زیرا زمین زمین است: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز زیرا زمین زمین است» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
 
(۴ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱۲: سطر ۱۲:
 
[[Image:7-070.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰]]
 
[[Image:7-070.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰]]
  
{{بازنگری}} '''
 
  
 
'''اسماعیل خوئی'''
 
'''اسماعیل خوئی'''
سطر ۴۷: سطر ۴۶:
  
 
یعنی که در سپیده‌دمانِ زمین
 
یعنی که در سپیده‌دمانِ زمین
:::::::اینان
+
::::::اینان
  
 
مانندِ خیلِ موران یا شبکوران
 
مانندِ خیلِ موران یا شبکوران
سطر ۹۴: سطر ۹۳:
 
زآنسوی هرچه گفتن
 
زآنسوی هرچه گفتن
 
::::می‌گویم
 
::::می‌گویم
:::::این بار
+
:::::این بار،
 
 
همواره امّا مردانی زیبا
 
:::::: از بلند‌ترین‌های گونه‌گونه و ناهمگن، سرودن و اندیشیدن
 
 
 
{{چپ‌چین}}
 
می‌آیند
 
{{پایان چپ‌چین}}
 
 
 
که می‌توان و می‌باید با ایشان با زبانِ زمین، از هرچه‌ای سخن گفت؛
 
 
 
زیرا که می‌توان و می‌شاید، گاهگاه نیز، برایشان
 
:::::با زبانِ تندر یا دریا یا درد
 
::::::::برآشفت
 
 
 
زیرا
 
 
 
اینان
 
 
 
آغازه‌های دیگرِ آن گوهرِ همارهٔ بی‌پایانند.
 
 
 
یعنی
 
 
 
اینان
 
 
 
زیباترین خدایانند.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
بنگر درشت‌ترین مرواریدی را کز صدفِ خورشید برآمد.
 
 
 
بنگر، زلالِ زیبا را بنگر.
 
 
 
بنگر
 
 
 
از دیدگاهِ شادترین کهکشان
 
 
 
زیبائی زلالِ گوهرِ شادابِ هر چه گرانمایه و گرامیِ و والا را بنگر.
 
 
 
 
 
 
 
و دلبرم هماره‌ترین زیباست.
 
::::یا
 
::::یعنی
 
:::::زیباترین هماره، در این چارراهِ آمدن و رفتن.
 
 
 
زآنسوی هرچه گفتن
 
:::::می‌گویم
 
::::::این بار،  
 
  
 
و بی‌گمان - اگرنه به‌ناچار -
 
و بی‌گمان - اگرنه به‌ناچار -
سطر ۱۵۰: سطر ۱۰۰:
  
 
زآنسوی هر شنفتن.
 
زآنسوی هر شنفتن.
 
  
  
سطر ۱۶۵: سطر ۱۱۴:
 
ای هرتن از تبارِ شما نیمش آرام، نیمی پویا
 
ای هرتن از تبارِ شما نیمش آرام، نیمی پویا
  
نیمی یقیت و نیمی تردید!
+
نیمی یقین و نیمی تردید!
  
 
ای ذات‌های در اصل، یا در مَثَل، انگار پلک‌های صدف یا چشم‌های مروارید،
 
ای ذات‌های در اصل، یا در مَثَل، انگار پلک‌های صدف یا چشم‌های مروارید،
سطر ۱۷۵: سطر ۱۲۴:
 
نیمی چو بانگِ صبح نوردِ خروس پدیدار
 
نیمی چو بانگِ صبح نوردِ خروس پدیدار
  
نیمی چو وایِ ظلمت پرورد بوف نهفته!
+
نیمی چو وایِ ظلمت پروردِ بوف نهفته!
  
 
این بار
 
این بار
سطر ۱۸۷: سطر ۱۳۶:
 
و از شما
 
و از شما
  
در جنگلِ سراسری آن حقیقتِ زیبا
+
در جنگلِ سراسریِ آن حقیقتِ زیبا
  
 
حتّا درختی کوچک را نیز
 
حتّا درختی کوچک را نیز
::::::نخواهم نهفت.
+
:::::نخواهم نهفت.
  
 
با این همه
 
با این همه
سطر ۲۰۲: سطر ۱۵۱:
 
که...
 
