شب مهتابی: تفاوت بین نسخهها
جز |
جز (ربات: تغییر خودکار متن (- به + به)) |
||
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
{{بازنگری}} | {{بازنگری}} | ||
− | تریفون تریفونیچ اگر چه آدم دائم الخمری نبود ، با این حال دوست داشت در شب های مهتابی دمی | + | تریفون تریفونیچ اگر چه آدم دائم الخمری نبود ، با این حال دوست داشت در شب های مهتابی دمی بهخمره بزند. وقتی که مست میشد ، فقط یکی از چشمانش را لوچ می کرد و موهایش -با اینکه لازم بود یک منشی رتبه سه با دوازده سال سابقه ی خدمت دفتری مو های منظمی داشته باشد - کمی ژولیده می شد.گاهی ممکن بود حتی کلاهش را بیش از حد مچاله کند ، اما محال بود بهکسی فحش و ناسزا دهد یا مشتش را برای اثبات حقانیت خویش بر میز بکوبد و یا اینکه پشت سر رئیس اداره غیبت کند و اظهار عدم رضایت کند.یکبار بهمناسبت رفتارش که "دون شان کارمند دولت" تشخیص داده شده بود ، بازخواست شد و در جواب این بازخواست اظهار داشت که مستی اش همیشه "معصومانه" است و باید اذعان کرد که در این ر این مورد اغراق نگفته بود. |
− | بر عکس هر وقت تریفون تریفونوویچ مست میکرد،احترام خاصی | + | بر عکس هر وقت تریفون تریفونوویچ مست میکرد،احترام خاصی بهمقام ریاست مرعی میداشت.مثلا یک بار در برابر ژاندارمی با احترام زیاد معذرت خواست؛و نظرش را بیان کرد ،دربارهٔ منشی درجه دو گفت:او بهترین زینت دفتر است.درباره منشی درجه یک گفت:او گًل سر سبد کارمندان صربستان است.در باره منشی اداره گفت: |
«خدای قادر! کاش لااقل یک کارمند دیگر نظیر او در سرتاسر صربستان یافت میشد!»، دربارهٔ قاضی گفت: «این مرد ظاهراً از نظر اجداد ذکور خود از صلب آدم، یعنی همان صلبی که خداوند تبارک و تعالی از تجلی خود ساخته بود، بوجود آمده است!» اما دربارهٔ مقام ریاست جرأت نمیکرد کوچکترین اظهاری بنماید، زیرا میترسید که مبادا کم بگوید و باعث رنجش آقای رئیس گردد. | «خدای قادر! کاش لااقل یک کارمند دیگر نظیر او در سرتاسر صربستان یافت میشد!»، دربارهٔ قاضی گفت: «این مرد ظاهراً از نظر اجداد ذکور خود از صلب آدم، یعنی همان صلبی که خداوند تبارک و تعالی از تجلی خود ساخته بود، بوجود آمده است!» اما دربارهٔ مقام ریاست جرأت نمیکرد کوچکترین اظهاری بنماید، زیرا میترسید که مبادا کم بگوید و باعث رنجش آقای رئیس گردد. | ||
سطر ۲۴: | سطر ۲۴: | ||
- یاالله تریفون، یاالله! | - یاالله تریفون، یاالله! | ||
− | سپس دست راستش را بحرکت درآورد، خواست بهراهش ادامه دهد، اما پس از دو سه قدم ایستاد، شانهاش را | + | سپس دست راستش را بحرکت درآورد، خواست بهراهش ادامه دهد، اما پس از دو سه قدم ایستاد، شانهاش را بهدر یک ساختمان دو اشکوبه تکیه داد و مرغ اندیشهاش را بپرواز درآورد: |
- خدایا، چقدر زیباست! واقعا هم زیباست، مگر نیست؟ | - خدایا، چقدر زیباست! واقعا هم زیباست، مگر نیست؟ | ||
سطر ۳۴: | سطر ۳۴: | ||
تریفون آماده شده بود که انگشت خود را روی پیشانیاش بگذارد و افکار خود را در همین زمینه ادامه دهد، اما در همین موقع صدایی از همان نزدیکیها برخاست و رشتهی افکارش را گسیخت. | تریفون آماده شده بود که انگشت خود را روی پیشانیاش بگذارد و افکار خود را در همین زمینه ادامه دهد، اما در همین موقع صدایی از همان نزدیکیها برخاست و رشتهی افکارش را گسیخت. | ||
