شمارهٔ نُه: تفاوت بین نسخهها
جز |
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه) |
||
سطر ۳۲: | سطر ۳۲: | ||
[[Image:33-073.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۳]] | [[Image:33-073.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۳]] | ||
[[Image:33-074.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۴]] | [[Image:33-074.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۷۴]] | ||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
{{بازنگری}} | {{بازنگری}} | ||
سطر ۱٬۱۴۰: | سطر ۱٬۱۳۵: | ||
{{چپچین}}برگردان آزاد '''همایون نوراحمر'''{{پایان چپچین}} | {{چپچین}}برگردان آزاد '''همایون نوراحمر'''{{پایان چپچین}} | ||
+ | |||
+ | [[رده:کتاب جمعه ۳۳]] | ||
+ | [[رده:نمایشنامه]] | ||
+ | [[رده:ماروخا ویالْتا]] | ||
+ | [[رده:همایون نوراحمر]] | ||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] |
نسخهٔ ۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۴۶
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
بانو ماروخا ویالتا درامنویس معاصر و پیشرو اسپانیائی با نمایشنامهٔ کوتاه «شمارهٔ نه» که در این شماره میخوانید در غرب بهشهرتی عظیم دست یافت و منتقدان، آن را «اثری درخشان» خواندند. این نمایشنامه اعتراضی است بر این شیوهٔ بهرهکشی که بر کل جامعه یورش آورده زنجیروار بر دست و پای انسانها پیچیده است. این نمایشنامه در حقیقت جدالی است میان آزادی و تفویض و عصیان و تسلیم؛ و انعکاسی است از اضطراب و نگرانی نویسنده نسبت بهآیندهٔ بشریت.
ماروخا ویالتا در بارسلون (اسپانیا) زاده شد اما از ۱۹۳۹ بهاین سو در مکزیک اقامت گزید و تحصیلات خود را در فلسفه و ادبیات در همان جا بهآخر برد. از این بانوی نویسندهٔ پر کار تاکنون چند رمان، مقالات بسیار، داستانهای کوتاهِ فراوان و نمایشنامههای متعدد بهچاپ رسیده. از ۱۹۶۰، پیوسته نمایشنامههایش در مکزیک بر صحنه آمده و بهسال ۱۹۷۰ جایزهٔ JuanRuizde Alarcon – یعنی جایزه انجمن منتقدان تأتر را دریافت داشته است.
بانو ویالتا، در عین حال یکی از سرشناسترین منتقدان تأتر در مکزیک است و مقالات او در این زمینه، معمولاً در Diorana de la Cultura – یکی از معتبرترین نشریات این سرزمین بهچاپ میرسد. از این گذشته، بهعنوان کارگردان تأتر هم شهرت فراوان دارد. ویالتا در حال حاضر معاون موسسهٔ فرهنگی مکزیک است.
آدمهای بازی:
* اِماِم - ۰۹۹ (MM - 099)، بهنام «شمارهٔ ۹»
* وای ایکس - ۱۵۷ (YX157)، بهنام «شمارهٔ ۷»
* یک پسربچه
* صدای مرد از بلندگو
* صدای زن از بلندگو
صحنه اول
در پس ساختمان کارخانهئی بزرگ، حیاط خلوت کوچکی است که با دیواری سیمانی محاصره شده است. این حیاط بیشتر بهته یک کیسه گونی یا بهقعر چاهی میماند، چرا که تنها از بالا نور میگیرد. این حیاط خلوت فقط از یک راه بهحیاطی دیگر بزرگتر ارتباط پیدا میکند که ازیکسو بهخیابان و درِ ورودی کارخانه منتهی میشود. درجائی کاملاً مشخص و قابل رؤیت بلندگوئی نصب شده است. یک نیمکت، ظرف آشغال، و مقداری سیم خاردار روی زمین بهچشم میخورد. همه چیز احساس تاریکی و عریانی فضا را بهبیننده القا میکند و دیوارهای بلندی که انتهایش معلوم نیست بر شدت دلتنگی محوطه میافزاید.
هنگامی که پرده بالا میرود، کارگرِ شمارهٔ صفر ۹۹ مشغول نواختن فلوت است. پنجاه سال دارد. لباس کار او نیز چون آرایش صحنه خاکستری رنگ و ملالآور است. بالای جیبش پلاکی است که بر آن رقم «اِماِم – ۰۹۹» بهوضوح دیده میشود. آهنگ غمانگیز آشنائی را مینوازد.
پس از لحظهئی کارگرِ وای ایکس – ۱۵۷ وارد میشود که سی و پنج سال دارد، لباسش مانند لباس کارگر اول است و علامت مخصوص او را نیز بالای جیبش میتوان خواند. بستهئی بهدست دارد.
هفت: - صبحبهخیر.
نه: - صبح بهخیر.
هفت: - فلوت واسه چی میزنی؟
نه: - واسه این که پیرم.
هفت: - واسه چی پیری؟
نه: - خُب... واسه این که فلوت میزنم.
هفت: - اما تو که جوونی.
نه: - مطمئنی؟
هفت: - میتونیم همه چیزو دوباره از سر شروع کنیم.
نه: - نمیتونیم.
هفت: - که نمیتونیم... (سکوت.) منتظر کی هستی؟
نه: - فرصت... منتظر فرصتم.
هفت: - فرصت چی؟
نه: - فرصت دیگه... فرصت...
هفت: - فرصت که زیاده.
نه: - نچ. خیلی هم کمه.
هفت: - فرصت، مال آدمای با هوشه. تو هم که ماشاالـله با هوشی!
نه: - تو با هوشی!
هفت و نه (با هم): - ما با هوشیم.
هفت: - واسه چی؟
نه: - خب دیگه... واسه همین که باهوشیم.
- سکوت.
- هفت، بستهاش را باز میکند.
هفت: - ببین، زنم چند تا ساندویچ واسه ناهارم درست کرده.
نه: - منم واسه خودم ناهار خریدهم.
هفت: - پس بهناهارخوری نمیری؟
نه: - نه.
هفت: - ظهر، میتونیم تو همین حیاط غذامونو بخوریم.
نه: - آره، تو این حیاط.
- سکوت.
هفت: - ببینم، تو کجا دنیا اومدی؟
نه: - همین جا... تو چی؟
هفت: - منم همین جا... چند وقته تو این کارخونه کار میکنی؟
نه: - پونزده ساله... تو چی؟
هفت: - یه ساله. خیلی کمتر از تو.
نه: - چه فرقی میکنه؟
هفت: - چه طور فرقی نمیکنه؟
نه: - مهم، شروع کردنشه. بعدش دیگه زمان معنائی نداره.
هفت: - این کارخونه خیلی بزرگهها.
نه: - آره. خیلی بزرگه.
هفت: - اگه اونا منو سرِ این ماشینی که کنار توئه نمیذاشتن، همین طور سرمون بهکارمون بود و همدیگه رو نمیشناختیم. کارخونهٔ دَرَندشتیه.
نه: - آره، عجیب دَرَندشته.
- صدای زنی از بلندگو شنیده میشود. صدائی کلیشهوار و ظاهراً مودبانه، مهربان و نرم. بهطور دقیق مانند صدای میهماندارهای هواپیما، با لحنی که حاکی از فروتنی و مهربانی و در عین حال برتری است.
صدای زن: - شرکتِ «خورشیدِ زندگیِ تو» که از پاکیزگی و کارآئی سرآمدِ شرکتهای دیگر است و یکی از بزرگترین و مدرنترین کارخانهها را اداره میکند، بهیکهزار و سیصد و هشتاد و چهار کارگر خود از گروه اصلِ شش صبحبخیر میگوید... شرکتِ «خورشیدِ زندگیِ تو» برای کارگران خود محیطی پاک و شادیبخش فراهم آورده است. امیدواریم که امروز هم...
- مکث میکند و بعد لحنی شعاروار بهخود میگیرد. از این پس نیز هر بار که آخرین جملهٔ خود را میخواهد ادا کند، این لحن را حفظ میکند.
... کار فوقالعاده سودمندی انجام بدهیم!
هفت: - دیگه چند دقیقه بیشتر وقت نداریم.
نه: - آره، وقتی این خانم شیرین زبون شروع میکنه نطق کردن، دیگه چند دقیقه بیشتر وقت نداریم.
هفت: - میتونیم با هم گپ بزنیم.
