سیاسَنْبو
این قصه که بهنظر ما چیزی بسیار بیشتر از نخستین تجربه های یک نویسنده است از «خورموج» بهدفتر مجله رسیده. این که میگوئیم «نخستین تجربههای یک نویسنده»، قضاوتی است که از ظواهر امر کردهایم، یعنی خط و ربط و باقی قضایا. حک و اصلاح چندانی در آن بهعمل نیاوردهایم. پارهای از اصطلاحات قصه نامأنوس مینماید و پیداست که اصطلاحات بومی است. مثل روی کسی چشم انداختن (معادل بهکسی نظر داشتن). همچنین است بعضی ترکیبها. مثل زنده زشت، که دقیقاً نمیدانیم بهچه معنی است امّا از فحوای مطلب حدس میزنیم که چیزی است در حدود بددک و پوز، یا سفید خاره (بهمعنی سفیدرو یا سفید پوست). و نیز پارهئی افعال، ساده یا مرکب. نظیر چُلاندن (بهمعنی هجوم بردن) و دَمْ گفت شدن (احتمالاً معادل طرف مکالمه قرار گرفتن و یا وارد مذاکره شدن) و لادادن (بهمعنی گم کردن و ازدست دادن). و باز، پارهئی کلمات. همچون سیاسَنْبو (که عنوان قصه نیز هست و صفتی است مترادف کاکاسیاه که در تحقیر سیاهان بهکار میرود) و خشواش (که بهمعنی تملق و چاپلوسی است).
بهعقیدهٔ ما استفاده از لغات و افعال و اصطلاحات بومی کاری است سخت ارزنده. قلمرو زبان فارسی بسیار گسترده است و گوشههای پرت افتاده و ناشناخته فراوان دارد. زبان مرکزی نه میتواند و نه حق آن را دارد که معادلهای خود را بر کلمات و فعال یا اصطلاحات نقاط دیگر تحمیل کند. بلکه بهعکس، تنها از این طریق است که امکان توسعه و پربارتر شدن مییابد. گیرم بر نویسندگان است که خواننده را با حدس و گمان خود تنها نگذارند و او را بهشناسائی دقیق کلمات ناآشنا یاری دهند. ما که برای نخستین بار کلمهٔ خشواش را میبینیم حق داریم که چگوگی تلفظ آن را هم بدانیم، امّا از آنجا که بهطرز بیان آن راهنمائی نشدهایم بهتردید میافتیم که آیا این کلمه فیالمثل مصحف خوشباش نیست که آنجا، در بندر کوچک «خور موج» در چاپلوسی بهکار رفته است؟ و اگر چنین است، آیا خورموجیها جزء نخست آن ـ خوش را ـ بهشیوهٔ امروز بهضم اول تلفظ میکنند یا بهرسم قدیم بهفتح اول؟
آقای صفدری متأسفانه در این باب ما را یاری نکردهاند.
همچنین کاش ایشان و نویسندگان دیگری که احتمالاً تازه بهنوشتن آغاز کردهاند و آثار خود را برای ما میفرستند درباب خود نیز اطلاعاتی در اختیارمان بگذارند. چه خواندهاند، چه میکنند، سن و سالشان در چه حدود است، چه چیزها نوشتهاند، چه چیزها چاپ کردهاند، و ...
محمدرضا صفدری
چند روز بعد، جسد ورمکردهٔ پدر از دریا بالا میآید و خانه بهدوشی شروع میشود.
عمویت ـ اَلسِنو ـ میرود آبادان تو شرکت نفت کار میگیرد. تو و مادر هم میروید. تازه پا بهراه شدهئی و مادر شب باقلا پخت میکند صبح تو خیابان میفروشد. اگر یادت باشد، نگاه دریدهٔ شاگرد شوفرها را میبینی که از چاک پیراهن مادر میرود پائین. یا وقتی میخواهند یک قرانی را بهاش بدهند دستش را فشار میدهند و زیر لب چیزی میگویند و مادر، روناچاری، از جلو قهوهخانه بلند میشود میرود جای دیگر. اما کجا؟ هر جا برود لاشخورها نشستهاند. دورهٔ چاقو و پنجهبکس است، دورهٔ لاتها و غورهها و فرنگیهای مست. فرنگیها تو جنوب بارانداختهاند و هر وقت «گُل»شان بلند شود، روی زنها میخوابند و تو خانههای مردم میچُلانند و هر کاری دلشان بخواهد میکنند. ولایت بیصاحب است. هرکی هرکی است. چندتا فرنگیِ زندهزشت رو مادرت چشم انداختهاند. چند بار هم میآیند دم خانهتان و بهعمویت هم میگویند که بهآشپز زن احتیاج دارند. خودشان نمیگویند، یک سیاسَنْبو را جلو میاندازند تا با اَلِسنو دَمْگفت شود. وقتی عمویت میگوید نه، میگذارند میروند.
و این میگذرد تا چند شب بعد که فرنگیها بیخبر میریزند تو کَپَرآباد. چهار تا هستند و هرچارتاشان هم مست. هوا شرجی است و زمین از زور گرما ورم کرده است و تو بیابان تا چشم کار میکند کپر است و اتاقکهائی که با حلبی و مقوا ساختهاند. صدا نمیآید. همه خسته و خاموش پشت کپرها نشستهاند خودشان را باد میزنند. عمویت سرک میکشد و تو تاریکی خیره میماند. میبیند فرنگیها با لگد درِ کپر را باز میکنند. کپر خالی است. بهزبان خودشان چیزی میگویند و غرغر میکنند. بعد میآیند پشت کپر. تا مادر بیاید از زیر دستشان جست بزند، فرنگیِ چاق مچ دستش را میگیرد میپیچاند. السنو میآید جلو مادر را از چنگشان دربیاورد، فرنگیِ چاق کیف پولش را نشان میدهد: «پول! پول! من شما پول داد. فقط یک شب.»
ـ بیناموس! ولش کن!
السنو میزند بُنِ گوش فرنگیِ چاق، و زن و مرد از پشت کپرها میزنند بیرون. امّا کسی زهره نمیکند بیاید جلوشان را بگیرد. فرنگیها چاقو میکشند و عمویت را بهمُشت میگیرند. تو گوشهئی افتادهئی و جیغ میکشی. میبینی که فرنگیِ چاق مادرت را بهسینهٔ کپر چسبانده. مادر دست و پا میزند و آن سه نفر السنو را روی زمین دراز کردهاند که خالومِنو، اکوسیاه و ناخدا چماق بهدست میآیند کمکِ السنو.
ـ غریب گیر آوردین دیوثها؟
ـ مگر ما کمرمون بیل خورده؟ یا الله!
همین که مردها حمله میکنند و چماق میکشند، فرنگی چاق که شلوارک پوشیده و ران سرخش بیرون زده، با تپانچه چند تیر هوائی در میکند. زنها شیون میکنند، کِل میزنند، و فرنگی چاق فحش میدهد و باز تیر در میکند. این بار راست راستکی مردها را نشان میگیرد و زن و مرد میدوند طرف کپرها. تو این گیرودار السنو هم از زیر دست و پاشان در میرود. برمیگردند که چارتائی مادر را با خودشان ببرند. یکدم خیال میکنند السنو فرار کرده است. تو رفتن و نرفتن هستند که السنو وامیگردد و منقل پر آتش را از پشت رو سرشان خالی میکند. شاید نعرهشان بهگوشت نشسته باشد. چون همان دم اَکوسیاه چماق میکشد و سرِوسفتی کتکشان میزند؛ بهقصد کشت.
هوا داغ شده است و زنها و مردها پشت کپر جمع شدهاند. برای عمویت قلیان چاق میکنند و زنی آب بهسر و صورت مادر میزند. اَکوسیاه نفس نفس میزند. تو هم آرام گرفتهئی. صدا از هیچ کس در نمیآید. همه ساکتِ ساکت. خالومِنو بهحرف میآید:
ـ از این جا بارکن برو! همین فردا.
السنو میگوید: کجا برم خالو؟ کارم اینجاس.
خالومِنو باز میگوید: گمونم اینا دوباره وا میگردن.
بهخوبی میشود ترس را تو چشم آنها دید.
