مرگ یزدگرد: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۲۰۸: سطر ۲۰۸:
  
 
'''آسیابان''': تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به تیسفون می‌رود.
 
'''آسیابان''': تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به تیسفون می‌رود.
 +
 +
'''دختر''': من گرسنه‌ام!
 +
 +
'''زن''': چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.
 +
 +
'''دختر''': این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟
 +
زن: آن را به آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزاییم.
 +
دختر: (گریان) آنچه او خورد، خوراک شب من بود. (ناگهان می‌غرد) زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده؛ به من آب بده!
 +
زن: (شگفت‌زده) او در خانه‌ی ما به ما فرمان می‌دهد.
 +
آسیابان: غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند.
 +
زن: بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان.
 +
آسیابان: آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است.
 +
(دختر پارچه‌ای به روی جسد می‌کشد.)
 +
سردار: و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید.
 +
زن: ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به شهریاری زده، آنگاه که در کیسه اش آن همه در شاهوار یافتیم.
 +
موبد: آن همه در شاهوار باید به شما می آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه ی سروران سر و بر همه ی پادشاهان شاه.
 +
آسیابان: آیا پادشاهان می گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می کنند؟ چون رهزنان مال خویش می دزدند؟ آیا جامه دگر می کنند؟ ما آن جامه ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن پساک زرنگار را؛ و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده و گوهران او دزدیده و جامه ی او به در کرده. آری چنین بود اندیشه های ما.
 +
دختر: (می خندد) چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. (گریان) پادشاه کشته نشده ـ (نعره می کشد) همسایگان ما را رها کرده اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده ـ (نالان) بگریزید!
 +
آسیابان: نه! ـ چگونه می شد دانست که او به راستی پادشاه است؟
 +
سردار: نفرین به زیر و بالای روزگار! ما خود در پی او می تاختیم، با اسپان تکاور؛ و او برخنگ تیز رو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف بر اهریمنانش باد افسار اسپان ما را به کف داشت و هر جا که خواست می کشید ـ
 +
موبد: بر اهریمن بد سگال نفرین؛ دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار ـ
 +
سردار: در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند؛ و ما در پی ایشان به این کومه درآمدیم؛ و چون در گشودیم از پیکر شکافته ی پادشاه دوران، بر افق رنگ خون پاشید.

نسخهٔ ‏۲۴ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۳:۱۹

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۵۹


[آسیائی نیمه تاریک. روی زمین جسدی است افتاده و بالای سر آن موبد در حال زمزمه است. اوراد می‌خواند و بخور می‌سوزانند. صورت وحشت‌زدهٔ آسیابان که بی‌حرکت ایستاده. زن بلند می‌شود و دختر جیغ می‌کشد.]

آسیابان: نه!- ای بزرگواران، ای سردارانِ بلند‌جایگاه که پا تا سر زره پوشیده. آنچه شما اکنون می‌کنید نه دادگری است و نه چیز دیگری. آنچه شما اکنون می‌کنید یکسره بیداد است. گرچه خونِ آن مهمانِ نخوانده اینجا ریخت‌، اما گناهش بر من نیست. مرگ آن است که او خود خواست. نه، ای بزرگانِ رزمِ جامه پوشیده، آنچه شما با ما می‌کنید آن نیست که ما سزاواریم.

[سرکرده دو کف را به‌هم می‌کوبد. سرباز زانو می‌زند.]

سردار: این رای ماست. ای مرد، ای آسیابان، که پنچه‌هایت تا آرنج خونین است. تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ. اما نه به‌این آسانی. تو به‌دار آویخته می‌شوی. هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش. همسرت به تنور افکنده می‌شود، و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوت نبشته‌ی این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت. و نام آسیابان تا دنیا دنیاست پلید خواهد ماند.

موبد [درحال دعا]... تاریده بار تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه تن...

سرباز: چوب از کجا ببریم؟ این دور و بر طناب به‌اندازه هست؟

زن: بی‌شرم مردمان که شمائید. ما را می‌کشید یا غارت می‌کنید؟

سرکرده: تیرهای سایبان را بکش. برای افراشتن دار نیک است، و اما طناب.

