«دیگر کسی صدایم نزد»: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
 
(۶ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۶: سطر ۶:
 
[[Image:6-081.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۱]]
 
[[Image:6-081.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۱]]
  
{{بازنگری}}
 
  
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا می‌داند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا می‌داند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ به‌گمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق می‌کند. چه موقع روز است! به‌من چه که ساعت چند است. هر وقت که می‌خواهد باشد. اصلا چه فرق می‌کند. چه موقع روز است! به‌من چه که ساعت چند است. هروقت که می‌خواهد باشد. اصلا به چه درد آدم می‌خورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشسته‌اند روی طاقچه‌ها کوک کنم؟ این ساعت‌ها با آن صدای یکنواخت مرده‌شان چه چیزی را به آدم می‌خواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟ برای بتول!؟ برای سید! برای آقا! برای کی!؟ بتول که سرش را گذاشت روی دامنم و مرد. سید که رفت ولایتش و دیگر برنگشت. آقا هم که روی پشت بام کوچکه، توی پشه بند، جلوی چشم خودم چانه انداخت. حالا فقط من مانده‌‌ ام. تنهای تنها. توی این خانۀ درندشت قدیمی. پر از قفس‌های قناری. پر از گلهای شمعدانی. یک عالم اتاق، تاقچه و قالیچه، ظرف بلور و ساعت. اینها به چه دردم می‌خورند؟ با این‌ها چکار می‌توانم بکنم! حالا دیگر، حالا دیگر برایم هیچ ارزشی ندارند. آن سال به آقا التماس کردم. گفتم که "آقا من و بتول را هم با خودتان ببرید. بتول خیلی دلش می‌خواهد بیاید پابوس جدشما. خودتان که می‌دانید، ما وسعمان نمی‌رسد". گفت، نه. زیر بار نرفت. بهانه آورد. گفت خانه تنها می‌ماند. گفتم، " آقا، سید که هست. خودش بکارها می‌ رسد". گفت، "نه. تنهائی نمی‌تواند." خودش هم می‌دانست که بهانه می‌‌آورد. بالاخره رفت و ما را با خودش نبرد. حالا من می‌خواهم چکار، این خانۀ بزرگ را؟ این همه قالیچه و چیزهای عتیقه را! به چه دردم می‌خورد! آخر این‌‌ها به درد من که نمی‌دانم، ساعت چند است که نمی‌خواهم بدانم، ساعت چند است، چه می‌خورد!؟
+
'''امیرحسین چهل تن'''
بتول طفلی آرزویش را به گور برد. آنشب توی حیاط، روی تخت، چقدر اشگ ریخت. هی پلکهایش را ماچ کردم و گفتم، "این قدر خون به جگرم نکن بتول جان". اما اصلا انگار نه انگار. اشگ می‌ریخت به پهنای صورتش. مثل یک بچۀ کوچک هق، هق می‌کرد. تا آن وقت ندیده بودم یک زن گنده آنطور زار، زار گریه کند. گفت "من دارم می‌میرم. "گفتم" بتول جان این چه حرفیست که می‌زنی!؟ ما می‌خواهیم برویم کربلا. برویم پابوس آقا. اصلا همان جا مجاور می‌شویم. ما باید کنار قبر آقا بمیریم. نه توی این کفردانی. بالاخره آقا را راضی می‌کنم. هر طوری که شده راضیش می‌کنم. بالاخره ما هم توی این خانه جان کندیم. زحمت کشیدیم. ما هم سهم داریم. یک قالیچه هم بسمان است. یکی از قالیچه‌های بالا را اگر ببخشد بما، بسمان است. می‌فروشیمش. مگر سفر چقدر خرج دارد؟ ما که به‌همه جور زندگی راضی هستیم. آنجا هم خدا بزرگ است. کنار قبر آقا که دیگر کسی از گشنگی تلف نمی‌شود. این‌ها را که می‌گفتم، توی بغلم تمام کرد. تا صبح سرش همانجور توی بغلم بود. از بس گریه کردم، مات مانده بودم. سپیده که زد، سید خدا بیامرز، از اتاقش آمد بیرون. ما را دید. فهمید. رفت پشت بام، آقا را بیدار کرد. همسایه‌ها هم آمدند و بتول را بردند. چه زنی بود! چه جواهری!؟ اگر الان زنده بود، چقدر خوب می‌ شد. بدون او این خانه بزرگ و اینهمه پول به‌‌چه درد می‌خورد؟ بدون او به‌چه دردم می‌خورد که بدانم ساعت چند است! وقتی او نباشد که صدایم بزند، زندگی به‌چه دردم می‌خورد!؟ اگر الان زنده بود، می‌رفتیم کربلا مجاور می‌شدیم. یک سیّد عرب را به‌وجه فرزندی قبول می‌کردیم. برای گداها کاروانسرا می‌ساختیم. توی ولایتمان چاه می‌زدیم. اگر بتول زنده بود! اگر بتول زده بود! چه روزها و شبهای خوبی داشتیم! دوتایی توی یک خانۀ درندشت. شب‌ها می‌نشستیم پهلوی هم* گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم. عرق گلپر هم ‌می‌گرفتم. بتولم باقالی هم درست می‌کرد. خودش می‌ریخت توی استکان. خودش هم باقالی‌ها را از پوست می‌گرفت و می‌گذاشت دهانم. پنجه‌هایش را ماچ می‌کردم. قاه قاه می‌خندید. آنقدر می‌خوردیم تا لول لول می‌شدیم. آنوقت می‌رفتیم پشت بام. توی پشه‌بند آقا. بتول پیراهنش را در میآورد. تن سفتش را بغل می‌گرفتم تا صبح. سرم را می‌گذاشتم لای موهایش. بوی بیدمشگ می‌داد. می‌گفتم، "بتول جان". غش‌غش می‌خندید. چه شب‌هائی بود آن سال که آقا رفته بود زیارت! چه شب‌هائی!؟ سید هم خدابیامرز کاری به کار ما نداشت. سرش بکار خودش بود. باغچه‌ها را آب می‌داد. برای قنادی‌ها آب و دانه می‌گذاشت. به‌ گل و گلدان می‌رسید. من و بتول هم توی ساختمان بودیم. به‌اتاق‌ها می‌رسیدیم. بتولم برایمان آبگوشت بار می‌کرد. نهار را با سید می‌خوردیم. دیزی را می‌بردیم توی زیر زمین. می‌نشستیم روی تخت. فواره‌ها را  هم باز می‌کردیم. قناری‌ها می‌خواندند. می‌نشستیم سر دیزی آبگوشت. بزباش با لیته. پشتش هم دو تا پک به قلیان سیّد.
 