نه: - بزنیم.
- ساکت میمانند.
هفت: - فکر میکنی کیه؟
نه: - کی؟
هفت: - کارگرِ گروهِ اصل شیش. این خانم خوش زبون میگه هزار و سیصد و هشتاد و چهار تا کارگر تو این کارخونه کار میکنن. شاید یه تغییراتی دادهن. قسم میخورم که روز سهشنبه تعدادِ کارگرا درست هزار و سیصد و هشتاد و پنج تا بود... امروز چه روزیه؟ پنج شنبهس؟
نه: - جمعهس.
هفت: - نه، پنج شنبهس.
نه: - فرقی میکنه؟
هفت: - فرقی نمیکنه (مکث) نه! اگه یکشنبه بود فرق میکرد.
نه: - یکشنبه هم بود فرقی نمیکرد. همهٔ یکشنبههام یه جورن.
- سکوت
هفت: - چیزی بهصدای سوت نمونده و دیگه.
نه: - نه، نمونده.
هفت: - راستی منتظر چه فرصتی هستی؟
نه: - هیچ.
هفت: - هیچی؟ منظورت چیه؟
نه: - بهتره این جوری بگم که: «اگه سروصدا راه بندازی، فرصت از دست میره».
هفت: - چرا سروصدا راه بندازیم؟
نه: - چرا نندازیم؟
هفت: - چرا بمیریم؟
نه: - فقط کافیه که بگیم «بسه!»... فقط کافیه که بهسوت بخندیم!
هفت: - تو یه چیزی سرت میشهها، شماره ۹!... راستی میشه من تورو فقط «نُه» صدا بزنم؟
نه: - آره، حتماً... منم تو رو «هفت» صدا میزنم.
هفت: - با شماره صدا زدن عادتمون شده.
نه: - آره، عادت شده.
هفت: - اِماِم – صفر ۹۹! اسم واقعیِ تو چیه؟
نه: - ژوزف.
هفت: - ژوزف.
نه: - فراموشش کن. نُه بِکرتره.
هفت: - جرأت نمیکردم «نُه» صدات کنم. شاید «صفر ۹۹» بهتر بود، اما نَه...
نه: - اون اسم کوچیک منه.
هفت: - بهنظر من این جوری صدا زدن خیلی خصوصی میشه. آخه تو مسنتر ازمنی.
نه: - چه فرقی میکنه؟ این جا ما همهمون یه سن و سالو داریم.
هفت: - اونا این جا شمارههای رمزی بهکار میبرن، واسه این که کارشونو خیلی آسونتر میکنه.
نه: - آره، این جوری کارشون آسونتر میشه.
هفت: - چه طوری یادشون میمونه که تو ژوزف هستی من مایکل؟ اینجا خیلیها هستن که اسمشون مایکله. عوضش وای ایکس – ۱۵۷ فقط یکیه و اونم منم. دیگه هیچکی اسمش وای ایکس – ۱۵۷ نیس.
نه: - آره هیچ کسِ دیگه اسمش وای ایکس ۱۵۷ نیس.
- مکث کوتاه
هفت: - اگه دلت بخواد ظهر ناهارمونو تو حیاط بزرگه هم میتونیم بخوریم.
نه: - بهتره همین جا بخوریم.
هفت: - آخه اون جا سروصدا کمتره.
نه: - اون جا سروصداش کمتره، آره.
هفت: - عوضش کمتر این جا کسی میاد.
نه: - فقط اون ناطق کوچولوی زیرک این جا هس
هفت: - و ما.
نه: - و ماشینها... اونا رو از پشت دیوارم میتونیم ببینیم. اونا مارو درک نمیکنن اما نزدیکمونن. همیشه نزدیکن.
هفت: - امّا این جا بهمون نزدیکترن تا تو حیاط.
نه: - آره، اینجا نزدیکترن.
هفت: - انگار «صدای خوشبختی» این جا ضعیفتر میاد.
نه: - صداش که اینجا خوب میاد.
هفت: - همه جا بلندگو گذاشتهن، نه.
نه: - تشکیلات مرتبی دارن.
- سکوت
هفت: - من یه بازی خوشمزهئی بلدم.
نه: - مسخره؟
هفت: - بازیِ صدا و داد فریادِ حیوونا... من میپرسم، تو جواب میدی. - خُب: سگ پارس میکنه، جغد چیکار میکنه؟
نه: - نمیدونم.
هفت: - هودو، وووووو...
نه: - اوه!
هفت: - کلاغ زاغی چی؟
نه: - اونم نمیدونم.
هفت: - غارغار میکنه
نه: - چه چیزا میدونی!
هفت: - اینارو توکتاب پسرم دیدم. این دور و زمونه تو مدرسه خیلی چیزا یاد بچهها میدن.
نه: - آره. خیلی چیزها یادشون میدن. (مکث کوتاه) حالا نوبت منه: کلاغ چیکار میکنه؟
هفت: - غارغار میکنه... حالا نوبت منه: لکلک چیکار میکنه؟
نه: - نمیدونم.
هفت: - داد میزنه!
نه: - آره، راس میگی، داد میزنه... خُب: پرندهها چیکار میکنن؟
هفت: - کدوم پرندهها؟
نه: - همهٔ پرندهها.
هفت: - هومم... همهشون میخونن.
نه: - مطمئنی؟
- سوتِ مقطع و نامطبوع کارخانه بهگوش میرسد. نه و هفت بهیکدیگر نگاه میکنند.
هفت: - وقتشه.
نه: - وقتشه. برواون جا پیشش.
هفت: - پیشِ کی؟
نه: پیشِ ماشین... برو اون جا بغلش کن و باهاش قاطی شو... هشت ساعت تموم با هم یکی میشین. تو و ماشین.
هفت: - نُه! تو خیلی چیزا سرت میشه.
نه: نَه، من چیزی نمیدونم.
- سوت بار دیگر بهصدا در میآید. شمارهٔ ۷ بستهاش را برمیدارد و بهطرف در میرود.
نه: - نمیتونم بهش عادت کنم. هر روز همین بساطه اما نمیتونم بهش عادت کنم.
هفت: - بهچی؟
نه: - بهصدای شیرینِ آژیر... پونزده ساله که این صدا رو میشنُوَم.
هفت: - فکر نمیکنم تو هیچ کارخونهئی تو دنیا سوتی بهاین گوشخراشی وجود داشته باشه... خُب، شمارهٔ نُه! بقیهٔ حرفامونو میذاریم واسه ظهر.
نه: - باشه، شمارهٔ هفت.
- میروند.
صحنه دوم
درون کارخانه. صحنه خالی است. پردهئی که روی آن تارهای عنکبوت نقاشی شده هنرپیشگان و تماشاگران را از هم جدا میکند. صدای ماشینها که مشغول کار است شنیده میشود. شمارههای ۹ و ۷ ایستادهاند و باحرکاتی غیرارادی، در جای خود، با ریتم تندی که حالت مبالغه نداشته باشد در جا میزنند. بهطور مرتب یکی از دستهای خود را بلند میکنند و پائین میآورند و چنین وانمود میکنند که چیزی را از یک سو برمیدارند برابر خود قرار میدهند، دستهٔ اهرمی را بهجلو فشار میدهند و دستهٔ اهرم دیگری را بهسوی خود میکشند. و کارهائی از این قبیل... و مجموع این کارها را پس از اتمام بار دیگر از سر میگیرند. اما کار آندو با یکدیگر هماهنگی ندارد. آنان حالت کارگرانی را بهتماشاگر القا میکنند که همه روزه بر سر دو ماشین مختلف سرگرم فعالیت خویشند. بدون این که ازجای خود تکان بخورند یا بهبلندگو توجه داشته باشند، کارشان را در تمام مدت تا پایان این صحنه تکرار میکنند.
علیرغم صدای ماشینها ناگهان نوای بسیار عاشقانهٔ قطعهٔ «مهتاب» (Clair de Lune) اثر کلود دوبوسی باویولون بهگوش میرسد. در تمام طول صحنه، در متن حرفها، صدای ماشینها ادامه دارد. موسیقی بهطور ناگهانی قطع میشود.
صدای زن از بلندگو: - شرکتِ «خورشیدِ زندگیِ تو» که از پاکیزگی و کارآئی سرآمدِ شرکتهای دیگر است، موسیقی دلانگیزی را که برگزیده در نیمهٔ کار روزانه بهشما کارگران عزیز تقدیم میکند.