که...
  
- نه! نه! امّا، نه!
+
:- نه! نه! امّا، نه!
  
 
هیچ از شما مباد پنهان هرگز
 
هیچ از شما مباد پنهان هرگز
سطر ۲۴۱: سطر ۱۹۰:
  
 
حتّا
 
حتّا
::::به‌ویژه
+
:::به‌ویژه
:::::آنی را
+
::::آنی را
  
 
که گفتنی نیست
 
که گفتنی نیست
سطر ۲۵۵: سطر ۲۰۴:
 
کای کاش
 
کای کاش
  
آنان که - با فروید که نه - با جماعتِ‌ خوکان و خوک‌رایان
+
آنان که - با '''فروید''' که نه - با جماعتِ‌ خوکان و خوک‌رایان
 
+
{{چپ‌چین}}
+
::::::::یعنی با جمعیّتِ جماع‌گرایان
یعنی با جمعیّتِ جماع‌گرایان
 
  
همباورند
+
::::::::::::همباورند
{{پایان چپ‌چین}}
+
  
 
و خاستگاهِ دوست داشتن را تا چیزی پائین‌تر از ناف دوست
 
و خاستگاهِ دوست داشتن را تا چیزی پائین‌تر از ناف دوست
  
{{چپ‌چین}}
+
:::::::::::پائین می‌آورند،
پائین می‌آورند.
 
{{پایان چپ‌چین}}
 
  
 
از سوی من نگفته بگیرند این را
 
از سوی من نگفته بگیرند این را
سطر ۲۷۳: سطر ۲۱۹:
 
وزسوی خویشتن‌شان نشنفته
 
وزسوی خویشتن‌شان نشنفته
  
'''که دلبرم  
+
که '''دلبرم'''
::پرنده‌ی آتش‌زادم
+
::'''پرنده‌ی آتش‌زادم'''
::::::مادرِ من است'''
+
::::::'''مادرِ من است'''
  
و دوست می دارم
+
و دوست می‌دارم
  
 
آرامشِ برون آرای و خشمِ درونجوشش را.
 
آرامشِ برون آرای و خشمِ درونجوشش را.
سطر ۲۸۷: سطر ۲۳۳:
 
از مرگ و هرچه آرامش نیز
 
از مرگ و هرچه آرامش نیز
 
::::::آری
 
::::::آری
:::::::خوشتر می دارم بودن در آغوشش را
+
:::::::خوشتر می‌دارم بودن در آغوشش را
  
 
و زندگانی را
 
و زندگانی را
:::با سر انگشتانِ پرتغال نوازش و زیبایش
+
:::با سر انگشتانِ پر نوازش و زیبایش
 
:::::در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش
 
:::::در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش
::::::::: که هیچ،
+
:::::::::::که هیچ،
  
 
باری، اگر مرگ را نیز خوش می‌دارم
 
باری، اگر مرگ را نیز خوش می‌دارم
سطر ۳۰۰: سطر ۲۴۶:
 
که پنجه‌های سرد و شکیبایش
 
که پنجه‌های سرد و شکیبایش
 
:::بر درگاهِ اخمِ بی‌گشایشِ شبهایش
 
:::بر درگاهِ اخمِ بی‌گشایشِ شبهایش
:::::::::::ناگاه فرایادم می‌آورد
+
::::::::::ناگاه فرایادم می‌آورد
  
که '''مادرم
+
که '''مادرم'''
::ستاره‌ی خورشید نژادم
+
::'''ستاره‌ی خورشید نژادم'''
:::::::دلبرِ من است'''
+
:::::::'''دلبرِ من است'''
  
و که بزرگ و من خواهم بود من
+
و که بزرگ و '''من''' خواهم بود من
 
:::تا هنگامی که دوستم خواهد داشت این یگانه مادرِ تاریخ
 
:::تا هنگامی که دوستم خواهد داشت این یگانه مادرِ تاریخ
  
 
و که،‌ چون آفتابی دیگر
 
و که،‌ چون آفتابی دیگر
::::::روشن خواهم بود من
+
:::::روشن خواهم بود من
  
 
با هر سرودنم، که به‌هر اکنون وینجائی
 
با هر سرودنم، که به‌هر اکنون وینجائی
::::::::::خواهد گسترد
+
::::::::خواهد گسترد
  
 
لبخندِ دلبرانهٔ او را
 
لبخندِ دلبرانهٔ او را
  
 
و مهرِ مادرانهٔ او را
 
و مهرِ مادرانهٔ او را
:::::بر سراسرِ تاریخ.
+
::::بر سراسرِ تاریخ.
 