همانجا روی تخت دراز می‌کشیدیم. از چرت دوم که می‌پریدم، می‌دیدم سید توی زیرزمین نیست.* آنوقت می‌رفتم نزدیک بتول. دستم را می‌کردم زیر پیراهنش. همۀ دلش را دست می‌مالیدم. و دست‌های چاقالوی بتول با آن همه النگو، روی دستم کشیده می‌شد. و با موهایش بازی می‌کرد. چفت هم می‌خوابیدیم. بعد پا می‌شدیم و می‌نشستیم. بتول توی کاسۀ آبخوری عرق بیدمشگ درست می‌کرد. انار دان می‌کرد. خیار پوست می‌کند. کاهو پر می‌کرد، می‌گذاشت دهانم. پنجه‌هایش را ماچ می‌کردم. می‌گفت "قربان شکلت بروم، بیا و عقدم کن. "می‌گفتم نه اینجوری مزۀ دیگری دارد." می‌گفت، تا کی صیغه!؟" می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت تا حوصله‌ام را سر می‌برد. همچین که غیظ می‌کردم، آرام می‌شد. مثل برّه سرش را می‌گذاشت روی پاهایم و خوابش می‌برد. آنوقت طوری که بیدار نشود، پایم را از زیر سرش در می‌آوردم. و بالش را می‌گذاشتم جاش. خودم هم چفتش می‌خوابیدم. تا عصر.
 
تا وقتی که سید روی پله اول زیرزمین سرفه می‌کرد. چه بعد از ظهرهای خوبی بود! چقدر زود گذشت!؟ اگر بتول زنده می‌شد، چقدر خوب بود! آنوقت یکی را داشتم که صدایم بزند. یعنی می‌شود که مرده‌ها دوباره برگردند این دنیا!؟ یعنی می‌شود؟ آمدیم اینطور شد. بتول زنده شد. آمد و نشست روبرویم. آنوقت اگر پرسید، مشدی ساعت چند است، جوابش را چه بدهم؟ می‌توانم بگویم، من هم مثل تو مرده ام!؟ به. حتماً باور نمی‌کند. اصلاً می‌فهمد که دروغ می‌گویم. باید پاشوم، بروم، ببینم ساعت چند است! باید از یکی بپرسم، که ساعت چند است!
 
انگار همین دیشب بود که آقا حالش بهم خورده بود. روی پشت بام. گفت "من دارم می‌میرم." گفتم، "خدا نکند آقا." گفت،"نه دیگر، خدا کرده است خدا دارد می‌کند. بسم بود. یک عمر زندگی کردم. هفتاد سال کم نیست. زیارت رفتم. سیاحت کردم. گردش رفتم. همه جور. دیگر بس است." گفتم "آقا بروم همسایه‌ها را خبر کنم."؟ گفت "برای چه!؟ تو که هستی، چک و چانه‌ام را ببندی". گفتم "آقا من بعد از شما تنها می‌مانم." گفت "گریه نکن مشدی. عوضش خدا را داری". گفت، "آقا من اگر بمیرم، چه کسی چک و چانه‌ام را می‌بندد؟" آنوقت دیگر چیزی نگفت. یعنی چیزی نداشت که بگوید. گفتم "آقا نمی‌خواهم نمک به‌حرامی بکنم. من یک عمر زیر سایه شما بودم. اگر گذاشته بودید، من و بتول هم آنسال با شما بیائیم کربلا، حالا دیگر اینقدر غریب نبودیم بنا بود یک بچه سید عرب به‌فرزندی قبول کنیم، تا دمِ مردن یکی باشد که یک قاشق آب تربت بریزد حلقمان."
 
