تبلیغ، ایدئولوژی و هنر ۲
آرنولد هاوزر
ارزش هنر بهعنوان وسیلهئی برای نفوذ سیاسی در زمانهای بسیار پیش شناخته شد، و از این رو استفاده شایان توجهئی از آن شده است. اما پیش از آگاهی یافتن از قدرتهای پنهانی هنر در ترغیب و برانگیختن، معنا و اهمیت و اثر ایدئولوژیکی آن، و پیش از آن که مردم آغاز بهآگاه شدن از این مسأله کنند که، هنر پیشبرنده هدف های علمی، چه خوب و چه بد، است، زمان درازی سپری گشت. شناخت این که هنر اغلب بیش از آن چه ظاهراً بیان میکند، آشکار کننده است، یکی از پیشرفتهای مهم در تاریخ نقادی بهشمار میرود. درکی از کارکرد ایدئولوژی بهطور کلی تابع بینش در نسبت، تنوع و تلون سنجیدارهای اخلاقی بود، و نه تنها با روشنگری [(عصر) روشنفکری] فرانسوی، بلکه حتی با روشنگری یونانی نیز پیوند داشت. از آن پس، تردیدهای فزاینده و حتی قویتری دربارهٔ انگیزههای عینی و پندارگرایانه (ایدهآلیستی) داوری انسانی پدید آمدهاند. «اخلاق دوگانهٔ» ماکیاول[۱]، تمییز مونتنی[۲] میان حقیقت «این روی و آن روی سکه»، ریاکاری، خودفریبی و خودبینی اخلاق گرایان فرانسوی لابرویز[۳]، لاروشفوکو[۴] و شانفور[۵]، و کشف «خردورزی» نهفته در پس گرایشها و کنشها، که روانکاویش نخستین چیزی بود که روشن و درک شد اما از خیلی پیش شناخته شده بود - همه بشارت دهندهٔ نظریه و نقادی ایدئولوژی هستند. البته این مارکس بود که برای نخستین بار این اندیشهٔ دورانساز را بهبیان آورد که: فرمولبندی و قالبندی ارزشها سلاح سیاسی مبارزهٔ طبقاتی است. پیش از او هیچ کس چنین اظهار عقیده نکرده بود که تمام شکلهای شعور، تمام بازتابیهای واقعیت، هر تصویر و تصوری از آن، ریشه بهادراک کژدیسه، یک جانبه و گرایش دار حقیقتی میبرند که تا وقتی جامعه طبقاتی است و گروههای ممتاز گوناگون میتوانند برای منافع و آرزوهاشان با یکدیگر بجنگند، پابرجاست.
اغلب بهشباهت میان مفهوم مارکسیستی جهان نگری بهعنوان «شعور کاذب» و حقیقت کژدیسه، و نظریههای روانکاوانهٔ «خردورزی» توجه و اشاره شده است. هم «شعور کاذب» و هم «خردورزی» هر دو با گرایشهای پنهانی - که از نظر اخلاقی یا اجتماعی ناپذیرفتنی و زیانآورند - در شکلهای قراردادی و ایرادناپذیر، پیوند دارند. هر دو اینها متضمن جانشینی ناآهاگانهٔ انگیزههای صرفاً خیالی یا آرمانی بهجای انگیزههای واقعی هستند. اگر پیشبرندگان این روند از آنچه آنها را برانگیخته، آگاه بودند، بنا بهگفتهٔ انگلس «ایدئولوژی بهپایان [راه خود] میرسید (۴)». و دروغ و فریب جایگزین ایدئولوژی و خردورزی میشد. آنچه زیرکانهتر و روشنتر از هر چیز دیگر ارائه و تفسیرِ واقعیتهای تبلیغی را از ارائه و تفسیر واقعیتهای ایدئولوژیکی متمایز میگرداند، دقیقاً این مسأله است که نادرست گردانی و تحریف حقیقت آن [تبلیغ] همواره آگاهانه و از روی قصد انجام میگیرد. از سوی دیگر، ایدئولوژی فریبی صرف است - در اصل، خود فریبی - که هرگز بهآسانی دروغ نمیگوید و فریب نمیدهد. ایدئولوژی حقیقت را بیشتر برای افزودن بهاعتماد بهنفس عاملان چنین فریبی که از آن سود میبرند، در پس پرده مینهد تا برای گمراه کردن دیگران.
