شهید: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید با '[[Image:32-102.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۰۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفح…' ایجاد کرد) |
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه) |
||
(۱۷ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
[[Image:32-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱]] | [[Image:32-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱]] | ||
− | {{ | + | |
+ | '''محسن حسام:''' | ||
+ | |||
+ | |||
+ | دیگر نمیدانستند چکار باید بکنند. هر روز صبح اول وقت پا میشدند و پیاده و سواره همه جای شهر را زیر پا میگذاشتند. بههر جائی که فکرشان میرسید سرمیزدند. این را میدیدند، آن را میدیدند، نامه سفارشی میبردند، پول میریختند، قالیچه زیر پایشان را هدیه میدادند، اما هیچ خبری نمیشد. فقط وعده و وعید بود. | ||
+ | |||
+ | هم زن و هم مرد در هول و ولا بهسر میبردند. دیگر غذا معنی نداشت، خواب و نمیدانم دیدن قوم و خویشها معنی نداشت. | ||
+ | |||
+ | مرد از آن روز دیگر بهسر کار نرفت. مغازهاش را سپرد دست شاگردش. باکش نبود که سر دخلش باشد یا نباشد، جنسش فروش برود یا نرود. دیگر پا توی مغازه نمیگذاشت. | ||
+ | |||
+ | زن هم همینطور بود. حال و روزش بهتر ازمرد نبود. دیگر بعد از آن شب بهیاد نداشت پایش را تو آشپزخانه گذاشته باشد. یا دستی بهمبلها و صندلیها کشیده باشد. خانه را کثافت برداشته بود، ولی زن عین خیالش نبود. | ||
+ | |||
+ | زن اوائل نمازی میخواند. دعائی میخواند. ماه رمضان که میآمد بابنیهٔ ضعیفی که داشت چند روزی روزه میگرفت. گاه یک توک پا – سرش که خلوت میشد البته – سری بهمسجد و منبر میزد. پای صحبت آقا مینشست. شبهای جمعه بهاصرار مردش او را بهشابدوالعظیمی، قمی جائی میبرد. | ||
+ | |||
+ | اما حالا زن از همه چیز افتاده بود. هفته بههفته یک رکعت نماز هم نمیخواند. اصلاً یادش رفته بود پای منبر آقا چه شنیده. | ||
+ | |||
+ | زن بهحال خود نبود. هر چه بهدستش میرسید میخورد و میپوشید و یک چیزی هم بهمردش هم میداد. | ||
+ | |||
+ | قوم و خویشها اوائل میترسیدند پا تو خانهشان بگذارند. اما زن و مرد بهدیدن بعضیها که روشان حساب میکردند میرفتند وتوصیهئی چیزی میگرفتند، اما فایدهئی نکرده بود. ساواکیها اوائل راه نمیدادند. با خشونت ردشان میکردند و میگفتند همچو کسی اینجا نیست. گاه سرشان هوار میزدند. گاه هُلشان میدادند. زن و مرد اوائل میترسیدند. دست و پایشان را گم میکردند. زیرلب چیزی میگفتند و راهشان را میکشیدند و میرفتند. اما دوباره روز بعد درست کلّهٔ سحر پیدایشان میشد. ساواکیها تا چشمشان بهآنها میافتاد سگرمههاشان بههم میآمد. رو ترش میکردند و بهسربازها میگفتند یک جوری دست بهسرشان کنند. ساواکیها میدانستند چه کار باید بکنند. زن و مرد که بهنرمی سؤال میکردند، کلفت بارشان میکردند. و پیش میآمد که بهتخم چپ اسب حضرت عباس حوالهشان میدادند. مرد یکی دو بار باشان دست بهیقه شد. و حتی یک بار با صدای بلند گفت که چه بلائی سر پسرش آوردهاند، که زن رسید و جداشان کرد. بعد زن دامن ساواکیها را چسبید و ازشان خواست بگذارند یک جوری بروند تو. اما نمیشد. ساواکیها هم اگر میخواستند نمیشد. گرچه زن و مرد همیشه شناسنامههاشان همراهشان بود و گاه یک نامهٔ سفارشی از کیک مثلاً. اما نمیشد، هیچ جوری نمیشد راضیشان کرد بگذارند بروند تو. ساواکیها گاه که زن بهگریه میافتاد شُل میشدند. گاه بهنرمی و گاه بهتندی حالیشان میکردند که خوب است بروند پی کارشان و دیگر این طرفها آفتابی نشوند؛ که این جا نیست و اگر بود میشد یک جوری دیدش حتماً. زن میگفت همین جاست، میداند، از کیک شنیده است. بعد نامه را از زیر چادرش میکشید بیرون. نامه، مچاله و کثیف و چرب شده بود بس که زن آن را روزها در دستهای عرق کردهاش گرفته بود. | ||
+ | |||