::این‌ها را که داشتم می‌گفتم، چانه انداخت. آنقدر راحت مرد که نگو. تا صبح بالا سرش زار زدم، صدایش زدم و آقا، آقا کردم تا خوابم برد. به‌خوابم آمد و صدایم زد. صدایم زد که مشدی، مشدی بلند شو جنازه آقایت روی زمین مانده. دیگر همان شد. دیگر کسی صدایم نزد... همه‌تان رفتید. همه‌تان رفتید و تنهایم گذاشتید. آقا جانم، بتول جانم، سید جانم کجائید! بعد از شما چه رنگ‌ها که ندیدیم. هی مردم ریختند توی خیابان‌ها، هی کشته شدند. هی مردم ریختند توی خیابان‌ها، هی سربازها کشتندشان. نبودید که مردم چطور صدا می‌زدند. چطور آدم‌های خوب را صدا می‌زدند. قاضی‌القضات،حاجب‌الحاجات را، واهب‌العطایا را مردم همه آدم‌های خوب را صدا زدند. آدم‌های خوب هم مردم را صدا زدند. روز و شب، بیست و چهار ساعته همدیگر را صدا زدند. همه ساعت‌ها بکار افتاده بود. همه شهر تک تک ساعت بود که یکهو همه صداها افتاد. همه صداها خوابید. دیگر صدا از دیوار هم در نمی‌آید. اگر شما بودید لااقل به‌شما دل خوش می‌کردم. لااقل گاهی صدایم می‌زدید "مشدی، قلیان" با سر می‌دویدم برای آقا قلیان چاق می‌کردم. "مشدی، آلبالو" میدان را از زیرپا در می‌کردم، برای بتول جانم آلبالو پیدا کنم. "مشدی هوا گرم شده، گلدان‌ها توی گلخانه اذیت می‌شوند." با جان و دل با سید سر گلدان‌های بزرگ را می‌گرفتیم و جا به‌جا می‌کردیم. اما حالا کو! کجاست!؟ خیلی وقت است که دیگر کسی از تول محله، از توی شهر هم صدایم نزده است. نکند زبان آدم‌ها را بریده باشند. هیچ بعید نیست. مگر پسر آقای تقوی نبود. برای یک کلام حرف سر به‌نیستش کردند؟ خب آدم هیچی نمی‌گوید. حرف بزند که چی! آنوقتها لااقل تره‌بار می‌آوردند دوره. صدا می‌زدند، باقالی، کدو، خیار، سبزی، همه چیز. اما حالا قیمت‌ها را می‌نویسند، می‌زنند روی جنس. انگار که آدم‌ها لال باشند. بدون یک کلام حرف با هم معامله می‌کنند. خدایا قربان مصلحتت بروم. توی خلقتت هم دست بردند. خودت مگر همه چیز را به‌قاعده نیافریده بودی؟. اگر زبان زیادی بود، چرا به‌بنده‌ات دادی؟ ساعت شماطه‌دار خودم هم خفقان گرفته. چند شب پیش موقع خواب کوکش کردم، به‌کار افتاد. از خواب که پریدم، دیدم هوا روشن شده، ساعت را نگاه کردم، چهار را نشان می‌داد. هنوز موقع نماز نشده بود، نگو روشنائی از صبح کاذب بود. دفعه بعد که از خواب پریدم، آفتاب تا وسط حیاط آمده بود. ساعت را نگاه کردم، باز هم چهار بود. از کار افتاده بود. هرچه کردم، به کار نیفتاد. سرم را کردم توی کوچه. تا شب، از هر که وقت را پرسیدم، همه‌شان گفتند، ساعت چهار است. آدم چه رنگ‌ها که نمی‌بیند. بروم. بروم سرم را بکنم توی چاه، کمی داد بزنم. بروم یک لوله بردارم، بکنم توی آب و هی فوت کنم. بروم. بروم توی کوچه، توی خیابان یک کمی داد بزنم. دارد کم‌کم دارد حرف زدن یادم می‌رود. پا شوم.
 