 
 
 
  
  
سطر ۳۳۵: سطر ۲۷۹:
 
زیبائیِ حقیقتِ پرنوشش را،
 
زیبائیِ حقیقتِ پرنوشش را،
  
تا رستگان، چیرگیِ عشق
+
تا رستگانِ چیرگیِ عشق
  
 
در اوج‌های آبیِ آرامش که هیچ،
 
در اوج‌های آبیِ آرامش که هیچ،
سطر ۳۴۳: سطر ۲۸۷:
 
وابستگانِ تیرگیِ کینه نیز
 
وابستگانِ تیرگیِ کینه نیز
  
در پرده‌های هر چه هیاهو
+
در پرده‌های هرچه هیاهو
 
:::::دریابند
 
:::::دریابند
  
سطر ۳۵۷: سطر ۳۰۱:
  
 
در کهکشانِ هر چه خدا
 
در کهکشانِ هر چه خدا
::::::آغازین بوده‌ست
+
:::::آغازین بوده‌ست
::::::::اکنونی‌ست
+
:::::::اکنونی‌ست
::::::::::فرجامین خواهد بود.
+
:::::::::فرجامین خواهد بود.
  
زیرا زمین زمین است
+
زیرا زمین '''زمین''' است
  
و آنچه راستی یا زیبائی یا نیکی است. در پرتوِ حقیقت خود راستی یا زیبائی یا نیکی می‌شود
+
و آنچه راستی یا زیبائی یا نیکی را در پرتو حقیقت خود راستی یا زیبائی یا نیکی می‌کند
  
 
تا جاودان همین خواهد بود.
 
تا جاودان همین خواهد بود.
سطر ۳۷۰: سطر ۳۱۴:
  
 
این آسمانِ کهنه ردائی نیست که اندامِ کامکاریِ انسانِ سرفراز را ببرازد؛
 
این آسمانِ کهنه ردائی نیست که اندامِ کامکاریِ انسانِ سرفراز را ببرازد؛
 
  
  
سطر ۳۷۶: سطر ۳۱۹:
  
 
تشریف‌ها هر چه فراخاکی را
 
تشریف‌ها هر چه فراخاکی را
:::::::از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش
+
::::::از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش
 +
:::::::::::فرو می‌اندازد.
  
{{چپ‌چین}}
+
و آئینِ او، پس از فردا،
فرو می‌اندازد.
 
{{پایان چپ‌چین}}
 
 
 
و آئین او، پس از فردا،
 
  
 
آئینهٔ زمین خواهد بود.
 
آئینهٔ زمین خواهد بود.
سطر ۳۸۹: سطر ۳۲۹:
  
 
همان، همانا، شکلی‌ست بی‌تکرار که انسان به‌زمان می‌بخشد.
 
همان، همانا، شکلی‌ست بی‌تکرار که انسان به‌زمان می‌بخشد.
 +
 +
تاریخ
 +
 +
همان زمان است چون بسترِ تکاملِ انسان.
  
 
و انسانِ آینده
 
و انسانِ آینده
سطر ۳۹۹: سطر ۳۴۳:
  
 
انسانِ بی‌دروغ و بی‌آذین خواهد بود.
 
انسانِ بی‌دروغ و بی‌آذین خواهد بود.
 +
  
 
«من
 
«من
سطر ۴۰۵: سطر ۳۵۰:
  
 
اندیشیدن
 
اندیشیدن
:::امّا
+
::امّا
::::چیست؟
+
:::چیست؟
  
 
اندیشیدن
 
اندیشیدن
سطر ۴۱۷: سطر ۳۶۲:
  
 
کابوسِ هر مغاک را تا انتهای چاهی بی‌انتها
 
کابوسِ هر مغاک را تا انتهای چاهی بی‌انتها
::::::::::::فرو
+
::::::::::فرو
:::::::::::::نوردیدن.
+
:::::::::::نوردیدن.
  
