عَلو
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
این دومین قصهئی است که از محمدرضا صفدری در کتاب جمعه (شمارهٔ ۷) بهچاپ میرسد. بر نخستین قصهٔ او شرحی توجیهی نوشتیم، چرا که نویسنده بهوفور از اصطلاحات خورموج – زادگاهش – بهره میجوید که این البته بهغنای هرچه بیشتر زبان مدد میرساند.
عَلو[۱] کنار دیوار کاهگلی نشسته بود و چنگ خرمایش را کلهکله[۲] میخورد. آفتاب بیحال زمستان تا وسط میدان پهن شده بود. پشت دستهای کوچکِ چرکمرده[۳]اش رگههای خون بیرون زده بود و نیمتنهٔ گل و گشادی که تا کاسهٔ زانویش میرسید جثهٔ او را بزرگتر نشان میداد. تو بَرِ آفتاب این پا و آن پا میشد و بهکوچهٔ ته میدان گردن میکشید. کوچه خالی بود. فقط چند پسربچهٔ سیاسوختهٔ پاپتی تومیدان دنبال توپ میدویدند.
صدای زنگ دوچرخهئی از دور آمد و نزدیک شد. چشم علو لحظهئی بهکوچه ماند. دستش را سایبان چشم گرفت و خیره شد. زنگ دوچرخه باز بلند شد و علو ایستاد و ایستاد تا صدا بهدور کشید. همچنان نگاهش بهتهِ کوچه مانده بود که کفشِ کتانیِ وصلهخوردهئی با توپ جلوش افتاد و بهدنبالش سروصدای بچهها بلند شد که:
- عَلو بزن! علو بزن!
- کفش مال منه. اوّل اونو بنداز!
هنوز پایش بهشکم توپ نچسبیده بود که عقب کشید. بند جگرش لرزید. توپ را با دست انداخت و بهدو انگشت بزرگ پایش که با کهنهٔ سرخی بسته بود نگاه کرد. چه خوب که آنها را با پارچهٔ سرخ نشان کرده بود، والّا میزد و دوباره خون راه میافتاد.
- تخم سگ، مگه نگفتم بندازش؟
صدای رفیقش غُلو[۴] بود که بهشوخی میگفت. و عَلو با کهنهئی گوشهٔ کفش را گرفت و تو هوا تکانش داد: هِی کفش! هِی کفش! یکی هم نفهمه باور میکنه!
- خوبه خودت داشته باشی.
عَلو گفت: - تو هم که داری مالی نیست. از کجا پیداش کردی؟
غُلو گفت: - تو آشغالای خونه شما.
این را گفت و کفشِ کهنهٔ درهم دوخته را بهپا کشید. و بعد نگاهش را بهچشم عَلو دوخت:
- منتظرش نباش، نمیاد.
- چطور نمیاد؟ خودش گفته. قول داده.
- اگه دلش میکشید تا حالا اومده بود.
- تو از کجا میدونی؟
غُلو ابرو درهم کشید و گفت: - اینا قولشون مثل بُولشونه. من اینارو میشناسم: شب که میخوان بخوابن تا کسی کمرشونو مالش نده خوابشون نمیبره.
- کی میگه!
- خب دیگه مام شنیدهیم. شب که میشه آقا شام میخوره! شام میخورهها، بدبخت، نه مثل تو که همهش نون و خرما کوفت میکنی. بعدش هم پالتو و شلوارشو درمیاره میره تو رختخواب. رختخواب: پتومخملی، مثل جونِ دل، نرمِ نرم. آدم کیف میکنه توش بخوابه. امّا تو چی؟ تو که جاجیمتون مثل جگر زلیخا هفت تا وصله خورده. تازه، آقا خوابش نمیاد و یکی باید بره کمرشو دست بکشه. میدونی چی میگه؟ «مامان! مامان! آخ کمرم، پاهام داره تیر میکشه!» - مامان هم بهکلفتشون میگه: «برو ببین جمشیدجون چشه» - حالا تو هم دلت خوشه که با بچهشهردار رفیق شدهای!
غُلو خودش را خالی کرد. دلِ پُری داشت. درست از روزی که علو با جمشید آشنا شده بود بچههای محل باش چپ افتاده بودند و سرد جوابش میدادند و چه سفرهها که پشت سر بابای جمشید پهن نمیکردند!
این باباش خیلی نامرده! با مهندسا ریخته رو هم و آرد و گندمِ شرکتو بالا میکشن.
- تو گندمها شن میریزن و میدن بهکارگرا.
با دوستش قرار گذاشته بودند که بروند باغ. کم و بیش پنج شش ماهی بود که با هم رفتوآمد میکردند و آن قدر هم گرم گرفته بودند که بچههای دیگر چشم دیدنشان را نداشتند. چون علو باباش قهوهچی بود و دوستش هم که معلوم است: پسر شهردار، که تازه از شهر آمده بودند و تو خانهشان یخچال و موتور برق داشتند. و حالا علو از آمدنش ناامید شده بود و بیقرار با خودش حرف میزد:
- تخمجن نیومد. این هم شد رفیق؟... کره خر، صبح تا حالا تو سرما منتظرم گذاشته.