+ | مرد این جور وقتها از زن فاصله میگرفت. انگار نمیخواست زنش را ببیند که خودش را آن طور جلو ساواکیها کوچک میکند. دستها را بهپشت میانداخت و انگشتها را بههم میپیچاند، سرش را زیر میانداخت و شیب نرم تپه را بالا و پائین میرفت و گاه گوشهٔ چشمی بهآنها میانداخت. زن این جور وقتها همیشه اوائل تندخو میشد، از کوره در میرفت، اما بعد که بیاعتنائی و سرسختیشان را میدید کوتاه میآمد، نرم میشد، عقبنشینی میکرد، و دست آخر، وقتی که پاک نومید میشد بهگریه میافتاد. مرد گریهٔ زن را که میدید دیگر طاقت از دست میداد. پا تند میکرد خودش را بهزن میرساند، بازویش را میگرفت میکشیدو بهتندی میگفت که بس کند. که بروند خانه. زن اما بازویش را از دست مرد میکشید بیرون و چند قدمی دنبال ساواکیها راه میافتاد. ساواکیها این را که میدیدند میرفتند پشت در، زیر سایه سار درختها میایستادند. زن اما دست بردار نبود. مرد هرچه میگفت که بیفایده است، زن بهگوش نمیگرفت. چادر از روی سرش میسرید روی شانهاش. ساعتی گریان و گیسو پریشان زیر هرم آفتاب میایستاد و دور و بر آن درِ بزرگ پرسه میزد. بعد که پاهایش بیقوه میشد و تنش عرق میکرد برمیگشت بهطرف مردش که همچنان بیهیچ توقفی شیب تپه را بالا و پائین میرفت. | ||
+ | |||
+ | خانه که میآمدند، زن دیگر جانی نداشت، بیتابی میکرد و میافتاد روی زمین و از حال میرفت و بعد که بههوش میآمد دوباره شروع میکرد. مرد سعی میکرد آرامش کند. اما مگر میشد. زن تا شب همچنان بیتابی میکرد. تازه شب که میآمد، حالش بدتر میشد. توی اتاقها میگشت و او را بهنام صدا میکرد و میگفت بویش را میشنود. میگفت صدایش را میشنود. میگفت حضورش را حس میکند. میرفت توی اتاقش و همه چیزهایش را میبوسید و میبوئید و بعد از خود بیخود میشد. مینشست جلو عکس و روی صورتش دست میکشید. بعد گیسو پریشان میکرد، مویه میکرد، مشت بر سینه میکوبید و مصیبت میخواند. گیسوانش را چنگه چنگه میکند. آن گاه آرام میشد، جوری که میگفتی سنگ شده. بعد خیره میشد بهجای نامعلومی. یکهو تنش را میپیچاند و اززمین کنده میشد و راه میافتاد تو اتاقها و او را بهنام صدا میزد. آن قدر توی اتاقها پیِ چیز موهومی میگشت تا از حال میرفت. | ||
+ | |||
+ | شش ماههٔ اول این گونه گذشت. در شش ماههٔ دوم هم زن و هم مرد فرق کرده بودند. سخت و مقاوم شده بودند. دیگر گوششان بهچیزی بدهکار نبود. دیگر با کسی آمد و رفت نداشتند. روز و شبشان معلوم نبود چهطور میگذشت. خانهشان همیشه ساکت و خلوت بود. چراغها اغلب خاموش بود و از توی خانه صدائی نمیآمد. کسی نمیدانست آنها تو خانه چه کار میکنند. بهچه مشغولند. بوی گند خانه را برداشته بود. نمیشد تو آشپزخانه پا گذاشت. زباله و غذای مانده از اینجا و آنجا کپه شده بود. حیاط پر از برگ درختانی بود که باد تکانده بودشان، باغچه خشکیده بود، آب حوض کثیف شده بود، و لایهٔ ضخیم سیاهی سطح آن را پوشانده بود. خانه بوی نا میداد. | ||
+ | |||
+ | هر روز عصر، در گرگ و میش هوا، مانند اشباحی از خانه بیرون میزدند. در که پشت سرشان بسته میشد، دیگر همسایهها تا شب آنها را نمیدیدند. دیگر کسی آن طرفها آفتابی نمیشد. حتی قوم و خویشها. هیچ وقت نشده بود دستی را ببینند که بهسوی زنگ در دراز شده باشد. | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | شش ماههٔ دوم این گونه گذشت. در طول این ماهها، آنها بارها و بارها ساعتها زیر هُرم آفتاب تابستان یا در هوای زمهریر زمستان پشت در بزرگ میایستادند و با ساواکیها جنگ سردشان را ادامه میدادند. ساواکیها دیگر چیزی نمیگفتند. انگار بهآنها عادت کرده بودند. حتی گاهی میشد که ساواکیها – البته هوا که گرم بود – پشت در گم میشدند و چند لحظه بعد با پارچ آبی پیداشان میشد. زن اما هیچ گاه آب از دستشان ننوشید. گرچه گاه پیش میآمد که داشت از زور تشنگی از پا میافتاد. قلبش میگرفت و از زور گرما نفس نفس میزد. اما همهٔ اینها نمیتوانست زن را وادارد که جرعهئی آب از دستشان بنوشد. زن بوتهٔ خشکی را میمانست که وسط کویری از خاک بهدر آمده باشد، چشم در چشم آسمان بدوزد و همچنان سرسخت با گلبرگها و پرچم سرخ، سرش را سوی آفتاب بگیرد و لحظهئی حتی پشت خم نکند. | ||
+ | |||