 
نیست؟
 
نیست؟
سطر ۴۳۶: سطر ۳۸۱:
 
وین است
 
وین است
  
کز هر چه از زمین رو برمی‌تابد
+
کز هر چه از زمین روبرمی‌تابد
 
:::::::دیگر، دیری‌ست که
 
:::::::دیگر، دیری‌ست که
 
:::::::::روبرتافته‌ام.
 
:::::::::روبرتافته‌ام.
 
  
  
سطر ۴۷۳: سطر ۴۱۷:
  
 
سوگند یاد می‌کنم
 
سوگند یاد می‌کنم
:::::باری
+
::::باری
  
که هر چه نیکی، هر چه راستی، هر چه زیبائی بوده‌ست یا هست یا خواهد
+
که هر چه نیکی، هر چه راستی، هر چه زیبائی بوده‌ست یا هست یا خواهد بود،
  
{{چپ‌چین}}
 
بود،
 
{{پایان چپ‌چین}}
 
  
 
که خاستگاهِ هرچه نیکی یا راستی یا زیبائی
 
که خاستگاهِ هرچه نیکی یا راستی یا زیبائی
سطر ۴۹۴: سطر ۴۳۵:
  
 
به‌ویژه هنگامی که هیچ ضربهٔ چوگانی
 
به‌ویژه هنگامی که هیچ ضربهٔ چوگانی
::::::::::از بازیکنانِ پرسیدن
+
:::::::::از بازیکنانِ پرسیدن
  
 
در رهگذار نیست.
 
در رهگذار نیست.
سطر ۵۰۱: سطر ۴۴۲:
  
 
زیباترین خدایان!
 
زیباترین خدایان!
::::آی
+
:::آی
  
 
زیباترین خدایان!
 
زیباترین خدایان!
سطر ۵۱۹: سطر ۴۶۰:
 
از دلبرم '''زمین''' هیچ اختری
 
از دلبرم '''زمین''' هیچ اختری
 
::::::در راستزیبائی یا زیبا راستی
 
::::::در راستزیبائی یا زیبا راستی
::::::::::خوبتر نیست.
+
:::::::::::خوبتر نیست.
  
 
یعنی - درست‌تر بگذارید بگویم -
 
یعنی - درست‌تر بگذارید بگویم -
سطر ۵۲۵: سطر ۴۶۶:
  
 
نمی‌تواند در خوابِ هیچ بهشتی باشد
 
نمی‌تواند در خوابِ هیچ بهشتی باشد
:::::::آن بهشت
+
::::::::آن بهشت
  
 
تصویری از امیدواریِ بیدارِ دلبر من اگر نیست.
 
تصویری از امیدواریِ بیدارِ دلبر من اگر نیست.
 
  
  
سطر ۵۳۴: سطر ۴۷۴:
 
و مادرم '''زمین'''....
 
و مادرم '''زمین'''....
  
نه! هیچ زیبائی از دلبرم زمین زیباتر نیست، نبوده‌ست، نخواهد بود.
+
نه! هیچ زیبائی از دلبرم '''زمین''' زیباتر نیست، نبوده‌ست، نخواهد بود.
  
  
سطر ۵۴۴: سطر ۴۸۴:
  
 
و شهوتِ نجیبش
 
و شهوتِ نجیبش
::::در آب‌های ولگرد را نوشیدن.
+
::::در آب‌های ولگرد را نوشیدن،
  
 
و طاقت عجیبش
 
و طاقت عجیبش
::: در ناجاودانه در پاسداریِ از عصمتِ گیاهی خود کوشیدن -
+
:::در تاجاودانه در پاسداریِ از عصمتِ گیاهیِ خود کوشیدن -
  
 
یعنی  
 
یعنی  
سطر ۵۵۳: سطر ۴۹۳:
 
دوشیزگان هرچه بلوغ است در هر ساق و شاخه و برگ و جوانه را
 
دوشیزگان هرچه بلوغ است در هر ساق و شاخه و برگ و جوانه را
  
یا پرده و ملافهٔ ابریشمین و پاکیِ هر برف و ابر فرو پوشیدن،
+
با پرده و ملافهٔ ابریشمین و پاکیِ هر برف و ابر فرو پوشیدن،
 
