سِدی: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(اصلاحِ الگو + فاصله بین خطوط + فارسی کردنِ اعداد.)
جز
سطر ۱۸۴: سطر ۱۸۴:
 
سِدي را تو اتاق زنداني كرده بودند. اگر سدي تو حياط بود به‌ام مي‌گفت. اگر سِدي توي حياط بود مي‌توانستم جيم بشوم. اما سِدي تو حياط نبود. در اتاق را كه باز كردم ريختند روي سرم. نمي‌توانستم كاري بكنم، فقط گريه مي‌كردم، داد هم مي‌زدم اما كسي گوش نمي‌داد. وقتي زير بارا مشت و لگد از حال رفتم ياد سِدي افتادم. به خودم گفتم «كاشكي حرفشو گوش كرده بودم».
 
سِدي را تو اتاق زنداني كرده بودند. اگر سدي تو حياط بود به‌ام مي‌گفت. اگر سِدي توي حياط بود مي‌توانستم جيم بشوم. اما سِدي تو حياط نبود. در اتاق را كه باز كردم ريختند روي سرم. نمي‌توانستم كاري بكنم، فقط گريه مي‌كردم، داد هم مي‌زدم اما كسي گوش نمي‌داد. وقتي زير بارا مشت و لگد از حال رفتم ياد سِدي افتادم. به خودم گفتم «كاشكي حرفشو گوش كرده بودم».
  
زمستان ۱۳۵۲، آبادان
+
{{چپ‌چین}}زمستان ۱۳۵۲، آبادان{{پایان چپ‌چین}}

نسخهٔ ‏۱۷ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۰۴

کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳


نسيم خاكسار


من خبر نداشتم. سِدي مي‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بيايم، سِدي صورت كوچكش را با آن چشم‌هاي سياهش آورده بود جلو من و همان‌طور كه دست‌هايش را گذاشته بود روي پاهايم، روي دو زانو ايستاد. چشمانش پر از گلوله‌هاي اشك بود. سِدي مي‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دايي و عمو كوچكتر. سِدي مي‌گفت خيلي ناراحت بودند. من از گريه و درد نفس نمي‌توانستم بكشم. خيلي دلم مي‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌هاي سِدي نگاه كنم. اما استخوان‌هاي پشتم مثل اينكه خرد شده باشد صدا مي‌كرد. صورتم از اثر ضربه‌هاي سيلي و مشت مي‌سوخت. جرات دست زدن به صورتم را نداشتم. تمام شب را بيدار بودم. خواب به چشمانم مي‌آمد غلت مي‌زدم و استخوان‌هاي پا و كمرم تير مي‌كشيد. بلند كه مي‌شدم سِدي هم بلند مي‌شد. وقتي زانوهايم را بغل مي‌گرفتم و گريه مي‌كردم سِدي روي زانوهايش مي‌ايستاد و چشمان كوچك سياهش را به چشم‌هايم مي‌دوخت. مي‌گفت «تقصير ننه بود حميد؟»

مي‌گفتم «آخ» و دوباره از درد مي‌پيچيدم. سِدي نمي‌دانست چه كار كند؛ مي‌آمد نزديك و همان‌طور كه با غصه به چهره‌ام نگاه مي‌كرد دست‌هاي كوچكش را رو استخوان‌هايم مي‌كشيد. اما فايده‌اي نداشت.

*

براي دست‌هاي ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسك» گنده و سنگين بود. مدام انگشت‌هايم را پايين مي‌كشيد و از هم بازشان مي‌كرد. دسته‌ي فلاسك‌ها باريك بود و توي گوشت فرو مي‌رفت. فكرم نمي‌رسيد مثل عمو رجب و عمو يحيي در سايه‌اي بنشينم. همين جور مي‌دويدم. تا يك مشتري پيدا مي‌شد مي‌دويدم. عمو رجب اعتقاد داشت گرمايي مي‌شوم. اما من گوش نمي‌گرفتم.