  
 +
 +
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا می‌داند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا می‌داند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ به‌گمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق می‌کند. چه موقع روز است! به‌من چه که ساعت چند است. هروقت که می‌خواهد باشد. اصلاً به‌چه درد آدم می‌خورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشسته‌اند روی طاقچه‌ها کوک کنم؟ این ساعت‌ها با آن صدای یکنواخت '''مرده‌شان''' چه چیزی را به‌آدم می‌خواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟ برای بتول!؟ برای سید! برای آقا! برای کی!؟ بتول که سرش را گذاشت روی دامنم و مرد. سید که رفت ولایتش و دیگر برنگشت. آقا هم که روی پشت بام کوچکه، توی پشه‌بند، جلوی چشم خودم چانه انداخت. حالا فقط من مانده‌ام. تنهای تنها. توی این خانهٔ درندشت قدیمی. پر از قفس‌های قناری. پر از گلهای شمعدانی، یک عالم اتاق، تاقچه و قالیچه، ظرف بلور و ساعت. اینها به‌چه دردم می‌خورند؟ با این‌ها چکار می‌توانم بکنم! حالا دیگر، حالا دیگر برایم هیچ ارزشی ندارند. آن سال به‌آقا التماس کردم. گفتم که «آقا من و بتول را هم با خودتان ببرید. بتول خیلی دلش می‌خواهد بیاید پابوس جدشما. خودتان که می‌دانید، ما وسعمان نمی‌رسد». گفت، نه. زیر بار نرفت. بهانه آورد. گفت خانه تنها می‌ماند. گفتم، «آقا، سید که هست. خودش بکارها می‌رسد». گفت، «نه. تنهائی نمی‌تواند.» خودش هم می‌دانست که بهانه می‌‌آورد. بالاخره رفت و ما را با خودش نبرد. حالا من می‌خواهم چکار! این خانهٔ بزرگ را؟ این همه قالیچه و چیزهای عتیقه را! به‌چه دردم می‌خورد! آخر این‌‌ها به‌درد من که نمی‌دانم، ساعت چند است که نمی‌خواهم بدانم، ساعت چند است، چه می‌خورد!؟
 +
 +
بتول طفلی آرزویش را به‌گور برد. آنشب توی حیاط، روی تخت، چقدر اشگ ریخت. هی پلکهایش را ماچ کردم و گفتم، «این قدر خون به‌جگرم نکن بتول جان». اما اصلاً انگار نه انگار. اشگ می‌ریخت به‌پهنای صورتش. مثل یک بچهٔ کوچک هق، هق می‌کرد. تا آن وقت ندیده بودم یک زن گنده آنطور زار، زار گریه کند. گفت «من دارم می‌میرم». گفتم «بتول جان این چه حرفیست که می‌زنی!؟ ما می‌خواهیم برویم کربلا. برویم پابوس آقا. اصلاً همان جا مجاور می‌شویم. ما باید کنار قبر آقا بمیریم. نه توی این کفردانی. بالاخره آقا را راضی می‌کنم. هر طوری که شده راضیش می‌کنم. بالاخره ما هم توی این خانه جان کندیم. زحمت کشیدیم. ما هم سهم داریم. یک قالیچه هم بسمان است. یکی از قالیچه‌های بالا را اگر ببخشد بما، بسمان است. می‌فروشیمش. مگر سفر چقدر خرج دارد؟ ما که به‌همه جور زندگی راضی هستیم. آنجا هم خدا بزرگ است. کنار قبر آقا که دیگر کسی از گشنگی تلف نمی‌شود». این‌ها را که می‌گفتم، توی بغلم تمام کرد. تا صبح سرش همانجور توی بغلم بود. از بس گریه کردم، مات مانده بودم. سپیده که زد، سید خدا بیامرز، از اتاقش آمد بیرون. ما را دید. فهمید. رفت پشت بام، آقا را بیدار کرد. همسایه‌ها هم آمدند و بتول را بردند. چه زنی بود! چه جواهری!؟ اگر الان زنده بود، چقدر خوب می‌‌شد. بدون او این خانه بزرگ و اینهمه پول به‌‌چه درد می‌خورد؟ بدون او به‌چه دردم می‌خورد که بدانم ساعت چند است! وقتی او نباشد که صدایم بزند، زندگی به‌چه دردم می‌خورد!؟ اگر الان زنده بود، می‌رفتیم کربلا مجاور می‌شدیم. یک سیّد عرب را به‌وجه فرزندی قبول می‌کردیم. برای گداها کاروانسرا می‌ساختیم. توی ولایتمان چاه می‌زدیم. اگر بتول زنده بود! اگر بتول زنده بود! چه روزها و شبهای خوبی داشتیم! دوتایی توی یک خانهٔ درندشت. شب‌ها می‌نشستیم پهلوی هم{{تک ستاره}} گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم. عرق گلپر هم ‌می‌گرفتم. بتولم باقالی هم درست می‌کرد. خودش می‌ریخت توی استکان. خودش هم باقالی‌ها را از پوست می‌گرفت و می‌گذاشت دهانم. پنجه‌هاش را ماچ می‌کردم. قاه قاه می‌خندید. آنقدر می‌خوردیم تا لول لول می‌شدیم. آنوقت می‌رفتیم پشت بام. توی پشه‌بند آقا. بتول پیراهنش را در می‌آورد. تن سفتش را بغل می‌گرفتم تا صبح. سرم را می‌گذاشتم لای موهایش. بوی بیدمشگ می‌داد. می‌گفتم، «بتول جان». غش‌غش می‌خندید. چه شب‌هائی بود آن سال که آقا رفته بود زیارت! چه شب‌هائی!؟ سید هم خدابیامرز کاری به‌کار ما نداشت. سرش بکار خودش بود. باغچه‌ها را آب می‌داد. برای قناری‌ها آب و دانه می‌گذاشت. به‌‌گل و گلدان می‌رسید. من و بتول هم توی ساختمان بودیم. به‌اتاق‌ها می‌رسیدیم. بتولم برایمان آبگوشت بار می‌کرد. نهار را با سید می‌خوردیم. دیزی را می‌بردیم توی زیرزمین. می‌نشستیم روی تخت. فواره‌ها را  هم باز می‌کردیم. قناری‌ها می‌خواندند. می‌نشستیم سر دیزی آبگوشت. آبگوشت بزباش با لیته. پشتش هم دو تا پک به‌قلیان سیّد.
 +
 +