+
::::::::::و شهوتِ نجیبش
{{چپ‌چین}}
+
::::::::::::دیگر بار
و شهوتِ نجیبش
 
 
 
دیگر بار
 
{{پایان چپ‌چین}}
 
  
 
با انفجارِ لحظهٔ اوجِ بهار
 
با انفجارِ لحظهٔ اوجِ بهار
  
در چشمه‌سارهای فرانسه جوشیدن
+
در چشمه‌سارهای فرا جوشیدن
  
 
با قله‌های پستان‌هایش - یعنی با هر چه کوه -
 
با قله‌های پستان‌هایش - یعنی با هر چه کوه -
  
و ران تپه‌سارانش، اوووه...
+
و رانِ تپه‌سارانش، اوووه...
  
 
با شکوه!
 
با شکوه!
سطر ۵۷۳: سطر ۵۰۹:
 
با ابرهایش در غروب - یعنی با اندوهش
 
با ابرهایش در غروب - یعنی با اندوهش
  
اندوه با شکوهش -
+
اندوه با شکوهش -،
  
یا تندرش - یعنی با خشمش
+
با تندرش - یعنی با خشمش
  
 
با خشمِ ناگهانش -
 
با خشمِ ناگهانش -
  
یا آذرخشش - یعنی با درخششِ دندانش -
+
با آذرخشش - یعنی با درخششِ دندانش -
  
 
وانگاه
 
وانگاه
سطر ۵۸۷: سطر ۵۲۳:
 
وانگاه
 
وانگاه
  
با شرمِ خاموششش - یعنی با آفاقِ سرخش، یعنی با پشیمانی‌اش -  
+
با شرمِ خاموشش - یعنی با آفاقِ سرخش، یعنی با پشیمانی‌اش -  
  
 
وانگاه  
 
وانگاه  
سطر ۵۹۴: سطر ۵۳۰:
  
 
وانگاه  
 
وانگاه  
 +
 +
با بوسهٔ بارانش در نسیم‌های پرندین - یعنی با لبانش -
 +
 +
وانگاه
  
 
با جادوی شکفتهٔ چشمانش - یعنی با اخترانش -
 
با جادوی شکفتهٔ چشمانش - یعنی با اخترانش -
سطر ۶۰۱: سطر ۵۴۱:
 
دریای خوابی آبی:
 
دریای خوابی آبی:
  
آغوشِ بی‌کرانش،
+
'''آغوشِ''' بی‌کرانش،
  
 
وانگاه
 
وانگاه
سطر ۶۲۹: سطر ۵۶۹:
 
و
 
و
  
اورا، چو مرگ، تنگ در آغوش بگیرم.
+
او را، چو مرگ، تنگ در آغوش بگیرم.
  
  
سطر ۶۵۶: سطر ۵۹۶:
 
همین!
 
همین!
  
{{چپ‌چین}}
+
:::::::::::::::'''دوازدهم خرداد ۵۶ - تهران'''
دوازدهم خرداد ۵۶ - تهران
 
{{پایان چپ‌چین}}
 
  
  
 +
[[رده:کتاب جمعه]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۷]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۷]]
[[رده:کتاب جمعه]]
+
[[رده:شعر]]
 +
[[رده:اسماعیل خوئی]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
 
 +
{{لایک}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۲:۵۷

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰


اسماعیل خوئی


... و شعر چیست؟

اگر نیست

جانِ جهانِ من،

هم از آن‌سان که من می‌خواهم آن را باز بسازم در زبان

در لحظه‌های دلکشی که از روشنا شدنِ هر غبار پاره و روشن‌ترین شدنِ

ناگهانِ من

در اوجی از وزیدنِ آن موج‌های آنی

بر من، به‌خوابواری از بیداری؟

- به‌همین آسانی؟

- شاید،

یا شاید به همین دشواری. -

فرقی نمی‌کند

باری...


نه!

مردانِ کام و نام و مقام از تمامِ آنچه بدان مرد فرد می‌گردد بی‌بهره خواهند بود.

یعنی که در سپیده‌دمانِ زمین

اینان

مانندِ خیلِ موران یا شبکوران

همسانانی بی‌چهره خواهند بود.

