تبلیغ، ایدئولوژی و هنر ۳
آرنولد هاوزر
بهنظر مارکس، برای آن که نمایندهٔ ایدئولوژی خرده بورژوازی باشیم، لازم نیست که دکاندار باشیم یا در منافع طبقاتی آنان سهیم باشیم، یعنی برای مشارکت در ایدئولوژی یک طبقهٔ ویژه لازم نیست که انسان عضو آن طبقه باشد. در تاریخ هنرمندان، بیشمارند هنرمندانی که ایدئولوژی اربابان و حامیان خود را با عقیدهئی استوار و از روی سرسپردگی پذیرفتند، نه بنا بهوظیفهٔ قراردادی. این وضع تا زمانی معمول بود که هنرمندان، چون یک طبقهٔ حرفهئی، آزاد نشده بودند. از آن پس نیز، بهویژه پس از [عصر] روشنگری، آگاهی طبقاتی هنرمندان بیش از پیش افزایش یافت و بسیاری از آنان سخنگوی طبقههای پائینتر شدند. برخی از نویسندگان برجستهتر عصر روشنگری از اشرافیت روگردانده بودند، و اندیشهورزان و نویسندگان و هنرمندانی که ایدئولوژی طبقهٔ کارگر صنعتی قرن نوزدهم را بهضابطه درآورده، و بهشکل منظمی توسعه داده، و مشتاقترین هواخواه آن بودند، همه از طبقهٔ بورژوا بودند. توجه بهاین که هرکسی با پیشینه و یافتهها و پرورشش، و نیز با پایگاه اجتماعی پدر و مادر و رسوم خانوادگیش متمایز و مشخص میشود، آنگاه از نویسندهئی که بهناگزیر از اشرافیت روگردانده - هرچند که آن جامعه دیگرگون شده باشد - انتظار داشته باشیم که بهشیوههای اشرافی وفادار بماند، و یا از این تعجب کنیم که «کاشف» ایدئولوژی زحمتکشان (پرولتاریا یا طبقهٔ کارگر) دو نهال بودژوازی، یعنی مارکس و انگلس، بودند، [اینها] مبین اندیشهئی بیش از حد سادهگیرانه دربارهٔ چگونگی شکلگیری ایدئولوژیهاست.
آن چه بیش از همه دربارهٔ خاستگاه اجتماعی برخی از ایدئولوژیها درخور توجه است، این است که هنرمندان و نویسندگان و اندیشهورزان، که گاهی عقیدهئی استوار دارند و گاهی ندارند - ناآگاهانه و بیهیچ قصدی طرفدار ایدئولوژی حامیان و مشتریان خود هستند، خواه خود این نکته را بپذیرند و خواه رد کنند. معنای ایدئولوژی دقیقاً آن است که اندیشهها و احساسها و کوششهای فرد باید با منطق و اخلاق و ذوقی که با هنجارهای نظم اجتماعیِ غالب - چه زمینداری باشد یا استبدادی یا سرمایهداری - مناسب است همنوائی کند، چه آن فرد این نکته را دریابد و چه درنیابد. این «مرتد» خواندگان، نه فقط آنانی که از طبقهٔ پائین بودند، بلکه آنانی هم که از طبقه بالا بودند، همواره در ضابطهبندی و رواج ایدئولوژیها نقش بزرگی بهعهده داشتهاند. نخستین بار این مسأله هنگامی که اشرافِ عصر روشنگری آرمان بورژوازی را پذیرفتند یا هنگامی که بورژوازی مروج اندیشهٔ «آگاهی طبقاتی زحمتکشان» و «مبارزهٔ طبقاتی» شد رخ نداد، بلکه وقتی آغاز شد که پاتریسینهای[۱] رومی با پلبینها[۲]، و اعضای طبقهٔ حاکم متحد شدند که پیام مسیح را در روم جار زده منتشر کنند. اعضای قشرها و طبقههای اجتماعی بالاتر اغلب آرمان طبقههای پائین را بهخاطر منافع و فوایدی میپذیرند که بیش از آن چه در نظر نخست بهدیده میآید عملی و دستیافتنی است. شرکت آنان در مبارزات بردگان، سرفها یا زحمتکشان بیشتر از روی ترس است تا از سر همدلی و بشردوستی، یعنی از ترس این که مبادا در جامعه شکستی کلّی رخ نماید و آنها ناچار شوند که نظم تازه را بپذیرند.
