من و تنها روزنامه‌ام

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶۰

چند ماهی بود که عادتی عجیب و بی‌سابقه و در عین‌حال پرخرج، در من پیدا شده بود. شاید، شما هم گرفتار این عادت شده بودید، نمی‌دانم، شاید هم نشده بودید. بهرحال، اینک این عادت از سر من افتاده است، یا بهتر بگویم این عادت را از سر من انداخته‌اند.

تا همین چند ماه پیش من فقط یک روزنامه می‌خواندم اگر هم نمی‌خواندم حتماً آن را می‌خریدم. من و تنها روزنامه‌ام یار غار همدیگر بودیم. سال‌های متمادی، یعنی از وقتیکه خواندن و نوشتن را آموخته بودم، به‌آن انس گرفته بودم. شکل و قیافه و حروف آن در ذهن من حک شده بودند. اصلاً من روزنامه را به‌این شکل و بدین محتوا شناخته بودم. راست یا دروغ خبرها و مقالات و اتفاقات را تنظیم می‌نمود، چاپ می‌کرد و در اختیار من قرار می‌داد. مطالب «خوب» را از «بد» سوا می‌کرد، موضوعاتی را که می‌دانست برایم «زیان»آورست کنار می‌گذاشت، و همه «خوب»ها و «مفید»ها را چاپ می‌کرد. اصلاً مطالب تنها روزنامه من طوری بود که اگر هم آنها را نمی‌خواندم، مطمئن بودم که چیزی را از دست نداده‌ام...

اما، ناگهان اوضاع دگرگون شد. یکروز صبح که به‌دکه‌ی آشنای روزنامه‌فروشی سر زدم، چیز دیگری دیدم: روزنامه جدید... شماره ۱ سال. روز بعد، روزنامه‌ای دیگر، و روزهای بعد از آن، روزنامه‌های دیگر دیدم. روزنامه‌هائی که شکل آنها متفاوت بود، حروف آنها فرق داشت. مطالب آنها هم متفاوت و گاهی متضاد بود. ابتدا نمی‌دانستم چکار کنم، هر روزنامه جدیدی را می‌خریدم بعدها انتخاب میکردم: یکی از این، یکی از آن، یک نسخه از همان و...، روزنامه همیشگی خود را از یاد برده بودم. روزهای متوالی آنرا نمی‌خریدم و اگر هم میخریدم، نمی‌خواندم. من دیگر تک روزنامه‌ای نبودم، من خواننده چند روزنامه شده بودم. عصرها که به خانه بازمی‌گشتم، یک بسته روزنامه زیر بغل من بود ساعت‌های متمادی از شب‌های من به‌خواندن روزنامه‌ها می‌گذشت: یک خبر از آن، یک مقاله از این، تفسیر این روزنامه، گزارش آن دیگری. این یکی دروغ نوشته است، آن یکی خلاصه کرده است، این به‌حقیقت نزدیک‌تر است، مطلب این یکی ناقص است و باید به‌دیگری مراجعه کنم، همه کار من، این شده بود. کم‌کم در این کار حرفه‌ای شده بودم و یواش یواش علاوه بر سطور، لابلای آن‌ها را نیز می‌خواندم رادیو و تلویزیون، و سرگرمی‌های دیگر را فراموش کرده بودم روزنامه خواندن عادت من شده بود. روزنامه خوان حرفه‌ای شده بودم. کم‌کم داشت چیزهائی دستگیرم می‌شد...