ارتباط قنات حاج علیرضا با مأموریت دکتر میلیسپو: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز ارتباط قنات حاج علیرضا با مأموریت دکتر میلیسپو» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
 
سطر ۱۷: سطر ۱۷:
 
مژده این خبر به‌شاه دادند انگشتر تخمه مرواریدی که صد و پنجاه تومان می‌ارزید برای عزیز‌السلطان فرستاده شد و سرداری تن‌پوشی هم به‌آغا عبدالله که حامل مژده بود دادند.
 
مژده این خبر به‌شاه دادند انگشتر تخمه مرواریدی که صد و پنجاه تومان می‌ارزید برای عزیز‌السلطان فرستاده شد و سرداری تن‌پوشی هم به‌آغا عبدالله که حامل مژده بود دادند.
  
وقتی آقانجفی در اصفهان از ظل‌السلطان حاکم مقتدر آن ولایت مطلبی را خواست و چون انجام نشد از او گله کرد. ظل‌السلطان گفته بود «من این کار را برای تو نخواهم کرد اگر قانع نمی‌شوی می‌توانی به‌شاه بابام بنویسی تا مرا از حکومت اصفهان معزول کند.» آقا نجفی در جواب گفته بود «چرا بنویسم به‌شاه بابات که ترا بردارد، می‌نویسم به‌امپراتو روس که شاه بابات را معزول کند.»
+
وقتی آقانجفی در اصفهان از ظل‌السلطان حاکم مقتدر آن ولایت مطلبی را خواست و چون انجام نشد از او گله کرد. ظل‌السلطان گفته بود «من این کار را برای تو نخواهم کرد اگر قانع نمی‌شوی می‌توانی به‌شاه بابام بنویسی تا مرا از حکومت اصفهان معزول کند.» آقا نجفی در جواب گفته بود «چرا بنویسم به‌شاه بابات که ترا بردارد، می‌نویسم به‌امپراتور روس که شاه بابات را معزول کند.»
  
 
{{ستاره}}
 
{{ستاره}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۴:۱۰

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۵


از حاج حسین آقا ملک روایت می‌کنند که در سال‌های بعد از جنگ دوم و ایام مرده‌باد و زنده‌بادِ بعد از شهریور ۱۳۲۰ یک روز ساکنان محلهٔ سرچشمه تهران به‌حاج آقا گفتند که مدت‌هاست قنات «حاج علیرضا» لاروبی نشده است و چون وقف است کسی مسئول آن نیست. بهتر است چند تنی جمع شویم و برویم خدمت شهردار تهران، شاید به‌کمک آقایان بودجه‌ئی از شهرداری برای لاروبی قنات «حاج علیرضا» اختصاص داده شود.

روز بعد حاج‌آقا همراه چند تن از ریش سفیدان سرچشمه به راه افتادند. از قول حاج آقا گفته‌اند که:

«ما در سرچشمه - به‌هنگام حرکت - حدود بیست سی نفر بودیم، اما هر قدر که به‌طرف میدان توپخانه نزدیک‌تر می‌شدیم من پشت سرم می‌دیدم جمعیت بیش‌تر شده است، تا نزدیک میدان توپخانه دیدم جمعیت از حد عادی خارج شد. پیش خود می‌گفتم لابد ساکنین سرچشمه هستند و هر کدام خواسته‌اند بیایند که شهردار متوجه کثرت استفاده‌کنندگان از قنات بشود. اما در اول توپخانه پشت سر که نگاه کردم دیدم بیش‌تر جمعیت ایستاده و جوانی روی چهارپایه‌ئی بالا رفته و مثل این است که خیال سخنرانی دارد. تا من خواستم اظهاری بکنم دیدم فریاد جمعیت بلند شد که همه یک صدا می‌گفتند «مرگ بر میلیسپو» «مرده‌باد میلیسپو» «ما میلیسپو را نمی‌خواهیم.» - من روی سکوئی بلند شدم که بگویم «بابا ما کاری به‌کار میلیسپو نداریم ما می‌خواهیم برویم خدمت شهردار و تکلیف قنات حاجی علیرضا را تعیین کنیم.» اما چند نفر فریاد زدند: «حاجی بیا پائین، بیا پائین، بیا پائین پیرمرد خرفت». و بدین طریق مخلص را به‌زور پائین کشیدند و قضیهٔ قنات حاج علیرضا تبدیل شد به‌تضاد سیاست روس و آمریکا و انگلیس و اختلاف مستشاران آمریکائی با ابتهاج. آن روز متینگی تشکیل شد که اهل سرچشمه و توپخانه نمونه آن را به‌یاد نداشتند.»

