خاطراتی از ادارهٔ امنیت: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
جز
سطر ۳۹: سطر ۳۹:
 
‏***
 
‏***
  
‏از کوچرا که بگذریم، پلس مخفی پراگ به «نتکا» -عکاس دوره‌گرد- هم توجه خاصی داشت.  
+
‏از کوچرا که بگذریم، پلس مخفی پراگ به '''نتکا''' -عکاس دوره‌گرد- هم توجه خاصی داشت.  
 
عکاس‌باشی در کوچه‌های پراگ پرسه می‌زد. یک پالتو نخ‌نما تنش بود، یک دستمال‌گردن نکبتی به گردنش، یک کلاه نمدی نکره بالای موهای درازِ یال‌مانندش.
 
عکاس‌باشی در کوچه‌های پراگ پرسه می‌زد. یک پالتو نخ‌نما تنش بود، یک دستمال‌گردن نکبتی به گردنش، یک کلاه نمدی نکره بالای موهای درازِ یال‌مانندش.
 
رفتارش شبیه راهزنان قصه‌های قدیمی بود. همیشه یک بطری عرق نیشکر همراهش بود، یک دوربین عکاسی فکسنی عهد بوق و یک سه‌پایه که صد دفعه زهوارش در رفته از نو سرهم بندی شده بود.  
 
رفتارش شبیه راهزنان قصه‌های قدیمی بود. همیشه یک بطری عرق نیشکر همراهش بود، یک دوربین عکاسی فکسنی عهد بوق و یک سه‌پایه که صد دفعه زهوارش در رفته از نو سرهم بندی شده بود.  
‏چندین سال بیش از این توفیق یارش شده بود که صف جمعیت را بشکافد خودش را به نزدیکی‌های امپراتور برساند و فریاد بزند: «می‌خوای یه عکس مشتی ازت بندازم؟ کله تو قشنگ نیگه دار، آهان، الان گنجشیکه از این تو می‌پره بیرون.» -البته بلافاصله توقیفش کرده بودند و خیال خام عکس کرفتن از ذات مبارک، در مدت آب خنک خوردن تو زندان امنیت دود شده بود رفته بود هوا. دکتر زندان در پرونده‌اش نوشته بود این بابا خل است و الکلی، مرد ساده‌ئی است و اهل اهانت و این جور حرف‌ها هم نیست. و این جوری بود که «نتکا» توانست دوباره وارد جامعه شود.  
+
‏چندین سال بیش از این توفیق یارش شده بود که صف جمعیت را بشکافد خودش را به نزدیکی‌های امپراتور برساند و فریاد بزند: «می‌خوای یه عکس مشتی ازت بندازم؟ کله تو قشنگ نیگه دار، آهان، الان گنجشیکه از این تو می‌پره بیرون.» -البته بلافاصله توقیفش کرده بودند و خیال خام عکس کرفتن از ذات مبارک، در مدت آب خنک خوردن تو زندان امنیت دود شده بود رفته بود هوا. دکتر زندان در پرونده‌اش نوشته بود این بابا خل است و الکلی، مرد ساده‌ئی است و اهل اهانت و این جور حرف‌ها هم نیست. و این جوری بود که '''نتکا''' توانست دوباره وارد جامعه شود.  
‏از نو به دوره گردی در پراگ و عکس گرفتن از کاخ‌های جاودان، و نوشیدن عرق نی‌شکر با پیرمردان و یادآوری گذشته پرشکوه مادر وطن مشغول شد اما هر بار که امپراتور عازم پراگ می‌شد «نتکا» می‌افتاد پشت میله‌ها و آن‌جا داستانش را برای هم بندی‌ها در این چند کلمه ساده شرح می‌داد که: «شاه خوش نداره ما ازش عسک بندازیم.»  
+
‏از نو به دوره گردی در پراگ و عکس گرفتن از کاخ‌های جاودان، و نوشیدن عرق نی‌شکر با پیرمردان و یادآوری گذشته پرشکوه مادر وطن مشغول شد اما هر بار که امپراتور عازم پراگ می‌شد '''نتکا''' می‌افتاد پشت میله‌ها و آن‌جا داستانش را برای هم بندی‌ها در این چند کلمه ساده شرح می‌داد که: «شاه خوش نداره ما ازش عسک بندازیم.»  
 
 
 
‏***
 
‏***
  
‏پیش از هر بازدید ملوکانه، سلول‌های بازداشتگاه پلیس پر از آدم می‌شد. امنیتی‌ها دستچین نمی‌کردند، آن‌ها حتی تمام چاقو تیزکن‌ها را هم می‌انداختند تو هلفدونی، به این علت که «شغل مشکوکی» دارند! -انگار چاقو را فقط برای این تیز می‌کنند که فرو کنند تو دل اعلیحضرت!  
+
‏پیش از هر بازدید ملوکانه، سلول‌های بازداشتگاه پلیس پر از آدم می‌شد. امنیتی‌ها دستچین نمی‌کردند، آن‌ها حتی تمام چاقو تیزکن‌ها را هم می‌انداختند تو هلفدونی، به این علت که '''شغل مشکوکی''' دارند! -انگار چاقو را فقط برای این تیز می‌کنند که فرو کنند تو دل اعلیحضرت!  
 
