زیرا زمین زمین است
اسماعیل خوئی
... و شعر چیست؟
- اگر نیست
جانِ جهانِ من،
- هم از آنسان که من میخواهم آن را باز بسازم در زبان
در لحظههای دلکشی که از روشنا شدنِ هر غبار پاره و روشنترین شدنِ
ناگهانِ من
در اوجی از وزیدنِ آن موجهای آنی
بر من، بهخوابواری از بیداری؟
- بههمین آسانی؟
- شاید،
یا شاید به همین دشواری. -
فرقی نمیکند
باری...
نه!
مردانِ کام و نام و مقام از تمامِ آنچه بدان مرد فرد میگردد بیبهره خواهند بود.
یعنی که در سپیدهدمانِ زمین
- اینان
مانندِ خیلِ موران یا شبکوران
- همسانانی بیچهره خواهند بود.
همواره امّا مردانی زیبا
- از بلندترینهای گونهگونه و ناهمگنِ سرودن و اندیشیدن میآیند
که میتوان و میباید با ایشان با زبانِ زمین، از هر چهای سخن گفت؛
زیرا که میتوان و میشاید، گاهگاه نیز، برایشان
- با زبانِ تندر یا دریا یا درد
- برآشفت
- با زبانِ تندر یا دریا یا درد
زیرا
اینان
آغازههای دیگرِ آن گوهرِ همارهٔ بیپایانند،
یعنی
اینان
زیباترین خدایانند.
بنگر درشتترین مرواریدی را کز صدفِ خورشید برآمد.
بنگر، زلالِ زیبا را بنگر.
بنگر
از دیدگاهِ شادترین کهکشان
زیبائیِ زلالِ گوهرِ شادابِ هرچه گرانمایه و گرامی و والا را بنگر.
بنگر، خدا را بنگر.
و دلبرم همارهترین زیباست،
- یا
- یعنی
- زیباترین هماره، در این چارراهِ آمدن و رفتن.
زآنسوی هرچه گفتن
- میگویم
- این بار،
- میگویم
و بیگمان - اگرنه بهناچار -
حتّا
زآنسوی هر شنفتن.
آری
ای گوهرانِ نیمیتان تاریک، نیمی روشن!
ای همگنانِ من!
در کهکشانِ من
ای هر تن از شمارِ شما نیمش خاموش، نیمی گویا!
ای هرتن از تبارِ شما نیمش آرام، نیمی پویا
نیمی یقین و نیمی تردید!
ای ذاتهای در اصل، یا در مَثَل، انگار پلکهای صدف یا چشمهای مروارید،
نیمی زلال و بیدار
نیمی ملول و خفته!
نیمی چو بانگِ صبح نوردِ خروس پدیدار
نیمی چو وایِ ظلمت پروردِ بوف نهفته!
این بار
آری
این بار
من با شما سخن خواهم گفت،
و از شما
در جنگلِ سراسریِ آن حقیقتِ زیبا
حتّا درختی کوچک را نیز
- نخواهم نهفت.
با این همه
شاید درستتر این باشد
کز سوی من نگفته بگیرید
وز سوی خویشتنتان نشنفته
که...
- - نه! نه! امّا، نه!
هیچ از شما مباد پنهان هرگز
زیرا شما
آزادزادگان،
آمادگان برای هر چه فراتر،
مستانِ جاودانهٔ پیمانهٔ پس از بلندترین گامها نیز
- باز
- گامی بالاتر،
- باز
آری شما
آزادگانِ خورشید نژاد،
با جانِ آسمانگراتان، آسمانوار آزاد،
و آئینهٔ گشودهٔ بینشتان
همچون هوای بامدادان پاک،
شایستگانِ فرمان راندن بر افلاک،
آری، شما هنری زادگانِ خاک
- هنرِ با نگاه شنیدن را خوب میدانید
و میتوانید
چون آفتابی از ناگاهان
بر هر چهای
- بتابید
و هر چهای را دریابید؛
حتّا
- بهویژه
- آنی را
- بهویژه
که گفتنی نیست
ورگفته آید نیز
باری، شنفتنی نیست.
وین را بگویم نیز
- هم در آغازِ کار
کای کاش
آنان که - با فروید که نه - با جماعتِ خوکان و خوکرایان
- یعنی با جمعیّتِ جماعگرایان
- همباورند
و خاستگاهِ دوست داشتن را تا چیزی پائینتر از ناف دوست
- پائین میآورند،
از سوی من نگفته بگیرند این را
وزسوی خویشتنشان نشنفته
که دلبرم
- پرندهی آتشزادم
- مادرِ من است
- پرندهی آتشزادم
و دوست میدارم
آرامشِ برون آرای و خشمِ درونجوشش را.