تنها بعدها اِسناد ایدئولوژیها [بهوضع طبقهٔ هنرمند] بدل بهیک مشکل واقعی شد؛ یعنی از زمانی که این پرسش مطرح شد که آیا مفهومهائی چون «مبارزهٔ طبقهئی»، یا در ایدئولوژیهای طبقهئی را تماماً آن «مرتدان» یعنی روشنفکران نامتعهد، بهنفع خودشان اختراع کردهاند یا نه. این حقیقت که آگاهی طبقهئی زحمتکشان و ایدئولوژی جامعه سوسیالیستی [بیشتر] در میان کارگران مدافعان تمامعیار داشته باشند تا در میان روشنفکران، و نیز هرگز [این آگاهی طبقهئی] بدون وجود «مرتدان» تحصیلکرده بهشکل نظریه و برنامه درنمیآمده، در اصل، جای شگفتی ندارد. حتی لنین هم پذیرفته است که کارگران توانائی آن را ندارند که آن آگاهیِ بهراستی سوسیالیستی را توسعه بخشند، و نهایت آن که نمیتوانند از اتحادیههای کارگری فراتر روند، و بنابراین بدون پشتیبانی رفقائی از طبقهئی تحصیلکرده توانمند آزادی آنان ناممکن بوده است. بهعکس، اگر مناسبات تولیدی تازه و وجود یک طبقهٔ کارگر صنعتی تازه، با بحرانها و ستیزهها و مبارزات خاصشان نبود هرگز نظریههای فلسفی، تاریخی و اقتصادیئی که آن «مرتدان» مطرح کردند قد علم نمیکرد.
کار این «مرتدان» آن بود که تناقضات واقعی سیروگسترش تاریخی را بهمفهومهای اندیشهٔ دیالکتیکی باز گویند. آگاهی طبقهئی و مبارزهٔ طبقهئی فقط با بهدست دادن تعریف روشن و متمایز [این مفاهیم] در یک نظریه پدید نیامد و ریشه نگرفت. اینها کیفیات ذاتی همان طبقه است و هر که بتواند این اندیشهها را متناسب با موقعیت طبقهئیش ضابطهبندی کند میتواند آنها را دریابد. «مرتدان»، روشنفکران، مبلغان و مؤلفان بیانیههای ایدئولوژیکی، گرایشها و پیششرطها و جهتگیریهای طبقهئی اصلی آگاهی را کم و بیش ساخته و آماده مییابند. تهایت آن که این گروه آنها را بهآسانی گسترش میدهند. آیا اکثریت یا اقلیت مردم از یک ایدئولوژی آگاهند یا نه، اهمیت قاطع ندارد.
نظریهٔ «پیروزی واقعپردازی» انگلس بر پایهٔ عوامل اجتماعی آفرینشهای هنری قرار دارد که از انگیزشهای روانی بنیادیشان مستقل است. آن اصول فلسفی را که هنرمند میپذیرد و بهآگاهی او در سطح روانی غلبه دارد، و او خواستار درک آنها و باور داشتن پیشرفت خویش است، بههیچ روی الزاماً همان اصولی نیست که خصلت آفرینش هنری او را تعیین میکند. بهنظر انگلس، هنرمند واقعی را نمیتوان از تصویر کردن اوضاع و احوال، چنان که بهراستی هست، بازداشت؛ هرچند که امیدها و بیمهایش بینش او را تیره کرده باشد. در این حقیقت شک نمیتوان کرد که هنرمند راستین، جدا از سطح روانیئی که او تا حد معینی مسؤول آن نیست، در یک حوزهٔ عقلانیت عینی کار میکند که ایدئولوژی خود او، اوضاع و احوال طبقهئی واقعی و منافع اجتماعی راستینش، او را بهآن راهبر بوده است، و او نمیتواند موقعیت درست (یا بهگفتهٔ انگلس، موقعیت مترقی) اجتماعیش را نپذیرد که بههر حال این خود مسألهئی درخور تأمل و پرسشپذیر است. بهنظر انگلس، این که بالزاک هنرمند بینندهئی بهتر یا صادقتر، یا اندیشمندی برتر از بالزاک گیج و گول در فلسفه و سیاست بود، و یا، بهرغم