+ | در سال دوم ساواکیها مجبور شدند چیزی بگویند. زن و مرد دیگر نمیخواستند دست خالی برگردند. آنها او را میخواستند. زنده یا مردهاش را و هیچ چیزی نمیتوانست از آنجا دورشان کند. جوری که ساواکیها دست آخر مجبور شدند بگویند یک زمانی اینجا بوده اما حالا دیگر نیست. پس از یک سال و اندی، این اولین بار بود که زن و مرد توانسته بودند از ساواکیها چیزی دربیاورند. حالا دیگر میشد امیدی بست. میشد گفت پس هست و هنوز نفس میکشد. گیرم هیچ گاه چشمشان بهاو نیفتد. تنها چیزی که برایشان مهم بود، بودن او بود. حالا هر جا که میخواست باشد. سال دوم این گونه گذشت. با این امید که او هنوز هست و باقی است و میشود روزی، نه چندان دور، صورتش را بهچشم دید و صدایش را بهگوش شنید. | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | در سال سوم اما دیگر طاقت زن و مرد تمام شده بود. در طول این ماههای طولانی آنها فقط دل خوش کرده بودند بهاین که یک بار، فقط یک بار، او را ببینند. در سال سوم قوم و خویشها پشت در خانهشان آفتابی شدند و شبها صدای پچپچ همراه با صدای ناله و ضجه از درون خانه بهگوش میرسید. | ||
+ | |||
+ | دیگر نمیشد چند ماهی زن و مرد را دید که کلّهٔ سحر از خانه بیرون زده باشند. گرچه از توی خانه گاه صدائی شنیده میشد و گاه کسانی بهدور از چشم همسایهها بهدرون خانه میخزیدند و هوا که سیاه میشد چون اشباح شبانه از خانه میآمدند بیرون و در سیاهی شب از نظر گم میشدند. | ||
+ | |||
+ | در طول این ماههای سرد طولانی مرد چند باری ازخانه بیرون زد. اما زن را کسی ندید و صدایش را کسی نشنید و کسی ندانست که آیا توی خانه هست یا نیست، و مرد هیچ وقت در آمد و رفتش با همسایهها کلامی نگفت. | ||
+ | |||
+ | بهار که آمد، هوا که اندکی گرم شد، در یک روز گرم آفتابی زن و مرد از خانه بیرون زدند. زن، از ریخت افتاده رو خودش تا شده بود و رنگ چهرهاش سفید میزد. مرد بازوی زن را گرفته بود و زن در کنارش لق لق میخورد. | ||
+ | |||
+ | ساواکیها اول زن را بهجا نیاوردند. اما مرد را که با او دیدند در خطوط چهرهاش دقیق شدند و دانستند که همان آشنای همیشگی است. زن حالا میخواست بداند چه بر سر او آمده است. ساواکیها روزهای اول چیزی نمیگفتند، لب از لب باز نمیکردند. روزهای بعد اما جور دیگری شد، ساواکیها با تردید و بهزمزمه یک چیزهائی گفتند. گفتند که تقصیر خودش بوده، چیزی نمیخورده، مریضی چیزی بوده و از این قبیل حرفها. زن و مرد اما میگفتند این طور نیست، که او پیش از آن که بهاینجا بیاورندش بنیهٔ خوبی داشته و حتی یک بار پیش دکتر نرفته بوده. ساواکیها سرشان را تکان میدادند و میرفتند پشت در و از نظر پنهان میشدند. | ||
+ | |||
+ | ساعتی بعد پیداشان میشد، با شتاب بهسویشان میآمدند، سر دستی چیزی میگفتند و راهشان را میکشیدند میرفتند. | ||
+ | |||
+ | زن و مرد اما میخواستند بدانند. رو در روی ساواکیها میایستادند و زن با آن تن چزیدهاش درخت سرمازدهئی را میمانست که بیرون در نشانده باشند. از جایش جنب نمیخورد. دست آخر ساواکیها مجبور شدند بگویند رگهایش را با تیغ زده یا حولهئی تو حلقش چپانده یا با طنابی خودش را از سقف حلقآویز کرده یا قرصی چیزی بلعیده است. | ||
+ | |||
+ | زن و مرد اما میگفتند این طور نیست. میگفتند او را میشناسند. بزرگش کردهاند و میدانند هیچ وقت همچو کاری نمیکند. ساواکیها چیزی نمیگفتند. لب میفشردند و بهآنها پشت میکردند و میرفتند پشت در، زیر سایه سار درختها میایستادند و با همدیگر پچ پچ میکردند. | ||
+ | |||
+ | بعد برمیگشتند و میگفتند وقتی او نیست چه فایده دارد که هر روز بیایند. | ||
+ | |||
+ | زن و مرد اما میآمدند. هر روز میآمدند پشت در میایستادند و ساواکیها را ورانداز میکردند و گاه زن سرک میکشید که آن تو را ببیند. | ||
+ | |||
+ | ساواکیها از این کار آنها خوششان نمیآمد. پشت در اگر میایستادند یا مینشستند اشکالی نداشت، ولی آن تو را حق نداشتند ببینند یا سرک بکشند. این کارشان را دیگر نمیبخشیدند و گاه بهآنها میتوپیدند و دست بهپشتشان میزدند و ازجلو در دورشان میکردند. اما مگر میشد آنها را تاراند یا کاری کرد که دیگر بهآنجا برنگردند؟ | ||
+ | |||
+ | روزهای دیگر که زن و مرد از ساواکیها ناامید شدند بهدیگران رو میآوردند. دیگرانی که چون آنها میآمدند ساعتی پشت در بزرگ این پا و آن پا میکردند و دست آخر ساواکیها میخواندندشان تو. آنها میکوشیدند بهزن و مرد نزدیک شوند. زن و مرد اما راه نمیدادند. گیج و گنگ بودند. اصلاً بهحال خود نبودند و اغلب خاموش بودند و خیره نگاهشان میکردند. | ||