خب حميدجان! گرمايي ميشي، اينقد ندو!

ـ خب مو دلم مي‌خواد بدووم.

ـ خب تو دلت مي‌خواد بدووي بدو، اما يه كم خستگي در كن، راه به راه وايسا، زير سايبون‌ها راه برو.

ـ خب عمو رجب، به تو چي كه مو دلم مي‌خواد بدوم؟

ـ جهنم! مرده شور اون كون لاغرت ببره، اونقد بدو سياه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.

ـ عمو رجب، فحش ميدم‌ها!

گرما پشت گردنم را مي‌سوزاند. هر غروب كه مي‌رفتم خاله دو تا بستني آلاسكا مي‌گذاشتم ته فلاسك كه به سِدي بدهم. مادر گاهي توي خانه بود گاهي هم نبود. مدتي برايش تو يك حمام كار پيدا شد. وقتي شب‌ها مي‌آمد خانه خسته و كوفته بود.

پسرخاله‌ي مادر هم بود. ۲۵ ساله و جوان، كه تازه از ولايت آمده بود و تو رنگ‌فروشي كار مي‌كرد. پدرم اينجا نبود. هنوز سِدي دنيا نيامده بود كه رفته بود كويت. من و مادر و سِدي زمستان‌ها پهلوي هم تو يك اتاق مي‌خوابيديم. پسرخاله‌ي مادر كه اغمسال آمده بود جايش را پايين پامان پهن مي‌كرد. تابستان رو پشت‌بام مي‌رفتيم. غروب كه به خانه مي‌رسيدم چراغ را روشن مي‌كردم و سِدي را كه تو كوچه منتظرم بود با خودم مي‌آوردم تو اتاق. بعد به‌اش بستني مي‌دادم و برايش از حاجي بستني‌ساز تعريف مي‌كردم. سِدي با انگشت روي استخوان پام خط مي‌كشيد و مي‌خنديد. موهاي نازك پاهام زير آفتاب سوخته بود. سِدي و من پهلوي هم مي‌خوابيديم. روزهايي كه خيلي دويده بودم مثل يك تكه سنگ مي‌افتادم و تكان نمي‌خوردم. وقتي صبح زود پا مي‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخاله‌ي مادر هم پايين پامان خواب بود. از صبح شهرمان خيلي خوشم مي‌آمد. هوا شيري رنگ و تميز بود. خنكي مهرباني تو جاده و زير درخت‌ها بود. يك بر كارگر كه همه‌شان لباس‌هاي آبي رنگ مي‌پوشيدند تو ايستگاه منتظر ماشين مي‌ايستادند. گاه‌گاهي دنبال هم مي‌دويدند و با هم شوخي مي‌كردند. شوخي‌هاشان به نظرم خشن مي‌آمد. وقتي يكي‌شان را وسط‌هاي روز مي‌ديدم، به نظرم مي‌آمد كه قيافه‌اش مثل صبح كه داشت سر كار مي‌رفت نيست. كسل و خسته به نظر مي‌آمد. قيافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرحال بود. دكان‌ها هميشه بسته بودند. بعضي از دكان‌ها كه باز بود چراغ كم‌سويي ته‌شان مي‌سوخت. توي راه كه مي‌رفتم با دست برگ‌هاي درخت بيعار را مي‌چيدم. صبح‌ها كه فلاسك‌هايم خالي بود راحت‌تر و سبك‌تر مي‌دويدم. خودم را كه قاتي كارگرها مي‌ديدم خوشحال مي‌شدم. هميشه قبل از من بچه‌هاي ديگر هم مي‌آمدند اما عمو يحيي و عمو رجب هميشه ديرتر از ما مي‌آمدند. وقتي فلاسك‌هاي پر مي‌آمدم خانه، تا مي‌رسيدم مادر رفته بود. پسرخاله‌ي مادر هم رفته بود. فقط سِدي بود كه با موهاي وز كرده زانوهايش را كشيده بود توي بغلش و ساكت نشسته بود. سِدي را بغل مي‌كردم از پله‌ها مي‌آمدم پايين. سِدي مي‌گفت هميشه صبح‌ها سري به‌اش بزنم. مي‌گفت خيلي دوست دارد فلاسك‌هايم را پر از بستني ببيند. دوست داشت سر فلاسك‌ها را باز كند. از خنكي توي فلاسك‌ها خوشش مي‌آمد. نمي‌فهميد اگر در فلاسك باز بماند بستني‌ها آب مي‌شوند. هميشه مي‌رفتم يكي از بستني‌ها را مي‌دادم به سِدي، بعد در فلاسك را محكم مي‌بستم مي‌آمدم پهلوش مي‌نشستم و نان و چايي مي‌خوردم.

