دار چه شد؟ ـ به‌گفتن وادارش کن!

[ سرباز خارج می شود]

ـ [به‌زن] داستان این خواب چیست؟

موبد: من نیز گوشم به‌سخنان تست ای زن، تو گفتی پادشاه ما خوابی دیده بود.

زن: آری، خوابی از آن گونه که پادشاهان می‌بینند.

موبد: همه می‌دانند که در خواب سروشی هست. بگو ای زن، در خواب پادشاه آیا رازی بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟

زن: او از شما می‌هراسید.

سردار: هراس ـ از ما؟

زن: از مردمانی چون شما!

سردار: زبان او سرش را بر باد می‌دهد!

زن: اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر که به‌باد دهد!

آسیابان: [التماس کنان] از این گفتن چه سود؟

زن: و چه زیان؟

سردار: خواب را بگو!

زن: نه، من لب می‌بندم.

موبد: بگو ای زن، این فرمان سردار اسپهبد است.

زن: او فرمان داد تا زبان من بریده شود. چگونه زبان بریده سخن می‌گوید؟

سرکرده: آن از خشم بود. بگو ای زن - موبدان مؤبد از تو درخواست می‌کند. آیا باید از تو درخواست کرد؟

زن: پس چه باید کرد؟

دختر: مرا نترسان.

آسیابان: بد را بدتر نکن.

زن: جلو نیا!

سرکرده: باشد، نبرده سواری چون من، با موی سپید، از تو درخواست می‌کند.

زن: تشنه‌ام.

موبد: آب.

زن: دور بریز. [به‌دختر] آتش روشن کن. چه تاریک. چیزی نمی‌بینم. چراغی نیست؟

موبد: او را چه شده؟

سرکرده: اینهمه شوریده نبود .

دختر: چرا می‌گریزد؟

آسیابان: از چه خود را پنهان می‌کنی؟

زن: [جیغ می‌زند] چراغ!

دختر: چه شده؟

زن: خواب بدی دیدم. خوابگزاران من کجا هستند؟

موبد: من اینجا هستم شهریار.

زن: در خواب دیدم که سواره در بیابان بی‌کران می‌روم - بر باره‌ی تیزپای خود و بر زمین - نه خار و علف که شمشیر تیز می‌روید.

آسیابان: همه‌ی زندگیم خوابی آشفته بود. در چنین آسیای ویرانه که از پدران پدر به‌من رسید جز خواب آشفته چه باید دید؟

زن: بخت بدسوار بر باد می‌آمد!

موبد: اینگونه خواب را در چنین دم روز - که نه روشن است و نه تاریک - و زمان نه به‌سوی روز می رود و نه به‌سوی شب - بی‌گمان پیغامی است.

زن: تکاوری تک، جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آنکه دیدارش زهره بر دشمن می‌ترکاند، بر باره‌ی کهر می‌رفت، و با گردش درفش راه را نشانم می داد. تا آن باد تیره پیدا شد، آن دیو بادخیزنده. آن لجام گسسته، بی مهار، و خاک در چشم من شد. چون مالیدم و گشودم، آن جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل دهنده به‌من، آن جگردار، آن که دیدارش زهره بردشمن می‌ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آری، من او را در باد گم کردم.

سرکرده: اکنون می‌توان دانست که چرا پادشاه اینهمه می‌هراسید.

آسیابان: ما مهمان به‌کس نمی‌فروشیم.

زن: نه؟ چرا نه؟ بهترین کار است. بسیارند آنها که سر مرا خریدارند. سرداران بسیاری هستند به‌گفتار یکدل و نیک اندیش - که در پنهان بر تخت یزدگردی آرزومندند. آیا تو - به‌زر ایشان فریفته نشده‌ای؟

آسیابان: نه.

زن: چرا نه؟ ای نادان. بار خود ببند. ترا کالائی بس نیکوست. پس برو کالای خود را به‌بازار خریداران ببر. سر مرا در کیسه‌ای. من خود چندین نام و نشان از سردارانی برای تو می نویسم که خریداران سر بریده‌ی من‌اند.

دختر: او دیوانه است.

زن: دیوانه؟ هاه، آهای - آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به‌پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بیکسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.

آسیابان: می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.

زن: کجا شد آن پندار و گفتار و کردار نیک. کجا شد آن سوگند سلحشوری. کجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گوئی به‌سنگ منجنیقم می‌کوبند.

دختر: این سخنان به‌راستی نشان می‌دهد که او پادشاه است.

زن: پادشاهی که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهائی است.

آسیابان: تو نیک نکردی ای پادشاه که خود را بر من شناساندی. در دل من رنجی است. می دانی ـ مرا پسری بود.

زن: نگو!

آسیابان: او را به‌نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گوئی از دیار مردگان بازگشته بود.

زن: [جیغ می‌کشد] پسرک نارسیده‌ی من.

آسیابان: اینک در سرم روان آزرده‌ی پسر برخاسته است او مرا به‌کشتن تو پادشاه برمی‌انگیزد.

زن: برا می‌انگیزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده‌تر کنم اگر به‌راستی ترا برمی‌انگیزد. [گریان از جا می‌جهد] هر چه می‌خواهی بگو، اما با روان افسرده پسرکم تندی مکن که اینک از میان نور کجتاب بام فرود می‌آید، با سری شکافته و چهره‌ای مفرغینی.

دختر: به‌راستی ترس برم داشته. دهشت بر دهشت می‌انبارم. کو؟ [جیغ می‌کشد] برادرکم. آنجاست. او ترا مینمایاند. با نشانه‌ی انگشت.

زن: [به‌آسیابان] آیا نباید چوبدست را فرود آوری؟

دختر: او خون بالا می‌آورد، و به‌راستی بر زمین چکه‌های خون چکیده. برادرکم. [پاهای مادر را می‌گیرد] از روزن گریخت. خونی آنجا نیست نور کجتاب بام پریده رنگ شد.

آسیابان: [با ضعف شمشیر را فرود می‌آورد] نه ـ هر پادشاه را سوارانی اندر پی‌اند که می رسند

زن: پسرم، پسرم ـ

آسیابان: ابر از سر آسیای من می‌گذرد. افغان باد می‌شنوم. گوئی توفان آسیای مرا در بر گرفته است.

سردار: اینان به‌خود می‌اندیشند. این مردمان پست نژاد به‌پستی خود می‌مانند. اینان که جز آب و نان خود دردی ندارند. پادشاه اینجا چه دید جز پلشتی و جز چهره‌ی دژم؟ این جانوران زشتخوی چاره‌ناپذیر را بنگر، که چاره‌سازی دولتمندان و دلسوزی شاهان نیز ایشان را بر مردمی نمی‌افزاید.

زن: های ای درشتگوی، کدام چاره‌سازی، کدام دلسوزی؟ بزکشان را ببین. بلندتبارانی چون شما از گرده‌ی ما تسمه‌ها کشیده‌اید. شما و همه‌ی آن نوجامگان نوکیسه. شما دمار از روزگار ما درآورده‌اید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بسته‌ای.

سردار: زبانت ببرد!

زن: و تو شمشیر را برای همین بسته‌ای.

دختر: [در خیالی دور] اگر کیسه‌ای آرد مانده بود بر سر خود می‌ریختم تا سراپا سپید شوم. شاید ناهید هور پیکر مرا جای فرشته‌ای می‌گرفت، یا به‌جای دختر خود، و در چشمه‌ای شستشو می‌داد.

زن: من چه بگویم ای مردان، شوهرم مردی پریشان است. آسیابانی که جز شور بختی برای خود چیزی در آسیایش آرد نکرد. مردی پشیمان از مردی، که در سرمای سرد و گرمای گرم جز آه و عرق بهره‌ای نداشت. این چنین است شوهر من، که شما اینک به‌شمشیرتان نویدش می‌دهید. ما چه داریم جز بامی روبه‌ویرانی، جز سنگی غرنده که بر گرد خویش می‌گردد؟ همچون این سنگ غران بود، و بر گرد خویش می‌گردید، آنگاه که آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برنداشت.

[دختر می‌خندد.]

آسیابان: چرا می‌خندی؟

دختر: تو هراسانی، هرگز مردی را اینسان هراسان ندیده بودم. تو به‌چپ و راست می‌روی و دست بر زانو می‌کوبی. چون مرغ غمخوار گاهی ناله برمی‌کشی، و در همه حال خود را از خود نیز می‌دزدی. تو غمگینی.

آسیابان: خاموش، همهمه‌ای نمی‌شنوی؟ شنیده‌ام که چهره‌های سنگی باستانی ایستاده در کاخ صدستون، پیشکش‌هائی را که یکهزار سال در کف داشتند رها کرده و به‌بیابان گریخته‌اند. چیزی پرسیدی؟

دختر: من به‌تو خندیدم.

آسیابان: آه، آری، من نیز روزگاری بسیار خندیده‌ام.

سردار: من این بساک زرنگار را به‌تو می‌دهم، بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟

زن: [بر آسیابان لباس می‌پوشاند] او در اندیشه بود. گره به‌پیشانی افکنده. با کف دست بر پیشانی می‌کوبید - او در اندیشه بود.

