از خوانندگان ۱۹: تفاوت بین نسخهها
(پایانِ تایپ.) |
|||
سطر ۳: | سطر ۳: | ||
[[Image:19-158.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۸]] | [[Image:19-158.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۸]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
{{گلوله}} '''آقای محمدرضا صفدری''' در مورد اصطلاحات قصههائی که ازایشان چاپ کردهایم (شمارههای [[سیاسَنْبو|۷]] و [[عَلو|۱۴]]) توضیحات زیر را دادهاند: | {{گلوله}} '''آقای محمدرضا صفدری''' در مورد اصطلاحات قصههائی که ازایشان چاپ کردهایم (شمارههای [[سیاسَنْبو|۷]] و [[عَلو|۱۴]]) توضیحات زیر را دادهاند: | ||
سطر ۶۵: | سطر ۶۵: | ||
---- | ---- | ||
+ | |||
پشت میزم نشستهام. احساس میکنم دلم میخواهد یک چیزی بگذارم دهنم. آب نباتی، شکلاتی، بیسکویتی چیزی. همان جور که دارم میجون، از پنجرهٔ روبهرو بهکارگرهای ساختمانی نگاه میکنم. صبحها که میآیم سرِکار، پیداست که آنها از یکی دو ساعت پیش کارشان را شروع کردهاند و عصرها که برمیگردم آنها هنوز مشغول کارند. عجب گرسنگیئی احساس میکنم، مگر میشود این قدر هم کار کرد؟ صبح یک خروار نان و پنیر و کره و مربا و شیر میخورم. بعد هم که میآیم سرِکار، چای و بیسکویت میخورم، گرچه مدام پشت میز نشستهام و نه فکرم را زحمت میدهم و نه جسمم را. امّا آنها هیچی نمیخورند. هیچی دهنشان نمیگذارند. دست کم من که ندیدهام. امّا عجب احساس گرسنگی میکنم! کی ساعتِ یک میشود که با همکاران دیگر برویم چلوکباب. آخ، آن رو بهروئیها چه قدر تیرآهن جابهجا میکنند، چهقدر آجر میاندازند بالا، چه چیزهای سنگینی را با طناب میکشند بالا. عجب خستهام! صبح که میآیم سرکار، جَخ آنها دارند کار میکنند، ساعت یک که میروم رستوران آنها همچنان دارند کار میکنند، من چلوکباب خورده و دوغ خورده و سنگین برمیگردم دفتر آنها هنوز کار میکنند، من کتاب و مجله میخوانم آنها هنوز کار میکنند، من چای میخورم هنوز کار میکنند، من سیگار دود میکنم هنوز کار میکنند. من عجیب خسته و گرسنهام. عصرها، قبل از این که بروم خانه نقشهٔ شام را توی ذهنم مرور میکنم: چه بخورم چه نخورم؟ چلوخورشی کتلتی بیفتکی چیزی. آدمی هستم قانع. فقط فکر اینم که چه کنم سرحال و خوش بنیه باقی بمانم که بازهم توان پشت میز نشستن را داشته باشم. آنها هنوز دارند کار میکنند. من خسته و گرسنهام. امشب شام خوبی خواهم خورد. | پشت میزم نشستهام. احساس میکنم دلم میخواهد یک چیزی بگذارم دهنم. آب نباتی، شکلاتی، بیسکویتی چیزی. همان جور که دارم میجون، از پنجرهٔ روبهرو بهکارگرهای ساختمانی نگاه میکنم. صبحها که میآیم سرِکار، پیداست که آنها از یکی دو ساعت پیش کارشان را شروع کردهاند و عصرها که برمیگردم آنها هنوز مشغول کارند. عجب گرسنگیئی احساس میکنم، مگر میشود این قدر هم کار کرد؟ صبح یک خروار نان و پنیر و کره و مربا و شیر میخورم. بعد هم که میآیم سرِکار، چای و بیسکویت میخورم، گرچه مدام پشت میز نشستهام و نه فکرم را زحمت میدهم و نه جسمم را. امّا آنها هیچی نمیخورند. هیچی دهنشان نمیگذارند. دست کم من که ندیدهام. امّا عجب احساس گرسنگی میکنم! کی ساعتِ یک میشود که با همکاران دیگر برویم چلوکباب. آخ، آن رو بهروئیها چه قدر تیرآهن جابهجا میکنند، چهقدر آجر میاندازند بالا، چه چیزهای سنگینی را با طناب میکشند بالا. عجب خستهام! صبح که میآیم سرکار، جَخ آنها دارند کار میکنند، ساعت یک که میروم رستوران آنها همچنان دارند کار میکنند، من چلوکباب خورده و دوغ خورده و سنگین برمیگردم دفتر آنها هنوز کار میکنند، من کتاب و مجله میخوانم آنها هنوز کار میکنند، من چای میخورم هنوز کار میکنند، من سیگار دود میکنم هنوز کار میکنند. من عجیب خسته و گرسنهام. عصرها، قبل از این که بروم خانه نقشهٔ شام را توی ذهنم مرور میکنم: چه بخورم چه نخورم؟ چلوخورشی کتلتی بیفتکی چیزی. آدمی هستم قانع. فقط فکر اینم که چه کنم سرحال و خوش بنیه باقی بمانم که بازهم توان پشت میز نشستن را داشته باشم. آنها هنوز دارند کار میکنند. من خسته و گرسنهام. امشب شام خوبی خواهم خورد. | ||
سطر ۷۰: | سطر ۷۱: | ||
− | + | ==افروزدم چراغی== | |
+ | |||
+ | افروزدم چراغی در ظلمت | ||
+ | |||
+ | تا بی تو نمانم تنها | ||
+ | |||
+ | آوازت را شنیدم من | ||
+ | |||
+ | در سپیده دم | ||
+ | |||
+ | هنگام انفجار، آغاز هجرت تو | ||
+ | |||
+ | آن دم که درناها | ||
+ | |||
+ | پرواز را | ||
+ | |||
+ | بال گشودند | ||
+ | |||
+ | و آسمان، شفق شد. | ||
+ | |||
+ | وقتی که آخرین غزلم را | ||
+ | |||
+ | در خون سروده بودم | ||
+ | |||
+ | دیگر دمیده بود | ||
+ | |||
+ | خورشید | ||
+ | |||
+ | و خونی گرم میتپید | ||
+ | |||
+ | در قلب خاک. | ||
+ | |||
+ | من میاندیشم بهدریا | ||
+ | |||
+ | میاندیشم، بهجنگل | ||
+ | |||
+ | و بهخلق | ||
+ | |||
+ | میاندیشم | ||
+ | |||
+ | و بهآوازی که در دشت. | ||
+ | |||
+ | بههزاران. گوش کن رفیق! | ||
+ | |||
+ | {{تک ستاره}}{{تک ستاره}}{{تک ستاره}} | ||
+ | |||
+ | اکنون هوائی تازه | ||
+ | |||
+ | گلوگاه بادگیرها را | ||
+ | |||
+ | نوازش میکند | ||
+ | |||
+ | و باد خنیاگر | ||
+ | |||
+ | میوزد | ||
+ | |||
+ | بر دوردست خاک شهیدان | ||
+ | |||
+ | میبینم آفتاب را من | ||
+ | |||
+ | در چشمهایت طالع | ||
+ | |||
+ | و باد خنیاگر فریاد میکشد | ||
+ | |||
+ | ::::::::::ابولقاسم طاهر | ||
+ | |||
نسخهٔ ۲۰ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۴:۳۷
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
• آقای محمدرضا صفدری در مورد اصطلاحات قصههائی که ازایشان چاپ کردهایم (شمارههای ۷ و ۱۴) توضیحات زیر را دادهاند:
۱. سرِشیر آوردن: نوبرش را آوردن.
۲. بازیار: کارش فقط پائیدن محصول نیست. روی زمین کار میکند، میکارد، آب میدهد، درو میکند (با ابزار کاری که متعلق بهارباب است) و ربع تا خمس محصول را بهعنوان مزد برمیدارد.
۳. پایْ پایَک: نرمْ نرمک آمدن، نوکِ پا نوکِ پا رفتن و دزدانه قدم برداشتن.
۴. بوره کشیدن یا باره کشیدن: صدا کردن گاو.
۵. دشتی: مخفف دشتستان نیست، خودش منطقهئی است و مرکز آن خورموج است. دشتستان مرکزش بُرازجان است.
۶. خارِسینه: جناغِ سینه است.
۷. چشمان حقْ نِشسته (که در چاپ یا در دستنوشته ن آن افتاده): چشمی که از ترس و وحشت یا بههنگام مرگ، گرد و برجسته شود و از حدقه بیرون زند.
۸. کاکُل: بهمعنی گُل نیست، گیاهی است سبز و آبدار با برگهائی خوردنی که طعم شوری دارد و در شوره زار میروید.
۹. چاه شیرین: چاهی که مورد استفادهٔ عمومی است و البته آب شیرین دارد.
۱۰. کَره: حرف دوم آن مشدّد نیست و همیشه بهمعنی بزغاله است.
۱۱. گُلبازی: هم بهمعنی انگشتربازی است هم بهمعنی فوتبال، ولی این دومی دیگر بهکار نمیرود.
۱۲. از فلانی رَد نیست: بدون تردید، و صددرصد کار اوست.
۱۳. کوتاهْ خانه: کوتاه قد.
۱۴. پُرس کردن: بازخواست و سؤال کردن.
۱۵. چُلوس: نیمسوز.
