فرخی، شاعر مسلکی: تفاوت بین نسخهها
جز (ربات: تغییر خودکار متن (-:::::::::::::::::<nowiki>***</nowiki> +{{ستاره}})) |
جز |
||
(۱ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۱ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۵۰: | سطر ۱۵۰: | ||
[[رده:م. ع. سپانلو]] | [[رده:م. ع. سپانلو]] | ||
[[رده:کتاب جمعه ۳]] | [[رده:کتاب جمعه ۳]] | ||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] | ||
+ | [[رده:مقاله]] | ||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۱ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۲۳
رستاخیز، چهل سال پس از مرگ
این روزها نوبت فرخی یزدی است. او احیاء شده است، در ترانهها، در سرودهای انقلابی، در شاهدمثالها که سخنگویان میآورند. چه کسی فکر میکرد شعرهای شاعر مقتول بهاقتضاهای چنین روزگاری پاسخ دهد؟ حتی پس از گشایش شهریور سال بیست هم فرخی اینچنین مطرح نشد. از او، از سلوک اجتماعی و از سرنوشت دردناکش نوشتند، امّا پنداری «ادبیات سیاسی» او زمانهئی مناسبتر میجست. و اکنون فرخی چهل سال پس از مرگش رستاخیز خود را بهچشم میبیند.
***
فرخی نیز چون عارف و عشقی و بهار فرزند انقلاب مشروطه است. امّا او بر شاخهای دیگر رسته است. در اِزای افکار لیبرالی معاصرانش، فرخی از چشمهٔ تفکر سوسیالیستی نوشیده است، گرچه معرفت او خام است، امّا شاعر شکفتگی شعرش را بدان مدیون است. نیز در اثر اوست که ما نخستین بار از فرهنگ اصطلاحات و تعابیری که سالها بعد ادبیات سیاسی چپ را انباشت نشانهها میبینیم. فرخی همپای بنیانگذاری حزب عدالت بهاین اصطلاحات رسید، آنگاه که نثر سیاسی و مسلکی رسولزاده، یا رسالات سلطانزاده و نمایشنامههای گریگور یقیکیان آغاز بهساختمان یک فرهنگ سیاسی مسلکی کرده بود.
با این همه توانایی فرخی در صورتهای تغزلی و نیز عشق عمومیش بهوطن و آزادی بهاو جنبهٔ «شاعر ملی» داده است. و از این لحاظ با ناظم حکمت شاعر ترک قابل قیاس است که مخالفانش هم شعر او را میخواندند و از آن لذت میبردند.
«حسین مکی» جامع دیوان فرخی مینویسد: «فرخی اقلاً دوازده سال دیر کشته و شهید شده است» با این حال، همین دوازده سال فرصتی است برای بازیافت و آزمون آن نشانهها که برشمردیم. سالی که بهقول راوی حکم مرگ فرخی باید اجرا میشد برابر ۱۳۰۶ است. حیدرخان و خیابانی کشته شدهاند، عشقی به گلولهٔ مزدوران نظمیه از پای درآمده، عارف بهتبعید خفقانبار خود افتاده، بهار در زندان درس مدارا میآموزد، دهخدا یک سر بهکار تحقیق سرگرم است. تحقیق در آثار ازمنهٔ کهن و عصر گرد گرفتن از برقهای عصر برق آغاز شدهاست. سالهایی که جنبش کمشمار امّا بسیار مؤثر و متنفذ چپ در ایران بکلی درهم شکسته است. تخمی که در بنیان دوران انقلابی اجتماعیون - عامیون، حزب عدالت، کنگرهٔ انزلی و اتحادیههای کوچک کارگری کاشته بودند، در این سالها مورد ایلغار وحشتناکی قرار گرفت؛ باغچهای سوخته و بیمنظر از آن باقی ماند، یاران یا گریختند یا توبه کردند یا کشته شدند. باید چند سالی میگذشت تا گروه ۵۳ نفر تقریباً از صفر آغاز کنند، امّا فرخی با پای خود بهدامگاه باز میگردد، نه بینشان میشود نه ساکت، نه بهزیر زمین میرود. پس در واقع دوازده سالی زیادی عمر میکند که البته این را مدیون واپسین تضادهای نیروهای داخلی و خارجی است. فرخی تنها میماند، تنها میجنگد و حتی (پس از پیدایش گروه ۵۳ نفر) تنها میمیرد.