ـ آخه برای ما هم بد میشه. مگه ندیدی تیر در کردن؟ ما هم که دستمون خالیس.
ـ راست میگه، برو. اینا همینطوری هم ول کن معامله نیسن.
ترسشان موقعی بیشتر میشود که پاسبانها سر میرسند:
ـ اون چار نفر الان اینجا بودن؟
خالومِنو میگوید: ـ هابله. خوبه شما هسّین و اینا میچُلانند رو خونهٔ مردم!
پاسبان دومی که سیاهسوخته و سبیلو است میگوید: ـ حال او چاقه خیلی خرابه. بردنش بیمارستان. بدطوری سروسینهش سوخته. تا بیمارستان عاجز ناله میکرد.
وقتی پاسبان سبیلو حرف میزند، ناخدا کمی آرام میگیرد و میداند که این یکی مال طرفهای خودشان است. اصلاً ازش معلوم است که سخت نمیگیرد. امّا پاسبان اولی که بلند و سفید خاره است، تو کلامش تهدید موج میزند:
ـ براما مسؤولیت داره. آخه امشب تو این محل ما کشیک میدیم.... خُبْ، نگفتین کار کیه؟
زنها بلند میشوند و مردها بیآن که بههم نگاه کنند سرها را پائین میاندازند. تو، تو بغل مادرت شیر میخوری. یا مادرت وانمود میکند که دارد بهبچهاش شیر میدهد. دستهاش هنوز میلرزد. باز صدای پاسبان بلند می شود: گفتم کار کیه؟
السنو بلند میشود: ـ تقصیر خودشون بود سرکار. شما هم اگه کسی بهناموستون...
ـ خب، بسه دیگه، بقیه حرفهات باشه تو کلانتری.
تو کلانتری هم افسرنگهبان بعد از بازجوئی میگوید: ـ چون کسی علیه شما شکایتی نکرده فعلاً برید تا فردا صبح.
اما پاسبان خیلی دلش میکشد که السنو را شب همانجا نگهدارند:
ـ ولی جناب... من خودم دیدم که...
ـ اینجا نگهش داریم که چی، هان؟ اصلاً برا ما روشن نیست که... همین که گفتم: بذار فردا صبح.
این هم فردا صبح!
ـ فوقش از کار اخراجم کنن. گور پدر همهشون!
السنو این را بهاکوسیاه میگوید. هوا دم کرده است و شرجی. ابرهای پراکنده تو آسمان ایستاده و تکان نمیخورد و کارگرها تو عمارت بزرگی گرم کار هستند و السنو پای بشکهٔ قیر ایستاده میخواهد با تخته شکستهها و کاغذپارهها آتش درست کند. با بیل چالهئی بهاندازهٔ یک گز دست تو زمین میکند. بعد او و یک نفر دیگر بشکه را میکشند رو چاله و السنو کبریت میکشد.
ـ قیر آمادهس؟... پس کِی؟
صدای استادکار است که از درِ اتاق مهندسها میآید بیرون، و صدای السنو:
ـ ساعتکی دیگه. تا گونیها را بیارن قیر هم نرم شده.
ـ خیلی خُب، زود باش.
السنو رو تخته پارهها نفت میپاشد. ساعتی دیگر گونیها آماده میشود. باید قیروگونی کنند. باید برای فرنگیها خانه بسازند. خیلی هم ساختهاند، اما هنوز کم است. فرنگیهای سرخ و سفید، مثل ملخ مصری ریختهاند تو جنوب. هر وقت کشتی پهلو میگیرد یا هر وقت طیاره تو فرودگاه پائین میآید آنها را میبینی که پیاده میشوند، دوتا دوتا، گلّه گلّه، با زن و بچههاشان. همهشان هم سرخ و بلندبالا.
خوب که نگاهشان میکنی بهبوقلمونهائی میمانند که پرهاشان ریخته باشد. و آنها که دوربین با خودشان دارند از پسربچههای سیاسوختهٔ پاپتی عکس میگیرند و زیر لب چیزی میگویند و بلندبلند میخندند. و حالا السنو برای خانههاشان قیر میجوشاند.
