عَلو

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۰ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۳۹ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) عَلو» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه‌های ۶ و ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه‌های ۴۸ و ۴۹


این دومین قصه‌ئی است که از محمدرضا صفدری در کتاب جمعه (شمارهٔ ۷) به‌چاپ می‌رسد. بر نخستین قصهٔ او شرحی توجیهی نوشتیم، چرا که نویسنده به‌وفور از اصطلاحات خورموج – زادگاهش – بهره می‌جوید که این البته به‌غنای هرچه بیش‌تر زبان مدد می‌رساند.




عَلو[۱] کنار دیوار کاهگلی نشسته بود و چنگ خرمایش را کله‌کله[۲] می‌خورد. آفتاب بی‌حال زمستان تا وسط میدان پهن شده بود. پشت دست‌های کوچکِ چرکمرده[۳]اش رگه‌های خون بیرون زده بود و نیمتنهٔ گل و گشادی که تا کاسهٔ زانویش می‌رسید جثهٔ او را بزرگ‌تر نشان می‌داد. تو بَرِ آفتاب این پا و آن پا می‌شد و به‌کوچهٔ ته میدان گردن می‌کشید. کوچه خالی بود. فقط چند پسربچهٔ سیاسوختهٔ پاپتی تومیدان دنبال توپ می‌دویدند.

صدای زنگ دوچرخه‌ئی از دور آمد و نزدیک شد. چشم علو لحظه‌ئی به‌کوچه ماند. دستش را سایبان چشم گرفت و خیره شد. زنگ دوچرخه باز بلند شد و علو ایستاد و ایستاد تا صدا به‌دور کشید. همچنان نگاهش به‌تهِ کوچه مانده بود که کفشِ کتانیِ وصله‌خورده‌ئی با توپ جلوش افتاد و به‌دنبالش سروصدای بچه‌ها بلند شد که:

- عَلو بزن! علو بزن!

- کفش مال منه. اوّل اونو بنداز!

هنوز پایش به‌شکم توپ نچسبیده بود که عقب کشید. بند جگرش لرزید. توپ را با دست انداخت و به‌دو انگشت بزرگ پایش که با کهنهٔ سرخی بسته بود نگاه کرد. چه خوب که آن‌ها را با پارچهٔ سرخ نشان کرده بود، والّا می‌زد و دوباره خون راه می‌افتاد.

- تخم سگ، مگه نگفتم بندازش؟

صدای رفیقش غُلو[۴] بود که به‌شوخی می‌گفت. و عَلو با کهنه‌ئی گوشهٔ کفش را گرفت و تو هوا تکانش داد: هِی کفش! هِی کفش! یکی هم نفهمه باور می‌کنه!

- خوبه خودت داشته باشی.

عَلو گفت: - تو هم که داری مالی نیست. از کجا پیداش کردی؟

غُلو گفت: - تو آشغالای خونه شما.

این را گفت و کفشِ کهنهٔ درهم دوخته را به‌پا کشید. و بعد نگاهش را به‌چشم عَلو دوخت:

- منتظرش نباش، نمیاد.

- چطور نمیاد؟ خودش گفته. قول داده.

- اگه دلش می‌کشید تا حالا اومده بود.

- تو از کجا میدونی؟

غُلو ابرو درهم کشید و گفت: - اینا قولشون مثل بُول‌شونه. من اینارو می‌شناسم: شب که می‌خوان بخوابن تا کسی کمرشونو مالش نده خوابشون نمی‌بره.

- کی میگه!

- خب دیگه مام شنیده‌یم. شب که میشه آقا شام می‌خوره! شام می‌خوره‌ها، بدبخت، نه مثل تو که همه‌ش نون و خرما کوفت می‌کنی. بعدش هم پالتو و شلوارشو درمیاره میره تو رختخواب. رختخواب: پتومخملی، مثل جونِ دل، نرمِ نرم. آدم کیف می‌کنه توش بخوابه. امّا تو چی؟ تو که جاجیم‌تون مثل جگر زلیخا هفت تا وصله خورده. تازه، آقا خوابش نمیاد و یکی باید بره کمرشو دست بکشه. می‌دونی چه میگه؟ «مامان! مامان! آخ کمرم، پاهام داره تیر می‌کشه!» - مامان هم به‌کلفت‌شون میگه: «برو ببین جمشیدجون چشه» - حالا تو هم دلت خوشه که با بچه‌شهردار رفیق شده‌ای!

غُلو خودش را خالی کرد. دلِ پُری داشت. درست از روزی که علو با جمشید آشنا شده بود بچه‌های محل باش چپ افتاده بودند و سرد جوابش می‌دادند و چه سفره‌ها که پشت سر بابای جمشید پهن نمی‌کردند!

- این باباش خیلی نامرده! با مهندسا ریخته رو هم و آرد و گندمِ شرکتو بالا می‌کشن.

- تو گندم‌ها شن می‌ریزن و میدن به‌کارگرا.

با دوستش قرار گذاشته بودند که بروند باغ. کم و بیش پنج شش ماهی بود که با هم رفت‌وآمد می‌کردند و آن قدر هم گرم گرفته بودند که بچه‌های دیگر چشم دیدن‌شان را نداشتند. چون علو باباش قهوه‌چی بود و دوستش هم که معلوم است: پسر شهردار، که تازه از شهر آمده بودند و تو خانه‌شان یخچال و موتور برق داشتند. و حالا علو از آمدنش ناامید شده بود و بی‌قرار با خودش حرف می‌زد:

- تخم‌جن نیومد. این هم شد رفیق؟... کره خر، صبح تا حالا تو سرما منتظرم گذاشته.

هوای سرد کلافه‌اش کرده بود. پاهای نی قلیانی و سیاهش را که از سوزِ سرما تیر می‌کشید زیر بال نیم‌تنه‌اش جمع می‌کرد و ران‌هایش را به‌هم می‌مالید. همیشهٔ خدا پایش برهنه بود.

روی انگشت‌هایش تا بیست‌ونه شمرد.

- امروز هم که بِره، می‌مونه بیست‌ونه روز دیگه.

صبح که بزهای‌شان را به‌گله برده بود چوپان محل به‌اش گفته بود که اول ماه نو بزشان می‌زاید. مادرش هم چند شب پیش پای سفره گفته بود و قسم خورده بود – به‌جان برادرش – که حتماً برایش کفش می‌خرد. ناظم مدرسه هر روز صبح او و چند تای دیگر را از صف بیرون می‌کشید و می‌گفت:

- پا برهنه‌ها بیان بیرون، بقیه برن سرِ کلاس.

صدای ناظم، اول صبحی، خشک بود. فرّاش دبستان از تو راهرو زنگ را می‌زد. صف شکسته می‌شد و بچه‌ها آرام و غمگین به‌کلاس می‌رفتند. انگار که می‌رفتند آنجا دوا بخورند. خودشان را از پله‌ها بالا می‌کشیدند و تو پیچ راهرو گم می‌شدند. و آن‌ها می‌ماندند با هزار دلمشغولی که «پابرهنه یعنی چه؟».

اول بار که «پابرهنه» صدایش کردند تعجب کرد. برایش تازگی داشت. نکند کار بدی ازش سر زده و خودش نمی‌داند؟ بخشکی شانس! شانس که نداشتی، سوار اسب هم باشی سگت می‌گیرد! ما پا برهنه‌ایم؟

تا ناظم رفت تو دفتر، عَلو گفت: - بچه‌ها، پابرهنه دیگه چیه؟

پچ‌پچ‌کنان به‌پاهاشان نگاه کردند. حَسنو[۵] که کلاس دوم بود و باباش هر روز با دیزه[۶]اش از کوه سنگ می‌کشید، گفت: - یعنی پاهای همه‌مون سیاس.

ناظم که از اتاق دفتر بیرون می‌آمد و حرف‌های‌شان را شنیده بود با ترکه به‌پای حسنو کوبید: - یعنی باید کفش داشته باشین، فهمیدی؟ اول می‌گفتین باباتون بیکاره. حالا چی؟ حالا که شرکت اومده. هان؟

حسنو کتاب‌هایش را گذاشت زمین پاهایش را بغل گرفت و بعد کف دست‌هایش را ها کرد. به‌خودش پیچید. لرزید. مثل ساقهٔ گندمی که آتش بگیرد. صورتش جمع شد. آب دماغ و اشک چشمش یکی شد و پشت دیوار اشک، علو را دید که دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و «چَشم‌چَشمْ آقا» می‌گفت.

- چرا حرف نمی‌زنین؟ لال شدین، هان؟ و دوباره به‌پَروپای علو کوبید.

- چشم آقا، می‌خریم به‌خدا... همین فردا... جونِ بچّه‌ت آقا... مادرم... بُز... ماهِ نو....

دیگر داشت بلندبلند با خودش حرف می‌زد که غُلو دوباره آمد نزدیکش و گفت:

- چِته عَلو؟ مگه خواب می‌بینی؟ چه طور نمیای توپ‌بازی؟

- پام درد می‌کنه، نمی‌تونم.

- نترس، آقای بارانی رفته شهر.

- نه، نمی‌ترسم.

- پس چی؟

- هیچی، ناخوشم. تو برو منم بعد میام.

علو باقی‌ماندهٔ خرماهایش را با بی‌میلی می‌خورد و هسته‌هایش را تو هوا تف می‌کرد. صبح، نان و چایش را خورده بود امّا هنوز ته دلش خالی بود. چای شیرین فقط یک استکان به‌او رسیده بود. آن هم کمرنگ. مثل آب چشم خر، نان هم که نان نبود: آردش امریکائی بود و مثل لاستیک کِش می‌آمد.

از روزی که شرکت آمده بود، مادرش دیگر نان ذرّت نمی‌پخت. نان گرم ذرّت و خرمایِ شکر، تو سرمای زمستان خیلی می‌چسبید. هنوز صدای مادر تو گوشش بود: صبح‌گاه روسرش داد کشیده بود که: - مگه سرشیر آوردی[۷]؟ یه استکان بَسِـّته! خرما هم نیست، می‌بینی که!

و یا هر وقت اسم پول را می‌آورد. مادر اخم می‌کرد و می‌گفت: - مگه اول صبحی کلّه‌پاچه فروخته‌م که پول داشته باشم؟

صداهای مختلفی آزارش می‌داد: «نه، پابرهنه‌ها بازی نکنن!» «نه، امکان نداره، دیگه سر کلاس راهش نمیدم. اصلاً درس نمی‌خونه» «نه کُکا[۸]، کفتر جُفتی پنج تومنه، قرض نمیدم.» «نه بچّه‌جون. تو نمی‌تونی بیل و کلنگ دست بگیری. تو باید درس بخونی!» «نه جوجه! برو نِفْله! تو هنوز دهنت بوی شیر میده، برو گم‌شو! دِ... برو دیگه نسناس، بذار به‌کارمون برسیم والّا با همین آچار می‌کوبم تو مُخت ها!» «نه، با بچه‌های من بازی نکن، بَدراهِشون می‌کنی!» «نه، ماچم نکن شیطونِ پاپَتی!... ناراحت نشو تروخدا، اینو از خودم نمیگم که، مامانم گفته بت بگم!» «نه، بُزامون خشکیده‌ن. پولم کجا بود بِدَم دفتر؟ به‌دَرَک که مدرسه نمیری! اونائی که رفتن چه گُهی شدن؟ خیال کردی اگه نرفتی کلاغا سیاهپوش میشن؟» «نه، نَنِه‌جون، دورت بگردم، دست و بالم تنگه. جونِ بابات ندارم. دعا کن امسال بارون بیاد!» «نه! نه! نه! نه!» - همهٔ عمرش «نه» شنیده بود. حتی از آخوند سر کوچه‌شان که خودش دیده بود که... استغفرالـله! -:

- آخوند! میشه من ختنه نکنم؟

- نعوذابللّه! نه که نمیشه، ملعون!

تنها جمشید به‌اش «نه» نگفته بود. بله داده بود که با هم دوست باشند و توپ‌بازی و دوچرخه‌سواری کنند. بله داده بود که به‌خانه‌شان برود، تو اتاق‌هاشان بگردد و بوی خوش خانه‌شان را که پر از درخت بود و بوی دخترک ده ساله‌ئی را که صورتش مهتابی بود با پَرّه‌های بینیش بمکد.

تو فکر بود که صدای زنگ دوچرخه‌ئی در میدان طنین انداخت. به‌انتهای کوچه‌ئی که به‌میدان می‌رسید نگاه کرد. نیم خیز شد. جمشید را از دور شناخت. دست‌هایش را با خاک نرمِ کنارِ دیوار پاک کرد و مانند باد از جا کنده شد. زیر نیمتنه‌اش باد افتاد و شلوار کوتاه سفید رنگش که از کیسه‌های آردی دوخته شده بود نمایان شد. و تا علو برسد بچه‌ها توپ پاره پوره‌شان را ول کردند و دوچرخه را چسبیدند. وقتی به‌هم رسیدند علو از خوشحالی چند پشتک وارو زد و صداهای عجیب و غریب از خودش در آورد. جمشید با موهای طلائی، صورت سرخ و لباس‌های گرم، نفس‌زنان آمد پائین. ترس از بچه‌ها! - باید رفت. این پاسوخته‌ها نر را می‌خوابانند چه رسد به‌بچهٔ شهردار.

عَلو گفت: - سوار شو بریم. زود!