+ | |||
+ | روزهای بعد، از در بزرگ که تو میرفتند، وقتی برمیگشتند بهسوی آنها میآمدند. دست بهشانههاشان میزدند و از سر تأسف سر تکان میدادند و راهشان را میکشیدند میرفتند. | ||
+ | |||
+ | زن و مرد اما چیزی بهگوش نمیگرفتند. دیگر آب از سرشان گذشته بود. و آنها این را میدانستند. جوانترها وقتی از در بزرگ بیرون میآمدند لب فرو میبستند و چیزی نمیگفتند. اما پیرترها این چیزها حالیشان نبود. میگفتند آخرش که چی؟ بالاخره باید بهشان گفت که دیگر آمدنشان بیفایده است. دست آخر همانها بودند که روزی آن حقیقت دردناک را بهزن و مرد گفتند. یک جوری حالیشان کردند که او دیگر نیست، خوب است فراموشش کنند بروند دنبال زندگیشان. | ||
+ | |||
+ | اما نه زن و نه مرد نمیتوانستند بههمین سادگی از او بگذرند، چون در آن صورت دیگر چیزی نداشتند بهاش دل خوش کنند. تنها یاد او و این که او هنوز هست زنده نگهشان میداشت و قلبشان را میتپاند. و این چیزی بود که جوانترها دریافته بودند و بهپیرترها میتوپیدند که این چه کاری است میکنند. پیرترها که خود بیطاقت شده بودند میگفتند کارشان درست بوده و میبایستی روزی کسی این را بهآنها میگفت. پس چه بهتر که خودشان این را بهآنها بگویند. | ||
+ | |||
+ | زن ومرد اما حرفشان را بهگوش نمیگرفتند. گرچه دو سه روزی پیداشان نشد. جوانترها بهپیرترها میتوپیدند که دیدید چه کار کردید. شما با این حرفهاتان آنها را کشتید. زن و مرد اما نمرده بودند و این برای جوانترها خیلی عجیب بود. سه روز بعد دوباره سرو کلّهشان پشت درِ بزرگ پیدا شد و بهپیرترها گفتند که در اشتباهند. او هنوز زنده است. پیرترها میگفتند او زنده نیست. از همان هفتهٔ اول که آوردندش از دست رفته بود. جوانترها اما سخت از کوره در میرفتند. وقتی فکرش را میکردند که آنها سه سال تمام شب و روز زیر آفتاب و باران آنجا آمده بودند و ساعتها پشت در ایستاده بودند و جنگ سردشان را با ساواکیها ادامه داده بودند قلبشان میخواست از جا کنده شود. دندان روی هم میسائیدند و میگفتند این درست نیست. حالا که او تنها معنای زندگیشان است پس بگذارید بههوای او زنده باشند. بگذارید فکر کنند که او همان طور پشت در است و میشود امید بست که روزی بهچشم ببینندش، گیرم که آن روز هیچ وقت نیاید. | ||
+ | |||
+ | پیرترها میگفتند نه، باید گفت و خلاصشان کرد. | ||
+ | |||
+ | زن و مرد اما در دنیای دیگری سیر میکردند. گوششان از این حرفها پر شده بود. دیگر چیزی را باور نمیکردند. آنها جز چهرهٔ روشن او تصویر دیگری در ذهن نداشتند. تصویر دیگری اصلاً بهذهنشان راه پیدا نمیکرد. در تمام جهان فقط او بود که پشت در انتظار آنها را میکشید. | ||
+ | |||
+ | ساواکیها این را که میدیدند از کوره در میرفتند. بهزن و مرد تشر میزدند که از آنجا بروند. بروند یک جای دیگر، جائی که شاید بتوانند او را پیدا کنند. | ||
+ | |||
+ | اما زن و مرد فکر میکردند او اینجاست. پشت در بزرگ، و جز این چیز دیگری بهذهن راه نمیدادند. | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | هنوز اگر گذارت بهآنجا بیفتد، پشت آن در بزرگ، زیر هُرم آفتاب یا زیر باران سمج میتوانی آنها را ببینی که مثل دو سایه شیب تپه را بالا و پائین میروند. زن لقلق میخورد. مرد خاموش بازویش را چسبیده است و گاه برمیگردد بهدر بزرگ گوشهٔ چشمی میاندازد. ساواکیها پشت در، زیر سایه سار درختها ایستادهاند و گاه سرک میکشند و آنها را میپایند. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{چپچین}} | ||
+ | از مجموعهٔ ملاقاتیها | ||
+ | {{پایان چپچین}} | ||
+ | {{لایک}} | ||
+ | |||
[[رده:کتاب جمعه ۳۲]] | [[رده:کتاب جمعه ۳۲]] | ||
+ | [[رده:قصه]] | ||
+ | [[رده:محسن حسام]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۴۱
محسن حسام:
دیگر نمیدانستند چکار باید بکنند. هر روز صبح اول وقت پا میشدند و پیاده و سواره همه جای شهر را زیر پا میگذاشتند. بههر جائی که فکرشان میرسید سرمیزدند. این را میدیدند، آن را میدیدند، نامه سفارشی میبردند، پول میریختند، قالیچه زیر پایشان را هدیه میدادند، اما هیچ خبری نمیشد. فقط وعده و وعید بود.