پیشداوریهای سادهلوحانهاش، احساس میکرد که اندک اندک توانائیها و دستاوردهای چشمگیر بورژوازی را میشناسد امر مهمی نیست (چرا که او در حقیقت اغلب، امّا نه همیشه، فضیلتهای اشرافی را میستود)، بلکه این مهم است که او با آن که از اصالت و اشرافیت و سلطنت و کلیسا متعصبانه، آگاهانه و پرشور دفاع و ستایش میکرد، امّا از روی اکراه و بیقصد نیکخواهی، بهحق و بهدرستی با دستاوردها و پیروزیهای بورژوازی نیز رویارو شد و از آنها سخن گفت. بالزاک دلبستگی پرشوری بهاشراف سالاری داشت و شیفتهٔ آن بود. امّا از سوی دیگر هم با چشم بیطرف و منصفانهٔ یک واقعپرداز، و با درک و قطعیتی هرچه تمامتر، بورژوازی را تصویر میکرد، و چون خود از اشراف نبود، گرچه افراط کار و بیپروا بود، امّا بورژوائی عاقل و معتدل باقی ماند. دقیقاً میدانیم که نگارهٔ ذهنی هنرمند از جهان نه بستگی بهکسانی دارد که او طرفدار آنهاست، و نه بستگی بهاین دارد که او اصول چه کسانی را میپذیزد، بلکه بهاین بستگی دارد که با چه چشمی جهان را بنگرد، که این جوهر همان چیزی است که نظریهٔ «پیروزی واقعپردازی» بهما میآموزد و توانائی میدهد که نقش ایدئولوژی را در هنر بهدقیقترین شکلی مطالعه کنیم.
خاستگاه ایدئولوژی هنرمند بهطور کلّی بسیار بغرنج است: انگیزش اجتماعی و تحصیلی و حرفهئی و زندگینامهئی همه میتوانند در درجهٔ نخست اهمیت قرار گیرند. البته این خاستگاه گهگاه، چه در دورههای گوناگون پیشرفت هنرمند، و چه در کارهای فردیش، متنوع بوده از اهمیتی نسبی برخوردار است. وانگهی، همیشه نمیشود گفت که هنرمند ایدئولوژی معین و بنیادی دارد. باری، امّا همیشه میتوان از یک ایدئولوژی یا مجموعهئی از جهتگیریهای ایدئولوژیکی سخن گفت و مقاصد نهائی را حتی در آن هنگام که انگیزهها متناقضند، کشف کرد. زیرا، در معنای اجتماعی، حتی یک دیدگاه متزلزل، مبهم و غیرقطعی نیز دارای معناست. نظریه «پیروزی واقعپردازی» بهاندازهٔ کافی توسعه نیافته است تا دربارهٔ چنین مسائل پیچیدهئی بهدرستی داوری کند. این نظریه تاکنون از بینش درخور و ضابطهبندی شایان توجهٔ مشاهده و شناختی که، بهرحال، حتی در نیمه راه پایهریزی یک جامعهشناسی جامع هنر هم نیست، فراتر نرفته است. در حقیقت، این نظریه بازگوی چیزی بیش از این نیست که هنرمندان در یک جوّ اجتماعی خاص[۳] کار میکنند که در آن قوانینی اعتبار دارد که از نظر ساختی هیچ گونه ربطی با انگیزش روانشناسانهٔ مسلط هنرمندان ندارد، اما میتوانند در درک هنرشان نقشی قاطع داشته باشد. این مسأله در خور ملاحظه است که انگلس در این نظریه، و نیز در نظریهٔ «متوازی الاضلاع قدرتها»یش - بهبیان دیگر، در دو تا از ویژهترین مفهومهایش از یک اصل هگلی پیروی میکند، یعنی، از «زیرکی خرد». او در هر دو نظریه، با هگل در این اندیشه - که برای این مکتب کلی تفکر نقشی قاطع دارد، و فراگیرندهٔ هگلیسم و مارکسیسم است - سهیم است که فاعل عینی - ذهنی نمایندهٔ روندی تاریخی است که او نیازی بهدانستن هدفش ندارد و، در سطحی فلسفی، نمیتواند حتی آن هدف را بشناسد.
