سربداران: تفاوت بین نسخهها
سطر ۲۳۷: | سطر ۲۳۷: | ||
:: '''کدخدا:''' قربان سرت گردم. رفته توی کندو قایم شده. هر چه کردم بیرون نمیآید. | :: '''کدخدا:''' قربان سرت گردم. رفته توی کندو قایم شده. هر چه کردم بیرون نمیآید. | ||
+ | |||
+ | سوچی فریاد میکشد. | ||
+ | |||
+ | بیرون. | ||
+ | |||
+ | :: '''کدخدا:''' نمیاد قربان | ||
+ | |||
+ | :: '''سوچی:''' نمیاد؟ | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{وسطچین}} | ||
+ | «ادامه» | ||
+ | {{پایان وسطچین}} | ||
+ | |||
+ | ==صحنهٔ هفتم== | ||
+ | |||
+ | داخلی. اطاق | ||
+ | |||
+ | سوچی خودش را بهدرون اطاق میاندازد و بهصنوبر، زن مهدی هجوم میبرد و گیسهای او را بهدور دست خود میپیچد و میکشد. جیغ صنوبر بلند میشود. | ||
+ | |||
+ | مهدی درون کندو بهخود میپیچد. | ||
+ | |||
+ | سوچی بهصورت صنوبر سیلی میزند. | ||
+ | |||
+ | :: '''سوچی:''' بیرون! بیرون! | ||
+ | |||
+ | سوچی وحشیانه زن را میزند و با هر سیلی فریاد میکشد «بیرون». مهدی از دهانهٔ کندو بالا میآید، چشمهایش مثل چشم گرگ شده. از بالای کندو خودش را روی سوچی میپراند. سوچی، مهدی و صنوبر، هر سه بر زمین میغلتند. مغولها و کدخدا بهاتاق هجوم میآورند. جمعی روی مهدی میافتند. مهدی یکی دوتاشان را میاندازد. اما سرانجام گرفتار و مهار میشود. دستهایش را از پشت میبندند و بیرونش میکشانند. صنوبر بههمسرش چسبیده است و همراه او کشیده میشود. | ||
+ | |||
+ | :: '''صنوبر:''' نمیگذارم ببریدش! نمیگذارم. خون. خون. از روس نعش من باید ببریدش! | ||
+ | |||
+ | مرد مغول با پشت دست بهدهن صنوبر میکوبد. صنوبر پس میافتد و سرش بهدیوار میگیرد. زار میزند، | ||
+ | |||
+ | :: '''صنوبر:''' خونخوارها! سگهای پلشت! شویم را کجای میبرید؟ مهدی! مهدی! |
نسخهٔ ۱۰ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۲۲:۱۵
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
فیلمنامه
محمود دولتآبادی
صحنهٔ اول
صحنه خارجی. مزرعهای در جوار سبزوار. غروب. پائیز. سال ۷۹۵ هجری. سیزده سال پس از انقراض سربداران. امیرشاهی شاعر بازمانده سربداران سبزوار در مزرعهٔ خویش. پیرمردی که موهایش سپید شده و پشتش خم شده است. در کنار او تاریخنویس گمنام سربدار، لب جوی آب نشستهاند. آفتاب دارد غروب میکند.
امیرشاهی شاعر: ما غروب کردیم. ما غروب کردیم. بهاین خورشید نگاه کن. ابرها را میبینی که چگونه خورشید را در خود فرو میکشند؟ ابرهای تیموری خورشید سربداران را بلعیدند. ما، مردم ما تنها یک لحظه چشم بهآفتاب گشودند و خورشیدشان خاموش شد. پنجاه سال، پنجاه و چند سال در چشم روزگار همانند برآمدن و فروشدن خورشیدیست. ما برآمدیم، زمین خراسان را با خون خود شستیم و مردیم. ما برآمدیم، بر جنگل انبوه مازندران تابیدیم و مردیم. ما برآمدیم تا سمرقند نور پاشیدیم و مردیم. ما بهیاری کرمانیان شتافتیم و بازگشته غروب کردیم. از سربداران دیگر تنها نامی باقی مانده است. سربداران سرخویش بردار کردند تا از یادها نرود که «ما نیز مردمی هستیم» پدرم و پدر او سربدار بودند. خود نیز تا رمق درپای داشتم بودم. بودیم و بودند. روزگار سر نیامد، روزگار ما سرآمد. امروز دیگر شعر نمیسرایم. تنها مرثیههایم را پیش خود، در خفا زمزمه میکنم. آه... آه از تفرقه. ما خود، خود را خوردیم. بیگانه بهاز این چه میخواست؟ اما فرزندم، تو راست بنویس. سخن بوالفضل را خوب دریاب. تو تاریخ را بهدرستی بنویس. چنانکه جانب حق را رعایت کرده باشی. نام این مردم بهخامهٔ تو آراسته باد.