از میدان دور شده بودند. آفتاب داشت میانِ آسمان می‌رسید. صبح باباش قول داده بود برود قهوه‌خانه. برود مشتری‌ها را راه بیندازد. گرچه کار و کاسبی قهوه‌خانهٔ پدرش لنگ بود و دیگر کسی نمی‌آمد آنجا چای بخورد یا نان و تخم‌مرغ. با وجود این باید می‌رفت. امّا دلش نمی‌کشید روز جمعه‌اش را حرام کند. چه فایده؟ هنوز جاده درست نشده دو سه تا قهوه‌حانه تو سینهٔ جاده علم کرده بودند. همه‌شان هم چلوخورش و چلوکباب داشتند. - شوفرها ترمز کنند؟ مسافری پیاده شود چائی بخورد؟ گداها را می‌گیرند! - تازه اگر هم پیاده می‌شدند کسی نبود برای‌شان چیزی آماده کند. مادر علو یک دستش توشاش و گُهِ بچه بود و یک دستش جارو و طویله و گاو و بز و پهن و بچهٔ ناخوش و خشتک‌های وصله‌نخورده.

اگر جمشید همراهش نبود، می‌رفت درِ قهوه‌خانه را باز می‌کرد.

- خب، کجا بریم؟

علو گفت: - باغِ سیدقباد.

و بعد با آب و تاب رو حرف افتاد:

- اونجا تُماتِه[۹]های خوبی داره. اون هفته غُلو اینا هم رفته بودن. یک تماته‌هائی داره که نگو! اوفّ! سرخِ سرخ مثِ خون. بذاری تو نون... وای!

جمشید ترسید. گفت: - باغِ سیدقباد؟ جدش به‌کمرمون می‌زنه کور میشیم ها!

- زَهره‌ت نَره. دوست باباته و جَدّش هم به‌تو هیچ کاری نداره.

- نه، خوب نیست. آخه اون دنیا... جدّش!

علو به‌شوخی گفت: - اگه کمر مال منه بذار چنون بزنه که از اون ورش دربیاد. اصلاً بذار جدّش از کمر نصفم کنه. چطور خود سیدقباد اینا گندمو با شن قاطی می‌کنن میدن به‌مردم و هیچ خبری نمیشه؟ اما...

- سیدقباد و کی؟

- مهندس بیل و سیدقباد و همه‌شون.

- اینا همه‌ش دروغه، باور نکن.

- کجاش دروغه؟ بابام میگه. حسین دشتی و عباس تنگسیر میگن. همه میگن. تموم کارگرای شرکت.

حسین دشتی و عباس تنگسیر رفقای باباش بودند. هر شب می‌آمدند خانه‌شان پای چالهٔ آتش می‌نشستند قلیان می‌کشیدند و گپ می‌زدند. علو دیگر گوشش پر بود از حرف‌ها، خبرها، و دزدی‌هائی که تو شرکت می‌شد. دیگر می‌دانست اگر کارگری دَم بزند بگوید گندمش کم است یا ناپاک است فوری اخراجش می‌کنند. امنیه‌ها می‌ریزند تو چادرش و تا می‌خورد با ته تفنگ حالش را جا می‌آورند. حتی چند تا سر کارگر را که شهری بودند گرفتند بردند. نه امنیه‌ها، دو تا جیپ از شهر آمده بود. شب هم آمده بودند. همان رفتن و همان دیدن. و بعد از رفتن آن‌ها، کارگرها دیگر از سایهٔ خودشان هم می‌ترسیدند. چند شب بعد پدرش گفته بود: «چرا بردن‌شون شهر؟» - و حسین دشتی جواب داده: «والـلّه میگن هر پنج شیش تاشون دزد بودن. از اون دزدهای سابقه‌دار.»

آن وقت عباس تنگسیر جلوشان درآمده بود که: - نه خالو، باور نکن. اینا خودشون چُوْ انداختن. اینا حرف‌های سید قباده. می‌خوان مردمو گول بزنن. واِلّا کسی که ده پونزده سال درس خوانده باشه نمیاد دزدی بکنه که.

عباس تنگسیر از همه جا با خبر بود. اگر کیسهٔ آردی هم تو شرکت بالا و پائین می‌شد خبرش به‌او می‌رسید. هفت هشت سالی تو کویت، قطر و بحرین کار کرده بود. تو کشتی هم کار کرده بود. - امّا؟

- امّا هیچ جا مثِ این جا نیست. خیلی حرفه. آدم تو وطن خودش هم باشه و بزنن تو سرش!


صحبت‌کنان پیش می‌رفتند. جمشید رکاب می‌زد و نفس گرمش پشت گردن علو را گرم می‌کرد. رسیدند به‌جاده. جاده از شمال به‌جنوب می‌رفت و ماشین‌های وزارت راه در رفت‌وآمد بودند. هیاهوی کارگرها تو غرش لودِرها و غلتک‌ها گم می‌شد و بیل و کلنگ‌شان را که تو هوا تکان می‌دادند. پشت گردوخاک ماشین‌ها محو می‌شد. صدا و فریادشان نامفهوم بود. گویا سیدقباد به‌راننده‌های شرکت گفته بود هروقت کارگرها سروصدا راه انداختند عمداً صدای ماشین‌ها را در بیاورند. آن قدری که هیاهوی کارگرها به‌گوش مردم نرسد.

از جاده که بالا کشیدند، دوتائی ایستادند. جمشید گفت: - یه خبری شده! می‌بینی علو؟

علو گفت: - هابله. کار تعطیله.

- جشنی چیزیه؟

- نه. بَرا گندمه، گندم، گمونم امروز خون راه بیفته.

پیش‌تر که رفتند، جمشید گُرگو را شناخت. گُرگو اسم بابای عَلو بود. قد بلند بود و سیاه و سبیلی سیاه‌تر از پوستش، و دست‌هائی زمخت که دستهٔ بیلش را محکم چسبیده بود و تو هوا حرکت می‌داد و می‌رفت. او و حسین دشتی و عباس تنگسیر جلو صف بودند. تمام کارگرها بیل و کلنگ‌شان را بالا گرفته بودند و می‌رفتند تو ولایت که بگویند: - ما همچین گندمی رو نمیخوایم. باید به‌ما آرد بدین.

سید قباد و مهندس بیل و چند فرنگی دیگر تو ماشین نشسته بودند شور می‌کردند. عَلو می‌دید که مهندس بیل و سید قباد با چه خشمی به‌آدم‌های تو صف نگاه می‌کنند. مهندس بیل، همولایتی جانسون بود که عَلو عکسش را روی یک تمبر ایرانی دیده بود. عکس دست‌هایش را هم دیده بود. رو کیسه‌های آردی، عکس دو تا دست بود که به‌هم پیوند خورده بود. حتماً یکیش مال خود جانسون بود. مهندس بیل سبیلْ‌خنده[۱۰]ئی هم می‌کرد. انگار برایش روشن بود که به‌محض این که کارگرها به‌جلو انبار شرکت برسند امنیه‌ها با تفنگ جلوشان درمی‌آیند. درست مثل همیشه با ته تفنگ می‌افتند به‌جان‌شان.

سید قباد هم همین طور کنار فرنگی‌ها نشسته بود و وانمود می‌کرد که خبری نیست. سیدقباد، قربان جدّش بروم، دست‌هایش سفید بود و خپله. عین دست زن جناب سروان که همیشه تودستکش بود و عَلو یکبار آن را دیده بود. یک روز که شیر برده بود خانهٔ جناب سروان. غبغب هم داشت. چشم‌هایش درشت و صورتش پرخون بود و گوشتالو. سیدقباد همه کارهٔ ولایت بود. هر شکم گنده‌ئی که می‌آمد یک‌راست وارد می‌شد به‌خانهٔ آن‌ها. با بیش‌تِر کلّه‌گنده‌های شرکت دوست بود. اسمش تو روزنامه هم رفته بود. حتی با شاه هم عکس انداخته بود. و جمشید عکس قاب گرفته‌اش را تو خانه‌شان دیده بود و بهعلو گفته بود. عَلو به‌پدرش و عباس تنگسیر.

- عکس کی؟

- عکس سید قباد و چند تای دیگه، بابا! شوخی نیست ها، معلوم میشه لولهنگِ سیدقباد بیش‌تر از جناب سروان آب می‌گیره. کلّی سرهنگ مَرهنگ تو عکس وایساده بود.

مرد تنگسیر خندیده بود. طوری که سبیل سیاه و کلفتش از هم باز شده بود. و تو خنده‌اش گفته بود!

- تعجب نداره خالو. اینا همه‌شون یه کون و یه تُنبونن. باید هم با هم عکس بگیرن.

صف کارگرها از جادّه کَنده شد رفت طرف آبادی. جمشید گفت: - راستی بابات هم این جا کار می‌کنه؟

علو پشت گوشش را خاراند. گفت: خب دیگه... قهوه‌خونه این روزا صرف نمی‌کنه. شرکت هم بد نیست:

ماهی دو سه تا کیسه آرد و دو قوطی روغن بهش میدن. هر چند که میگن روغناش مال فرنگی‌هاس و آدمو بی‌غیرت می‌کنه.

جمشید بی‌هوا از دهنش در رفت که: - کی گفته؟ اگه بد بود که ما نمی...

حرفش را خورد. مثل این که یاد چیزی افتاده باشد لبش را گاز گرفت و سکوت کرد. عَلو یکهو زد زیرخنده:

- دِ! مگه شمام ازاون می‌خورین؟ حالا ما رو بگی، مجبوریم. شما چرا؟

بعد گفت که حسین سیاه – شوفرِ باری – یک قوطی از همان روغن‌ها را تو ماشینش ریخته و با آن تا شیراز رفته. وقتی این را گفت نتوانست جلو خنده‌اش را بگیرد. جمشید هم خندید.

آرام آرام به‌باغ می‌رسیدند. همیشه روزهای آخر هفته می‌رفتند باغ کُنار[۱۱] می‌چیدند. بعدش هم اگر پاش می‌افتاد ناخنکی هم به‌گوجه‌فرنگی‌ها می‌زدند و اگر خیلی خلوت بود می‌رفتند تو باغ شکمِ سیر کاهو می‌خوردند یا اگر دست‌شان می‌رفت و یکباره کسی سر نمی‌رسید چند بُن کاهو را هم می‌بردند خانه برای خواهرش که حالا ناخوش بود. اول‌ها جمشید خوشش نمی‌آمد. می‌گفت: - دُزّدی بده. گناهکار میشیم.

عَلو نُچ‌نُچ می‌کِرد و می‌افتاد به‌جان کاهوها و گوجه‌فرنگی‌ها. هرچه دستش می‌رسید می‌کند. از آموزگارشان بارانی شنیده بود که «آبِ مَشکِ دشمن را ریختن هم برای خودش کاری است!» - چه رسد به‌محصول باغِ سیدقباد که چند بار پدر عَلو را جلوِ کارگرها کوچک کرده بود.

دور باغ را خار کشیده بودند. خارِ کُنار، دیواری بود بین آن‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها. دوزانو رو زمین نشسته بودند و با دقت توی باغ را نگاه می‌کردند. گوششان کار بود تا صدای پایِ بازیار[۱۲]ها را بشنوند. هر دو ساکت بودند. نفس‌شان در نمی‌آمد. فقط نگاه می‌کردند. کمی بعد عَلو بلند شد سَرک کشید دوروبَرشان را پائید و نشست. صدای جمشید، انگار از ته چاه، بلند شد: «کسی نیست؟» - عَلو گفت نه، و آستین نیمتنه‌اش را رو پنجه‌اش کشید و دستش را تا بغل توی خارها فرو برد. حصار خار جلوش ایستاده بود. هر چه می‌کرد دستش به‌گوجه‌ها نمی‌رسید. گوجه‌های سرخِ درشت و آبدار جَری‌تَرش کرده بود. بدتر از همه، جمشید هم بالای سرش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. با ناامیدی سرش را بالا گرفت. چشمش به‌چشمان منتظر دوستش افتاد که لبخند می‌زد، و به‌دوچرخه‌اش که زیر نور آفتاب برق می‌زد. وقتی صورت جمشید از خنده باز شد با تمام جرأت و نیرویش به‌طرف خارها یورش برد. طوری که تا نصف شانه‌اش تو انبوه خار گیر کرد. و با همین حرکت دامن نیمتنه‌اش بالا رفت و شلوار کوتاه سفیدش که از کیسه‌های آرد دوخته شده بود بیرون افتاد که روی آن چند کلمهٔ لاتین دیده می‌شد و کمی پائین‌تر طرحِ دودست بود که به‌هم پیوند خورده بودند، و چند کلمه فارسی هم زیر آن نوشته بود: «هدیهٔ مردم آمریکا به‌ایران». - جمشید دزدکی نگاهش می‌کرد و خنده‌اش را می‌خورد. بیش‌تر از آنجایش می‌خندید که پاره شده بود و «گُلش» بیرون افتاده بود و مثل پاندول ساعت می‌جنبید. عَلو با حصار خاری کلنجار می‌رفت و دست‌های دوستی آن پائین‌ها تکان می‌خوردند.

خودش هم هیچ وقت حال نکرده بود خشتکش را نگاهی بکند. تنها یک بار بچّه‌های کلاس به‌اش گفته بودند:

- عَلو، نقشهٔ خارِجَکِستان رو شلوارت چه کار می‌کنه؟ اون دست‌ها اونجات چه می‌خوان؟

او هم نه شوخی نه جدی گفته بود: «گمونم دنبال نفت می‌گردن!» - گفتن همان و از دست مدیر مدرسه کتک خوردن همان. به‌این سادگی هم دست بردار نبودند، می‌خواستند ببرندش پاسگاه که از آنجا بفرستندش شهر و به‌ادارهٔ بی‌تابلو تحویلش بدهند. تا یادش افتاد که اول با یک دستمال سیاه چشمش را می‌بندند و بعد کارشان را شروع می‌کنند خشتکش را خیس کرد و دست‌های «دوستی» را خیس کرد. مدیر سبیلْ‌خنده‌ئی کرده بود و گفته بود: - دیگه نبینم‌ها!

« - نه آقا، گه خورم!» - و بعد تو دلش گفته بود: «دِی[۱۳]، مگه پارچه قحطی بود که از کیسهٔ آردی برام شلوار دوختی!»