آسیابان: اسبم در همین نزدیکی مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به‌تیرگی توفان گریخت. از تمام دخمه‌ها مردگان به‌راه افتاده‌اند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنیده‌ام که مردمان با نان و خرما دشمنان را پیشواز می‌روند.

سردار: ببینید، او سخنان پادشاه را می‌گوید.

آسیابان: برای پادشاهی که در سرزمین خویش می‌گریزد بزرگان چه گفته‌اند؟

زن: سخن بزرگی نگفته‌اند.

آسیابان: من گریزان در سرزمین خویش خانه به‌خانه می‌روم و همه جا بیگانه‌ام. سفره‌ای نیست که مرا مهمان کند، و رختخوابی نه که در آن دمی بیاسایم. میزبانان خود در حال گریزند. اسپان رهوار به‌جای آن که مرا به‌سوی پیکار برانند از آن به‌در بردند. شرم بر من!

زن: چه یاوه به‌هم می‌بافی. تو ژنده‌ پوش ما را بازی مده. اینهمه ناله که تو داری برای آنست که نپرسیم بر سر خداوندان این زر چه آورده‌ای. ورنه تو یکی مردی چون شوهر من دست تنگ و بد رفتار. پول نانی که خورده‌ای را به‌تو می‌بخشم اگر زودتر روانه شوی.

آسیابان: با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهای دنیا به‌روی من بسته است!

زن: فقط اینجاست که درش مثل کاروانسرا باز است. به‌این مردک گفتم کلون در را دوباره بساز نشنید.

آسیابان: خورشید و ماه به‌هم برآمده‌اند. در هیچ گوشه رهائیم نیست. دنیا در کمین من است. چرا می‌نالی؟

دختر: سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم.

آسیابان: از گرسنگی است دخترجان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشنیدم. من به‌دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است. چرا ناله می کنی؟

دختر: دردم. دردهایم.

آسیابان: آری، یک بار گفتی. پس چرا فراموشم شد؟ در تیسفون من درها را یک به‌یک به‌روی خود بستم، و اینجا را دری نبود. من آسیا را از شما به‌سکه‌های زرین می‌خرم. ای آسیابان به‌من بگو چند؟

زن: او می‌خواهد آسیای ویرانه را بهائی بنهیم.

آسیابان: [به‌زن] تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. چوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به‌من به‌چند پاره‌ی زر بفروشد؟

زن: [جوال بر سر] در این شغل سودی نیست ای مرد، ما خود درمانده و ورشکسته‌ایم، سنگ آسیا فرسوده است، ستون‌ها شکسته، و حیوان بارکش را پیشتر از این خورده‌ایم.

آسیابان: آه آری، شنیده‌ام که اسبان سواران خود را زیر لگد کوبیده‌اند، و سگ‌های فرمانبردار به‌اربابان خود دندان نشان می‌دهند. باکیم نیست، این سکه‌ها! چرا ناله می‌کنی؟

دختر: از سوز سینه‌ام. این آسیا را هیچ بهره در دنیا نیست. جز زخمی که در جان من نهاده است.

آسیابان: شما سر خود گیرید و بگریزید.

زن: چرا سکه‌ها را از خود دور می‌کند؟ این روزها خداوند زر بودن دردسر است و آن‌ که زر دارد بر جان خود آسوده نیست. آیا کسانی بیرون در کمین‌اند و ما پیشمرگ توئیم؟

آسیابان: بشمرید!

زن: سکه‌های دزدی!

دختر: دزد نباید باشد. راهزنان پولشان را بهتر از این خرج می‌کنند.

زن: این ویرانسرا ترا به‌چه کار می‌آید؟ این تیرهای سقف در کار فرود آمدن است. همسایه‌ها یک یک گریخته‌اند. این ویرانه را اگر نه برای آسیا برای چکار می‌خواهی؟

آسیابان: خودکشی.

سرداران: خودکشی؟

زن: همین را گفت.

آسیابان: خودکشی - [به‌دختر] چرا می‌خندی؟

دختر: من نخندیدم.

زن: به‌چند درهم؟

آسیابان: هر چه دارم.

زن: تو پاک ما را دست انداخته‌ای. این شوخی نامردان است که امید می‌دهند و سپس بازپس می‌گیرند و بر نومید شدگان از ته دل می‌خندند.

دختر: کی از ته دل به‌ما می‌خندی؟ از خندیدن به‌ما چه سود؟

آسیابان: دنیاست که به‌من می‌خندد. ناله نکن. ناله نکن. همه‌ی سکه‌ها.

زن: پذیرفتم.

آسیابان: اما شرطی هست.

دختر: شرط؟

زن: می‌دانستم که بی‌دردسر نیست. جان بکن، بنال و بگو!

آسیابان: دست من به‌فرمانم نیست.

زن: می‌ترسی؟

آسیابان: دشنه از دستم فرمان نمی‌برد.

سردار: پادشاهان بی‌ترسند. پادشاهان بی‌مرگ نه، ولی بی‌ترسند.

دختر: تو از مرگ نیز چون زندگی هراسانی.

آسیابان: تا هفت بند.

موبد: او ـ پادشاه ـ فرمود که می‌ترسد؟

زن: با چهارصد و چهل پاره استخوانش!

سردار: من نمی‌شنوم، من گوش نمی‌دارم.

سرکرده: در سپاه دروغان تو یکی سرداری، آیا پادشاه ـ به‌فرمایش خود ـ فرمود که می‌ترسد؟

زن: بگو پادشاه، درست شنیدم؟ تو گفتی می‌ترسی؟

آسیابان: تا ریشه!

سردار: نفرین بر بخت واژگون!

آسیابان: آری، من به‌تو همه‌ی سکه‌ها را می‌دهم اگر یاری‌ام کنی.

زن: یاری یعنی چه؟

آسیابان: دشنه را تو بزن!

سردار: می‌شنوید، او می‌خواهد گناه را از خود بگرداند.

آسیابان: آنسان که ندانم ضربه‌ کی می‌آید و کجا! یکروز با من سر کن، ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه که می‌خواهی، اما من ندانم کی؟

زن: این آدمکشی است، یاری نیست.

آسیابان: خورجینم از سکه‌ها پر است، یک تالان! ـ [مستقیم] بگو، بگو که آن هنگام من چه پاسخ دادم.

زن: آسیابان گفت ای زن، ای هرزه، هوش‌ دار - اندک اندک در می‌یابم که پادشاهی چیست. و اگر کاری است چنین ترس‌ آور چگونه است که گردان و سالاران به‌جان می‌خرندش؟ بنگرش - می‌نالد!

آسیابان: دشمنانم به‌خون من تشنه‌اند و من از جان سیر آمده‌ام. آه - اگر اسبم نگریخته بود ـ

زن: راست بخواهی من خود نیز جز مرگ او نمی‌خواهم. روز من تیره چنین نبود، اگر او چنین نبود. با اینهمه من مردی‌ام که هرگز دست نیالوده‌ام. - نان من جوین بود ولی خونین نبود. بگذار بر خاک نیک و بد بیاورم. ای زن چیزی بگوی، نیک است یا بد؟ تو ای دختر پیش بیا، و زن آسیابان باش و بگو که من چه پاسخ دادم.

دختر: (خندان) من زن آسیابان باشم؟ آه آسیابان، لختی مرا در کنار گیر.

زن: بی شرم ندیده خیر، تو زن آسیابان باش، و به‌این پادشاه گوش‌ دار تا چه می‌گوید.

آسیابان: کاش می‌شد رها کنم و بروم به‌چوپانی. هر کس می‌تواند رست جز پادشاه.

دختر: همواره پادشاهان می‌رهند و ما طعمه‌ دژخیمانیم.

آسیابان: این نه هر بار است. شما می‌توانید خدایشان را به‌نام بخوانید و رکابشان را نگه‌ دارید و راهشان را بگشایید و سپس از ایشانید. فرودستان زبردست می‌شوند و شما جزیه دهندگان. نه، سرزنشی نیست. ملت را نمی‌شود کشت، و پادشاه را می‌شود. - با مرگ پادشاه، ملتی می‌میرد.

زن: صدای چیست؟

دختر: سکه‌ها!

آسیابان: همه یک تالان است.

زن: می‌شنوی؟

دختر: زر آن روز به‌کارم می‌آمد که می‌توانستم پسرکم را رهانید. که می‌توانستم دخترکم را دوای درد خرید. امروز منِ مانده در بیابانی که از هر سو دیگر در آن نشان مردم نیست، با زر چه بایدم کرد؟

آسیابان: اندوه را پایانی است. مردمان بازمی‌گردند. ویرانه‌ها ساخته می‌شود، و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نیکبخت شو!

زن: نیکبخت در میان دشمنان؟

آسیابان: این یک شیوه‌ی دیرین زندگی است. گنجتان را پنهان کنید، کسی نخواهد دانست.

