مرد سیاه، مرد من گوش کن!: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه)
 
(۱۲ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۲: سطر ۲:
 
[[Image:26-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹]]
 
[[Image:26-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹]]
 
[[Image:26-060.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰]]
 
[[Image:26-060.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰]]
 +
گیل ستوکس{{نشان|گیل|*}}
  
{{پیاده‌ شدهٔ خودکار}}
 
[[رده:کتاب جمعه ۲۶]]
 
 
 
گیل ستوکس*
+
‏من تو را پذیرا شده‌ام، تو را پس گرفته‌ام. تو را در آغوش گرفته‌ام، با وضع ترحم‌انگیز تو همدردی کرده‌ام، زیرا که می‌دانم آن‌ها چه گونه از تو استفاده و سوءاستفاده کرده‌اند. من کوشیده‌ام از سوگ و زاری خویش دست بردارم و سازگاریم با خطاها و کوتاهی‌های تو، تو را پاره‌ئی از من کرده است. من خوشحال بودم که تو را باز یافته‌ام، و خوشحال که تو می‌خواستی بازگردی. خوشحال که با انتخاب آزاد خویش می‌توانم تو را پذیرا شوم.
 +
 +
اینک ما اینجا هستیم، من و تو، و در سیاهی خویش یکدیگر را دوست می‌داریم. من هر روز تو را برمی‌انگیزم و به‌‌جلو می‌رانم و تو را درین کار، که اقدام مشترک ماست، بیش‌تر دوست می‌دارم. به‌‌تو می‌نگرم، و تو زیبائی. تو هم‌چون کرهٔ زمینی که در برابر وزش باد، رگبار باران، و قرص آتشین خورشید محکم و استوار ایستاده است. و با ومف این، پس از آن که با هم غذا خورده‌ایم، با هم قدم زده‌ایم، و با هم عشق ورزیده‌ایم سردی و سرخوردگی به‌‌طریقی، به‌‌شیوه‌‌ئی، به‌‌درون ما دارد راه پیدا می‌کند.
 +
 +
تو وابسته‌ئی، بسیار وابسته، به‌‌انگیزش‌های من، به‌‌اندیشه‌های من، به‌‌رؤیاهای من، و من چه خوشحالم که تو این چنین به‌من نیاز داری. من با شوق و شعف از بشقاب انگیزش به‌تو غذا می‌دهم و می دانم که برای تو دشوار است که خود این کار را بکنی. اما تو گاه سبب می شوی که بازوان من خسته شوند چون که من سخت می‌کوشم و زیاد به‌خود فشار می‌آورم که تو را بسازم. به‌‌خود فشار می‌آورم هنگامی که می‌بینم تو گاه به‌‌تردید می‌افتی و آن ‌گاه از خوردن غذا سر باز می‌زنی.
 +
 
 +
‏چه شده؟ غذا خوب نیست؟ در تمام این مدتی که تو نبودی من به‌‌دقت آن را تهیه کرده گذاشته‌ام آهسته و آرام دم بکشد. شاید شکرش قدری زیاد شده و شیرینی آن دلت را می‌زند یا شاید مقدار زیادتری از جان خود را در آن ریخته‌ام. در اندیشه‌ام، به‌‌عقب برمی‌گردم و به‌‌آن‌چه تهیه کرده‌ام خیره می‌شوم و به‌‌شگفت در می‌آیم؛ آیا تمام این کارها بیهوده بوده است؟ احساس‌های لرزان من به‌‌بی‌علاقگی تو پی برده‌اند. و این مرا به‌‌هراس می‌افکند وخشمگینم می‌دارد!
 +
 +
‏از خود می‌پرسم این همان مرد است، مرد من، مرد '''سیاهی''' که من با چنان میل و علاقه‌ئی آمدنش را به‌‌خانه خوشامد گفتم؟ از زمانی که تو بازگشته‌ئی هر روز از نزدیک نگاهت می‌کنم. می‌بینم که عظمت تو به‌‌آرامش، طفره، و انزوا مبدل شده است. خاموش می‌نشینی و منتظر می‌مانی و نگاه می‌کنی در حالی که من ترکیبات لازم را فراهم می‌آورم. در حالی که می‌کوشم از تو یک مرد بسازم. ودر تمام این مدت چنین می‌نماید که تو از انتظارخویش راضی هستی.
  