هم زن و هم مرد در هول و ولا بهسر میبردند. دیگر غذا معنی نداشت، خواب و نمیدانم دیدن قوم و خویشها معنی نداشت.
مرد از آن روز دیگر بهسر کار نرفت. مغازهاش را سپرد دست شاگردش. باکش نبود که سر دخلش باشد یا نباشد، جنسش فروش برود یا نرود. دیگر پا توی مغازه نمیگذاشت.
زن هم همینطور بود. حال و روزش بهتر ازمرد نبود. دیگر بعد از آن شب بهیاد نداشت پایش را تو آشپزخانه گذاشته باشد. یا دستی بهمبلها و صندلیها کشیده باشد. خانه را کثافت برداشته بود، ولی زن عین خیالش نبود.
زن اوائل نمازی میخواند. دعائی میخواند. ماه رمضان که میآمد بابنیهٔ ضعیفی که داشت چند روزی روزه میگرفت. گاه یک توک پا – سرش که خلوت میشد البته – سری بهمسجد و منبر میزد. پای صحبت آقا مینشست. شبهای جمعه بهاصرار مردش او را بهشابدوالعظیمی، قمی جائی میبرد.
اما حالا زن از همه چیز افتاده بود. هفته بههفته یک رکعت نماز هم نمیخواند. اصلاً یادش رفته بود پای منبر آقا چه شنیده.
زن بهحال خود نبود. هر چه بهدستش میرسید میخورد و میپوشید و یک چیزی هم بهمردش هم میداد.
قوم و خویشها اوائل میترسیدند پا تو خانهشان بگذارند. اما زن و مرد بهدیدن بعضیها که روشان حساب میکردند میرفتند وتوصیهئی چیزی میگرفتند، اما فایدهئی نکرده بود. ساواکیها اوائل راه نمیدادند. با خشونت ردشان میکردند و میگفتند همچو کسی اینجا نیست. گاه سرشان هوار میزدند. گاه هُلشان میدادند. زن و مرد اوائل میترسیدند. دست و پایشان را گم میکردند. زیرلب چیزی میگفتند و راهشان را میکشیدند و میرفتند. اما دوباره روز بعد درست کلّهٔ سحر پیدایشان میشد. ساواکیها تا چشمشان بهآنها میافتاد سگرمههاشان بههم میآمد. رو ترش میکردند و بهسربازها میگفتند یک جوری دست بهسرشان کنند. ساواکیها میدانستند چه کار باید بکنند. زن و مرد که بهنرمی سؤال میکردند، کلفت بارشان میکردند. و پیش میآمد که بهتخم چپ اسب حضرت عباس حوالهشان میدادند. مرد یکی دو بار باشان دست بهیقه شد. و حتی یک بار با صدای بلند گفت که چه بلائی سر پسرش آوردهاند، که زن رسید و جداشان کرد. بعد زن دامن ساواکیها را چسبید و ازشان خواست بگذارند یک جوری بروند تو. اما نمیشد. ساواکیها هم اگر میخواستند نمیشد. گرچه زن و مرد همیشه شناسنامههاشان همراهشان بود و گاه یک نامهٔ سفارشی از کیک مثلاً. اما نمیشد، هیچ جوری نمیشد راضیشان کرد بگذارند بروند تو. ساواکیها گاه که زن بهگریه میافتاد شُل میشدند. گاه بهنرمی و گاه بهتندی حالیشان میکردند که خوب است بروند پی کارشان و دیگر این طرفها آفتابی نشوند؛ که این جا نیست و اگر بود میشد یک جوری دیدش حتماً. زن میگفت همین جاست، میداند، از کیک شنیده است. بعد نامه را از زیر چادرش میکشید بیرون. نامه، مچاله و کثیف و چرب شده بود بس که زن آن را روزها در دستهای عرق کردهاش گرفته بود.