- تاریخنویس: «من داد این تاریخ بهتمامی خواهم داد» اگر بر خطا نرفته باشم سخن فخر ما بیهقی اینست.
- امیرشاهی شاعر: سخن بهدرستی گفتی. پیداست که از هوش و حافظهای دقیق برخورداری.
- تاریخنویس: آنچه دارم بهخدمت این تاریخ گرفتهام.
- امیرشاهی شاعر: پس «داد این تاریخ بهتمامی خواهی داد!»
- تاریخنویس: اینک گوش با شما دارم.
- امیرشاهی: برخیزیم.
هر دو مرد در غروب برمیخیزند و پشت بهما (دوربین) راه میافتند در مزرعه.
- امیرشاهی: در این قیام مردان نامی بسیار بودند. اما بیش از آنها مردم گمنام سر خود بردار کردند.
دور و محو میشوند.
«بسته»
بخش دوم
بازگشت به گذشته
صحنه خارجی. صبح. طلوع آفتاب. براباد. دهی در سبزوار. کنار کوره راهی یک گاری که بهگاوی بسته شده است ایستاده. کنار گاوی سه سوار ایستادهاند. دو مغول و یک فارس. میان گاری پر است از دهقانان و آفتاب نشینان. دستهای مردها بههم بسته شده است. تعدادی مرد و جوانسال هم پشت گاری صف بستهاند. در چهرهها حالتی از انتظار، نومیدی و خشمی فروخورده دیده میشود: دوربین روی یکایک چهرهها پرسه میزند. پیرمردی سرش را در میان دستهایش فرو برده است. جوانی تف میکند. مرد میانه سالی، زیرزبانی با خود حرف میزند.
- مرد: خدایا... خدایا... داد از بیداد.
سوار مغول بهاو براق میشود. مرد میانه سال سرش را پائین میاندازد. اسبهای سواران بیتابی میکنند. سم بر زمین میکوبند. یکی از مغولها از اسب فرود میآید و چپق ترکیش را آتش میکند، بهتنهٔ گاری تکیه میدهد و مشغول کشیدن میشود. سوار فارس که رمضان نام دارد دور گاری چرخی میزند و سرجایش میایستد. مغول دیگر از اسب فرود میآید و تنگ اسبش را محکم میکند. مغول اول (سوچی نام دارد) طرف رفیقش میرود و چپقش را بهاو میدهد:
- سوچی: توتون کردستان
گوچا چپق را از همقطارش میگیرد و دود میکند.
- سوچی: دیر کردند، نه؟ تو چی خیال میکنی؟
- گوچا: میان.
- سوچی: باید خودم میرفتم. نمیخواهم کار بهخشونت بکشه.
- گوچا: چه فرقی میکنه؟ ما که حلوا بهکسی تعارف نمیکنیم.
رمضان، سوار فارس از اسبش پیاده شده رو بهآنها میآید. نزدیک که میشود سوچی چشمش بهاو میافتد.
- سوچی: کی بهتو گفت که پیاده شوی؟ کی گفت؟
رمضان در حالیکه دهنهٔ اسبش را بهدست دارد سرجا میخکوب میشود.
- سوچی: گفتم کی بهتو گفت پیاده شوی؟... سوار شو. بالای اسب.
- رمضان:سوچی خان...
- سوچی: من نمیشنوم. بالای اسب. بجّه!
رمضان بهچابکی سوار میشود. مغولها بهخود میپردازند. مردهای درون گاری بهرمضان نگاه میکنند. رمضان نگاهش را از ایشان میدزدد و روبر میگرداند. مردهای درون گاری بهیکدیگر نگاه میکنند. چند چشم در یک تصویر. چشمهای دیگر. نگاهها میخواهند احساس پیوند خود را با رمضان بهاو بفهمانند. اسب رمضان روی پاها بلند میشود و شیهه میکشد. سوچی چپقش را میتکاند و آن را زیر قبا بیخ کمرش میزند. رمضان قوطی ناسوارش را از بیخ کمر بیرن میآورد و گردناس را زیر زبانش میاندازد. پیرمرد میان گاری همچنان میکند
«بسته»
صحنهٔ سوّم
خارجی. حیاط یک خانه در براباد. صبح. دو سوار مغول مردی را از تنور بیرون میکشند و از کنار مادرپیرش کشان کشان بهسوی در میآورند. مادرپیر، چشمهایش نابیناست، عصازنان دنبال آنها میرود و دست بدون عصایش را در هوا دنبال پسرش بهجستجو میگرداند.
