مرگ یزدگرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
[آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد میخواند و بخور میسوزانند. صورت وحشتزدهٔ آسیابان که بیحرکت ایستاده. زن بلند میشود و دختر جیغ میکشد.]
آسیابان :نه!- ای بزرگواران، ای سردارانِ بلندجایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون میکنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون میکنید یکسره بیداد است. گرچه خونٍ آن مهمانٍ نخوانده اینجا ریخت، اما گناهش بر من نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگان رزمٍ جامه پوشیده، آنچه شما با ما میکنید آن نیست که ما سزاواریم.
- [سرکرده دو کف را بههم میکوبد. سرباز زانو میزند.]
سردار: این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچههایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بیدرنگ. اما نه بهاین آسانی. تو بهدار آویخته میشوی. هفت بندت جدا،