همواره امّا مردانی زیبا

از بلندترین‌های گونه‌گونه و ناهمگنِ سرودن و اندیشیدن می‌آیند

که می‌توان و می‌باید با ایشان با زبانِ زمین، از هر چه‌ای سخن گفت؛

زیرا که می‌توان و می‌شاید، گاهگاه نیز، برایشان

با زبانِ تندر یا دریا یا درد
برآشفت

زیرا

اینان

آغازه‌های دیگرِ آن گوهرِ همارهٔ بی‌پایانند،

یعنی

اینان

زیباترین خدایانند.


بنگر درشت‌ترین مرواریدی را کز صدفِ خورشید برآمد.

بنگر، زلالِ زیبا را بنگر.

بنگر

از دیدگاهِ شادترین کهکشان

زیبائیِ زلالِ گوهرِ شادابِ هرچه گرانمایه و گرامی و والا را بنگر.

بنگر، خدا را بنگر.


و دلبرم هماره‌ترین زیباست،

یا
یعنی
زیباترین هماره، در این چارراهِ آمدن و رفتن.

زآنسوی هرچه گفتن

می‌گویم
این بار،

و بی‌گمان - اگرنه به‌ناچار -

حتّا

زآنسوی هر شنفتن.


آری

ای گوهرانِ نیمی‌تان تاریک، نیمی روشن!

ای همگنانِ من!

در کهکشانِ من

ای هر تن از شمارِ شما نیمش خاموش، نیمی گویا!

ای هرتن از تبارِ شما نیمش آرام، نیمی پویا

نیمی یقین و نیمی تردید!

ای ذات‌های در اصل، یا در مَثَل، انگار پلک‌های صدف یا چشم‌های مروارید،

نیمی زلال و بیدار

نیمی ملول و خفته!

نیمی چو بانگِ صبح نوردِ خروس پدیدار

نیمی چو وایِ ظلمت پروردِ بوف نهفته!

این بار

آری

این بار

من با شما سخن خواهم گفت،

و از شما

در جنگلِ سراسریِ آن حقیقتِ زیبا

حتّا درختی کوچک را نیز

نخواهم نهفت.

با این همه

شاید درست‌تر این باشد

کز سوی من نگفته بگیرید

وز سوی خویشتن‌تان نشنفته

که...

- نه! نه! امّا، نه!

هیچ از شما مباد پنهان هرگز

زیرا شما

آزادزادگان،

آمادگان برای هر چه فراتر،

مستانِ جاودانهٔ پیمانهٔ پس از بلندترین گام‌ها نیز

باز
گامی بالاتر،

آری شما

آزادگانِ خورشید نژاد،

با جانِ آسمانگراتان، آسمان‌وار آزاد،

و آئینهٔ گشودهٔ بینش‌تان

همچون هوای بامدادان پاک،

شایستگانِ فرمان راندن بر افلاک،

آری، شما هنری زادگانِ خاک

هنرِ با نگاه شنیدن را خوب می‌دانید

و می‌توانید

چون آفتابی از ناگاهان

بر هر چه‌ای

بتابید

و هر چه‌ای را دریابید؛

حتّا

به‌ویژه
آنی را

که گفتنی نیست

ورگفته آید نیز

باری، شنفتنی نیست.

وین را بگویم نیز

هم در آغازِ کار

کای کاش

آنان که - با فروید که نه - با جماعتِ‌ خوکان و خوک‌رایان

یعنی با جمعیّتِ جماع‌گرایان
همباورند


و خاستگاهِ دوست داشتن را تا چیزی پائین‌تر از ناف دوست

پائین می‌آورند،

از سوی من نگفته بگیرند این را

وزسوی خویشتن‌شان نشنفته

که دلبرم

پرنده‌ی آتش‌زادم
مادرِ من است

و دوست می‌دارم

آرامشِ برون آرای و خشمِ درونجوشش را.