- پیرزن: تو را بهدین بگذار یکبار دیگر دستم را بهشانههایش بکشم. تو را بهدین، من همین یک جوان را دارم. تو را بهدین!
دو سپاهی مغول جوان را از درگاهی حیاط بیرون میبرند. مادر در میان درگاهی میایستد و دستهایش را بههر طرف تکان میدهد. حرفهائی میزند که ما نمیشنویم. پسربچهای جلو میآید و دستش را میگیرد.
- پیرزن: کجا بردنش. کجا؟ جوانم را کجا بردند؟ من را بهرد او ببر. ببرم پسرکم. ببرم. من دق میکنم.
پسرک پیرزن را بهرد پسرش و سپاهیان مغول میبرد.
«بسته»
صحنهٔ چهارم
خارجی. صبح. بیرون آبادی. کنار گاری. از نگاه مردهای درون گاری و سپاهیان، سواری میبینیم که از کوچهئی بیرون میتازد و بهسوی گاری میآید. نزدیک و نزدیکتر میشود. گوچا بهپیشوازش میرود. سوار گوسفند را بهاو میدهد. گوچا گوسفند را بهزمین میاندازد. سوچی گردنش را میگیرد و دنبهاش را وزن میکند. سوار بهنزدیک سوچی میآید.
- سوچی: کو بقیه؟
- سوار: هنوز دارند با مردکه کلنجار میروند. از خانه بیرون نمیآید. بههیچ زبانی از خانه بیرون نمیآید.
- سوچی: حرفش چیست؟
- سوار: نه. فقط میگوید نه.
رمضان بهنزدیک مغولها میآید و گوش میایستد. سوچی خشمگین شده است.
- سوچی: گم شو از اینجا. گم شو.
رمضان دور میشود. تصویر مرد درون گاری که از درک این رابطه لبخند تلخی میزند.
- سوچی: فقط نه؟
- سوار: فقط نه.
سوچی پشت بهدو همقطارش قدم میزند. برمیگردد و توی صورت سوار نعره میزند:
- سوچی: پس شماها چه میکردید؟ چوب بودید؟ یا اینکه پوک شده بودید؟ کو آن برّش پدران ما؟ ها؟ یک حیوان اهلی بهشما میگوید «نه»؟
- سوار: خان، من این شیشک را از خانهاش ورداشتم و آوردم.
- سوچی: من خودش را میخواهم. شیشک! همهٔ شیشکها مال ما است. در این سرزمین کی تو گرسنه ماندهای؟ سپاهی ایلخان ابوسعید کی گرسنه مانده است؟
- سوار: من... من... خبر آوردم. تا دستور خان چی باشد؟
- سوچی: من او را میخواهم. دستور من همین بود.
سوچی خود بر اسبش سوار میشود. در همین هنگام چشمش بهمردی میافتد که بین دو سوار بهسوی آنها آورده میشود. گوچا بهسوچی نگاه میکند.
- گوچا: شاید خودش باشد؟
سوچی رو بهسوار میگرداند.
- سوچی: اینها جزو دستهٔ شما بودند؟
- سوار:نه، خان.
- سوچی: تو بمان. تو بیا.
سوچی میتازد و سوار هم درپی او میتازد. در چند قدمی با مرد و دو سوار تلاقی میکنند. سوچی یکدور اسب خود را بهدور آنها میچرخاند، نگاهشان میکند و براه خود میرود. سوچی از سوار راه خانه را میپرسد سوار با شلاقش سمت را نشان میدهد. سوچی میتازد. وارد کوچه میشود، خروسی زیردست و پای اسبش پرپر میزند.
سوچی میتازد. پسربچهای از جلوی اسبش میگریزد و بهپناه دیوار میدود. سوچی میتازد. پیرمردی لای در را میگشاید و نگاهش میکند.
سوچی میتازد. گوساله گاوی جلوی اسبش میرسد، سوچی با لگد بهگردهٔ گوساله میکوبد. گوساله مردنی روی زمین میغلتد.