زن: آری شتاب کن، مبادا که ما جان به‌در بریم، مبادا که داستان گریز خفت‌بار پادشاه از دهان ما گفته شود، و در کیهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گیرد. آری، زودتر باش!

سرباز: دستور باشد همینجا شمشیرم را چپ و راست به‌کار بیندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست، دو رفت و یک آمد.

سردار: راستی فقط دو رفت و یک آمد؟ راه دیگری هم هست؟

سرباز: دار ساختن دراز می‌انجامد ای سردار. فرمان باشد همینجا بیاویزمشان. دار می‌خواهند چه؟

سردار: ای مرد ساده دل به کجا چهاراسبه می‌تازی؟ ما همه سرداران و سرکردگان نژاده‌ایم و نه غارتیان و چپاولگران. و این دادگستری است نه شبیخون. ما آنان را نمی‌کشیم که کشته باشیم، آنان می‌میرند به‌پادافره ریختن خون پادشاه دریادل، سردارِ سرداران، داریِ دارایان، شاهِ شاهان، یزدگرد‌شاه پسر یزدگرد‌شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین. این جوی سرخ که بر زمین روان می‌بینی از آن مردی است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی داشت، و فرمان مزد‌اهورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده بود. اینک که دشمن گلوگاه ما را می‌فشرد چه دستیاری بهتر از این با دشمن که سر از تن جدا کنند. همه می‌دانند نه مردم تن است و پادشاه سر!

دختر: [فریاد‌کنان به خود می‌پیچد] پادشاه کشته نشده!

سرکرده: آیا این پیکر او نیست؟

آسیابان: کاری نکن که بر ما بخندند!

دختر: او خواب رفت و دارد خواب ما را می‌بیند.

سردار: او می‌رفت تا سپاهی فراهم آورد بزرگ و سرزمین را دشت به‌دشت از دشمن بی‌شمار برهاند.

سرکرده: چه امیدی باد!

موبد: چون هزاره به سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندر آید، و دیویسنان بر کالبد افریشتگان پای‌کوبند!

زن: نه، نه! ما او را نکشتیم. آنچه را شما بر ما می‌بندید هیچگاه رخ نداده.

سردار: چه دروغی شرم‌آور. کجاست آن که پادشاه را به‌دست ایشان کشته دید؟ [به سرکرده] آیا تو آن‌ها را چون کرکسانی بر لاشه‌ی پادشاه ندیدی؟

سرکرده: آری، من نخستین کسی بودم که به‌این ویران سرا پاگذاشتم. و به‌دیدن آنچه می‌دیدم موی بر اندامم راست شد. سنگ آسیا از چرخش ایستاده بود، یا شاید هرگز نمی‌چرخید. و این سه تن، آسیابان و همسرش و دخترش گرد پیکر خون‌آلود پادشاه نشسته بودند مویه کنان. پادشاه همچنان تر جامه‌ی شاهوار خویش بود و از همیشه با شکوه‌تر. نوری از شکاف بر تن بی‌جان او کج تابیده بود، و در آن نور ذرات غبارهای وهوی شیون تنوره می‌کشید. آری، این بود آنچه من دیدم، که تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا مرگ رهایم نکند، جوئی از خون تا زیر سنگ آسیا راه افتاده بود، و نشانه‌هاس تاریک مرگ بر همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه این سنگدلان بر کشته‌ی خود می‌گریند.

آسیابان: ما نه بر او که بر خود می‌گریستیم.

زن: بر فرزند!

دختر:‌ برادرم!

زن: من آن جوانک را به‌خون جگر از خردی به برنائی آوردم. پسر من تک‌ پسری بود خرد- که سیاهان تواش به‌میدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند، آنگاه که پیکر خونالودش را با هشت زخم پیکان بر تن برایم بازپس آوردند.

موبد: مردمان همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟

زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.

سردار: هاه، شنیدید؟ اینگونه است که ایران زمین از پای در می‌آید. بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!

آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم.

زن: تو گفتی هر پادشاه را همراهانی هست که از پی می‌رسند.