− | غرش سگ بزرگی که با مسالمت در کنار همان در دراز کشیده بود، وادارش کرد یکهای بخورد. تریفون نگاه خیرهای | + | غرش سگ بزرگی که با مسالمت در کنار همان در دراز کشیده بود، وادارش کرد یکهای بخورد. تریفون نگاه خیرهای بهسگ انداخت غرق در اندیشه شد. سگ ادامه داد: |
غر... ر... ر... | غر... ر... ر... | ||
− | تریفون شانههایش را بالا انداخت، دستش را | + | تریفون شانههایش را بالا انداخت، دستش را بهحرکت در آورد و گفت: |
− | - نمیفهمم! اصلن نمیفهمم... فلسفهی این کار چیست؟ تو یک آدم میبینی و میغری!... فکرش را بکن، در این کارِت یک ذره منطق وجود ندارد!.. اصلن منطقی هم نباید وجود داشته باشد... با همهی اینها عزیزم، حالا که نمیفهمی حیوان لاشعور است و انسان ذیشعور، سگ نیستی، الاغ درست و حسابی هستی... در غیر این صورت چطور ممکن است انسان را از حیوان تمیز داد؟... | + | - نمیفهمم! اصلن نمیفهمم... فلسفهی این کار چیست؟ تو یک آدم میبینی و میغری!... فکرش را بکن، در این کارِت یک ذره منطق وجود ندارد!.. اصلن منطقی هم نباید وجود داشته باشد... با همهی اینها عزیزم، حالا که نمیفهمی حیوان لاشعور است و انسان ذیشعور، سگ نیستی، الاغ درست و حسابی هستی... در غیر این صورت چطور ممکن است انسان را از حیوان تمیز داد؟... بههر حال کسی نمیتواند مانع غرغر تو شود... تو اجزاه داری بهکارت ادامه دهی... اما اجازه بده، در این صورت این طور استنباط میشود که ازادی حیوان از انسان بیشتر است، زیر انسان ذیشعور است، اما حق ندارد بغرد، ولی حیوان لاشعور است و همان طوری که خودت میبینی هیچ قانونی مانع غریدنش نیست. پس بهاین نتیجه میرسیم که انسان حیوان است و البته این موضوع حقیقت ندارد. بههمین علت، آقای عزیز، گم شو! میشنوی؟ گم شو!... |
− | و تریفون پایش را | + | و تریفون پایش را بهپیادهرو کوبید تا سگ را بترساند. |
- غر... ر... وق وق وق! | - غر... ر... وق وق وق! | ||
− | - پس این طور! آقای عزیز، معلوم میشود وقوق هم راه میاندازید! بسیار خوب پس شما کم و بیش آزادی فکر از خود نشان میدهید. اندکی قبل رفتارتان طور دیگری بود. پس اگر شما شعور داشتید، گمان میکنم باز هم پارس میکردید... معلوم میشود که ممکن است روزی برای آقای رییس هم پارس کنید... و | + | - پس این طور! آقای عزیز، معلوم میشود وقوق هم راه میاندازید! بسیار خوب پس شما کم و بیش آزادی فکر از خود نشان میدهید. اندکی قبل رفتارتان طور دیگری بود. پس اگر شما شعور داشتید، گمان میکنم باز هم پارس میکردید... معلوم میشود که ممکن است روزی برای آقای رییس هم پارس کنید... و بهاین ترتیب احتمال دارد روزی برسد که با مشاهدهی آقای وزیر هم پارس کنید... اما بهتر است دست نگهدارید... برای آقای وزیر نه فقط شما، حتی ما هم جرأت نداریم پارس کنیم! |
بله... چه گفتید؟! | بله... چه گفتید؟! | ||
سطر ۵۷: | سطر ۵۷: | ||
تریفون در حالیکه حالت سایق را بخود میگرفت، ادامه داد: | تریفون در حالیکه حالت سایق را بخود میگرفت، ادامه داد: | ||
− | - خوب ... پس اینطور ... پس شما هنوز اصرار میورزید، یعنی بازهم پارس میکنید، اما آقای عزیز تصدیق بفرمایید که منهم اگر بخواهم میتوانم پارس کنم، مثلا میتوانم با دیدن رئیس اداره وقوق را بیندازم ... ول دوست عزیز، با اینکار بهیچ جا نمیتوان رسید، زیرا با اینکه خدا میداند چقدر مؤدبانه میتوانم پارس کنم، اما بهر حال اینکار مغرضانه تلقی خواهد شد و ... یکوقت، میفهید ... یکوقت ممکن است منهم درست مانند شما خود را در کوچه بیکار و سرگردان بیابم. بنابراین همانطوریکه ملاحظه میفرمائید، برای