   
 
   
‏گلدان هائی که لب پنجره‌ها بود باید جمع آوری می‌شد که نکند یکیش بیفتد بخورد تو مفز همایونی. یک ایتالیائی الاصل بستنی فروش که بدون توجه، مایه‌زنِ بستنیش را تو هوا تکان داده بود توسط کارآگاهان مخفی دستگیر شد. بردندش به کلانتری و انداختندش بغل دست «ماچک» درشگه‌چی. این یاروهم مورد سوءظن قرار گرفته بود، چون بیست سال پیش با یک مجسمه نیم تنه امپراتور «فرانسوا ژرف» که در یک بخت آزمائی برده بود، نشسته بود به می‌زدن. بعد از کلی مذاکره با مجسمه گچی، کله‌اش را کنده بود و برای تاجگذاری انداخته بود تو مبال. گرچه چنین اعمالی به خودی خود و به سادگی تمام می‌تواند حمل بر قره مستی شود، درشگه‌چی بینوا از آن به بعد همیشه تحت نظر بود. حتی گلفروشی که قسم می‌خورد دیگر هیچ میلی ندارد که خاطر همایونی را از بخور بخور در مالیات‌ها آگاه کند نیز گرفتار همین مصیبت بود.
+
‏گلدان هائی که لب پنجره‌ها بود باید جمع آوری می‌شد که نکند یکیش بیفتد بخورد تو مفز همایونی. یک ایتالیائی الاصل بستنی فروش که بدون توجه، مایه‌زنِ بستنیش را تو هوا تکان داده بود توسط کارآگاهان مخفی دستگیر شد. بردندش به کلانتری و انداختندش بغل دست '''ماچک''' درشگه‌چی. این یاروهم مورد سوءظن قرار گرفته بود، چون بیست سال پیش با یک مجسمه نیم تنه امپراتور '''فرانسوا ژرف''' که در یک بخت آزمائی برده بود، نشسته بود به می‌زدن. بعد از کلی مذاکره با مجسمه گچی، کله‌اش را کنده بود و برای تاجگذاری انداخته بود تو مبال. گرچه چنین اعمالی به خودی خود و به سادگی تمام می‌تواند حمل بر قره مستی شود، درشگه‌چی بینوا از آن به بعد همیشه تحت نظر بود. حتی گلفروشی که قسم می‌خورد دیگر هیچ میلی ندارد که خاطر همایونی را از بخور بخور در مالیات‌ها آگاه کند نیز گرفتار همین مصیبت بود.
 
   
 
   
  

نسخهٔ ‏۲۵ آوریل ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۳۲

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲


‏یاروسلاو هاشک


‏این قصه مربوط به زمانی است که در پراگ مقدمات استقبال از موکب ملوکانهٔ فرانسوا ژزف اول[۱] فراهم می‌شد. پادشاه آمده بود تا با ضربهٔ پتکی اولین سنگ بنای یک پل را کار بگذارد. از نظر مردم چک، جبار پیر اصلا چیزی از پل سرش نمی‌شد. او می‌آمد یکی می‌زد تو سر سنگ، و بعد اعلام می‌فرمود: «از دیدن شما چک‌ها بسیار مشعوفیم» یا این‌که می‌گفت «بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به هم پیوند می‌دهد.» وملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیشتر درک می‌کرد که این آقا پیره روزبه‌روز بچه‌تر ‏می شود.

‏این مواقع، مواقع فوق العاده‌ئی بود. پلیس پراگ دست به‌یک رشته عملیات مشابه و تکراری می‌زد، از قبیل توقیف کوچرا آکوردئون زن پیر آبجوفروشی اودویکی Uduojky. این بابا سی سال پیش، پای پیاده از پراگ رفته بود به وین خودش را انداخته بود زیر دست و پای اسب‌های موکب همایونی، تا به‌عرضش رسیدگی شود. یک فکر ثابت توی کله‌اش افتاده بود. او معتقد بود از آنجا که ایتالیائی‌ها در جبهه جنگ زده‌اند یک پایش را با گلوله معیوب کرده‌اند. حق دارد یک دکه سیگارفروشی باز کند. عوض دکه سیگار فروشی پنج روز حبسی کشید و بعد برای معاینه به تیمارستانی در وین اعزام شد. می‌خواستند ته‌وتوی کار را دربیاورند که آیا با عناصر مخرب اجنبی رابطه دارد یا نه. وقتی ملتفت شدند که او سواد ندارد و مخش هم عادی کار می‌کند بردندش به هنانِک Hnanec. تحت‌الحفظ برش گرداندند به پراگ او به یادگار قشون‌کشی بی‌حاصلش به طرف امپراتور این ترانه را ساخته‌بود که با آکو ردئونش می‌ز‏د و می‌خواند:

‏تو شهر «وین»

‏هیچی به‌هم نمی‌رسد جز یک مشت مخبط

‏و یک باغ وحش درندشت

اولالا، اولالا.


