مرگ یزدگرد

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹


[آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزانند. صورت وحشت‌زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.]

آسیابان: نه!- ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خونِ آن مهمانِ نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش بر من نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگانِ رزمِ جامه پوشیده، آنچه شما با ما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.

[سرکرده دو کف را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.]

سردار: این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.

موبد [درحال دعا]... تاریده بار تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن...

سرباز: چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟

زن: بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟

سرکرده: تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.

زن: آری شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در کیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!

سرباز: دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.

سردار: راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟

سرباز: دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهند چه؟

سردار: ای مرد ساده دل به کجا چهاراسبه می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردارِ سرداران، داریِ دارایان، شاهِ شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌اهورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند نه مردم تن است و پادشاه سر!

دختر: [فریاد‌کنان به خود می‌پیچد] پادشاه کشته نشده!

سرکرده: آیا این پیکر او نیست؟

آسیابان: کاری نکن که بر ما بخندند!

دختر: او خواب رفت و دارد خواب ما را می‌بیند.

سردار: او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.

سرکرده: چه امیدی باد!

موبد: چون هزاره به سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان بر کالبد افریشتگان پای‌کوبند!

زن: نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.

سردار: چه دروغی شرم‌آور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟ [به سرکرده] آیا تو آن‌ها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟

سرکرده: آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان تر جامه‌ی شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌هاس تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.

آسیابان: ما نه بر او که بر خود می‌گریستیم.

زن: بر فرزند!

دختر:‌ برادرم!

زن: من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد- که سیاهان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.

موبد: مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟

زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.

سردار: هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!

آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.

زن: تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.

آسیابان: و می‌بینی که نادرست نگفتم.

زن: تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.

آسیابان: من بر او دست فراز نبردم.

دختر[کنار جسد]: تنها گواه ما در اینجا خفته.

موبد: دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد. این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.

آسیابان: و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من مسیری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.

موبد: تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز