عَلو: تفاوت بین نسخهها
جز |
|||
سطر ۱۳۰: | سطر ۱۳۰: | ||
تا ناظم رفت تو دفتر، '''عَلو''' گفت: - بچهها، پابرهنه دیگه چیه؟ | تا ناظم رفت تو دفتر، '''عَلو''' گفت: - بچهها، پابرهنه دیگه چیه؟ | ||
− | پچپچکنان بهپاهاشان نگاه کردند. '''حَسنو'''{{نشان|۵}} که کلاس دوم بود و باباش هر | + | پچپچکنان بهپاهاشان نگاه کردند. '''حَسنو'''{{نشان|۵}} که کلاس دوم بود و باباش هر روز با '''دیزه'''{{نشان|۶}}اش از کوه سنگ میکشید، گفت: - یعنی پاهای همهمون سیاس. |
+ | |||
+ | ناظم که از اتاق دفتر بیرون میآمد و حرفهایشان را شنیده بود با ترکه بهپای '''حسنو''' کوبید: - یعنی باید کفش داشته باشین، فهمیدی؟ اول میگفتین باباتون بیکاره. حالا چی؟ حالا که شرکت اومده. هان؟ | ||
+ | |||
+ | '''حسنو''' کتابهایش را گذاشت زمین پاهایش را بغل گرفت و بعد کف دستهایش را ها کرد. بهخودش پیچید. لرزید. مثل ساقهٔ گندمی که آتش بگیرد. صورتش جمع شد. آب دماغ و اشک چشمش یکی شد و پشت دیوار اشک، '''علو''' را دید که دستهایش را بههم میمالید و «چَشمچَشمْ آقا» میگفت. | ||
+ | |||
+ | چرا حرف نمیزنین؟ لال شدین، هان؟ و دوباره بهپَروپای '''علو''' کوبید. | ||
+ | |||
+ | چشم آقا، میخریم بهخدا... همین فردا... جونِ بچّهت آقا... مادرم... بُز... ماهِ نو.... | ||
+ | |||
+ | دیگر داشت بلندبلند با خودش حرف میزد که '''غُلو''' دوباره آمد نزدیکش و گفت: | ||
+ | |||
+ | چِته '''عَلو؟''' مگه خواب میبینی؟ چه طور نمیای توپبازی؟ | ||
+ | |||
+ | پام درد میکنه، نمیتونم. | ||
+ | |||
+ | نترس، آقای '''بارانی''' رفته شهر. | ||
+ | |||
+ | نه، نمیترسم. | ||
+ | |||
+ | پس چی؟ | ||
+ | |||
+ | هیچی، ناخوشم. تو برو منم بعد میام. | ||
+ | |||
+ | '''علو''' باقیماندهٔ خرماهایش را با بیمیلی میخورد و هستههایش را تو هوا تف میکرد. صبح، نان و چایش را خورده بود امّا هنوز ته دلش خالی بود. چای شیرین فقط یک استکان بهاو رسیده بود. آن هم کمرنگ. مثل آب چشم خر، نان هم که نان نبود: آردش امریکائی بود و مثل لاستیک کِش میآمد. | ||
+ | |||
+ | از روزی که شرکت آمده بود، مادرش دیگر نان ذرّت نمیپخت. نان گرم ذرّت و خرمایِ شکر، تو سرمای زمستان خیلی میچسبید. هنوز صدای مادر تو گوشش بود: صبحگاه روسرش داد کشیده بود که: - مگه سرشیر آوردی{{نشان|۷}}؟ یه استکان بَسِـّته! خرما هم نیست، میبینی که! | ||
+ | |||
سطر ۱۴۲: | سطر ۱۶۹: | ||
# {{پاورقی|۴}} غلام | # {{پاورقی|۴}} غلام | ||
# {{پاورقی|۵}}حسن. | # {{پاورقی|۵}}حسن. | ||
+ | # {{پاورقی|۶}} '''دیزه''' DIZE: الاغی که بسیار سیاه باشد. | ||
+ | # {{پاورقی|۷}} معلوم نیست چه اصطلاحی است و چه گونه تلفظ میشود: '''سرْشیر''' یا '''سرِشیر''' – ظاهراً مترادف اصطلاح «نوبَرش را آوردن» است.. (ک. ج.) | ||
نسخهٔ ۹ سپتامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۳:۱۳
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
این دومین قصهئی است که از محمدرضا صفدری در کتاب جمعه (شمارهٔ ۷) بهچاپ میرسد. بر نخستین قصهٔ او شرحی توجیهی نوشتیم، چرا که نویسنده بهوفور از اصطلاحات خورموج – زادگاهش – بهره میجوید که این البته بهغنای هرچه بیشتر زبان مدد میرساند.
