عَلو
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
این دومین قصهئی است که از محمدرضا صفدری در کتاب جمعه (شمارهٔ ۷) بهچاپ میرسد. بر نخستین قصهٔ او شرحی توجیهی نوشتیم، چرا که نویسنده بهوفور از اصطلاحات خورموج – زادگاهش – بهره میجوید که این البته بهغنای هرچه بیشتر زبان مدد میرساند.
عَلو[۱] کنار دیوار کاهگلی نشسته بود و چنگ خرمایش را کلهکله[۲] میخورد. آفتاب بیحال زمستان تا وسط میدان پهن شده بود. پشت دستهای کوچکِ چرکمرده[۳]اش رگههای خون بیرون زده بود و نیمتنهٔ گل و گشادی که تا کاسهٔ زانویش میرسید جثهٔ او را بزرگتر نشان میداد. تو بَرِ آفتاب این پا و آن پا میشد و بهکوچهٔ ته میدان گردن میکشید. کوچه خالی بود. فقط چند پسربچهٔ سیاسوختهٔ پاپتی تومیدان دنبال توپ میدویدند.
صدای زنگ دوچرخهئی از دور آمد و نزدیک شد. چشم علو لحظهئی بهکوچه ماند. دستش را سایبان چشم گرفت و خیره شد. زنگ دوچرخه باز بلند شد و علو ایستاد و ایستاد تا صدا بهدور کشید. همچنان نگاهش بهتهِ کوچه مانده بود که کفشِ کتانیِ وصلهخوردهئی با توپ جلوش افتاد و بهدنبالش سروصدای بچهها بلند شد که:
- عَلو بزن! علو بزن!
- کفش مال منه. اوّل اونو بنداز!
هنوز پایش بهشکم توپ نچسبیده بود که عقب کشید. بند جگرش لرزید. توپ را با دست انداخت و بهدو انگشت بزرگ پایش که با کهنهٔ سرخی بسته بود نگاه کرد. چه خوب که آنها را با پارچهٔ سرخ نشان کرده بود، والّا میزد و دوباره خون راه میافتاد.
- تخم سگ، مگه نگفتم بندازش؟
صدای رفیقش غُلو[۴] بود که بهشوخی میگفت. و عَلو با کهنهئی گوشهٔ کفش را گرفت و تو هوا تکانش داد: هِی کفش! هِی کفش! یکی هم نفهمه باور میکنه!
- خوبه خودت داشته باشی.
عَلو گفت: - تو هم که داری مالی نیست. از کجا پیداش کردی؟
غُلو گفت: - تو آشغالای خونه شما.
این را گفت و کفشِ کهنهٔ درهم دوخته را بهپا کشید. و بعد نگاهش را بهچشم عَلو دوخت:
- منتظرش نباش، نمیاد.
- چطور نمیاد؟ خودش گفته. قول داده.
- اگه دلش میکشید تا حالا اومده بود.
- تو از کجا میدونی؟
غُلو ابرو درهم کشید و گفت: - اینا قولشون مثل بُولشونه. من اینارو میشناسم: شب که میخوان بخوابن تا کسی کمرشونو مالش نده خوابشون نمیبره.
- کی میگه!
- خب دیگه مام شنیدهیم. شب که میشه آقا شام میخوره! شام میخورهها، بدبخت، نه مثل تو که همهش نون و خرما کوفت میکنی. بعدش هم پالتو و شلوارشو درمیاره میره تو رختخواب. رختخواب: پتومخملی، مثل جونِ دل، نرمِ نرم. آدم کیف میکنه توش بخوابه. امّا تو چی؟ تو که جاجیمتون مثل جگر زلیخا هفت تا وصله خورده. تازه، آقا خوابش نمیاد و یکی باید بره کمرشو دست بکشه. میدونی چی میگه؟ «مامان! مامان! آخ کمرم، پاهام داره تیر میکشه!» - مامان هم بهکلفتشون میگه: «برو ببین جمشیدجون چشه» - حالا تو هم دلت خوشه که با بچهشهردار رفیق شدهای!
غُلو خودش را خالی کرد. دلِ پُری داشت. درست از روزی که علو با جمشید آشنا شده بود بچههای محل باش چپ افتاده بودند و سرد جوابش میدادند و چه سفرهها که پشت سر بابای جمشید پهن نمیکردند!
این باباش خیلی نامرده! با مهندسا ریخته رو هم و آرد و گندمِ شرکتو بالا میکشن.