آیا مارکس «مورخ» بود؟: تفاوت بین نسخهها
جز («آیا مارکس «مورخ» بود؟» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بیپایان) [move=sysop] (بیپایان))) |
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه) |
||
سطر ۶: | سطر ۶: | ||
[[Image:4-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۱]] | [[Image:4-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۱]] | ||
[[Image:4-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۲]] | [[Image:4-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۱۲]] | ||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
'''ژان شنو''' | '''ژان شنو''' | ||
سطر ۸۲: | سطر ۷۶: | ||
مارکس و دخترش جنی بهسال ۱۸۶۸. صلیب دخترش یادگار قیام لهستان در سالهای ۴-۱۸۶۳ است. | مارکس و دخترش جنی بهسال ۱۸۶۸. صلیب دخترش یادگار قیام لهستان در سالهای ۴-۱۸۶۳ است. | ||
+ | |||
+ | [[رده:کتاب جمعه ۴]] | ||
+ | [[رده:ژان شنو]] | ||
+ | [[رده:خسرو شاکری]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۵۴
ژان شنو
ترجمهٔ خسرو شاکری
- مارکسیسم آفرینشی است مستمر بر اساس عمل اجتماعی؛ نه «خطابهئی دربارهٔ تاریخ جهان» یا شماتیسم (Schematism) کاذب «پنج مرحله»ئی. مارکس مستقیماً از زمان حال حرکت میکند؛ او یک «مورخ مارکسیست» نیست، و استدلالش عبارت است از اندیشهٔ تاریخی دربارهٔ زمان حال بهخاطر تغییر آن.
تئوری انقلابی مارکس و انگلس که درعمل وسیلهٔ روزا لوگزامبورگ و لنین، گرامشی، مائوتسه دون بسط یافت، تئوریئی است که بر پایهٔ تاریخی استوار است.
نظریهپردازان مارکسیسم با تحلیل همزمان جامعهٔ خود و هم مراحل پیشین تاریخ جوامع بشری توانستهاند هدفها، راهها و امیدهای مبارزه علیه نظم بورژوائی و استثمار سرمایهداری را، بهمنظور ساختمان جامعهٔ سوسیالیستی (یا جوامع سوسیالیستی) تعریف کنند. مفاهیم اساسی ماتریالیسم تاریخی را میتوان دربارهٔ جوامع شناخته شدهٔ تاریخ، از جمله جامعهئی که ما در آن زندگی میکنیم، بهکار برد.
این مفاهیم اساسی آفرینش مستمرند. این مفهومها در هر مرحله مهم از مبارزه برای سوسیالیسم بیشتر شده است. لنین بر تضادهای عینی سرمایهداری، یعنی اثرات ناموزون گسترش جهانی آن و نزاع بین امپریالیسم و خلقهای ستمدیده، انگشت تأکید گذاشت. گرامشی، در گرماگرم مبارزهٔ کارگران غرب پس از جنگ جهانی اول، (همیشه) پیچیدگی روبنا را متذکر شده است: جامعه «مدنی» (خانواده، فرهنگ، مناسبات اجتماعی) از نظر او آسیبپذیرتر از جامعه «سیاسی» است، و میتواند بههدف مستقل، اگرنه مقدم، فعالیت انقلابی مبدل گردد. روشنفکران میتوانند از طبقه حاکم و ایدئولوژی آن ببرّند و با طبقات ستمدیده و نیز انقلاب پیوند آلی (ارگانیک) برقرار کنند.
کمونیسم چینی که پیشرفت سیاسیش بر کل جنبش سوسیالیستی سدهٔ بیستم میلادی سایه افکند، نیز تأثیرهای خلاق و درجه یک در پیشبرد مارکسیسم بهجای گذاشت: مانند درک «استقرار سیاست در فرماندهی» که نقش آگاهی جمعی را در قیاس با جبر اقتصادی نشان داد؛ خصلت عام تضادها؛ ظرفیت سیاسی دهقانان؛ شکست حکومت و حزب در کشورهای سوسیالیستی در ممانعت از پیدایش بورژوازی نوخاستهٔ ممتاز؛ قابلیت بازگشت یا الغای دست آوردهای سوسیالیستی مادام که محیط جهانی سرمایهداری وجود دارد و مناسبات «قوانین بورژوائی» در داخل همچنان پابرجاست.