همانجا روی تخت دراز می‌کشیدیم. از چرت دوم که می‌پریدم، می‌دیدم سید توی زیرزمین نیست.{{تک ستاره}} آنوقت می‌رفتم نزدیک بتول. دستم را می‌کردم زیر پیراهنش. همهٔ دلش را دست می‌مالیدم. و دست‌های چاقالوی بتول با آن همه النگو، روی دستم کشیده می‌شد. و با موهایش بازی می‌کرد. چفت هم می‌خوابیدیم. بعد پا می‌شدیم و می‌نشستیم. بتول توی کاسهٔ آبخوری عرق بیدمشگ درست می‌کرد. انار دان می‌کرد. خیار پوست می‌کند. کاهو پر می‌کرد، می‌گذاشت دهانم. پنجه‌هایش را ماچ می‌کردم. می‌گفت «قربان شکلت بروم، بیا و عقدم کن». می‌گفتم «نه اینجوری مزهٔ دیگری دارد.» می‌گفت، «تا کی صیغه!؟» می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت تا حوصله‌ام را سر می‌برد. همچین که غیظ می‌کردم، آرام می‌شد. مثل برّه سرش را می‌گذاشت روی پاهایم و خوابش می‌برد. آنوقت طوری که بیدار نشود، پایم را از زیر سرش در می‌آوردم. و بالش را می‌گذاشتم جاش. خودم هم چفتش می‌خوابیدم. تا عصر. تا وقتی که سید روی پله اول زیرزمین سرفه می‌کرد. چه بعد از ظهرهای خوبی بود! چقدر زود گذشت!؟ اگر بتول زنده می‌شد، چقدر خوب بود! آنوقت یکی را داشتم که صدایم بزند. یعنی می‌شود که مرده‌ها دوباره برگردند این دنیا!؟ یعنی می‌شود؟ آمدیم اینطور شد. بتول زنده شد. آمد و نشست روبرویم. آنوقت اگر پرسید، مشدی ساعت چند است، جوابش را چه بدهم؟ می‌توانم بگویم، من هم مثل تو مرده‌ام!؟ نه. حتماً باور نمی‌کند. اصلاً می‌فهمد که دروغ می‌گویم. باید پاشوم، بروم، ببینم ساعت چند است! باید از یکی بپرسم. باید از یکی بپرسم، که ساعت چند است!
 +
 +
انگار همین دیشب بود که آقا حالش بهم خورده بود. روی پشت بام. گفت «من دارم می‌میرم.» گفتم، «خدا نکند آقا.» گفت،«نه دیگر، خدا کرده است خدادار می‌کند. بسم بود. یک عمر زندگی کردم. هفتاد سال کم نیست. زیارت رفتم. سیاحت کردم. گردش رفتم. همه جور. دیگر بس است.» گفتم «آقا بروم همسایه‌ها را خبر کنم.»؟ گفت «برای چه!؟ تو که هستی، چک و چانه‌ام را ببندی». گفتم «آقا من بعد از شما تنها می‌مانم.» گفت «گریه نکن مشدی. عوضش خدا را داری». گفتم، «آقا من اگر بمیرم، چه کسی چک و چانه‌ام را می‌بندد؟» آنوقت دیگر چیزی نگفت. یعنی چیزی نداشت که بگوید. گفتم «آقا نمی‌خواهم نمک به‌حرامی بکنم. من یک عمر زیر سایه شما بودم. اگر گذاشته بودید، من و بتول هم آنسال با شما بیائیم کربلا، حالا دیگر اینقدر غریب نبودیم بنا بود یک بچه سید عرب به‌فرزندی قبول کنیم، تا دمِ مردن یکی باشد که یک قاشق آب تربت بریزد حلقمان.»
 +
 +
این‌ها را که داشتم می‌گفتم، چانه انداخت. آنقدر راحت مرد که نگو. تا صبح بالا سرش زار زدم، صدایش زدم و آقا، آقا کردم تا خوابم برد. به‌خوابم آمد و صدایم زد. صدایم زد که مشدی، مشدی بلند شو جنازه آقایت روی زمین مانده. دیگر همان شد. دیگر کسی صدایم نزد... همه‌تان رفتید. همه‌تان رفتید و تنهایم گذاشتید. آقا جانم، بتول جانم، سید جانم کجائید! بعد از شما چه رنگ‌ها که ندیدیم. هی مردم ریختند توی خیابان‌ها، هی کشته شدند. هی مردم ریختند توی خیابان‌، هی سربازها کشتندشان. نبودید که مردم چطور صدا می‌زدند. چطور آدم‌های خوب را صدا می‌زدند. قاضی‌القضات، حاجب‌الحاجات را، واهب‌العطایا را مردم همه آدم‌های خوب را صدا زدند. آدم‌های خوب هم مردم را صدا زدند. روز و شب، بیست و چهار ساعته همدیگر را صدا زدند. همه ساعت‌ها بکار افتاده بود. همه شهر تک تک ساعت بود که یکهو همه صداها افتاد. همه صداها خوابید. دیگر صدا از دیوار هم در نمی‌آید. اگر شما بودید لااقل به‌شما دل خوش می‌کردم. لااقل گاهی صدایم می‌زدید «مشدی، قلیان» با سر می‌دویدم برای آقا قلیان چاق می‌کردم. «مشدی، آلبالو» میدان را از زیرپا در می‌کردم، برای بتول جانم آلبالو پیدا کنم. «مشدی هوا گرم شده، گلدان‌ها توی گلخانه اذیت می‌شوند.» با جان و دل با سید سر گلدان‌های بزرگ را می‌گرفتیم و جا به‌جا می‌کردیم. اما حالا کو! کجاست!؟ خیلی وقت است که دیگر کسی از توی محله، از توی شهر هم صدایم نزده است. نکند زبان آدم‌ها را بریده باشند. هیچ بعید نیست. مگر پسر آقای تقوی نبود. برای یک کلام حرف سر به‌نیستش کردند؟ خب آدم هیچی نمی‌گوید. حرف بزند که چی! آنوقتها لااقل تره‌بار می‌آوردند دوره. صدا می‌زدند، باقالی، کدو، خیار، سبزی، همه چیز. اما حالا قیمت‌ها را می‌نویسند، می‌زنند روی جنس. انگار که آدم‌ها لال باشند. بدون یک کلام حرف با هم معامله می‌کنند. خدایا قربان مصلحتت بروم. توی خلقتت هم دست بردند. خودت مگر همه چیز را به‌قاعده نیافریده بودی؟. اگر زبان زیادی بود، چرا به‌بنده‌ات دادی؟ ساعت شماطه‌دار خودم هم خفقان گرفته. چند شب پیش موقع خواب کوکش کردم، به‌کار افتاد. از خواب که پریدم، دیدم هوا روشن شده، ساعت را نگاه کردم، چهار را نشان می‌داد. هنوز موقع نماز نشده بود، نگو روشنائی از صبح کاذب بود. دفعه بعد که از خواب پریدم، آفتاب تا وسط حیاط آمده بود. ساعت را نگاه کردم، باز هم چهار بود. از کار افتاده بود. هرچه کردم، به‌کار نیفتاد. سرم را کردم توی کوچه. تا شب، از هر که وقت را پرسیدم، همه‌شان گفتند، ساعت چهار است. آدم چه رنگ‌ها که نمی‌بیند. بروم. بروم سرم را بکنم توی چاه، کمی داد بزنم. بروم یک لوله بردارم، بکنم توی آب و هی فوت کنم. بروم. بروم توی کوچه، توی خیابان یک کمی داد بزنم. دارد کم‌کم دارد حرف زدن یادم می‌رود. پا شوم.
  