و دوستش میدارم چندان
کز زیستن بهدامنِ توفان که هیچ،
از مرگ و هرچه آرامش نیز
- آری
- خوشتر میدارم بودن در آغوشش را
- آری
و زندگانی را
- با سر انگشتانِ پر نوازش و زیبایش
- در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش
- که هیچ،
- در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش
- با سر انگشتانِ پر نوازش و زیبایش
باری، اگر مرگ را نیز خوش میدارم
زآن روست، بیگمان
که پنجههای سرد و شکیبایش
- بر درگاهِ اخمِ بیگشایشِ شبهایش
- ناگاه فرایادم میآورد
- بر درگاهِ اخمِ بیگشایشِ شبهایش
که مادرم
- ستارهی خورشید نژادم
- دلبرِ من است
- ستارهی خورشید نژادم
و که بزرگ و من خواهم بود من
- تا هنگامی که دوستم خواهد داشت این یگانه مادرِ تاریخ
و که، چون آفتابی دیگر
- روشن خواهم بود من
با هر سرودنم، که بههر اکنون وینجائی
- خواهد گسترد
لبخندِ دلبرانهٔ او را
و مهرِ مادرانهٔ او را
- بر سراسرِ تاریخ.
بسیار خوب.
میخواستم بگویم
هنگام آن رسیدهست
که در ردائی از سپیدهدمان برخیزم
و بهتمام چشمهای سخرخیز بنوشانم
زیبائیِ حقیقتِ پرنوشش را،
تا رستگانِ چیرگیِ عشق
در اوجهای آبیِ آرامش که هیچ،
حتا
وابستگانِ تیرگیِ کینه نیز
در پردههای هرچه هیاهو
- دریابند
این نازنین زمین و
گرمای مهربانیِ آغوشش را.
آری
میخواستم بگویم:
زیرا زمین
در کهکشانِ هر چه خدا
- آغازین بودهست
- اکنونیست
- فرجامین خواهد بود.
- اکنونیست
- آغازین بودهست
زیرا زمین زمین است
و آنچه راستی یا زیبائی یا نیکی را در پرتو حقیقت خود راستی یا زیبائی یا نیکی میکند
تا جاودان همین خواهد بود.
نه!
این آسمانِ کهنه ردائی نیست که اندامِ کامکاریِ انسانِ سرفراز را ببرازد؛
انسان
تشریفها هر چه فراخاکی را
- از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش
- فرو میاندازد.
- از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش
و آئینِ او، پس از فردا،
آئینهٔ زمین خواهد بود.
تاریخ
همان، همانا، شکلیست بیتکرار که انسان بهزمان میبخشد.
تاریخ
همان زمان است چون بسترِ تکاملِ انسان.
و انسانِ آینده
انسانِ بازگشته بهخویش از سرابهای آنسوی هفت آسمان
انسانِ بیگمان
انسانِ ناب
انسانِ بیدروغ و بیآذین خواهد بود.
«من
هستم. چرا که میاندیشم» گفتهاند.
اندیشیدن
- امّا
- چیست؟
- امّا
اندیشیدن
- یعنی
بیداریِ سترونِ هر گردباد را فراگردیدن،
یا
- یعنی
کابوسِ هر مغاک را تا انتهای چاهی بیانتها
- فرو
- نوردیدن.
- فرو
نیست؟
هست. باور کنید!
- و، باری
من در آئینها
- بسیاری
- اندیشیدهام. باور کنید!
- بسیاری
و آسمانِ آئینهائی را
که از زمین فراتر میروند
- بسیار بسیار خالی یافتهام.
وین است
کز هر چه از زمین روبرمیتابد
- دیگر، دیریست که
- روبرتافتهام.
- دیگر، دیریست که
گفتن نباید داشته باشد
که من بدی را دوست نمیدارم
و از دروغ و زشتی بیزارم.
سوگند یاد میکنم امّا
به شیرِ شیرپرورِ سرشارترینِ پستانها
- که در بهارِ جنگلی و جنگلِ بهاریِ هر زایشی زمینی
برای پروردن آمادهست -
که روبهانِ هرچه بدی یا دروغ یا زشتی را
عفریتهای دروج، در آنسوی خواستهای سادهٔ بانوی ما زمین
زادهست و شیر دادهست.