- همان موسیقی برای چند لحظه ادامه مییابد و دوباره قطع میشود.
... امیدواریم امروز هم کار فوقالعاده سودمندی انجام بدهیم!
- بار دیگر نوای موسیقی دوبوسی بهگوش میآید و بعد قطع میشود، و آنگاه صدای مردی از بلندگو میآید که لحنی جامد و آمرانه دارد.
صدای مرد از بلندگو: - دقت! دقت! لطفاً کارگرِ آرآر – ۱۲۱ (RR 121) فوراً بهمحل کارش برگردد!
دقت! دقت! کارگرِ آرآر – ۱۲۱ نباید با همکاران خود صحبت کند. لطفاً هر چه زودتر بهمحلِ کار خود برگردد!
- نوای موسیقی کلود دوبوسی بار دیگر پخش و اندکی بعد قطع میشود.
دقت! دقت! همهٔ کارگرانی که مایلند از سالن ناهارخوری راحت و بینظیر ویژهٔ شرکت استفاده کنند باید یک هفته قبل، صبحها از ساعت ۹ و ۴۷ دقیقه تا ۹ و ۵۷ دقیقه، یا بعدازظهرها از ساعت ۴و۴۷ دقیقه تا ۴و۵۹ دقیقه بهدفتر مرکزی شرکت مراجعه و ثبتنام کنند.
- موسیقی تمام میشود.
صدای زن از بلندگو: - این موسیقی، مهتاب اثر کلوددوبوسی است که بهوسیلهٔ شرکت «خورشیدِ زندگیِ تو» بهسمعتان میرسد؛ شرکتی که در پاکیزگی و کارآئی سرآمدِ شرکتهای دیگر است... این موسیقی برای شادمانی و افزایش اطلاعات فرهنگیِ کارگران پخش میشود. فردا هم بهشاهکار دیگری از جهان موسیقی گوش خواهیم کرد. امروز، در محیطی شاد و پاکیزه و پر تحرک بهکارمان ادامه خواهیم داد. و جا دارد که از مؤسسان و تکنیسینهای شرکت بهخاطر بهرهبرداری مؤثر از ماشینها و کارگرانمان سپاسگزار باشیم.
- صدای ماشینها فزونی میگیرد. کارگرهای ۹ و ۷ بهپانتومیم خود برای تجسم کار ادامه میدهند، با ریتمی تندتر.
- صحنه تاریک میشود
صحنهٔ سوم
- محوطهٔ خارجی کارخانه.
- کارگر شمارهٔ ۷ روی نیمکت نشسته است دارد ساندویچهایش را میخورد. دو شیشه نوشابه نیز کنارش بهچشم میخورد. شمارهٔ ۹ کنار اوست.
هفت: - تو نمیخوری؟
نه: - گشنهم نیس.
هفت (پاهایش را درازمیکند): - اوه، من مُردهم.
نه: - یه مُردهئی که حرف میزنه!
هفت: - آره، مُردهم.
نه: - این قد چرند نگو! چه جور مردهئی هستی که حرف میزنی!
هفت: - فکر میکنم حق باتوئه. اون قدر میخورم تا روز تموم بشه.
نه: - صاب مرده، حتی وقتی که ازکار میافته بازم صداشو میشنوم.
هفت: - صدای چی رو؟
نه: - صدای ماشینو.
هفت (از خوردن دست میکشد): - عین چَکشّه! عینهو کوبیدن چَکّش.
نه: - دُرست مثل ضربههای ساعت.
هفت: - مثِ قرقرهم میچرخه.
نه: - مثِ نزدیک شدن لکوموتیوه. مثِ لکوموتیوی که داره میاد رو آدم... خودنم اینو میدونی، اما از جات تکون نمیخوری تا میاد از روت رد میشه و قالِ همه چیزو میکنه.
هفت: - ناراحتت میکنه؟
نه: - چی؟
هفت: - صدای ماشینا...
نه: - این صدام یه قسمتی از منه. هر جا برم با خودم میبرمش.
هفت: - راستی چه قدر بده که آدم دائم یه کارو انجام بده؛ اونم یه سالِ تموم.
نه: - من پونزده ساله!... اون وَخ یه روزی میرسه که دیگه تو ماشینو کار نمیندازی، بلکه ماشین تو رو کارمیندازه. تو میشی ماشین و ماشین میشه مغزت.
صدای مرد از بلندگو: - دقت! دقت!
- شمارهٔ ۹ بهشتاب سرش را بهطرف بلندگو برمیگرداند و چشمانش بیحرکت بهآن خیره میشود. بهطرزی مشهود از بلندگو و صدای گویندگانش سخت متنفر است.
بیست و نه دقیقه و پنجاه و سه ثانیهٔ دیگر بر سر کارتان بار خواهید گشت. بیست و نه دقیقه (مکث کوتاه) و چهل و دو ثانیهٔ دیگر... (با تأکید:) بهموقع، سوت زده خواهد شد.
هفت: - خُب...
- شانهاش را بالا میاندازد و مشغول خوردن میشود.
صدای زن از بلندگو: - شرکت «خورشیدِ زندگیِ تو» که از پاکیزگی و کارآئی سرآمد شرکتهای دیگر است، برای کارگران خود بیش از سایر شرکتها تسهیلات فراهم میآورد و برای صرف غذا وقت بیشتری قائل میشود. از صرف غذای خود لذت ببرید!
- شمارهٔ ۷ بطری نوشابهاش را که در دست گرفته بهطرف بلندگو حرکت میدهد و بعد سر میکشد.
هفت: - متشکرم!
نه: - بسّه!
- بهدستش که از عصبانیت بهلرزه افتاده نگاه میکند، بعد بهتلخی میخندد و دستهای لرزانش را بههم گره میزند.
بعضی وقتا این حالت بهام دس میده... دکتر میگه یه اختلال عصبیه... چندونی جدی و مهم نیس، فقط موقعی که خستهم این جوری میشم. (با هیجان:) نه، اصلاً جدی نیس، خودمم میدونم! وقتی هیچکی بهش اهمیت نمیده، چه جوری میتونه جدی باشه؟
- سکوت
- شمارهٔ ۷ ساندویچی بهاو تعارف میکند.
هفت: - تو نمیخوری؟... بد ساندویچی نیستها...
نه: - آره، فکر میکنم بد نباشه، با هم میخوریم.
- ساندویچی از شماره ۷ میگیرد. اکنون دیگر کاملاً بر اعصابش مسلط شده است. هر دو میخورند: شمارهٔ ۹ آرام و بدون ولع، و شمارهٔ ۷ با حرص و ولع تمام. شمارهٔ ۹ یک ساندویچ بهشمارهٔ ۷ تعارف میکند.
بازم ساندویچ هست... میخوای؟
هفت (درحالی که آشکارا پیداست که میخواهد): - نه. دیگه نه...
نه: - بیا... همین یکی واسه من کافیه. فکر نمیکنم بتونم همین یکیرَم بخورم.
هفت (ساندویچ را میگیرد): - خیْله خُب، متشکرم... فردا بهزنم میگم واسه تو هم ساندویچ اضافه دُرُس کنه.
نه: - فراموشش کن.
- در سکوت میخورند و مینوشند. شمارهٔ ۷، آسمان را نگاه میکند.
هفت: - روز قشنگیه، نه؟
نه: - آره، روز قشنگیه. آسمون آبی داره لبخند میزنه!
هفت: - دیروزم همین حرفو زدی.
نه: - راستی؟ پس حتماً دیروزم آسمون آبی لبخند میزده.
هفت: - آره.
نه: - گیرم، آسمون، زیادی بلنده...
هفت: - فکر میکنی واسه ما داره لبخند میزنه؟
نه: - کی؟
هفت: - آسمون. فکر میکنی داره واسه ما لبخند میزنه؟
نه: - چرا نزنه؟ وقتی واسه سنگها و کِرمها، واسه حشرهها و میکروبا لبخند میزنه، چرا واسه ما نزنه؟
- سکوت.
نه، فکر نمیکنم بتونم تمومش کنم... میخوایش؟
هفت (با تردید قبول میکند): - اشتباه میکنی که این ساندویچا رو نمیخوریها. خیلی خوبن!
نه: - تمیز نیستن.