  
سطر ۲۰: سطر ۲۴:
 
[[رده:امیرحسن چهل‌تن]]
 
[[رده:امیرحسن چهل‌تن]]
 
[[رده:قصه]]
 
[[رده:قصه]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
 +
 +
{{لایک}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۹ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۵۸

کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۸۱


امیرحسین چهل تن


چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا می‌داند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا می‌داند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ به‌گمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق می‌کند. چه موقع روز است! به‌من چه که ساعت چند است. هروقت که می‌خواهد باشد. اصلاً به‌چه درد آدم می‌خورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشسته‌اند روی طاقچه‌ها کوک کنم؟ این ساعت‌ها با آن صدای یکنواخت مرده‌شان چه چیزی را به‌آدم می‌خواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟ برای بتول!؟ برای سید! برای آقا! برای کی!؟ بتول که سرش را گذاشت روی دامنم و مرد. سید که رفت ولایتش و دیگر برنگشت. آقا هم که روی پشت بام کوچکه، توی پشه‌بند، جلوی چشم خودم چانه انداخت. حالا فقط من مانده‌ام. تنهای تنها. توی این خانهٔ درندشت قدیمی. پر از قفس‌های قناری. پر از گلهای شمعدانی، یک عالم اتاق، تاقچه و قالیچه، ظرف بلور و ساعت. اینها به‌چه دردم می‌خورند؟ با این‌ها چکار می‌توانم بکنم! حالا دیگر، حالا دیگر برایم هیچ ارزشی ندارند. آن سال به‌آقا التماس کردم. گفتم که «آقا من و بتول را هم با خودتان ببرید. بتول خیلی دلش می‌خواهد بیاید پابوس جدشما. خودتان که می‌دانید، ما وسعمان نمی‌رسد». گفت، نه. زیر بار نرفت. بهانه آورد. گفت خانه تنها می‌ماند. گفتم، «آقا، سید که هست. خودش بکارها می‌رسد». گفت، «نه. تنهائی نمی‌تواند.» خودش هم می‌دانست که بهانه می‌‌آورد. بالاخره رفت و ما را با خودش نبرد. حالا من می‌خواهم چکار! این خانهٔ بزرگ را؟ این همه قالیچه و چیزهای عتیقه را! به‌چه دردم می‌خورد! آخر این‌‌ها به‌درد من که نمی‌دانم، ساعت چند است که نمی‌خواهم بدانم، ساعت چند است، چه می‌خورد!؟

