نخستین همکاری من با برتولت برشت: تفاوت بین نسخهها
جز («نخستین همکاری من با برتولت برشت» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بیپایان) [move=sysop] (بیپایان))) |
|||
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۴: | سطر ۴: | ||
[[Image:4-090.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۰]] | [[Image:4-090.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۰]] | ||
[[Image:4-091.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۱]] | [[Image:4-091.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۹۱]] | ||
− | |||
− | |||
سطر ۱۶: | سطر ۱۴: | ||
== دیداری در دانمارک == | == دیداری در دانمارک == | ||
− | سرگرم ترجمهٔ نمایشنامهٔ '''مادر | + | سرگرم ترجمهٔ نمایشنامهٔ '''مادر{{نشان|2}}''' Die Mutter بودم. پیش از آن، در دانمارک، برشت را بهندرت میشناختند و این اندک آشنائی را نیز نمایشنامهٔ '''اپرای شندرغازی{{نشان|3}}''' او فراهم آورده بود. نمایشنامهئی که برای جامعهٔ دانمارک تازگی داشت؛ تشریح مبارزهٔ طبقاتی با زبانی چنین ساده و بهگونهئی چنین زیبا. |
ترجمهٔ '''مادر''' کار سادهئی نبود و من [که درنظر داشتم آن را با همکاری کارگران بهصحنه برم] سخت درگیر آن بودم. میدانم که مترجمان آثار برشت - در سراسر دنیا - رنجی را که من تحمّل کردهام متحمّل خواهند شد و بار مسؤولیت سنگینی را بهخاطر برگرداندن زبان او بر دوش خواهند کشید. | ترجمهٔ '''مادر''' کار سادهئی نبود و من [که درنظر داشتم آن را با همکاری کارگران بهصحنه برم] سخت درگیر آن بودم. میدانم که مترجمان آثار برشت - در سراسر دنیا - رنجی را که من تحمّل کردهام متحمّل خواهند شد و بار مسؤولیت سنگینی را بهخاطر برگرداندن زبان او بر دوش خواهند کشید. | ||
سطر ۵۹: | سطر ۵۷: | ||
:«... آه، پرچم گروه نمایش کارگران | :«... آه، پرچم گروه نمایش کارگران | ||
− | در شهر قدیمی کپنهاگ!...» | + | :در شهر قدیمی کپنهاگ!...» |
او پرچم را در گوشهٔ آن زیرزمین متروک از یاد نبرده بود. | او پرچم را در گوشهٔ آن زیرزمین متروک از یاد نبرده بود. | ||
سطر ۷۷: | سطر ۷۵: | ||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] | ||
[[رده:کتاب جمعه ۴]] | [[رده:کتاب جمعه ۴]] | ||
+ | [[رده:مقاله]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۶ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۴۸
نخستین همکاری من با برتولت برشت[۱]
نوشتهٔ: روث برلُو Ruth Berlau
ترجمهٔ: ابوالحسن وندهور (وفا)
دیداری در دانمارک
سرگرم ترجمهٔ نمایشنامهٔ مادر[۲] Die Mutter بودم. پیش از آن، در دانمارک، برشت را بهندرت میشناختند و این اندک آشنائی را نیز نمایشنامهٔ اپرای شندرغازی[۳] او فراهم آورده بود. نمایشنامهئی که برای جامعهٔ دانمارک تازگی داشت؛ تشریح مبارزهٔ طبقاتی با زبانی چنین ساده و بهگونهئی چنین زیبا.
ترجمهٔ مادر کار سادهئی نبود و من [که درنظر داشتم آن را با همکاری کارگران بهصحنه برم] سخت درگیر آن بودم. میدانم که مترجمان آثار برشت - در سراسر دنیا - رنجی را که من تحمّل کردهام متحمّل خواهند شد و بار مسؤولیت سنگینی را بهخاطر برگرداندن زبان او بر دوش خواهند کشید.