*

صبح تا غروب زير آفتاب بودم.

*

گرماي تيرماه، گرماي معصوم و گريه‌آوري است. گرماي يتيم‌هاست. داغي نگاه آدم‌هاي بي‌كسي را دارد كه دراز به دراز در خيابان خوابيده‌اند ـ گوشه‌ي پاركي يا كنار سكويي ـ يا نه، گرسنه و بي‌حال پشت داده‌اند به كوله‌پشتي حمالي‌شان و دارند با چشم‌هاي كوچك و تنگ‌شان به يك چيزي كه معلوم نيست نگاه مي‌كنند. هيچ وقت افق جلو چشم آنها را نمي‌شود ديد. شايد غم نان، ابرهاي روبه‌رويشان را به گرده‌ي ناني شبيه كرده است. شايد از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ويراني و ريختگي ديوار روبه‌رو مي‌بيند. آفتاب تيرماه، آفتاب بچه‌هاي پاپتي است. آفتاب بچه‌هاي خسته، آفتاب بچه‌هاي كتك خورده از دست صاحب دكان‌هاست. آفتاب تيرماه آفتاب بيكاره‌هاست ـ وقتي بعد از هشت ساعت ايستادن توي صف هلشان داده باشند و بعد با در كوني رانده باشندشان ـ آفتاب تيرماه، آفتاب دعواي بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌هاي كرد و عرب ـ وقتي سر بردن يار به‌دوبه دعواشان مي‌شود. آفتاب چهار نفر به يك نفر است. آفتاب مشت‌هايي است كه روي گونه‌هاي پوك و بي‌جان مي‌خورد و فك و دندان را خرد مي‌كند. آفتاب تيرماه، آفتاب زن‌هاي گداست. آفتاب تيرماه آفتاب بزها و گوسفندهاي گرسنه است كه دنبال كاغذ و پاكت زباله‌ها را بو مي‌كشند. آفتاب ماهيخوارهاي گرسنه‌ي روي شط است. آفتاب تيرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزيز، شط تظهيركننده و تطهير شده از گه گند شاش شهري‌ها و شهرنشينان و آدم‌هاي توي عمارت‌ها. شط پذيرنده و پذيراي ترك خورده و شاش بيكاره‌ها. شط تحليل‌كننده‌ي استفراغ، عطر و ادوكلن، پنبه و كاغذ نازك حرير.

*

بار اولي كه فهميدم، تصادفي بود. شايد سِدي هم مي‌ديد. اما سِدي كوچك بود. من هم كوچك بودم. عمو يحيي دم ظهر يك لگد زده بود تو استخوان پام كه زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گيرم سنگي كه برداشته بودم كلوخ بود. عمو يحيي اذيت نشد اما من بام بدجور زخم شده بود. وقتي رسيدم خانه، سِدي دستش را روي زخم پام گذاشت.

گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض كرد.

گفتم: چيزي نيس، سِدي. خوردم زمين.