هوای سرد کلافهاش کرده بود. پاهای نی قلیانی و سیاهش را که از سوزِ سرما تیر میکشید زیر بال نیمتنهاش جمع میکرد و رانهایش را بههم میمالید. همیشهٔ خدا پایش برهنه بود.
روی انگشتهایش تا بیستونه شمرد.
- امروز هم که بِره، میمونه بیستونه روز دیگه.
صبح که بزهایشان را بهگله برده بود چوپان محل بهاش گفته بود که اول ماه نو بزشان میزاید. مادرش هم چند شب پیش پای سفره گفته بود و قسم خورده بود – بهجان برادرش – که حتماً برایش کفش میخرد. ناظم مدرسه هر روز صبح او و چند تای دیگر را از صف بیرون میکشید و میگفت:
- پا برهنهها بیان بیرون، بقیه برن سرِ کلاس.
صدای ناظم، اول صبحی، خشک بود. فرّاش دبستان از تو راهرو زنگ را میزد. صف شکسته میشد و بچهها آرام و غمگین بهکلاس میرفتند. انگار که میرفتند آنجا دوا بخورند. خودشان را از پلهها بالا میکشیدند و تو پیچ راهرو گم میشدند. و آنها میماندند با هزار دلمشغولی که «پابرهنه یعنی چه؟».
اول بار که «پابرهنه» صدایش کردند تعجب کرد. برایش تازگی داشت. نکند کار بدی ازش سر زده و خودش نمیداند؟ بخشکی شانس! شانس که نداشتی، سوار اسب هم باشی سگت میگیرد! ما پا برهنهایم؟
تا ناظم رفت تو دفتر، عَلو گفت: - بچهها، پابرهنه دیگه چیه؟
پچپچکنان بهپاهاشان نگاه کردند. حَسنو[۵] که کلاس دوم بود و باباش هر روز با دیزه[۶]اش از کوه سنگ میکشید، گفت: - یعنی پاهای همهمون سیاس.
ناظم که از اتاق دفتر بیرون میآمد و حرفهایشان را شنیده بود با ترکه بهپای حسنو کوبید: - یعنی باید کفش داشته باشین، فهمیدی؟ اول میگفتین باباتون بیکاره. حالا چی؟ حالا که شرکت اومده. هان؟
حسنو کتابهایش را گذاشت زمین پاهایش را بغل گرفت و بعد کف دستهایش را ها کرد. بهخودش پیچید. لرزید. مثل ساقهٔ گندمی که آتش بگیرد. صورتش جمع شد. آب دماغ و اشک چشمش یکی شد و پشت دیوار اشک، علو را دید که دستهایش را بههم میمالید و «چَشمچَشمْ آقا» میگفت.
- چرا حرف نمیزنین؟ لال شدین، هان؟ و دوباره بهپَروپای علو کوبید.
- چشم آقا، میخریم بهخدا... همین فردا... جونِ بچّهت آقا... مادرم... بُز... ماهِ نو....
دیگر داشت بلندبلند با خودش حرف میزد که غُلو دوباره آمد نزدیکش و گفت:
- چِته عَلو؟ مگه خواب میبینی؟ چه طور نمیای توپبازی؟
- پام درد میکنه، نمیتونم.
- نترس، آقای بارانی رفته شهر.
- نه، نمیترسم.
- پس چی؟
- هیچی، ناخوشم. تو برو منم بعد میام.
علو باقیماندهٔ خرماهایش را با بیمیلی میخورد و هستههایش را تو هوا تف میکرد. صبح، نان و چایش را خورده بود امّا هنوز ته دلش خالی بود. چای شیرین فقط یک استکان بهاو رسیده بود. آن هم کمرنگ. مثل آب چشم خر، نان هم که نان نبود: آردش امریکائی بود و مثل لاستیک کِش میآمد.
از روزی که شرکت آمده بود، مادرش دیگر نان ذرّت نمیپخت. نان گرم ذرّت و خرمایِ شکر، تو سرمای زمستان خیلی میچسبید. هنوز صدای مادر تو گوشش بود: صبحگاه روسرش داد کشیده بود که: - مگه سرشیر آوردی[۷]؟ یه استکان بَسِـّته! خرما هم نیست، میبینی که!
و یا هر وقت اسم پول را میآورد. مادر اخم میکرد و میگفت: - مگه اول صبحب کلّهپاچه فروختهم که پول داشته باشم؟
صداهای مختلفی آزارش میداد: «نه، پابرهنهها بازی نکنن!» «نه، امکان نداره، دیگه سر کلاس راهش نمیدم. اصلاً درس نمیخونه» «نه کُکا[۸]، کفتر جُفتی پنج تومنه، قرض نمیدم.» «نه بچّهجون. تو نمیتونی بیل و کلنگ دست بگیری. تو باید درس بخونی!» «نه جوجه! برو نِفْله! تو هنوز دهنت بوی شیر میده، برو گمشو! دِ... برو دیگه نسناس، بذار بهکارمون برسیم والّا با همین آچار میکوبم تو مُخت ها!» «نه، با بچههای من بازی نکن، بَدراهِشون میکنی!» «نه، ماچم نکن شیطونِ پاپَتی!... ناراحت نشو تروخدا، اینو از خودم نمیگم که، مامانم گفته بت بگم!» «نه، بُزامون خشکیدهن. پولم کجا بود بِدَم دفتر؟ بهدَرَک که مدرسه نمیری! اونائی که رفتن چه گُهی شدن؟ خیال کردی اگه نرفتی کلاغا سیاهپوش میشن؟» «نه، نَنِهجون، دورت بگردم، دست و بالم تنگه. جونِ بابات ندارم. دعا کن امسال بارون بیاد!» «نه! نه! نه! نه!» - همهٔ عمرش «نه» شنیده بود. حتی از آخوند سر کوچهشان که خودش دیده بود که... استغفرالـله! -:
- آخوند! میشه من ختنه نکنم؟
- نعوذابللّه! نه که نمیشه، ملعون!
