قفسهٔ بایگانی: تفاوت بین نسخهها
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه) |
جز («قفسهٔ بایگانی» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بیپایان) [move=sysop] (بیپایان))) |
||
(۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۴: | سطر ۴: | ||
[[Image:8-022.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۲]] | [[Image:8-022.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۲]] | ||
− | |||
+ | '''ویکتور ژیودیس''' Victor Judice | ||
+ | |||
+ | (از مهمترین نویسندگان معاصر برزیل) | ||
+ | |||
+ | |||
+ | فقط پس از یک سال کار، بهژوائو پانزده درصد کسر حقوق دادند. | ||
+ | |||
+ | ژوائو جوان بود. این هم اولین کار او بود. هرچند که یکی از چند نفری بود که کسر حقوق گرفته بود، غرور و خوشحالی خود را بهکسی نشان نداد. – برای انجام وظایفش نهایت سعی خودش را کرده بود. حتی یک بار هم غیبت نکرده یا دیر نیامده بود. تبسمی بهلب آورد و از رئیس تشکر کرد. | ||
+ | |||
+ | روز بعد بهاتاقی دورتر از مرکز شهر نقل مکان کرد. با این کسر حقوق میبایست کمتر اجاره بدهد. | ||
+ | |||
+ | مجبور بود با دو اتوبوس سرِ کارش برود. با وصف این راضی بود. زودتر ازخواب بیدار میشد، و چنین مینمود که سحرخیزی خوش خلقترش کرده است. | ||
+ | |||
+ | دو سال بعد، پاداش دیگری بهاش داده شد: | ||
+ | |||
+ | رئیس احضارش کرد و دومین کسر حقوق را بهاو اطلاع داد. | ||
+ | |||
+ | این بار وضع شرکت بهتر بود. کسر حقوق هم قدری بیشتر شده بود: هفده درصد. | ||
+ | |||
+ | تبسمی دیگر، تشکری دیگر، و نقل مکانی دیگر. | ||
+ | |||
+ | حالا ژوائو صبحها ساعت پنج از خواب برمیخاست. منتظر سه اتوبوس میشد. برای جبران کسر درآمد کمتر غذا میخورد. وزنش پائین آمد. رنگ پوستش بهزردی گرایید. و قناعتش بیشتر شد. | ||
+ | |||
+ | مبارزه ادامه یافت. | ||
+ | |||
+ | با وجود این در چهار سال بعد اتفاق فوقالعادهئی روی نداد. | ||
+ | |||
+ | «ژوائو» نگران شد. زهر توطئه چینیهای همکارانش بدخوابش کرد. از آنها متنفر بود. کم توجهی و عدم ادراک رئیس رنجش میداد. معذلک از میدان در نرفت. شروع کرد بهروزی دو ساعت بیشتر کار کردن. | ||
+ | |||
+ | یک روز بعدازظهر، نزدیکهای آخروقت، بهاتاق هیأت مدیره احضار شد. | ||
+ | |||
+ | نفسش تند شد. | ||
+ | |||
+ | «- آقای ژوائو، شرکت ما خیلی مدیون شماست.» | ||
+ | |||
+ | ژوائو سرش را بهنشانهٔ تواضع پائین آورد. | ||
+ | |||
+ | «- ما از جدیّت و پشتکار شما آگاهیم و میخواهیم قدردانی خودمان را از شما بهوجه شایستهئی نشان بدهیم.» | ||
+ | |||
+ | قلبش از حرکت ایستاد. | ||
+ | |||
+ | «- در جلسهٔ دیروز هیأت مدیره تصمیم گرفتیم که اضافه بر شانزده درصد کسر حقوق، تنزل مقام هم بهشما بدهیم.» | ||
+ | |||
+ | این خبر مبهوتش کرد. همه لبخند زدند. | ||
+ | |||
+ | «- از امروز شما کمک دفتردار خواهید شد، پنج روز هم از مرخصی سالیانهتان حذف میشود. انشاءالله راضی هستید که؟» | ||
+ | |||
+ | ژوائو، با سیمائی بشاش، با لکنت زبان چیزی بهزبان آورد که قابل فهم نبود. نسبت بههیأت مدیره ادای احترام کرد و بهسر کار خود بازگشت. | ||
+ | |||
+ | آن شب ژوائو بههیچ چیز فکر نکرد. در سکوت حومهٔ شهر در آرامش کامل بهخواب رفت. | ||
+ | |||
+ | یک بار دیگر نقل مکان کرد. بالاخره شام خوردن را گذاشت کنار. ناهارش هم مبدل شد بهیک دانه ساندویچ. لاغرتر شد، احساس سبکی و ضعف بیشتری کرد. احتیاجی بهپوشاک زیاد نداشت. پارهئی از مخارج زائد، خشکشویی، و وعدههای غذا را قطع کرد. ساعت یازده شب بهمنزل میرسید، ساعت سه صبح از خواب بیدار میشد. تمام نیرویش را برای رسیدن بهیک قطار و دو اتوبوس تحلیل میبرد تا هر طور شده نیم ساعت زودتر بهسر کارش برسد. | ||