بعد از کمی پس و پیش رفتن، عَلو تنه‌اش را از خار بیرون کشید. از خوشحالی صورتش چین افتاده بود. اما پیشانی و کمی از گردنش خراشیده بود و چند تا خاری هم به‌پَک‌وپهلوش فرو رفته بود. آن وقت با شادی دستش را باز کرد و گوجهٔ درشتِ قرمزی را نشان رفیقش داد و دوباره سر کرد به‌پس زدن خار. تمام بدنش تو باغ بود. فقط پاهایش بیرون مانده بود. گوجه‌ها را یکی یکی می‌چید می‌داد دست جمشید. همین طور بی‌هوایِ[۱۴] همه چیز گرم کار بود که بازیارِ سیدقباد دنبال‌شان افتاد و بنا کرد بدوبیراه گفتن و سنگ انداختن. عَلو هراسان خودش را بیرون کشید و دوچرخهٔ جمشید را که جا مانده بود برداشت و دوید. انبوهی خار را با خودش می‌برد؛ آن‌هائی را که به‌شانه‌اش چسبیده بود و خودش نمی‌دانست یا می‌دانست و اهمیت نمی‌داد. و بازیار، عین سگی که توله‌اش را دزدیده باشند دنبالش افتاده بود و سنگش می‌زد. عَلو هم سرش را می‌مالید و می‌دوید. این عادتش بود. تو بازی هم همین کار را می‌کرد. پیش از این که سرش بشکند، آن را می‌مالید که بازیار را خر کند. خیال کند خورده و از سرش دست بردارد. خودش همیشه می‌گفت: - بِپّا نخوری که اگه خوردی دیگه خوردی!

راست هم می‌گفت. سرش بارها شکسته بود. جای آباد تو سرش به‌هم نمی‌رسید. سر نبود که. اسفنج بود. پوست هندوانه‌ئی بود که مرغ گرسنه‌ئی به‌اش تُک زده باشد. چه باک اگر سرش بشکند چند چکه خون ازش بیاید؟ همین قدر که جمشید گیر نیفتد بس است. و تنها برای همین هم بود که جمشید کشیده شده بود طرفش. برای همین دلداری و جگرداریِ علو بود. جلو پاپتی‌های قهوه‌خانه می‌ایستاد تا دست‌شان به‌جمشید نرسد.

بازیار واگشت، چون دست‌های عَلو را خالی یافته بود و دیگر، عَلو هم چنان تند می‌دوید که گرمیِ خون را پشت گردنش احساس نمی‌کرد: قرمساقِ نونْ کُمی[۱۵]! انگار مال باباشه...

جمشید گفت: - حالا چیکار می‌کنی عَلو؟ سرت داره خون میاد!

چه می‌تواند بکند؟ چارهٔ آشنای مادرت که نمی‌کنی، باید بگوئی «عموجونی»[۱۶]. باز هم می‌ارزد؛ کمی خون و در عوض، شادیِ اولِ شب که گوجه‌های سرخ آبدار را بدهی به‌بچه‌هائی که تو خانه منتظرند؛ یا دیدن دست‌های کوچک‌شان که تو تاریکی شب – دور از چشم پدر – به‌جیبت می‌رود. چه باک اگر سر بشکند و خون بریزد؟ مگر همین چند روز پیش نبود که امنیه‌ها کمرِ گرگو پدرش را با تهِ تفنگ سیاه کرده بودند آن هم به‌خاطر دوتا کیسه آرد؟ به‌خاطر این که گفته بود: - ما آرد می‌خوایم. گندُما پُرِ شِنه. این قانونِ کجاس؟

جمشید باز گفت: - داره از سرت خون میاد. درد نمی‌کنه؟

عَلو چیزی نگفت. تپالهٔ گاوی پیدا کرد. آن را با آرامش کف دستش نرم کرد روی زخمش پاشید. دمی بعد خون بند آمد.


به‌قهوه‌خانه که رسیدند شب دست داده بود. جادّه خلوت بود. هوا تاریک می‌شد و قهوه‌خانه سوت و کور بود. بولدوزرها و غلتک‌ها آرام در دامنِ جاده خوابیده بودند و کنارشان چادرهای کارگران با فانوس‌هاشان که تو باد سرد زمستان پیدا و ناپیدا می‌شدند. و چند قدم آنسوتَرَک، امام‌زادهْ میراِرَم شاه، که با چراغ موشیش بیابان و نخلستان را غم‌انگیزتر کرده بود. همین دیشب گرگو دختر ناخوشش را برده بود پای ضریح امام خوابانده بود تا شفایش بدهد. دختر سه ساله‌اش – مریم – را برده بود تو آن اتاق گچیِ پر از عکس و آئینه و پارچه‌های سبزی که رو قبر امام انداخته بودند. آن شب مریم مثل کوره می‌سوخت. بی‌هوش و بی‌گوش افتاده بود: «یا آقای میرارم شاه! بچّه‌مو سپردم دست تو. یا آقا به‌فریادم برس....» - مریم را گذاشته بود تو بَنگِ بیابان[۱۷]، خودش رفته بود خانه. میان آن همه درختِ کُنار و نخل که دور امام زاده بود، و آن گنبدِ بزرگ گچی که وقتی باد تویش می‌افتاد زَهرهٔ آدم آب می‌شد.

صبح فردا رفته بود آورده بودش خانه. مریم خیلی ضعیف شده بود. مادر هم عجز و التماس کرده بود که گُرگو بچه را ببرد بهداری. دکتر هم الحق تا آنجا که از دستش برمی‌آمد دوا درمانش کرده بود. حتی خودش آمده بود خانه و پول هم نگرفته بود. و چه‌قدر دِیْ عَلو[۱۸] دعایش کرده بود که دستش به‌ضریحِ امام برسد، داماد شود، و هزار سال عمر کند و...

عَلو همهٔ این‌ها را به‌جمشید گفت، و گفت که با هم بروند خانهٔ آن‌ها. چون می‌دانست که اوّلِ شب بچه‌ها تو میدان هستند. از آن‌هائی که سنگ می‌اندازند آسمان و سر را زیرش می‌گیرند. و از همه‌شان تیروکاری‌تر[۱۹]، محسن و برادرش. که با جمشید و عَلو چپ افتاده بودند و صبح، پیش از آمدن جمشید، عَلو سیر و سفتی کتک‌شان زده بود:

- راستی اگه فردا باباش بیاد مدرسه چیکار کنم؟

جمشید گفت: - مگه باباش بیش‌تر از یه گروهبان فیسقلیه[۲۰]؟ اون با من. به‌بابا میگم به‌مدیر بگه که...

- اگه خواستن کتکم بزنن فرار می‌کنم یه چند روزی نمیرم مدرسه تا از یادشون بره.

چه زود به‌میدان و کوچه‌ها و خانهٔ شهردار رسیدند. آن هم با ترس و لرز. محسن هر دَم ممکن بود سَرِ راه‌شان سبز بشود. تا دَمِ خانهٔ شهردار دل تو دل‌شان نبود.

دری بزرگ و قدیمی از چوب. اتاق‌ها همه روشن بود. امّا کوچه تاریک بود. جمشید رفت تو که زود برگردد. حیاط، تاریک روشن بود. سایهٔ نخل‌ها رو دیوار اندرونی افتاده بود. ماشین شهردار تو کوچه بود. عَلو داشت تو دنده‌هایش بازی می‌کرد[۲۱] که اول صدای پروین آمد و بعد خودش از حیاط خلوت که مخصوص زن و بچهٔ شهردار بود آمد بیرون. کمی تو سایهٔ نخل‌ها ایستاد. به‌در اتاق پدرش چشم دوخت که صدای دامادشان از آنجا شنیده می‌شد. پروین، پایْ‌پایَک[۲۲] خودش را از جلو اتاق باباش و حیاط بیرونی رساند دَمِ دَر چه خوب هم! درست وقتی که عَلو به‌خیالش هم نمی‌رسید. موهایش رو شانه‌هایش ریخته بود. شاید می‌دانست چه‌قدر عَلو موج زدن موهایش را دوست می‌دارد و دیدنش را. همان طور که معلق زدن کفتر پاپَری خودش را که حالا رو تخم خوابیده بود. هنوز دست‌های کوچک پروین جوهری بود:

- داشتم مَشقامو مینوشتم.

- بیام برات بنویسم؟

- نه. شوهرخواهرم... راستی بلبل گرفتی؟

- می‌دونی؟ بُلبلا تو این فصل خیلی کم شدن. تا زمستون میاد غیب‌شون می‌زنه. به‌نظرم میرن جائی که هواش خوب باشه. فقط پیرهاش می‌مونن...

- پس...؟

- باشه هفتهٔ دیگه خِفْتَک[۲۳] میذارم. وقتی اومدن یه قشنگشو برات می‌گیرم.

بعد دست کرد جیبش کمی کُنار و یک دسته گل شب‌بو درآورد. بویش کوچه را پر کرد. پروین خندید. زورکی دوازده سالش می‌شد. لاغر بود. کلاس پنجم بود. تو کلاس دوم هم یک سال دَرْجا زده بود. با یک دماغ کوچک و صورت مهتابی.

- چه بوی خوشی میده! فردام میاری؟

- هر روز میارم. (و پرسید:) کُنارها رو کجا بریزم؟

پروین اشاره به‌جیب پالتوش کرد. دست‌های عَلو رفت پائین و پائین‌تر چه گرم بود! چه گرمای خوشی! - سر و صورتش رو موها و گردن پروین ماند. دلش نمی‌آمد خودش را کنار بکشد. بوی خوش او و گل‌های شب‌بو سرش را پر کرده بود. اصلاً یادش رفته بود که جمشید فوری برمی‌گردد. می‌خواست با گرمای پروین همه چیز را فراموش کند: خواهر ناخوش، درس و مشق مدرسه، دعواها، شکستگیِ سرش، چشم درد مادرش، کفش‌های نوِ محسن، دکتر، امام‌زاده، بهداری، نفرین‌های مادرش، نان و چای که خسته و بیزارش کرده بود، امنیه‌ها، مهندس بیل، سیدْقباد، کتک خوردن سرِ صف، چهار عمل اصلی مشق‌هائی که با تف پاک کرده بود، و هزار زهرمارِ دیگر، حتی شوهرخواهرِ جمشید را که داشت آهسته‌آهسته نزدیک‌شان می‌آمد. بیخِ گوشش که آتش گرفت پا گذاشت به‌دو. حرف‌های پدربزرگ یادش بود: - هر وقت دیدی هوا پَسه، بذار و دِ فرار! اگه وایسادی کُتکِه‌رو خوردی!

تا میدان دوید. آنجا نفسی تازه کرد و ایستاد. بزها بَع‌بَع‌کنان از صحرا برمی‌گشتند. قاطیِ گلّه شد. تو گردوخاک غلیظ، گردن بزش را گرفت کشیدش کنار دیوار. بوی بز و بوی پشکل تو میدان پُر بود. هرکسی آمده بود جلو بز و گوسفندش. همه هم منتظر زائیدن و آبستن شدن آن‌ها بودند. عَلو به‌شکم و پستان‌های بزش دست کشید. شکمش ورم کرده بود. دست که می‌گذاشت بچه‌اش تکان می‌خورد. از فکرش گذشت که اگر دو تا بچّه داشته باشد یکیش را بدهد جمشید.

- چه خوبه که هر دوش هم ماده باشه! سالِ دیگه همین وقت‌ها اونام آبستن می‌شن و...

یک نظر قربانی از جیب درآورد انداخت گردن بز. از «زارحسین» که می‌گفتند چشمش شور است خیلی می‌ترسید. زارحسین کنار دیوار ایستاده بود. با شلوار و پیراهن کِوِرهٔ سفید. تسبیح می‌انداخت و به‌میدان و گلّهٔ بزها نگاه می‌کرد. علو هر وقت می‌دیدش می‌رفت خاک زیر پایش را برمی‌داشت تا شوری چشمش از بین برود. زارحسین پول هم نزول می‌داد. دیوار خانه‌اش پر بود از خط‌های ریز و درشت. هر خط نشانهٔ یک بسته اسکناس بود. و حالا عَلو طوری بزش را می‌برد که چشم زارحسین به‌اش نیفتد. چرا این قدر نگاه می‌کرد؟ خانه‌ات بسوزد زارحسین! خیال کرده‌ئی بزِ آبستن ما هفتاد و پنج تومان می‌ارزد؟ «تازه بز مال خودِ خودمه، برو هفتاد و پنج تومنو از خودش بگیر!»

از حسنیِ چوپان پرسید بزشان چند روز دیگر می‌زاید؟ جاروجنجال بچه‌ها نمی‌گذاشت صدای حسنی را بشنود.

- حسنی، چند روز دیگه؟... حسنی! آهای...

- آزار تو خونهٔ بابات بگیره، صبر کن بچه! یه دفعه گفتم سرِ ماهِ نو.

گوش حسنی سنگین بود و عَلو می‌دانست حالا کیفش گرفته است که شوخی کند. با گرگو هم شوخی می‌کرد. هر شب می‌آمد خانه‌شان قلیان می‌کشیدند و گپ می‌زدند. حسنی هم ازکارش خسته شده بود. می‌خواست برود شرکت کار کند. بیش‌ترِ بازیارها و باغبان‌ها رفته بودند شرکت. مالک‌ها هم دست‌شان تو سرشان بود که حالا دستِ تنها با زمین خشک و خالی‌شان چه کنند.

- قربون رحم خدا برم! بازیارها وقتی سیر بشن دیگه خودشونو نمی‌شناسن. خیال می‌کنن کارِ شرکت برای همیشه‌س. بذار... بذار کار تموم بشه. اون وقت حساب دست‌شون میاد.

حسنی هم به‌سرش زده بود گلّه را ول کند برود شرکت جادّه‌سازی. پدر و برادرش هم رفته بودند.

عَلو گفت: - حسنی، امشُوْ میای خونه‌مون؟

- نه کُکا، پَروپام درد می‌کنه. باید برم چربش کنم.