تنها جمشید بهاش «نه» نگفته بود. بله داده بود که با هم دوست باشند و توپبازی و دوچرخهسواری کنند. بله داده بود که بهخانهشان برود، تو اتاقهاشان بگردد و بوی خوش خانهشان را که پر از درخت بود و بوی دخترک ده سالهئی را که صورتش مهتابی بود با پَرّههای بینیش بمکد.
تو فکر بود که صدای زنگ دوچرخهئی در میدان طنین انداخت. بهانتهای کوچهئی که بهمیدان میرسید نگاه کرد. نیم خیز شد. جمشید را از دور شناخت. دستهایش را با خاک نرمِ کنارِ دیوار پاک کرد و مانند باد از جا کنده شد. زیر نیمتنهاش باد افتاد و شلوار کوتاه سفید رنگش که از کیسههای آردی دوخته شده بود نمایان شد. و تا علو برسد بچهها توپ پاره پورهشان را ول کردند و دوچرخه را چسبیدند. وقتی بههم رسیدند علو از خوشحالی چند پشتک وارو زد و صداهای عجیب و غریب از خودش در آورد. جمشید با موهای طلائی، صورت سرخ و لباسهای گرم، نفسزنان آمد پائین. ترس از بچهها! - باید رفت. این پاسوختهها نر را میخوابانند چه رسد بهبچهٔ شهردار.
عَلو گفت: - سوار شو بریم. زود!
از میدان دور شده بودند. آفتاب داشت میانِ آسمان میرسید. صبح باباش قول داده بود برود قهوهخانه. برود مشتریها را راه بیندازد. گرچه کار و کاسبی قهوهخانهٔ پدرش لنگ بود و دیگر کسی نمیآمد آنجا چای بخورد یا نان و تخممرغ. با وجود این باید میرفت. امّا دلش نمیکشید روز جمعهاش را حرام کند. چه فایده؟ هنوز جاده درست نشده دو سه تا قهوهحانه تو سینهٔ جاده علم کرده بودند. همهشان هم چلوخورش و چلوکباب داشتند. - شوفرها ترمز کنند؟ مسافری پیاده شود چائی بخورد؟ گداها را میگیرند! - تازه اگر هم پیاده میشدند کسی نبود برایشان چیزی آماده کند. مادر علو یک دستش توشاش و گُهِ بچه بود و یک دستش جارو و طویله و گاو و بز و پهن و بچهٔ ناخوش و خشتکهای وصلهنخورده.
اگر جمشید همراهش نبود، میرفت درِ قهوهخانه را باز میکرد.
- خب، کجا بریم؟
علو گفت: - باغِ سیدقباد.
و بعد با آب و تاب رو حرف افتاد:
- اونجا تُماتِه[۹]های خوبی داره. اون هفته غُلو اینا هم رفته بودن. یک تماتههائی داره که نگو! اوفّ! سرخِ سرخ مثِ خون. بذاری تو نون... وای!
جمشید ترسید. گفت: - باغِ سیدقباد؟ جدش بهکمرمون میزنه کور میشیم ها!
- زَهرهت نَره. دوست باباته و جَدّش هم بهتو هیچ کاری نداره.
- نه، خوب نیست. آخه اون دنیا... جدّش!
علو بهشوخی گفت: - اگه کمر مال منه بذار چنون بزنه که از اون ورش دربیاد. اصلاً بذار جدّش از کمر نصفم کنه. چطور خود سیدقباد اینا گندمو با شن قاطی میکنن میدن بهمردم و هیچ خبری نمیشه؟ اما...
- سیدقباد و کی؟
- مهندس بیل و سیدقباد و همهشون.
- اینا همهش دروغه، باور نکن.
- کجاش دروغه؟ بابام میگه. حسین دشتی و عباس تنگسیر میگن. همه میگن. تموم کارگرای شرکت.