مارکس و انگلس در هنگام سخن گفتن از ایدئولوژی، بهنادرست گردانی و «شعور کاذب» اشاره میکنند، زیرا بهگمان آنان، از دیدگاه یک طبقهٔ اجتماعی خاص، ایدئولوژی تصویر دروغین واقعیت است. [بنابراین] محوسازی، درپی آیندهٔ تمام نشانههای دروغ از مفهوم ایدئولوژی بهراستی تأکید بر صداقت آن دارد: و تنها وقتی دروغین است که قصد فریفتن دیگران را داشته باشد. افزون بر این، اکنون بهگونهئی فزاینده این مسأله مورد توجه قرارمیگیرد که ایدئولوژی با انگیزههای صرفاً اقتصادی تعیین نمیشود، بلکه رویهمرفته اوضاع و احوال طبقهئی تعیین کننده آن است. بهبیان دیگر، نه فقط سودهای ناشی از دارائی و تخصیص وسایل تولید، بلکه چشمانداز شهرت و اعتبار، آرزوی برخوردار شدن از نفوذ و منزلت - بهکوتاه سخن، برتریهای گوناگونی که یک طبقهٔ خاص ممکن است برای بهدست آوردنشان بهرقابت بپردازد - نیز تعیین کننده آن هستند. با اینهمه در تجزیه و تحلیل نهائی، پایه و اساسی اقتصادی است که هنوز هم تعیین کنندهٔ ایدئولوژی و نیز آگاهی طبقاتی است اگر، برغم این، مارکسیسم از ایدئولوژی بهعنوان «دروغین» و از آگاهی طبقاتی بهعوان «راستین» نام میبرد، بهاین سبب است که نخستین ادعای آن دارد که ملهم از انگیزههای معنوی و آرمانی است، در صورتی که دومی منافع مادی واقعی خود را میپذیرد.
اما انگیزههای نهفته در پس ایدئولوژی هرچه باشند، دریک جامعهٔ طبقاتی بدون آن [ایدئولوژی] آگاهی طبقاتی بهدشواری میتواند هستی داشته باشد. تفکر ایدئولوژیکی است، اما تفکر ایدئولوژیکی لزوماً تفکری نادرست نیست، تفکر درست نیز لزوماً تفکری جدا از ایدئولوژی نیست. شباهت میان نظریهٔ ایدئولوژی و روانکاری صرفاً در این نیست که بگوییم با پذیرش زیانباربودن یا خطرناک بودن حقیقت، آن را تحریف کردهایم. بلکه این امر را مسلم میگرداند که درست از آن جائیکه فرد برای هرآنچه احساس یا آرزو میکند، دلیل و منطقی نمیتراشد، چون بیشتر آنها برای دیگران بیاهمیت بوده و درغیر این صورت هم اخلاقاً سرزنش ناپذیرند، پس نیازی نیست بهاین که انگیزههائی که با منافع گروههای اجتماعی معینی همخوانی دارند، همیشه سرکوب شوند و بهگونهٔ ایدئولوژیکی نهان و در پردهٔ تفسیر و تأویل پوشیده گردند، زیرا که چنین انگیزههائی اغلب بیزیان و برای جامعه بیاهمیتاند، حتی اگر که بههیچ وجه از آن نباشند. بسیاری از نماها و تفسیرهای واقعیت میتوانند «عینی» برجای بمانند زیرا که نه با منافع هیچ گروه خاصی هماهنگی دارند و نه با آن در ستیزند. در این مفهوم، قضیههای ریاضی و نظریه های علمی معمولاً عینی بوده ازاصول حقیقت انتزاعی پیروی میکنند. اما چنین انضباط (دیسیپلین)هائی قلمروی کم و بیش تنگ را در بر میگیرند، و هرچند راهحلهائی که مییابند اعتبار کلی مسلمی دارند، با این حال، این تاریخ و جامعهاند که تعیین کنندهٔ دست کم مسائلی بهشمار میروند که آنها ناچار بهحلشان هستند.