و گفت که این شب‌ها عَلو باید به‌بزش خرما خشکه و هسته خرما بدهد تا شیرش زیاد بشود. عَلو هم تا به‌خانه رسید رفت تو انبار، کمی خرما خشکه و هستهٔ خرما آورد جلو بزش ریخت و رفت سرِ چاه که آب بکشد. گاو تو طویله بوره کشید[۲۴]. تشنه‌اش بود. چند روزی می‌شد که شکمش می‌رفت؛ از بس کاغذ پاره و مقوا و نجاست می‌خورد. سرِ صبح، در چوبی حیاط را با پوزه‌اش باز می‌کرد و می‌افتاد تو ولایت، شب برمی‌گشت.

علو سطل آب را جلوش گذاشت و رفت پشت بام. آنجا کبوترِ پاپَری و جفتِ چاهی او چشم‌هاشان را هم گذاشته بودند. تو چادرِ کارگرها مردی شَروِه[۲۵] می‌خواند، گویا دلش برای زن و بچه‌اش تنگ شده بود. عَلو صدایش را می‌شناخت. از دشتی[۲۶] آمده بود و خدا خدا می‌کرد هرچه زودتر شرکت به‌آبادی آن‌ها برسد که بتواند مدتی پیش بچه‌هایش بماند.

از بام که پائین آمد کمی هیمه و پوشال نخل جمع کرد به‌اتاق برد. خانه گِلی بود. با یک در. فانوسی روشنش می‌کرد و سقفش، از دود، سیاه می‌زد. ته اتاق خمره‌های خرما بود و کیسه‌های آرد. دو تا کیسه که یکیش به‌نیمه رسیده بود. گُرگو نشسته بود پای چالهٔ آتش، قلیان می‌کشید. دود نیمسوزها تو اتاق موج می‌زد. رو دیوار یک عکس قاب گرفته و چند تای دیگر بود که به‌اتاق و آدم‌هایش دهن‌کجی می‌کرد.

گُرگو مثل همیشه خُلقش گرفته بود. انگار کشتیش غرق شده بود؛ وقتی عَلو رفت تو اتاق نگاهش هم نکرد. صدای پای بچه‌اش را می‌شناخت. مادر داشت به‌خواهر کوچکش شیر می‌داد. پستان چروکیده و بی‌شیر مادر تو دهن بچه مانده بود و آن یکی که ناخوش بود کناز گُرگو خوابیده بود. اتاق ساکتِ ساکت بود. آتش زبانه می‌کشید. اگر صدای گُرگُر نیمسوزها نبود عَلو می‌توانست صدای نفس کشیدن خواهر ناخوشش را بشنود. پس برای این که گُرگو و مادرش را به‌حرف بکشد گفت: «دیگه شکمش بالا اومده. امروز و فرداست...»

باز سکوت طولانی افتاد و عَلو به‌زبانه‌های آتش چشم دوخت.

بچه هم از سینهٔ مادر خسته شده بود و حالا داشت لیسَکَش[۲۷] را می‌مکید. پدر بعدِ چند پُک که به‌قلیان زد به‌حرف آمد. صدایش خفه بود:

- کجا بودی؟

عَلو گفت: - صحرا. رفته بودم باغ.

- با کی؟

- با بچه‌ها: حسنو، غلو.

گرگو می‌دانست عَلو دارد دروغ می‌گوید: - هیچ بچه‌ئی مثِ تو بی‌صاحب نیس. تا این وقت شب نگفتی ماری، عقربی....

عَلو سکوت کرد. می‌دانست که حق، دستِ گرگو است. پدرش را فقط شب پای سفره می‌دید. دیدن که نه، بیش‌تر صدای کُرکُرِ قلیانش را می‌شنید. تا شب نصفِ شب هم می‌کشید. چه غمی است این؟ غربت، بیکاری، درهمشکستن، تحقیر شدن؟ یا اندوه از دست دادن نخل‌هایش؟ ننگ است برای مردی که نخل‌هایش را بفروشد و پیِ کار از این شهر به‌آن شهر برود. آن هم نخل‌هائی که با دست خود بزرگ‌شان کرده‌ای. مصیبت! مگر کارِ شرکت پایدار است؟ از کجا معلوم که تو کوه‌های دشتی نفت پیدا شود؟

دِیْ عَلو بچه را خواباند سرجایش و سفره کشید، و بچه‌ها تو یک چشم به‌هم زدن کاغذ و قلم را گذاشتند و پای سینیِ مسی نشستند. سینی پر از لِلک[۲۸] بود. پنج شبی می‌شد که مریم را پای سفره نمی‌دیدند. او هم دستِ سیاه و کوچکش را می‌کرد تو سینی. گاهی وقت‌ها سر یک کُنجه گوشت هوارشان بالا می‌رفت. امّا حالا همه‌شان آرام بودند. مریم ناخوشِ سخت بود و عَلو می‌ترسید برود پشت سفره بنشیند. مادر رو لِلَک‌ها روغن ریخت و به‌مردش گفت: - گُرگو بیو[۲۹] شوم بخور.

- میلم نیست.

و این را با بدخلقی هم گفت. نی و گردن قلیان را تو مشتش گرفته بود و انگار دودِ آن را با دندان می‌جوید. صبح با سیدقباد حرفش شده بود، و سیدقباد، تا می‌خورد به‌گُرده‌اش فحش بسته بود. فک و فامیلش را از گور بیرون کشیده بود. قباد همه کارهٔ شرکت بود. با مهندس بیل دوست بود و با خیلی‌های دیگر که گرگو نمی‌شناخت و فقط اسم و رسم‌شان را شنیده بود. سیدقباد به‌مهندس بیل گفته بود که محرک تمام کارگرها همین گُرگو است. او هم یِس‌یِسی گفته بود و خواسته بگوید «اخراج!» که مهندس الکساندر مانعش شده بود. الکساندر فارسی را خوب صحبت می‌کرد و میانه‌اش با گرگو خوب بود. روز اول که تازه آمده بود؛ گرگو باش گرفته[۳۰] و کم‌کم از اخلاق او خوشش آمده بود. تا حالا چند بار می‌خواستند بیرونش کنند اما هر بار الکساندر به‌جانش رسیده بود[۳۱]!

- نه باباجان. چرا باید این مرد اخراج بشه، ها؟ چون حقّشو می‌خواد؟

وقتی هفت هشت تا دست می‌رفت تو سینی، علو به‌یادِ بولدوزرهای شرکت می‌افتاد که چه‌طور زمین را چال می‌کردند. لِلَک، خشک و بی‌مزه بود. عین سیمانی که با شن مخلوط کرده باشند تو گلو بالا و پائین می‌رفت. انگار نه انگار که مادر عَلو به‌اش روغن آمریکائی زده بود. عَلو چشم پدر را پائید و چند تا گوجه فرنگی از جیب بیرون آورد. اول به‌بچه‌ها داد بعد خودش یکی را گاز زد و سر کرد به‌خوردن. بچه‌ها پشت‌شان به‌پدر بود چشم‌شان به‌دست عَلو که کی برود به‌جیب و گوجه‌ئی به‌آن‌ها بدهد.

لقمهٔ اول و دوم پائین رفت. آب دهنش راه افتاد. زبانش را با کیف دور دهان گرداند. گرگو در سایه روشن فانوس می‌دید که گونه‌های عَلو باد می‌کند، خالی می‌شود، و سر بچه‌های دیگر بی‌حرکت مانده است و دست‌هاشان تو سینی مسی. یعنی چه؟

عَلو یواشکی گوجهٔ بزرگِ آبداری را جلو بچه‌ها غِل داد و با اشاره گفت فقط آبش را بخورند. آن‌ها هم به‌نوبت آب گوجه را روی لِلَک‌شان ریختند و پوستش را پسش دادند. عَلو می‌خواست با آن لقمه‌ئی بگیرد که تا صبح تهِ دلش را نگهدارد. لقمهٔ خداحافظی بود و باید احتیاط می‌کرد. سرش را پائین کشید و دستش را آورد بالا. میان رفتن و نرفتن بود که دستش تو هوا بین سینی و دهانش ماند. می‌لرزید و گوجه‌فرنگی تو پنجه‌های از هم وارفته‌اش می‌رقصید. صورتش گره می‌خورد و باز می‌شد، بچه‌ها خیال می‌کردند عَلو سیر شده و حالا دارد شکلک درمی‌آورد، و به‌این جهت می‌خندیدند. امّا زوزه‌اش که بلند شد همه ساکت شدند و ده به‌دو[۳۲] نگاهِ گُرگو کردند. عَلو رانش را می‌مالید و زوزه می‌کشید، و گُرگو با نی قلیان پَروپایش را آتش می‌زد.

- کُرّه حرومِ نسناس! صد دفعه بهش گفته‌م دزدی نکنه، سرشب بیاد خونه. مگه به‌خرجش میره؟ سرِ صبح تا شوم تو باغسّون ولو می‌گرده امّا نمیاد تو قهوه‌خونه بشینه... زهرمار! چته؟ انگار گلولهٔ توپ خورده این همه وق می‌زنه. آدم دلش آتیش می‌گیره ها...

خواست دوباره بزندش که زن بلند شد جلوش را گرفت:

- دستت بشکنه، خدا نالیده‌م. ولش کن چه کارش داری بچهٔ نادون؟

گرگو از چارچوب در رفت بیرون. ناراحت بود. صدایش از تو سرا می‌آمد که:

- نکبتِ انیه که رو بچه‌های دیگه پائین میاد: اون میره تِماته دزدی، بچه‌ها ناخوش می‌شن. تا حالا دیدی آدم ناخوشو ببرن امام‌زاده و خوب نشه، جز بچهٔ ما؟

عَلو هق‌هق‌کنان رفت تو جاش خوابید، ته اتاق تاریک بود. لحافِ درهم دوخته[۳۳]ئی را که از کیسه‌های آردی بود رو کشید. بغض و لرزشِ شانه‌ها. گویا شیشه شکسته‌ئی تو خارِسینه[۳۴]اش نشسته بود و درنمی‌آمد. لِلَک تو دهنش زهر شد. از همه بدتر خیال پروین و جمشید، که می‌آمدند و می‌رفتند؛ صورت مهتابی پروین و چین‌های صورت باباش یکی می‌شد. اصلاً گشنگی از یادش رفته بود.

گُرگو غرغرکنان آمد تو خانه. سر قلیانش را تنباکو گذاشت و باز رفت بیرون که آن را چاق کند. صدای شَروِه‌خوان هنوز به‌گوش می‌رسید. خسته بود و داغ، و بوی غربت می‌داد. بوی دشتِ باران ندیده، بوی نخل، بوی خاک. مثل نالهٔ شتری که کارد بلندی را تا دسته تو سینه‌اش فرو کرده باشند.

بعد از کمی هر چهار تا بچه‌ها زیر جاجیم کنار عَلو بودند. آن یکی که ناخوش بود پلاسش را نزدیک چاله انداخته بودند که سردش نشود. هفتمی هم تو بغل مادر بود. زن پس از شیر دادن بچه بلند شد. قدح شیر را که کنار چاله بود برداشت، آن را مایه زد که تا فردا ظهر آماده شود. خوب تویش را نگاه کرد مبادا مو یا آشغالی باشد. مشتری تازه‌اش کلفتِ شهردار بود که نزدیک‌های ظهر می‌آمد کاسه‌اش را می‌برد. و همیشه هم سفارش پشتِ سفارش که ماست برای آقای شهردار است و باید پاک و پاکیزه باشد. عَلو نمی‌دانست که پروین و جمشید هر روز ماست گاوشان را می‌خورند. دِیْ عَلو هم بی‌خبر بود که بچه‌اش با پسر شهرداد رفت و آمدی دارد. تازه اگر می‌فهمیدند هم به‌حال هیچ کدام‌شان فرق نمی‌کرد، سر هر کس تو آخور خودش بود.

زن قدح را برد تو یخدان کهنه‌ئی خواباند. دعای «چشمِ شور کور» را خواند و دورِ آن فوت کرد. مرد آمد تو و سر قلیان را آتش گذاشت و زن سراغ مریم رفت. پیشانیش را که دست کشید داغِ داغ بود. با چشمانِ بی‌حال و حق شسته[۳۵] نگاهِ مادر کرد. مژه نمی‌زد. زن خم شد آهسته صورتش را بوسید. سعی کرد لبخند بزند. بعد نازش کرد که:

- دِیْ جون! ناخوش شدی؟ دورت بگردم دِیْ! خوب میشی‌ها. خوب میشی جونم. فردا میری صحرا، میری تو کوچه‌ها، میری باغ کاکُل[۳۶] می‌چینی، میری سر چاهِ شیرین[۳۷] آب میاری، از باغ هیمه میاری. بزرگ میشی. عروس میشی...

زن اشک ریخت. عَلو هم از سوراخ لحافش دید که اشک می‌ریزد. دید که مادر نگران است. دید که جلو در اتاق نشست. رو به‌قبله، رو به‌امامزاده نشست و قسمش داد و دعا کرد و امامزاده را به‌خون حسین و شمشیر برهنهٔ ابوالفضل قسم داد که مریم را تا صبح شفا بدهد. و گفت که اگر دخترش را شفا بدهد، بزشان که زائید بچه‌اش را نذرِ او می‌کند. همان که عَلو قولش را به‌جمشید داده بود.

زن گرفت خوابید. به‌نظر عَلو آمد که اگر بزشان بزاید و کَره[۳۸]اش را بدهند امام، جواب جمشید را چه بگوید. بعد یکباره به‌یاد دوستش افتاد: «حالا اون داره چه کار می‌کنه؟ قربونش! چه رفیق خوبی دارم! اگه شوهرخواهرش میون نبود خیلی خوب بود. اگه خونهٔ قشنگی داشتیم با لحاف‌های نو، با پتوهای خارجی!... هِیّ... اگه بابام مثل بابای پروین خوش اخلاق بود، می‌آوردمش پیش خودمون. شبا پهلو هم می‌خوابیدیم براش مثل می‌گفتم. پروین هم می‌آوردمش، غُلو و حسنو هم...»