زن: (به‌دختر) می‌شنوی زن؟ او مرا به‌اندیشه انداخته است. چه باید کرد؟ تو می‌گوئی آبمان سرخ می‌شود؟ ولی بشنو - این ناله‌ی دختر ماست که از سوز سینه می‌نالد در آتش است. و دخترک فردا روزی به‌شوهر خواهد رفت، و اینها همه نیازمند آن سکه‌هاست. هان چه می گوئی ـ چه باید کرد؟

دختر: چرا از من می‌پرسی هنگامی که جوابش را داری؟ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟ پر روشن است که او وفای ما را می‌آزماید. او میزبانی ما را می‌سنجد، و تا بپذیری آن چهره‌ی دیگر را خواهد نمود. آن خوی سوزنده آتشفشان خواهد کرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذیر و خشم کن، و سوگندان بیشمار چاشنی کن. باشد که خرسند شود، و اگر به‌راستی پادشاه بود ترا چند درهمی بدهد. وگرنه کدام دیوانه‌ سر است که پادشاه است و مرگ بخواهد؟ این افسانه در گوش مکن که سرا پا فریب است.

زن: من نیز خود در این اندیشه بودم. آری، او ما را نادان پنداشته است و به‌گوناگون می‌آزماید. نه ای مهمان، تو هر که هستی باش، اما بدان که من آسیابانم، نه گردنه‌زن.

سردار: اکنون که او نیست هر دروغی راست می‌نماید.

زن: شوهرم به‌او جای خواب داد، و لقمه‌ای، و پیاله‌ای.

موبد: جای خواب اینست؟

زن: به‌او آنچه را داد که خود داشت .

موبد: و پیاله این؟

زن: اگر شکسته است گناه ما نیست.

موبد: مهمان‌ نوازی را بنگرید سروران!

زن: او بد دید و بد نکرد. پادشاه سه‌ بار از او خواست تا در برابر سکه‌ها بکشدش، و او سه‌بار روی برتابید.

موبد: این سخنان همه باد است، ای شما سپاه دروغ! او ـ دارای دارایان، شهریار خشم‌آور، از آن مردمان نبود که به‌زانو درآید. شاهی چنو خود را بکشد؟ خاکتان به‌دهن! و اگر جز اینست بر من نشانه‌ای بیاور گمان‌ شکن!

سردار: آری، نشانه‌ای، نشانه‌ای!

سرکرده: چیزی در اندیشه‌ی من می‌خلد، آری، اینک که دنیا بر قرار خود نیست می‌توانم بی‌ترس چیزی بگویم هرچند از رده‌های فروترم.

سردار: این چیست؟ درباره‌ شاه یا کشندگانش؟

سرکرده: ما در توفان از او گم نشدیم، او بود که در توفان از ما گریخت.

موبد: تو می‌گوئی خداوندگاری از بندگان خود گریخت؟

سرکرده: مزدا اهورا مرا ببخشاید هزاربار - پادشاهی برای او دیگر هیچ جز سراشیبی تند فرو افتادن نبود. او نه از بندگان که از بخت خود گریخت. من خود او را دیدم که زین بر کوهه‌ی اسب می‌نهاد.

سردار: اگر تو آن جنگاور نبودی که خود می‌شناختمت می‌پنداشتم یکی از دشمنان است که سخن می‌گوید.

سرکرده: من دیدم که پنهان از دیگران پا در رکاب کرد!

سردار: پادشاهی که بندگان رکابش را نگه‌ می‌داشتند؟ اینک دانستم که چرا در رده‌های فروتر مانده‌ای.

سرکرده: من پیرم سردار، بر من خشم کن، ولی فریاد مکن. اگر خطا می‌کنم بگو که خطاست. و بگو که چرا.

سردار:چه کسی نمی‌داند که شاه شیرافکن دلاوری بود تک؟ هماورد اژدها - و بزرگ در چشم جنگی خدای جنگ آزمای بهرام پشتیبان؟ آیا دارای دریا دل به‌دیدن مشتی بیابانی خود را می‌کشد؟

آسیابان: او به‌من فرمان داد -

دختر: بگو!

آسیابان: او به‌من فرمان داد.

زن: (گوش‌هایش می‌گیرد) هرگز! (به‌زمین لگد می‌کوبد) هرگز!

آسیابان: او به‌من فرمان داد؛ دوبار، سه‌ بار، چهاربار!

زن: ما هرگز مهمان نکشته‌ایم.

آسیابان: آیا در ارج نهادن به‌فرمان پادشاه در اندرز نامه‌ها چیزی نیست؟

موبد: چرا شهریار، نبشته‌اند که این سروش اهورائی است که در کالبد زمینی‌اش شنود شده.

آسیابان: پس اینک فرمان مزدا اهورا!

زن: من نمی‌شنوم!

آسیابان: سرانجام آن‌ که فرمان نشنود تاریک‌ تر از مرگ شرمگین‌ کننده است. اهریمنان فریفتار کالبدش بشکنند، و در زیرزمین تا نه‌ هزار سال بازیچه‌ی کابوس شود. اینک که زرناب ترا برنمی‌انگیزد ای مرد، ای آسیابان، از جایگاه بلند پادشاهی، از فراز شانه‌های تو، از میان فراهورائی، ترا فرمان می‌دهم مرا بکش. آیا نمی‌ترسی؟

زن: اگر تو پادشاهی کسانی ترا اندر پی‌اند. من از ایشانست که می‌ترسم.

آسیابان: آیا مرگ به‌من پشت کرده است؟

زن: ای شاه، تو می‌گفتی با مرگ تو ملتی می‌میرد. من چگونه دست به‌خون ملتی آغشته کنم؟

دختر: او را بکش ای مرد - شاید با مرگ او ملتی نو به‌دنیا آید.

زن: من نه دایه‌ام و نه ماما، من آسیابانم، من به‌ملت نان می‌دهم ـ همین، و این تنها چیزیست که دارم.

آسیابان: دنیا برای ریختن خون من ترا برگزیده است ای مرد! سپاه تازیان همه‌ جا درپی ما بود؛ هلهل‌ کنان و ارجوزه‌ خوان و غیهه‌کش. سپاهی درهم و انبوه، با درفشی به‌رنگ تیره‌ی دود. همه چیز از من روی گردان شده جز این سپاه که با من چون سایه‌ی من بود.

زن: دشمن تو این سپاه نیست پادشاه، دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمن تو پریشانی مردمان است، ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟

موبد: بسیار آتشکده‌ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به‌گفتار گرم آیین ستیز آموخت.

زن: پر نگو موبد؛ در مردمان به‌تو باور نیست، از بس که ستم دیده‌اند.

سردار: نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین می‌گفت از حلقوم به‌در می‌آوردیم.

زن: جز درآوردن زبان کاش شما را هنر دیگری نیز بود.

سرکرده: رای من برمی‌گردد.

سردار: رای ما برگشتنی نیست!

آسیابان: رای روزگار ترا برگزیده است ای مرد؛ دیگر بار به‌تو فرمان می‌دهم ای آسیابان، مرا به‌خونم مهمان کن.

دختر: می‌گوید نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدا اهورا است.

آسیابان: آری، هیچ‌ کس در سراسر ایران‌ زمین از فرمان شاه شاهان سرنپیچیده.

زن: راستی؟ خوشم آمد. اگر چنین است به‌این سپاه تازیان بفرما بازگردد!

آسیابان: ریشخند می‌کنی؟

زن: در تیسفون فرمان تو فرمان بود، نه اینجا.

آسیابان: شنیدید؟ من روی برتافتم.

سردار: آیا سزاست که بندگان از فرمان پادشاهان روی برتابند؟

زن: نمی‌فهمم؛ اگر او را می‌کشت مردمی‌ کش بود، و اگر نمی‌کشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید می‌کرد؟

آسیابان: هیچ ای زن؛ گناه با ما زائیده شده، و آن جفت همزاد من که به‌جانم از همه نزدیکتر است نامش بینوائی است.

( سرباز وارد می‌شود.)

سرباز: نردبانم‌ها خوب به‌کارمان خورد. به‌پیاده‌ها گفتم سنگچینی به‌جای دخمه بسازند. خاک سخت است و بیل فرسوده، اما مردار بی‌گور نمی‌تواند باشد. این‌ها به‌کنار کلنگ را پیدا نمی‌کنم.

سردار: مردک سخنی نگفت؟

سرباز: تته‌ پته‌ای می‌کند، ما که نمی‌فهمیم. مثل فتیله‌ی بی‌روغن. سروران شاید چیزکی ازش دریابند. بیارمش اینجا؟

موبد: نه! باور کردنی نیست که آسیابان به‌زر فریفته نشده باشد. باور کردنی نیست که دشنه را فرود نیاورده باشد. باورکردنی نیست که پادشاه را نکشته باشد. آری، تو باید او را کشته باشی، و غیر از این هر سخنی باورنکردنی است.

سرباز: دار آماده شده. اینک تنها به‌ریسمانی نیاز است.

زن: ریسمان در انبار است. خانه‌خرابم کردید؛ زیاده از اندازه مبر. چوب از کجا بردی، زیادیش را بگذار.

سرباز: اگر زنده خواستیدش بر طبل بکوبید. اما اگر سرش را خواستید در بوق بدمید!

زن: تو برای مردم دست‌ بسته پهلوانی؟ ای خرف‌تر، ای بوزینه!

سردار: خاموش، چه کسی به‌تو گفت سخن بگوئی؟

زن: اینجا خانه‌ی من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شویم را به‌مرگ ارزان نمی‌دهم.