پارس کردن هم حدی وجود دارد. حالا من با عصایم ضربهای | + | - خوب ... پس اینطور ... پس شما هنوز اصرار میورزید، یعنی بازهم پارس میکنید، اما آقای عزیز تصدیق بفرمایید که منهم اگر بخواهم میتوانم پارس کنم، مثلا میتوانم با دیدن رئیس اداره وقوق را بیندازم ... ول دوست عزیز، با اینکار بهیچ جا نمیتوان رسید، زیرا با اینکه خدا میداند چقدر مؤدبانه میتوانم پارس کنم، اما بهر حال اینکار مغرضانه تلقی خواهد شد و ... یکوقت، میفهید ... یکوقت ممکن است منهم درست مانند شما خود را در کوچه بیکار و سرگردان بیابم. بنابراین همانطوریکه ملاحظه میفرمائید، برای پارس کردن هم حدی وجود دارد. حالا من با عصایم ضربهای بهپوزهتان خواهم نواخت تا بفهمید که پارس کردن هم حدی دارد ... میدانید، من اینجور ... اینجور بهپوزه زدن را خیلی دوست دارم! ... |
- وق، وق، وق! | - وق، وق، وق! | ||
− | - اهه! پس شما باز اشتباهتان را تکرار میکنید! هیج میدانید که بروی یک کارمند دولت پارس میکنید؟ آقای عزیز در قوانین ما موادی برای اینکار وجود دارد و بهانهٔ عدم اطلاع از قوانین، عذر موجهی برای شما نخواهد بود. پس گوش کنید، طبق مادهٔ ... خیر ... آره ... صد و چهار قانون کیفری، یادم نیست بند الف یا ب ... بهرصورت ممکن است نه الف، نه ب و نه ... بهرحال آنجا نوشته شده است: «هرکس با کلمات چاپی یا غیر چاپی ... یا بهر شکلی از اشکال و یا علائم دیگر | + | - اهه! پس شما باز اشتباهتان را تکرار میکنید! هیج میدانید که بروی یک کارمند دولت پارس میکنید؟ آقای عزیز در قوانین ما موادی برای اینکار وجود دارد و بهانهٔ عدم اطلاع از قوانین، عذر موجهی برای شما نخواهد بود. پس گوش کنید، طبق مادهٔ ... خیر ... آره ... صد و چهار قانون کیفری، یادم نیست بند الف یا ب ... بهرصورت ممکن است نه الف، نه ب و نه ... بهرحال آنجا نوشته شده است: «هرکس با کلمات چاپی یا غیر چاپی ... یا بهر شکلی از اشکال و یا علائم دیگر به«مامور دولت» توهین کند ... اجازه بفرمایید یادآور شوم که شخص من ... «مامور دولت» هستم ... و پارس شما «علائم» است ... اگر هم «علائم» نباشد «یکی از اشکال» است ... اگر هم «یکی از اشکال» نباشد، حتما «کلمات غیر چاپی» است ... پس من «مامور دولت» هستم و شما «کلمات غیر چاپی» بیان میکنید ... و بهمین علت اجازه بفرمائید بخاطر «کلمات غیر چاپی» شما، ضربهای بهپوزهتان بنوازم! ... |
-غر ... ر ... وق، وق، غر ... ر ... | -غر ... ر ... وق، وق، غر ... ر ... | ||
سطر ۶۷: | سطر ۶۷: | ||
و سگ خود را بروی تریفون انداخت، آستینش را بدندان گرفت و بدون اینکه با کوچکترین مقاومتی از ناحیهٔ آستین مواجه شود، آن را تا شانه جر داد. | و سگ خود را بروی تریفون انداخت، آستینش را بدندان گرفت و بدون اینکه با کوچکترین مقاومتی از ناحیهٔ آستین مواجه شود، آن را تا شانه جر داد. | ||
− | تریفونن با وحشت | + | تریفونن با وحشت بهآستین برهنهاش نگریست. |
− | - پس معلوم میشود کارهای دیگری هم بلدیم؟ ... پس اینکار را هم بلدیم؟ معلوم میشود گاز هم میتوانیم بگیریم ... آها ... ! .. آقای عزیز، اگر شما قهرمانید چرا روی سینهام نپریدید؟ چرا آستینم را پاره کردید؟ آنهم | + | - پس معلوم میشود کارهای دیگری هم بلدیم؟ ... پس اینکار را هم بلدیم؟ معلوم میشود گاز هم میتوانیم بگیریم ... آها ... ! .. آقای عزیز، اگر شما قهرمانید چرا روی سینهام نپریدید؟ چرا آستینم را پاره کردید؟ آنهم بهشکلی که من نتوانم فردا صبح در اداره حاضر شوم. بسیار خوب ... بخاطر اینکار، ما میتوانیم شما را تحت تعقیب قرار دهیم ... البته ... من نمیتوانم آستین شما را پاره کنم، زیرا شما آستین ندارید .... ولی اجازه بفرمائید ... اینطور توی پوزهتان بزنم ... خواهش میکنم ... اجازه بفرمائید ... میدانید من اینطور توی پوزه زدن را دوست دارم .... |