بتول طفلی آرزویش را به‌گور برد. آنشب توی حیاط، روی تخت، چقدر اشگ ریخت. هی پلکهایش را ماچ کردم و گفتم، «این قدر خون به‌جگرم نکن بتول جان». اما اصلاً انگار نه انگار. اشگ می‌ریخت به‌پهنای صورتش. مثل یک بچهٔ کوچک هق، هق می‌کرد. تا آن وقت ندیده بودم یک زن گنده آنطور زار، زار گریه کند. گفت «من دارم می‌میرم». گفتم «بتول جان این چه حرفیست که می‌زنی!؟ ما می‌خواهیم برویم کربلا. برویم پابوس آقا. اصلاً همان جا مجاور می‌شویم. ما باید کنار قبر آقا بمیریم. نه توی این کفردانی. بالاخره آقا را راضی می‌کنم. هر طوری که شده راضیش می‌کنم. بالاخره ما هم توی این خانه جان کندیم. زحمت کشیدیم. ما هم سهم داریم. یک قالیچه هم بسمان است. یکی از قالیچه‌های بالا را اگر ببخشد بما، بسمان است. می‌فروشیمش. مگر سفر چقدر خرج دارد؟ ما که به‌همه جور زندگی راضی هستیم. آنجا هم خدا بزرگ است. کنار قبر آقا که دیگر کسی از گشنگی تلف نمی‌شود». این‌ها را که می‌گفتم، توی بغلم تمام کرد. تا صبح سرش همانجور توی بغلم بود. از بس گریه کردم، مات مانده بودم. سپیده که زد، سید خدا بیامرز، از اتاقش آمد بیرون. ما را دید. فهمید. رفت پشت بام، آقا را بیدار کرد. همسایه‌ها هم آمدند و بتول را بردند. چه زنی بود! چه جواهری!؟ اگر الان زنده بود، چقدر خوب می‌‌شد. بدون او این خانه بزرگ و اینهمه پول به‌‌چه درد می‌خورد؟ بدون او به‌چه دردم می‌خورد که بدانم ساعت چند است! وقتی او نباشد که صدایم بزند، زندگی به‌چه دردم می‌خورد!؟ اگر الان زنده بود، می‌رفتیم کربلا مجاور می‌شدیم. یک سیّد عرب را به‌وجه فرزندی قبول می‌کردیم. برای گداها کاروانسرا می‌ساختیم. توی ولایتمان چاه می‌زدیم. اگر بتول زنده بود! اگر بتول زنده بود! چه روزها و شبهای خوبی داشتیم! دوتایی توی یک خانهٔ درندشت. شب‌ها می‌نشستیم پهلوی هم* گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم. عرق گلپر هم ‌می‌گرفتم. بتولم باقالی هم درست می‌کرد. خودش می‌ریخت توی استکان. خودش هم باقالی‌ها را از پوست می‌گرفت و می‌گذاشت دهانم. پنجه‌هاش را ماچ می‌کردم. قاه قاه می‌خندید. آنقدر می‌خوردیم تا لول لول می‌شدیم. آنوقت می‌رفتیم پشت بام. توی پشه‌بند آقا. بتول پیراهنش را در می‌آورد. تن سفتش را بغل می‌گرفتم تا صبح. سرم را می‌گذاشتم لای موهایش. بوی بیدمشگ می‌داد. می‌گفتم، «بتول جان». غش‌غش می‌خندید. چه شب‌هائی بود آن سال که آقا رفته بود زیارت! چه شب‌هائی!؟ سید هم خدابیامرز کاری به‌کار ما نداشت. سرش بکار خودش بود. باغچه‌ها را آب می‌داد. برای قناری‌ها آب و دانه می‌گذاشت. به‌‌گل و گلدان می‌رسید. من و بتول هم توی ساختمان بودیم. به‌اتاق‌ها می‌رسیدیم. بتولم برایمان آبگوشت بار می‌کرد. نهار را با سید می‌خوردیم. دیزی را می‌بردیم توی زیرزمین. می‌نشستیم روی تخت. فواره‌ها را هم باز می‌کردیم. قناری‌ها می‌خواندند. می‌نشستیم سر دیزی آبگوشت. آبگوشت بزباش با لیته. پشتش هم دو تا پک به‌قلیان سیّد.

همانجا روی تخت دراز می‌کشیدیم. از چرت دوم که می‌پریدم، می‌دیدم سید توی زیرزمین نیست.* آنوقت می‌رفتم نزدیک بتول. دستم را می‌کردم زیر پیراهنش. همهٔ دلش را دست می‌مالیدم. و دست‌های چاقالوی بتول با آن همه النگو، روی دستم کشیده می‌شد. و با موهایش بازی می‌کرد. چفت هم می‌خوابیدیم. بعد پا می‌شدیم و می‌نشستیم. بتول توی کاسهٔ آبخوری عرق بیدمشگ درست می‌کرد. انار دان می‌کرد. خیار پوست می‌کند. کاهو پر می‌کرد، می‌گذاشت دهانم. پنجه‌هایش را ماچ می‌کردم. می‌گفت «قربان شکلت بروم، بیا و عقدم کن». می‌گفتم «نه اینجوری مزهٔ دیگری دارد.» می‌گفت، «تا کی صیغه!؟» می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت تا حوصله‌ام را سر می‌برد. همچین که غیظ می‌کردم، آرام می‌شد. مثل برّه سرش را می‌گذاشت روی پاهایم و خوابش می‌برد. آنوقت طوری که بیدار نشود، پایم را از زیر سرش در می‌آوردم. و بالش را می‌گذاشتم جاش. خودم هم چفتش می‌خوابیدم. تا عصر. تا وقتی که سید روی پله اول زیرزمین سرفه می‌کرد. چه بعد از ظهرهای خوبی بود! چقدر زود گذشت!؟ اگر بتول زنده می‌شد، چقدر خوب بود! آنوقت یکی را داشتم که صدایم بزند. یعنی می‌شود که مرده‌ها دوباره برگردند این دنیا!؟ یعنی می‌شود؟ آمدیم اینطور شد. بتول زنده شد. آمد و نشست روبرویم. آنوقت اگر پرسید، مشدی ساعت چند است، جوابش را چه بدهم؟ می‌توانم بگویم، من هم مثل تو مرده‌ام!؟ نه. حتماً باور نمی‌کند. اصلاً می‌فهمد که دروغ می‌گویم. باید پاشوم، بروم، ببینم ساعت چند است! باید از یکی بپرسم. باید از یکی بپرسم، که ساعت چند است!