موبد: تکاپو مکن. دست‌ و‌پا مزن ای زندیق. رای ما دیگرگون نمی‌شود. نشنیدی که دار برپا شده؟

زن: چرا کوششی را که می‌توانم نکنم؟ آزادگی به‌تنت مهمان نشود ای سردار، که مرگ بی‌زمانه به‌خانه‌ی ما آوردی.

سرکرده: اینک که سرزمین فراخ آئین نو می‌کند، چونان همیشه توانگر می‌رهند و ناتوانان دربندند، تو چرا نگریختی؟

آسیابان: استریم نبود تا بر آن بار بندم.

دختر: دنیا در کمین پاکی من است. همه چیز دست به‌هم داده‌اند تا تیره‌ روزی من زبانزد گیهانیان شود؛ استر می‌میرد، همسایه می‌رود، سنگ آسیا می‌شکند، و یکی مرگش را اینجا می‌آورد.

زن: آن بیگانه چون از مرگ خود نومید شد ترفندی تازه زد.

آسیابان: او می‌کوشید تا من آسیابان را خشمگین کند.

دختر: (گریان) تو چرا خشمگین نشدی؟

آسیابان: در چهره‌ام نگریست و نگریست و نگریست.

زن: تف!

آسیابان: او به‌چهره‌ام تف انداخت.

دختر: نگو، نگو، نگو.

آسیابان: او مرا به‌سینه کوفت.

دختر: ای ستبر دل، ای رهزن، ای شورچشم!

زن: (با صورتک) ای تو ابلهی، ای تو ساده‌ دل. سالیان سال در این بیابان آسیا چرخانده‌ای با نان جوین و با خرمای خشک. آیا در تو نیروی کین‌ ستانی نیست؟ آیا من نیستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو کاخ مرا در تیسفون ندیده‌ای. ما بر حصیر نمی‌خسبیم. تو فرش نگارستان ما را ندیده‌ای. یک تار زر، یک پود سیم. که در آن درخت و پرنده و باغ است، از هر گوهری گل. دست شترنجم هست، یک صف از یاقوت سرخ و دیگر صف از یاقوت زرد. دستی نرد از زمرد پاک و مرا سی ودوهزار پاره یاقوت بیش بهاست. میدانی؟ و گنج عروس، و گنج خزرا، و گنج بادآورد، و گنج دیبای خسروی و گنج سوخته، و زر مشتفشار و تخت طاقدیس، و شادروان بزرگ، و مشکوی زرین، و دوازده‌هزار کنیزک. آیا باز باید گفت؟ آیا به‌خشم نشدی؟ آیا در تو نیروی کینه نیست؟

آسیابان: من به‌او گفتم ای مرد، هر که هستی، ای چرکینه‌ پوش، ای پادشاه، ای راهزن، مرا به‌خشم میآور. دلم می‌آماسد، و گزندی شاید که بر تو یا بر خود زنم.

زن: هزار و دویست فیل، و سیزده هزار شتر بارکش، و باغ نخجیران و باغ سیاوشان و باغ زمرد، و دوازده هزار یوز و هفتصد هزار سوار، و سیصد هزار پیاده، و صد هزار اسب بارگی و صدهزار نیام زرین، و مرا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوی می‌رسد.

آسیابان: من به‌او گفتم ای بدخواه، ای شوریده گفتار، ای ستمکار، مرا به‌خشم نیاور من مردی‌ام که سالها از من شده و مرا رفتن من امروز یا فرداست. مرا شوربختی ستمگر کرده، و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.

زن: او می‌خندید. به‌تازیانه دست برد، و او را کارهای سخت فرمود. که ای مرد در تو دلیری یک بنده‌ی کار کشته نیست. پلیدی پیش تو پاک است، و رسوائی پیش تو سربلند. تو شاه خود را چون شاهان ارج نمی‌نهی. مرا سگان پاسبان بود که آوازشان چندیست نشنیده‌ام. چون سگان به‌پای من بیفت. چون سگانم بر چهار پا برو و هیاهو و وغوغه کن. اسب تکاورم مرا دو روز است سواری نداده است. زین کجاست تا بر تو بندم. ای مرد، همسر خود را بگوی که به‌رختخواب من درآید. زود. زود.

آسیابان: (به‌پای زن می‌افتد) ای پادشاه مرا مزن، مرا ریشخند مردمان مکن. من مردی‌ام طاقت به‌سر شده، مبادا دست من بر تو دراز شود، که در قلب من نیز سنگ آسیائی هست. و دستانم چون بکوبم به‌سنگینی سنگ خواهد شد. مرا بگذار. مرا رها کن.

زن: زبانت بریده باد و لبانت دوخته. چه پر می‌گوئی و یاوه می‌بافی. نابخرد نامرد گجسته خود را کنار بکش، راهم را نگیر. من تازه در این تاریکی دخترت را دیده‌ام که با همه‌ی رنجوری بدک نیست، و لبانش به‌رنگ تبر خون است. و در آغاز رسیدگی است. مرا به‌میوه‌های تن او مهمان کن.

آسیابان: ای پادشاه چه می‌گوئی که من نمی‌فهمم؟

زن: اگر زبان مرا نمی‌فهمی زبان تازیانه را فهم خواهی کرد.

آسیابان: من می‌دانم، تو می‌خواهی مرا بیازمائی. تو وفای مرا می‌سنجی. در وفای من سخنی نیست، نیست. مرا از این که هستم خوارتر مکن. ای پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.

دختر: ای پادشاه او به‌زانو افتاده است آیا بس نیست؟

زن: گفتی به‌زانو؟ هنوز سر به‌خاک سائیدن مانده است. به‌خاک بیفت و همانجا بمان تا من شرف به‌زیر کشیدن دخترت را به‌او بدهم.

دختر: از من چه می‌خواهی؟

زن: عناب و بادام، آمیخته با شکر و قند.

دختر: نه! (می‌گریزد) مرا برهان پدر. مرا برهان.

آسیابان: (گوش‌هایش را می‌گیرد) نه، نه، نه، این همه برای آزمودن من است، این همه نیست مگر برای آزمایش من!

زن: (خندان) تو ای دختر خوب رسته‌ای. زبان خوش دوستتر داری یا تازیانه‌ی مارپیکر؟

آسیابان: (چشمان خود را می‌گیرد) من خشمگین نمی‌شوم، نه خشمگین نمی‌شوم.

دختر: وای پدر ـ به‌دادم برس. دشنه زیر گلوی من است. به‌دادم برس!

سردار: داستانی از این شرم‌آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به‌کنیزکی پست ‌روی بنماید؟ او که در تیسفون سه هزار زن داشت، هر یک خوبتر از دیگری؟

دختر: (از پشت سنگ آسیا خارج می‌شود) کاش کیسه‌ای آرد مانده بود که بر سر خود می‌ریختم تا سراسر سپید شوم. کاش چنین چیزی بود.

آسیابان: دخترم. دختر من چنین نبود. اینگونه خیره در کار خود. با نگاه مرده.

دختر: بالای تو بلند است، و پهنای تو دوشانه از من پهن‌تر. نیروی تو با پرهیز من آورد می‌کند، و من از روزنه اهریمن را می‌نگرم که بر اسب خاکستری‌اش دور می‌شود.

آسیابان: نه، نه، دخترم اینگونه نبود. او می‌خواست وفای مرا بیازماید. دست برداشتن به‌روی پادشاه ـ این گناه دوزخی! ـ و من به‌آن دست نبردم. و اینک دوزخی از آن سهماگین‌تر از درون می‌سوزاندم. ای رگها، این رود جوشان چیست در شما جاری؟ این شورش که در دل من جا گرفته است؟ من او را می‌کشم، آری، در دل من سنگ آسیائی هست.

[ روی جسد می‌افتد و می‌زند.]

دختر: (می‌خندد) دلم برای کشته می‌سوزد.

زن: (بدون صورتک) زبانت ببرد! (به‌مرد) دشنه را سخت‌تر بزن!

آسیابان: (همچنان می‌زند) او را می‌کشم؛ دوبار، سه‌ بار، چهار بار....

زن: بزن! بزن!

آسیابان: (نفس‌ زنان دست می‌کشد) من او را کشتم. آری و شادمانم.

سردار: به‌چشم خود دیدید؟ گفته‌های این جانور بس نیست تا گناه او بردنیا آشکار شود؟

موبد: سر انجام راستی به‌سخن درآمد. آری گزارشی درست خود را فریاد کرد، و ما همه شنیدیم.

سردار: اینست دادگری ما!

زن: اما تو او را نکشتی.

آسیابان: آری نکشتم!

موبد: چه پنهانکاری بیهوده‌ای.

آسیابان: من او را نکشتم. این گزارشی نادرست بود.

موبد: چرا دروغ؟

آسیابان: من بیم کردم که در من چون پدری شرم‌ ناشناس بنگرید. من او را نکشتم، تا آن دم که مرا به‌بازی گرفت.