شعرهای او دقیقاً نمایشگر شخصیت اوست که هرگز تزلزل نمیپذیرد. فرخی از آخرین بازماندگان آن سلاله بود که بر زمین موطن خویش پای افشردند. او چند سالی دیگر هم غریب و بییاور، چون آخرین جنگجوی قبیلهٔ آپاچی، مقاومت کرد. راستی را که سزاوار بود در زندان شهربانی بهسال ۱۳۱۸. بهنعش خفه شدهٔ او همچون بازماندهٔ یک تیرهٔ منقرض یا موجودات کرات دیگر نگاه کنند. او بهنام یک وظیفه بهنام وفاداری بهعقیده (نسبت بهعقیده با وفا خواهم بود) چنین زیست، امّا حتماً بهسرنوشت محتوم خود واقف بود که میگفت:
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هرکس اقامت میکند.
در بهار جوانی، بهبوی مشروطه، شهرستان دورافتادهٔ یزد را پاریس عهد انقلاب میانگارد و حکمران را چنان مورد عتاب قرار میدهد که دستور میدهند دهانش را با نخ و سوزن بدوزند. و بهزندانش بیندازند. امّا شاعر متنبه نمیشود، حس وابستگی او بهنهضتی که پا گرفته قویتر است:
آزادی ایران که درختی است کهنسال
ما شاخهٔ نورسته آن کهنه درختیم
پس شاعر بهسواد اعظم متوسل میشود، بهتهران میآید که اگر شبکهٔ بی روحی از مشروطیت هم مانده باشد در همینجاست، و چون در درونش جوششهای پیکار هست (دل زمزمههای انقلابی دارد) بهکار روزنامهنویسی میپردازد. یک مسابقهٔ بزرگ با زمان، با زمان محکم شدن قیدها و فرا رسیدن مرگ.
این مسابقه از سال ۱۳۰۰ آغاز میشود، آغاز روزنامهٔ طوفان بهمدیریت فرخی یزدی کار در روزنامه طوفان مترادف است با آغاز یک دیکتاتوری که بقایای امید را بر اساس برنامهٔ مرتبی جارو خواهد کرد. فرخی که بهقول خود نمیخواهد «تماشاچی روزگار بهتر» باشد، و چون صاحب عقیده است، و چون نجات وطن را در گرو آگاهی زحمتکشان میداند، ناچار با قلمش در کارها درگیر میشود. پس آنجا که عارف و عشقی تمام میکنند، در واقع فرخی آغاز میکند.
آزادی و عدالت
امّا اگر درونمایهٔ اساسی شاعران مشروطه «آزادی» است، مایهٔ اصلی فرخی «عدالت» است و این نه یک مفهوم اخلاقی است، بل اشارهای بهیک برنامهٔ اجتماعی دارد. اساساً در ادبیات دو مفهوم لیبرالیسم و سوسیالیسم در کلمات آزادی و عدالت متراکم یا نمادی شده است. امّا در کنار این مفهوم موضوعات دائمی شعر مشروطه بهزندگی ادامه میدهد: عشق بهوطن و آزادی و تنفر از طبقات و اقشار بهرهکش (مالکان، سران عشایر، زعمای مذهبی، سیاستبازان) که با تعابیر ویژهٔ فرخی بیان میشود. او عوامل استثمار محیط را میکوبد: کارفرما در برابر کارگر، ارباب یا سردار در برابر دهقان، نیز مبارزه علیه خرافاتی که روغن چراغ حکومت را قرنها تأمین کرده است. و اینک فهرست اصطلاحات فرخی است: منفعت صنفی، زحمتکشان، رنجبر، انقلاب تودهئی، صلح جهانی و... او «نکات طوفانی» را در «ستارهٔ شرق» بازگو میکند.