خانهها تا سقف رسیده است و تنها قیروگونی و سفید کاری مانده است. و تو بیابان تا چشم کار میکند خانههای نیمه تمام است ودستگاههای مخلوطکننده و کیسههای سیمان که رو هم صف دادهاند و کارگرها که هنوز هم از ماشینها سیمان خالی میکنند. هوا شرجی است و ابرها همچنان بیحرکت. نفس باد هم نمیآید. مردها شانه بهکیسهها میدهند و آنها را میبرند پشت عمارت.
ـ السنو، خوب زیرش در رفتیها!
خالومِنو، خیس عرق از کنارش رد میشود. السنو نگاهش میکند و باز هم چوب و تخته شکستهها را تو چاله میریزد. آتش زبانه میکشد، امّا آنچنان شعلهاش هار نیست که بشکهٔ پر از قیر را آب کند. نه، نمیشود. استاد کار هم شتاب میکند، چون مهندس فرنگی از صبح تا حالا صد بار سرش داد کشیده. پریموسها خراب شدهاند و تا آماده بشوند السنو سرچند بشکه را برداشته و چند تا چاله تو زمین کنده است.
ـ اومدن!
السنو از کنار بشکهها پا میشود سرک میکشد طرف ماشینِ پتوپهنی که پشت کیسههاس سیمانی ایستاده. میبیند که سه تا فرنگیها از ماشین پیاده میشوند میروند تو اتاق مهندسها.
خالومنو گویا ترسیده است. یواشکی خودش را بهپشت بشکههای قیر میکشاند. صدایش میلرزد:
ـ بدو برو! اینجا دیگه جات نیست. نگاه کن اون قرمساق جای تو رو نشون داده.
ـ کی؟
ـ اون پاسبون درازه همون که دوش اومده بود. حتماً دولتیِ سرِ فرنگی پولی بهش میرسه.
السنو دَه بهدومیشود. شک و تردید. برود با نه؟ شاید ببرند زندانش کنند. اگر بگیرندش تکلیف زن و بچهٔ برادرش چه میشود؟ نه، باید ایستاد.
به خالومنو میگوید:
ـ مگه چه کارم میکنن؟ مگه آدم کشتهام؟ تازه من باید شکایت کنم. اونها اومدن تو خونهٔ ما... اونها میخواستن بهناموسم دستدرازی کنن.
پریموسها را کار گذاشتهاند و بشکههای قیر غُلغُل میزنند و السنو چوب بلندی را تو قیر داغ میگرداند و وانمود میکند که سرش تو کار است، امّا زیر چشمی درِ اتاقِ مهندسها را میپاید. میبیند که آنها آبجو میخورند و گپ میزنند و آن پاسبان دیلاق هم دم در قدم میزند.
ـ تو که هنوز وایسادی؟
اَکوسیاه میزند بهشانهاش و سطلهای خالی را پیش پایش زمین میاندازد.
ـ اگه فرار کنم برم بدتر میشه. میترسم برام پاپوشی بسازن.
ـ میگن اون فرنگیه تموم سر وسینهش سوخته و الآن تو بیمارستانه.
ـ نه بابا، تا اون اندازه هم نیست. خودم دیدم: کمی گردنش سوخت.
اَکوسیاه سطلهای پر از قیر را از زمین بر میدارد و میرود. پای راستش میلنگد. زمانی تو کشتی میگوئی کار کرده همانجا پایش را لاداده است. السنو از ریز و پیز اکوسیاه خبر دارد. میداند که اکوسیاه کس و کاری ندارد. اصلاً نمیداند پدر و مادر برگ چه درختی است. زیر نخلها و پشت کپرها پا گرفته. خودش هست و گُلش ویک چاقوی ضامندار. عالم بهتخمش است، تخمش بهعالم. روز کار فعلگی میکند و غروب عرقش را میخورد و آخر شب، پای پایک، فایز میخواند و میرود تا بهکپرها برسد. خانهاش آنجاست. همیشه هم بهیاد دخترک رنگ پریدهئی که سال پیش توقاب پنجرهئی دیده است شروه میخواند. وقتی هم مست میکند و چشمش را هم مینهد. چند بُنِ نخل را میبیند و جوی آبی و کوچهئی و...