گفت: ـ‌ خون اومده. خيلي محكم خوردي زمين؟

بعد رفت پارچه‌اي زير آب گرفت آورد خون‌هايي را روي پايم خشكيده بود شست. شب از درد خوابم نمي‌آمد. براي همين تا صبح اين پهلو آن پهلو شدم. به آسمان بالا سرم كه نگاه كردم پر از ستاره بود. نمي‌دانم چطور شد كه بلند شدم. شايد مي‌خواستم به زخم پايم نگاه كنم. داشتم پايم را نگاه مي‌كردم كه متوجه آنها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هايم را ديد من هم چشم‌هاي او را بعد برگشتم سر جايم دست‌هايم را روي چشم‌هايم گذاشتم و با صداي نفس زدن آنها خواب رفتم.

آن روز صبح زودتر از هميشه از پله‌ها آمدم پايين. گليم را كه شب‌ها مي‌برديم بالا، اتاق خالي و سرد مي‌شد. تو درگاه نشستم و تكيه‌ام را دادم به چارچوب در. هواي حياط خاكستري و ملال‌انگيز بود. جوري كه گريه‌ام انداخت. دلم مي‌خواست بغضم بتركد. دلم نمي‌آمد به فلاسك‌هايم ور بروم. بدون اينكه صورتم را آب بزنم فلاسك‌ها را برداشتم زدم بيرون. هواي صبح كه هميشه مرا سر حال مي‌آورد، اين بار بيشتر تو فكرم مي‌برد. فلاسك‌ها به نظرم سنگين مي‌آمد و انگشت‌هايم را به پايين مي‌كشيد. كارگرها را توي راه نديدم. درخت‌هاي بيمار به نظرم مي‌آمد درمهي تيره پنهان شده‌اند. وقتي فلاسك‌هاي خالي را تحويل دادم. حاجي دو فلاسك بزرگ به من داد. اين بار دلم نمي‌آمد از اين فلاسك‌ها ببرم. اما حاجي نمي‌فهميد. بيشتر به اتاق كوچك‌مان و به سِدي فكر مي‌كردم. وقتي داد مي‌زدم آلاسكا، تمام اثاثيه‌ي خانه جلو چشمم مي‌آمد. اتاق كوچك‌مان كه بالاي دالان بود و رنگ سبز ديوارهايش و كمد آينه‌دار كه يكي از آينه‌هايش شكسته بود و قالي نو و نرمي كه پاي ديوار لوله شده بود و پنكه‌ي دستي و قوطي‌هاي قهوه‌اي شكر و چاي و پرده‌هاي گلدار و چشمان غمگين سِدي و چراغي كه شب‌ها روشنش مي‌كرديم.

گاهي هم زير آفتاب مي‌ايستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلا نمي‌فهميدم چرا داد مي‌زنم. چرا مي‌ايستم. دلم مي‌خواست گريه كنم. اما سِدي نبود. اگر سِدي بود مي‌نشستم برايش حرف مي‌زدم. از بستني‌هام حرف مي‌زدم. از عمو يحيي و عمو رجب برايش مي‌گفتم. دست‌هايم كوچك بود و دسته‌ي باريك فلاسك گوشت كف دستم را قاچ مي‌كرد. نفهميدم كي غروب شد. وقتي خانه رسيدم مادر هم بود. نمي‌دانستم چه بگويم. فلاسك‌ها را پاي در گذاشتم و بي‌خودي رفتم تو فكر. دم درگاه نشستم. مادر كه با جارو مي‌رفت تو با دست كوبيد تو سرم:

ـ چته يتيم غوره عزا گرفتي؟

بي‌اختيار زدم زير گريه.

*

غروب تيرماه غروب بچه‌هاي بي‌خانه است. غروب چشم‌هاي كوچك. غروب دهان‌هاي بسته، غروب گردن‌هاي لاغر سياسوخته است.

*

چند روزي بعد از آن شب مادر ديگر سر كار نرفت. مي‌گفت كارش تمام شده است و از آن روز به بعد مدام سر من داد مي‌كشيد.