مرد سیاه،
+
‏مرد سیاه؟ مردِمن؟ من سوگند خورده بودم که تا می‌توانم به‌‌حفظ و نگهداری تو، خودم، ما، کمک کنم. اما... هرگز... نه به‌‌این صورت. اما این راهش نبوده است. خدای گرامی... الـله عزیز... درین بی‌علاقگیِ او به‌‌من کمک کن. '''خواهش می کنم،''' نگذار که کوشش من به‌‌'''هدر''' رود!
مرد من،
+
گوش کن!
+
‏زمان می‌گذرد و من امیدهای تازه پیدا می‌کنم. برای تسلای خودم می‌گویم که تو تنها به‌‌وقت احتیاج داری، همین - فقط وقت و زمان - با وجود این، این ابر بدشگون پیوسته بر بالای سر ما کمین کرده‌است، زیرا که تو هر چیزی را از خود دور کرده‌ای، حتی مرا. اکنون آن ابر با غرش تندر ترکیده‌ است. قطرات درشت و سیاه باران فرو می‌ریزد و من در حوضچه‌های سیاه ناامیدی غوطه می‌زنم. زیرا که امیدهای تو و آرزو های من دیگر یکی نیستند.
+
‏من تو را پذیرا شد»ام، تو را بس کرفته ام. تو را در آغوش کرفته ام، با وضع ترحم انکیر تو همدردی کرد»ام، زیرا که می دانم آن ها چه کونه از تو استفاأ» و سو»استفاده کرده اند. من کو شیده ام از سوک و زاری خویش دست بردارم و ساز کاریم با خطاها و کوتاهی های تو، تو را یار ئی از من کرده است. من خوشحال بودم که تو را باز یافته ام، و خونئحال که تو می خواستی بازگردی. خوشحال که با انتخاب آزاد خویش می توانم تو را بذیرا شوم.  
+
ای مرد سیاه، تو کجائی؟ بازوانت را پیش آر. هدایتم کن. زیرا که همه جا تاریک و ظلمانی است. به‌‌دلداری و تسلای تو نیاز دارم. نیاز دارم قوت قلبم دهی که آن چه با این شور و حدّت در راهش مبارزه می‌کنم واقعی است، و آن چه ازآن تو یا من نیست به‌‌زودی، در آینده‌ئی نه چندان دور، از آن ما خواهد شد.
 +
 +
‏به سبب درماندگیم و به‌‌خاطر دلتنگیم خشم در درونم طغیان می‌کند و در ‏حالی که به‌‌فرزندان سیاه جوان‌مان می‌اندیشم سراسر وجودم را فرا می گیرد. آن‌ها خود را به‌‌من می‌چسپانند و گواه پریشانی منند؛ و با چهره‌های گردِ جوینده و دست‌های کوچک خود می کوشند به‌‌من نیرو دهند، و آهسته می گویند به‌‌تو نیاز داریم و دوستت می‌داریم.
 +
 +
‏قلب من پاره پاره شده و دردمندانه خون از آن جاری است در حالی ‏که می‌بینم پسرهای تو نگاهم می‌کنند و به‌‌خستگیم پی می‌برند. اکنون چه می‌توانم بگویم؟ من آن‌ها را از زمانی بس دراز برای بازگشت تو آماده کرده بودم. با تهدید آن‌ها به‌‌بازگشت تو، بی‌تابی‌ها و کج‌خلقی‌های‌شان را ساکت و گریه‌های آمیخته به‌‌ناله‌شان را خاموش کرده بودم. اکنون چه می‌توانم به‌‌آن‌ها بگویم؟ به‌‌آن‌ها چه می‌توانم بگویم تا مغزهای کوچک آن‌ها را که عقل و خردی بیش از سن‌شان دارند آرام کنم. به‌‌آن‌ها گفته‌ام که ‏تو انسانی تازه شده‌ای. کاملأ تغییر کرده‌ای. به‌‌آن‌ها گفته‌ام که تو اکنون یک مردی! آری، به‌‌آن‌ها گفته‌ام که تو اکنون قدرت آن را داری که بر جهان فرمان برانی، که جهان اکنون از آن تو است که در اختیار خود بگیری وحفظ و نگهداریش کنی. غرورت کجاست، سیاهیت کجاست، زیبائیت کجاست؟ این‌ها چه شده‌اند؟
 