سردار: بازی؟

موبد: کدام بازی؟

زن: (با صورتک) نیک خود را شاه خواندم و شما را فریفتم، به‌خوراکی و جای خواب و همخوابه. هاه، نیک شما را ریشخند خود کردم. نیک بازی دادمتان به‌بازیگری. من که‌ام که دربانی‌ام دهند - هر کوچه‌گردی می‌تواند از در درآید و به‌خود نام شهریاری بندد و به‌رختخواب دخترت فرود آید. هاه ـ چه آسان. چه آسان.

آسیابان: نه اینهمه آسان ـ نه اینهمه - چماق من کجاست؟

زن: تن او نیکو بود. خوشا به‌این مهمان‌نوازی!

آسیابان: چماق من کجاست؟ چوبدست مرا بده دست مرا بگیر! چوب‌ بند سقف را بکش. های...

موبد: می‌شنوید؟ در این دادگاه شنیدید که او به‌فریاد چماق می‌خواست.

سردار: برای کشتن پادشاه!

زن: چه کسی گفته من پادشاهم؟ هیچ در چهره‌ی من نور ایزدی هست؟ آیا سپاهی دارم، یا کاخی، یا کنیزکان خوبرو - آیا مردمی دارم -؟

دختر: او با خود گنجی دارد.

زن: گنج من دزدی است.

دختر: بپرس از که دزدیده است؟

زن: از تو! مزد همه‌ی روزهای خود را برهم بیفزای آیا گنجی نمی‌شد؟

آسیابان: روزهای زندگیم. آه، فراموش کرده‌ام که از کی آغاز شد.

زن: من همه‌ی روزهای ترا دزدیدم.

آسیابان: پس شاه خود توئی. چگونه می‌تواند جز این باشد؟ روزهای زندگیم - همیشه آرزو می‌کردم روزی داد خود به‌شهریار برم، و اینک او اینجاست. داد از او به‌کجا برم؟ آنچه را که از من گرفتی پس بده ای شاه؛ روزهای زندگیم، امیدهای بربادم، و پاکی این دخترکم!

دختر: (جیغ می‌کشد) خون! خون!

زن: خون از چهره‌اش بیرون زد! (صورتک را می‌اندازد)

دختر: این کم است.

زن: (بالای سر جسد می‌نشیند) بگو ببینم ای شاه، دخترم را چگونه یافتی؟ آیا به‌تو افسار داد؟

دختر: (گریان) تمام شب بارش بود، و او به‌تن تنها در برابر من ایستاد.

زن: سخن بگو ای شهریار سترگ؟ آیا رهوار بود آنگاه که به‌تو سواری می‌داد؟

آسیابان: (خشمگین و نعره‌کشان بر جسد می‌افتد و می‌زند) من او را کشتم!

زن: آیا ترا خوش آمد؟ رام تو بود آنگاه که بر او خسبیدی و در او می‌راندی؟

آسیابان: چماقم!

زن: بزن!

آسیابان: روزهای زندگیم.

زن: بزن!

آسیابان: همه‌ی مزدهایم.

زن: بزن!

دختر: بزن!

آسیابان: من او را کشتم!

دختر:(گریان) دلم برای کشته می‌سوزد. دلم برای کشته می‌سوزد. (بالای سر جسد می‌نشیند) آه پدر، چرا ترا کشتند؟

زن: خاموش باش و سخنان دیوانه مگو.

دختر: آه پدر، پدر - با تو چه کردند؟

زن: مبادا زبان بازکنی.

دختر: آه پدر، چرا ترا کشتند؟

سرکرده: چطور؟ می‌شنوید؟ چه می‌گوید؟

دختر: آن‌ که اینجا خفته پدر من است. بینوا مرد آسیابان، که هرگز از زندگی نیکی ندید. آری ندید، حتی پس از مرگ.

سردار: چه می‌گوئی، این چهره‌ی خونالود پادشاه نیست؟

زن: شما می‌دانید که دختر خرد خویش از کف داده است.

دختر: پدر، سخن بگو. و پاسخ ایشان بده ـ [به‌جای جسد] - فرزندم، آه فرزندم، چرا ترا تنها گذاشتم؟

موبد: می‌شنوید؟ مرده سخن می‌گوید - در همه‌ی دساتیر چنین چیزی نبشته نشده. حقیقت از جهان دیگر به‌ما آواز می‌دهد.

سردار: همه چیز فراموشم باد - آنها را نگه‌ دارید تا ببینم. و شما - همه گردهم آیید. این یک همپرسگی جنگی است. زود! گفته می‌شود که این پیکر پادشاه نیست. آیا هیچیک از شما چهره‌ی پادشاه را از نزدیک دیده است؟

سرکرده: چه کسی یارای آن داشت تا در سیمای شکوهمند پادشاه بنگرد؟ از این که بگذریم او چهره به‌هر کس نمی‌نمود.

سردار: تو نخستین نبودی که به‌دیدن این پیکره‌ی پاره‌ پاره‌ی خون‌آلود پادشاه را بازشناختی؟

سرکرده: من او را به‌دیهیمش بازشناختم. وگرنه هرگز او را جز از پس سیماچه‌ای زرین ندیده بودم. آری سیماچه‌ای سرخ، یک پاره‌ی زرناب که درخشش آن چشم را تیره می‌کرد.

سردار: ای موبدان موبد، پرستنده‌ی پرفروغ آتشگاه، سخن بگو. تو او را بارها دیده بودی.

موبد: آری دیده بودم. اما نه هنگامی که بر چهره‌اش خشکی خون نشسته بود، و کبودی مرگ بر آن سایه انداخته بود، و دهانش نیمه‌ باز بود، و چشمانش بر تیرهای سقف خیره مانده بود، و از دردی جانکاه در چهره‌اش نشانه‌ها پیدا بود.

سردار: این باید دانسته شود. من خود پادشاه را جز از پس پرده یا در کلاهخود زرنگار رزم ندیده‌ام، و دشوار است که بگویم چه مایه آن شکوه از این پیکر خون‌آلود دور است.

سرکرده: اینک چه باید کرد؟ دراین افتادگی که اوست حتی همخوابگان شاه نیز او را نمی‌شناختند تا چه رسد به‌بندگان که همواره سر به‌زیر داشتند.

سردار: اگر او آسیابان باشد پس پادشاه کجاست؟

زن: من به‌شما سه‌ بار گفتم که او گریخته است؛ چهره دگرگون کرده. او به‌آرزوی گریز از ما گریخت. دیگر چه بایدم گفت هنگام که شما جز نیروی ستم هیچ باورتان نیست؟

موبد: وای بر ما! (جسد را می‌زند) ـ اگر این کشته آسیابانی بی نام باشد. من بر او نماز شاهان گزاردم - (می‌زند)

زن: این روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را درنوردیده، و سرداران جنگاور جنگ‌ آزمای ما هنوز کینه از رعیت می‌ستانند.

سردار: خاموش!

( سرباز وارد می‌شود.)

سرباز: هاون کجاست؟

دختر: درست بایست سرباز. هاون برای چه می‌خواهی؟

سرباز: استخوان‌های آسیابان باید کوبیده شود.

زن: سنگ هاون آنجاست، و تنور اینجا. چیز دیگری هم هست که بخواهی؟

سرباز: فقط تبر!

زن: همه‌جا پیروزی‌ نامه بخوانید و کرنا بنوازید که بر ماندگان تهی‌ دست چیره شده‌اید.

سردار: اگر آن پیکر آسیابان است پس این مرد کیست؟

سرباز: مردک تازی جان می‌دهد و سخن نمی‌گوید، جز این که چیزکی زیری لب می‌ولنگد!

سرکرده: آنچه باید دانست اینست که تازیان می‌آیند یا دور می‌شوند؟

موبد: آری، باید دانست!

سردار: (به‌آسیابان) تو که هستی مرد؟

زن: آیا ما می‌توانیم دمی چند باهم در پنهان گفتگو کنیم؟ ما سه تن این یک همپرسگی خانوادگی است.

سردار: اگر همفکری بر خردمندیتان می‌افزاید چه باک؟

موبد: اگر آن‌ها را که سودای خام می‌پزند بر بینش نیک آورد چه بیم؟

سردار: و اگر آنچه را که ما بخواهیم در پی آورد هماندیشی کنید و بیشتر هماندیشی کنید. ولی وای اگر آن دانشی را درپی نیاورد که ما می‌خواهیم. (به‌سرباز) بیرون بایست، اما نگاهت به‌درها باشد. این‌ها بندیان تواند. (به‌سرکرده) همه سو بسته شود. (به‌موبد) برویم ـ (به‌زن) و هنگامی که برگردیم باید چهره‌ی آن مرد از آرد و آنچه او را پوشانده است پاک شده باشد. (به‌سرکرده) به‌من نشان بدهید - این مردک تازی کجاست؟

[ بیرون می‌روند.]

سرباز: این چه سخنی است که شما باید بگوئید و ما نباید بشنویم؟

زن: بزن به‌چاک!

سرباز: کاش یکی‌تان پا بگذارد به‌فرار. نیزه‌ی من این پشت در کمین است. ازتان کباب خوبی به‌سیخ می‌کشم. افسوس که نیزه‌ام به‌زهر آلوده است. سگ خور! [ خارج می‌شود.]