هفت: - تمیز نیستن؟
نه: - نه. آدم باید بتونه با خیال راحت بخورهشون. اگه دیده بودی گوشهٔ خیابون یه پیرمرد چه جوری کفگیر و با دستای کثیفش گرفته و پاتیل غذا رو بههم میزنه، دیگه تا زندهئی لب بهاین ساندویچها نمیزدی... هرروز بهش میگم: «کنسروی چیزی نداری؟ بدتر از همهش اینه که هیچ کدوم از ظرفاتم دُرست نَشُستی!»
هفت (تعارف میکند): - نوشیدنی هم نمیخوای؟
نه: - قبلاً خوردم.
- شماره ۷ مینوشد.
صدای مرد از بلندگو: - دقت! دقت! کارگرانی که از تسهیلات سالن ناهارخوری کارخانه استفاده نمیکنند باید توجه داشته باشند که مصرف نوشابههای انگلیسی درکارخانه اکیداً ممنوع است... تکرار میکنم: کارگرانی که از تسهیلات سالن ناهارخوری کارخانه استفاده نمیکنند باید توجه داشته باشند که مصرف نوشابههای انگلیسی در کارخانه اکیداً ممنوع است.
هفت: - کارگرانی که از تسهیلات سالن ناهارخوری استفاده میکنن چی؟ اونام نباید نوشابههای انگلیسی بخورن؟
نه: - واسه چی؟ بهاونا نوشابه نمیدن که.
هفت: - اما سالونِ ناهارخوری عجب دَرَندشتهها!
نه: - آره، خیلی بزرگه.
هفت: - همه چیزش برق میزنه. میزاش، دیواراش، کف زمینش... کفِ زمینشم مثل میزاش برق میزنه. اصلاً همه چیزش برق برق میزنه.
نه: - آره همه چیش برق برق میزنه.
هفت: - شاید یهروزی مام اون تو غذا بخوریم.
نه: - هیچ وقت.
هفت: - اون قدرا گرون نیسها.
نه: - چرا، خیلی گرونه.
هفت: - واسه چی؟
نه: - اون قدر گرونه که ساندویچشم بهدل آدم نمیچسبه.
- سکوت
هفت: - ما تو زندگیمون فرصت هیچّیرو نداشتیم.
نه: - نه که نداشتیم.
هفت: - امروز روز تو مدرسه خیلی چیزا یادِ آدم میدن، اما واسه پسر من این جوری نیس.
نه: - آره واسه پسر تو قضیه فرق میکنه. بهتره فلوتمو بزنم و تو هم ساندویچتو بخوری.
- فلوتش را از جیب بیرون میآورد شروع بهنواختن همان آهنگی میکند که در آغاز نواخته است. شمارهٔ ۷ هم سرگرم خوردن میشود.
هفت: - آهنگ شادتری بلد نیستی بزنی؟
نه: - نه، متأسفم.
- بهنواختن ادامه میدهد.
- پسرکی پیش میآید دَمِ در میایستد. حدود ده سالش است. ظرفِ ناهارش را بهدست گرفته است، و بیآن که حرکتی کند چند ثانیه بهشمارهٔ ۹ نزدیک میشود؛ مجذوبِ نوای فلوت.
- شمارهٔ ۷ بهاو لبخند میزند.
هفت (بهپسر): - امروز دیر اومدی. باید عجله کنی والا سرت داد میکشن.
- ۹ از نواختن باز میایستد
نه (بهپسر): - سلام... تو کی هستی؟
پسر (پیش میآید): - کی؟ ... چی؟
نه: - تو... گفتم کی هستی؟
هفت: - اون که هر روز میاد این جا
پسر: - غذای پدرمو میارم.
هفت: - پس این جا چیکار میکنی؟ بهتره عجله کنی.
پسر: - صدای فلوتو شنیدم (بهشمارهٔ ۹) مال شماس، نه؟ فلوتو میگم.
نه: - آره. تو هر روز میای این جا؟
پسر: - آره. غذا میارم. (گوئی درسی را تکرار میکند:) پدرم کارگر شرکت «خورشیدِ زندگیِ تو»ئه. منم اگه زود بزرگ بشم و شرکت قبولم کنه کارگرشون میشم... (سکوت) خُب دیگه، دیرم شده...
- میخواهد برود ولی میایستد و بهشماره ۹ میگوید:
شاید بعدها یه وخ بذاری منم فلوتتو بزنم، مگه نه؟
- میرود.
نه: - نه، هیچ دلم نمیخواد...
هفت: - چی رو؟
نه: - که تو رو مثل خودم پونزده سال تموم این جا ببینم... که پسره بزرگ بشه و مث خود تو یه سال این جا بمونه... نه، این چیزا رو دوست ندارم.
- سکوت.
هفت: - غذات تموم شد؟
نه: - آره، تموم شد.
- شمارهٔ ۷ کاغذهای ساندویچش را جمع میکند میبرد میاندازد بهسطل آشغال.
هفت: - نظافت!...
- بطریها را برمیدارد، میخواهد آنها را در گوشهئی بگذارد اما پایش بهسیم خاردار گیر میکند.
لعنتی!
- سعی میکند خودش را آزاد کند.
نه: - همینه دیگه. یه پرچین سیمی و خاردار... تو این کارخونهٔ دلگشای عشقی فقط همینش کم بود! دورادور، سیم خاردار!... تازه، اگه میتونستن، برق هم بهش وصل میکردن! (سکوت) کاش میتونستم بهت کمک کنم، شمارهٔ هفت!
هفت: - میدونم.
نه: - کاش میتونستم بهت کمک کنم که خودتو از چنگ این سیم خاردار لعنتی خلاص کنی. اما نتونستم. یعنی هیچکی نمیتونه. هر کدوممون باید این کارو خودمون بهتنهائی انجام بدیم. میفهمی؟ باید خودمون تک و تنها انجامش بدیم.
هفت: - میفهمم.
- شمارهٔ ۹ میخندد و بهسیم اشاره میکند:
نه: - عینِ تارِ عنکبوته!... راسّی راسّی که خوب تو تلهمون انداختهن! (میخندد:) خوب جوری تو تله افتادهیم!
هفت: - بسّه!
- شمارهٔ ۹ بهخندهاش ادامه میدهد، بعد مکث میکند. شمارهٔ هفت با غصّه بهسوراخی که سیم خاردار در لباسش ایجاد کرده نگاه میکند.
حتماً سیم خاردار همهٔ لباسامو پاره کرده. این لباسارو تازه بهم داده بودن. حالا مجبورم لباس وصلهدار تنم کنم. چیزی که حسابی ازش دلخورم!
نه (رویش را برمیگرداند): - اوه، یه مگس! (میخندد:) یه مگس، تو کارخونهٔ پاکیزهٔ ضدعفونی شدهٔ ما!
- شمارهٔ ۷ سعی میکند مگس را بادستش بگیرد.
هفت: - لعنتی در رفت!
نه: - خوب شد! (سکوت:) فکر میکنی یه مگس چه قدر زندگی میکنه؟
هفت: - چه میدونم.
نه: - همهش دو روز... یه مَرد چه قدر زندگی میکنه؟ ... راسّی تو دربارهٔ گیاهای حشرهخور چیزی شنیدهی؟
هفت: - آره... فکر میکنم یه چیزهائی شنیدهم.
نه (ناگهان و با هیجان): - اون گیاهائی رو که خودشونو رنگ خاک میکنن دیدی؟
هفت: - مثِ حرَبا؟
نه: - آره، مثِ حَربا.
هفت: - نه، ندیدهم.
نه: - اون گیاهائی رو که وقتی خطری پیش بیاد از خودشون دفاع میکنن و میذارن مورچهها توشون زندگی کنن دیدهی؟
هفت: - نه، ندیدم.
نه: - گیاها عاقلن. همهٔ حرکاتشون ازروی نقشهس. عینِ ماشین.
هفت: - اون گیاهائی که حشره میخورن چی؟...
نه: - باید بگی گیاهای حشرهخور.... گیاههای حشرهخورم مث ماشینای آدمخور ناقلان. گیاه، تنِ حشرهرو بهدام میندازه، ماشین مغزِ آدمو... طبعِ زنونهئی دارن!