این واقعیت که مطالعهٔ سرنوشت ایدئولوژیکی تفکر، روانشناسی آشکارسازی، و اندیشهٔ نسبیت دانش و ارزشهای فرهنگی همه با هم همگانی و همخوانی مییابند، نشانهٔ خاستگاههای مشترک تاریخی و اجتماعی آنهاست. بدون نقش غالبی که عامل انگیزش اقتصادی قطعی اما تا آن زمان پنهان، در آگاهی بورژوازی امروزین بهعهده گرفت، این انضباط (دیسیپلین)ها بهسختی میتوانسته است بهاهمیت علمیئی که تا بهحال حفظ کرده، دست یازند. خاستگاههای مفهومهائی چون ایدئولوژی و خردورزی، خودفریبی و رنجش[۴]، اشتقاقها و چشمانداز (پرسپکتیو)های گمراهکننده تنها میتواند در بافت ناامیدیها و پندارهای بیهودهٔ دور انقلابیئی دریافته شود که - چنان که دیدیم - در پی خود، دورهئی متناقض و بههمان اندازه برای همهٔ کسانی که در گسترهاش میزیستند، دشوار و گیجکننده بههمراه داشت، دورهئی که تجربهٔ قاطع و تردیدناپذیرش در دیالکتیک تاریخ، تناقضهای تفکر و دوگونگی احساس و ارزشیابی نهفته بود. اصل اساسی فن تازهٔ تجزیه و تحلیل این بدگمانی بود که در پس آشکار، پنهان و در پس آگاهی، ناآگاهی، و نیز در پس آن چه تردیدناپذیر و روشن است، ناسازگاری و دوگونگی نهفته بود. مفهوم تفکر بهعنوان روند بینقاب گرداندن - روند آزمودن و آشکار کردن هر حکم و بیانی با مراجعه بهمقاصد بنیانی آن - یکی از ویژگیهای عصر بود. در این معنا، مارکس، نیچه، فروید و پارتو[۵] همعصران راستیناند، هرچند که در جنبههای دیگر با یکدیگر سازشی ندارند. همهشان در این باره با یکدیگر متفقالقولند که زندگی روشنفکرانهٔ آگاهانه و آشکار، همراه بههمهٔ آن چه مردم دربارهٔ شیوهٔ احساس و عمل خود میدانند یا فکر میکنند که میدانند، اغلب تنها کژدیسهاند و تغییر شکل دادهاند، یعنی شکلهای صرفاً مصنوعی یا اشتقاقی انگیزههای واقعی رفتار آنانند. صرفنظر از هر آن چه دربارهٔ مارکسیسم میدانستند و یا هر فکری که دربارهٔ آن میکردند، در هنگامی که آنان آموزههاشان را توسعه میدادند، همهشان فن تجزیه و تحلیل آگاهی و شعور و درک اندیشهها را پذیرفته بودند که ویژگی مادهگرائی تاریخی و نظریهٔ ایدئولوژیکی اوست. همهشان نظریهٔ «آگاهی دروغین» را بهکار میبردند، بهرغم هر نامی که بهآن دادند.
ماهیت نظریهٔ مارکسیستی ایدئولوژی شناخت پیوند واقعی میان جامعهشناسی و روانشناسی است: یعنی این واقعیت که لازم نیست که معنا و هدف عینی اوضاعواحوال اجتماعی، ساختها و قانونها با هدفهای ذهنی مربوط بهآنها همخوانی کند؛ یا شیوههای تولید، نهادهای اجتماعی، شکلگیری طبقهئی و مبارزهٔ طبقهئی پیرو قانونها و منطق خود هستند، و «دلیل بنیادی» خود را دارند. یا بنابراین، فرد در اوضاع و احوال اجتماعی - اقتصادی خاص، از جهات کاملاً بنیادی «آزاد» نیست، بلکه با گرایش و ذهنیت احساس میکند، عمل میکند و میاندیشد. در مصطلحات هگل در این باره میشود از یک «زیرکی» خرد طبقهئی سخن گفت که از دارندگان آن مستقل است. شور و اشتیاق سرمایهدارانه برای پیروزی مادی بهعنوان دلیل بنیادی فراشخصی، همانند آرزوی کسب و تملک خصوصی و نفع فردی نیست و در مقام یک انگیزهٔ جمعی، سازوکاری یکسره دیگرگون با روانشناسی حرص و آز دارد. از نظر مارکس، آن چه فردی دربارهٔ خود میاندیشد و میگوید، از دید جامعهشناسانه غیرمادی است؛ مهم «آن چیزی است که او بهراستی هست و انجام میدهد (۱۱).» بههمین گونه، معنای ایدئولوژیکی رفتار انسان با انگیزش روانی او کاملاً تفاوت دارد. انسان پیوسته تابعیت اجتماعی و ذهنی فراوردههای کار و فراوردههای ذهن را با هم مخلوط میکند. این حکم مارکسیستی که «آنان کاری انجام میدهند، بیآن که آن را بشناسند[۶]،» میتواند شعار کل نظریهٔ ایدئولوژی باشد.