   
 
   
 +
‏مرد سیاه، مردِ من، گوش کن! آیا ما دیگر مانند گذشته چیز مشترکی نداریم؟ آیا چیز دیگری جز نام خویش نداریم؟ و حتی این هم دیگر از آن ما نیست.
 +
 
   
 
   
‏ه د»)ه ۵۱ ‏ا:«لا، یکی از نویسندکان جوان مجلات سیاهان ۰ ‏• آمریکا و یکی از زنان فعال سیا. >ر مبارزات فد تبلیغات نژادی.
 
  
*صفحه ۵۸
+
== پاورقی ==
 +
 
 +
 
 +
<nowiki>*</nowiki>{{پاورقی|گیل}}Gail Stokes، یکی از نویسندگان جوان مجلات سیاهان در آمریکا و یکی از زنان فعال سیاه در مبارزات ضد تبلیغات نژادی.
 +
 
  
‏اینک ما اینجا هستیم، من و تو، و در سیاهی خویش یکدگر را دوست می أاریم. من هر.روز تو را برمی انکیرم و به جلو می رانم و تو را درین کار، که اقدام مشترک ماست، بیش تر دوست می دارم. به تو می نگرم، و تو زیبائی. تو مم چون کره زمینی که در برابر وزش باد، رگبار باران، و توص آتنئین خورشید محکم و استوار إیستاده است. و با ومف این، پس از آن که با هم غذا خورده ایم، با هم قدم زده ایم، و با هم عشق ورزید»ایم سردی و سرخوردگی بولجریقی، به فئیوه ئی، به درون ما دارد راه پیدا می کند.
+
{{لایک}}
‏تو وابسته ئی، بسیار وابسته، به انگیزش های من، به اندیشه های من، به وؤیاهای من، و من چه خوشحالم که تو این جنین به من نیاز داری. من با شوق و شعف از بئقاب انکیزئنی به تو غذا می دهم و می دانم که برای تو دشوار است که خود این کار را بکنی. اما تو گاه سبب می شوی که بازوان من خسته شونا چون که من سخت می کوئنم و زیاد به خود فشارمی آورم که تو را بازم. به خود فشار می آورم هنگامی که می بینم تو کا» به تردید می افتی و آن گاه از خوردن غذا سر باز می زنی.
 
‏ببه فئمده؟ غذا خوب نیست؟ در تمام این مدتی که تو نبردی من به دقت آن را تهیه کرده کذانئت ام آهسته و آرام دم بکنئد. شاید نئکرئنی قدری زیاد ننده و نئیرینی آن دلت را می زند یا شاید مقدار زیادتری از جان خود را در آن ویغته ام.در اندیشه ام، به عقب برمی کردم وبه آن چه تهیه کرده ام خیره می شوم و به نئکفت در می أیم: آیا تمام این کارها بیهود» بوده است؟ احاس های لرزان من به بی علاقکی تو پی برد»اند. و این مرا به هراس می افکند وخشمگینم هر«´د
 
‏از خود می پرسم این همان مرد است، مرد من، مرد سیاهی که من با چنان میل و علاقه ئی آمدنش را به خانه خوشامد کفتح؟ از زمانی که تو بازکشته ئی هر روز از نزدیک نکاهت می کنم. می بینم که عظمت تو به آرامش، طفره، و انزوا مبدل نند» است. خاموشنی منی ننئینی و منتظر می مانی و فکا> می کنی درحالی که من ترکیبات لازم را فراهم می آورم. در حالی که می کوشم از تو یک مرد بازم. ودر تمام این مدت چنین می فماید که تو از انتظارخوینئی راضی هستی.
 