کم‌کم پلک‌ها سنگین شد. اسم غُلو و حَسنو یعنی بازی کردن. دویدن. و بعد آمدنِ پروین و جمشید. تو خواب هم بازی است: قایم موشک، کاغذْهوا[۳۹]، گل‌بازی[۴۰]، پائین افتادن از نخلی بلند با پاهای بریده و خون‌آلود و از خواب جَستن. و بعد، باز پروین آمد. موهای نرمِ طلائیش رو شانه‌اش موج می‌زد. عَلو می‌دوید و با او شوخی می‌کرد. دماغش که به‌گونه‌ها یا نرمیِ گردنش می‌رسید گرم می‌شد. گرمای خوشی تمام تنش را می‌گرفت. تو خواب هم این گرما بی‌دوام بود. خانه‌ات بسوزد مهندس بیل! تو دیگر از کجا پیدات شد؟ تو که ختنه نکرده‌ئی و همیشه سرپا می‌شاشی چرا به‌موهای پروین دست می‌کشی؟ خودت هم که تنها نیستی: چهل پنجاه تا بچه‌های دبستان را دنبال خودت انداخته‌ئی که چی؟

بچه‌ها با دهن کجی بنا کردند به‌خواندن و دست گرفتن:

عَلو که اوّل شاه بود
از کار خوش گمراه بود
این بچه‌های پاپتی
کلاه دراز و نکبتی
های لعنت‌اله بر علو
هزار لعنت بر علو.

به‌شلوارش اشاره می‌کردند و هِرهِر می‌خندیدند. نیمتنه‌اش را می‌کشیدند و او هم تو خاک‌ها وِلو می‌شد. یکی می‌گفت: «راستشو بگو عَلو، شلوار تو کی بهت داده؟ جانسون یا کِنِدی؟» - بعد برایش هوو می‌کشیدند و به‌دست‌های روخشتکش دهن‌کجی می‌کردند.

شوهر خواهر جمشید هم بود. چاقوی دسته قرمزش را برای عَلو تکان می‌داد. بعد دید که گُرگو با بیل و کلنگش آمد تو مدرسه. عصبانی بود. پشت سرش هم چند تا امنیهٔ تفنگ به‌دست سر رسیدند. سیدقباد و کارگرهای شرکت هم بودند. بچه‌ها دستجمعی داشتند پروین را خفه می‌کردند. و سیدقبادِ شکم‌گندهٔ غبغب‌دار با دست‌های سفید و خپله رو سینهٔ باباش نشسته بود. عَلو رفت که دست کند «سه گُلِ» سید را بکشد که مهندس بیل با چاقوی بلندی زد تو سینه گُرگو. سینهٔ باباش شکافت. «آخ!».

از خواب پرید. تشنه‌اش بود. لحاف را پس زد بلند شد رفت آب بخورد، امّا هرچه دست پُرمه[۴۱] کرد پارچ دَمِ دستش نیامد. صدای آهسته پائی! و تو روشنائی نیم مرده فانوس سایه پدرش را دید که...

از آب خوردن گذشت. با شتاب رفت تو جاش خوابید و سرش را زیر بالش قایم کرد.


 •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  •  • [۴۲]

گرگو رفت سرچاه، آب کشید وضو گرفت. هوا خیلی تاریک بود. به‌امامزاده و قبله نگاه کرد و به‌چادر کارگرها. بدجوری دلش گرفته بود. نمی‌توانست آرام بگیرد. تو اتاق هم که می‌رفت از زنش و از خودش خجالت می‌کشید. اگر به‌فکر یتیم شدن بچه‌ها نبود با سر می‌رفت تو دیوار. اگر آن‌ها نبودند چه‌قدر راحت بود! هیچ دردی نداشت. صبح دکتر گفته بود باید مریم را ببرند شهر. نه تنها صبح، همان روز اول هم گفته بود. امّا گرگو امروز و فردا کرده بود. مانده بود که اول ماه دو تا کیسهٔ آردش را بفروشد. زن هم دائم می‌نالید که هیچ کس به‌فکر بچه نیست. می‌دانست مردش آه در بساط ندارد ولی باز دست‌بردار نبود. می‌گفت باید برود پیش کسی پولی قرض بگیرد. گرگو همه جا رفته بود. دوست و آشنا همه چشم‌شان به‌همان آرد و روغن شرکت بود. از کجا بیاورد؟ گاو و بزش را سگْ‌فروش کند[۴۳]؟ آن هم به‌جانش بسته بود. به‌زندگی بچه‌هایش. زارحسین آماده بود بز و گاو، هر دو را، صاحب بشود. از همه کاری‌تر حرف‌های سیدقباد خُردش کرده بود. جلو کارگرها آبرویش را کم و زیاد کرده بود. وقت و بی‌وقت ازش بهانه می‌گرفت. هر پیشامدی برایش می‌کرد از چشم او می‌دید. می‌گفت که همهٔ آتش‌ها از گور گرگو بلند می‌شود. حتی اگر بچه‌ئی رو ماشینش خط می‌انداخت می‌گفت: - نه، از گرگو رَد نیست[۴۴].

به‌فکرش رسید چماق یا تفنگی بگیرد دست و بیفتد به‌جان سیدقباد و مهندس بیل و تمام دارودسته‌شان. خُب، آن وقت کجا برود؟ زن و بچه‌اش را کجا بفرستد؟ -: «کاش هرگز زن نگرفته بودم!»

پیش‌ترها زیر بار زور نمی‌رفت. می‌زد و فرار می‌کرد. کویت، دوبی، و بحرین را زیر پایش گذاشته بود. برایش فرق نمی‌کرد کجا. هرجا کار بود می‌رفت. امّا حالا با آن بچهٔ ناخوش روی دستش؟

- تازه بچه هم خوب بشه، با دست خالی، تک و تنها چه کاری از دستم برمیاد؟ مگه اونا یکی و دوتا هستن که ریشه‌کن‌شون بکنم؟

آب قلیان را تازه کرد و سرش را تنباکو گذاشت. رفت تو خانه. بچه‌ها هم ساکت و آرام پای چالهٔ آتش نشسته بودند. زن هم دست و دل نداشت که گاو را بدوشد. تنِ بچه داغ بود. چشمان بی‌حالش را آهسته باز می‌کرد، به‌جای نامعلومی نگاه می‌کرد و نالهٔ کوتاهی سر می‌داد. زن دستپاچه می‌شد: - چته، جونم؟ قربون اون چشات برم، دورت بگردم الهی...

و بعد زن دست‌هایش را به‌آسمان می‌برد: «خدایا راضیم یه چشمم کور بشه اما بچه‌م از دستم نره.»

بیرون باد سردی می‌آمد و می‌افتاد تو درخت کُناری که تو سرا بود. باد شمال بیداد می‌کرد. درخت سوت می‌کشید. عَلو کنار آتش نشسته به‌زبانه‌های آتش خیره شده بود. هنوز تله‌اش تو کُنار مانده بود. باید برای‌شان بلبل می‌گرفت. دلش می‌کشید دوباره برود مدرسه. دو سه روز پیش از این، بارانی از کلاس انداخته بودش بیرون. او هم مشتی بدوبیراه بار ایل و تبار آقا معلم کرده بود و زده بود بیرون، و حالا انگار مدت‌ها می‌گذشت که از بَروبچه‌ها دور بود: «خیلی وقته نرفته‌م. اگه بِرمم دیگه رام نمیدن.»

گرگو سر قلیان را آتش گذاشت رفت گوشهٔ خانه. تو دلش گذشت که دعا بخواند، امّا پشیمان شد. چون دستگیرش شده بود که بی‌فایده است. خودش دیده بود که چه قدر دِیْ عَلو دست به‌آسمان برده بود. با خود گفت: «نه دیگه. باید فروختش. مگه گاو رو برای آخرتم می‌خوام. صبح زود هردوشو می‌برم پیش زارحسین. از جون بچه‌م که عزیزتر نیست.»

از شام خبری نبود بچه‌ها هم نان و چای خورده بودند. مرد پُکی به‌قلیان زد و با صدای خفه‌ئی گفت:

- گاو رو دوشیدی؟

زن جواب نداد.

گرگو دیگر چیزی نگفت. فقط به‌بچه‌ها اشاره کرد بروند بخوابند. توفان به‌در و دیوار می‌کوبید و زوزه می‌کشید. پنداری نالهٔ زنی که از بُن چاه می‌آمد. عَلو صدا را می‌شنید. زیر لحاف جمع شد و زانوها را برد تو شکمش. از آن صدای ترسناک، هم خوشش میآمد و هم نمیآمد. میانهٔ ترس و خوشی. نه تنها او، بچه‌ها هم نفس‌شان در نمیآمد و زَهره نمی‌کردند[۴۵] حرف بزنند، چون مریم تب تندتر شده بود.

کمی بعد صدای مردی از تو سرا آمد: - خالو گرگوهایْ!

گرگو بلند شد دم در ایستاد. صدا نزدیک‌تر شد: - خوابی یا بیداری؟

گرگو گفت: - بیداریم. بفرما.

- سلام علیکم خالو.

- سلام از ما، خوش اومدین.

- حال بچه‌ت چطوره؟ خوب شده؟

این را گفت و از پله‌ها آمد بالا.

زن گفت: - ازمرحمت شما بد نیست. دوا بهش دادیم، حالا هم خوابیده.

مردها سه تا بودند. دوتاشان تنگسیر بودند و سومی که کوتاخانه[۴۶] بود مال دشتی بود. پای چاله نشستند و زن برای‌شان چای ریخت. سرخی دماغ‌شان می‌گفت هوای بیرون باید خیلی سرد باشد. حسین دشتی بی‌آن که چای داغ را فوت کند بالاش انداخته بود: - عجب سرد شده! عجب سال بدیه! اگه این باد سرد تا چند شب دیگه‌م بیاد تموم حاصل مردم خشک میشه.

قد کوتاه، صورت پرچین و چروک، چشمان تنگ و دست‌های زمخت، حدود سی سالش بود. اصلاً نمی‌خندید. خیلی کم اتفاق می‌افتاد بخندد یا با کارگرها شوخی کند. روزهای اول سر یک قوطی روغن دعوا راه می‌انداخت و کارش به‌زدوخورد می‌کشید. مثل سگ هاری که پس از ضربه خوردن پای خودش را گاز بگیرد می‌افتاد به‌جان همقطارهایش. اما بعد که با صادقی و عباس تنگسیر میانه‌اش خوب شد حساب دستش آمد که دنیا دست کی است:

- آرد شرکت تموم شده. قراره به‌جاش گندم بدن.

گرگو گفت: - همون گندمائی که پُرِ شِنه؟

- هابله.

- قرمساق‌ها!

عباس تنگسیر قلیان را داد دست رفیقش که مثل خودش بلندبالا و چارشانه بود. بعد گفت:

- ولایت بی‌صاحبه. کسی هم نیست پرسشون کنه[۴۷] این همه آردو کجا بردین. اگه کسی هم نُتُق بکشه هزار پاپوش براش می‌سازن.

حسین دشتی که چلوس[۴۸]ها را به‌هم می‌زد گفت: - حالا که متر و قیچی دست خودشونه. هر کاری دل‌شون بکشه می‌کنن.

عباس تنگسیر گفت: - حیف... حیف که تفنگم نیست. والّا سیدقبادو برای ننه‌ش داماد می‌کردم. خالو نمی‌دونی مرد بی‌تفنگ مثل حیوونِ اَخته‌س. ازش بار می‌کشن و صداشم درنمیاد. اگه مثل پیش‌ترها هر کی تفنگی تو خونه‌ش بود بلد بودیم با اینا چه‌کار کنیم. می‌دونی چه‌طوری رو سرمون سوار شدن؟ اول اومدن تفنگ‌ها رو جمع کردن.

عباس تنگسیر تلخ خندید. انگار همین یک دم پیش تفنگش را از کولش در آورده بودند. نگاهش را برد تو شعله‌های آتش و پر صدا نفس کشید.

گرگو گفت: - چاره چیه؟ حالا که دور، دور خودشونه. تو این اوضاع چه کاری از دست‌مون برمیاد؟

- خیلی ساده‌س. گندم نمی‌گیریم.

حسین دشتی گفت: - تازه گندم هم کم آورده‌ن.

سبیل سیاه عباس تنگسیر صورت آفتاب سوخته‌اش را با هیبت می‌کرد: - ما میگیم گندمی که نصفش شن باشه نمی‌خوایم. همین.

حسین دشتی باز به‌حرف آمد: - تو میگی نگیریم. اونا چی؟ اون ماه همه‌شون گرفتن، حالا هم می‌گیرن. اگه نگیرن که از گشنگی می‌میرن. سالِ قحطه خالو، زمین یخ زده و بازیارها همه اومدن تو شرکت. راه پس و پیش هم ندارن.

- اون‌ها نباید بگیرن. چند روز که جلو انبار وایسادن و کار نکردن، اون وقت چشم‌شون کور میشه آرد میدن.

گرگو گفت: - این همه کارگر کجا برن؟ می‌فهمی هر کدوم چه‌قدر قرض بالا آورده‌ن؟ خیلی مشکله آخه...