سوچی میتازد، پیرزن کور در صحن کوچه دارد پیش میآید. برخورد با پیرزن.
«بسته»
صحنهٔ پنجم
خارجی. کنار دیوار کوزهگری دهکدهٔ براباد. روز. یک سپاهی مغول چند کوزه را با یک ضربت درهم میشکند و نعره میکشد.
- سپاهی: بیارشان بیرون!
پدر نوجوانها بال قبای سپاهی را گرفته التماس میکند.
- پیرمرد: سردار! ارباب! خان بزرگ! من همین دو تا دست را دارم. آنها را از من مگیر. من بیشتر از نصف درآمدم را مالیات میدهم. بهخدا من بندهٔ خان بزرگم. اینها دستهای من هستند.
سپاهی پیرمرد را از خود وا میکند و روی بار کوزه میافکند. پیرمرد در شکستگی کوزهها فرو میرود. سپاهی بهدورن میرود و از چشم میافتد. پیرمرد خود را از درون باز کوزه بیرون میکشاند و دست و بال میزند.
- پیرمرد: من صنعتگر این ولایتم سردار. این دو تا پسر برای مردم، برای سپاهیها، برای خانها کوزه میسازند. من مالیات میدهم. برای خدا دستهایم را از من مگیر.
سپاهی مغول دو نوجوان را از در بیرون میکشاند. دستهایشان را میبندد و بر اسب مینشیند. پیرمرد رکاب سوار را میگیرد. سوار با لگدی پیرمرد را بهدور میاندازد و میتازد. دو نوجوان در پی اسب میدوند. پیرمرد نیمخیز نگاهشان میکند.
«بسته»
صحنهٔ ششم
خارجی. حیاط خانهٔ مهدی. روز. دوربین روی در بسته. در خانهٔ مهدی با لگد سوچی باز میشود. سوچی و در پی او سوار بهحیاط هجوم میآورند.
نمای عمومی.
کدخدا بهجلو میدود و کرنش میکند.
- کدخدا: سلام، خان.
- سوچی: میخواهم ببینمش.
- کدخدا: بیرون نمیآید قربان.
سوچی از خشم پنجه در عمامهٔ کدخدا میاندازد و آنرا پائین میکشد و بر زمین میکوبد.
- سوچی: پی تو چکارهئی مردکه؟
- کدخدا: التماس کردم خان. التماس.
سوارها دور سوچی حلقه زدهاند. سوچی بهآنها میتوپد.
- سوچی: نانخورها.
سوچی بهدر اتاق هجوم میبرد و با لگد آنرا در هم میشکند، چهرهٔ زن مهدی در تاریکی پیداست.
- سوچی: بیا بیرون قرمساق.
- کدخدا: قربان سرت گردم. رفته توی کندو قایم شده. هر چه کردم بیرون نمیآید.
سوچی فریاد میکشد.
بیرون.
- کدخدا: نمیاد قربان
- سوچی: نمیاد؟
«ادامه»
صحنهٔ هفتم
داخلی. اطاق
سوچی خودش را بهدرون اطاق میاندازد و بهصنوبر، زن مهدی هجوم میبرد و گیسهای او را بهدور دست خود میپیچد و میکشد. جیغ صنوبر بلند میشود.
مهدی درون کندو بهخود میپیچد.
سوچی بهصورت صنوبر سیلی میزند.
- سوچی: بیرون! بیرون!
سوچی وحشیانه زن را میزند و با هر سیلی فریاد میکشد «بیرون». مهدی از دهانهٔ کندو بالا میآید، چشمهایش مثل چشم گرگ شده. از بالای کندو خودش را روی سوچی میپراند. سوچی، مهدی و صنوبر، هر سه بر زمین میغلتند. مغولها و کدخدا بهاتاق هجوم میآورند. جمعی روی مهدی میافتند. مهدی یکی دوتاشان را میاندازد. اما سرانجام گرفتار و مهار میشود. دستهایش را از پشت میبندند و بیرونش میکشانند. صنوبر بههمسرش چسبیده است و همراه او کشیده میشود.
- صنوبر: نمیگذارم ببریدش! نمیگذارم. خون. خون. از روس نعش من باید ببریدش!
مرد مغول با پشت دست بهدهن صنوبر میکوبد. صنوبر پس میافتد و سرش بهدیوار میگیرد. زار میزند،
- صنوبر: خونخوارها! سگهای پلشت! شویم را کجای میبرید؟ مهدی! مهدی!