‏مرد سیاه؟ مردهن؟ من سوکند خورده بودم که تا می توانم به حفظ او نگهداری تو، خودم، ما، کمک کنم. اما... هرکن... نه به این مووت. اما این واهش نبرده است. خدای گرامی... الله عزیز... درین بی علاقکی او به من ور
 
  
*صفحه ۵۹
+
[[رده:کتاب جمعه ۲۶]]
+
[[رده:گیل ستوکس]]
‏کمک کن. خواهش می کنم، فکذار که کوشش من به لار رود!
+
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
‏زمان می گذرد و ین دمیدهای تازه پیدا می کنم. برای تسلای خودم می گریم که تو تنها به وقت احتیاج داری، فمین _ فقط وقت و زمان،با وجود این، این ابر بدشکون پیوسته بر بالای سر ما کمین کر>» است، زیرا که تو هر جیزی را از خود دور کرده ای، حتی مرا. اکنون آن ابر با غرش تندر تر کیده است. قطرات درشت و سیاه باران فرو می ویزد و من در حوضچنه های سیا» ناامیدی غوطه می زنم. زیرا که دمیدهای تو و آرزو های من أیکر یکی نیستنا.
+
[[رده:کتاب جمعه]]
‏ای مرد سیاه، تو کجائی؟ بازو انت را پیش آر. هدایتم کن. زیرا که همه جا تاریک فی ظلمانی است. به دلداری و تسلای تو نیاز دارم. نیاز دارم قوت قلبم دهی که آن جه با این فئور و حدت در راهننی مبارزه می کنم واقعی است، و آن چه ازآن تو یا من نیست به زودی، در آینده ئی نه چندان دور، از آن ما خواهأ شد.
 
‏به سبب درماندکیم و به خاطر ألتنکیم خشم در درونم طغیان می کند و در
 
‏حالی که به فرزندان سیاه جوان مان می اندیشم سراسر وجودم را فرا می کیرأ. آن ها خود را به من می چپ نند و گواه پریئنانی مننأ؟ وبا چهره های گرد جوینده و دتمت های کوچک خود می کونئند به من نیرو دهنأ، و آهسته می گویند به تو نیاز أاریم و دوستت می أاریم.
 
‏قلب من ۰ ‏پار» بار» شده و درد مندانه خون از آن جاری است در حالی
 
‏که می بینم بسرهای تو نگاهم می کنند و به خستگیم پی می برند. اکنون چه می توانم بکریم؟ من آن ها را از زمانی بس دراز برای بازکشت تو آماده کرد» بودم. با تهدید آن ها به بازگشت تو، بی تابی ها و کج خلقی های شان را ساکت و گریه های آمیخته به ناله شان را خاموشنی کرده بودم. اکنون چه می توانم به آن ها بکریم؟ به آن ها چه می توانم بکریم تا مغزهای کوچک آن ها را که عقل و خردی بیش از سن شان دارنا آرام کنم. به آن ها گفته ام که ۰ ‏تو انسانی تازه شده ای. کاملأ تغییر کرده ای. به آن ها گفته ام که تو اکنون یک مردی! آری، به آن ها گفته ام که تو اکنون قدرت آن را داری که بر جهان فرمان برانی، که جهان اکنون از آن تو است که در اختیار خود بکیری وحفظ و نکهداریش کنی. غر ورت کجا ست، سیاهیت کجا ست، زیبائیت کجا ست؟ این ها چه شده اند؟
 
‏مرء سیا»، مرد من، گوننی کن: آ یا ما أیکر مانند کزشته چیز مئنترکی فداریم؟ آ یا جیز «یگری جز نام خویش فداریم؟ و حتی این هم دگر از آن ما
 