عباس تنگسیر گفت: «همین امشب راه می‌افتیم تو ولایت و حالی‌شون می‌کنیم که آماده بشن»

مادر عَلو گوشش کار بود تا حرف‌های‌شان را بشنود. به‌نظرش رسید که عباس تنگسیر خیلی تغییر کرده است و با یکی دو ماه پیش کلّی فرق دارد. ترسید. حس کرد کارهای‌شان بوی خوشی نمی‌دهد. چون چند بار از در و همسایه شنیده بود که عباس با آن پنج شش تا که گرفته بودندشان دوست بوده. هر شب با صادق و خیلی‌های دیگر دور هم جمع می‌شده‌اند گپ می‌زده‌اند. همه‌ش هم از کار شرکت و آرد و روغن. و حالا عباس تنگسیر و صادقی جای خالی آن‌ها را پر کرده بودند. هر وقت که لازم می‌شد، شبانه می‌رفتند باغ. و صادق که قبلاً درس مهندسی می‌خوانده برای‌شان صحبت می‌کرد. از کار و دستمزدها که خیلی کم بود و کفاف خرج کارگرها را نمی‌داد. از پول شرکت که بالا کشیده بودند و...

عباس تنگسیر قد راست کرد و به‌دوستش گفت: - تو برو تو چادرها. امّا حواست باشه کسی بو نبره. آدمای سیدقباد همه جا هَسّن. بهشون بگو زود بیان تو باغ، پشت امامزاده. بگو صادقی گفته.

حسین دشتی گفت: - منم میرم تو وِلات[۴۹] خبرشون می‌کنم... راستی اگه فردا امنیه‌ها اومدن جلو انبار چه کنیم؟

عباس خیلی مطمئن بود. راست تو چشم حسین دشتی نگاه کرد. می‌خواست ترس و دودلی را در آن ببیند. امّا حسین سفت و سخت جلوش ایستاده بود. تا این که عباس تنگسیر به‌حرف آمد:

- هیچّی، از اون جا تکون نمی‌خوریم تا وقتی که آرد بِدن.

آن دو مرد بیرون رفتند. کاری و مصمم. عباس دوباره نشست و قلیان را داد بهگرگو: - از انبارها چه خبر؟

- انبارها پرآرده؛ امّا چُو انداختن که آرد تموم شده. اون وقت سیدقباد به‌جاش گندم به‌مردم میده. میخواد گندمائی رو که رو دستش مونده با این کلک آب کنه. شرکت که اومد، گندمای اون باد کرد. خریدار گیر نیاورد تا حالا که می‌خوان قالب کنن به‌کارگرها.

دیروقت بود و، دیگر عباس باید می‌رفت. پا شد دست کرد تو جیبش چند تا اسکناس ده تومنی درآورد گذاشت پائین پای دختر گرگو که ناخوش بود، و گفت: - خالو، جلوت خجالت می‌کشیم. بدموقعی احتیاجت به‌ما افتاد. این روزها دستمون ازهمه طرف خالیه. والّا دخترتو ناخوش باشه و نتونی ببریش دکتر؟

تو سرا هم که رسید، گفت: - فردا ببرش شهر. کارتِتَم بده، خودم میدمش به‌سر کارگر.

- آخه چند روزه نرفته‌م سرِ کار. مشکل این چند روز و برام امضا کنه.

- خیالت راحت باشه. جوونِ خوبیه. شهریه. امّا خیلی مَرده. به‌خاطر کارگرا جونشم میده.

- مال کجاس؟ شاید همین که...

- ها، همون که تبریزیه، با سید قباد و مهندس بیل میونهٔ خوبی نداره. می‌گن یه وقتی خودش درس مهندسی می‌خونده امّا روزگارش کشیده به‌این جا... پیش خودمون بمونه: رفیقِ اون چن‌تاس که گرفتن‌شون. تابسّون که کار شرکت تموم بشه میخواد بره دوبی. آدم غریبیه.

گرگو کمی دلخور شد که از خیلی چیزها بی‌خبرش گذاشته‌اند:

- چطور تا حالا به‌من نگفتی که شب تو باغ جمع می‌شین؟

- صلاح نبود خالو. تو زن و بچه داری. نمی‌خواستیم هنوز چیزی نشده پاپوشی برات دُرُس کنن. مخصوصاً که سیدقباد ازت بد برده[۵۰] حالا هم خیلی وقت داریم.

گرگو خوشحال شد. وقتی دستگیرش شد که آدم‌های مثل خودش تو شرکت زیادند جان تازه‌ئی گرفت و جای پایش محکم شد: - منم امشب میام باغ.

- نه خالو، تو بچه‌ت ناخوشه.

چشم‌های عباس تنگسیر تو تاریکی برق می‌زد. اگر دختر گرگو مریض نبود با صدای بلند می‌خندید. برایش مثل روز روشن بوده آنها نمی‌توانند یکباره چند صدتا کارگر را از شرکت اخراج کنند. بعد از گرفتن آن چند نفر صادق هوشیارتر شده بود و سخت چسبیده بود به‌کارگرها. جری‌تر شده بود. شب‌ها می‌رفت تو چادر آن‌ها باشان صحبت می‌کرد. مخصوصاً حسین دشتی که بدعنق بود و به‌هیچ آدم غریبه‌ئی روی خوش نشان نمی‌داد. خیلی کار کرد تا توانست حالیش کند که آرام باشد و با کارگرهای دیگر در نیفتد. نه تنها حسین، که همه‌شان. دیگر همهٔ آنها می‌دانستند که شرکت باید به‌جای دو تا کیسه آرد چهار تا بدهد.

جلو قهوه‌خانه بودند که عباس تنگسیر به‌سیاهیِ رو جادّه اشاره کرد. مردی میان بالا و لاغر از جلوشان گذشت و کمی آن سون‌ترِ جاده، تودهٔ بزرگ و سیاهی به‌طرف باغ حرکت می‌کرد. دم دمای صبح که همه خوابیده بودند، گرگو بلند شد رفت سراغ مریم. دید بچه آرام است و چشم‌هایش بازمانده باورش نشد که دخترش به‌این سادگی، به‌این مفتی مرده باشد. خودش سرِ شب دوا به‌حلقش ریخته بود. آن را با شکر مخلوط کرده و چشیده بود. مثل زهر هلاهل تلخ بود، اما چون دکتر گفته بود و چند بار هم سفارش کرده بود که برایش خوب است، با همهٔ تلخی یک استکان به‌خوردش داده بود. گرگو چشم‌های دخترش را بست و نفسی سخت پر صدا کشید. طوری که زن یکهو از جا پرید. انگار منتظر بود. دید مردش پریشان وسط اتاق ایستاده سراسیمه بلند شد:

گرگو: گُرگو! چه شده؟

وقتی مرد سکوت کرد، زن به‌سختی تکان خورد. مثل درختِ تبرخورده رگ و پِیَش لرزید. نمی‌خواست فاجعه را قبول کند. و هنگامی که گرگو صورت بچه را پوشاند، زن صورت خود را خراشید، به‌سر و سینه کوبید، گیس‌هایش را کند و لاک و لیک کرد[۵۱]، از ترس این که بچه‌های دیگر بیدار بشوند سعی کرد گریه‌اش را بخورد. تو اتاق بالْ بالْ می‌زد.

عَلو از زیر لحاف آمد بیرون. پشتِ سرش لحافِ ته اتاق بلند شد. بچه‌ها هراسان خودشان را به‌پدر رساندند و دست‌هاشان را دورپای او حلقه کردند. دِیْ عَلو آن‌ها را که دید، گریه‌اش را تو هوا رها کرد و نالید: «دِیْ رود[۵۲]! دِیْ رودُم! بچه‌م!... گُرگو، دیدی روزگارم سیاه شد!» - و رو کرد به‌مُردهٔ دخترش که: «دِی! می‌خواستم عروست کنم... این را گفت و مانند پلنگ تیرخورده شکم به‌زمین کشید و پیچ و تاب خورد. و تا نفس کشید خدا خدا کرد. عَلو دید که پدر، دست به‌کمر از اتاق بیرون رفت و جلو آغل بزها زیر درخت کُنار نشست و نالید؛ - ای بُوام[۵۳] بُوایْ بُوام[۵۴]! کمرم شکست...

عَلو می‌فهمید که باباش نمی‌خواهد کسی گریه‌اش را ببیند. تو تاریکی چشم‌هایش پیدا نبود. فقط شانه‌هایش را می‌دید که تکان می‌خورد و صورتش جمع می‌شد. دلش می‌کشید برود گوشهٔ خلوتی و های های گریه کند. آن قدر که سیر بشود. خودش دیده بود که «اَنتو سیاه» تو سینه زنیِ دهم محرم غش می‌کرد و بعد می‌رفت پشتِ گریه. بدن ورزیده و سیاهش را تو خاک گرم وِلُو می‌کرد و حسین حسین می‌گفت. فکری بود که مَردِ به‌این گُندکی چرا گریه می‌کند؟ او که مثل گرگو زن و بچه نداشت که آن قدر خودش را ناراحت کند. آن هم جلو این همه آدم! مخصوصاً زن‌ها و دخترها که از پس پرده‌های سیاهرنگ سر می‌کشیدند و همدیگر را هُل می‌دادند. که بیشتر ببینند. چادرشان می‌افتاد و گِردیِ صورت‌شان پیدا می‌شد. هرچه فکر کرد چیزی دستگیرش نشد. «اَنتو سیاه» بدنش سفت و ماهیچه‌ئی بود. می‌توانست با یک مشت کار سیدقباد و مهندس بیل را بسازد. حتی زورش بهشِمر و ازرق شامی هم می‌رسید. پس چرا «اَنتو» این همه...؟

حالا هم تهِ دلش فکر کرد نباید تو روی پدرش گریه کند. امّا همین که چشمش به‌تله افتاد و بلبلی را که باید به‌پروین می‌داد دید که در آن خفه شده بود، بغضش ترکید و روی زمین تا شد.

عَلو قلعهٔ خان را دور زد و به‌باغ ملی رسید. انبوه آدم‌ها و ماشین‌ها ایستاده بودند. شعارها را فریاد می‌کردند و پرچم‌ها و بیرق‌هاشان را تکان می‌دادند. اگر کسی سرزده می‌رفت آنجا، خیال می‌کرد خرِ دجّال آمده. پسر بچه‌ها و دختربچه‌ها چنان فریاد می‌کشیدند که رگ گردن‌شان باد می‌کرد.

غُلو کور، مرد کوری که کارش خالی کردن آب حوض بود، عصا به‌دست فریاد می‌زد:

- زنده باد قحبهٔ نیکوکار ایران، که یک بچه زائیده و یکی دیگه هم...

یکی از امنیه‌ها چنان قنداق تفنگ را خواباند تو کمرش، که صدایش برید. «غُلو کور» شلوار خاکستری و کفش پلاستیکی نوی به‌پا کرده بود. صبح گاه مأمورهای شهرداری مخصوصاً آورده بودندش که شعار بدهد. نه تنها او، بلکه تمام مردم را از خانه‌ها بیرون کشیده بودند. که چیست؟ جشن است!

عَلو از سقف ماشین‌ها و آدم بزرگ‌ها گذشت. چشم چشم‌کنان[۵۵] بین دست‌های گره کرده که بالا و پائین می‌رفت، همکلاسش غُلو را شناخت. پیشانی عرق نشسته‌اش زیر آفتاب برق می‌زد. چند تا از کلاس پنجمی‌ها هم شلوار خاکستری و کفش پلاستیکی نو داشتند. غُلو پرچم سه رنگ تو دستش بود. همان که کار دستی علو بود و اسمش هم رویش نوشته بود. با یک شیر لاغرْ مُردنی.

پابرهنه‌ها آخر صف بودند. نزدیک‌تر رفت. خواست برود تو دستهٔ پاپَتی‌ها، که صدای یکی از کارمندهای شهرداری بلند شد: «واگرد، بچه!»

همان مردی بود که هر روز می‌آمد قهوه‌خانه بهگُرگو می‌گفت وسایلِ قهوه‌خانه باید بهداشتی باشد، کف اتاق باید موزائیک باشد، یا پیشخوان باید کاشی کاری بشود. - اگر گرگو درمی‌آمد که نمی‌تواند یا دستش نمی‌رسد، مأمور شهرداری می‌گفت: «این قانونه. ما نمی‌تونیم از قانون سرپیچی کنیم» - سیدقباد هم هر وقت تو کارش وامی‌ماند دم از قانون می‌زد. آن وقت دیگر کارگرها رو حرفش حرفی نمی‌زدند.

عَلو روزِ اول که کلمهٔ قانون ‌به‌گوشش خورد ترسید. خیال کرد قانون جانور وحشتناکی است که تو صندوقِ بزرگ و سیاهی خوابیده، و هر کی خشتکش پاره باشد و پاش برهنه، می‌آید خرخره‌اش را می‌جود.

عَلو بی‌اعتنا رفت تهِ صف ایستاد. کنارِ غُلو که کت و شلوار خاکستری نُوِش به‌تنش گریه می‌کرد. صدای گوشخراش بلندگوی شهرداری و هیاهوی بچه‌ها اوج گرفته بود. عَلو به‌لباس همکلاسش اشاره کرد و گفت: - اینا رو از کجا آوردی؟

- بهمون داده‌ن. - کی؟ کِی؟

غُلو به‌عکس قاب گرفتهٔ بالای سرش اشاره کرد.

عَلو گفت: - کجا میرین؟

- فرودگاه. میریم استقبال. اونجا شیرینی و پرتقال هم بهمون میدن. تو هم بیا.

مأمور شهرداری بادک و پوز توره[۵۶] مانندش آمد و نرمهٔ گوش عَلو را محکم کشید: «دِ برو گم شو!

- قرمساقِ نونْ کُمی!

گفت و فلنگ را بست و چپید تو صف کارگرها که جلو انبارِ شرکت ایستاده بودند. آنجا خیلی شلوغ بود.

آفتاب تو نخلستانِ جلو انبار افتاده بود و داشت گرم می‌شد. بین نخلستان و انبار خیابانی بود که از یک سو به‌باغ ملی و شهرداری می‌رسید و ازسوی دیگر به‌دبستان و دبیرستان.