مفاهیم اساسی مارکسیسم - شیوهٔ تولید، مبارزهٔ طبقاتی، نقش تعیین کنندهٔ عامل اقتصادی در تحلیل نهائی و خصلت عام تضادها - نه از «مدافتاده» و نه کهنه شدهاند، - برخلاف آنچه نسلهای پی درپی روشنفکران فرانسه پس از فرونشینی امواج [انقلاب] ۱۹-۱۹۱۷، جبههٔ تودهئی[۱]، یا «رهائی فرانسه» در سال ۱۹۴۵، یا ماه مه ۱۹۶۸، مأیوسانه تکرار کردهاند هنوز تحلیل تاریخ انقلاب چین یا جمهوری پنجم فرانسه، بدون استناد بهشیوهٔ تولید غالب در هر یک از این کشورها، یا بهمناسبات بین نیروهای تولید، مناسبات تولید و روبنا، یا بهنقش فرایندهای اقتصادی، مبارزهٔ طبقاتی یا بهتضادهای اصلی و فرعی ناممکن است. اما شناخت همهٔ اینها تنها آغاز کار است. وظیفهئی که باقی میماند عبارت است از توضیح و تبیین همه چیز در چارچوب شرایط مشخص و عینی.
زیرا، در حالی که تئوری مارکسیستی بر پایه تاریخ استوار است، مارکسیسم یک «تئوری تاریخ»، یک روایت نو از «خطابه دربارهٔ تاریخ جهان»، که بسیاری از مورخان با حسرت خواهان آن هستند، نیست. بهدیگر سخن، نقش اصلی مارکسیسم این نیست - و نبوده است - که تبیین کلی، جامد و «مشکل گشا» از جریان انکشاف تاریخی جوامع بشری بترتیبی که در طول زمان عملاً اتفاق افتاده است، بهدست دهد. این قضیه نخست دربارهٔ شیوههای تولید ونحوه تناوب آنها صدق میکند. اصولاً تئوری مارکسیستی تاریخ جهان را بهتعاقب انعطافناپذیر شیوههای تولید غالب، چنان که در تئوری استالینی «پنج مرحلهئی» وجود دارد، تنزّل نمیدهد. این شیوههای تولید انواع معینی از جامعه - بردهداری، فئودالیسم، سرمایهداری - را مشخص میکنند، که بندرت در اشکال «خالص» خود قابل رؤیت هستند. اوضاع بینابینی یا جنبی بسیار دیگری وجود دارند. غالب کشورها در قرون وسطای اروپا تنها نمودار شکل ناکاملی از فئودالیسماند، و بیشتر کشورهای جهان سوم تنها نمونهئی ناقص و جزئی از نظام سرمایهداریاند.
افزون بر این، شیوههای گوناگون تولید، با یک سلسله گسیختگیها، بهنحوی پیچیده در زمان و مکان بهدنبال هم میآیند که تئوری مارکسیستی نمیتواند و نمیباید مستقیماً آنها را توضیح دهد، این گسیختگیها را باید بهمدد مفاهیم مارکسیستی در سطح تجارب عینی تاریخی، تحلیل کرد.
بالاخره باید گفت که شیوههای تولید خودبهخود و در تداومی خطی بهدنبال یکدیگر پدید نمیآیند، و هر قومی هم ناگزیر از همه این شیوهها نمیگذرد. این طرز تلقی خطی مدتهاست که مانع یک بحث جدی پیرامون شیوه تولید «آسیائی» شده است که مارکس بر آن نظر سریع افکند، ولی از زمان استالین بهبعد مورد عنایت مارکسیستهای شوروی قرار نگرفت. مثلاً در چین بهشیوهٔ تولید آسیائی تنها غیر مستقیم و بهعنوان خصلت ویژهٔ فئودالیسم و بردگی، چون دیوانسالاری دولتی مهمی که قدرتش برپایهٔ نقش اداریش استوار بود، و عدم مالکیت خصوصی زمین در عصر «بردگی» اشاره میشود. و حال آن که شیوهٔ تولید «آسیائی» که مارکس آن را چون شکل مرکبی از قدرت حکومتی که دارای فرماندهی عالی اقتصادی همراه با یک سلسله جماعات روستائی تقریباً خودبسنده تعریف کرده بود، بهما اجازه میدهد که اصالت بسیاری از جوامع پیش از سرمایهداری را که بهمعنای دقیق مارکسیستی کلمه نه جوامعی بردهدار بودهاند و نه جوامعی فئودالی، تحلیل کنیم. در این گونه جوامع ماقبل سرمایهداری تولید نه از طریق بردگی خصوصی و نه از طریق بندگی شخصی انجام نمیگرفته است.