انگیزههای روانیئی که در پس تصمیم کسی برای داوطلب شدن در جنگ وجود دارد، ممکن است صرفاً پندارگرایانه باشد: ممکن است فکر کند که دارد برای یافتن عدالت و آزادی بهجنگ میرود. باری، ریشهٔ مفهومی که او از عدالت و آزادی دارد، بهطور کلی بهایدئولوژیهای قشرهای اجتماعیئی که از جهت سیاسی در کشورش مسلطند، میرسد. از این قرار، نه فقط عیناً، بلکه هم چنین بهوسیلهٔ انگیزههای مادی والایش یافتهٔ نهانی و ناآگاهانهئی که در پس پندارها و آرمانهای شخص داوطلب نهفته است، ممکن است عاملهای اساساً اقتصادی سببساز جنگ باشد، تاریخ رشتهئی متوالی از چنین بدهبستانها[۷] است. مردم بر این باورند که بههواداری از آزادی جنبش دارند با زمینداری میجنگند؛ بهنام آزادی دین میکوشند که سلسله مراتب کلیسا را فرو کشند؛ در حالی که دلهاشان سرشار از شور و شوق برابری و برادری است، علیه خودکامگی طغیان میکنند. بیتردید چنین پندارهائی تا اندازهٔ منعکسکنندهٔ انگیزههای راستین مبارزهها، جنگها و انقلابهای آنان است. از دیدگاه روانشناسی، کافی است که این پندارها را نقطهٔ آغازی بهشمار آریم و دیگر پیشتر نرویم، زیرا مردم بهندرت از انگیزشهای دیگر باخبرند. باری، تنها تفسیر ایدئولوژیکی گرایشهای آنان میتواند آشکارکنندهٔ چیزی باشد که در پس اعمالشان نهفته است.
اما این چه نوع «آگاهی» است که مردم خود از آن آگاه نیستند؟ از دیدگاه جامعهشناسی، هر طبقهئی برای آگاه شدن از موقعیت خود نیروئی در خود پنهان دارد که از نظر مؤثر و قابل اعتماد بودن درست بهاندازهٔ نیروی موقعیت طبقهئی ناپنهان و آشکارا نمودار شدهٔ خود آن طبقه است. این نیرو [پنهان] فقط وقتی خود را بهعنوان آگاهی طبقهئی مستقیم و مؤثر آشکار میکند که مردم هماهنگ با وضع یا موقعیت طبقهئی خود بیندیشند؛ که البته بههیچ وجه همیشه چنین نیست، حتی اگر که هماهنگ با وضع طبقهئی خود عمل کنند. در این خصوص، گئورگ لوکاچ[۸] بر این عقیده است که آگاهی طبقهئی «تنها با منسوخ کردن و از میان بردن نظام طبقههای اجتماعی غالب و توسعه جامعهئی که کاملاً بر یک پایهٔ اقتصادی سازمان یافته باشد، امکان پذیر میشود»، و این دگرگونی را ناشی از این حقیقت میداند که، تنها بهاین گونه بهمرحلهئی میتوان رسید که «مبارزهٔ اجتماعی در مبارزهئی ایدئولوژیکی برای آگاهی - برای پوشاندن یا آشکار کردن منش طبقهئی جامعه، بازتابانده میشود (۱۳)».