آن‌ها که جیرهٔ ماهانه‌شان را گرفته بودند زیر نخل‌ها لم داده بودند و سر قیمت روغن و شیر چانه می‌زدند. بیشتر دشتیها بودند که از شیر خشک و روغن قوطی بدشان می‌آمد. دلال‌ها و خُرده‌کاسب‌ها هم افتاده بودند میان کارگرها و شیر و روغن‌شان را نصف قیمت می‌خریدند.

سیدقباد هم اول صبح با امنیه‌ها رفته بود سر جاده که کارگرها را بریزند تو ماشین و بیاورند باغ ملی برای جشن. برای استقبال. هر کون نشُسته‌ئی که با دوز و کلک خودش را چپانده بود تو مجلس، وقتی می‌آمد کارگرها بایست می‌رفتند استقبالش. امّا وقتی امنیه‌ها رسیدند جز چند تا پیر و پاتال همه رفته بودند جلو انبار.

مردها یکی یکی می‌رفتند تو و با قوطی‌های روغن و شیر و لب و لوچهٔ آویزان و قیافهٔ اخمو می‌آمدند بیرون:

- به‌ما چه که آرد کم آوردین؟

- مگه آرد نمیدن؟

- نه بابا آرد کجا بود.

درِ انبار را از تو قفل کرده بودند و چند تا امنیه بیرون قدم می‌زدند.

عَلو یکی از کارگرها را دید که گفت: - پس آرد چرا نمیدن؟

صدائی از پشت در آمد که: - امروز باید برین جشن. روز مهمیّه امروز. اصلاً روغن و شیر را هم نباید امروز بهتون می‌دادیم.

- ما آرد می‌خوایم!

صدای پشت در، آمرانه گفت: - سرکار، اینارو متفرق کن!

- مگه امروز آخر برج نیست؟ اومدیم جیره مونو بگیریم خُب...

صدای گرگو بود و بی‌درنگ خفه شد. امنیهٔ سیاهِ خپله‌ئی با قنداق تفنگ زد تو خارسینه‌اش که نفسش پس رفت. مرد تنگسیر پشت سرش ایستاده بود، و تا قنداق دوّم بیاید پائین چند دست میان گرگو و امنیه دیوار شد. امنیه غرید: - کی بود سنگ پرت کرد، حرومزاده؟

یکی از امنیه‌ها عَلو را گرفت. هنوز بغلش پُرِ سنگ بود و تقلّا می‌کرد که از دست‌شان در برود. امّا امنیهٔ سوّمی با ترکهٔ بید به‌پاهای او کوبید.

- برید گم شید! دِ... پدرسوخته، مگه نمیگم برو؟

عباس تنگسیر گفت: - تا چه کار کنیم از دست شماها؟ الان چند روزه که امروز و فردا می‌کنین. اگه نمیخوایْن بدین رک و پوس کنده بگین که مردم بدونن تکلیف‌شون چیه.

از میان کارگرها یکی گفت: - اینا میخوان با این حقّه ما رو مجبور کنن گندمای سیدقباد جای آرد قبول کنیم، امّا این دفعه دیگه هیچکی گول نمی‌خورده.

سر و صدای کارگرها کم‌کم بالا می‌گرفت. تعداد امنیه‌ها بیشتر شد و مردهائی هم که آفتاب نشسته بودند همگی آمدند جلو انبار. انبار شرکت تو سرای بزرگی بود و در چوبی داشت. از آن درهای قدیمیِ محکم. سیدقباد و دارودسته‌اش در را بسته بودند و شور می‌کردند. گندش درآمده بود. آن هم چنین روزی که چند تا کلّه گنده داشتند از تهران می‌آمدند بازدید که پیشرفت کارها را ببینند.

گرگو، عباس تنگسیر و حسین دَشتی هرچه به‌در کوبیدند خبری نشد. امنیه‌ها چند کوچه را دور زده از در مخفی رفته بودند تو انبار. فقط صداشان می‌آمد که: - آرد نیست. باید صبر کنین!

- دروغ میگین. انبارها پُرِ آرده.

سر و صدای بچه‌ها و بلندگوی شهرداری و هیاهوی کارگرها از این طرف بلند بود. در آن میان عَلو احساس بی‌کسی می‌کرد. شب امنیه‌ها آمده بودند پدرش را برده بودند. گزارش داده بودند که گرگو تفنگ دارد. آن هم برنو ده تیرِ آلمانی. جناب سروان هم با دیدن او توپ و تشر مفصلی زده بود که اگر جای تفنگ‌ها را نگوید می‌دهد آفتابهٔ پر از شن به‌خایه‌اش ببندند.

اما گُرگو دلش قرص بود. گفته بود: - جناب سروان، کلاه خودتونو قاضی کنین. اگه تفنگ داشتم میذاشتم بچه‌م به‌این مفتی‌ها بمیره؟

همان شبانه مرخصش کرد. امّا مهندس بیل به‌اش گفت FINISH، و دهن سیدقباد به‌خندهٔ گل و گشادی باز شده بود. دهنی عینهو پوزهٔ کفتار.

علو مثل قوطی کهنهٔ تهِ جوی آب میان جمعیت می‌پلکید. فکر می‌کرد که اخراج شدنِ باباش از کار، مُردن کبوترِ پاپَریش، مرگ خواهرش و خشک شدن شیر گاوشان، همه زیر سر شهردار و سیدقباد و مهندس بیل است. دلش می‌کشید وقتی بزرگ شد برود کویت کار کند، تفنگی بخرد و برگردد ولایت، اول از همه گلوله‌ئی بزند تو سینهٔ سیدقباد که از پشتش در بیاید. بعد هم شهردار و مهندس بیل را دراز کند. خون‌شان را بخورد و بوی جامهٔ یکی یکی‌شان بکند[۵۷]. تمام ذرات تنش شده بود کینه:

- کاش تا وقتی برمی‌گردم اونا زنده باشن!

جناب سروان از گروهان آمد. با گام‌های بلند و عصبی. پاشنه‌ها را محکم به‌زمین می‌کوبید و پیش می‌آمد. عباس تنگسیر هم بود، و محمودْ سبیل - گماشته‌اش – که محمودْ سروان هم صدایش می‌کردند.

کارگرها با دیدن او بیشتر شلوغ کردند. فریادِ «آرد! آرد» خیابان را پر کرده بود. سروان به‌جمعیت نگاه کرد و کوبهٔ در را محکم کوبید. نه یک بار و نُه بار. صورتش سرخ شده بود و دست‌هایش می‌لرزید. چند بار به‌سیدقباد و مهندس بیل گفته بود که آرد کارگرهای شرکت را سر وقت بدهند. ولی آنها به‌قول خودشان «کم آورده بودند».

حسین دشتی گفت: - انگار دُم شون خیلی کُلُفته خبری نشد.

سروان چَپَکی نگاهش کرد. می‌خواست بخندد امّا به‌فکرش رسید اگر خنده کند سبک می‌شود. عباس تنگسیر خندید، طوری که سبیلش کلفت شد. سروان معلوم بود که حسابی کفرش بالا آمده. رو بهگرگو گفت:

- پس اون پدرسوخته‌ها کجا هستن؟

منظورش امنیه‌ها بود که رفته بودند تو و با مهندس‌ها چای می‌خوردند.

سروان دوباره کوبه را به‌صدا درآورد. چه کوبیدنی! آنچنان که ستاره‌هایش می‌لرزید.

در باز شد. یکی از آدم‌های سیدقباد بود.

- چرا دَرو وا نمی‌کنی؟

پیرمرد لرزید و بنا کرد به‌آقا آقا گفتن که سروان شَرَقّی خواباند بیخ گوشش و رفت تو سرا، و کارگرها برای جناب سروان هورا کشیدند و به‌در انبار حمله بردند. خیال‌شان راحت شد. گفتند همین حالا است که آرد می‌دهند، و هنوز خبری نشده افتادند به‌خرید و فروش:

- مشتری آرد کی بود؟

- کی میفروشه؟

- من. چار تا آرد، هشت تا شیر و دو تا دَلّه روغن.

جوان سیه چُرده‌ئی بود که دو ماه جیره‌اش را نگرفته بود. کسی باور نمی‌کرد که می‌خواهد آردش را بفروشد.

- شوخی می‌کنی!

- نه، راست میگم. آخه میخوام برم میونِ عرب‌ها خیلی بهتره.

- تو این سالِ قحط مگه دیوونه شدی؟ هیچ آدم عاقلی این کارو نمی‌کنه.

- زن و بچه که ندارم. بابا ننه‌مَم مُردن. این جا بمونم چیکار؟ چشمم به‌دستِ این تخمِ حروما باشه؟

- میل خودته، من به‌خاطر خودت میگم.

محمودْ سروان گفت: - بذار بفروشه حالا که دلش می‌خواد.

و اسکناس‌هایش را نشان داد و گفت: خُب، چند میفروشی؟

جوان سیه چرده گفت: - همه‌شو روهم میفروشم.

محمود که با سبیلش بازی می‌کرد گفت: - نه، فقط مشتریِ آردم.

و بعد پس رفت.

یکی از دلال‌ها گفت: - همه‌ش روهم چند؟

- دویست و چِل تومن.

- خیلی گرونه.

مرد دیگری گفت: - دویست و بیست میدم. دیگه حرفشم نزن، خیرشو ببینی.

و دست کرد پول از جیبش در آورد.

امّا تا این را گفت، محمود سروان و چند تا دلّال و مفتْ خَرِ دیگر دوره‌شان کردند که:

- خریدم.

- اوّل من گفتم. حقِ منه.

- به‌تو نمی‌فروشم، سرکار اول گفت.

دلّال ناراحت شد و گفت: - دِ! مگه پول ما سکّهٔ دَیّوث شاهه که به‌ما نمیفروشی؟

دیگری درآمد که: - من دویست و چل میدم.

- تو به‌نابدترت می‌خندی مردکهٔ قرمساق! رفیق منه، نمیذارم آردشو به‌کسی بفروشه.

در یک چشم به‌هم زدن ده بیست نفری به‌هم ریختند. محمود سبیل خودش را کنار کشید و گفت:

- جام سروان اومد!

تا سروان برسد سر و کلّهٔ دو تا از دلال‌ها خونی شد.

- راست میگه. اومد... تو صف! همه بیان تو صف!

- هر کی آرد میخواد بیاد تو صف.

سروان آمد. با سبیلِ دُمّ موشیش به‌مردها لبخند زد. انگار دیگر از سبک شدن نمی‌ترسید. مردهای توی صف برایش دست زدند و او باز هم لبخند زد و هیکل دیلاقش را از میان جمعیت بیرون کشید. سیدقباد و مهندس‌ها هم دنبالش بودند. هر چار پنج تا هم شکم گُنده و غبغب‌دار. گرگو فقط یکی از آن‌ها را شناخت. همان که اسمش آقای میرجهان بود و زمانی با آقای رسولی سنگِ مردم را به‌سینه می‌زدند.

سیدقباد جلو کارگرها ایستاد. به‌چشم تَکْ تَکِ‌شان خیره شد و گفت:

- همه‌تون می‌دونین که ما به‌اندازهٔ کافی آرد نداریم. خواهش‌مان این است که یه چَن روزِ دیگه هم صَب کنین. به‌جدّم قسم تو این مدت من خواب و خوراک نداشتم. همه‌ش تو فکر شماها بودم که بی‌آردی چی می‌کشین... وجدانم ناراحت بود. مخصوصاً بابتِ گندمِ ماه پیش... خدا به‌سر شاهده که کسی مقصر نیست: چون گندم یه مدّت تو انبار مونده طبیعیه که یه خورده گرد و خاک روش نشسته باشه. امّا اشکال نداره، همه چی دُرُس میشه. به‌امید حق و زیر سایهٔ پروردگار و به‌یاری جَدّم تا چند روز دیگه همهٔ این‌ها را جبران می‌کنیم. همین الآنه با جناب سروان داشتیم صحبت می‌کردیم، فرمودن بهتره کارگرها بِرَن تو جشن شرکت کنن، عصر هم تعطیل باشن.

بعد کمی قدم زد. دید مردها ساکت ایستاده‌اند. گفت: - خُب، منتظر چی هستین؟ برین دیگه.

دانش‌آموزا دارن حرکت می‌کنن.

مهندس‌ها رفتند تو سرا. سروان و گماشته‌اش هم برگشتند به‌گروهان.

حسین دشتی گفت: - پس سروان کاری نکرد.

عباس تنگسیر گفت: - نه عمو. کسی با گُلِ کس دیگه دوماد نمیشه سروان هم رنگ اسکناسو که دید بَندش سست میشه.

- یعنی چی؟ پس لابد آرد ندارن که بدن.

- این‌ها همه‌ش حرف مفته... این گوی، و این میدون: فاصلهٔ انبار آرد تا ما همه‌ش ده قدم هم نیست!

حسین دشتی گفت: - کلون دَرو از پشت انداخته‌ن. رو دیوار هم که نمیشه، خیلی بلنده.

یکی گفت: - نفت می‌ریزیم آتیشش می‌زنیم. هیس...

حسین دشتی گفت: - نترس. همه‌شون رفته‌ن جلو شهرداری.

گرگو گفت: - پس چه کنیم؟ این گفت پنج روز دیگه آرد می‌رسه. اروای بابای ما! اون‌ها دادن و ما هم خوردیم!

یکی گفت: - این پنج روزم صبر کنیم، اگه ندادن انوقت...

گرگو گفت: - پیداس که میخوان سرمون بازی در آرن. همین انبار الآنه هزار کیسه آرد توشه.

- پس میگی چه راهی بگیریم؟

حسین دشتی یکباره غرید: - اِنقد مثِ خاله زَنَکا فال و استخاره نزنین. هر کی آرد میخواد بیاد دنبال من!

این را گفت و هجوم برد طرف در انبار: - کلون دَرو میشکنیم و آرد...!