حسین دشتی و عباس تنگسیر رفقای باباش بودند. هر شب میآمدند خانهشان پای چالهٔ آتش مینشستند قلیان میکشیدند و گپ میزدند. علو دیگر گوشش پر بود از حرفها، خبرها، و دزدیهائی که تو شرکت میشد. دیگر میدانست اگر کارگری دَم بزند بگوید گندمش کم است یا ناپاک است فوری اخراجش میکنند. امنیهها میریزند تو چادرش و تا میخورد با ته تفنگ حالش را جا میآورند. حتی چند تا سر کارگر را که شهری بودند گرفتند بردند. نه امنیهها، دو تا جیپ از شهر آمده بود. شب هم آمده بودند. همان رفتن و همان دیدن. و بعد از رفتن آنها، کارگرها دیگر از سایهٔ خودشان هم میترسیدند. چند شب بعد پدرش گفته بود: «چرا بردنشون شهر؟» - و حسین دشتی جواب داده: «والله میگن هر پنج شیش تاشون دزد بودن. از اون دزدهای سابقهدار.»
آن وقت عباس تنگسیر جلوشان درآمده بود که: - نه خالو، باور نکن. اینا خودشون چُوْ انداختن. اینا حرفهای سید قباده. میخوان مردموگول بزنن. واِلّا کسی که ده پونزده سال درس خوانده باشه نمیاد دزدی بکنه که.
عباس تنگسیر از همه جا با خبر بود. اگر کیسهٔ آردی هم تو شرکت بالا و پائین میشد خبرش بهاو میرسید. هفت هشت سالی تو کویت، قطر و بحرین کار کرده بود. تو کشتی هم کار کرده بود. - امّا؟
- امّا هیچ جا مثِ این جا نیست. خیلی حرفه. آدم تو وطن خودش هم باشه و بزنن تو سرش!
صحبتکنان پیش میرفتند. جمشید رکاب میزد و نفس گرمش پشت گردن علو را گرم میکرد. رسیدند بهجاده. جاده از شمال بهجنوب میرفت و ماشینهای وزارت راه در رفتوآمد بودند. هیاهوی کارگرها تو غرش لودِرها و غلتکها گم میشد و بیل و کلنگشان را که تو هوا تکان میدادند. پشت گردوخاک ماشینها محو میشد. صدا و فریادشان نامفهوم بود. گویا سیدقباد بهرانندههای شرکت گفته بود هروقت کارگرها سروصدا راه انداختند عمداً صدای ماشینها را در بیاورند. آن قدری که هیاهوی کارگرها بهگوش مردم نرسد.
از جاده که بالا کشیدند، دوتائی ایستادند. جمشید گفت: - یه خبری شده! میبینی علو؟
علو گفت: - هابله. کار تعطیله.
- جشنی چیزیه؟
- نه. بَرا گندمه، گندم، گمونم امروز خون راه بیفته.
پیشتر که رفتند، جمشید گُرگو را شناخت. گُرگو اسم بابای عَلو بود. قد بلند بود و سیاه و سبیلی سیاهتر از پوستش، و دستهائی زمخت که دستهٔ بیلش را محکم چسبیده بود و تو هوا حرکت میداد و میرفت. او و حسین دشتی و عباس تنگسیر جلو صف بودند. تمام کارگرها بیل و کلنگشان را بالا گرفته بودند و میرفتند تو ولایت که بگویند: - ما همچین گندمی رو نمیخوایم. باید بهما آرد بدین.
سید قباد و مهندس بیل و چند فرنگی دیگر تو ماشین نشسته بودند شور میکردند. عَلو میدید که مهندس بیل و سید قباد با چه خشمی بهآدمهای تو صف نگاه میکنند. مهندس بیل همولایتی جانسون بود که عَلو عکسش را روی یک تمبر ایرانی دیده بود. عکس دستهایش را هم دیده بود. رو کیسههای آردی، عکس دو تا دست بود که بههم پیوند خورده بود. حتماً یکیش مال خود جانسون بود. مهندس بیل سبیلْخنده[۱۰]ئی هم میکرد. انگار برایش روشن بود که بهمحض این که کارگرها بهجلو انبار شرکت برسند امنیهها با تفنگ جلوشان درمیآیند. درست مثل همیشه با ته تفنگ میافتند بهجانشان.
سید قباد هم همین طور کنار فرنگیها نشسته بود و وانمود میکرد که خبری نیست. سیدقباد، قربان جدّش بروم، دستهایش سفید بود و خپله. عین دست زن جناب سروان که همیشه تودستکش بود و عَلو یکبار آن را دیده بود. یک روز که شیر برده بود خانهٔ جناب سروان. غبغب هم داشت. چشمهایش درشت و صورتش پرخون بود و گوشتالو. سیدقباد همه کارهٔ ولایت بود. هر شکم گندهئی که میآمد یکراست وارد میشد بهخانهٔ آنها. با بیشتر کلّهگندههای شرکت دوست بود. اسمش تو روزنامه هم رفته بود. حتی با شاه هم عکس انداخته بود. و جمشید عکس قاب گرفتهاش را تو خانهشان دیده بود و بهعلو گفته بود. عَلو بهپدرش و عباس تنگسیر.
- عکس کی؟
- عکس سید قباد و چند تای دیگه، بابا! شوخی نیست ها، معلوم میشه لولهنگِ سیدقباد بیشتر از جناب سروان آب میگیره. کلّی سرهنگ مَرهنگ تو عکس وایساده بود.
مرد تنگسیر خندیده بود. طوری که سبیل سیاه و کلفتش از هم باز شده بود. و تو خندهاش گفته بود!