آگاهی طبقهئی بههیچ وجه همان ایدئولوژی نیست. با وجود آن که هر گونه تجلی [وجود] انسان آشکارکنندهٔ ایدئولوژی است، با این حال همواره متضمن آگاهی طبقهئی نیست. این واقعیت که ایدئولوژیها از جمله وسایل پیشبرندهٔ همیشگی فعالیت انسانیاند، جز این که نشان دهد که انسان آفرینندهٔ ایدئولوژیها است، چیز دیگری را ثابت نمیکند، حال آن که عکس آن صادق است - یعنی انسان آفریدهٔ ایدئولوژیها است. اگر صرفاً بر نهادهٔ (سنتز) مارکسیستی را وارونه کنیم و بگوئیم - هم چنان که گفتهاند - که ایدئولوژیها فراوردههای انساناند و نه بهعکس (۱۴)، [مساله را] بیش از اندازه آسان گرفتهایم. روشن است که انسان ایدئولوژیها را میآفریند، اما نه بدون پیش شرطهای مسلم؛ و در این پیش شرطها است که روشنترین برهان منش فرا فردی ایدئولوژی، عینیت اجتماعی و خودمختاریش نهفته است. انسانها ایدئولوژیها را از سر بلهوسی خودسرانه نمیآفرینند. ورنه ایدئولوژیها جز ساخته و پرداختههای دروغین، توهمات ذهنی، یا تصورات شاعرانه چیزی نخواهد بود. باری، هر چند که پیوسته این مسئله مطرح میشود، اما تضاد میان انسان چون یک فاعل روانی ایدئولوژی آفرین و انسان چون یک پذیرای اجتماعی که بهگونهئی ایدئولوژیکی آفریده شده، تضادی آشتیناپذیر نیست. این تناقض صرفاً گویای هویت دوگانهٔ انسان، منش فردی و در همان حال و زمان اجتماعی اوست که پایه و اساس ماهیت دیالکتیکی همهٔ زندگی اوست. انتقادی که او ایدئولوژیش را بهباد آن میگیرد توانائی آن را ندارد که از بستگی ایدئولوژیکی اندیشهٔ خود او پافراتر بگذارد درست همچون این واقعیت که همین اندیشهٔ او یک بنیاد اجتماعی دارد که میتواند او را از درگیر شدن با محیط اجتماعیش، و ادامهٔ کشاکش با آن باز میدارد.
شکلگیری ایدئولوژیها یکی از نخستین و روشنترین نمونههای پیشرفت و تحولی است که از سخترائی (ریگوریسم) سبکی با قالببندی اشرافی افتخار در یونان باستان ریشه میگیرد. هنر سدههای هفتم و هشتم پیش از میلاد آن هنر اشرافسالاری بود که هنوز غنی و دولتمند و از نظر سیاسی غالب بود، اما وضع اقتصادی و سیاسیش کم و بیش در معرض خطر و تهدید قرار گرفته بود. اشرافسالاری که بهدست بورژوازی شهری از جایگاه رهبریش در اقتصاد بهکناری رانده شده، و شاهد کاهش درآمدهای خود و افزایش سودهای کسانی بود که در اقتصاد پولی تازده دستاندرکار بودند، همان واکنشی را نشان داد که اغلب همهٔ گروهها و طبقههای تهدید شده در اوضاع و احوالی مشابه نشان میدهند: یعنی مدعی شد که یکتا و انحصارگرست. باری، تنها در آن هنگام بود که آغاز بهتأکید و پافشاری بهمتعالی بودن خود کرد، تا برخوردار بودنش را از امتیازاتی کرد توجیه کرده خود را محق جلوه دهد و بدین گونه شکست اقتصادی خود را با ادعای داشتن کیفیتهای مثبت دیگر جبران کند (۱۵). از آن پس دیگر بندرت ویژگیهای نژادی و طبقهئی را نشانههای فضیلت و افتخار برمیشمردند، و شتابان بهضابطهبندی قالبی اخلاقی پرداختند که در زمان ثبات سیاسی و امنیت اقتصادی بهزحمت درخورد توجه قرار میگرفت. در این هنگام بود که پایههای اخلاق اشرافی بنیان گذاشته شد، یعنی مفهومهای فضیلت[۹] از تولد و نژاد، و اندیشهٔ نجابت و خوبی[۱۰] از توازن میان جسم و جان، و میان فضیلتهای نظامی و اخلاقی، مشتق شد. شناختهترین و روشنترین تجلی این ایدئولوژی ساده، بهگونهٔ پهلوان جوان آرمانی در پیکرتراشی یونان نمایان است. شعر غنائی و اخلاقی نو که توسط گروه همسرایان خوانده میشد، با درگیری مستقیمش با مسائل روزمره، در همین بحران اجتماعی ریشه گرفت و بیش از ساگا[۱۱] (داستان)های پهلوانی کهن در اشرافی که بهعنوان طبقهئی حاکم از بقا و دوام خود دفاع میکردند؛ توجه و علاقه و تفاهم نسبت بهخود را برانگیزاند و بیدار کرد. شاعرانی که شعرهای آموزشی برای همسرائی میسرودند، مانند پینداروس[۱۲]، در عوضِ سرگرم کردن با نقل داستانهای پر ماجرا، تعالیم اخلاقی سختی بهاشراف عرضه میکردند. و آن گاه که شعرهایشان تبلیغ آشکار نیست، شکلهای والایشیافتهئی از ایدئولوژی طبقهئی سراسر عملی است.