+ | |||
+ | زندگی با پاداشهای تازه ادامه مییافت: | ||
+ | |||
+ | در شصت سالگی، حقوقش معادل دو درصد اولین حقوق او شده بود. بدنش بهگرسنگی عادت کرده بود. هرچند وقت یک بار از علفهای کنار جاده مزه مزه میکرد. در شبانه روز همهاش پانزده دقیقه میخوابید. دیگر هیچ نگرانیئی از بابت پوشاک و مسکن نداشت. در مزارع، در سایهٔ درختان خنک میخوابید، و خودش را با پارههای ملافهئی که مدتها پیش خریده بود میپوشاند. | ||
+ | |||
+ | همه جای بدنش پر از چین و چروک، پر از تبسم شده بود. | ||
+ | |||
+ | هر روز با یک کامیون ناشناس تازه سرکارش میرفت. | ||
+ | |||
+ | وقتی چهل سال خدمتش تمام شد، مدیران شرکت احضارش کردند. | ||
+ | |||
+ | «- آقای ژوائو. ما حقوق شما را حذف کردهایم. از این بهبعد دیگر مرخصی هم نخواهید داشت. کارتان هم از فردا پاک کردن مستراحها خواهد بود.» | ||
+ | |||
+ | جمجمهٔ خشکیدهاش کوچکتر شد. از چشمهای زردش مایعی رقیق بیرون زد. لبهایش لرزید، اما چیزی نگفت. بالاخره بهتمام آرزوهایش رسیده بود. سعی کرد لبخند بزند: | ||
+ | |||
+ | «- نسبت بههرآنچه دربارهٔ من کردهاید ابراز حقشناسی میکنم. اما میخواهم استعفایم را تقدیم حضورتان کنم.» | ||
+ | |||
+ | رئیس نمیتوانست از موضوع سر در بیاورد. | ||
+ | |||
+ | «- امّا، آقای ژوائو، حالا که حقوقتان حذف شده است؟ چرا؟ فکر نمیکنید اگر بمانید، طی چند ماه آینده مجبور خواهید شد برای خدمت در سازمان ما عوارضی هم بپردازید؟ یکهو تمام این امتیازات را میاندازید دور؟ پس از چهل سال سابقهٔ خدمت؟ آخر شما هنوز قوی هستید. چه دارید میگویید؟» | ||
+ | |||
+ | شدت هیجان امکان هیچ پاسخی را بهاو نمیداد. | ||
+ | |||
+ | از اتاق خارج شد. لبان پژمردهاش آویزان شد. پوست بدنش سفت شد، شل شد، ول شد. قدش کوتاه شد. سرش در تنش فرو رفت. شکلی غیرانسانی پیدا کرد، صاف شد. اندامهایش بههم پیوست. کنارههایش گوشه پیدا کرد. خاکستری رنگ شد. | ||
+ | |||
+ | ژوائو بهیک قفسه بایگانی فلزی مبدل شده بود! | ||
+ | |||
+ | {{چپچین}} | ||
+ | '''ترجمهٔ رامین شهروند''' | ||
+ | {{پایان چپچین}} | ||
+ | |||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] | ||
[[رده:کتاب جمعه ۸]] | [[رده:کتاب جمعه ۸]] | ||
− | [[رده: | + | [[رده:قصه]] |
+ | [[رده:ویکتور ژیودیس]] | ||
+ | [[رده:رامین شهروند]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۷ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۱:۴۹
ویکتور ژیودیس Victor Judice
(از مهمترین نویسندگان معاصر برزیل)
فقط پس از یک سال کار، بهژوائو پانزده درصد کسر حقوق دادند.
ژوائو جوان بود. این هم اولین کار او بود. هرچند که یکی از چند نفری بود که کسر حقوق گرفته بود، غرور و خوشحالی خود را بهکسی نشان نداد. – برای انجام وظایفش نهایت سعی خودش را کرده بود. حتی یک بار هم غیبت نکرده یا دیر نیامده بود. تبسمی بهلب آورد و از رئیس تشکر کرد.
روز بعد بهاتاقی دورتر از مرکز شهر نقل مکان کرد. با این کسر حقوق میبایست کمتر اجاره بدهد.
مجبور بود با دو اتوبوس سرِ کارش برود. با وصف این راضی بود. زودتر ازخواب بیدار میشد، و چنین مینمود که سحرخیزی خوش خلقترش کرده است.
دو سال بعد، پاداش دیگری بهاش داده شد:
رئیس احضارش کرد و دومین کسر حقوق را بهاو اطلاع داد.
این بار وضع شرکت بهتر بود. کسر حقوق هم قدری بیشتر شده بود: هفده درصد.
تبسمی دیگر، تشکری دیگر، و نقل مکانی دیگر.
حالا ژوائو صبحها ساعت پنج از خواب برمیخاست. منتظر سه اتوبوس میشد. برای جبران کسر درآمد کمتر غذا میخورد. وزنش پائین آمد. رنگ پوستش بهزردی گرایید. و قناعتش بیشتر شد.