- تعجب نداره خالو. اینا همهشون یه کون و یه تُنبونن. باید هم با هم عکس بگیرن.
صف کارگرها از جادّه کَنده شد رفت طرف آبادی. جمشید گفت: - راستی بابات هم این جا کار میکنه؟
علو پشت گوشش را خاراند. گفت: خب دیگه... قهوهخونه این روزا صرف نمیکنه. شرکت هم بد نیست:
ماهی دو سه تا کیسه آرد و دو قوطی روغن بهش میدن. هر چند که میگن روغناش مال فرنگیهاس و آدمو بیغیرت میکنه.
جمشید بیهوا از دهنش در رفت که: - کی گفته؟ اگه بد بود که ما نمی...
حرفش را خورد. مثل این که یاد چیزی افتاده باشد لبش را گاز گرفت و سکوت کرد. عَلو یکهو زد زیرخنده:
- دِ! مگه شمام ازاون میخورین؟ حالا ما رو بگی، مجبوریم. شما چرا؟
بعد گفت که حسین سیاه – شوفرِ باری – یک قوطی از همان روغنها را تو ماشینش ریخته و با آن تا شیراز رفته. وقتی این را گفت نتوانست جلو خندهاش را بگیرد. جمشید هم خندید.
آرام آرام بهباغ میرسیدند. همیشه روزهای آخر هفته میرفتند باغ کُنار[۱۱] میچیدند. بعدش هم اگر پاش میافتاد ناخنکی هم بهگوجهفرنگیها میزدند و اگر خیلی خلوت بود میرفتند تو باغ شکمِ سیر کاهو میخوردند یا اگر دستشان میرفت و یکباره کسی سر نمیرسید چند بُن کاهو را هم میبردند خانه برای خواهرش که حالا ناخوش بود. اولها جمشید خوشش نمیآمد. میگفت: - دُزّدی بده. گناهکار میشیم.
عَلو نُچنُچ میکرد و میافتاد بهجان کاهوها و گوجهفرنگیها. هرچه دستش میرسید میکند. از آموزگارشان بارانی شنیده بود که «آبِ مَشکِ دشمن را ریختن هم برای خودش کاری است!» - چه رسد بهمحصول باغِ سیدقباد که چند بار پدر عَلو را جلوِ کارگرها کوچک کرده بود.
دور باغ را خار کشیده بودند. خارِ کُنار، دیواری بود بین آنها و گوجهفرنگیها. دوزانو رو زمین نشسته بودند و با دقت توی باغ را نگاه میکردند. گوششان کار بود تا صدای پایِ بازیار[۱۲]ها را بشنوند. هر دو ساکت بودند. نفسشان در نمیآمد. فقط نگاه میکردند. کمی بعد عَلو بلند شد سَرک کشید دوروبَرشان را پائید و نشست. صدای جمشید، انگار از ته چاه، بلند شد: «کسی نیست؟» - عَلو گفت نه، و آستین نیمتنهاش را رو پنجهاش کشید و دستش را تا بغل توی خارها فرو برد. حصار خار جلوش ایستاده بود. هر چه میکرد دستش بهگوجهها نمیرسید. گوجههای سرخِ درشت و آبدار جَریتَرش کرده بود. بدتر از همه، جمشید هم بالای سرش ایستاده بود و نگاهش میکرد. با ناامیدی سرش را بالا گرفت. چشمش بهچشمان منتظر دوستش افتاد که لبخند میزد، و بهدوچرخهاش که زیر نور آفتاب برق میزد. وقتی صورت جمشید از خنده باز شد با تمام جرأت و نیرویش بهطرف خارها یورش برد. طوری که تا نصف شانهاش تو انبوه خار گیر کرد. و با همین حرکت دامن نیمتنهاش بالا رفت و شلوار کوتاه سفیدش که از کیسههای آرد دوخته شده بود بیرون افتاد که روی آن چند کلمهٔ لاتین دیده میشد و کمی پائینتر طرحِ دودست بود که بههم پیوند خورده بودند، و چند کلمه فارسی هم زیر آن نوشته بود: «هدیهٔ مردم آمریکا بهایران». - جمشید دزدکی نگاهش میکرد و خندهاش را میخورد. بیشتر از آنجایش میخندید که پاره شده بود و «گُلش» بیرون افتاده بود و مثل پاندول ساعت میجنبید. عَلو با حصار خاری کلنجار میرفت و دستهای دوستی آن پائینها تکان میخوردند.
خودش هم هیچ وقت حال نکرده بود خشتکش را نگاهی بکند. تنها یک بار بچّههای کلاس بهاش گفته بودند:
- عَلو، نقشهٔ خارِجَکِستان رو شلوارت چه کار میکنه؟ اون دستها اونجات چه میخوان؟
او هم نه شوخی نه جدی گفته بود: «گمونم دنبال نفت میگردن!» - گفتن همان و از دست مدیر مدرسه کتک خوردن همان. بهاین سادگی هم دست بردار نبودند، میخواستند ببرندش پاسگاه که از آنجا بفرستندش شهر و بهادارهٔ بیتابلو تحویلش بدهند. تا یادش افتاد که اول با یک دستمال سیاه چشمش را میبندند و بعد کارشان را شروع میکنند خشتکش را خیس کرد و دستهای «دوستی» را خیس کرد. مدیر سبیلْخندهئی کرده بود و گفته بود: - دیگه نبینمها!