انگار همین دیشب بود که آقا حالش بهم خورده بود. روی پشت بام. گفت «من دارم می‌میرم.» گفتم، «خدا نکند آقا.» گفت،«نه دیگر، خدا کرده است خدادار می‌کند. بسم بود. یک عمر زندگی کردم. هفتاد سال کم نیست. زیارت رفتم. سیاحت کردم. گردش رفتم. همه جور. دیگر بس است.» گفتم «آقا بروم همسایه‌ها را خبر کنم.»؟ گفت «برای چه!؟ تو که هستی، چک و چانه‌ام را ببندی». گفتم «آقا من بعد از شما تنها می‌مانم.» گفت «گریه نکن مشدی. عوضش خدا را داری». گفتم، «آقا من اگر بمیرم، چه کسی چک و چانه‌ام را می‌بندد؟» آنوقت دیگر چیزی نگفت. یعنی چیزی نداشت که بگوید. گفتم «آقا نمی‌خواهم نمک به‌حرامی بکنم. من یک عمر زیر سایه شما بودم. اگر گذاشته بودید، من و بتول هم آنسال با شما بیائیم کربلا، حالا دیگر اینقدر غریب نبودیم بنا بود یک بچه سید عرب به‌فرزندی قبول کنیم، تا دمِ مردن یکی باشد که یک قاشق آب تربت بریزد حلقمان.»

این‌ها را که داشتم می‌گفتم، چانه انداخت. آنقدر راحت مرد که نگو. تا صبح بالا سرش زار زدم، صدایش زدم و آقا، آقا کردم تا خوابم برد. به‌خوابم آمد و صدایم زد. صدایم زد که مشدی، مشدی بلند شو جنازه آقایت روی زمین مانده. دیگر همان شد. دیگر کسی صدایم نزد... همه‌تان رفتید. همه‌تان رفتید و تنهایم گذاشتید. آقا جانم، بتول جانم، سید جانم کجائید! بعد از شما چه رنگ‌ها که ندیدیم. هی مردم ریختند توی خیابان‌ها، هی کشته شدند. هی مردم ریختند توی خیابان‌، هی سربازها کشتندشان. نبودید که مردم چطور صدا می‌زدند. چطور آدم‌های خوب را صدا می‌زدند. قاضی‌القضات، حاجب‌الحاجات را، واهب‌العطایا را مردم همه آدم‌های خوب را صدا زدند. آدم‌های خوب هم مردم را صدا زدند. روز و شب، بیست و چهار ساعته همدیگر را صدا زدند. همه ساعت‌ها بکار افتاده بود. همه شهر تک تک ساعت بود که یکهو همه صداها افتاد. همه صداها خوابید. دیگر صدا از دیوار هم در نمی‌آید. اگر شما بودید لااقل به‌شما دل خوش می‌کردم. لااقل گاهی صدایم می‌زدید «مشدی، قلیان» با سر می‌دویدم برای آقا قلیان چاق می‌کردم. «مشدی، آلبالو» میدان را از زیرپا در می‌کردم، برای بتول جانم آلبالو پیدا کنم. «مشدی هوا گرم شده، گلدان‌ها توی گلخانه اذیت می‌شوند.» با جان و دل با سید سر گلدان‌های بزرگ را می‌گرفتیم و جا به‌جا می‌کردیم. اما حالا کو! کجاست!؟ خیلی وقت است که دیگر کسی از توی محله، از توی شهر هم صدایم نزده است. نکند زبان آدم‌ها را بریده باشند. هیچ بعید نیست. مگر پسر آقای تقوی نبود. برای یک کلام حرف سر به‌نیستش کردند؟ خب آدم هیچی نمی‌گوید. حرف بزند که چی! آنوقتها لااقل تره‌بار می‌آوردند دوره. صدا می‌زدند، باقالی، کدو، خیار، سبزی، همه چیز. اما حالا قیمت‌ها را می‌نویسند، می‌زنند روی جنس. انگار که آدم‌ها لال باشند. بدون یک کلام حرف با هم معامله می‌کنند. خدایا قربان مصلحتت بروم. توی خلقتت هم دست بردند. خودت مگر همه چیز را به‌قاعده نیافریده بودی؟. اگر زبان زیادی بود، چرا به‌بنده‌ات دادی؟ ساعت شماطه‌دار خودم هم خفقان گرفته. چند شب پیش موقع خواب کوکش کردم، به‌کار افتاد. از خواب که پریدم، دیدم هوا روشن شده، ساعت را نگاه کردم، چهار را نشان می‌داد. هنوز موقع نماز نشده بود، نگو روشنائی از صبح کاذب بود. دفعه بعد که از خواب پریدم، آفتاب تا وسط حیاط آمده بود. ساعت را نگاه کردم، باز هم چهار بود. از کار افتاده بود. هرچه کردم، به‌کار نیفتاد. سرم را کردم توی کوچه. تا شب، از هر که وقت را پرسیدم، همه‌شان گفتند، ساعت چهار است. آدم چه رنگ‌ها که نمی‌بیند. بروم. بروم سرم را بکنم توی چاه، کمی داد بزنم. بروم یک لوله بردارم، بکنم توی آب و هی فوت کنم. بروم. بروم توی کوچه، توی خیابان یک کمی داد بزنم. دارد کم‌کم دارد حرف زدن یادم می‌رود. پا شوم.