در مورد تاریخ ویژه هر قوم هم باید گفت که چنین تاریخهائی عملاً عبارتند از یک سلسله از مکانیسمهای مشخص، گسیختگیها، گره خوردگیها، پیچ و تابهای منطقهئی، عقبنشینیها، اختلالها، احیا یا ادامهٔ حیات عناصر گذشته، که در مجموعهٔ اصول مارکسیسم با آنها مستقیماً برخورد نمیشود. تحلیل همهٔ این مکانیسمها در چارچوب عمومی تئوری ماتریالیسم تاریخی باید بهطور مشخص انجام گیرد، کاری که بهیچ وجه آسان نیست. مارکسیسم هیچ گونه طرح ساخته و پرداختهئی برای تاریخ هر قوم ارائه نمیدهد. تنزّل مارکسیسم تا سطح جبر اقتصادی، بهویژه خطرناک است. بنابراین نظر، تعاقب شیوههای تولید، علیرغم آنچه رُخ میدهد، جبراً اجتنابناپذیر است. «چرخ عظیم تاریخ میگردد» و سوسیالیسم ناگزیر، بهمثابهٔ نتیجه تضادهای عینی، نیروهای تولید با مناسبات تولید فراخواهد رسید.
از این دیدگاه سوسیالیسم اجتنابناپذیر است، و برای رسیدن بهآن کافی است، منتظر عملکرد تضادها بنشینیم. اما چینیها در انتقاد خود از رویزیونیسم شوروی، این نظر را پیش کشیدهاند که عقبنشینی و فرونشینی همواره اجتنابناپذیر است. این نیز کمک کاملاً نوی بهغنای سوسیالیسم است. مارکس، بهمثابه فرزند سدهٔ نوزدهم و وارث عصر روشنگری قطعاً از اعتماد و خوشبختی نسبت بهپیشرفت بشر ملهم بود، خوشبینیئی که با بحرانهای سدهٔ بیستم بهحقیقت نپیوست. چینیها میگویند حرکت تاریخ حرکتی مارپیچی است. این استعاره هرچه هست این شایستگی را داراست که بازی پیچیدهٔ پیشرفتها و عقبنشینیها را که تاریخ تکامل هر قوم سرشار از آنهاست نشان میدهد.
مارکسیسم، این تئوری انقلابی مبارزه که مرادش صرفاً تحلیل روشنفکرانهٔ گذشته نیست، از ضرورتهای عمل اجتماعی پدید آمد. این تئوری از آن رو سدههای پیشین را مورد مطالعه قرار میدهد که با سلاحی بهتر برای مبارزه با زمان حال برگردد. در نقل قول زیر، انگلس اولویت عمل و اقتضای زمان حال را بهروشنی تشریح میکند:
«واقعیات تازه [مثلاً شورش ۱۸۳۱ کارگران در شهر لیون و جنبش چارتیستها در انگلستان] بررسی تازهئی از کل تاریخ گذشته را ایجاب کرده است. پس دیده شد که کل تاریخ گذشته عبارت بود از مبارزهٔ طبقاتی؛ که این طبقات متخاصم جامعه همواره محصول شیوه تولید و مبادله - در یک کلام، [محصول] اوضاع و احوال اقتصادی - عصر خود هستند؛ که ساخت اقتصادی جامعه همواره آن شالودهٔ راستین را فراهم میآورد که با آغاز از آن ما میتوانیم توضیح نهائی کل روبنای حقوقی و نهادهای سیاسی و نیز دریافتهای فلسفی و مذهبی هر دورهٔ تاریخی معین را تدوین کنیم....
حال دیگر ایدآلیسم از آخرین پناهگاهش، یعنی از فلسفهٔ تاریخ رانده شده بود؛ تاریخ دیگر از دیدگاهی ماتریالیستی مدون نگریسته میشد؛ روش تازهئی کشف شده بود که بر اساس آن آگاهی آدمیان از طریق زندگی واقعی آنان تبیین میشد، و نه برعکس یعنی زندگیشان بر اساس آگاهی آنان.