آسیابان: و می‌بینی که نادرست نگفتم.

زن: تو گفتی پس مبادا که دست بر او فراز برم.

آسیابان: من بر او دست فراز نبردم.

دختر[کنار جسد]: تنها گواه ما در اینجا خفته.

موبد: دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به‌سر آید چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند. و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهور را در آسیاب خود به گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد، و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد. این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو برباد خواهد رفت.

آسیابان: و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این توفان آنان طناب دار مرا می‌بافند. و نفرین بر لب چوبه‌ی دار مرا بر سرپای می‌کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به‌خون من سیراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من مسیری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به‌سوی من باز گرداند، آه، پس چاره کجاست؟ شما ای سروران که جامه از خشم پوشیده‌اید، بدانید که من کیفر بینوائی را پس می‌دهم، نه گناه دیگر را.

موبد: تو گناه آزمندی‌ات را پس می‌دهی. دیوی که در تو برخاست نامش آز بود. بگو، تو بر چهار آینه پادشاه خیره شدی یا بر زانوبند یا شکم‌بند یا ساق‌بند؟ و آن دونده‌ی وامانده چه می‌خواهد جز پیش افتادن از آن که پیشتر است، و باخته آرزویش چه جز بردن؟ پیاده دشمن سوار است. و گدا خونی پادشاه.

آسیابان: با اینهمه من او را نکشتم. نه از بی‌نیازی، از بیم.

زن: تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکابند که از پی او می‌تازند.

آسیابان: من نادان بیم کردم.

زن: تو گفتی مبادا که دست بر او فراز برم.

آسیابان: من دست بر او فراز نبردم.

دختر: [کنار جسد] تنها گناه ما در اینجا خفته.

سرباز: [وارد می‌شود] درانبار چند تکه چوب تر پیدا شد، این یکی سنگینی مردک را خوب تاب می‌آورد.

دختر: [ خود را به آغوش مادر می‌اندازد] با مرگ پدر از همیشه بی‌کس‌ترم.

زن: [خود را جدا می‌کند] بی‌کس دختر جان؟ نترس، تو هم بی‌درنگ می‌میری، و من با تو. اینک دشمنان از همه سو می‌تازند، چون هشت گونه بادی که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان می‌رسد. در میان این توفان ایستاده منم. [فریاد می‌کند] کشنده‌ی پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید. پادشاه پیش از این به دست پادشاه کشته شده بود. آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.

سردار: بگو اما زیاده مگو.

زن: خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم اکنون به‌نگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به اینجا مرده بود.

سردار: [به آسیابان] این زن را خاموش کن!-[به زن] و تو بر ما نام بیدادگران مگذار. آیا مردی گم‌شده در باد به‌آسیای ویرانه‌ی تو نیامد؟

زن: او آمد چون سایه‌ای، او به دنبال مرگ می‌گردید.

سردار: یاوه گفتن بس!-[به آسیابان] سخن بگو مرد، تا به تازیانه‌ات نکوفته‌ام. آیا بزرگمردی در جامه‌ی شاهان به اینجا نیامد؟

آسیابان: کاش چشمانم را به دست خود برمی‌‌کندم، آنگاه که از آستان در او را دیدم که از تپه سرازیر می‌شد.

سردار: پس او به این ویرانه آمد!

آسیابان: آری.

سردار: با پای خود؟

آسیابان: آری او آمد. و سراسیمه بود. او ‌ژنده‌پوش آمد.

سردار: این او که تو می‌گوئی شاه شاهان زمین بود.

آسیابان: ما چه می‌دانستیم؟ او به‌اینجا چونان گدائی آمد. به جائی چنین تاریک و تنگ به‌اینسان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه‌بریده و برایشان دستبرد سهماگین‌زده، که اینک سوی چراغ را به‌فوتی هراسیده خاموش می‌کند.

زن: او خود را به سکنجی افکند و گفت که روزنه‌ها را فروبندید!

آسیابان: [به دختر] آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟

زن: او بی‌گمان دزدی بود.

آسیابان: یا گدائی. ما چه می‌دانستیم؟

دختر: به‌من چیزی برای خوردن بدهید!