***

جمعه ۲۶ ذی‌قعده ۱۳۱۱ - امروز ختنه‌سوران عزیز‌السلطان است. این پسر هفده الی هیجده سال دارد. از شدت مرحمتی که شاه نسبت به‌او داشتند تا به‌حال ختنه نشده و هر وقت هم پدر و مادرش عجز می‌کردند که پسر ما باید آخر مسلمان باشد و ختنه نکرده از ملت حنیف محسوب نیست، می‌فرمود: «امپراتور روس که ختنه نکرده مگر پادشاه مملکت روس نیست؟» تا در این اواخر عزیز‌السلطان عریضه‌ئی به‌شاه نوشت که اگر من داماد شما هستم پس چرا دختر خودتان اختر‌الدوله را به‌من نمی‌دهید؟ قرار شد که در ماه ربیع‌الاول عروسی بکنند. صغراخانم مادر دختر پیغام داده بود که اگر می‌خواهی داماد من شوی اول باید ختنه بکنی. حب جاه و میل به‌دختر واداشت عزیز‌السلطان را که تمکین به‌ختنه بکند.

مدتی مشاوره این بود که این عمل در کجا واقع شود. خانه صدر‌اعظم را معین کردند. پسره تمکین نکرد. آخر قرار شد که در اندرون باغ سپهسالار که به‌عزیزیه موسوم و به‌او بخشیده شده، آنجا این کار را بکنند. مجلسی آراستند. تمام اطبا را از فرنگی و ایرانی خبر کردند. موزیکانچی و عملهٔ طرب لاتعد و لاتحصی، اما قبل از ورود حضرات خود پسره به‌دلاک حکم کرد که ختنه‌اش نمود. و یک کاغذی به‌دختر شاه - نامزدش - به‌این مضمون فی‌الفور نوشت: این همه جور از برای تو می‌کشم.

مژده این خبر به‌شاه دادند انگشتر تخمه مرواریدی که صد و پنجاه تومان می‌ارزید برای عزیز‌السلطان فرستاده شد و سرداری تن‌پوشی هم به‌آغا عبدالله که حامل مژده بود دادند.

وقتی آقانجفی در اصفهان از ظل‌السلطان حاکم مقتدر آن ولایت مطلبی را خواست و چون انجام نشد از او گله کرد. ظل‌السلطان گفته بود «من این کار را برای تو نخواهم کرد اگر قانع نمی‌شوی می‌توانی به‌شاه بابام بنویسی تا مرا از حکومت اصفهان معزول کند.» آقا نجفی در جواب گفته بود «چرا بنویسم به‌شاه بابات که ترا بردارد، می‌نویسم به‌امپراتور روس که شاه بابات را معزول کند.»

***

پدرم حکایت می‌کرد:

«در زمان محمد‌شاه برای جنگ هرات سرباز جمع می‌کردند، در کُرّان نزدیک پاریز پیرمردی بود که برای سربازان دعای تیربند می‌داد و هر کس می‌خواست به‌سربازی برود یک شاهی می‌داد و دعای تیربند می‌گرفت. منتهی پیر دعانویس بعد از نوشتن دعا به‌سربازان می‌گفت: این دعا وقتی موثر است که شما در جنگ خودتان را پشت سنگر نگهدارید، داخل چاله‌ها و آب‌برها بخوابید، تپ‌تپو (خَم‌خَم) راه بروید و تا ممکن است خودتان را جلو تیر نبرید.

از کتاب تلاش آزادی نوشته باستانی پاریزی

به‌انتخاب غلامحسین میرزاصالح