برای مارکسیسم درسترای (ارتُدکس)، طبیعت ایدئولوژیکی تفکر آشکارکنندهٔ نسبیگرائی بسیار آن است. درحالی که انگلس دانش را یک «پدیدهٔ تبعی» صرف میداند، در مییابیم که استالین براین باورست که «زیرساخت، روساخت را میآفریند تا بهگونهئی ویژه در خدمت منافعش باشد (۶).» بهرحال، این واقعیت که حکمی ریشه بهایدئولوژی میبرد، بهیچوجه اثری بر درستیش ندارد: و تنها بهاین معناست که محتوایش تابع موقعیتی اجتماعی، اوضاع و احوالی طبقاتی و دیدگاهی مربوط بخود است. آموزهای علمی، برغم «تابعیت اجتماعی (۷)» و مقصود و منظور سیاسیاش میتواند هم درست باشد و هم در بافتهای اجتماعی تاریخی گوناگون معتبر باشد. چنین فرآوردهٔ ذهنیئی، بههرحال، بهخاطر طبیعت راستین خود، پارهئی از ایدئولوژی بخشی از جامعه میشود چون نوید دهندهٔ بهبار آوردن ثمری برای آن است، و در همین حال بخشی دیگر از جامعه آن را رد میکند زیرا که هستیش را بهخطر میاندازد. اما از آن جائی که ایدئولوژی صرفاً فرآوردهٔ فرعی بنیاد اقتصادی و منافع طبقاتی نیست - هرچند که همهٔ ایدئولوژیها بهاین عوامل پیوستگی دارند (۸) - کاملاً با اصطلاحات مادهگرائی (ماتریالیسم) تاریخی درک و دریافت نمیشوند. نظریههای علمی و آفرینشهای هنری چیزی بیش از فرآوردههای ایدئولوژیکی هستند. اینها میتوانند دربردارندهٔ ایدئولوژی باشند، یا از آن ریشه بگیرند و یا بهوسیلهٔ آن محدود شوند، اما شرح، تفسیر، ابداع و بینشی دارند که در بیرون از گسترهٔ سود مادی است.
انتقاد از ایدئولوژی مستلزم آگاهی داشتن از جانبداری و پیشداوری اندیشههای طبقاتی است. هرچند که چنین آگاهیئی بههیچ وجه دال بر آن نیست که نادیده گرفتن سرچشمهئی کاملاً امکانپذیر است. بریدن خودمان از ریشههامان کاری ناممکن است. نهایت آن که میتوانیم دریابیم که ریشههامان تا کجا و تا چه ژرفایی راه میبرند. اگر کسی مفهوم انگلس از «پیروزی واقعپردازی» را، مثلاً، چنین تفسیر کند که بالزاک با کوششهای صرفاً شخصی و بدون یاری دیگران توانائی آن را داشت که خود را از میان گل و لای بیرون کشد، بیتردید راهی بهخطا رفته است. منظور انگلس صرفاً این بوده که: بالزاک در مقام هنرمندی نابغه، با موفقیت راه خود را از میان ایدئولوژیئی نامناسب بهسوی ایدئولوژیئی مناسب با موقعیت اجتماعی واقعی و مناسبتر با اوضاع و احوال واقعی زمانش یافته و گشوده است. آنچه هر کوششی برای درست گرداندن گژدیسگی ایدئولوژی حقیقت یا اگر کاملاً خنثی نکند، محدود میکند، این است که خود درست گردانی بستگی بهموقعیت اجتماعی شخص [درست گردان] دارد. آنچه از وابستگی ساختهای معنوی (ایدهآل) بهاوضاع و احوال اجتماعی هستی میکاهد این حقیقت است که ایدئولوژی ضابطهئی متعصب نیست، بلکه صورت انعطافپذیری است که در یک حالت بیشتر و در حالت دیگر کمتر بهاوضاع و احوال اقتصادی و اجتماعی وابستگی دارد. باری، این حقیقت که در هر صورت، حد و حصرهائی برای آزادی و عینیت اندیشه وجود دارد، درغایت بهشکلی قاطع تفسیر ایدئولوژیکی و اجتماعیئی از فرهنگ را توجیه میکند؛ همچنین، چنین حد و حصرهائی گریز اندیشه از قید و بندهای اجتماعی را ناممکن میکند.