- وق! وق وق! غر ... ر ... | - وق! وق وق! غر ... ر ... | ||
سطر ۷۷: | سطر ۷۷: | ||
تریفونویچ میخواست یکبار دیگر جملهٔ «چیه، خوشتان نیامد؟!» را تکرار کند، ولی در همین موقع یکی از پنجرههای طبقهٔ دوم ساختمانی که تریفون در پای آن مذاکرات طولانی فوق را انجام داده بود، با صدای خشکی باز شد و مردی با پیراهن خواب سفید در درون آن ظاهر شد. | تریفونویچ میخواست یکبار دیگر جملهٔ «چیه، خوشتان نیامد؟!» را تکرار کند، ولی در همین موقع یکی از پنجرههای طبقهٔ دوم ساختمانی که تریفون در پای آن مذاکرات طولانی فوق را انجام داده بود، با صدای خشکی باز شد و مردی با پیراهن خواب سفید در درون آن ظاهر شد. | ||
− | تریفون تریفونویچ خشکش زد: خود آقای رئیس از درون پنجره او را مینگریست. خواست بلافاصله عذر خواهی کند و بگوید اطلاع نداشت که سگ | + | تریفون تریفونویچ خشکش زد: خود آقای رئیس از درون پنجره او را مینگریست. خواست بلافاصله عذر خواهی کند و بگوید اطلاع نداشت که سگ بهآقای رئیس تعلق دار، زیرا که واقعا هم چنانچه تریفون قبلا صاحب سگ را میشناخت، اولا بهحیوان توهین نمیکرد، ثانیا مواد قانون را برنمیشمرد و ثالثا (که مهمتر از همه است) کتکش نمیزد. |
تریفون چنین آغاز کرد: | تریفون چنین آغاز کرد: | ||
سطر ۸۵: | سطر ۸۵: | ||
ولی بعد متوجه شد که آغاز احمقانهای است و سکوت اختیار کرد و با خود اندیشید: «انگار بهتر است هر چه زودتر فلنگ را ببندم» و بدنبال این فکر، یقهاش را که در جریان نبرد پائین آمده بود دوباره بالا کشید و در حالیکه از زیر چشم پنجرهای را که هنوز آقای رئیس با پیراهن خواب سفیدش در پشت آن دیده میشد مینگریست، محل حادثه را ترک گفت. | ولی بعد متوجه شد که آغاز احمقانهای است و سکوت اختیار کرد و با خود اندیشید: «انگار بهتر است هر چه زودتر فلنگ را ببندم» و بدنبال این فکر، یقهاش را که در جریان نبرد پائین آمده بود دوباره بالا کشید و در حالیکه از زیر چشم پنجرهای را که هنوز آقای رئیس با پیراهن خواب سفیدش در پشت آن دیده میشد مینگریست، محل حادثه را ترک گفت. | ||
− | قلب تریفون مانند قلب خرگوش وحشتزده | + | قلب تریفون مانند قلب خرگوش وحشتزده بهضربان افتاده بود و تا مدتی نتوانست آرامش خود را باز یابد، فقط پس از شنیدت صدای بسته شدن پنجره بود که نفس عمیقی کشید و بآهستگی براهش ادامه داد. |
تریفون، در راه خانهاش با سگ دیگری که دمش را جمع کرده و میگریخت برخورد کرد، اما کلمهآی بر زبان نیاورد. چه کسی از شوخیهای خطرناک و پر شر و شور سرنوشت خبر دارد. چه بسا ممکن است این سگ، سگ آقای وزیر از آب درآید! همین را کم داشت که با آقای وزیر هم توی جوال برود. | تریفون، در راه خانهاش با سگ دیگری که دمش را جمع کرده و میگریخت برخورد کرد، اما کلمهآی بر زبان نیاورد. چه کسی از شوخیهای خطرناک و پر شر و شور سرنوشت خبر دارد. چه بسا ممکن است این سگ، سگ آقای وزیر از آب درآید! همین را کم داشت که با آقای وزیر هم توی جوال برود. | ||