« - نه آقا، گه خورم!» - و بعد توی دلش گفته بود: «دِی[۱۳]، مگه پارچه قحطی بود که از کیسهٔ آردی برام شلوار دوختی!»
بعد از کمی پس و پیش رفتن، عَلو تنهاش را از خار بیرون کشید. از خوشحالی صورتش چین افتاده بود. اما پیشانی و کمی از گردنش خراشیده بود و چند تا خاری هم بهپَکوپهلوش فرو رفته بود. آن وقت با شادی دستش را باز کرد و گوجهٔ درشتِ قرمزی را نشان رفیقش داد و دوباره سر کرد بهپس زدن خار. تمام بدنش تو باغ بود. فقط پاهایش بیرون مانده بود. گوجهها را یکی یکی میچید میداد دست جمشید. همین طور بیهوایِ[۱۴] همه چیز گرم کار بود که بازیارِ سیدقباد دنبالشان افتاد و بنا کرد بدوبیراه گفتن و سنگ انداختن. عَلو هراسان خودش را بیرون کشید و دوچرخهٔ جمشید را که جا مانده بود برداشت و دوید. انبوهی خار را با خودش میبرد؛ آنهائی را که بهشانهاش چسبیده بود و خودش نمیدانست یا میدانست و اهمیت نمیداد. و بازیار، عین سگی که تولهاش را دزدیده باشند دنبالش افتاده بود و سنگش میزد. عَلو هم سرش را میمالید و میدوید. این عادتش بود. تو بازی هم همین کار را میکرد. پیش از این که سرش بشکند، آن را میمالید که بازیار را خر کند. خیال کند خورده و از سرش دست بردارد. خودش همیشه میگفت: - بِپّا نخوری که اگه خوردی دیگه خوردی!
راست هم میگفت. سرش بارها شکسته بود. جای آباد توی سرش بههم نمیرسید. سر نبود که. اسفنج بود. پوست هندوانهئی بود که مرغ گرسنهئی بهاش تُک زده باشد. چه باک اگر سرش بشکند چند چکه خون ازش بیاید؟ همین قدر که جمشید گیر نیفتد بس است. و تنها برای همین هم بود که جمشید کشیده شده بود طرفش. برای همین دلداری و جگرداریِ علو بود. جلو پاپتیهای قهوهخانه میایستاد تا دستشان بهجمشید نرسد.
بازیار واگشت، چون دستهای عَلو را خالی یافته بود و دیگر، عَلو هم چنان تند میدوید که گرمیِ خون را پشت گردنش احساس نمیکرد: قرمساقِ نونْ کُمی[۱۵]! انگار مال باباشه...
جمشید گفت: - حالا چیکار میکنی عَلو؟ سرت داره خون میاد!
چه میتواند بکند؟ چارهٔ آشنای مادرت که نمیکنی، باید بگوئی «عموجونی»[۱۶]. باز هم میارزد؛ کمی خون و در عوض، شادیِ اولِ شب که گوجههای سرخ آبدار را بدهی بهبچههائی که تو خانه منتظرند؛ یا دیدن دستهای کوچکشان که تو تاریکی شب – دور از چشم پدر – بهجیبت میرود. چه باک اگر سر بشکند و خون بریزد؟ مگر همین چند روز پیش نبود که امنیهها کمرِ گرگو پدرش را با تهِ تفنگ سیاه کرده بودند آن هم بهخاطر دوتا کیسه آرد؟ بهخاطر این که گفته بود: - ما آرد میخوایم. گندُما پُرِ شِنه. این قانونِ کجاس؟
جمشید باز گفت: - داره از سرت خون میاد. درد نمیکنه؟
عَلو چیزی نگفت. تپالهٔ گاوی پیدا کرد. آن را با آرامش کف دستش نرم کرد روی زخمش پاشید. دمی بعد خون بند آمد.
بهقهوهخانه که رسیدند شب دست داده بود. جادّه خلوت بود. هوا تاریک میشد و قهوهخانه سوت و کور بود. بولدوزرها و غلتکها آرام در دامنِ جاده خوابیده بودند و کنارشان چادرهای کارگران با فانوسهاشان که تو باد سرد زمستان پیدا و ناپیدا میشدند. و چند قدم آنسوتَرَک، امامزادهْ میراِرَم شاه، که با چراغ موشیش بیابان و نخلستان را غمانگیزتر کرده بود. همین دیشب گرگو دختر ناخوشش را برده بود پای ضریح امام خوابانده بود تا شفایش بدهد. دختر سه سالهاش – مریم – را برده بود تو آن اتاق گچیِ پر از عکس و آئینه و پارچههای سبزی که رو قبر امام انداخته بودند. آن شب مریم مثل کوره میسوخت. بیهوش و بیگوش افتاده بود: «یا آقای میرارم شاه! بچّهمو سپردم دست تو. یا آقا بهفریادم برس....» - مریم را گذاشته بود تو بَنگِ بیابان[۱۷]، خودش رفته بود خانه. میان آن همه درختِ کُنار و نخل که دور امام زاده بود، و آن گنبدِ بزرگ گچی که وقتی باد تویش میافتاد زَهرهٔ آدم آب میشد.