هفت: - کیا؟
نه: - بابا، گیاه و ماشین!... منظورم اینه که اونا از آدم دلبستگی و فداکاریِ مطلق میخوان. (بنا میکند بهقدم زدن از اینور بهآن ور، و با صدای بلند حساب میکند:) حشرهئی که گیاه بهدامش انداخته میتونه پیش از اون که شاخکای گیاه کاملاً ریغشو در آرن دو روزی زنده بمونه. دو روز یا چهل و هشت ساعت... درسته که چهل و هشت ساعتِ زندگی یه حشره با چهل و هشت ساعتِ زندگی یه آدم ازلحاظ زمون یه اندازهس، اما نسبتِ قدّ و قوارهٔ حشره و آدمم باید حساب کرد. یعنی طول زندگیِ یه آدمیزاد چندین هزار برابرِ طولِ زندگیِ یه حشرهس؛ پس اسارتِ یه حشره بهدامِ یه گیاه هزارون برابر کمتر از اسارتِ یه آدم بهدامِ یه ماشینه!...
هفت (داد میزند): - خیله خب دیگه... خفهشو!
نه (با طعنه): - حرفای من ناراحتت میکنه؟ چرا؟ میدونی... آدم نباید از حرف بترسه. اونم از حرفای حسابی. حرفائی که همیشه نمیتونه شیرین باشه! بهت قول میدم که میونِ ما و اون مگس اختلاف زیادی وجود نداره. اونم مثِ ما تقلّا میکنه که احتیاجات شکمی خودشو برآورده کنه. اون خیلی کم مغزشو بهکار میندازه، اما در عوض دست و پا و بالهای نازنینش مدام درحرکتن. ما فقط میتونیم دست وپای نازنینمونو بهکار بندازیم، اما وضع مگس خیلی رو بهراهتره، واسه این که ما بال نداریم.
هفت: - اما همه چیز نمیتونه...
نه (حرفش را قطع میکند): - آره، آره، میدونم. همه چیز، همیشه، این طوری نیس. بهتره بدبینی رو بذاریم کنار و افکار سازندهئی داشته باشیم. افکاری که آموزنده و پربار و منزه و رسوننده و فریبنده و هظمکننده و عقیمکننده و ربطدهنده و مؤثر و اندیشمندانه و پرسود و لغزون و آمرونه و با اراده و محرّک و نافذ باشه. بههر حال از اون جور افکاری باشه که آدما همیشه باهاشون زندگی میکنن. همین! و بالاتر از همه: بیا زندگیمونو بکنیم بابا!
هفت: - ساکت باش!
نه: - معذرت میخوام! (سکوت. روی شکمش میزند:) خُب، خُب. یه روز دیگه هم غذا خوردیم!
هفت (غمگین): - معلومه، معلومه که مگسا و آدما فرقی با هم ندارن.
نه (بیقیدانه) : - برای هر دو شون یهفرصت هست!
هفت: - فرصتِ مُردن، نه؟ (شمارهٔ ۹ جواب نمیدهد.) با وجود این فکر میکنم بهتره زندگی کنیم.
نه: - باز فرقی نمیکنه.
هفت: - نه، فرق میکنه. لحظهها هستن که...
نه: - آره، لحظهها هستن که...
هفت: - ... مُهمّن و ارزش دارن.
نه: - آره، لحظههان که ارزش دارن و مهمّن.
هفت: - یادمه اون وقتهائی که بچه بودم یه کامیون کوچولو بهم دادن که باهاش بازی کنم. چراغای بزرگ و قرمزی داشت که مثِ چراغای یه ماشینِ واقعی تو تاریکی میدرخشید...
نه: - حتماً خیلی قشنگ بود؟
هفت: - آره، خیلی... اون شب هیچ نتونستم بخوابم. بلند میشدم ببینم چراغاش چه جوری میدرخشن. میترسیدم که نکنه ضعیف بشنو دیگه هیچ وقت روشن نشن. اما نه، روشن بودن... از اون روز بهبعد کامیونه رو میذاشتم کنار تختخوابم و میخوابیدم. ازش نگهبانی میکردم و هر وخ میدیدم چراغاش روشنه...
نه: - اون لحظه واسَت مهم بود.
هفت: - آره، یه لحظهٔ مهم. مثل همیشه. یه زن تازه پیدا کرده بودم. تازهٔ تازه. مثل اون اسباببازی واسم تازگی داشت. (مکث) اون تنها اسباببازی تازهٔ من بود.
نه: - اون زنه رو میگی؟
هفت: - نه بابا، کامیونو میگم.
نه: - خیلی نگاش داشتی؟
هفت: - نه، چندونی نگاش نداشتم. فهمیدم چراغاش مثِ چراغ ماشینایِ راس راسَکی نیس. فقط تو تاریکی میدرخشیدنم... تازه: خودِ اون اسباببازی هم مال من نبود که؛ عاریهاش کرده بودن.
نه: - همین طورم او زنه، مگه نه؟
هفت: - آره، زنه هم عاریه بود. مثل یه جایزهٔ لاتاری. واسه همینم نمیتونست زیاد پهلوم بمونه. یه روز صبح رفت تلفون زد، بعدم با یه کارمند بانک عروسی کرد. میتونست از یه جهنمِ دیگه تلفون بزنه. ها. مثلاً از یه کیوسک تلفون و یا جایگاه بنزین؛ اما قضا قورتکی رفت از تو شعبهٔ بانک تلفون زد، و بعدم زن اون کارمنده شد. (مکث) چه پوست معرکهئی داشت!...
نه: - عینهو بَلگ... نه؟
هفت: - عینهو چی؟
نه: - بلگ... بلگِ درختا تو تابسّون. وقتی بارون میاد و درختها زیرش خم میشن بهراست و چپ... یه پوست نرم... و اون درختا خم میشن.
هفت: - کدوم درختا؟
نه: - ای بابا، هر کدوم که بخوای... مثلاً درختای کنار خیابون.
هفت: - راستی، اونا میتونسن تو این محوطه درخت بکارن ها...
نه: - آخه محوطهٔ این جا باید همیشه تمیز باشه... اما درختا کثیفن، میدونی؟ سگا رو بهخودشون جلب میکنن.
هفت: - فکر میکردم از درختا خوشت میاد.
نه: - آره، درختا رو دوسشون دارم. اما اونا واسه من نیستن که. من دیگه تو این سن و سال خوب میدونم چی واسه منه و چی واسه من نیس.
هفت: - میتونم یه سؤالی ازت بکنم؟
نه: - برای همینه که داریم با هم اختلاط میکنیم دیگه... اونائی که با هم اختلاط میکنن، معلومه دیگه، از همدیگه چیز میپرسن و بههم جواب میدن. یا اقلِّ کم این جوری فکر میکنن.
هفت: - تو چرا تو سالن ناهارخوری چیز نمیخوری.
نه: - (بیقید) دل و رودهٔ آدمو بالا میاره.
هفت: - غذا؟
نه: - اونائی که غذا میخورن.
هفت: - خُب اونام مثِ خودِمان دیگه...
نه: - واسه همینم دلمو بههم میزنن... همهشون مثل منن. هیچی نیستن.
- سکوت.
هفت: - بِسی این جوری نبود. یه زنی بود که تو چشماش آتیش داشت. از همهٔ چشمای دیگه بیشتر. تازه، چشماشم مثل موهاش طلائی بود... بِسی هم مث دیگرون یه جفت چِش داشت. اما آدم اونا رو حس نمیکرد. اون پیش بند و بگو که بهخودش بست! - نه، یه کارمند بانک هیچ وقت نمیتونه وجودشو حس کنه! - اما... من ازدواج کردم و... چندتام بچه دارم. بزرگ بزرگهشون میره مدرسه... میدونی؟ بسی زن قانونیِ منه. حق بیمهمَم واگذار کردهم بهاون...
نه: - کارحسابی کردی.
هفت: - خُب، هر چی نباشه، کار کردنِ این جا یه مزایائی هم داره: بیمه و خیلی چیزای دیگه.
نه: - آره، مزایائی که داره.
هفت: - حتی یک اداره هم واسه گرفتاریهای کارگرا بهوجود آوردن... هر وَخ مشکلی داشتی برو بهشون بگو.
نه: - و اونام مشکل منو حل میکنن، نه؟
هفت: - از کجا بدونم؟ من که هیچ وَخ نرفتهم اون جا. تو بیشتر از من باید این چیزا رو بدونی.
نه: - آخه منم هیچ وخ اونجا نرفتهم.