هنوز نرسیده بود که مردها خودشان را رساندند پشت در و شروع کردند به‌فشار دادن، آن‌هائی هم که تو سایهٔ نخل‌ها بودند آمدند. با هم جان تازه‌ئی گرفتند. چارچوب بزرگ در که تو سنگ و گچ قالب گرفته شده بود کم‌کم داشت می‌لرزید. بی آن که دربارهٔ شکستن در یا گرفتن آرد چک و چانه‌ئی بزنند، همگی چُلاندند[۵۸] طرف در. حتی نگاهِ پشت سرشان هم نکردند که امنیه‌ها تفنگ به‌دست می‌آمدند.

عَلو دید که امنیه‌ها با قنداق افتادند به‌جانِ کارگرها. هر کجا را که دَمِ دست‌شان می‌آمد می‌کوبیدند: گردن، کمر، پیشانی، سینه. به‌هرجا که ممکن بود یک مرد را بخواباند می‌زدند. عَلو دید دار و دستهٔ پدرش پس نشستند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. امنیه‌ها مردی را که نمی‌خواست پا پس بکشد چنان با ته تفنگ کوبیدند که افتاد تو جوی آب. و چند تای دیگر را به‌ضرب تفنگ و باتوم با خودشان بردند. کارگرها می‌ریختند تو خانه‌ها و از آنجا می‌زدند به‌کوچه‌های دیگر و فرار می‌کردند.

صبح که بیدار شد تازه آفتاب رو دیوارِ کاهگلی‌شان پهن شده بود. پیش از همه صدای بورهٔ گاوشان آمد و بعد شروهٔ مادرش که بوی غربت می‌داد:

دلُم شات می‌کشه، دستم نمی‌شو
زمی خشکه اِثَرُم گل نمی‌شو.[۵۹]

زن، گویا دلش خراب بود. پائین پای گاو نشسته بود و می‌دوشید. تا کی باید سیاه پوشیدن؟

آخرین کیسهٔ آرد خانه‌ات از نصف هم گذشته باید رفت رختشوئی کرد. باید گاوتان را مثل تخم چشمت نگهداری. گاو، کمرِ خانهٔ شماست. مبادا فضلهٔ گربه‌ئی تو آخورش باشد از پا بیندازش! رویت سیاه! بهشتِ زیر پایت حرامت باد اگر غفلت کنی! جانِ تو جانِ گاو!

بچه‌ها همه بیدار شده بودند تو سرا بازی می‌کردند. عَلو تو چارچوب در ایستاده بود بیرون را نگاه می‌کرد: به‌چادر کارگرها؛ آنجا که دیگر حسین دشتی و عباس تنگسیر نبودند. همه‌شان را اخراج کرده بودند. بیشتر آن‌هائی را که با حسین دشتی و عباس همیشه جلو صف بودند. مهندس بیل به‌شان گفته بود ‎- FINISH به‌غیر از صادقی، که چند نفر از شهر آمده بودند دست بسته برده بودندش. شبْ نصف شب آمده بودند تو چادرش، حتی نگذاشته بودند از کسی حلال بودی بطلبد یا لباسش را بپوشد. با پای برهنه و لباس خواب.

درِ قهوه‌خانه بسته بود. کارگرها کمی آن سوی تر جاده را می‌ساختند تا هرچه زودتر نفتکش‌ها بتوانند خودشان را به‌کوه‌های جنوب برسانند.

همه چیز به‌نظرش غریب می‌آمد: قهوه‌خانه، کارگرها، و بچه‌ها که در سکوت گُنگی با قوطی‌های خالیِ کبریت بازی می‌کردند. حِسّش خبر دار شد[۶۰] که پدرش رفته است، چون قلیان کوچکِ سفریِ گرگو را که جایش همیشه تو تاقچه بود ندید.

رفت بیرون. برادرش بندِ گاو را گرفته بود و خیره به‌پیالهٔ شیر نگاه می‌کرد. قدح کم‌کم پُر می‌شد و پسرک تو فکر بود که مادرش این همه شیر را چه می‌کند، به‌که می‌دهد.

- دِیْ! ماست‌ها رو چه کارشون می‌کنی؟

- مشتری‌ها می‌برن.

- خب نده به‌اون‌ها، خودمون می‌خوریم.

- نمیشه جونم. اونام عوضش پول میدن.

- پول نمی‌خوایم، ماست مالِ گاوِ خودمونه.

مادر با خنده گفت: - با پولش قند و چای می‌خریم آخه.

- دِیْ! بُوام کجا رفته؟

زن سر راست کرد دید عَلو به‌سر و گوش گاو دست می‌کشد.

- رفته سفر زودم بر می‌گرده. خودش گفت میره کویت.

به‌چشم مادر نگاه نکرد. دلش نمی‌کشید چشم‌های سرخ شده‌اش را ببیند. پس گفت:

- یه قدح میشه؟

- دوش هم دوشیدم. خشکیده. تو صحرا که علف نیس. تو خونه‌م که چیزی گیرش نمیاد.

بعد گفت برود خانهٔ خاله‌اش یک مشت هستهٔ خرما بگیرد بیاورد که برایش بپزد تا شیرش زیاد شود.

- خیلی خوب همین اَلا...

عَلو ایستاد. تمام سوی چشمش کشیده شد به‌چارچوبِ درِ سرا. بچه‌ها قوطی‌های کبریت را ول کردند و پا شدند، یک دم بهزارحسین خیره ماندند، بعد دویدند خودشان را پشت سرِ عَلو قایم کردند.

- عَلو، زارحسین! زود... گاوو بکش ببر تو انبار. چشاش شوره!

زارحسین با شلوار و پیرهن چرکمردهٔ کِوِره آمد تو سرا. از همان دَمِ در که راه می‌افتاد گفت:

- صاحبخونه! مهمون بی‌موقع نمی‌خواین؟

با دانه‌های تسبیح بازی کرد و بی‌آن که منتظر جواب بماند به‌دیوارهای فرو ریختهٔ اطراف نگاه کرد. بعد گفت: راستی، وقتی بارون میاد کجا می‌خوابه؟

عَلو گفت: - کی کجا می‌خوابه؟

- گاوتون. میگم شبای بارونی جاش کجاس؟

- تو انبار.

زارحسین سلام کرد و به‌گردن و نرمه‌های زیر گردن گاو دست کشید:

- اوخ، اوخ، خیلی لاغر شده انگار رو آهن چریده. نه، زیاد هم تعریف نداره،

باز گفت: - دِیْ عَلو! مگه تموم نیستی؟

- تموم نیستم؟ مگه... یعنی چه؟

وقتی زارحسین بندِ گاو را دور دست پیچید و پیشانی گاو را نوازش داد، زن پا سُست کرد. گویی با زانوهای بریده به‌فضائی خالی فروافتاده باشد.

زارحسین گفت: - راستش من این گاو رو از گرگو خریده‌م.

دست کرد جیبش، کاغذی درآورد و عَلو سر کرد به‌خواندن:

«این جانب گریعلیِ آواره وطن فرزند محمدعلی حاضر شدم گاو خود با به‌زارحسین بفروشم به‌قیمت صدوپنجاه تومان که هفتاد و پنج تومان آن را قبلاً گرفته بودم.»

تا گاو از در بیرون رفت، زن وسط سرا ایستاد و با مشت به‌سر و سینه خود کوبید.

زمستان ۵۵، تهران


پاورقی‌ها

  1. ^  علی
  2. ^  دانه دانه
  3. ^  چرکمرده در اصطلاح نواحی مرکزی به‌پارچه‌ئی گفته می‌شود که چرک به‌تاروپود آن نفوذ کرده باشد و دیگر به‌شستن سفید نشود. اگر نویسنده در کاربرد اصطلاح دچار لغزش نشده باشد، باید گفت که معادل آن در صفحات مرکزی کشور، کبره بسته و ترکیده است. (ک. ج).
  4. ^  غلام
  5. ^  حسن.
  6. ^  دیزه DIZE: الاغی که بسیار سیاه باشد.
  7. ^  معلوم نیست چه اصطلاحی است و چه گونه تلفظ می‌شود: سرْشیر یا سرِشیر – ظاهراً مترادف اصطلاح «نوبَرش را آوردن» است.. (ک. ج.)
  8. ^  برادر، که در نقاط دیگر فارس و کرمان کاکو می‌گویند.
  9. ^  Tomate گوجه فرنگی
  10. ^  خندهٔ زیرسبیلی.
  11. ^  کُنار، میوه درخت سدر است.
  12. ^  توضیح داده نشده، ظاهراً باید مترادف دشتبان باشد که از طرف کشاورزان مأمور پائیدن محصول است. (ک. ج.)
  13. ^  DEY = مادر.
  14. ^  بدون توجه
  15. ^  کُم به‌معنی شکم است. نونْ کُمی کسی را گویند که در مقابل تکه نانی در باغ یا زمین اربابی کار کند.
  16. ^  این اصطلاح در صفحات مرکزی کشور بدین شکل می‌آید: «زورت که به‌مول ننه است نرسید، به‌اش بگو آقاعمو!» - مترادف: دستی را که نمی‌توانی ببُری ببوس! (ک. ج.)
  17. ^  در صفحات مرکزی می‌گویند: بَرِّ بیابون
  18. ^  مادرِ عَلو
  19. ^  توضیحی داده نشده، ظاهراً معادل تُخس و اَرقه است.
  20. ^  به‌همین صورت آمده: فیسقلی. - این کلمه در صفحات مرکزی فِسقلی تلفظ می‌شود امّا فقط به‌معنی کوچک و ریز است و در مفاهیم حقیر و بی‌ارزش مورد استفاده قرار نمی‌گیرد. (ک. ج)
  21. ^  اصطلاح نیاز به‌توضیح دارد. (ک. ج.)
  22. ^  پایْ‌پایَک توضیح داده نشده. احتمالاً به‌معنی نوکِ پا نوکِ پا است.
  23. ^  خِفتک دامی از مو و پوشالِ نخل.
  24. ^  توضیح داده نشده که بوره تنها به‌معنی صدای گاو است یا به‌صدای هر حیوان دیگر نیز بوره می‌گویند. (ک. ج.)
  25. ^  دوبیتی‌های محلی که در بوشهر و فارس و دشتستان شَروِه SARVE، و در حوالی بندرعباس بدان شروِند SARVEND می‌گویند و به‌مقام‌های مختلف خوانده می‌شود.
  26. ^  مخفف دشتستان است.
  27. ^  لیسَک پستانک.
  28. ^  لِلَک غذائی است که از بلغور تهیه می‌کنند.
  29. ^  بیا، به‌لهجهٔ جنوبی.
  30. ^  با کسی گرفتن (؟) - نویسنده توضیحی نداده. اگر کلمه‌ئی (مثلاً گرم) از آن ساقط نشده باشد ظاهراً به‌معنی رابطه پیدا کردن است. (ک. ج.)
  31. ^  به‌جان کسی رسیدن = به‌کمک کسی رسیدن. به‌داد کسی رسیدن.
  32. ^  شک کردن. حیران ماندن.
  33. ^  شاید به‌معنی چهل تکه یا وصله رو وصله باشد. (ک. ج.)
  34. ^  جناق سینه [؟] (ک. ج.)
  35. ^  توضیحی دربارهٔ این اصطلاح داده نشده است. (ک. ج.)
  36. ^  گل [؟] (ک. ج.)
  37. ^  چاه آب شیرین [؟] (ک. ج.)
  38. ^  مفتوح بودن حرف اوّل کَره تأکید شده است، اما توضیحی همراه نوشته نیست که معنی این کلمه بزغاله است یا اعم از نوزاد حیوانات، یا همان کُرّه است که در آن صفحات بدین شکل تلفظ می‌شود، و سرانجام حرف دوم مشدد است یا نه. (ک. ج.)
  39. ^  بادبادک. (ک. ج.)
  40. ^  اعراب ندارد ولی گل‌بازی در صفحات مرکزی همان انگشتربازی است.
  41. ^  دست پُرمه کردن. کورمال کردن. به‌نظرم نور ماه را به‌دست آوردن و...
  42. ^  قسمتی از فصل حذف شده و چند شب گذشته است. از آنجا که دنبالهٔ داستان همچنان در شب ادامه می‌یابد برای توجه خوانندگان این تذکر لازم دیده شد.
  43. ^  به‌قیمت سگ فروختن. بسیار ارزان فروختن. تو سرِ مالِ خوردن. (ک. ج.)
  44. ^  بعید نیست. (ک. ج.)
  45. ^  زَهره نکردن = جرأت نکردن (ک. ج.)
  46. ^  ظاهراً به‌معنی کوتاه قد است. (ک. ج.)
  47. ^  از آنها بازخواست کند. (ک. ج.)
  48. ^  نه اعراب دارد نه شرح. ظاهراً باید به‌معنی خلواره باشد: ریزه آتش و خاکستر داغ. (ک. ج.)
  49. ^  ولایت.
  50. ^  بو بردن از کسی: مشکوک شدن. کینهٔ کسی را بدل گرفتن.
  51. ^  غیه کشیدن. فریاد و خروش ناگهانی برآوردن، از درد یا خشم یا اندوه.
  52. ^  رود = فرزند. (ک. ج.)
  53. ^  ای بابام! (بُوا = بابا).
  54. ^  بابایِ بابام!
  55. ^  به‌هر سو نظر افکندن. چشم جست‌وجو کردن. (ک. ج.)
  56. ^  Ture روباه
  57. ^  به‌عبارت دیگر جامهٔ کسی را بو کردن. منتهای خشم و کینه نسبت به‌شخص مورد نظر را می‌رساند.
  58. ^  هجوم بردن.
  59. ^  دلم به‌سوی تو می‌کشد، امّا دستم پیش نمی‌رود زمین خشک است و بیلچه‌ام به‌گِل فرو نمی‌رود.
  60. ^  در نقاط دیگر به‌جای این اصطلاح می‌گویند: به‌دلش برات شد.