صبح فردا رفته بود آورده بودش خانه. مریم خیلی ضعیف شده بود. مادر هم عجز و التماس کرده بود که گُرگو بچه را ببرد بهداری. دکتر هم الحق تا آنجا که از دستش برمیآمد دوا درمانش کرده بود. حتی خودش آمده بود خانه و پول هم نگرفته بود. و چهقدر دِیْ عَلو[۱۸] دعایش کرده بود که دستش بهضریحِ امام برسد، داماد شود، و هزار سال عمر کند و...
عَلو همهٔ اینها را بهجمشید گفت، و گفت که با هم بروند خانهٔ آنها. چون میدانست که اوّلِ شب بچهها تو میدان هستند. از آنهائی که سنگ میاندازند آسمان و سر را زیرش میگیرند. و از همهشان تیروکاریتر[۱۹]، محسن و برادرش. که با جمشید و عَلو چپ افتاده بودند و صبح، پیش از آمدن جمشید، عَلو سیر و سفتی کتکشان زده بود:
- راستی اگه فردا باباش بیاد مدرسه چیکار کنم؟
جمشید گفت: - مگه باباش بیشتر از یه گروهبان فیسقلیه[۲۰]؟ اون با من. بهبابا میگم بهمدیر بگه که...
- اگه خواستن کتکم بزنن فرار میکنم یه چند روزی نمیرم مدرسه تا از یادشون بره.
چه زود بهمیدان و کوچهها و خانهٔ شهردار رسیدند. آن هم با ترس و لرز. محسن هر دَم ممکن بود سَرِ راهشان سبز بشود. تا دَمِ خانهٔ شهردار دل تو دلشان نبود.
دری بزرگ و قدیمی از چوب. اتاقها همه روشن بود. امّا کوچه تاریک بود. جمشید رفت تو که زود برگردد. حیاط، تاریک روشن بود. سایهٔ نخلها رو دیوار اندرونی افتاده بود. ماشین شهردار تو کوچه بود. عَلو داشت تو دندههایش بازی میکرد[۲۱] که اول صدای پروین آمد و بعد خودش از حیاط خلوت که مخصوص زن و بچهٔ شهردار بود آمد بیرون. کمی تو سایهٔ نخلها ایستاد. بهدر اتاق پدرش چشم دوخت که صدای دامادشان از آنجا شنیده میشد. پروین، پایْپایَک[۲۲] خودش را از جلو اتاق باباش و حیاط بیرونی رساند دَمِ دَر چه خوب هم! درست وقتی که عَلو بهخیالش هم نمیرسید. موهایش رو شانههایش ریخته بود. شاید میدانست چهقدر عَلو موج زدن موهایش را دوست میدارد و دیدنش را. همان طور که معلق زدن کفتر پاپَری خودش را که حالا رو تخم خوابیده بود. هنوز دستهای کوچک پروین جوهری بود:
- داشتم مَشقامو مینوشتم.
- بیام برات بنویسم؟
- نه. شوهرخواهرم... راستی بلبل گرفتی؟
- میدونی؟ بُلبلا تو این فصل خیلی کم شدن. تا زمستون میاد غیبشون میزنه. بهنظرم میرن جائی که هواش خوب باشه. فقط پیرهاش میمونن...
- پس...؟
- باشه هفتهٔ دیگه خِفْتَک[۲۳] میذارم. وقتی اومدن یه قشنگشو برات میگیرم.
بعد دست کرد جیبش کمی کُنار و یک دسته گل شببو درآورد. بویش کوچه را پر کرد. پروین خندید. زورکی دوازده سالش میشد. لاغر بود. کلاس پنجم بود. تو کلاس دوم هم یک سال دَرْجا زده بود. با یک دماغ کوچک و صورت مهتابی.
- چه بوی خوشی میده! فردام میاری؟
- هر روز میارم. (و پرسید:) کُنارها رو کجا بریزم؟
پروین اشاره بهجیب پالتوش کرد. دستهای عَلو رفت پائین و پائینتر چه گرم بود! چه گرمای خوشی! - سر و صورتش رو موها و گردن پروین ماند. دلش نمیآمد خودش را کنار بکشد. بوی خوش او و گلهای شببو سرش را پر کرده بود. اصلاً یادش رفته بود که جمشید فوری برمیگردد. میخواست با گرمای پروین همه چیز را فراموش کند: خواهر ناخوش، درس و مشق مدرسه، دعواها، شکستگیِ سرش، چشم درد مادرش، کفشهای نوِ محسن، دکتر، امامزاده، بهداری، نفرینهای مادرش، نان و چای که خسته و بیزارش کرده بود، امنیهها، مهندس بیل، سیدْقباد، کتک خوردن سرِ صف، چهار عمل اصلی مشقهائی که با تف پاک کرده بود، و هزار زهرمارِ دیگر، حتی شوهرخواهرِ جمشید را که داشت آهستهآهسته نزدیکشان میآمد. بیخِ گوشش که آتش گرفت پا گذاشت بهدو. حرفهای پدربزرگ یادش بود: - هر وقت دیدی هوا پَسه، بذار و دِ فرار! اگه وایسادی کُتکهرو خوردی!