سردار: بگو، اینک ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه آغاز نبردی با تازیان نبود؟

دختر: [ٰبر‌می‌خیزد] او گفت به‌من چیزی برای خوردن بدهید.

آسیابان: برای خوردن، چیزی؟ سفره‌ای اینجا هست.

دختر: نان خشک؟

آسیابان: فطیری برای تو می‌سازیم.

دختر: گوشت. من گرسنه‌ام. پاره‌ای گوشت به‌من بدهید.

زن: [ریشخند کنان] گوشت. شنیدی چه گفت؟

دختر: چنان پیداست مه هرگز گوشت نخورده‌اید. آیا هرگز کبک و تیهو ندیده‌اید؟ آه، من با شما چه می‌گویم. گوسفندی یا بزی اینجا نیست تا به سکه‌ای بخرم؟

آسیابان: اگر گوسفند یا بزی بود ما نیکبخت بودیم. دختر جوان ما بیمار است و دوای او شیر بز گفته‌اند.

دختر: من گرسنه‌ام و تو در اندیشه‌ی دوای دخترکی؟ آه -من به‌کجا فرو افتادم. این کجاست و شما کیانید؟ نشنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه مغان دارند.

آسیابان: تیسفون. شنیدی زن؟ آنچه من آرد می‌کنم به تیسفون می‌رود.

دختر: من گرسنه‌ام!

زن: چرا در تیسفون نماندی؟ آنجا گویا سیر می‌شدی.

دختر: این نان خشک جوین را چگونه باید خورد؟ زن: آن را به آب بزن. برای مهمان اندکی هم کشک می‌افزاییم. دختر: (گریان) آنچه او خورد، خوراک شب من بود. (ناگهان می‌غرد) زبان ببند پتیاره‌ی گیسو بریده؛ به من آب بده! زن: (شگفت‌زده) او در خانه‌ی ما به ما فرمان می‌دهد. آسیابان: غلط نکنم این مرد گدا نیست. گدایان دریوزه می‌کنند و او می‌ستاند. او چون ارباب خانه رفتار می‌کند. زن: بی‌گمان زور او از زری است که در کیسه دارد. در انبان او باید جست ای آسیابان. آسیابان: آرام باش تا بخوابد. بیرون از اینجا همه جا توفان است. (دختر پارچه‌ای به روی جسد می‌کشد.) سردار: و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتید. زن: ما همداستان شدیم که او گردنه گیری است دستبرد به شهریاری زده، آنگاه که در کیسه اش آن همه در شاهوار یافتیم. موبد: آن همه در شاهوار باید به شما می آموخت که او شهریاری سترگ است بر همه ی سروران سر و بر همه ی پادشاهان شاه. آسیابان: آیا پادشاهان می گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می کنند؟ چون رهزنان مال خویش می دزدند؟ آیا جامه دگر می کنند؟ ما آن جامه ی شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود، و آن پساک زرنگار را؛ و پنداشتیم تیره روزی است راه مهتری بریده و گوهران او دزدیده و جامه ی او به در کرده. آری چنین بود اندیشه های ما. دختر: (می خندد) چه سوری بود، چه سوری بود؛ و من در آن مهمان بودم. (گریان) پادشاه کشته نشده ـ (نعره می کشد) همسایگان ما را رها کرده اند. لشکر بیگانه همه جا دیده شده ـ (نالان) بگریزید! آسیابان: نه! ـ چگونه می شد دانست که او به راستی پادشاه است؟ سردار: نفرین به زیر و بالای روزگار! ما خود در پی او می تاختیم، با اسپان تکاور؛ و او برخنگ تیز رو پیشتر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف بر اهریمنانش باد افسار اسپان ما را به کف داشت و هر جا که خواست می کشید ـ موبد: بر اهریمن بد سگال نفرین؛ دوبار، سه بار، سی بار، هزار بار ـ سردار: در تیرگی این بامداد، که گیتی چون پر زاغی تاری و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رمیدند؛ و ما در پی ایشان به این کومه درآمدیم؛ و چون در گشودیم از پیکر شکافته ی پادشاه دوران، بر افق رنگ خون پاشید.