− | پس از طی مسافت قابل ملاحظهای، | + | پس از طی مسافت قابل ملاحظهای، بهتیر چراغی تکیه کرد و باز بفکر فرو رفت : «خوب، آقای تریفون، مگر بتو نگفته بودم از کوچهٔ دیگر برویم؟ بهیچوجه لازم نبود از برابر خانه رئیس عبور کنی!». |
ولی ناگهان بیادش آمد که اصلا چنین چیزی بخود نگفته بود و عبورش از کوچهٔ آقای رئیس هم کاملا تصادفی بود. در اینجا بدین نتیجه رسید که دیگر مطلبی ندارد تا دربارهاش فکر کند و بهمین علت بطرف خانهاش قل خورد. | ولی ناگهان بیادش آمد که اصلا چنین چیزی بخود نگفته بود و عبورش از کوچهٔ آقای رئیس هم کاملا تصادفی بود. در اینجا بدین نتیجه رسید که دیگر مطلبی ندارد تا دربارهاش فکر کند و بهمین علت بطرف خانهاش قل خورد. | ||
سطر ۱۰۹: | سطر ۱۰۹: | ||
- خدایا، شب گذشته چه حماقتهائی که از من سر نزد! | - خدایا، شب گذشته چه حماقتهائی که از من سر نزد! | ||
− | و با مشاهدهٔ نامهای که بعنوان آقای رئیس نوشته بود، تبسم تلخی کرد، پاکت را با دو انگشت بلند کرد و در کف دست چپش قرار داد، بعد مچالهاش کرد و | + | و با مشاهدهٔ نامهای که بعنوان آقای رئیس نوشته بود، تبسم تلخی کرد، پاکت را با دو انگشت بلند کرد و در کف دست چپش قرار داد، بعد مچالهاش کرد و بهزیر میز انداخت. |
سپس لباس پوشید، کلاه بیش از حد مچاله شدهاش را درست کرد و بر سر نهاد، عصایش را بدست گرفت، خود را در آئینه نگریست و راه اداره را در پیش گرفت. | سپس لباس پوشید، کلاه بیش از حد مچاله شدهاش را درست کرد و بر سر نهاد، عصایش را بدست گرفت، خود را در آئینه نگریست و راه اداره را در پیش گرفت. | ||
سطر ۱۱۸: | سطر ۱۱۸: | ||
− | ۱- در آن زمان هنوز کاغذ خشککن وجود نداشت؛ و مرسوم بود که برای خشکاندن مرکب، مقداری ماسه | + | ۱- در آن زمان هنوز کاغذ خشککن وجود نداشت؛ و مرسوم بود که برای خشکاندن مرکب، مقداری ماسه بهروی نامه میریختند. |
نسخهٔ ۴ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۰۵
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
تریفون تریفونیچ اگر چه آدم دائم الخمری نبود ، با این حال دوست داشت در شب های مهتابی دمی بهخمره بزند. وقتی که مست میشد ، فقط یکی از چشمانش را لوچ می کرد و موهایش -با اینکه لازم بود یک منشی رتبه سه با دوازده سال سابقه ی خدمت دفتری مو های منظمی داشته باشد - کمی ژولیده می شد.گاهی ممکن بود حتی کلاهش را بیش از حد مچاله کند ، اما محال بود بهکسی فحش و ناسزا دهد یا مشتش را برای اثبات حقانیت خویش بر میز بکوبد و یا اینکه پشت سر رئیس اداره غیبت کند و اظهار عدم رضایت کند.یکبار بهمناسبت رفتارش که "دون شان کارمند دولت" تشخیص داده شده بود ، بازخواست شد و در جواب این بازخواست اظهار داشت که مستی اش همیشه "معصومانه" است و باید اذعان کرد که در این ر این مورد اغراق نگفته بود.
بر عکس هر وقت تریفون تریفونوویچ مست میکرد،احترام خاصی بهمقام ریاست مرعی میداشت.مثلا یک بار در برابر ژاندارمی با احترام زیاد معذرت خواست؛و نظرش را بیان کرد ،دربارهٔ منشی درجه دو گفت:او بهترین زینت دفتر است.درباره منشی درجه یک گفت:او گًل سر سبد کارمندان صربستان است.در باره منشی اداره گفت:
«خدای قادر! کاش لااقل یک کارمند دیگر نظیر او در سرتاسر صربستان یافت میشد!»، دربارهٔ قاضی گفت: «این مرد ظاهراً از نظر اجداد ذکور خود از صلب آدم، یعنی همان صلبی که خداوند تبارک و تعالی از تجلی خود ساخته بود، بوجود آمده است!» اما دربارهٔ مقام ریاست جرأت نمیکرد کوچکترین اظهاری بنماید، زیرا میترسید که مبادا کم بگوید و باعث رنجش آقای رئیس گردد.