 
*صفحه ۶۰
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۵۴

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰

گیل ستوکس*


‏من تو را پذیرا شده‌ام، تو را پس گرفته‌ام. تو را در آغوش گرفته‌ام، با وضع ترحم‌انگیز تو همدردی کرده‌ام، زیرا که می‌دانم آن‌ها چه گونه از تو استفاده و سوءاستفاده کرده‌اند. من کوشیده‌ام از سوگ و زاری خویش دست بردارم و سازگاریم با خطاها و کوتاهی‌های تو، تو را پاره‌ئی از من کرده است. من خوشحال بودم که تو را باز یافته‌ام، و خوشحال که تو می‌خواستی بازگردی. خوشحال که با انتخاب آزاد خویش می‌توانم تو را پذیرا شوم.

اینک ما اینجا هستیم، من و تو، و در سیاهی خویش یکدیگر را دوست می‌داریم. من هر روز تو را برمی‌انگیزم و به‌‌جلو می‌رانم و تو را درین کار، که اقدام مشترک ماست، بیش‌تر دوست می‌دارم. به‌‌تو می‌نگرم، و تو زیبائی. تو هم‌چون کرهٔ زمینی که در برابر وزش باد، رگبار باران، و قرص آتشین خورشید محکم و استوار ایستاده است. و با ومف این، پس از آن که با هم غذا خورده‌ایم، با هم قدم زده‌ایم، و با هم عشق ورزیده‌ایم سردی و سرخوردگی به‌‌طریقی، به‌‌شیوه‌‌ئی، به‌‌درون ما دارد راه پیدا می‌کند. ‏ تو وابسته‌ئی، بسیار وابسته، به‌‌انگیزش‌های من، به‌‌اندیشه‌های من، به‌‌رؤیاهای من، و من چه خوشحالم که تو این چنین به‌من نیاز داری. من با شوق و شعف از بشقاب انگیزش به‌تو غذا می‌دهم و می دانم که برای تو دشوار است که خود این کار را بکنی. اما تو گاه سبب می شوی که بازوان من خسته شوند چون که من سخت می‌کوشم و زیاد به‌خود فشار می‌آورم که تو را بسازم. به‌‌خود فشار می‌آورم هنگامی که می‌بینم تو گاه به‌‌تردید می‌افتی و آن ‌گاه از خوردن غذا سر باز می‌زنی.

‏چه شده؟ غذا خوب نیست؟ در تمام این مدتی که تو نبودی من به‌‌دقت آن را تهیه کرده گذاشته‌ام آهسته و آرام دم بکشد. شاید شکرش قدری زیاد شده و شیرینی آن دلت را می‌زند یا شاید مقدار زیادتری از جان خود را در آن ریخته‌ام. در اندیشه‌ام، به‌‌عقب برمی‌گردم و به‌‌آن‌چه تهیه کرده‌ام خیره می‌شوم و به‌‌شگفت در می‌آیم؛ آیا تمام این کارها بیهوده بوده است؟ احساس‌های لرزان من به‌‌بی‌علاقگی تو پی برده‌اند. و این مرا به‌‌هراس می‌افکند وخشمگینم می‌دارد!

‏از خود می‌پرسم این همان مرد است، مرد من، مرد سیاهی که من با چنان میل و علاقه‌ئی آمدنش را به‌‌خانه خوشامد گفتم؟ از زمانی که تو بازگشته‌ئی هر روز از نزدیک نگاهت می‌کنم. می‌بینم که عظمت تو به‌‌آرامش، طفره، و انزوا مبدل شده است. خاموش می‌نشینی و منتظر می‌مانی و نگاه می‌کنی در حالی که من ترکیبات لازم را فراهم می‌آورم. در حالی که می‌کوشم از تو یک مرد بسازم. ودر تمام این مدت چنین می‌نماید که تو از انتظارخویش راضی هستی.