بررسی ایدئولوژی مستلزم بهکار گرفتن احکام آن است. تأمل کردن دربارهٔ ایدئولوژی و سنجیدن آن بهناچار بهاین شناخت میانجامد که خود نقادان ایدئولوژی بهگونهئی ایدئولوژیکی اندیشه میکنند. چنین انتقادی تنها در صورتی درست و رواست که ازحد و حصرهای دیدگاه خود آگاه باشد. این دیدگاه، مانند تمام دیدگاههائی که بهموقعیت اجتماعی خاصی وابستگی دارند، گرفتار خطای بنیادی همهٔ اندیشههائی است که برغم جزئیت و پرسپکتیو (چشمانداز) ویژه خود، ادعای کلیت و جامعیت میکنند. مارکس و انگلس معنا و اهمیت معرفت شناسانهٔ جزئیت ساختهای نظری را دریافتند. آنان تأکید داشتند که، هرچند ارزشهای داوری بستگی بهمنافع طبقاتی معین دارد، با این حال، هر ایدئولوژیئی مدعی است برای همهٔ جامعه معتبر است (۹) اندیشه هنگامی ایدئولوژیکی است که منحصر بهدیدگاه خاصی باشد و نسبیت آن از جزئیتش، و اعتبار معیدش از تقیدهای اجتماعیش پیروی کند. باری، ازهمان آغاز، این مفهومها برای هنر معنائی متفاوت با معنایشان برای بقیهٔ فرهنگ داشتهاند. چون هنر با حقیقت متفاوتی سر و کار دارد، مسأله ایدئولوژی درهنر شکلهای متفاوتی مییابد تا مثلاً، در علوم طبیعی. یک کار هنری بههمان مفهومی که در یک نظریهٔ علمی بهکار گرفته میشود، «درست» یا «نادرست» نیست؛ بهبیانی دقیقتر، هنر را نمیتوان راستین یا دروغین بهشمار آورد. بازنمائی هنری میتواند بهخوبی گمراه شده، تحریف گردد و راستی خود را از دست بدهد، اما بههیچ وجه نیازی نیست که این مسأله، نتیجهٔ نسبیت و پرسپکتیو ویژهٔ آن باشد بهکار بردن مفهوم اعتبار کلی در هنر ناممکن است جز در متنی تاریخی یا شخصی؛ مفهومهای آگاهی «دروغین» و «راستین» در هنر هردو بهیکاندازه بیمعنیاند. نمایشی از واقعیت که عیناً دروغین باشد، میتواند از دید هنری راستین، متقاعد کننده و مناسبتتر از نمایشی باشد که از دید علمی درست و بیعیب و نقص است، در جائی که حقیقت علمی هدف نیست، نادرستاست که طلب کردن آن یا نبودنش را خطا بدانیم. طبیعت پرسپکتیوی هنر نه نیازمند یک همبسته است و نه تاب تحمل آن را دارد: در این متن؛ «پرسپکتیو ویژه» و «دروغین» کاملاً از یکدیگر جدا هستند. حقیقت هنری را نمیتوان ثابت کرد، همین طور هنر را نمیتوان ثابت کرد، همینطور نمیتوان نتیجههای زیانآور واگرائیش را از حقیقت عیان کرد. هنر بهموجب این امر مسلم که ایدئولوژیکی است، حقیقی است نه بدخواه، و نیز بهاین سبب که بهشکلی ناگسستنی در گسترهٔ عمل قرار میگیرد و در آن محاط میشود؛ هنر کاذب است نه بهاین علت که از فلان دیدگاه سیاسی خاص پیروی میکند و نه از آن دیگری، بلکه بهاین سبب که ایدئولوژیئی را باز مینمایاند که پیوندی تردیدآمیز و غیرقاطع با آن دارد، یا دیدگاهی متعادل و بیتناقض را بهخود میبندد، درحالی که در حقیقت در اثر داشتن دیدگاهی متزلزل و متناقض کمیتیش لنگ است.