عَلو[۱] کنار دیوار کاهگلی نشسته بود و چنگ خرمایش را کلهکله[۲] میخورد. آفتاب بیحال زمستان تا وسط میدان پهن شده بود. پشت دستهای کوچکِ چرکمرده[۳]اش رگههای خون بیرون زده بود و نیمتنهٔ گل و گشادی که تا کاسهٔ زانویش میرسید جثهٔ او را بزرگتر نشان میداد. تو بَرِ آفتاب این پا و آن پا میشد و بهکوچهٔ ته میدان گردن میکشید. کوچه خالی بود. فقط چند پسربچهٔ سیاسوختهٔ پاپتی تومیدان دنبال توپ میدویدند.
صدای زنگ دوچرخهئی از دور آمد و نزدیک شد. چشم علو لحظهئی بهکوچه ماند. دستش را سایبان چشم گرفت و خیره شد. زنگ دوچرخه باز بلند شد و علو ایستاد و ایستاد تا صدا بهدور کشید. همچنان نگاهش بهتهِ کوچه مانده بود که کفشِ کتانیِ وصلهخوردهئی با توپ جلوش افتاد و بهدنبالش سروصدای بچهها بلند شد که:
- عَلو بزن! علو بزن!
- کفش مال منه. اوّل اونو بنداز!
هنوز پایش بهشکم توپ نچسبیده بود که عقب کشید. بند جگرش لرزید. توپ را با دست انداخت و بهدو انگشت بزرگ پایش که با کهنهٔ سرخی بسته بود نگاه کرد. چه خوب که آنها را با پارچهٔ سرخ نشان کرده بود، والّا میزد و دوباره خون راه میافتاد.
- تخم سگ، مگه نگفتم بندازش؟
صدای رفیقش غُلو[۴] بود که بهشوخی میگفت. و عَلو با کهنهئی گوشهٔ کفش را گرفت و تو هوا تکانش داد: هِی کفش! هِی کفش! یکی هم نفهمه باور میکنه!
- خوبه خودت داشته باشی.
عَلو گفت: - تو هم که داری مالی نیست. از کجا پیداش کردی؟
غُلو گفت: - تو آشغالای خونه شما.
این را گفت و کفشِ کهنهٔ درهم دوخته را بهپا کشید. و بعد نگاهش را بهچشم عَلو دوخت:
- منتظرش نباش، نمیاد.
- چطور نمیاد؟ خودش گفته. قول داده.
- اگه دلش میکشید تا حالا اومده بود.
- تو از کجا میدونی؟
غُلو ابرو درهم کشید و گفت: - اینا قولشون مثل بُولشونه. من اینارو میشناسم: شب که میخوان بخوابن تا کسی کمرشونو مالش نده خوابشون نمیبره.
- کی میگه!
- خب دیگه مام شنیدهیم. شب که میشه آقا شام میخوره! شام میخورهها، بدبخت، نه مثل تو که همهش نون و خرما کوفت میکنی. بعدش هم پالتو و شلوارشو درمیاره میره تو رختخواب. رختخواب: پتومخملی، مثل جونِ دل، نرمِ نرم. آدم کیف میکنه توش بخوابه. امّا تو چی؟ تو که جاجیمتون مثل جگر زلیخا هفت تا وصله خورده. تازه، آقا خوابش نمیاد و یکی باید بره کمرشو دست بکشه. میدونی چی میگه؟ «مامان! مامان! آخ کمرم، پاهام داره تیر میکشه!» - مامان هم بهکلفتشون میگه: «برو ببین جمشیدجون چشه» - حالا تو هم دلت خوشه که با بچهشهردار رفیق شدهای!
غُلو خودش را خالی کرد. دلِ پُری داشت. درست از روزی که علو با جمشید آشنا شده بود بچههای محل باش چپ افتاده بودند و سرد جوابش میدادند و چه سفرهها که پشت سر بابای جمشید پهن نمیکردند!
این باباش خیلی نامرده! با مهندسا ریخته رو هم و آرد و گندمِ شرکتو بالا میکشن.
- تو گندمها شن میریزن و میدن بهکارگرا.
با دوستش قرار گذاشته بودند که بروند باغ. کم و بیش پنج شش ماهی بود که با هم رفتوآمد میکردند و آن قدر هم گرم گرفته بودند که بچههای دیگر چشم دیدنشان را نداشتند. چون علو باباش قهوهچی بود و دوستش هم که معلوم است: پسر شهردار، که تازه از شهر آمده بودند و تو خانهشان یخچال و موتور برق داشتند. و حالا علو از آمدنش ناامید شده بود و بیقرار با خودش حرف میزد:
- تخمجن نیومد. این هم شد رفیق؟... کره خر، صبح تا حالا تو سرما منتظرم گذاشته.
هوای سرد کلافهاش کرده بود. پاهای نی قلیانی و سیاهش را که از سوزِ سرما تیر میکشید زیر بال نیمتنهاش جمع میکرد و رانهایش را بههم میمالید. همیشهٔ خدا پایش برهنه بود.