تا میدان دوید. آنجا نفسی تازه کرد و ایستاد. بزها بَعبَعکنان از صحرا برمیگشتند. قاطیِ گلّه شد. تو گردوخاک غلیظ، گردن بزش را گرفت کشیدش کنار دیوار. بوی بز و بوی پشکل تو میدان پُر بود. هرکسی آمده بود جلو بز و گوسفندش. همه هم منتظر زائیدن و آبستن شدن آنها بودند. عَلو بهشکم و پستانهای بزش دست کشید. شکمش ورم کرده بود. دست که میگذاشت بچهاش تکان میخورد. از فکرش گذشت که اگر دو تا بچّه داشته باشد یکیش را بدهد جمشید.
- چه خوبه که هر دوش هم ماده باشه! سالِ دیگه همین وقتها اونام آبستن میشن و...
یک نظر قربانی از جیب درآورد انداخت گردن بز. از «زارحسین» که میگفتند چشمش شور است خیلی میترسید. زارحسین کنار دیوار ایستاده بود. با شلوار و پیراهن کِوِرهٔ سفید. تسبیح میانداخت و بهمیدان و گلّهٔ بزها نگاه میکرد. علو هر وقت میدیدش میرفت خاک زیر پایش را برمیداشت تا شوری چشمش از بین برود. زارحسین پول هم نزول میداد. دیوار خانهاش پر بود از خطهای ریز و درشت. هر خط نشانهٔ یک بسته اسکناس بود. و حالا عَلو طوری بزش را میبرد که چشم زارحسین بهاش نیفتد. چرا این قدر نگاه میکرد؟ خانهات بسوزد زارحسین! خیال کردهئی بزِ آبستن ما هفتاد و پنج تومان میارزد؟ «تازه بز مال خودِ خودمه، برو هفتاد و پنج تومنو از خودش بگیر!»
از حسنیِ چوپان پرسید بزشان چند روز دیگر میزاید؟ جاروجنجال بچهها نمیگذاشت صدای حسنی را بشنود.
- حسنی، چند روز دیگه؟... حسنی! آهای...
- آزار تو خونهٔ بابات بگیره، صبر کن بچه! یه دفعه گفتم سرِ ماهِ نو.
گوش حسنی سنگین بود و عَلو میدانست حالا کیفش گرفته است که
الدوز
پاورقیها
- ^ علی
- ^ دانه دانه
- ^ چرکمرده در اصطلاح نواحی مرکزی بهپارچهئی گفته میشود که چرک بهتاروپود آن نفوذ کرده باشد و دیگر بهشستن سفید نشود. اگر نویسنده در کاربرد اصطلاح دچار لغزش نشده باشد، باید گفت که معادل آن در صفحات مرکزی کشور، کبره بسته و ترکیده است. (ک. ج).
- ^ غلام
- ^ حسن.
- ^ دیزه DIZE: الاغی که بسیار سیاه باشد.
- ^ معلوم نیست چه اصطلاحی است و چه گونه تلفظ میشود: سرْشیر یا سرِشیر – ظاهراً مترادف اصطلاح «نوبَرش را آوردن» است.. (ک. ج.)
- ^ برادر، که در نقاط دیگر فارس و کرمان کاکو میگویند.
- ^ Tomate گوجه فرنگی
- ^ خندهٔ زیرسبیلی.
- ^ کُنار، میوه درخت سدر است.
- ^ توضیح داده نشده، ظاهراً باید مترادف دشتبان باشد که از طرف کشاورزان مأمور پائیدن محصول است. (ک. ج.)
- ^ DEY = مادر.
- ^ بدون توجه
- ^ کُم بهمعنی شکم است. نونْ کُمی کسی را گویند که در مقابل تکه نانی در باغ یا زمین اربابی کار کند.
- ^ این اصطلاح در صفحات مرکزی کشور بدین شکل میآید: «زورت که بهمول ننه است نرسید، بهاش بگو آقاعمو!» - مترادف: دستی را که نمیتوانی ببُری ببوس! (ک. ج.)
- ^ در صفحات مرکزی میگویند: بَرّ بیابون
- ^ مادرِ عَلو
- ^ توضیحی داده نشده، ظاهراً معادل تُخس و اَرقه است.
- ^ بههمین صورت آمده: فیسقلی. - این کلمه در صفحات مرکزی فِسقلی تلفظ میشود امّا فقط بهمعنی کوچک و ریز است و در مفاهیم حقیر و بیارزش مورد استفاده قرار نمیگیرد. (ک. ج)
- ^ اصطلاح نیاز بهتوضیح دارد. (ک. ج.)
- ^ پایْپایَک توضیح داده نشده. احتمالاً بهمعنی نوکِ پا نوکِ پا است.
- ^ خِفتک دامی از مو و پوشالِ نخل.