از آن پس، سوسیالیسم دیگر یک کشف تصادفی این یا آن مغز متفکر نبود، بلکه حاصل ضروری نبرد بین دو طبقهای که موجودیت تاریخی یافته بودند - پرولتاریا و بورژوازی - بود. وظیفهٔ آن دیگر این نبود که یک دستگاه اجتماعی کامل و ساخته و پرداخته بهوجود آورد بلکه وظیفه داشت که تعاقب حوادث را، که طبقات و آشتیناپذیریشان ضرورتاً از آنها نشئات گرفته بود، از نظر انکشاف تاریخی - اقتصادی بررسی کند، و در اوضاع و احوال اقتصادیئی که این چنین آفریده شده بودند، ابزار پایان بخشیدن بهاین نزاع را بیابد.»*
پس مارکسیسم فقط واژگون ساختن شیوهٔ برخورد فلسفی متداول که ما آموختهایم لا اراده تکرار کنیم، یعنی برگرداندن ایدهآلیسم کهن و برپا ایستاندن آن، نیست. بلکه بهمعنی واژگونی اساسی، شیوهٔ برخورد تاریخی متداول نیز هست. در مارکسیسم، این زمان حال است که برگذشته حکومت میراند، نه برعکس. و این جنبه از مسئله چنان بر شیوه عادی تفکر ما گران میآید که معمولاً همه، و «مورخین مارکسیست» بیش از دیگران از آن پرهیز دارند.
هانری لوفِور (Henry Lefèvre) در اثرش بهنام پایان تاریخ بر این واژگونی چنین تأکید میکند:
«مارکس شیوهٔ برخورد مورّخ را بهروشنی مشخص کرد. مورخ با زمان حال آغاز میکند و نمیتواند جز این کند: تجربهٔ عملی، دریافتهائی که در حال بسط یافتناند. شیوهٔ برخورد او شیوهئی است گذشتهنگر. او بهجای در نظر گرفتن یک کل مبهم از زمان حال بهگذشته حرکت میکند، و پس از آن بهواقعیت حال، که بدین سان تحلیل و تفهیم شده، باز میگردد. این اصل یا اسلوب متدولوژیک معمولاً بررسی عام دارد و وجود بزرگسالان بهما امکان فهم خردسالان را میدهد، و انسان امکان فهم میمون را، و نه برعکس نه خردسالان و نه میمون نمیتوانند خود را از آیندهٔ جامعی که تنها برهههائی از تاریخ آنند - تاریخ طبیعی، اجتماعی، و یا روانی - جدا سازند.
باندازه کافی از [عناصر] خردسالان در بزرگسالان، فزون برآن، از میمون در انسان وجود دارد، بهنحوی که در بررسی بتوان بهزمان حال برگشت، زمان حالی که چهرههای متمایز و منشأ تکوین ملموس آن بهتر میتواند فهمیده شود.»
بر همین نسق، بنابرنظر مارکس، جامعه بورژوازی، از طریق بازنگری گذشته برجامعهٔ فئودالی پرتو میافکند، و اقتصاد سرمایهداری بر اقتصاد قرون وسطی و عصر باستان. بهره زمین و نقش آن در عصر سرمایهداری باید مطالعه شود تا پدیدهٔ درآمد زمین در دیگر جوامع - چون خراج، عشر، بیگاری - یعنی اشکال گوناگون بهره، فهمیده شوند. «جامعه بورژوائی انکشافیافتهترین و متنوعترین شکل سازماندهی اجتماعی در تاریخ است. مقولاتی که مناسبات موجود در این جامعه را بیان میکند، و ساخت آن را توضیح میدهد. همچنین ما را قادر میسازد ساخت و مناسبات تولیدی در جوامع پیشین را نیز درک کنیم.»**
مارکس و کارگرانی که مارکس سخنگویشان بود، درمبارزهٔ خویش علیه سرمایهداری کوشیدند آن را در دورانهای تاریخیش بهمثابهٔ پدیدهئی گذرا درک کنند؛ آنان بهمطالعه ریشههای آن پرداختند تا بتوانند اوضاع و احوال سقوطش را تعریف و پیشبینی کنند. مرادشان نشان دادن این بود که سرمایهداری تنها شکل گذرا از مقولهٔ عمومیتر - شیوه تولید ـ است که در گذشته اشکال دیگری بهخود گرفته، و لذا، در آینده اشکالی دیگری بهخود خواهد گرفت. مارکس و انگلس بهخاطر عریان ساختن مکانیسم استثمار سرمایهداری که در مقابل چشمانشان عمل میکرد. مجبور بودند نشان دهند که این شکل از تولید از کجا آمده، بهامید آن که نشان دهند که میتواند پایان هم یابد. چنان که دیگر شیوههای تولیدی در تاریخ بهپایان خود رسیده بودند.
مارکس و انگلس مجبور بودند سرشت درونی (عمیق) این شیوههای تولیدی دیگر را تعریف کرده، قوانین اساسیشان را معیّن سازند. مارکس جوامع پیشین - آسیای کهن، یونان، روم، قرون وسطی ـ را تحلیل میکند تا محتوی عمومیتری بهمقولهٔ «شیوه تولید» ببخشد. تحلیل مارکس همین است و جز این نیست.