روی انگشتهایش تا بیستونه شمرد.
- امروز هم که بِره، میمونه بیستونه روز دیگه.
صبح که بزهایشان را بهگله برده بود چوپان محل بهاش گفته بود که اول ماه نو بزشان میزاید. مادرش هم چند شب پیش پای سفره گفته بود و قسم خورده بود – بهجان برادرش – که حتماً برایش کفش میخرد. ناظم مدرسه هر روز صبح او و چند تای دیگر را از صف بیرون میکشید و میگفت:
- پا برهنهها بیان بیرون، بقیه برن سرِ کلاس.
صدای ناظم، اول صبحی، خشک بود. فرّاش دبستان از تو راهرو زنگ را میزد. صف شکسته میشد و بچهها آرام و غمگین بهکلاس میرفتند. انگار که میرفتند آنجا دوا بخورند. خودشان را از پلهها بالا میکشیدند و تو پیچ راهرو گم میشدند. و آنها میماندند با هزار دلمشغولی که «پابرهنه یعنی چه؟».
اول بار که «پابرهنه» صدایش کردند تعجب کرد. برایش تازگی داشت. نکند کار بدی ازش سر زده و خودش نمیداند؟ بخشکی شانس! شانس که نداشتی، سوار اسب هم باشی سگت میگیرد! ما پا برهنهایم؟
تا ناظم رفت تو دفتر، عَلو گفت: - بچهها، پابرهنه دیگه چیه؟
پچپچکنان بهپاهاشان نگاه کردند. حَسنو[۵] که کلاس دوم بود و باباش هر روز با دیزه[۶]اش از کوه سنگ میکشید، گفت: - یعنی پاهای همهمون سیاس.
ناظم که از اتاق دفتر بیرون میآمد و حرفهایشان را شنیده بود با ترکه بهپای حسنو کوبید: - یعنی باید کفش داشته باشین، فهمیدی؟ اول میگفتین باباتون بیکاره. حالا چی؟ حالا که شرکت اومده. هان؟
حسنو کتابهایش را گذاشت زمین پاهایش را بغل گرفت و بعد کف دستهایش را ها کرد. بهخودش پیچید. لرزید. مثل ساقهٔ گندمی که آتش بگیرد. صورتش جمع شد. آب دماغ و اشک چشمش یکی شد و پشت دیوار اشک، علو را دید که دستهایش را بههم میمالید و «چَشمچَشمْ آقا» میگفت.
چرا حرف نمیزنین؟ لال شدین، هان؟ و دوباره بهپَروپای علو کوبید.
چشم آقا، میخریم بهخدا... همین فردا... جونِ بچّهت آقا... مادرم... بُز... ماهِ نو....
دیگر داشت بلندبلند با خودش حرف میزد که غُلو دوباره آمد نزدیکش و گفت:
چِته عَلو؟ مگه خواب میبینی؟ چه طور نمیای توپبازی؟
پام درد میکنه، نمیتونم.
نترس، آقای بارانی رفته شهر.
نه، نمیترسم.
پس چی؟
هیچی، ناخوشم. تو برو منم بعد میام.
علو باقیماندهٔ خرماهایش را با بیمیلی میخورد و هستههایش را تو هوا تف میکرد. صبح، نان و چایش را خورده بود امّا هنوز ته دلش خالی بود. چای شیرین فقط یک استکان بهاو رسیده بود. آن هم کمرنگ. مثل آب چشم خر، نان هم که نان نبود: آردش امریکائی بود و مثل لاستیک کِش میآمد.
از روزی که شرکت آمده بود، مادرش دیگر نان ذرّت نمیپخت. نان گرم ذرّت و خرمایِ شکر، تو سرمای زمستان خیلی میچسبید. هنوز صدای مادر تو گوشش بود: صبحگاه روسرش داد کشیده بود که: - مگه سرشیر آوردی[۷]؟ یه استکان بَسِـّته! خرما هم نیست، میبینی که!
پاورقیها
- ^ علی
- ^ دانه دانه
- ^ چرکمرده در اصطلاح نواحی مرکزی بهپارچهئی گفته میشود که چرک بهتاروپود آن نفوذ کرده باشد و دیگر بهشستن سفید نشود. اگر نویسنده در کاربرد اصطلاح دچار لغزش نشده باشد، باید گفت که معادل آن در صفحات مرکزی کشور، کبره بسته و ترکیده است. (ک. ج).
- ^ غلام
- ^ حسن.
- ^ دیزه DIZE: الاغی که بسیار سیاه باشد.
- ^ معلوم نیست چه اصطلاحی است و چه گونه تلفظ میشود: سرْشیر یا سرِشیر – ظاهراً مترادف اصطلاح «نوبَرش را آوردن» است.. (ک. ج.)