‏این ترانه را سی سال آزگاز در آبجوفروشی اودویکی تکرار می‌کرد و هر ‏بار که قرار بود امپراتور به پراگ بیاید پلیس مخفی برای محکم‌کاری، کوچرا ‏راباز اشت می‌کرد. به این ترتیب زندگی آن بیچاره تبدیل شده بود به نوعی معادله ریاضی، و مشخصا به این نتیجه رسیده بود که وجود ذی‌جودش باعث خوف و وحشت فرانسوا ژزف است. و این استنتاج، یواش یواش شده بود ‏دلیل اصلی زندگی‌اش!

‏***

‏از کوچرا که بگذریم، پلس مخفی پراگ به نتکا -عکاس دوره‌گرد- هم توجه خاصی داشت. عکاس‌باشی در کوچه‌های پراگ پرسه می‌زد. یک پالتو نخ‌نما تنش بود، یک دستمال‌گردن نکبتی به گردنش، یک کلاه نمدی نکره بالای موهای درازِ یال‌مانندش. رفتارش شبیه راهزنان قصه‌های قدیمی بود. همیشه یک بطری عرق نیشکر همراهش بود، یک دوربین عکاسی فکسنی عهد بوق و یک سه‌پایه که صد دفعه زهوارش در رفته از نو سرهم بندی شده بود. ‏چندین سال بیش از این توفیق یارش شده بود که صف جمعیت را بشکافد خودش را به نزدیکی‌های امپراتور برساند و فریاد بزند: «می‌خوای یه عکس مشتی ازت بندازم؟ کله تو قشنگ نیگه دار، آهان، الان گنجشیکه از این تو می‌پره بیرون.» -البته بلافاصله توقیفش کرده بودند و خیال خام عکس کرفتن از ذات مبارک، در مدت آب خنک خوردن تو زندان امنیت دود شده بود رفته بود هوا. دکتر زندان در پرونده‌اش نوشته بود این بابا خل است و الکلی، مرد ساده‌ئی است و اهل اهانت و این جور حرف‌ها هم نیست. و این جوری بود که نتکا توانست دوباره وارد جامعه شود. ‏از نو به دوره گردی در پراگ و عکس گرفتن از کاخ‌های جاودان، و نوشیدن عرق نی‌شکر با پیرمردان و یادآوری گذشته پرشکوه مادر وطن مشغول شد اما هر بار که امپراتور عازم پراگ می‌شد نتکا می‌افتاد پشت میله‌ها و آن‌جا داستانش را برای هم بندی‌ها در این چند کلمه ساده شرح می‌داد که: «شاه خوش نداره ما ازش عسک بندازیم.» ‏ ‏***

‏پیش از هر بازدید ملوکانه، سلول‌های بازداشتگاه پلیس پر از آدم می‌شد. امنیتی‌ها دستچین نمی‌کردند، آن‌ها حتی تمام چاقو تیزکن‌ها را هم می‌انداختند تو هلفدونی، به این علت که شغل مشکوکی دارند! -انگار چاقو را فقط برای این تیز می‌کنند که فرو کنند تو دل اعلیحضرت!

‏گلدان هائی که لب پنجره‌ها بود باید جمع آوری می‌شد که نکند یکیش بیفتد بخورد تو مفز همایونی. یک ایتالیائی الاصل بستنی فروش که بدون توجه، مایه‌زنِ بستنیش را تو هوا تکان داده بود توسط کارآگاهان مخفی دستگیر شد. بردندش به کلانتری و انداختندش بغل دست ماچک درشگه‌چی. این یاروهم مورد سوءظن قرار گرفته بود، چون بیست سال پیش با یک مجسمه نیم تنه امپراتور فرانسوا ژرف که در یک بخت آزمائی برده بود، نشسته بود به می‌زدن. بعد از کلی مذاکره با مجسمه گچی، کله‌اش را کنده بود و برای تاجگذاری انداخته بود تو مبال. گرچه چنین اعمالی به خودی خود و به سادگی تمام می‌تواند حمل بر قره مستی شود، درشگه‌چی بینوا از آن به بعد همیشه تحت نظر بود. حتی گلفروشی که قسم می‌خورد دیگر هیچ میلی ندارد که خاطر همایونی را از بخور بخور در مالیات‌ها آگاه کند نیز گرفتار همین مصیبت بود.


توضیح:

‏این قصهٔ هاشک مثل بسیاری دیگر از کارهای او زمینهٔ واقعی دارد. الکساندر ماچک واقعی در ۱۹۱۷ ‏در روسیه وسیلهٔ لژیونرهای چکسلواکی اعدام شده‌است. _ م.

پاورقی

  1. ^ فرانسوا ژزف بیش از نیم قرن به امپراتوری اتریش حکمرانی کرد. با مرگ او و آغاز جنگ اول جهانی این امپراتوری به چندین کشور، از جمله چکسلواکی تجزیه شد. قصه مربوط به دورانی است که چکسلواکی جزو امپراتوری بود.-م.