روزنامهٔ طوفان جهتگیری مترقی و در عین حال کمنوسانی را در میان مطبوعات عصر نشان میدهد. در اینجا از احساساتی شدنهای قرن بیستم (روزنامه عشقی) یا از خوشمزگیهای کلی و عام نسیم شمال (روزنامه اشرفالدین حسینی) یا از ملاحظات سیاسی و محافظهکارانهٔ نوبهار (روزنامه محمدتقی بهار) چنان خبری نیست. مبارزهٔ فرخی خطّ مسلکی دارد، هرچند خام. پیکان این مبارزه علیه سردار سپه نشانه میگیرد. فرخی مینویسد: «دنیای ما ناپلئون و نادر نمیپروراند» و بهروشنی آیندهٔ تاریکی را پیشگوئی میکند: «همین که از چندی قبل زمزمهٔ حکومت قدرت بلند شد ما یقین کردیم که برای آتیهٔ این ملت بیهوش و حواس بدبختیهای تازهئی آماده خواهد شد».
امّا چگونه است که علیرغم توقیفهای مکرر طوفان، فرخی در گذر آن سالها زنده میماند؟ نخست اینکه هنوز در هیأت حاکمه تضاد وجود دارد، کابینهها ائتلافی است، همچنان که خطاب فرخی اغلب بهوزرای سوسیالیست است. ثانیاً حمله او بهمرکز قدرت یعنی سردار سپه اغلب در پرده صورت میگیرد. ثالثاً در تسویه حسابی که بهنام جمهوری خواهی پیش آمد، فرخی همان اقبال عارف را داشته است. او نیز بهنام ترقیخواهی نمیتوانست مخالفت اصولی با جمهوری داشته باشد. همه اینها فیصله یافتن کارش را بهسالها بعد میاندازد. دستگاه هم فکر میکند خواهد توانست بهنوعی او را بهکار بگیرد و سرش را جایی بند کند. زیرا هنوز آن دوران نرسیده که حکومت بهترین طرز مواجهه با مخالفان را، نه ترضیه، بلکه سرکوب قطعی آنان بداند. فرخی که «طرفدار بلشویکها» شناخته شده در رژیمی که بهپیوستگی با انگلستان شده است امّا در آغاز کارش روابط حسنهای با شوروی نوپا دارد، عامل بهمعنایی خواهد بود.
فال انقلاب
از اینروست که طوفان را میبندند امّا بهفرخی امکان میدهند که بهعنوان یکی از دو نمایندهٔ اقلیت در مجلس شورای اسلامی حضور یابد. شاید فرخی نیز میپندارد که میتواند از این کرسی میراث مبارزاتی مدرس و مصدق را ادامه دهد. رباعیاتش که اضطراب او را بههنگام رأی شماری نشان میدهد، حاکی است که چهقدر موضوع را جدی گرفته بود.