اکوسیاه خودش اینها را گفته است.
بار دوم که سطلها را پر میکند، چاقوی ضامندارش را از جیب شلوارش بیرون میکشد و تیغهٔ سفیدش را کف دست میمالد:
ـ اگه دست بهت بزنن با همین چاقو خواهر مادر همه شونو سرویس می کنم.
ـ خبری شده هان؟
ـ اروای ننه شون. بهنظرم دارن برات نقشه میکشن.
اکوسیاه این را میگوید و میرود، و تا برگردد، السنو میرود و سایهٔ دیوار مینشیند. آسمان غبار گرفته است و ساکت است و رو سر آدم سنگینی میکند. ناخدا سطلهای قیر را با طناب بالا میکشد و خالومنو گونیها را پاره میکند. میدان جلو عمارت خالی است و هیچ صدائی نیست جز صدای دستگاه مخلوط کننده، و بعدش هم:
السنو کجا رفت؟
این همان پاسبان دیلاق و سفید خاره است که پی السنو صدا میکند و هراسان پشت کیسهها را میگردد و از پشت بشکهها خودش را میرساند بهاتاق کارگرها و از آنجا بهاتاق مهندسها، و با خشواش هم اتاق میایستد و میگوید:
ـ شما نگران نباش، من پیداش کرد.
خالومِنو که پیش از این السنو را دیده بود میگوید:
ـ ای گُه بهگور اون بابای قرمساقت! مگه کوری؟
پاسبان گوشش سنگین است و السنو که از پشت دیوار بیرون میآید، پای بشکهها بهصدای پاسبان از حرکت میماند: ـ تو کجائی پسر؟ دارم دربهدر دنبالت میگردم.
ـ همین جا هستم. بیام؟
ـ نه، همون جا باش.
السنو که سطل کوچک قیر را بهدست گرفته و میخواهد از بشکه قیر بیرون بکشد، با دیدن فرنگیها که از در اتاق میپرند بیرون، پاپس مینهد. و اکوسیاه پیش از آنکه فرنگیها بهوسط میدان برسند پا سست میکند و همانجا تو ایوان جلو عمارت میماند، نگاهی بهالسنو و نگاهی بهخالومنو و ناخدا. حالا همه ساکت هستند. و آن چهار تا زنده زشتِ بلند بالا دست بهکار میشوند. یکیشان طنابی از جیب بیرون میکشد و سه تای دیگر دست و پای السنو را می گیرند و می کشند کنار بشکهٔ قیر که حالا غُلغُل میزند. طناب را بهدست و پایش محکم میکنند و سر آن را چند بار دور بشکه میپیچند.
السنو در فاصلهئی کمتر از یک متر تا بشکهها و شعلههای آتش ایستاده است و هاج و واج بهاکوسیاه نگاه میکند. دو دستش را از پشت بستهاند و تا میخواهد آن را تکان بدهد صدای پاسبان بلند میشود که: ـ اگه تکون بخوری، قیرِ داغ میپاشه روپات!
ـ مادر جندهها:
اَکوسیاه میگوید، و جنگی جلوِ فرنگیها میایستد. اَکو، سیاهِ سیاه است. چشمهایش درجسته است و بازوهای ورم کردهاش از پیراهن زده است بیرون:
ـ شما چرا این کار کرد؟
ـ گم شو، گم!
این را فرنگی عینکی میگوید و دستش را تو هوا تکان میدهد و باز صدای پاسبان میآید:
ـ مگه تنت میخاره پسر؟ برو کنار، نمیبینی چقدر ناراحته؟
ـ بهتخم چپم که ناراحته، من میرم و ازش میکنم.
اکوسیاه میلرزد و چاقو را از جیب عقب شلوارش بیرون میکشد و شَرَقّی صدای تیغهاش را بلند میکند.
ـ برگرد سر کارت بچه!
این را استادکار میگوید. و مهندس ایرانی و مهندس فرنگی تو راهرو جلو عمارت ایستادهاند. مهندس ایرانی چیزی میگوید امّا فرنگیها محلش نمیگذارند.