پس مارکس مطلقاً، یک «مورخ مارکسیست» بهمعنائی که در محافل «دستچپی» دانشگاهی فرانسه، مسکو، توکیو متداول است، یعنی در نقاطی که دستگاه حزبی و سلسله مراتب نهادهای دانشگاهی بهراحتی درهم ادغام شده با هم همکاری میکنند نبود.
مارکس هرگز بهمطالعهٔ گذشته بهمثابهٔ یک فعالیت فینفسه روشنفکری، بهمعنی یک رشتهٔ مستقل از دانش، نظر نداشت. میتوان از مورخ مارکسیست فرانسه پیر ویلار (P. villar) مثال آورد که میگوید مارکس هرگر نکوشید حتی طرحی خلاصه از تاریخ اسپانیا بهرشته تحریر در آورد، تاریخی که از نزدیک میشناخت. او بیشتر بهاین علاقمند بود که بهتحلیل اسپانیای زمان خود از نظر تاریخی - یعنی از نظر سیاسی - بپردازد بنابراین برخلاف آن چه که برخی معتقدند بیفایده و نابخردانه است که خواستار «مارکس دورهٔ فئودالیته» یا «مارکس دورهٔ بردهداری» باشیم زیرا که در این طرز تلقی از مارکسیسم، اصل ریشهئی آن، یعنی عمل اجتماعی، از نظر دور میماند. مراد مارکس تنها فهم دنیا نبود، بل تغییر دادن آن بود. این امر از تفاوتی کیفی و اساسی بین مطالعهٔ ما از جامعه سرمایهداری، و مطالعه ما از جوامع پیشین حکایت میکند. برخلاف آنچه برخی با آه و حسرت یاد میکنند، بهسبب «کمبود وقت» نبود که مارکس هرگز بهیک تحلیل سیستماتیک و متجانس جوامع «آسیائی»، یونان باستان، و روم یا قرون وسطای فئودالی نپرداخت و خود را در این زمینه بهاشارات پراکنده در اینجا و آنجا در سراسر آثارش محدود ساخت. «فرهنگ تاریخی» او باندازه کافی وسیع بود که مطمئنأ بتواند بهاین وظیفه بپردازد! اما گزینش او سیاسی بود؛ دانشی دقیق و در جزئیات و سیستماتیک از گذشته برای هدفی بالنفسه غائی نبود. مارکس ممکن است «مورخی مارکسیست» نبوده باشد، اما مطمئنأ روشنفکری انقلابی بود. فعالیت روشنفکرانهٔ او هدفی جز این نداشت که مبارزهٔ مردم را تحرک بخشد، و در حد توانائی خویش از آن پشتیبانی میکند، و همراه با کسانی که در این مبارزه درگیر شده بودند، بر اهداف و دورنمای این مبارزه پرتو افکند.
غرق شدن بهنحوی مکتبی در مطالعهٔ موشکافانهٔ انقلاب فرانسه، تمدن یونان، اسپانیای معاصر، یا حتی قیامهای دهقانی یا جنبش کارگری با استفاده از ابزار تحلیل مارکسیستی بهمعنی فراموش کردن اهداف اساسی مارکسیسم است. زیرا چنین کاری بهمعنی دور کردن آن ابزار از وظیفه اصلی آن است.
هرچند «مورخ مارکسیست» در زمینهئی بهدور از پراتیک (=عمل) اجتماعی، عمل میکند، اما هنوز جا و نیاز برای مطالعهٔ گذشته وجود دارد، گذشته دور و نزدیک هر دو، گذشتهئی که صراحتاً با مبارزهٔ تودهئی کنونی چه در طرح مسئله و چه در پاسخگوئی بهآن، پیوند دارد و در عین حال از دستاوردهای نظری مارکسیستی بهره میگیرد. یا عبارتپردازیهای نظری دانشگاهی با چاشنی مارکسیستی، یا ایجاد رابطهئی فعال با گذشته بر اساس مارکسیسم. تاریخ انقلابی بهکدامیک از این دو نیازمند است؟
پاورقیها
- ^ اشاره بهجبههٔ واحدی است که در سالهای دههٔ ۱۹۳۰ بین نیروهای مترقی فرانسه تشکیل شد. م.
زیرنویس عکس صفحهٔ ۱۰۹
مارکس و دخترش جنی بهسال ۱۸۶۸. صلیب دخترش یادگار قیام لهستان در سالهای ۴-۱۸۶۳ است.