از آنجائی که مادهگرائی تاریخی نظریهئی روانشناسانه نیست، مفهوم متناظر ایدئولوژیش بر پایهٔ یک نظریهٔ انگیزش روانشناسانهٔ تجربی و شخصی قرار ندارد، بلکه بر پایهٔ نیروهای اجتماعی - تاریخیئی است که خود را در اندیشهها: احساسها و کنشهای انسانها - اغلب بیآن که بهآن آگاه باشد و یا قصدش را داشته باشند -، متناسب با گروه خاصی که بهآن تعلق دارند، بازگو میکنند. بهمفهوم مارکسیستی، آگاهی آنگاه «دروغین» است که انگیزش روانشناسانه را با انگیزش تاریخی و اجتماعی درهم آمیزد (۱۰). ایدئولوژی آنانی که با نظام اجتماعی غالب مخالفند، خود مُهر اوضاع و احوال اجتماعی خاص آنان را دارد. یک اندیشه ورز یا هنرمند هیچ کار دیگری جز باز نمایاندن جامعهئی که خود در آن ریشه دارد، نمیتواند بکند: خواه از قانونهای آن پیروی کند و خواه علیه آنها مبارزه کرده در برابرشان ایستادگی کند بههرحال او خود محصول آن [جامعه] است. در تکمیل کردن یا درستگرداندن گرایشها و آفرینشهائی که تعهد اجتماعی ندارند، و اساساً از قید ایدئولوژی آزادند، نیست که فرهنگ ضرورتهای ایدئولوژیکی بهخود میگیرد. ایدئولوژیها از همان آغاز با جهتگیریها و منافع طبقاتی پیوند دارند؛ و صرفاً بهعنوان یک پس - اندیشه خود را با آنها سازگار نمیکنند. در نظر نگرفتن این مسأله، سبب نشناختن ماهیت آنها میشود. (ادامه دارد)
ترجمهٔ فرشتهٔ مولوی
پانویسهای متن اصلی
4. .Engles, Ludwing Feurbach of Letter Franuz Mehring, 14 July 1893
.der Ideologie”, in Gegenwartzprobleme der Soziologie, A. Vierkandi – Festschift, 1949
5. Theodor Geiger, “Kritische Bemerkingen Zum Begriffe
6. .Stalin Marxism and Linguisics, 1950
.Soziologie des Wissen", Archiv fur Soziaiwissenschaf und Sozialpolitik, VOL. LIII, 1925
7. Karl Mannheim, “Das Problem einer
8. .Ct. Theodor W. Adorno, Einleitung in die Musiksooziologie, 1962, p. 215
9. .Marx - Engels' Die deutsche Ideologie, 1953, PP 44f
10. .Engels, Letter to Mehring, 14 July 1893
پانویسهای مترجم
- ^ Machiavelli: نیکولوما کیاول تاریخدان و سیاستمدار ایتالیایی ۱۴۶۹ - ۱۵۲۷ - م.
- ^ Montaigne: میشل مونتنی، نویسندهٔ فرانسوی، ۱۵۳۳ - ۱۵۹۲ - م.
- ^ La Bruyere: ژان دولابرویر، نویسنده و تاریخدان و حقوقدان فرانسوی، ۱۶۴۵ - ۱۶۹۶ - م.
- ^ La Rochefoucauld: نویسندهٔ فرانسوی، ۱۶۱۳ - ۱۶۸۰ - م.
- ^ Chamfort