و دوستش می‌دارم چندان

کز زیستن به‌دامنِ توفان که هیچ،

از مرگ و هرچه آرامش نیز

آری
خوشتر می‌دارم بودن در آغوشش را

و زندگانی را

با سر انگشتانِ پر نوازش و زیبایش
در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش
که هیچ،

باری، اگر مرگ را نیز خوش می‌دارم

زآن روست، بی‌گمان

که پنجه‌های سرد و شکیبایش

بر درگاهِ اخمِ بی‌گشایشِ شبهایش
ناگاه فرایادم می‌آورد

که مادرم

ستاره‌ی خورشید نژادم
دلبرِ من است

و که بزرگ و من خواهم بود من

تا هنگامی که دوستم خواهد داشت این یگانه مادرِ تاریخ

و که،‌ چون آفتابی دیگر

روشن خواهم بود من

با هر سرودنم، که به‌هر اکنون وینجائی

خواهد گسترد

لبخندِ دلبرانهٔ او را

و مهرِ مادرانهٔ او را

بر سراسرِ تاریخ.


بسیار خوب.

می‌خواستم بگویم

هنگام آن رسیده‌ست

که در ردائی از سپیده‌دمان برخیزم

و به‌تمام چشم‌های سخرخیز بنوشانم

زیبائیِ حقیقتِ پرنوشش را،

تا رستگانِ چیرگیِ عشق

در اوج‌های آبیِ آرامش که هیچ،

حتا

وابستگانِ تیرگیِ کینه نیز

در پرده‌های هرچه هیاهو

دریابند

این نازنین زمین و

گرمای مهربانیِ آغوشش را.

آری

می‌خواستم بگویم:

زیرا زمین

در کهکشانِ هر چه خدا

آغازین بوده‌ست
اکنونی‌ست
فرجامین خواهد بود.

زیرا زمین زمین است

و آنچه راستی یا زیبائی یا نیکی را در پرتو حقیقت خود راستی یا زیبائی یا نیکی می‌کند

تا جاودان همین خواهد بود.

نه!

این آسمانِ کهنه ردائی نیست که اندامِ کامکاریِ انسانِ سرفراز را ببرازد؛


انسان

تشریف‌ها هر چه فراخاکی را

از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش
فرو می‌اندازد.

و آئینِ او، پس از فردا،

آئینهٔ زمین خواهد بود.

تاریخ

همان، همانا، شکلی‌ست بی‌تکرار که انسان به‌زمان می‌بخشد.

تاریخ

همان زمان است چون بسترِ تکاملِ انسان.

و انسانِ آینده

انسانِ بازگشته به‌خویش از سراب‌های آنسوی هفت آسمان

انسانِ بی‌گمان

انسانِ ناب

انسانِ بی‌دروغ و بی‌آذین خواهد بود.


«من

هستم. چرا که می‌اندیشم» گفته‌اند.

اندیشیدن

امّا
چیست؟

اندیشیدن

یعنی

بیداریِ سترونِ هر گردباد را فراگردیدن،

یا

یعنی

کابوسِ هر مغاک را تا انتهای چاهی بی‌انتها

فرو
نوردیدن.

نیست؟

هست. باور کنید!

و، باری

من در آئین‌ها

بسیاری
اندیشیده‌ام. باور کنید!

و آسمانِ آئین‌هائی را

که از زمین فراتر می‌روند

بسیار بسیار خالی یافته‌ام.

وین است

کز هر چه از زمین روبرمی‌تابد

دیگر، دیری‌ست که
روبرتافته‌ام.


گفتن نباید داشته باشد

که من بدی را دوست نمی‌دارم

و از دروغ و زشتی بیزارم.

سوگند یاد می‌کنم امّا

به‌ شیرِ شیرپرورِ سرشارترینِ پستان‌ها

- که در بهارِ جنگلی و جنگلِ بهاریِ هر زایشی زمینی

برای پروردن آماده‌ست -

که روبهانِ هرچه بدی یا دروغ یا زشتی را

عفریته‌ای دروج، در آنسوی خواست‌های سادهٔ بانوی ما زمین

زاده‌ست و شیر داده‌ست.

آری

به‌جان هر خدا کز پستان ماردم زمین نوشیده‌ست،

به‌جان هرچه چشمه و آتشفشان و توفان و کوه

کز مهر و کین و غرّش و آرامشِ بزرگ خدابانوی ما زمین فراجوشیده‌ست،

به جانِ هر چه از تبارِ زمین است

سوگند یاد می‌کنم

باری

که هر چه نیکی، هر چه راستی، هر چه زیبائی بوده‌ست یا هست یا خواهد بود،


که خاستگاهِ هرچه نیکی یا راستی یا زیبائی

تنها همین است:

تنها همین زمین

که گوی سرگردانی بوده‌ست و هست و خواهد بود

در چنبرِ هماره‌یِ چوگانِ «چیست؟»

و همچنان و حتّا زیباتر می‌نماید

به‌ویژه هنگامی که هیچ ضربهٔ چوگانی

از بازیکنانِ پرسیدن

در رهگذار نیست.