بشکههای قیر، پشت و پهلوهای السنو را همچنان داغتر میکنند، شرجی هوا و گرمای بشکهها بر پیشانیش عرق مرگ نشانده است. این پا و آن پا میکند و مهندس ایرانی بهاکوسیاه میگوید:
ـ چی شده پسر؟
ـ هیچ. چه میخوای بشه؟ میبینی که!
پاسبان دیلاق با دستمال سفید چرکمردهئی عرق سینهاش را میگیرد و خودش میاندازد جلو:
ـ دیشب دعوا کردهن. این مَرده که اون جاس یکی شونو زخمی کرده.
و با خشواش بهفرنگی عینکی میفهماند که دارد از آنها هواداری میکند. و بعد تنه درازش را میکشد تو سایهٔ دیوار و میگوید:
ـ اون فرنگیه حالش خیلی بده. مشکل زنده بمونه.
ـ دروغ میگه، فقط گردنش سوخته.
السنو، شکمِ پایش میسوزد و تکان میخورد و پشت سرش، بشکهٔ وسطی میلرزد.
و اَکوسیاه، دست بهکمر، شِلی شِلی میرود طرف بشکهها که باز پاسبان صدایش را کلفت میکند: اگه وازش کنی هر چارتاشون دخلتو میارن.
ـ غلط میکنن، مگه جرأتِ سرِ پدرشون هس؟
خالومِنو از بالای عمارت سرک میکشد و میلهٔ کوتاه و سیاهی را تو دست میگیرد.
ـ هی... هی! حالا کارم درسته که دو تا فرنگی بخوان رو سر ما چریک بشن.
این هم ناخدا است که از پلههای نردبام پائین میپرد و پست بندش صدای اکوسیاه است که:
ـ هر کی بیاد جلو، شکمشو سفره میکنم!
آن فرنگی عینکی که خیلی هم زنده زشت است بهزبان خودشان فحش میدهد و میغرد.
اکوسیاه دیگر مهلت نمیدهد. شلاقی خودش را میرساند بهالسنو و با چاقو طناب را پاره میکند. میخواهد دستش را هم باز کند که فرنگی عینگی با لگد میخواباند تو آبگاهش و اکوسیاه دو لنگش روسرش در میرود. پاسبان و مهندس ایرانی جلو ناخدا و خالومنو را گرفتهاند. خالومنو از زیر دستشان در میرود و میله را میکشد بهگُردهٔ یکی از فرنگیها.
- مگه غارته؟ مگه شهید دشت کربلا گیر آوردین؟
مرد فرنگی که میله شکم پایش را سیاه کرده است میدود تا اتاقشان، و آن دوتای دیگر اکوسیاه را تو سینهٔ دیوار چسباندهاند و آن یکی دیگر طناب را بهگردن السنو انداخته است و میکشد. چشمهای السنو حق نشسته است و سفیدی میزند.
تا السنو خودش را خلاص کند و تا کارگرها همهشان از عمارت بریزند تو میدان، اکوسیاه سینه و بازوی مرد عینکی را خونی میکند. و میدود که السنو را از چنگ آن یکی در بیاورد که صدای گلوله بلند میشود. مهندس ایرانی و پاسبان دیلاق پشت دیوار قایم میشوند. باز گلوله دوم و هیاهوی کارگرها و صدای اکوسیاه:
ـ السنو! سرت...
تا گردن کج کند، فرنگیِ عینکی سطل پر از قیر را رو سرش خالی میکند و نعرهٔ السنو تو ایوان، تو اتاقها، و تو میدان میپیچد. و با دستهای بسته تو میدان پرپر میزند. دمی بعد پوست سر و پیشانیاش کشیده شده روی سینهاش آویزان است. هراسان است. تیر مست شده است. بههر سو میدود. قیر داغ دیوانهاش کرده است. کاسهٔ سرش را آتش زده است. فرنگیها دررفتهاند و السنو همچنان زوزه میکشد. و میچرخد. کسی نمیگیردش. هیچکس مثل او نیست. یک گلوله آتش است. همه فریاد میزنند «آب!» و اکوسیاه با دستهای خالی وسط میدان ایستاده است.