***
آقای صفدری ضمناً توضیح دادهاند طرح و عکس قصهٔ عَلو بسیار زیبا بود امّا آن گاو با آن شاخِ بلندش اصلاً در جنوب کشور پیدا نمیشود و مخصوص نواحی شمال ایرانی است.
• آقای احمد رضا اعظمی خطاب بهآقای رضا علامهزاده نوشتهاند:
پس از عرض سلام اجازه بدهید بهعنوان یک دانشآموز از داستان کوتاه شما تحت عنوان «پائیز تازه» انتقاد کوچکی کرده باشم:
۱. شما نسبت بهرژیم حاکم زیادی چپ روی کردهاید. البته بگوئیم که آزادی نیست، ولی نه بهاین صورت که شما نوشتهاید.
۲. شما از عموی زری بهجای مردی مبارز مردی ترسو ساختهاید که نشان میدهد در رژیم گذشته اصلاً مبارزه نکرده است و حتماً بهطور اتفاقی دستگیر شده و با خوردن چند ضربه مشت اعتراف کرده است.
عموی زری بهزری گفته است که در مدرسه حرف نزند و بهجای اینکه زری را مبارز بار بیاورد بهاو درس سکوت میدهد.
در جائی دیگر هم نوشتهاید که عمو با یک چمدان و با دستپاچگی بهخانه آمده حتی از روی ترس چمدان را که در آن کتاب است در زیرزمین پنهان نموده و ترسیده که زِندانیش کنند. شما حتی از بقیهٔ مبارزان هم مبارزانی ترسو ساختهاید.
***
درود بر این دانشآموز و این همه دقّت و توجه. ما هم با ایشان بهانتظار توضیحات آقای علامهزاده میمانیم.
پشت میزم نشستهام. احساس میکنم دلم میخواهد یک چیزی بگذارم دهنم. آب نباتی، شکلاتی، بیسکویتی چیزی. همان جور که دارم میجون، از پنجرهٔ روبهرو بهکارگرهای ساختمانی نگاه میکنم. صبحها که میآیم سرِکار، پیداست که آنها از یکی دو ساعت پیش کارشان را شروع کردهاند و عصرها که برمیگردم آنها هنوز مشغول کارند. عجب گرسنگیئی احساس میکنم، مگر میشود این قدر هم کار کرد؟ صبح یک خروار نان و پنیر و کره و مربا و شیر میخورم. بعد هم که میآیم سرِکار، چای و بیسکویت میخورم، گرچه مدام پشت میز نشستهام و نه فکرم را زحمت میدهم و نه جسمم را. امّا آنها هیچی نمیخورند. هیچی دهنشان نمیگذارند. دست کم من که ندیدهام. امّا عجب احساس گرسنگی میکنم! کی ساعتِ یک میشود که با همکاران دیگر برویم چلوکباب. آخ، آن رو بهروئیها چه قدر تیرآهن جابهجا میکنند، چهقدر آجر میاندازند بالا، چه چیزهای سنگینی را با طناب میکشند بالا. عجب خستهام! صبح که میآیم سرکار، جَخ آنها دارند کار میکنند، ساعت یک که میروم رستوران آنها همچنان دارند کار میکنند، من چلوکباب خورده و دوغ خورده و سنگین برمیگردم دفتر آنها هنوز کار میکنند، من کتاب و مجله میخوانم آنها هنوز کار میکنند، من چای میخورم هنوز کار میکنند، من سیگار دود میکنم هنوز کار میکنند. من عجیب خسته و گرسنهام. عصرها، قبل از این که بروم خانه نقشهٔ شام را توی ذهنم مرور میکنم: چه بخورم چه نخورم؟ چلوخورشی کتلتی بیفتکی چیزی. آدمی هستم قانع. فقط فکر اینم که چه کنم سرحال و خوش بنیه باقی بمانم که بازهم توان پشت میز نشستن را داشته باشم. آنها هنوز دارند کار میکنند. من خسته و گرسنهام. امشب شام خوبی خواهم خورد.
افروزدم چراغی
افروزدم چراغی در ظلمت
تا بی تو نمانم تنها
آوازت را شنیدم من
در سپیده دم
هنگام انفجار، آغاز هجرت تو
آن دم که درناها
پرواز را
بال گشودند
و آسمان، شفق شد.
وقتی که آخرین غزلم را
در خون سروده بودم
دیگر دمیده بود
خورشید
و خونی گرم میتپید
در قلب خاک.
من میاندیشم بهدریا
میاندیشم، بهجنگل
و بهخلق
میاندیشم
و بهآوازی که در دشت.
بههزاران. گوش کن رفیق!
***
اکنون هوائی تازه
گلوگاه بادگیرها را
نوازش میکند
و باد خنیاگر
میوزد
بر دوردست خاک شهیدان
میبینم آفتاب را من
در چشمهایت طالع
و باد خنیاگر فریاد میکشد
- ابولقاسم طاهر