آسیابان: بگو چه در سر داری؟

زن: (به‌مرد) ای نادان، راه فراری نیست. اگر گمان برند که این مردار پادشاه است که افتاده خون ما همه هدر خواهد شد. باید بگوئیم و بگوئیم و بگوئیم که این پادشاه نیست.

دختر: چه کسی نمی‌داند که این اندام آسیابان است؟

آسیابان: اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟

زن: بزودی همه خواهند پرسید.

آسیابان: من اگر آسیابان نباشم پادشاهم، به‌جز اینست؟

زن: چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی پادشاه‌ کشی، و ما همه به‌مرگی دردناک می‌میریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟

آسیابان: هوم ـ سخنی است.

دختر: (گریان) تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌ای. تو هرگز با او مهربان نبودی. تو حتی با او نمی‌خفتی. ای تو - تو هرگز خود را به‌او واگذار نمی‌کردی. او را که از پریشانی و ناداری و مهر تو گریان بود. من با تو کنار نمی‌آیم.

زن: من چه باید می‌کردم؟ جز این که همه‌ی روزهای زندگیم را در این سیاهچال با او شب کنم؟ جز که بارکشی باشم چون خود او؛ چون دو استری که با هم سنگ آسیا می‌گردانند. تو بیش از این از زادنت پشیمانم نکن. من که ترا به‌دنیا آوردم، هرگز چشم به‌راه سپاسگزاری تو نیستم.

آسیابان: بس کنید! کوتاه کن دختر...

دختر: تو با من سخن مگو. تو بیگانه به‌من دست مزن که او را از راه به‌در بردی!.

آسیابان: من منم ای نادان؛ نمی‌شناسی؟

دختر: چرا نیک می‌شناسمت. می‌دانم چگونه مردی، بی‌گمان اگر مرا می‌خریدند می‌فروختی به‌یک لبخند این زن!

زن: چکنم جان دل، فروشندگان تو خریداران من‌اند.

آسیابان: هنگامه را کوتاه کنید. در این هنگام که ما اینجا به‌جان هم افتاده‌ایم بیرون از اینجا گور کنار گور برای ما می‌سازند؛ سنگ بر سنگ، و میخ دار مرا استوار می‌کنند. پس خاموش!

دختر: (روی جسد می‌افتد) پدر، پدر، چرا مرا با خود نبردی؟

آسیابان: به‌راستی باورش شده که او آسیابان است.

زن: چنین می‌نماید، و این خود بد نیست. دیوانگی او به‌سود میانجامد، و خرد به‌زیان. آه دخترم، آنچه بر او وارد شده چنانش در هم کوبیده که خود نمی‌داند کیست. تا کی چنین باشد و چنین کند خدا داناست.

( سردار و دیگران وارد می‌شوند.)

سردار: (به‌سرباز) آیا سخنانش را شنیدی؟

سرباز: نه سردار، فقط از سوراخ در نگاهی کردم.

سردار: این مردک تازی بینوا پیش از جان دادن چیزها گفت که ما را بر آن می‌دارد تا هر چه زودتر به‌گردآوری سپاه بپردازیم. تازیان یکراست به‌سوی خاوران تاخته‌اند، پس هر دم بیشتر از اینجا دور می‌شوند.

سرباز: دور می‌شوند؟

سردار: آری، این با چاره‌جوئی خرد هماهنگ است و با پیش‌بینی جنگ‌شناسان نیز می‌خواند.

سرباز: دور می‌شوند. چه مژده‌ای، پس بخت به‌ما روی‌ آورده شده.

سردار: آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ (به‌زن) آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای داشت؟

زن: ما فقط آبیاری‌اش کردیم.

سردار: میوه‌ی رسیده نباید بر درخت بماند. بایدش چید. زودتر باش!

زن: گفتنش سخت است. ای موبد من باید سوگندی بشکنم، آیا رواست؟

موبد: راه یکی، آن راه راستی، و دیگر همه. بیراهه.

زن: دختر راست می‌گفت، آسیابان اینجا خفته.

سردار:چه گفتی؟

موبد: آنچه را که می‌گوئی به‌سوگندی مرگ‌آور استوار کن.

زن: سوگند به‌جان همه‌ی موبدان.

موبد: پس این مرده آسیابان است (با لگد می‌زند) و این مرد کیست؟

زن: (بر او لباس می‌پوشاند) پادشاه!

سردار: شنیدید؟

سرکرده: باور کردنی نیست.

زن: آری ای سلحشوران و سرداران، آسیابان به‌مرگ خود مرده است. و این مرد زنده‌ی ایستاده پادشاه است که می‌خواست خود را از خویش گم کند، و پس جامه‌های او را پوشید.

سردار: آیا این خوابی نیست که درست درآمده؟

موبد: چرا از آغاز نمی‌گفتی؟

زن: من به‌نگه‌ داشتن این راز سوگند خورده بودم.

سردار: و او ما را می‌آزمود. می‌فهمید؟ کاش سخن تندی نگفته باشم. آری، سپیدبختم که از این آزمون سربلند برآمدم.

سرکرده: (زانو می‌زند) ای پادشاه!

زن: دادگریتان را بنگرید که اینک کند شمشیر شده. مگر آسیابان بی‌پادافره می‌ماند. هاه ـ آری، دادگری را بنگرید.

سردار: فرمان پادشه چیست؟

آسیابان: از راه من دور شوید. به‌تنهائی خود رهایم کنید، و هرگز نگوئید که مرا دیده‌اید.

سرکرده: پادشاه جز این فرمانی ندارند؟

زن: او پادشاه بودن خود را نخواهد پذیرفت.

آسیابان: من نخواستم که جانبازان گرد من باشند. گفتم زود باشد که همه جا آوازه شویم، و این بی‌گزند نیست. گفتم دور باید شد، بی‌سایه‌ای. پس بهتر آن دیدم که مرده بپندارندم. و جامه را پوشیدم.

موبد: گفتاری خردمندانه است.

سردار: چه رنجی که پادشاه می‌برد. پشت ما در برابر تو خم باد شهریار.

سرکرده: اگر پادشاه هستی ای بزرگوار نام مرا بگو.

زن: چرا پادشاه باید نام زیردستان را بداند؟

سرکرده: پاسخی شاهانه است. اما گواهی باید. در میان سپاهیان کسی نیست که پادشاه را دیده باشد؟

سردار: تو پادشاه را می‌آزمائی؟

سرکرده: آری، اینک که چهره‌ی این مرد از غبار پاک شده شاید کسانی در او دروغ و راست را بتوانند دید.

سرباز: (به‌زمین می‌افتد) اگر زنهارم دهید من گناه نابخشودنی خود را بگویم. آری من یک بار دزدانه در چهره‌ی پرفروغ پادشاه نگریسته‌ام، ولی از دور، در شکارگاه بود، و غوغای بازیاران بود. که دیدگان من او را دید، یکچشم برهم زدن، و راستش نمی‌دانم که آن چهره‌ی راستین پادشاه بود یا سیمایی ساختگی بر چهره داشت. کمانی در کف، و پیمانه‌ای به‌دیگر دست. اما این نشانه‌ها پاک بیهوده است. زیرا شنیده‌ام که پادشاه برای آن‌ که نشناسندش موی چهره و گیسوان را به‌دست پیرایه‌گران سپرده است. پس چگونه می‌توان او را شناخت؟

موبد: آری، نمی‌توان. (پیش می‌آید) پادشاه بوی خوش می‌داد که از هل و گلاب بود، و اینجا جز بوی نای و نم نیست. اما من راهی می‌دانم، ای مرد دیهیم پادشاه را به‌سر بگذار و ردای او را بیفکن.

زن: بگیر!

سرباز: نه، این او نیست، سوگند می‌خورم، با این دیهیم و ردا او از پادشاه ما بس باشکوه‌تر است.

سردار: آزمونی دیگر!

موبد: راه برو - بخند - دور خود بگرد - چشمان خود را ببند - چشمان خود را بدران - فریاد کن - غریو کن - پچ‌ پچه کن - دستانت را بگشا - دستانت را به‌کمر بزن - دستانت را چلیپا کن - (درمانده) نمی‌توان گفت!

سرکرده: ولی این دستهای یک پادشاه نیست. دستانی چنین زمخت و کارآلوده، پینه‌ها بر آن بسته و گره‌ها.

آسیابان: (دست‌هایش را به‌هم می‌کوبد) نیست؟

سردار: اگر تو پادشاه هستی شماره‌ی شبستان‌های کاخ تیسفون را بگو.

زن: شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، شبستان زبرجد برای نوازندگان - آیا پرسش دیگری هم هست؟

سردار: او می‌داند. می‌داند. نشانه‌ی دیگر بگو.

زن: فرش نگارستان، با یکهزار و یکصد و یازده گوهر.

سردار: او می‌داند! می‌شنوید؟

موبد: شماره‌ی درست زنان پادشاه را تنها منم که می‌دانم. اگر تو پادشاهی بگو!

زن: دو یکصد و یک ده.

موبد: شگفتا! اینها همه درست است.

آسیابان: (به‌زن) تو اینها را از کجا می‌دانی؟

زن: تو به‌من گفتی، یادت نیست پادشاه؟

آسیابان: من نگفتم.