مرد این جور وقتها از زن فاصله میگرفت. انگار نمیخواست زنش را ببیند که خودش را آن طور جلو ساواکیها کوچک میکند. دستها را بهپشت میانداخت و انگشتها را بههم میپیچاند، سرش را زیر میانداخت و شیب نرم تپه را بالا و پائین میرفت و گاه گوشهٔ چشمی بهآنها میانداخت. زن این جور وقتها همیشه اوائل تندخو میشد، از کوره در میرفت، اما بعد که بیاعتنائی و سرسختیشان را میدید کوتاه میآمد، نرم میشد، عقبنشینی میکرد، و دست آخر، وقتی که پاک نومید میشد بهگریه میافتاد. مرد گریهٔ زن را که میدید دیگر طاقت از دست میداد. پا تند میکرد خودش را بهزن میرساند، بازویش را میگرفت میکشیدو بهتندی میگفت که بس کند. که بروند خانه. زن اما بازویش را از دست مرد میکشید بیرون و چند قدمی دنبال ساواکیها راه میافتاد. ساواکیها این را که میدیدند میرفتند پشت در، زیر سایه سار درختها میایستادند. زن اما دست بردار نبود. مرد هرچه میگفت که بیفایده است، زن بهگوش نمیگرفت. چادر از روی سرش میسرید روی شانهاش. ساعتی گریان و گیسو پریشان زیر هرم آفتاب میایستاد و دور و بر آن درِ بزرگ پرسه میزد. بعد که پاهایش بیقوه میشد و تنش عرق میکرد برمیگشت بهطرف مردش که همچنان بیهیچ توقفی شیب تپه را بالا و پائین میرفت.
خانه که میآمدند، زن دیگر جانی نداشت، بیتابی میکرد و میافتاد روی زمین و از حال میرفت و بعد که بههوش میآمد دوباره شروع میکرد. مرد سعی میکرد آرامش کند. اما مگر میشد. زن تا شب همچنان بیتابی میکرد. تازه شب که میآمد، حالش بدتر میشد. توی اتاقها میگشت و او را بهنام صدا میکرد و میگفت بویش را میشنود. میگفت صدایش را میشنود. میگفت حضورش را حس میکند. میرفت توی اتاقش و همه چیزهایش را میبوسید و میبوئید و بعد از خود بیخود میشد. مینشست جلو عکس و روی صورتش دست میکشید. بعد گیسو پریشان میکرد، مویه میکرد، مشت بر سینه میکوبید و مصیبت میخواند. گیسوانش را چنگه چنگه میکند. آن گاه آرام میشد، جوری که میگفتی سنگ شده. بعد خیره میشد بهجای نامعلومی. یکهو تنش را میپیچاند و اززمین کنده میشد و راه میافتاد تو اتاقها و او را بهنام صدا میزد. آن قدر توی اتاقها پیِ چیز موهومی میگشت تا از حال میرفت.
شش ماههٔ اول این گونه گذشت. در شش ماههٔ دوم هم زن و هم مرد فرق کرده بودند. سخت و مقاوم شده بودند. دیگر گوششان بهچیزی بدهکار نبود. دیگر با کسی آمد و رفت نداشتند. روز و شبشان معلوم نبود چهطور میگذشت. خانهشان همیشه ساکت و خلوت بود. چراغها اغلب خاموش بود و از توی خانه صدائی نمیآمد. کسی نمیدانست آنها تو خانه چه کار میکنند. بهچه مشغولند. بوی گند خانه را برداشته بود. نمیشد تو آشپزخانه پا گذاشت. زباله و غذای مانده از اینجا و آنجا کپه شده بود. حیاط پر از برگ درختانی بود که باد تکانده بودشان، باغچه خشکیده بود، آب حوض کثیف شده بود، و لایهٔ ضخیم سیاهی سطح آن را پوشانده بود. خانه بوی نا میداد.
هر روز عصر، در گرگ و میش هوا، مانند اشباحی از خانه بیرون میزدند. در که پشت سرشان بسته میشد، دیگر همسایهها تا شب آنها را نمیدیدند. دیگر کسی آن طرفها آفتابی نمیشد. حتی قوم و خویشها. هیچ وقت نشده بود دستی را ببینند که بهسوی زنگ در دراز شده باشد.
***
شش ماههٔ دوم این گونه گذشت. در طول این ماهها، آنها بارها و بارها ساعتها زیر هُرم آفتاب تابستان یا در هوای زمهریر زمستان پشت در بزرگ میایستادند و با ساواکیها جنگ سردشان را ادامه میدادند. ساواکیها دیگر چیزی نمیگفتند. انگار بهآنها عادت کرده بودند. حتی گاهی میشد که ساواکیها – البته هوا که گرم بود – پشت در گم میشدند و چند لحظه بعد با پارچ آبی پیداشان میشد. زن اما هیچ گاه آب از دستشان ننوشید. گرچه گاه پیش میآمد که داشت از زور تشنگی از پا میافتاد. قلبش میگرفت و از زور گرما نفس نفس میزد. اما همهٔ اینها نمیتوانست زن را وادارد که جرعهئی آب از دستشان بنوشد. زن بوتهٔ خشکی را میمانست که وسط کویری از خاک بهدر آمده باشد، چشم در چشم آسمان بدوزد و همچنان سرسخت با گلبرگها و پرچم سرخ، سرش را سوی آفتاب بگیرد و لحظهئی حتی پشت خم نکند.