در مورد اشعار نمایشنامه بهبزرگترین شاعر دانمارک روی آوردم؛ او بیش از حدّ تغزلی و سخت جدّی میاندیشید، روی هر مصراع میانمان کشمکش در میگرفت و مشکل هنگامی فزونی مییافت که لازم میآمد اشعار را با موسیقی مناسبی که هانس ایزلر Hanns Eisler برای اشعار نوشته بود جفت و جور کنیم. ضمن نامهئی مشکلاتم را برای برشت تشریح کردم. در پاسخم نوشت: «در جریان تمرین بسیاری چیزها تغییر خواهد کرد، فعلاً بهتر است بهتمرین بچسبی، بعداً خواهی دید که کارگرانت خودشان همه چیز را تغییر خواهند داد. آیا مادر[۴] میتواند بخواند؟»
زنی که قرار بود نقش مادر دانمارکی ما را ایفاء کند کارگری بود که در یک ایستگاه بزرگ راهآهن پلهها را میشست. در گروه ما همه جور کارگری (با تخصصها و حرفههای گوناگون) بهچشم میخورد که بیشترشان نیز بیکار بودند. از بس صبح تا شام برای پیدا کردن کار پرسه میزدند قیافهشان بهمراتب رنجورتر و خستهتر از کسانی بهنظر میآمد که کاری دارند و استثمارگران تمام روز شیرهشان را میکشند. بسیاری از آنان بهاین خاطر میآمدند که از کار تئاتر خوششان میآمد، عدهئی بهاین خاطر میآمدند که شایع شده بود محل کار ما گرم است و قهوه و ساندویچ میدهیم. پیش از شروع تمرین اغلب چندتائی کمونیست هم حضور داشتند که تعدادشان همیشه در پایان تمرین زیادتر میشد. این اتفاق همیشه وقتی با اثری از برشت سروکار داری رخ میدهد: هنر مبارز و انقلابی او نه تنها تماشاگران که بازیگران را هم بهسوی ما میکشد. چه بسیار از همین افراد که در اسپانیا جنگیدند. چهار تن از آنان در خاک سرخ و خونین اسپانیا مدفون شدند و آنان که بازگشتند برای دیگران گفتند که چگونه «بریگادهای بینالمللی» سرودههای انقلابی برشت را بههنگام مبارزه برعلیه ایادی فرانکو Franco - پیش از رسیدن بهمادرید Madrid بهبیست و هفت زبان مختلف میخواندند.
تمرینها
پیش از این نمایشنامههای بسیاری را با همکاری کارگران بر صحنه برده بودم. نخستین نمایشنامه از این دست، اثری بود که خود ملوانان نوشته بودند. اما هرگز بهچنین توجهی [از سوی کارگران] برنخورده بودم. ـ دلمردگیها بهتدریج از میان رفت و ما توانستیم همچنان بهکارمان ادامه دهیم. اما ضمن تمرین من دچار تردید شدم، یا بهتر بگویم کم و بیش برایم محقق شد روالی که پیش گرفتهام نادرست است؛ من جز آنچه در تئاتر سلطنتی بهروال سنّتی آموخته بودم با روش دیگری آشنائی نداشتم و همچنان بدان عمل میکردم.
از این رو راهی پنج ساعته را بهسوی سوندبورگ Svendborg پیش گرفتم و بهبرشت پیوستم. بهمنظور تمرین، زیرزمینی اجاره کردم که بعدازظهرها در آنجا گرد میآمدیم. تمرینهای ما چنان بهسرعت پیش رفت که بهزودی، هم بهاتاقهای بیشتری نیاز پیدا کردیم هم بهدستگاه نمایش فیلم و اسلاید.
لکن این دستگاه خراب بود و البته این تنها وسیلهئی نبود که چنین بود.
همهٔ افراد گروه، از این که نویسنده را از نزدیک خواهند دید بهشوق آمده بودند و کارها بهگونهئی پیش میرفت که پیش از آن هرگز سابقه نداشت؛ آنچه پیشتر در موردش تصمیم گرفته بودیم بهدست فراموشی سپرده شد و همهٔ کوششها تنها متوجه این مسئله گردید که چیز مناسبی برای مشاهدهٔ نویسندهٔ اثر تدارک ببینیم.
برشت در حالی که سیگار معروفش را بر لب و کلاه همیشگیش را بر سر داشت در گوشهئی ایستاده بود و در آن زیرزمین، من نخست صدای خندهاش را شنیدم. او زمانی طولانی، در حالی که بهیکی از افراد گروه اشاره میکرد بهقهقهه خندید.
وقتی نزدش رفتم بهنجوا گفت: «مضحک میشود وقتی کارگران بخواهند نقش هنرپیشهها را بازی کنند.» و افزود: «اما غمانگیز است وقتی هنرپیشهها نمیتوانند نقش کارگران را ایفاء کنند.»
فوراً دریافتم که همه چیز از بیخ و بن اشتباه است.
بهاین ترتیب همه چیز را از نو شروع کردیم. برشت دانمارکی نمیدانست و آنچه را که مورد نظرش بود عملاً بهکارگران نشان میداد. آنان از او پیروی میکردند و بهزودی همه آشکارا متوجه این نکته شدند که بهمحض این که حرکات و اشاراتِ چهره و بدن، کنش و رفتار بازیگر، و عملکرد گروهی، در مسیری درست جریان پیدا کرد پاسخهای لازم آسانتر بهدست آمد.