تریفون تریفونیچ آنقدر رقیقالقلب است که پس از نوشیدن پنجمین لیوان، اشکش سرازیر میشوذ و با چنان تلخی میگرید که انسان از اینکه مرد باین خوبی مست کرده است متاثر میگردد و بیاختیار شب مهتابی را مقصر میشناسد
و یکبار شب، شبی شده بود خیلی روشن و مهتابی. تریفون تریفونویچ بیش از حد معمول چشمش را چپ میکرد، بیش از حد معمول کلاهش را مچاله میکرد و بیش از حد معمول، در حالیکه میگریست و از دست تقدیر شکوه میکرد، درباره رؤسای خود میگفت: «آن قدر خوبند، آن قدر خوبند که وقتی یادم میآیند خواهی نخواهی گریهام میگیرد».
وقتی که تکهای ابر، که معلوم نبود از کدام سو شناور شده است، چهرهٔ ماه را جز گوشهٔ کوچکی از آن که بزحمت بر زمین نور میافشاند، چون حجابی مستور کرد، تریفون یقهاش را بالا کشید، سرش را بزیر انداخت و با گامهای آهسته و غیر مطمئن، انگار که پاهایش در زمان جنگ یخ زده باشد، تلوتلو خوران بسوی خانهاش رهسپار شد. پس از چند بار تلو تلو خوردن ایستاد و زیر لب گفت:
- یاالله تریفون، یاالله!
سپس دست راستش را بحرکت درآورد، خواست بهراهش ادامه دهد، اما پس از دو سه قدم ایستاد، شانهاش را بهدر یک ساختمان دو اشکوبه تکیه داد و مرغ اندیشهاش را بپرواز درآورد:
- خدایا، چقدر زیباست! واقعا هم زیباست، مگر نیست؟
مثلا حیوان نمیتواند مست کند ... اما انسان میتواند! ... خوب،
چرا حیوان نمیتواند مست کند؟... مشیت الهی است؟! نه!.. خیلی ساده است، علتش این است که حیوان شعور ندارد... امام انشان دارد!.. خوب... چطور است که مثلن... ملخ نمیتواند مشروب بخورد. همین، چرا ملخ نمیتواند مشروب بخورد، اما من میتوانم!.. آقای منشی هم میتواند... آقای رییس هم میتواند مشروب بخورد، چون بالاخره هر چه باشد حیوان که نیست، البته ملخ که نیست!...
تریفون آماده شده بود که انگشت خود را روی پیشانیاش بگذارد و افکار خود را در همین زمینه ادامه دهد، اما در همین موقع صدایی از همان نزدیکیها برخاست و رشتهی افکارش را گسیخت.
غرش سگ بزرگی که با مسالمت در کنار همان در دراز کشیده بود، وادارش کرد یکهای بخورد. تریفون نگاه خیرهای بهسگ انداخت غرق در اندیشه شد. سگ ادامه داد:
غر... ر... ر...
تریفون شانههایش را بالا انداخت، دستش را بهحرکت در آورد و گفت:
- نمیفهمم! اصلن نمیفهمم... فلسفهی این کار چیست؟ تو یک آدم میبینی و میغری!... فکرش را بکن، در این کارِت یک ذره منطق وجود ندارد!.. اصلن منطقی هم نباید وجود داشته باشد... با همهی اینها عزیزم، حالا که نمیفهمی حیوان لاشعور است و انسان ذیشعور، سگ نیستی، الاغ درست و حسابی هستی... در غیر این صورت چطور ممکن است انسان را از حیوان تمیز داد؟... بههر حال کسی نمیتواند مانع غرغر تو شود... تو اجزاه داری بهکارت ادامه دهی... اما اجازه بده، در این صورت این طور استنباط میشود که ازادی حیوان از انسان بیشتر است، زیر انسان ذیشعور است، اما حق ندارد بغرد، ولی حیوان لاشعور است و همان طوری که خودت میبینی هیچ قانونی مانع غریدنش نیست. پس بهاین نتیجه میرسیم که انسان حیوان است و البته این موضوع حقیقت ندارد. بههمین علت، آقای عزیز، گم شو! میشنوی؟ گم شو!...
و تریفون پایش را بهپیادهرو کوبید تا سگ را بترساند.
- غر... ر... وق وق وق!
- پس این طور! آقای عزیز، معلوم میشود وقوق هم راه میاندازید! بسیار خوب پس شما کم و بیش آزادی فکر از خود نشان میدهید. اندکی قبل رفتارتان طور دیگری بود. پس اگر شما شعور داشتید، گمان میکنم باز هم پارس میکردید... معلوم میشود که ممکن است روزی برای آقای رییس هم پارس کنید... و بهاین ترتیب احتمال دارد روزی برسد که با مشاهدهی آقای وزیر هم پارس کنید... اما بهتر است دست نگهدارید... برای آقای وزیر نه فقط شما، حتی ما هم جرأت نداریم پارس کنیم!