هفت: - تو خیلی وخته اینجائی، حتماً هم گرفتاریای زیادی داشتی.
نه: - ادارهٔ رفع مشکلاتشون همهش از سه و پنجاه و نه دقیقه تا چاهار و چهل و هشت دقیقهٔ بعدازظهر وازه. حالا بهمن بگو اگه ساعت هشت و سی دقیقه واسه من مشکلی پیش بیاد چیکار باید بکنم؟... نه، واقعاً بگو: چیکار باید بکنم؟
هفت: - خُب باس صبر کنی.
نه: - نه، این غلطه. مشکلات صبر نمیکنن که! مشکلات هیچ وخ نمیتونن صبر کنن... بههمین دلیلم هس که بهشون میگن «مشکلات»... مشکلات، همین جوری «پیشمیان»... یا، اقل کم، درست اون موقعی که اصلاً انتظارشونو نداری سروکلهشون پیدا میشه.
خودشونو بهگوشهٔ مغزت میکارن و شروع میکنن بهاِشکلک کردن و شکنجه دادنت.
هفت: - آره. فکر میکنم «ادارهٔ رفع مشکلات» چیزی بارش نیس.
نه: - تو مشکلات خود تو بهاونا میگی، درست مثل این که بهدکتر گفته باشی... نه! دیگه مَردی وجود نداره، فقط کیفیت مطرحه: کیفیتِ کارگرِ اِماِم – صفر ۹۹... فقط این موضوعه که مهم بهنظر میاد، مگه نه؟
هفت: - آره، اینه که خیلی مهمه. (سکوت) تو پیش ازاین که بیای این جا چیکار میکردی؟
نه: - تو یه کارخونهٔ دیگه بودم. تو چی؟
هفت: - منم تو یه کارخونهٔ دیگه بودم. پیش از اونم فرستندهٔ تاکسی بودم، یعنی تمومِ روز کارم فرستادن تاکسی بهاین طرف و اون طرف بود.
نه: - منم یه همچون کارائی میکردم. راستش شُغلای جور بهجوری داشتم. مامورِ فرستادن تاکسی بودم، نجاری میکردم، نقاشی و سیمانکاری دیوار و، این جور کارا... آره، فکر میکنم اون وقتا خیلی کارا کردهم. درست یادم نیس... تازه چه فرق میکنه. (سکوت) میدونی؟ حس میکنم یه چیزی بهتو مدیونم.
هفت: - چرا؟
نه: - واسه همین حرف زدن؛ مگه نه؟ فکر میکنم بهخاطر وراجیهام یه چیزی بهتو مدیونم.
هفت: - تو خونه کسی رو نداری باهاش اختلاط کنی؟
نه: - چرا زن صاحبخونه هس. منتها گوشش سنگینه. بعضی وختا یه زنو با خودم میبرم اون جا، اما نه واسه حرف زدن... یه برادر داشتم که بهعنوان سرباز داوطلب رفت جنگ و با قهرمونیِ تموم کشته شد. بهدلیل مسألهٔ زمان: فقط واسه خاطرِ چَن دقیقه اشتباه!
هفت: - چن دقیقه اشتباه؟
نه: - آره، بهخاطر یک «اشتباهِ کوچولوی اِجرائی»... میدونی که، توی جنگ، سربازا یک قسمتِ اجرائی دارن... خُب: فرمونِ آتیشبس داده میشه، اما این فرمون بهموقع نمیرسه و در نتیجه برادرم کشته میشه... جنگ مسألهٔ مهمیه و، تو تشکیلات نظامی، بهطور کلی همهچی نظم و ترتیب داره، اما گاهی هم اشتباههای کوچولوئی پیش میاد... فوراً برام یهتلگرام فرسّادن. خیلی بهقاعده؛ اما اخطارآمیز. - مث اخطاری که بلندگو دائماً بهما میکنه و داد میزنه «توجه! توجه!»، ورداشتن بهمن نوشتن: «... خیلی متأسفیم که بهاطلاع برسانیم در ساعت چهارِ روزِ سهشنبه... (مکث میکند و بعد آهسته بهحرف خود ادامه میدهد:) خیلی متأسفیم که بهاطلاع برسانیم...
- سکوت.
هفت: - خُب، این که مال خیلی وقت پیشاس...
نه: - مالِ قرنها پیش...
هفت: - زمونِ جنگ...
نه: - آره، زمون جنگ...
هفت: - فکر میکنی اگه بازم جنگی پیش بیاد مارو احضار میکنن؟
نه: - معلومه. ماها فقط بهدردِ جنگ میخوریم، نه ریاستِ اداره و نه پشت میز نشستن و نه حتی کارمندِ بانک شدن... بهدردِ یه زنِ نرم و نازکم نمیخوریم. ماها فقط واسه جنگ خوبیم و بس.
- پسر وارد میشود بیآن که هفت و نه متوجهش بشوند. چشمش میافتد بهفلوت که شمارهٔ ۹ گذاشته روی نیمکت و یادش رفته بردارد. برش میدارد میگذاردش بهلبش و صدایش را در میآورد.
- ۹ و ۷ رویشان را بهسوی او میگردانند.
پسر: - سلام.
- فلوت را میدهد بهشمارهٔ ۹.
نه: - سلام. از فلوته خوشت میاد؟ فلوت خوبیه.
- پسر سرش را تکان میدهد
پسر: - یادم میدین چهطوری بزنم؟
نه: - آره. میخوای همین جا بمونی؟
پسر: - آره. میمونم تا پدرم بیاد بیرون. اجازه ندارم برم نزدیک ماشینا، اما صداشونو از همین جا میشنُفَم. همین طور از تو حیاط بزرگ... راسته که ماشینا پشت اون دیفارَن؟
نه: - آره، پشت دیوارَن.
پسر: - چه نزدیک!
نه: - خیلی نزدیکن.
هفت (بهپسر): - از ماشینا خوشت میاد؟
پسر: - خیلی!
نه: - از فلوتم بیشتر؟
پسر (پس از لحظهئی مکث): - فکر میکنم... آره از فلوتم بیشتر!
هفت: - همیشه میای کارخونه؟
پسر: - آره، هر روز. یه کم دیگه بزرگتر بشم بهم اجازه میدن کار کردنِ با ماشینو یاد بگیرم... اونیفورمم میپوشم! مثِ پدرم. (بههفت:) مثل شما!
نه (بهپسر): - نَع! نَع! اگه از من میشنوی، هیچ وقت اونیفورم نپوش!... حالا دیگه برو!
- پسر ازلحنِ آمرانهٔ شمارهٔ ۹ یکّه میخورد. اما همین که میخواهد برود، میلغزد و میافتد روی سیم خاردار. از درد نالهئی میکند.
- ۹و۷ بهطرفش میدوند.
- شمارهٔ ۹ پسر را در آغوش میگیرد و شمارهٔ ۷ او را از سیم خاردار آزاد میکند. شمارهٔ ۹ بلندش میکند و آرام روی زمین میگذارد.
نه: - خیلی دردت اومد؟
پسر (که میخواهد گریه کند): - نه!
- بهشتاب میرود.
نه: - بچهها، نه! بچهها رو بهخیال خودشون بذارین! اونا رو آزاد بذارین!
- سیم خاردار را بر میدارد با خشم بهطرفی پرت میکند و با این کار دست خودش زخمی میشود.
هفت: - دستتو زخم کردی!
نه: - آره. دستمو زخم کردم. (سکوت) چیزی نیس.
هفت: - این سیما رو ازاین جا ور میداریم میندازیم دور.
نه: - باید اجازه بگیریم.
هفت: - شاید بهیه دردی میخورن...
نه: - معلومه، عینِ تارعنکبوتن. (پس از مدتی مکث:) دلم میخواد تموم شده باشه.
هفت: - چی؟
نه: - مهلتی که واسه غذا خوردن بهمون میدن روز بهروز طولانیتر میشه.
هفت (بهتقلید صدای زن از بلندگو): - شرکتِ «خورشیدِ زندگیِ تو» که از پاکیزگی و کارآئی سرآمدِ شرکتهای دیگر است برای کارگران خود بیش از سایرِ شرکتها تسهیلات فراهم میآورد و برای صرف غذا وقت بیشتری قائل میشود.»... (سکوت) نه، اونا وقت بیشتری بهما نمیدن. راستش اینه که ما ساندویچمونو تند میخوریم. اونائی که تو سالن ناهارخوری غذا میخورن وقت بیشتری دارن. تازه، اونجا موسیقی هم گوش میکنن.