رابطهٔ میان وضع طبقهئی و سرچشمهٔ ایدئولوژی شکلهای زیبائیشناختی گوناگون، رابطهئی است که از دید اساسی و کلی، عینی و درست است، هرچند که در موارد خاصی این رابطه اغلب اختیاری و دلبخواه و صرفاً مجازی است. و درست همین جاست که جامعهشناسی هنر در معرض بیشترین خطر ایهام قرار میگیرد.
- پیچیدگی جامعه طبقهئی (بنا بهنوشته کریستوفر کادول)[۱۳] سبب میشود که رقص بهشکل یک داستان، یک نمایش، تحول و تکامل پیدا کند. دشواریهای همسرائی چنان که باید آسان میشود تا پیدائی بازیگران فردی را اجازه دهد. انفراد که حاصل تقسیم کار در یک جامعهٔ طبقهئی است، در سوگنامه (تراژدی) منعکس میشود. یک خدا، یک قهرمان، یک پریستار - شاه، مردم، بزرگمردان، از همسرایان جدا میشوند و در صحنه نمایان میشوند، و در همان حال و همان زمان بهبازیگری ایستا و بازی متحرکی که در همسرائی همراه با رقص از یکدیگر جدائیناپذیر و یکی بودند، جان میبخشند...[۱۴].
اکنون بهخوبی میدانیم که تاریخ سوگنامه، طولانی و پیچیده است و خالی از ابهام نیست. ممکن است خاستگاههای تاریخ سوگنامه - هرچند که مستقل از آن بهجای میمانند - در گذار از وضع و موقعیت قبیلهئی بهجامعۀطبقهئی ریشه داشته باشد؛ اما اثبات این مسئله بسیار دشوار است. هرچه رخ داده باشد، دیدن یک رابطهٔ علّی میان پدیدار شدن هنرپیشهٔ فردی از رتبههای گوناگون همسرایان و انحلال جامعهٔ کِلانی، توسعهٔ طبقهها، و تقسیم کار؛ سادهانگاری و ایهام است. حتی این مسأله که قهرمان تنها - که سرنوشتش موضوع یک سوگنامه است از هر حیث بهرئیس کِلان کمتر شباهت دارد تا بهفرد رهائییافته از قیدوبندی که زادهٔ رقابت اقتصادی است؛ هنوز مورد تردید است.
فرشتهٔ مولوی
پانویسهای مترجم
- ^ Patrician: عضو خاندانهای نخستین شارمند رم قدیم، که طبقهٔ حاکم و قدرتمند را تشکیل میدادند.- م
- ^ Plebein: از پلبنیها یا پلبها مردم عوام که طبقهٔ محرومین را تشکیل می دادند. – م
- ^ Sui Generis
- ^ ressentiment: بهمعنی خشم و تغییر نیز هست. – م
- ^ Pareto: ویلفردو پارتو، اقتصاددان و جامعهشناس ایتالیائی، ۱۸۴۸ - ۱۹۲۳. – م
- ^ quid pro quos
- ^ Georg Lukacs: منتقد ادبی و فیلسوف که یکی از پیشگامان و نظریهپردازان نقد ادبی مارکسیستی بود، ۱۸۸۵ - ۱۹۷۱.- م
- ^ arete دقیقاً «هنر» است مقابل «عیب».
- ^ Kalokagathia
- ^ Saga: بهمعنای افسانه و داستان، بهویژه در ادبیات ایسلند و نروژ. – م
- ^ Pinder: شاعر غنائی یونان باستان. - م
- ^ Christopher Caudwell
پانویسهای متن
11. Marx, Der Acbtzente Brumaire des Louis Napoleon, 1852
12. Marx, Das Kapital, 1967, P. 88
13. Georg Lukàcs, Geschichte und Klassenbewusstsein, 1923, P. 71
14. Erich Fromm, "Die Entwicklung des Christusdogmas", Imago, 1930, P. 7
15. Cf. Werner Jaeger, Paideia, 1934, P. 249
16. Christopher Caudwell, Illusion and Rrality, 1937, PP. 256 - 7