آری
بهجان هر خدا کز پستان ماردم زمین نوشیدهست،
بهجان هرچه چشمه و آتشفشان و توفان و کوه
کز مهر و کین و غرّش و آرامشِ بزرگ خدابانوی ما زمین فراجوشیدهست،
به جانِ هر چه از تبارِ زمین است
سوگند یاد میکنم
- باری
که هر چه نیکی، هر چه راستی، هر چه زیبائی بودهست یا هست یا خواهد بود،
که خاستگاهِ هرچه نیکی یا راستی یا زیبائی
تنها همین است:
تنها همین زمین
که گوی سرگردانی بودهست و هست و خواهد بود
در چنبرِ همارهیِ چوگانِ «چیست؟»
و همچنان و حتّا زیباتر مینماید
بهویژه هنگامی که هیچ ضربهٔ چوگانی
- از بازیکنانِ پرسیدن
در رهگذار نیست.
نه!
زیباترین خدایان!
- آی
زیباترین خدایان!
نه!
در کهکشانِ فلسفههای شما
یا
- حتّا
بر تارکِ گشودهترین آسمانِ دیدن و دانستن نیز
بهراستی که، در پایان،
از دلبرم زمین هیچ اختری
- در راستزیبائی یا زیبا راستی
- خوبتر نیست.
- در راستزیبائی یا زیبا راستی
یعنی - درستتر بگذارید بگویم -
- هیچ خوبیِ زیبائی یا زیبائیِ خوبی
نمیتواند در خوابِ هیچ بهشتی باشد
- آن بهشت
تصویری از امیدواریِ بیدارِ دلبر من اگر نیست.
و مادرم زمین....
نه! هیچ زیبائی از دلبرم زمین زیباتر نیست، نبودهست، نخواهد بود.
بارامشِ شکفتنِ هر لبخندش
- در بردمیدنِ هر لالهای،
و آرامش نگفتنش آنگاه که میپرسندش:
- «از چیست که دریاهایت را میریزی در پیالهٔ هر ژالهای؟»،
و شهوتِ نجیبش
- در آبهای ولگرد را نوشیدن،
و طاقت عجیبش
- در تاجاودانه در پاسداریِ از عصمتِ گیاهیِ خود کوشیدن -
یعنی
دوشیزگان هرچه بلوغ است در هر ساق و شاخه و برگ و جوانه را
با پرده و ملافهٔ ابریشمین و پاکیِ هر برف و ابر فرو پوشیدن،
- و شهوتِ نجیبش
- دیگر بار
- و شهوتِ نجیبش
با انفجارِ لحظهٔ اوجِ بهار
در چشمهسارهای فرا جوشیدن
با قلههای پستانهایش - یعنی با هر چه کوه -
و رانِ تپهسارانش، اوووه...
با شکوه!
با ابرهایش در غروب - یعنی با اندوهش
اندوه با شکوهش -،
با تندرش - یعنی با خشمش
با خشمِ ناگهانش -
با آذرخشش - یعنی با درخششِ دندانش -
وانگاه
با آسمانش - یعنی با پیشانیش -
وانگاه
با شرمِ خاموشش - یعنی با آفاقِ سرخش، یعنی با پشیمانیاش -
وانگاه
با بارشِ نوازشِ پدرامش در چترهای آرامش - یعنی، با شبانش -
وانگاه
با بوسهٔ بارانش در نسیمهای پرندین - یعنی با لبانش -
وانگاه
با جادوی شکفتهٔ چشمانش - یعنی با اخترانش -
وانگاه
دریای خوابی آبی:
آغوشِ بیکرانش،
وانگاه
- موجِ رفتن
- تا
- موجِ رفتن
ژرفای مرگ
و اوجِ من.
نه!
آنسوی آب و آفتاب و زمین شعری نیست.
باید طبیعی باشم:
باید بهآب بگویم آب
باید بهآفتاب بگویم آفتاب
و دلبرم زمین را
با بازوانی بسیارها بار گستردهتر از آفاقِ شعر و شکفتن
- بهخود بپذیرم.
و
او را، چو مرگ، تنگ در آغوش بگیرم.
نه!
آنسوی آب و آفتاب و زمین شعری جز مرگ نیست.
باید که باشم تا هستم،
باید که گوهرِ زمینیِ خود را دوست بدارم،
باید بپرورانم خود را،
باید
خود را بهبار بیارم، بهکار بیارم.
و باشم آری باشم تا هستم
واندم که چتر میگشاید بر من آن «بایدِ» ندانمِ فرجامین
باید نپرسم «آخر چرا؟»
باید تنی فروتن باشم از پسرانِ زمین.
همین!
- دوازدهم خرداد ۵۶ - تهران