کارگران فوراً موضوع را دریافتند و از این پس، خود آنان، بهمجردی که یکیشان دچار لغزش و اشتباه میشد بهاش میخندیدند. سرانجام بهجائی رسیدیم که هرکس اشتباه میکرد خودش بهخودش میخندید. در این لحظه بود که برشت فریاد زد: «خیلی خوب است که کسی بتواند بهخودش بخندد!»
اما بعد بهخانه رفت و در شعری با عنوان «سخنی با کارگر - بازیگران دانمارکی دربارهٔ هنر دیدار و مشاهده» بر ما نفرین فرستاد. اقدام بههیچ کاری برای برشت جنبهی «وقتکشی» نداشت. همیشه بهنوعی میتوانست هر چیزی را اینجا یا آنجا بهکار برد...
پیوسته آنچه را که مینوشتم نشانش میدادم و او آگاهم میکرد که: «قراردادی و قصهگونه است، باید مسایل را بیشتر شرح و بسط بدهی.» و یکبار اندرزم داد: «خواندن شعر- بهویژه برای جوانان و کارگران - دشوار است. اگر موقعیتی بهدستت آمد که در این زمینه کار کنی توضیح بده که چرا این یا آن مطلب را نوشتهام، بهاین ترتیب فهم مطلب بهمراتب آسانتر میشود...»
بهخصوص از وقتی که هیتلر کتابهایش را بهآتش کشیده بود بیشتر ابراز علاقه میکرد که خوانندگان نوپای ما با او و افکارش آشنا شوند، حتی آنهائی که نامش را هم نشنیده بودند. مایل بود چهرهئی محبوب و مردمی باشد و وجودش چون سلاحی در مبارزات تودهئی بهکار آید.
آن شامگاه و در آن زیرزمین اتفاق فوقالعادهئی رخ داد. شاید برشت این رخداد را نیز چیزی قراردادی و قصهگونه عنوان کرده باشد اما من مایلم ماجرا را در حدّ توانائیم برایتان تشریح کنم:
برشت که در تمام لحظات تمرین سراپا دقّت و توجه بود ناگهان حضور ذهنش را از دست داد. او سرش را اندکی برگردانده بود و خیره بهگوشهئی مینگریست. نمیتوانم بگویم چه مدت در این حال بود، اما بهرحال آنقدر بود که ما همه احساس نگرانی کردیم. کمکم همهٔ سرها بدان سو برگشت. پس از چندی برشت آرام سرش را بهسوی ما گرداند ولی چنان بود که گوئی ما را نمیبیند. او پیش ما نبود، از ما بسیار دور بود. دانستم کجاست. وقتی بهخود آمد گفت: «بسیار خوب، ادامه بدهیم.» او ابداً حیرت ما و گریهٔ آرام یک زن یهودی از آلمان گریخته را ندید. تمرین ادامه یافت.
در گوشهٔ زیرزمین پرچم سرخی بهدیوار تکیه داشت: او با هموطنانش بود. با هموطنان رنجدیدهاش، و با پرچم سرخی که دیگر جائی بهچشم نمیآمد، امّا در آن لحظه اینجا بود، زیر این تکه از زمین. همان پرچمی که در ماه مه بهاهتزاز درآمد و بهخاطر سربلندیش قهرمانانی واقعی جان باختند.
چندی پس از آن که او ناگزیر بهفرار از دانمارک شده بود و در امریکا گرم کار بود این دو سطر را در یکی از اشعارش یافتم:
- «... آه، پرچم گروه نمایش کارگران
- در شهر قدیمی کپنهاگ!...»
او پرچم را در گوشهٔ آن زیرزمین متروک از یاد نبرده بود.
اینها را از آن رو برایتان باز میگویم تا مبادا همه چیز را بهچشمی عادی بنگرید - تا با چشمی بهپرچم بنگرید متفاوت با چشمان مردمی که در آن زیرزمین بدان نگریستند؛ بسیاری از دانمارکیها تنها هنگامی عشق بهپرچم را آموختند که هیتلر دانمارک را نیز مورد تجاوز قرار داده بود.
۱۳-۸-۱۹۶۰
پاورقیها
- ^ بهنقل از Neues Deutschland در مجموعهٔ «برشت، از دیدگاه آنان که میشناختندش» Brecht, As They Knew Him انتشارات لارنس و ویشارت. لندن ۱۹۷۵ ص ۸۹ تا ۹۳.
- ^ از این اثر دو ترجمه بهزبان فارسی در دست است.
- ^ زیرچاپ بهوسیلهی انتشارات مازیار، بهترجمهی نگارنده.
- ^ نقش اصلی نمایشنامه.