زن: تو به‌من گفتی شماره‌ی دهلیزها، گوهرها و خوابگاه‌ها - چه کس دیگری باید گفته باشد؟

آسیابان: او، آنگاه که مرا راند زیر باران. او به‌تو گفته است؛ پادشاه.

زن: پادشاه توئی.

آسیابان: نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردی‌ام بی‌برگ، و بی‌بخت. و دستم تا به‌آرنج در خون. بگو این‌ها را او به‌تو گفت؟

زن: آری او.

دختر: آری او.

سردار: آنها را از هم جدا کنید. داستان چیست؟

دختر: داستان؟ (راه می‌افتد) این را من به‌چشم خود دیدم. (با لبخند] من، که مرا هیچ پنداشته بودند.

آسیابان: بگو!

دختر: او خواست تا مادرم را بفریبد.

زن: چنین چیزی نیست.

دختر: (به‌آسیابان) همسر ترا.

سردار: بر پادشاه ما ناروا مبند.

دختر: او به‌تو شبیخون زد ای آسیابان.

سردار: پادشاه ما...

دختر: زهر می‌پاشید.

آسیابان: از این زن اندیشه‌ام نیست. زیرا پیش از این بارها به‌آغوش مردمان رفته است.

زن: نامرد!

آسیابان: بی‌خبر نیستم.

زن: هرکس را مشتریانی است.

آسیابان: همسایگان؟

زن: اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟

دختر: تو با پدرم چه بد که نکردی!

زن: بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟

موبد: آه اینان چه می‌گویند - سخن از پلیدی چندانست که جای مزدا اهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خرد با مهر، گوئی پایان هزاره‌ی اهواریی است. باید به‌سراسر ایران‌زمین پندنامه بفرستیم.

زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.

سرکرده: مرا دانشی نیست ای موبد، ترا که هست چیزی بگوی.

زن: آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند؟ من سالیان چشم به‌راه رهائی بودم. آری من!

دختر: (راه می‌افتد) او خواست تا مادرم را بفریبد. در تاریکی زمزمه کرد. و تنها میان ایشان زبانه‌ی آتش بود.

آسیابان: من کجا بودم؟

دختر: در باران!

آسیابان: آغاز شب نبود؟

دختر: آنگاه که توفان در خود پیچید و زیر و بالا شد و به‌غرش آغاز کرد و سرانجام بوران و تگرگ بارید. آری، آن هنگام، پادشاه هنوز می‌کوشید آسیابان را پست‌تر کند. همچون سگی.

آسیابان: (به‌زمین می‌افتد، چهار دست‌وپا) عو - عو - عو -

دختر: بلندتر! بلندتر! ـ آن پساک زرنگار را به‌من بده، و آن کمربند را. اینک بار دیگر بگو؛ من که هستم؟

آسیابان: سرور من تو پادشاهی.

دختر: و تو گدازاده که باشی؟

آسیابان: سگ درگاهت آسیابانم.

دختر: تو شوربخت شور چشم هر چه داری از کیست؟

آسیابان: هر چه ما داریم از پادشاه است.

زن: چه می‌گوئی مرد، ما که چیزی نداریم.

آسیابان: آن نیز از پادشاهست.

دختر: دختر سهم شاهانه‌ی من بود. دانستی؟ آخ!

آسیابان: چه شد؟

دختر: از آسمان تیر بلا می‌بارد. همه را من آماجم. آنان را بن پیدا نیست. ژولیده‌موی و چرکین و چرمین کمر. افراشته درفش باشند و زین سیاه دارند.

آسیابان: آیا اینهمه نزدیک شده بودند؟

دختر: دشمن؟ باشد که دور شده باشد. اینسان که روشن است دنیا مرگ مرا نمی‌خواهد. پس باید زنده ماند!

زن: موش‌ها می‌گریزند. سرد است چه بارانی گوئی از میان کولاک هزاران مویه می‌شنوم.

دختر: شاید بازگردند. آتش بیار. هیزم کجاست؟ به‌آسمان نگاه کردم، می‌بارد تند. چون دریای وارونه. این چیست؟

آسیابان: شمشیر.

دختر: برای سینه‌ی تو؛ تو مرا نکشتی ای آسیابان - تو ترسان‌تر از آن بودی که می‌پنداشتم. تو حتی دل آن نداشتی که چوبدستی را که بالا برده بودی فرود آوری.

آسیابان: من مردی بی‌آزارم.

زن: (جیغ می‌زند) سرد است.

آسیابان: فریادت از چیست؟

زن: از تو! از تو مرد. از تو نیکدل. که چوبدستت را به‌زانو شکستی آنگاه که باید پیشانی او را می‌شکافتی. که دیگر بنشینیم و بنگریم که هر ناکسی از راه برسد و خانمانت بروبد و آبت ببرد؟

آسیابان: من مردی‌ام مهمان‌نواز.

زن: تو او را نکشتی که سکه‌ی بخت ما به‌دستش بود.

آسیابان: اینسان به‌من منگر با چشم خونبار.

زن: - نه تو بودی که چون سگان به‌پایش افتادی؟

دختر: این گفتگوی پنهانی چیست؟

زن: او مردی بی‌آزار است!

دختر: هان خوبست ای مرد نیک، تو می‌دانی که پاداش زر است و پادافره شمشیر. سرما به‌جانم افتاده. هیزم بیار. آتش! و و چیزی برای خوردن. گوسپندی.

آسیابان: کدام گوسپند؟ قحطی در مردمان افتاده است. بسیاری از گرسنگی جان‌ به‌سر شده‌اند.

دختر: آه اگر اسبم نگریخته بود ـ

آسیابان: با هم می‌خوردیمش.

دختر: خود را انباز شاهان می‌کنی؟

آسیابان: تو خود را انباز گدایان کرده‌ای.

دختر: رو به‌آبادی برو. پیله‌وران و کوچه‌ گردان، هر کس را که گوسپندی هست از آن پادشاه است. زورکن، بدزد. شما همه از نژاد دزدانید.

آسیابان: سرد است، در این کولاک مرا نفرست.

دختر: چراغ ببر. بی‌خوراک به‌آئین بازنگرد!

آسیابان: آبادی دور است؛ شاید فرسنگی ـ

دختر: اگر بریان بیایی بهتر! شنیدی؟ مرا بریانی بیاور، برای چاشت، یا گوسپندی ـ

آسیابان: دیرگاه است؛ راه گم می‌کنم، تاریک و باد است، و باران کوبنده.

دختر: تو فرمان پادشاه را چه گفتی؟

آسیابان: بردیده‌ی من! می‌روم. هم اکنون -

دختر: چرا؟ هیچ جانور در این بارش تند تیره شب به‌بیابان نمی‌رود. من ای مرد بر تو بددل شده‌ام. آری، دلم بر تو شوریده است. مبادا سودای خام در سر پخته باشی که بروم و راز پادشاه را فاش گردانم.

آسیابان: من به‌این اندیشه نبودم.

دختر: تو جای مرا می‌دانی. برخی‌اند که به‌نشانی دادن من ترا زرپالوده می‌دهند.

آسیابان: تو خود مرا به‌این اندیشه افکندی ای شاه.

دختر: پس بدان که همسر و دخترک تو اینجا در گروی من‌اند، و مرا در کف تیغ بلارک است. هرگاه اندیشه‌ای به‌جانت افتاد، این را به‌یاد آر.

زن: چنین کاری هرگز راهزنان با ما نکرده‌اند.

دختر: تو پادشاهان را با راهزنان همانند می‌کنی؟

زن: راهزنان بر تنگدستان می‌بخشایند و پادشاهان نه!

آسیابان: بروم، آیا وقت نیست که از دست این زن رها شوم؟

زن: از دست من؟ تو دلشده هرکجای جهان که باشی به‌سوی من برمی‌گردی. مگر بارها نیازموده‌ایم؟

آسیابان: من رفتم. زیر بارانی سهمگین و تیره، که در آن بیابان از شب پیدا نبود. و گیهان چنان چون دریای دل آشوب می‌نمود. با آبخیزهاش؛ چون دریای فاحشه. و در آن آسیای من چون کشتی باژگون به‌نگر می‌آمد. من رفتم. دور. در پی هیزمی چند، و گوسپندی برای خوراک. اما اندیشه‌ام همه آنجا بود، که آن پادشاه آنجا چه می‌کند.

دختر: چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به‌دست یخزده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند، و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده، باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری، و می‌توان سالیان سال به‌خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر آن می‌پوشاندم. آه، این کارها همه درست است. گرفتاری تنها این زن است و آن دختر، که داستان را از آغاز در کنار بوده‌اند و به‌دیگران باز می‌گویند. دختر بی‌خرد است و می‌ماند زن!

زن: با من بود. پادشاه و من تنها. زن آسیابانی که جز ترشروئی مردم سرسخت سخت‌ جان ندید. پادشاه به‌من می‌نگرد، از ورای این آتش. چه در سر دارد؟

دختر: آری، اندیشه‌ای است این. می‌توان او را به‌دام آورد؟

زن: ترس مرا گرفته است. آیا دلم کبوتری است؟

دختر: زن آسیابان را تنی نیکوست. سختی دیده و رنج کشیده و گرسنگی دیده. من او را وادار به‌خود خواهم کرد. او را خواهم فریفت.