در همین ایام است، و در آخرین پردههای نمایش، که فرخی بهنام نمایندهٔ مطبوعات ایران از سوی دولت اجازه مییابد که در جشن دهمین سالگرد انقلاب اکتبر شرکت کند. اینبار فرخی شنیدهها را با دیدهها میسنجد. شور عظیم سازندگی جمهوری جوان در آن ایام بر هر ناظر بیطرفی تأثیر مینهاد، چه برسد بهفرخی که خود شورها در سر داشت و خوابها برای کشورش میدید، و برای آن «فال انقلاب» میگرفت. او طرفدار انقلاب جهانی است:
دارند در انظار ملل حق حیات
آن قوم که انقلاب خونین کردند
او بهمسلک خود اعتقادی لایزال دارد:
انگشت قضانامهٔ گیتی چو ورق زد
سردفتر آن مسلک برجستهٔ ما بود
امّا فال، نیک درنمیآید. تعادل نیروها بهسمت دیگری متمایل است، جمهوری جوان آشکارا از دخالت در سرنوشت نیروهای طرفدار خویش در مشرقزمین سر باز میزند [۱] بازی دموکراسی هم بهپایان میرسد و روزنامهنویسی هم. (تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمیکنم یاد). فرخی بهتجربهٔ عینی دریافته است که چگونه پارلمان و بنیادهای مشروطیت پوک و تهی شده، و میبیند که در مطبوعات حتی کلمه «کارگر» نیز سانسور میشود. سرانجام از دست نمایندگان حکومتی در مجلس کتک میخورد و بهعنوان نداشتن امنیت جانی مجلس را ترک میکند با این نتیجهگیری قهری که:
ز «انتخاب» چو کاری نمیرود از پیش
به پورِ کاوه بگو فکر «انقلاب» کند.
و پیش از جدائی قطعی از یک زندگی متزلزل بار دیگر بر عقیده خود تأکید میکند:
ابنای بشر که زادهٔ بوالبشرند
آن تودهٔ اصل زارع و کارگرند
صنف دگری معاونند آنها را
باقی همه جمع فرعی و مفتخورند.
فرخی بار سفر میبندد و پنهانی بهمسکو و از آنجا بهاروپا میرود. گویا در مجلهٔ «پیکار» علیه حکومت استبداد مینویسد. با فقر و نداری سر میکند. و سرانجام فریب وزیر رضاشاهی «تیمورتاش» را میخورد. او مثل ماهی که بهآب نیازمند است بههوای میهنی احتیاج دارد. از تیمورتاش تأمین جانی میگیرد و بهایران برمیگردد.
شاعر زیر تیغ حکومت
حالا فرخی زیر تیغ حکومت نشسته است، او یک گروگان است. محیط نیز تغییر کرده، محیط ۱۳۱۲ قبرستان کاملی است. همه روزنها کور شده است. فرخی بیکار و بدهکار است. از همنشینی با او میترسند. سایهٔ مأموران تأمینات همه جا در پی اوست. رئیس نظمیه (آیرم) بهشاعر بیکار پیشنهاد گرفتن شغلی در ادارهٔ نظمیه میکند. قبول این شغل نشان خواهد داد که شاعر سر بهراه آورده است. لازم نیست یادآوری کنیم که پاسخ فرخی بهاین پیشنهاد چه بوده است. او در همان شب دهندوختن، انتخاب خود را کرده بود. و خطاب بهسرمایهداران چنین میسراید:
کهنه رند لات و لوتِ خانه بر دوشیم ما
بهترین کار برای حفظ جان، سکوت بود. امّا فرخی متوقف نماند. شعرهای تازهاش دست بهدست میگردد و همچنان از حق حیات ملّت، بیداری تودههای استثمارشده و انقلاب خونین مینویسد.
پس از ردّ پیشنهاد، فرخی از نگاه حکومتیان مرده حساب میشود، حکومت نمیخواهد رسماً تضمین خود را نقض کند، امّا بهانه بسیار است. فرخی بهنام یک بدهکار بهزندان میافتد. زندان ثبت آخرین فرصتی است که بهشاعر دادهاند و چون او همچنان بر مواضع خود پا میفشارد و زندانیان حکومت «ذات اقدس» را تبلیغ میکند، زندانها امتداد مییابند... بهشهربانی و حبس تاریک قصر. فرخی خودکشی میکند، و چون نجاتش میدهند شعری را که بهنام خداحافظی سروده بهپرونده «اسائه ادب بهمقام سلطنت» میافزایند.
شاعر در محاکمهٔ فرمایشی سکوت میکند «قضاوت نهائی با ملت است». او حاضر بهسازش نیست. تقریباً مقارن با همین تاریخ، بهار از تبعیدگاهش در همدان پیشنهاد تقدیم قصیدهٔ مدحیه و تقاضای عفو در حضور ذات اقدس را میپذیرد و جان بهدر میبرد.