نه: - آره، اونا موسیقی هم دارن.
هفت: - تو سالن ناهارخوری همه چی برق برق میزنه.
نه: - همه چی.
هفت: - شمارهٔ ۹! دلت میخواد بری؟
نه: - کجا؟
هفت: - جنگ... دلت میخواد بری جنگ؟
نه: - اگه احضارم کنن آره.
هفت: - آخه تو که بهجنگ اعتقاد نداری.
نه: - ممکنه خودش یه فرصتی باشه.
هفت: - فرصتی واسه مردن؟
نه: - آره.
هفت: - مرگ، منو میترسونه.
نه: - علتش اینه که، هنوز زندهای.
هفت: - مگه تو نیستی؟
نه: - میبینی که دارم ساندویچ میخورم.
هفت: - این علامت زنده بودنه؟
نه: - این و هر کاری که شب و روز با زنت میکنی.
هفت: - همین؟
نه: - تقریباً همین.
هفت: - اما اون پسرهم که الانه این جا بود زندهس.
نه: - بدبختانه آره.
- سکوت.
هفت (پیروزمندانه): - یه چیزی یادت رفت!
نه: - ممکنه.
هفت: - مگه خودت از بارون و برگای درختا حرف نمیزدی؟
نه: - اوه، آره، خوش بهحال طبیعت!
هفت: - منظورم طبیعت نیس، لحظهها رو میگم.
نه: - آره، لحظهها. مثلاً اون لحظهئی که از این جا میریم. اون لحظهئی که واسه همیشه این جارو ترک میکنیم.
هفت: - جوری حرف میزنی که انگار این جا قفسه.
نه: - همین جوره. دست کمی هم از قفس نداره.
هفت: - خُب، مگه کسی جلو رفتن مونو میگیره؟
نه: - نه، هیچ کی.
هفت: - گیرم کسی هم کمکمون نمیکنه.
نه: - آره، باید خودمون بریم. بدون کمکِ اَحدی... ما این جا داریم دور خودمون چرخک میزنیم.
هفت: - کجا بریم؟
نه: - آره، دور خودمون چرخک میزنیم. تا حالا یه خرسِ زنجیر شده رو دیدی چه جوری دور خودش میچرخه؟... مام همون کارو میکنیم. تو و من. شماره هفت و شماره نُه... اول کار، بعد غذا. یه کاسه میگیریم دستمون، میدویم جلو، و سکّه جمع میکنیم. یکی دو تا پشتکم میزنیم که برنامهٔ سیرکو کامل کنیم.
هفت: - یه سال...
نه: - پونزده سال!... تا اینکه یه روز، بالاخره خودتو آزاد کنی.
هفت: - چه روزی؟
نه: - روزی که جونت ازماتحتت پرواز کنه.
هفت: - هِیّ! هیچ بهاون روز فکر کردی؟
نه: - آره که بهش فکر کردم.
هفت: - از اون روز میترسی؟
نه: - میترسم؟ نه، منتظرشم... روز بزرگیه! باید با لباس تمام رسمی منتظرش باشی. باید بهترین لباستو بپوشی و صبر کنی. چون میدونی روز مهمیه باید منتظرش باشی. تو راجع بههمه چیز حرف میزنی و وانمود میکنی که اصلاً تو فکر اون روز نیستی، اما با وجود این منتظرشی. تو همیشه منتظر اون روزی... و اون روز نزدیک میشه. همین جور نزدیک و نزدیکتر... فکر میکنی هیچ کسی نمیتونه جای تو رو بگیره. فکر میکنی وقتی روز آخر زندگیت که رسید تموم دنیا بهلرزه میافته. اما اون روز میرسه، و، احدالنّاسی هم متوجه اومدنش نمیشن. نه آب از آب تکون میخوره، نه کسی رو ککش میگزه... نزدیکیای ساعت چهار بعد از ظهرم خاکت میکنن. شایدم تو یهروزآفتابی باشه.
- سکوت
هفت: - راجع بهمرگ زیادی حرف میزنی ها!
نه: - بالاخره هر کی باید راجع بهیه چیزی حرف بزنه دیگه.
هفت: - خُب میتونیم راجع بهزندگی حرف بزنیم.
نه: - هر دوش یکیه!
هفت: - چرا این حیاط باس وجود داشته باشه؟ چرا باس این کارخونه ساخته شده باشه؟ کی اونو واسه ما درست کرده؟
نه: - اونها! اون آدمای دیگه واسه ما درستش کردن.
هفت: - آدمای دیگه؟
نه: - همه کس و هیچ کس... اونی که تو خیابون راه میره و اونی که پا از تو خونهش بیرون نمیذاره. اونی که میبینش و اونی که نمیبینیش. اونی که دوست توئه و اونی که حتی اسمش نمیدونی... آره. اونا این کارو کردهن، این کارخونه رو درست کردهن. اونا ما رو چپوندهن این تو...
هفت: - و فراموشمون کردهن.
نه: - اصلاً بهحسابمونم نمیارن. اصلاً بهبازیمونم نمیگیرن... اونان که بیرون ازاینجا راه میرن، اونان که میدُوَن، میرن و میان، فکر میکنن، جنگ میکنن و پیروز میشن... و ما فقط بهشون نگا میکنیم.
هفت: - و این بیعدالتیه!
نه: - نمیدونم.
هفت: - میگم این بیعدالتیه!
نه: - آره... همین جوره.
هفت: - عینهو یه چاهه! نباید بیفتیم توش.
نه: - توش متولد نباید بشیم!
هفت: - واسه چی؟
نه: - واسه چی نه؟
هفت: - عینهو مثِ یه چاهه، نباید توش بهدنیا بیایم.
نه: - توش میمیریم.
هفت: - آره. خیلی چیزهاس که آدمو میکُشه: جنگ، ناخوشی...
نه: - تنفر...
هفت: - خستگی، یاس، و فقر...
نه: - تنفر!
- سکوت
هفت: - دیروز بعدازظهر چیکار کردی؟
نه: - نون خریدم خوردم.
هفت: - و امروزم؟
نه: - امروزم نون میخرم میخورم.
هفت: - بعداز خوردن نون چیکار میکنی؟
نه: - میگیرم میخوابم.
هفت: - فردا چی؟
نه: - میخوابم بعد دوباره بلند میشم میام کارخونه... بلند میشم، میخورم، میخوابم، میخورم، میخوابم، بلند میشم میام کارخونه... (ناگهان فریاد میزند:) نه، نمیام! (و خیلی آهسته:) نمیام...
- سکوت
هفت: - فلوت که میزنی، میری تو رؤیا؟
نه: - بعضی وقتا.
هفت: - آره، منم میرم تو رؤیا.
نه: - رؤیای بیرون اومدن از تو تله.
هفت: - رؤیای ترک کردنِ اینجا.
نه: - رؤیای بیرون اومدن ازتو تله... یکی از همین روزا، بیسروصدا، فقط میگم «دیگه بسه!»، و ازتله میام بیرون...
هفت: - خیلی دلت میخواد این کارو بکنی؟
نه: - اون اوّلا هر روز و هر دِیقه، مدام تو این فکر بودم که فلنگو از اینجا ببندم. همیشه میخواستم این جا رو ترک کنم. اما حالا فقط گاه گاهی دلم میخواد، گیرم خیلی زیاد. از شدت خواستن دندونامو بههم فشار میدم. روزها رو میشمرم و میبینم شبا مثِ برق و باد ازم فرار میکنن. بههمون حدّتی که دلم هوای یه زن میکنه همچین روزیرَم آرزو میکنم. تموم جونم گُر گرفته، اما نمیخوام از این جا برم یه کارخونهٔ دیگه، میفهمی؟ دیگه نمیخوام تاکسی خبر کنم، نجاری کنم، بیل بزنم، یا بهدیوارا سیمان بکشم! میخوام همهٔ این کارا یه دَفه برن جهنم، برن بهگورِ سیا! میفهمی؟... اصلاً دلیلش این نیس که اونا منو بازی نمیگیرن و پاک گذاشتنم کنار. من دلم میخواد تو این بازی نقشمو خودم انتخاب کنم. دیگه نمیخوام آدمای دیگه بم فرمون بِدَن و بم بگن چیکار بکنم چیکار نکنم.
