من و تنها روزنامهام
چند ماهی بود که عادتی عجیب و بیسابقه و در عینحال پرخرج، در من پیدا شده بود. شاید، شما هم گرفتار این عادت شده بودید، نمیدانم، شاید هم نشده بودید. بهرحال، اینک این عادت از سر من افتاده است، یا بهتر بگویم این عادت را از سر من انداختهاند.
تا همین چند ماه پیش من فقط یک روزنامه میخواندم اگر هم نمیخواندم حتماً آن را میخریدم. من و تنها روزنامهام یار غار همدیگر بودیم. سالهای متمادی، یعنی از وقتیکه خواندن و نوشتن را آموخته بودم، بهآن انس گرفته بودم. شکل و قیافه و حروف آن در ذهن من حک شده بودند. اصلاً من روزنامه را بهاین شکل و بدین محتوا شناخته بودم. راست یا دروغ خبرها و مقالات و اتفاقات را تنظیم مینمود، چاپ میکرد و در اختیار من قرار میداد. مطالب «خوب» را از «بد» سوا میکرد، موضوعاتی را که میدانست برایم «زیان»آورست کنار میگذاشت، و همه «خوب»ها و «مفید»ها را چاپ میکرد. اصلاً مطالب تنها روزنامه من طوری بود که اگر هم آنها را نمیخواندم، مطمئن بودم که چیزی را از دست ندادهام...
اما، ناگهان اوضاع دگرگون شد. یکروز صبح که بهدکهی آشنای روزنامهفروشی سر زدم، چیز دیگری دیدم: روزنامه جدید... شماره ۱ سال. روز بعد، روزنامهای دیگر، و روزهای بعد از آن، روزنامههای دیگر دیدم. روزنامههائی که شکل آنها متفاوت بود، حروف آنها فرق داشت. مطالب آنها هم متفاوت و گاهی متضاد بود. ابتدا نمیدانستم چکار کنم، هر روزنامه جدیدی را میخریدم بعدها انتخاب میکردم: یکی از این، یکی از آن، یک نسخه از همان و...، روزنامه همیشگی خود را از یاد برده بودم. روزهای متوالی آنرا نمیخریدم و اگر هم میخریدم، نمیخواندم. من دیگر تک روزنامهای نبودم، من خواننده چند روزنامه شده بودم. عصرها که بهخانه باز میگشتم، یک بسته روزنامه زیر بغل من بود ساعتهای متمادی از شبهای من بهخواندن روزنامهها میگذشت: یک خبر از آن، یک مقاله از این، تفسیر این روزنامه، گزارش آن دیگری. این یکی دروغ نوشته است، آن یکی خلاصه کرده است، این بهحقیقت نزدیکتر است، مطلب این یکی ناقص است و باید بهدیگری مراجعه کنم، همه کار من، این شده بود. کمکم در این کار حرفهای شده بودم و یواش یواش علاوه بر سطور، لابلای آنها را نیز میخواندم رادیو و تلویزیون، و سرگرمیهای دیگر را فراموش کرده بودم روزنامه خواندن عادت من شده بود. روزنامه خوان حرفهای شده بودم. کمکم داشت چیزهائی دستگیرم میشد...
بار دیگر، ناگهان اوضاع عوض شد. یکروز که طبق معمول بهروزنامهفروشی مراجعه کردم، جای چند روزنامه خالی بود. روز دیگر، چندتای دیگر ناپدید شدند. مثل اینکه باد خزان وزیده و برگهای زرد درختان را با خود برده بود، از اوراق روزنامهها بر دکه روزنامهفروش دیگر اثری نبود. تنها روزنامه همیشگی من بود که از دستبرد ایام مصون مانده و هنوز هم روی دکه روزنامهفروشی خودنمائی میکرد. درست نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. روزنامه همیشگی - تنها روزنامه من - چیز زیادی در این باره ننوشته بود. از این و آن شنیدم که روزنامههای بر باد رفته، گویا «موضع» خود را روشن نکرده بودند. از آن روزنامهها دیگر خبری باز نیامد...
اکنون دیگر من آن عادت روزنامه خواندن را از دست دادهام. من و تنها روزنامهام، بعد از چند ماه، اینک همدیگر را بازیافتهایم. خرج روزانه روزنامه هم کمتر شده است و در ضمن وقت بیشتری پیدا کردهام که سرگرمیهای دیگر بپردازم. گاهی، از سر دلتنگی، شمارههای یک تا آخر آن روزنامههای یادگاری را ردیف میکنم و در کنار هم میچینم و خود را سرگرم مینمایم. روزنامه همیشگی من، همچنان پابرجاست. اخبار و مقالات را تنظیم و چاپ کرده و در اختیار من قرار میدهد. مطالب «خوب» را از «بد» سوا میکند و موضوعاتی را که میداند برایم «زیان»آور است، کنار میگذارد و همه «خوب»ها و «مفید»هایش را چاپ و توزیع میکند. اخبار خود را با دیگر منابع خبری هماهنگ میسازد و مطالب «دلچسب» و «امیدوار»کننده برای من مینویسد. صفحات «حوادث» و «سرگرمیها» و «نیازمندیها» و آگهیهای «تبریک» و «تسلیت» و ستون «برنامه سینماها» دارد. در هر شماره یک جدول اختصاصی هم بهچاپ میرساند که ساعات بیکاری مرا در پشت میز و یا در داخل اتوبوس پشت چراغ قرمز، پر مینماید. من اکنون تنها روزنامه خود را میخرم. تنها روزنامه من هرگز تعطیل نمیشود. بهعلاوه مطالب تنها روزنامه من طوریست که اگر هم آنها را نخوانم، مطمئن هستم که چیزی را از دست نمیدهم.
(ناظر)
- برنامه
- خبرنامه داخلی سازمان برنامه و بودجه