در سال دوم ساواکیها مجبور شدند چیزی بگویند. زن و مرد دیگر نمیخواستند دست خالی برگردند. آنها او را میخواستند. زنده یا مردهاش را و هیچ چیزی نمیتوانست از آنجا دورشان کند. جوری که ساواکیها دست آخر مجبور شدند بگویند یک زمانی اینجا بوده اما حالا دیگر نیست. پس از یک سال و اندی، این اولین بار بود که زن و مرد توانسته بودند از ساواکیها چیزی دربیاورند. حالا دیگر میشد امیدی بست. میشد گفت پس هست و هنوز نفس میکشد. گیرم هیچ گاه چشمشان بهاو نیفتد. تنها چیزی که برایشان مهم بود، بودن او بود. حالا هر جا که میخواست باشد. سال دوم این گونه گذشت. با این امید که او هنوز هست و باقی است و میشود روزی، نه چندان دور، صورتش را بهچشم دید و صدایش را بهگوش شنید.
***
در سال سوم اما دیگر طاقت زن و مرد تمام شده بود. در طول این ماههای طولانی آنها فقط دل خوش کرده بودند بهاین که یک بار، فقط یک بار، او را ببینند. در سال سوم قوم و خویشها پشت در خانهشان آفتابی شدند و شبها صدای پچپچ همراه با صدای ناله و ضجه از درون خانه بهگوش میرسید.
دیگر نمیشد چند ماهی زن و مرد را دید که کلّهٔ سحر از خانه بیرون زده باشند. گرچه از توی خانه گاه صدائی شنیده میشد و گاه کسانی بهدور از چشم همسایهها بهدرون خانه میخزیدند و هوا که سیاه میشد چون اشباح شبانه از خانه میآمدند بیرون و در سیاهی شب از نظر گم میشدند.
در طول این ماههای سرد طولانی مرد چند باری ازخانه بیرون زد. اما زن را کسی ندید و صدایش را کسی نشنید و کسی ندانست که آیا توی خانه هست یا نیست، و مرد هیچ وقت در آمد و رفتش با همسایهها کلامی نگفت.
بهار که آمد، هوا که اندکی گرم شد، در یک روز گرم آفتابی زن و مرد از خانه بیرون زدند. زن، از ریخت افتاده رو خودش تا شده بود و رنگ چهرهاش سفید میزد. مرد بازوی زن را گرفته بود و زن در کنارش لق لق میخورد.
ساواکیها اول زن را بهجا نیاوردند. اما مرد را که با او دیدند در خطوط چهرهاش دقیق شدند و دانستند که همان آشنای همیشگی است. زن حالا میخواست بداند چه بر سر او آمده است. ساواکیها روزهای اول چیزی نمیگفتند، لب از لب باز نمیکردند. روزهای بعد اما جور دیگری شد، ساواکیها با تردید و بهزمزمه یک چیزهائی گفتند. گفتند که تقصیر خودش بوده، چیزی نمیخورده، مریضی چیزی بوده و از این قبیل حرفها. زن و مرد اما میگفتند این طور نیست، که او پیش از آن که بهاینجا بیاورندش بنیهٔ خوبی داشته و حتی یک بار پیش دکتر نرفته بوده. ساواکیها سرشان را تکان میدادند و میرفتند پشت در و از نظر پنهان میشدند.
ساعتی بعد پیداشان میشد، با شتاب بهسویشان میآمدند، سر دستی چیزی میگفتند و راهشان را میکشیدند میرفتند.
زن و مرد اما میخواستند بدانند. رو در روی ساواکیها میایستادند و زن با آن تن چزیدهاش درخت سرمازدهئی را میمانست که بیرون در نشانده باشند. از جایش جنب نمیخورد. دست آخر ساواکیها مجبور شدند بگویند رگهایش را با تیغ زده یا حولهئی تو حلقش چپانده یا با طنابی خودش را از سقف حلقآویز کرده یا قرصی چیزی بلعیده است.
زن و مرد اما میگفتند این طور نیست. میگفتند او را میشناسند. بزرگش کردهاند و میدانند هیچ وقت همچو کاری نمیکند. ساواکیها چیزی نمیگفتند. لب میفشردند و بهآنها پشت میکردند و میرفتند پشت در، زیر سایه سار درختها میایستادند و با همدیگر پچ پچ میکردند.
بعد برمیگشتند و میگفتند وقتی او نیست چه فایده دارد که هر روز بیایند.
زن و مرد اما میآمدند. هر روز میآمدند پشت در میایستادند و ساواکیها را ورانداز میکردند و گاه زن سرک میکشید که آن تو را ببیند.