مبارزه ادامه یافت.
با وجود این در چهار سال بعد اتفاق فوقالعادهئی روی نداد.
«ژوائو» نگران شد. زهر توطئه چینیهای همکارانش بدخوابش کرد. از آنها متنفر بود. کم توجهی و عدم ادراک رئیس رنجش میداد. معذلک از میدان در نرفت. شروع کرد بهروزی دو ساعت بیشتر کار کردن.
یک روز بعدازظهر، نزدیکهای آخروقت، بهاتاق هیأت مدیره احضار شد.
نفسش تند شد.
«- آقای ژوائو، شرکت ما خیلی مدیون شماست.»
ژوائو سرش را بهنشانهٔ تواضع پائین آورد.
«- ما از جدیّت و پشتکار شما آگاهیم و میخواهیم قدردانی خودمان را از شما بهوجه شایستهئی نشان بدهیم.»
قلبش از حرکت ایستاد.
«- در جلسهٔ دیروز هیأت مدیره تصمیم گرفتیم که اضافه بر شانزده درصد کسر حقوق، تنزل مقام هم بهشما بدهیم.»
این خبر مبهوتش کرد. همه لبخند زدند.
«- از امروز شما کمک دفتردار خواهید شد، پنج روز هم از مرخصی سالیانهتان حذف میشود. انشاءالله راضی هستید که؟»
ژوائو، با سیمائی بشاش، با لکنت زبان چیزی بهزبان آورد که قابل فهم نبود. نسبت بههیأت مدیره ادای احترام کرد و بهسر کار خود بازگشت.
آن شب ژوائو بههیچ چیز فکر نکرد. در سکوت حومهٔ شهر در آرامش کامل بهخواب رفت.
یک بار دیگر نقل مکان کرد. بالاخره شام خوردن را گذاشت کنار. ناهارش هم مبدل شد بهیک دانه ساندویچ. لاغرتر شد، احساس سبکی و ضعف بیشتری کرد. احتیاجی بهپوشاک زیاد نداشت. پارهئی از مخارج زائد، خشکشویی، و وعدههای غذا را قطع کرد. ساعت یازده شب بهمنزل میرسید، ساعت سه صبح از خواب بیدار میشد. تمام نیرویش را برای رسیدن بهیک قطار و دو اتوبوس تحلیل میبرد تا هر طور شده نیم ساعت زودتر بهسر کارش برسد.
زندگی با پاداشهای تازه ادامه مییافت:
در شصت سالگی، حقوقش معادل دو درصد اولین حقوق او شده بود. بدنش بهگرسنگی عادت کرده بود. هرچند وقت یک بار از علفهای کنار جاده مزه مزه میکرد. در شبانه روز همهاش پانزده دقیقه میخوابید. دیگر هیچ نگرانیئی از بابت پوشاک و مسکن نداشت. در مزارع، در سایهٔ درختان خنک میخوابید، و خودش را با پارههای ملافهئی که مدتها پیش خریده بود میپوشاند.
همه جای بدنش پر از چین و چروک، پر از تبسم شده بود.
هر روز با یک کامیون ناشناس تازه سرکارش میرفت.
وقتی چهل سال خدمتش تمام شد، مدیران شرکت احضارش کردند.
«- آقای ژوائو. ما حقوق شما را حذف کردهایم. از این بهبعد دیگر مرخصی هم نخواهید داشت. کارتان هم از فردا پاک کردن مستراحها خواهد بود.»
جمجمهٔ خشکیدهاش کوچکتر شد. از چشمهای زردش مایعی رقیق بیرون زد. لبهایش لرزید، اما چیزی نگفت. بالاخره بهتمام آرزوهایش رسیده بود. سعی کرد لبخند بزند:
«- نسبت بههرآنچه دربارهٔ من کردهاید ابراز حقشناسی میکنم. اما میخواهم استعفایم را تقدیم حضورتان کنم.»
رئیس نمیتوانست از موضوع سر در بیاورد.
«- امّا، آقای ژوائو، حالا که حقوقتان حذف شده است؟ چرا؟ فکر نمیکنید اگر بمانید، طی چند ماه آینده مجبور خواهید شد برای خدمت در سازمان ما عوارضی هم بپردازید؟ یکهو تمام این امتیازات را میاندازید دور؟ پس از چهل سال سابقهٔ خدمت؟ آخر شما هنوز قوی هستید. چه دارید میگویید؟»
شدت هیجان امکان هیچ پاسخی را بهاو نمیداد.
از اتاق خارج شد. لبان پژمردهاش آویزان شد. پوست بدنش سفت شد، شل شد، ول شد. قدش کوتاه شد. سرش در تنش فرو رفت. شکلی غیرانسانی پیدا کرد، صاف شد. اندامهایش بههم پیوست. کنارههایش گوشه پیدا کرد. خاکستری رنگ شد.
ژوائو بهیک قفسه بایگانی فلزی مبدل شده بود!
ترجمهٔ رامین شهروند