بله... چه گفتید؟!
و تریفون سرش را بطرف سگ خم کرد، انگار میخواست توی چشمان حیوان بنگرد و متقاعد شود که آیا دلایل قانعکنندهاش سگ را گیج و مبهوت کرده است یا نه.
- غر... ر... ر... وق، وق!
تریفون در حالیکه حالت سایق را بخود میگرفت، ادامه داد:
- خوب ... پس اینطور ... پس شما هنوز اصرار میورزید، یعنی بازهم پارس میکنید، اما آقای عزیز تصدیق بفرمایید که منهم اگر بخواهم میتوانم پارس کنم، مثلا میتوانم با دیدن رئیس اداره وقوق را بیندازم ... ول دوست عزیز، با اینکار بهیچ جا نمیتوان رسید، زیرا با اینکه خدا میداند چقدر مؤدبانه میتوانم پارس کنم، اما بهر حال اینکار مغرضانه تلقی خواهد شد و ... یکوقت، میفهید ... یکوقت ممکن است منهم درست مانند شما خود را در کوچه بیکار و سرگردان بیابم. بنابراین همانطوریکه ملاحظه میفرمائید، برای پارس کردن هم حدی وجود دارد. حالا من با عصایم ضربهای بهپوزهتان خواهم نواخت تا بفهمید که پارس کردن هم حدی دارد ... میدانید، من اینجور ... اینجور بهپوزه زدن را خیلی دوست دارم! ...
- وق، وق، وق!
- اهه! پس شما باز اشتباهتان را تکرار میکنید! هیج میدانید که بروی یک کارمند دولت پارس میکنید؟ آقای عزیز در قوانین ما موادی برای اینکار وجود دارد و بهانهٔ عدم اطلاع از قوانین، عذر موجهی برای شما نخواهد بود. پس گوش کنید، طبق مادهٔ ... خیر ... آره ... صد و چهار قانون کیفری، یادم نیست بند الف یا ب ... بهرصورت ممکن است نه الف، نه ب و نه ... بهرحال آنجا نوشته شده است: «هرکس با کلمات چاپی یا غیر چاپی ... یا بهر شکلی از اشکال و یا علائم دیگر به«مامور دولت» توهین کند ... اجازه بفرمایید یادآور شوم که شخص من ... «مامور دولت» هستم ... و پارس شما «علائم» است ... اگر هم «علائم» نباشد «یکی از اشکال» است ... اگر هم «یکی از اشکال» نباشد، حتما «کلمات غیر چاپی» است ... پس من «مامور دولت» هستم و شما «کلمات غیر چاپی» بیان میکنید ... و بهمین علت اجازه بفرمائید بخاطر «کلمات غیر چاپی» شما، ضربهای بهپوزهتان بنوازم! ...
-غر ... ر ... وق، وق، غر ... ر ...
و سگ خود را بروی تریفون انداخت، آستینش را بدندان گرفت و بدون اینکه با کوچکترین مقاومتی از ناحیهٔ آستین مواجه شود، آن را تا شانه جر داد.
تریفونن با وحشت بهآستین برهنهاش نگریست.
- پس معلوم میشود کارهای دیگری هم بلدیم؟ ... پس اینکار را هم بلدیم؟ معلوم میشود گاز هم میتوانیم بگیریم ... آها ... ! .. آقای عزیز، اگر شما قهرمانید چرا روی سینهام نپریدید؟ چرا آستینم را پاره کردید؟ آنهم بهشکلی که من نتوانم فردا صبح در اداره حاضر شوم. بسیار خوب ... بخاطر اینکار، ما میتوانیم شما را تحت تعقیب قرار دهیم ... البته ... من نمیتوانم آستین شما را پاره کنم، زیرا شما آستین ندارید .... ولی اجازه بفرمائید ... اینطور توی پوزهتان بزنم ... خواهش میکنم ... اجازه بفرمائید ... میدانید من اینطور توی پوزه زدن را دوست دارم ....
- وق! وق وق! غر ... ر ...
- چه ... خوشتان نیامد؟!
تریفونویچ میخواست یکبار دیگر جملهٔ «چیه، خوشتان نیامد؟!» را تکرار کند، ولی در همین موقع یکی از پنجرههای طبقهٔ دوم ساختمانی که تریفون در پای آن مذاکرات طولانی فوق را انجام داده بود، با صدای خشکی باز شد و مردی با پیراهن خواب سفید در درون آن ظاهر شد.