ساواکیها از این کار آنها خوششان نمیآمد. پشت در اگر میایستادند یا مینشستند اشکالی نداشت، ولی آن تو را حق نداشتند ببینند یا سرک بکشند. این کارشان را دیگر نمیبخشیدند و گاه بهآنها میتوپیدند و دست بهپشتشان میزدند و ازجلو در دورشان میکردند. اما مگر میشد آنها را تاراند یا کاری کرد که دیگر بهآنجا برنگردند؟
روزهای دیگر که زن و مرد از ساواکیها ناامید شدند بهدیگران رو میآوردند. دیگرانی که چون آنها میآمدند ساعتی پشت در بزرگ این پا و آن پا میکردند و دست آخر ساواکیها میخواندندشان تو. آنها میکوشیدند بهزن و مرد نزدیک شوند. زن و مرد اما راه نمیدادند. گیج و گنگ بودند. اصلاً بهحال خود نبودند و اغلب خاموش بودند و خیره نگاهشان میکردند.
روزهای بعد، از در بزرگ که تو میرفتند، وقتی برمیگشتند بهسوی آنها میآمدند. دست بهشانههاشان میزدند و از سر تأسف سر تکان میدادند و راهشان را میکشیدند میرفتند.
زن و مرد اما چیزی بهگوش نمیگرفتند. دیگر آب از سرشان گذشته بود. و آنها این را میدانستند. جوانترها وقتی از در بزرگ بیرون میآمدند لب فرو میبستند و چیزی نمیگفتند. اما پیرترها این چیزها حالیشان نبود. میگفتند آخرش که چی؟ بالاخره باید بهشان گفت که دیگر آمدنشان بیفایده است. دست آخر همانها بودند که روزی آن حقیقت دردناک را بهزن و مرد گفتند. یک جوری حالیشان کردند که او دیگر نیست، خوب است فراموشش کنند بروند دنبال زندگیشان.
اما نه زن و نه مرد نمیتوانستند بههمین سادگی از او بگذرند، چون در آن صورت دیگر چیزی نداشتند بهاش دل خوش کنند. تنها یاد او و این که او هنوز هست زنده نگهشان میداشت و قلبشان را میتپاند. و این چیزی بود که جوانترها دریافته بودند و بهپیرترها میتوپیدند که این چه کاری است میکنند. پیرترها که خود بیطاقت شده بودند میگفتند کارشان درست بوده و میبایستی روزی کسی این را بهآنها میگفت. پس چه بهتر که خودشان این را بهآنها بگویند.
زن ومرد اما حرفشان را بهگوش نمیگرفتند. گرچه دو سه روزی پیداشان نشد. جوانترها بهپیرترها میتوپیدند که دیدید چه کار کردید. شما با این حرفهاتان آنها را کشتید. زن و مرد اما نمرده بودند و این برای جوانترها خیلی عجیب بود. سه روز بعد دوباره سرو کلّهشان پشت درِ بزرگ پیدا شد و بهپیرترها گفتند که در اشتباهند. او هنوز زنده است. پیرترها میگفتند او زنده نیست. از همان هفتهٔ اول که آوردندش از دست رفته بود. جوانترها اما سخت از کوره در میرفتند. وقتی فکرش را میکردند که آنها سه سال تمام شب و روز زیر آفتاب و باران آنجا آمده بودند و ساعتها پشت در ایستاده بودند و جنگ سردشان را با ساواکیها ادامه داده بودند قلبشان میخواست از جا کنده شود. دندان روی هم میسائیدند و میگفتند این درست نیست. حالا که او تنها معنای زندگیشان است پس بگذارید بههوای او زنده باشند. بگذارید فکر کنند که او همان طور پشت در است و میشود امید بست که روزی بهچشم ببینندش، گیرم که آن روز هیچ وقت نیاید.
پیرترها میگفتند نه، باید گفت و خلاصشان کرد.
زن و مرد اما در دنیای دیگری سیر میکردند. گوششان از این حرفها پر شده بود. دیگر چیزی را باور نمیکردند. آنها جز چهرهٔ روشن او تصویر دیگری در ذهن نداشتند. تصویر دیگری اصلاً بهذهنشان راه پیدا نمیکرد. در تمام جهان فقط او بود که پشت در انتظار آنها را میکشید.
ساواکیها این را که میدیدند از کوره در میرفتند. بهزن و مرد تشر میزدند که از آنجا بروند. بروند یک جای دیگر، جائی که شاید بتوانند او را پیدا کنند.
اما زن و مرد فکر میکردند او اینجاست. پشت در بزرگ، و جز این چیز دیگری بهذهن راه نمیدادند.
***
هنوز اگر گذارت بهآنجا بیفتد، پشت آن در بزرگ، زیر هُرم آفتاب یا زیر باران سمج میتوانی آنها را ببینی که مثل دو سایه شیب تپه را بالا و پائین میروند. زن لقلق میخورد. مرد خاموش بازویش را چسبیده است و گاه برمیگردد بهدر بزرگ گوشهٔ چشمی میاندازد. ساواکیها پشت در، زیر سایه سار درختها ایستادهاند و گاه سرک میکشند و آنها را میپایند.
از مجموعهٔ ملاقاتیها