زن: چه می‌خواهی ای پادشاه؟

دختر: می‌توان او را به‌لقمه‌ای رام خود کرد؟ ای زن، شوهرت چگونه است؟

زن: دوستم دارد.

دختر: و تو؟

زن: من؟ ـ مگر از من چیزی پیداست؟ مگر من چیزی گفته‌ام که اینهمه آشکار می‌پرسی؟ دلم بر او می‌سوزد - آه نباید می‌رفت - من چه می‌کنم، آه، چه بر سرش می‌آید؟

دختر: چرا می‌لرزی، ای زن، چرا ویله می‌کنی؟

زن: او بسیار رنج برده است، من نیز، من نیز.

دختر: آه ای زن، من بر تو و یاوان شده‌ام.

زن: نه.

دختر: پیشتر بیا ای زن، دلم بر مهر تو جنبیده است.

زن: مرا می‌ترسانی.

آسیابان: مرگ به‌تو زن!

زن: چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به‌این سیاهی پا گذاشتم. هم‌صحبت من سنگی بود نهاده کنار سنگی دیگر.

دختر: (گریان) ای پدر، پدر، چرا ترا کشتند؟

سرکرده: نه دخترجان، داستان پادشاه را می‌گفتی!

دختر: مادرم - مرا ببخش از تو بیزارم - (جیغ می‌زند) از تو بیزارم.

( زن می‌کوبد توی گوشش، دختر صورتش به‌لبخند باز می‌شود.) - آه این سیلی زیبایی بود که تو به‌چهره‌ی پادشاه زدی، آنگاه که نخستین‌ بار با تو راز گفت.

زن: نگو، نگو، دخترم. آزارم مده. تو مرا دوست داری. نگو.

دختر: (وسوسه کننده) این آسیابان هیچ است. اگر اندکی از او بیزاری، اگر اندکی بهروزی می‌جوئی، با من باش.

زن: آری او چنین گفت. و دل من طپید. باز هم بگو ای پادشاه.

دختر: من به‌تو دلبسته‌ام ای زن آسیابان. تن تو استوار است و در این توفان و باران چیزی گرم‌تر از آن نیست. من به‌تو دل بسته‌ام.

زن: (ضجه می‌زند) آیا راست است؟ کسی دست مرا می‌گیرد؟

دختر: تو رها خواهی شد.

زن: از گرداب!

دختر: و من ترا در آغوش خواهم فشرد.

زن: تو دخترم را نیز در آغوش فشردی.

دختر: آن از مهر نبود. یک‌ پاره بیزاری بود. تو خود می‌دانی که آن دختر شایسته‌ی من نیست. آن همه چیزی نبود جز گستاخی، من بیزاری شمایان را می‌جستم، تو و آسیابان را، و می‌خواستم که مرا به‌دست خود بکشید. آسیابان و تو.

زن: دستم بریده باد!

دختر: چون منی می‌میرد، و پست‌ترین جانوران می‌مانند.

زن: تو نمی‌میری.

دختر: چه گفتی؟

زن: چگونه می‌توانم از شویم رها شوم؟

دختر: و من به‌دنبال مرداری بی‌جان هستم؛ مردی که جامه‌ی شاهی به‌تنش باشد. چگونه می‌توانم آنرا بیابم؟

زن: این اندیشه‌ای ترس‌آور است.

دختر: هر کس ببیند خواهد پنداشت کالبد پادشاه است. چه سرانجامی باشکوهتر از این برای شوی تو؟

زن: هیچکس بی‌گناه نیست.

دختر: من و تو برزین یک اسب می‌نشینیم و گنج من تا همیشه ما را بس خواهد بود.

زن: من رها می‌شوم؟

دختر: خب ـ چه می‌گوئی؟

زن: تو جوانتری.

دختر: و برازنده‌تر. من بر تخت طاقدیس می‌نشستم و بر فرش نگارستان می‌رفتم. فرش هزار یکصد و یازده گوهر. دوصد و یکده همسرانم در پی من بودند.

زن: در کاخ تیسفون؟

دختر: سی و سه دهلیز در کاخ ما، همه به‌ایوان من می‌رسد. با هفت شبستان گرداگرد. شبستان تاریک برای شورشیان، شبستان یاقوت برای زنان، و شبستان زبرجد برای نوازندگان، و دیگر آنها.

زن: آه، دختر ابله، پس تو این سخنان را گوش ایستاده بودی؟

دختر: و بیشتر از اینها را. تن تو استوار است ای زن آسیابان. و چیزی بهتر از رانهای تو نیست.

زن: (گریان) مرا شکنجه مده.

دختر: پستانهای تو شیری است، و در این توفان چیزی گرم‌تر از آغوش تو نیست.

زن: آه آه، پس تو همه را می‌شنیدی؟

دختر: ای زن آسیابان، آسیابان هیچ است. تو چشم ببند، او را می‌کشیم و می‌اندازیم در جامه‌های شاهوار من، و می‌گریزیم. همه خواهند انگاشت مرد کشته منم.

زن: دختر. دختر چه؟

دختر: این کنیزک نادان؟ او دخترکی بخرد نیست. اگر زنده بماند سپاه دشمن بر بدنش خواهد گذشت.

زن: او را بکش!

دختر: این برای او سرنوشت بهتری است.

زن: (جیغ‌زنان) او را بکش!

دختر: (جیغ‌زنان عقب می‌کشد) اینک پدرم می‌آید!

( آسیابان با چشمان دریده و چوبدست پیش می‌آید).

ـ او از دل تاریکی و توفان، از دل بوران، آسیمه‌سر می‌آید.

زن: او را بکش!

آسیابان: ای بی‌شرم ـ (حمله‌ می‌کند) بمیر! (جیغ می‌کشد و خود را در آغوش دختر می‌اندازد) آری، او به‌من تاخت. پادشاه شما، با شمشیر آخته. چون درنده‌ای ـ (بالای سر جسد می‌نشیند) او جنگاوری دلاور بود، و تیغ کابلی‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد، و من او را کشتم.

سرکرده: آیا این خودکشی نبود؟

زن: [فریاد می‌کند] رستگاری کجاست؟ ( سرباز وارد می‌شود)

سرباز: دار آماده است، گور کنده شده، هاون کنار دار است و تنور گداخته است.

آسیابان: ای زن، و ای دختر من نزدیک‌تر بیائید. ای قربانیان تنگدستی من. اینک من از همزادم جدا می‌شوم؛ از بینوائی، از آنچه شنیده‌ام دشمنانی که می‌آیند ـ تازیان ـ به‌من ماننده‌ترند تا به‌این سرداران. و من اگر نان و خرما داشتم به‌ایشان می‌دادم.

سردار: دار را بشکنید و تنور را خاموش کنید. رای من برمی‌گردد.

موبد: رای من نیز.

سرکرده: و رای من.

سردار: افسانه همان می‌ماند. این پیکره‌ی بی‌جان را بردار کنید!

سرباز: پادشاه را؟

سردار: بی‌درنگ! این آسیابان است. (به‌سرکرده) چون این کار زشت کرده شد آگاهم کنید ـ (به‌موبد) ای موبد، آیا نباید سرود بخوانی؟

سرکرده: برویم. تاریخ را پیروز شدگان می‌نویسند.

( با سرباز جسد را می‌‌گیرند و خارج می‌شوند.)

سردار: چرا خیره مانده‌اید؟ من این جامه‌ی سرداری را به‌دور خواهم افکند. این جنگی نا امید است. او برای ما جهانی ساخت که دفاع‌ کردنی نیست. هان چرا خیره مانده‌اید؟

زن: ای مرد، ببین، از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌ پوش را دیدی نگاه کن، اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینم. ( سرکرده سراسیمه به‌درون می‌دود)

سرکرده: ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی‌دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می‌رسند. آن‌ها یک دریا سپاهند نه درود می‌گویند و نه بدرود، نه می‌پرسند و نه گوششان به‌پاسخ است. آن‌ها به‌زبان شمشیر سخن می‌گویند.

( موبد به‌درون می‌رود]

موبد: تازیان. تازیان.

( سرباز به‌درون می‌دود)

سرباز: تیغ بکشید. نیزه بردارید. زوبین‌ها. تبیره‌ها.

سردار: جمله بیهوده. به‌مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بی‌شماره، چون ریگ‌های بیابان که در توفان می‌پراکند و چشم گیتی را تیره می‌کند!

زن: آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.


(صحنه خاموش می‌شود.)


دعای دسته‌جمعی بازیگران


باشد که هر که این افسانه می‌خواند.

از هزار نیرنگ جهان برهد.

در پهنه‌ی آزمایش گیتی سربلند برآید.

دست مهر که دراز کند دشنه‌ای در برابر نشود.

روزی نرسد که نداند دوست که و دشمنش کیست.

آمرزش بخواهید برای گوینده و شنونده،

برای گردآورنده و نویسنده که روزگار بر سر این کار گذاشت.

بگوئید چنین باد، و چنین‌تر باد!