نه!

زیباترین خدایان!

آی

زیباترین خدایان!

نه!

در کهکشانِ فلسفه‌های شما

یا

حتّا

بر تارکِ گشوده‌ترین آسمانِ دیدن و دانستن نیز

به‌راستی که، در پایان،

از دلبرم زمین هیچ اختری

در راستزیبائی یا زیبا راستی
خوبتر نیست.

یعنی - درست‌تر بگذارید بگویم -

هیچ خوبیِ زیبائی یا زیبائیِ خوبی

نمی‌تواند در خوابِ هیچ بهشتی باشد

آن بهشت

تصویری از امیدواریِ بیدارِ دلبر من اگر نیست.


و مادرم زمین....

نه! هیچ زیبائی از دلبرم زمین زیباتر نیست، نبوده‌ست، نخواهد بود.


بارامشِ شکفتنِ هر لبخندش

در بردمیدنِ هر لاله‌ای،

و آرامش نگفتنش آنگاه که می‌پرسندش:

«از چیست که دریاهایت را می‌ریزی در پیالهٔ هر ژاله‌ای؟»،

و شهوتِ نجیبش

در آب‌های ولگرد را نوشیدن،

و طاقت عجیبش

در تاجاودانه در پاسداریِ از عصمتِ گیاهیِ خود کوشیدن -

یعنی

دوشیزگان هرچه بلوغ است در هر ساق و شاخه و برگ و جوانه را

با پرده و ملافهٔ ابریشمین و پاکیِ هر برف و ابر فرو پوشیدن،

و شهوتِ نجیبش
دیگر بار

با انفجارِ لحظهٔ اوجِ بهار

در چشمه‌سارهای فرا جوشیدن

با قله‌های پستان‌هایش - یعنی با هر چه کوه -

و رانِ تپه‌سارانش، اوووه...

با شکوه!

با ابرهایش در غروب - یعنی با اندوهش

اندوه با شکوهش -،

با تندرش - یعنی با خشمش

با خشمِ ناگهانش -

با آذرخشش - یعنی با درخششِ دندانش -

وانگاه

با آسمانش - یعنی با پیشانیش -

وانگاه

با شرمِ خاموشش - یعنی با آفاقِ سرخش، یعنی با پشیمانی‌اش -

وانگاه

با بارشِ نوازشِ پدرامش در چترهای آرامش - یعنی، با شبانش -

وانگاه

با بوسهٔ بارانش در نسیم‌های پرندین - یعنی با لبانش -

وانگاه

با جادوی شکفتهٔ چشمانش - یعنی با اخترانش -

وانگاه

دریای خوابی آبی:

آغوشِ بی‌کرانش،

وانگاه

موجِ رفتن
تا

ژرفای مرگ

و اوجِ من.


نه!

آنسوی آب و آفتاب و زمین شعری نیست.

باید طبیعی باشم:

باید به‌آب بگویم آب

باید به‌آفتاب بگویم آفتاب

و دلبرم زمین را

با بازوانی بسیارها بار گسترده‌تر از آفاقِ شعر و شکفتن

به‌خود بپذیرم.

و

او را، چو مرگ، تنگ در آغوش بگیرم.


نه!

آنسوی آب و آفتاب و زمین شعری جز مرگ نیست.

باید که باشم تا هستم،

باید که گوهرِ زمینیِ خود را دوست بدارم،

باید بپرورانم خود را،

باید

خود را به‌بار بیارم، به‌کار بیارم.

و باشم آری باشم تا هستم

واندم که چتر می‌گشاید بر من آن «بایدِ» ندانمِ فرجامین

باید نپرسم «آخر چرا؟»

باید تنی فروتن باشم از پسرانِ زمین.

همین!

دوازدهم خرداد ۵۶ - تهران