ساعت کمی بهدو
میدانِ توپخانه
وقتی که مَردِ چرخی
بشقاب کوچک شلغم را
سویی نهاد و
فریاد زد که
گفتی که سفرهاش را
و پای کودکش را
ایکاش بودی
من دیدمش