از دست پافشاری خود فرخی افتاد
در ورطهای که هیچ امید خلاص نیست.
او در سلولهای تاریک و نمناکش دانسته بود که ارتجاع دست از سرش برنخواهد داشت. سرنوشت صدها شکنجه دیده و گم و گور شده را مرتب بهچشمش میکشیدند، و او در میان راندگان و منحرفان اجتماع میسرود که:
جوهرم هست و برش دارم و ماندم بهغلاف
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال.
زندگی را چون مرگ تدریجی ادامه میدهد، و ماه را در لحظههای نادری که بههوای آزاد میرسد بهبزم خیالی خود دعوت میکند و با افسانه شیرین خود را بهخواب میسپارد. شعر میگوید و نومیدانه، در اجتماع کرها، از اصول حیات داد سخن میدهد. بدین طریق چیزی در درون فرخی درهم شکسته است، یک چیز جوان و خلاق. در بهار ۱۳۱۸ زمزمهٔ عفو عمومی بهمناسبت ازدواج ولیعهد در گرفته. فرخی امید کوچکی بهرهایی دارد امّا بیشتر از آن طلب مرگ میکند. فرصت باقیمانده فقط برای این است که محیط مردگان بهسرگذشت او آگاه شود، والّا آن شعلهٔ درونی دیگر خاموش شده است:
گر سواران را مجال بازدید و دیدنیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
سر بهزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که مینالید نیست.
و در فراگرد تحول آینده خود را قانع میکند که «خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد» و از پس این کشمکش امروزی، برای بشر روز خوشی در کار است.
آمپول هوا
شهریور ۱۳۱۸، فرخی با یک زیرشلواری چند شبی را در مستراح زندان گذرانده است. او بیمار و سخت خسته است. چهار نفر وارد سلول میشوند. فرخی، پزشک احمدی – جلاد تسبیح بهدست رضاخان – را میشناسد. مرگ را پذیرفته است. امّا عدم مقاومت در برابر اوباش، وهنی است بر شاعر. در تاریکی متعفن، پیکاری خاموش و نومید در جریان است. دهان فرخی را گرفتهاند. پزشک احمدی آمپول هوا را آماده کردهاست. هوا در رگهای شاعر جاری میشود و او در تشنجی دردناک بهخواب خفقان میرود.
***
امّا افسانهٔ فرخی زنده ماند. غزلهای عاشقانهٔ او میان مردم زمزمه میشد بیآن که اغلب بدانند از کیست.. برخی از بیتهایش بهعنوان شاهد مثال بارها بهکار رفته است که اغلب فکر میکنند بیتی است از شاعری کهن.
باید چهل سال میگذشت تا در انقلابی و در نظامی که فرخی اساساً فکرش را نکرده بود و شاید با برخی مظاهرش مخالف بود نامش زنده شود، و نه تنها نامش، که نخستین بار ادبیات سیاسیش در مقیاسهای وسیع در جامعهٔ انقلابی بهکار رود و آن آوای فروخورده و منکوب شده بهگوش سه نسل بعد برسد که:
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود...
آن زمان که بنهادم سر بهپای آزادی...
اگر خدای بهمن فرصتی دهد یکروز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی...
رساتر چون شود این نالهها فریاد میگردد....
او مغرور به آیندهئی که خواهد آمد و انقلابی که درخواهد گرفت، زندگی خود را فدای فردا میخواست و علیرغم همهٔ ضعفهای انسانیش این نقش را تا بهآخر ادامه داد.
- محمدعلی سپانلو
پاورقی
- ^ برای توضیح مطلب ر.ک به«سردار جنگل» نوشته ابراهیم فخرایی و «نگاهی بهروابط شوروی و نهضت جنگل» نوشتهٔ مصطفی شعائیان.