هفت: - منم این جارو ترک میکنم.
- سوت کارخانه.
نه: - میبینی؟ نمیتونی اینجا رو ترک کنی. همه چی مثِ همیشهس. همه چی مث همیشه ادامه پیدا میکنه. دنیا میچرخه و مسؤولیّتاشو میشناسه. سگا و قاطرا و شترا، تو همه جای دنیا شلاق میخورن. از قطب شما تا قطب جنوب یخا آب شدهن، رودخونهها دوباره راه افتادهن، تونلها دوباره توکوها باز شدن، کرما لِهشدهن و جوجهها تو شیکمِ آدما هضم شدن. اما تو هیچ فرقی نکردهی: بلند میشی میای کارخونه و، اونام سوتشونو بهصدا درمیارن... اما بالاخره یه وقت کارد بهاستخونت میرسه و بهخودت میای. میبینی که ناچار باید یه تصمیمی بگیری. اون وقت، یه روزِ خدا، یه روز عجیب و باورنکردنی، یههُو دست از کار میکشی. بههر چی نابدترِ سوتشون و کارخونهشون و مصنوعاتشون و تشکیلاتشون میخندی! اونم چه خندهئی!... اگه قراره تو هم تو دنیا فرصتی بهچنگت بیاد، اون فرصت همینه: یه فرصت کوچولوی منحصر بهفرد!
هفت: - منم اگه فرصتی چنگم بیاد این جارو ول میکنم.
نه: - اون فرصت واسه تو هم پیش میاد.
هفت: - نَه، شمارهٔ ۹! مرگ، نَه! زندگی!
نه: - خُب... هر دوش یکیه.
هفت: - بیا بریم.
- بهشتاب میرود
نه: - با وجود این یه روز بهخودت میای و تصمیم میگیری که هر چی بشه دست از کار بکشی.
- میرود.
- صحنه تاریک میشود.
صحنه چهارم
- محوطهٔ کارخانه.
- شمارهٔ هفت، روی نیمکت نشسته است و غم فراوانی در چهرهاش موج میزند.
هفت: - میتونم قسم بخورم که داشت میخندید. فرصتی که میگفت، دستش اومده بود. گفت منم اگه فرصتی پیش بیاد بههمه چی میخندم.
- پسر شتابان میآید، تو، فلوت در دستش است.
پسر: - نگاه کنین: فلوتشو داده بهمن! همون جور که داشت میرفت، بهم گفت: «بیا، مال تو!» و دادش بهمن. (سکوت)، ماشینا چه صدای خوشی دارن!
هفت: - قسم میخورم که اون داشت میخندید...
صدای مرد از بلندگو: - دقت! دقت! کارگر شمارهٔ وای ایکس – ۱۵۷ فوراً بهدفتر مراجعه کند!
هفت: - ... میگفت میخواد بیسروصدا بذاره بره. اونا حتی ماشینارَم خاموش نکردن.
پسر: - واسه چی دارن شمارو صداتون میکنن؟
صدای مرد از بلندگو: - دقت! دقت! کارگر شمارهٔ وای ایکس – ۱۵۷ فوراً بهدفتر مراجعه کند.
پسر: - مگه شما کارگرِ ۱۵۷ نیستین؟
هفت: - چرا، هستم.
پسر: - واسه چی میخوانِتون؟
هفت: - اون دوست من بود. من دَمِ دستش بودم. دوست من بود اون.
پسر: - راسته که اون مُرده؟
هفت: - آره، راسته.
پسر: - واسه چی مُرده؟
هفت (تند): - واسه این که میخواس خودشو بکشه!
پسر: - واسه چی میخواس خودشو بکشه؟
هفت: - واسه هیچی.
پسر: - واسه هیچی؟
هفت: - آره، واسه هیچی.
پسر: - چه جوری خودشو کشت؟
هفت: - خیلی راحت... باماشین... گذاشت ماشین لِهِش کنه... (ناگهان فریادکشان:) گُمشو! اون بهتو گفت گُمشو، میفهمی؟ برو گمشو!
پسر (هراسان عقب میرود): - اما اون با مهربونی فلوتشو داد بهمن!
هفت (پس از لحظهئی): - اوه، معذرت میخوام.
- صدای ماشین هنوز شنیده میشود.
پسر (پس از مکثی کوتاه): - اسمش چی بود؟
هفت: - ژوزف.
پسر: - شماره نداشت؟
هفت: چرا، شماره هم داشت. اما اون مرده. حالا دیگه اسمش ژوزفه!
پسر: - بیچاره ژوزف.
هفت (با گریه): - نه، شمارهٔ ۹! مرگ، نه! زندگی!
صدای مرد از بلندگو: - دقت! دقت! کارگر شمارهٔ وای ایکس – ۱۵۷ فوراً بهدفتر مراجعه کند.
پسر: - چرا جواب نمیدین؟ دارن شمارو صدا میکنن. نمیخواین برین دفتر؟
هفت: - نع! ... نه، نمیرم!
پسر: - واسهٔ چی؟ اگه نرین اخراجتون میکنن!
هفت: - اخراجم نمیکنن. خودم از این جا میرم!
پسر: - کجا؟ کجا میرین؟
هفت: - خودمو از این تله آزاد میکنم. از این جا میرم.
پسر: - کجا؟
هفت: - معلومه کجا... پیش بسی و بچهها...
پسر: - دفتر نمیرین؟
هفت (میخندد. خندهئی شبیه خندهٔ کارگر شمارهٔ ۹): - مثِ یهتارعنکبوت!... خوب ما رو تو تله انداختهن!
پسر: - نمیخواین از اونا اطاعت کنین؟
هفت: - یه سال... پونزده سال... آره، فکر میکنم باید ازشون اطاعت کنم. پسر: - من همیشه اطاعت میکنم. وقتی کارگر این کارخونه بشم بازم اطاعت میکنم.
- شمارهٔ هفت، از این لحظه بهبعد، هر دَم بیشتر بهکارگر شمارهٔ ۹ شبیه میشود. حتی صدایش لحن و آهنگ صدای او را پیدا میکند.
هفت: - بچهها، نه! بچهها رو بهخیال خودشون بذارین! اونا رو آزاد بذارین!
- سیم خاردار را برمیدارد و مثل شمارهٔ ۹ بهطرفی پرتاب میکند، و همچنان که برای شمارهٔ ۹ اتفاق افتاد، دستش زخم برمیدارد. حرفهایش درست همان طوراست که شمارهٔ ۹ ادا کرده بود.
- پسر هم عیناً حرفهای پیشینِ شمارهٔ ۷ را تکرار میکند:
پسر: - دستتونو زخم کردین!
هفت: - آره. دستمو زخم کردم. (سکوت) چیزی نیس.
پسر: - این سیما رو از این جا ورمیداریم میندازیم دور.
هفت: - باید اجازه بگیریم.
- سوت کارخانه بهگوش میرسد. ماشینها از کار میایستند و صداشان قطع میشود.
پسر: - دیگه باید برم. باس برم پدرمو پیدا کنم
- میخواهد برود، اما رو میکند بهشمارهٔ ۷، و فلوت را نشانش میدهد.
فلوتشو داد بهمن.
- میرود.
صدای زن از بلندگو: - یک روز دیگر از کارِ ما در شرکتِ «خورشیدِ زندگیِ تو» بهپایان رسید؛ شرکتی که از پاکیزگی و کارآئی سرآمد شرکتهای دیگر است و یکی از بزرگترین و مدرنترین کارخانه را اداره میکند. - شرکتِ «خورشیدِ زندگیِ تو» برای کارگران خود محیطی پاک و فرحبخش فراهم آورده است... امیدواریم امروز هم کار فوقالعاده سودمندی انجام داده باشیم!
- شمارهٔ ۷ بهکُندی سرش را بهطرف بلندگو برمیگرداند و بهآن خیره میشود؛ کاری که پیش از این، شمارهٔ ۹ کرده بود. او نیز دستش نیز مانند دست شمارهٔ ۹ میلرزد.
هفت: - نه، شمارهٔ ۹! مرگ، نه! زندگی!
- آرام آرام بهطرف کارخانه میرود و از صحنه خارج میشود. بار دیگر صدای ماشینها بهگوش میرسد. رفته رفته صدای ماشینها فزونی میگیرد، و پرده بهتدریج میآید پائین.