تریفون تریفونویچ خشکش زد: خود آقای رئیس از درون پنجره او را مینگریست. خواست بلافاصله عذر خواهی کند و بگوید اطلاع نداشت که سگ بهآقای رئیس تعلق دار، زیرا که واقعا هم چنانچه تریفون قبلا صاحب سگ را میشناخت، اولا بهحیوان توهین نمیکرد، ثانیا مواد قانون را برنمیشمرد و ثالثا (که مهمتر از همه است) کتکش نمیزد.
تریفون چنین آغاز کرد:
- سگ، در واقع حیوانی است بینالمللی و بهمین علت بدیهی است که من نمیتوانستم تشخیص بدهم که مال شماست ...
ولی بعد متوجه شد که آغاز احمقانهای است و سکوت اختیار کرد و با خود اندیشید: «انگار بهتر است هر چه زودتر فلنگ را ببندم» و بدنبال این فکر، یقهاش را که در جریان نبرد پائین آمده بود دوباره بالا کشید و در حالیکه از زیر چشم پنجرهای را که هنوز آقای رئیس با پیراهن خواب سفیدش در پشت آن دیده میشد مینگریست، محل حادثه را ترک گفت.
قلب تریفون مانند قلب خرگوش وحشتزده بهضربان افتاده بود و تا مدتی نتوانست آرامش خود را باز یابد، فقط پس از شنیدت صدای بسته شدن پنجره بود که نفس عمیقی کشید و بآهستگی براهش ادامه داد.
تریفون، در راه خانهاش با سگ دیگری که دمش را جمع کرده و میگریخت برخورد کرد، اما کلمهآی بر زبان نیاورد. چه کسی از شوخیهای خطرناک و پر شر و شور سرنوشت خبر دارد. چه بسا ممکن است این سگ، سگ آقای وزیر از آب درآید! همین را کم داشت که با آقای وزیر هم توی جوال برود.
پس از طی مسافت قابل ملاحظهای، بهتیر چراغی تکیه کرد و باز بفکر فرو رفت : «خوب، آقای تریفون، مگر بتو نگفته بودم از کوچهٔ دیگر برویم؟ بهیچوجه لازم نبود از برابر خانه رئیس عبور کنی!».
ولی ناگهان بیادش آمد که اصلا چنین چیزی بخود نگفته بود و عبورش از کوچهٔ آقای رئیس هم کاملا تصادفی بود. در اینجا بدین نتیجه رسید که دیگر مطلبی ندارد تا دربارهاش فکر کند و بهمین علت بطرف خانهاش قل خورد.
وقتی بخانه رسید، قبل از هر کاری برگ سفیدی بدست گرفت و خواست طی نامهای از مقام ریاست عذرخواهی کند؛ نامه را چنین آغاز کرد:
«آقای رئیس! همانطوریکه اطلاع دارید، سگ حیوانی است که جنبه بینالمللی دارد، بهمین علت بنده نتوانستم صاحبش را بشناسم. علاوه بر این آغاز مجادله از طرف من نبود، بلکه از طرف او بود. ابتدا غرشی کرد و از این غرش این نتیجه حاصل میشد که من میبایست با او همان رفتاری را که با هر سگ دیگری میکردم، بکنم. بنده سگ را فقط بخاطر دریدن آستینم کتک زدم
چاکر وفادار شما
«تریفون تریفونویچ»
پس از اتمام نامه، مقداری ماسهٔ روی آن پاشید (۱)، شمع را خاموش کرد و با رضایت خاطر بدرون رختخواب خزید.
***
صبح روز بعد، درحالیکه سرش بشدت درد میکرد، بیدار شد، کف دستش را روی پیشانی گذاشت، حرکتی بدست راستش داد و آهسته گفت:
- خدایا، شب گذشته چه حماقتهائی که از من سر نزد!
و با مشاهدهٔ نامهای که بعنوان آقای رئیس نوشته بود، تبسم تلخی کرد، پاکت را با دو انگشت بلند کرد و در کف دست چپش قرار داد، بعد مچالهاش کرد و بهزیر میز انداخت.
سپس لباس پوشید، کلاه بیش از حد مچاله شدهاش را درست کرد و بر سر نهاد، عصایش را بدست گرفت، خود را در آئینه نگریست و راه اداره را در پیش گرفت.
بعد از طی تقریبا بیست قدم، توقفی کرد و پس از لحظهای تفکر، بخانه برگشت.
نامه مچالهشده را از زیر میز بلند کرد، آن را قطعه قطعه کرد، قطعات کاغذ را در جیبش نهاد و پس از همهٔ اینکارها، در حالیکه شرافتنمدانه بخود قول میداد دیگر لب بمشروب نزند، با آسودگی خاطره باداره رفت.
۱- در آن زمان هنوز کاغذ خشککن وجود نداشت؛ و مرسوم بود که برای خشکاندن مرکب، مقداری ماسه بهروی نامه میریختند.