‏مرد سیاه؟ مردِمن؟ من سوگند خورده بودم که تا می‌توانم به‌‌حفظ و نگهداری تو، خودم، ما، کمک کنم. اما... هرگز... نه به‌‌این صورت. اما این راهش نبوده است. خدای گرامی... الـله عزیز... درین بی‌علاقگیِ او به‌‌من کمک کن. خواهش می کنم، نگذار که کوشش من به‌‌هدر رود!

‏زمان می‌گذرد و من امیدهای تازه پیدا می‌کنم. برای تسلای خودم می‌گویم که تو تنها به‌‌وقت احتیاج داری، همین - فقط وقت و زمان - با وجود این، این ابر بدشگون پیوسته بر بالای سر ما کمین کرده‌است، زیرا که تو هر چیزی را از خود دور کرده‌ای، حتی مرا. اکنون آن ابر با غرش تندر ترکیده‌ است. قطرات درشت و سیاه باران فرو می‌ریزد و من در حوضچه‌های سیاه ناامیدی غوطه می‌زنم. زیرا که امیدهای تو و آرزو های من دیگر یکی نیستند.

ای مرد سیاه، تو کجائی؟ بازوانت را پیش آر. هدایتم کن. زیرا که همه جا تاریک و ظلمانی است. به‌‌دلداری و تسلای تو نیاز دارم. نیاز دارم قوت قلبم دهی که آن چه با این شور و حدّت در راهش مبارزه می‌کنم واقعی است، و آن چه ازآن تو یا من نیست به‌‌زودی، در آینده‌ئی نه چندان دور، از آن ما خواهد شد.

‏به سبب درماندگیم و به‌‌خاطر دلتنگیم خشم در درونم طغیان می‌کند و در ‏حالی که به‌‌فرزندان سیاه جوان‌مان می‌اندیشم سراسر وجودم را فرا می گیرد. آن‌ها خود را به‌‌من می‌چسپانند و گواه پریشانی منند؛ و با چهره‌های گردِ جوینده و دست‌های کوچک خود می کوشند به‌‌من نیرو دهند، و آهسته می گویند به‌‌تو نیاز داریم و دوستت می‌داریم.

‏قلب من پاره پاره شده و دردمندانه خون از آن جاری است در حالی ‏که می‌بینم پسرهای تو نگاهم می‌کنند و به‌‌خستگیم پی می‌برند. اکنون چه می‌توانم بگویم؟ من آن‌ها را از زمانی بس دراز برای بازگشت تو آماده کرده بودم. با تهدید آن‌ها به‌‌بازگشت تو، بی‌تابی‌ها و کج‌خلقی‌های‌شان را ساکت و گریه‌های آمیخته به‌‌ناله‌شان را خاموش کرده بودم. اکنون چه می‌توانم به‌‌آن‌ها بگویم؟ به‌‌آن‌ها چه می‌توانم بگویم تا مغزهای کوچک آن‌ها را که عقل و خردی بیش از سن‌شان دارند آرام کنم. به‌‌آن‌ها گفته‌ام که ‏تو انسانی تازه شده‌ای. کاملأ تغییر کرده‌ای. به‌‌آن‌ها گفته‌ام که تو اکنون یک مردی! آری، به‌‌آن‌ها گفته‌ام که تو اکنون قدرت آن را داری که بر جهان فرمان برانی، که جهان اکنون از آن تو است که در اختیار خود بگیری وحفظ و نگهداریش کنی. غرورت کجاست، سیاهیت کجاست، زیبائیت کجاست؟ این‌ها چه شده‌اند؟

‏مرد سیاه، مردِ من، گوش کن! آیا ما دیگر مانند گذشته چیز مشترکی نداریم؟ آیا چیز دیگری جز نام خویش نداریم؟ و حتی این هم دیگر از آن ما نیست.


پاورقی

*^ Gail Stokes، یکی از نویسندگان جوان مجلات سیاهان در آمریکا و یکی از زنان فعال سیاه در مبارزات ضد تبلیغات نژادی.