ـ حميدو، زود زود مياي خونه، مگه چيزي گم كردي؟

من هيچ نمي‌گفتم. مثل آدم‌هاي بي‌كس شده بودم. توي خانه بيشتر بي‌كس بودم. اما مي‌آمدم. همين كه توي خانه بودم خوب بود. تا مي‌آمدم پهلوي سِدي بنشينم مادر فحش مي‌داد: «مرده شور اون باباي گور به گوريت بكنن كه تو را توله‌ي سگدوني كرد تا سنگ دلم بشي؛ چرا نميري كار كني؛ خاك بر سر اون چشم‌هاي هيزت؛ الهي با منقاش داغ اونا را جزغاله كنن؛ يه دور مي‌زني و مي‌دوي تو خونه كه چي؟ بچه‌اي شير بخواي؟ پستونك مي‌خواي دهنت كنم؟ نكبت؛ برو صنار سه شاهي چيزي بيار خونه. مي‌دوني ديگه حموم كه نمي‌ذارن برم. اگه مي‌رفتم كار احتياج به‌تون پدرسگ بي‌صاحب كه نداشتم. اون پدر پير گور به گوريت، اين عموي نكبت زوار در رفته‌ات؛ گه به ريش كس و ناكسات، گه به ريش فلك و فاميلت، گه به قبر اول و آخرت كه منو اول جووني بدبخت كردن. خدا؛ خدا؛ خدا!...» بعد موهاي خودش را مي‌كشيد و با كفش و دمپايي دنبالم مي‌دويد. من فرار مي‌كردم و دوباره كه مي‌آمدم سرم داد مي‌كشيد:

«تو هم با اين كارت؛‌ خاك سر سر سياخونه‌ت. اگه مي‌بيني خايه‌ي كار كردنه نداري كپه‌ي مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسراي مردم. اين پرويزو نيست، نصف تونه با سه تومن راضي نبود فلاسك دست بگيره، اونا را انداخت جلو حاجي و رفت شاگرد نونوايي شد. نكبتي فكر باباته نكن: اون رفت و مرد. دلته به نامه‌هاش خوش نكن. سر سال اگه يادي از شمال اومد بو چس باباتم مياد. ۲۰۰ تومن ۳۰۰ تومن برام هيچي نمي‌شه. ميگي با اينا چيكار كنم، بدم كرايه خونه؛ بدم آب و بر؟ يا بدم چركاي دم كون تونه بشورم؟ آخه نكبتي، نشستي زل زل تو خونه كه چي؟ مي‌ترسي شب بيرون باشي؟ مگه پرويزو بيرون نيست؟‌ خودم مي‌خواي دستتو مي‌گيرم مي‌برمت پهلو حاجي حسن ارواي اون ريش سفيدش؛ يعني غيرت نداره دست تو را يه جايي بند كنه كه پاتو از اين خونه ببري؟ آخه كاري، ياري، هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پيداش ميشه كه چي؟ هيز نكبتي؛ خدا؛ خدا؛ خدا؟....» و مي‌افتاد به گريه و سِدي مي‌رفت نزديكش و بي‌آنكه دست به موهايش بكشد مي‌نشست جلوش نگاهش مي‌كرد.

به او كه نگاه مي‌كردم هيچ مهري به پيشانيش نمي‌ديدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه كفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن ۱۳ ساله‌ام نمي‌توانست دليلي براي اين همه كينه پيدا كند. دلم مي‌خواست گاهي پاهايش را ببوسم. گاهي مي‌گفتم بروم وقتي خواب است رو موهايش دست بكشم، مي‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاكي را كه از چشم و از پيشانيش گريخته بود به او برگردانم. نگاهي به چهره‌ي خسته‌اش مي‌كردم. به موهاي صاف خوابيده‌اش، به فرقي كه از وسط باز كرده بود. به سنجاقي كه به مويش زده بود، بعد ياد پدر مي‌افتادم. گاهي فكر مي‌كردم بي‌رحمي او تقصير پدر است. اگه او نمي‌گذاشت و نمي‌رفت. اما اگر نمي‌رفت چه كسي براي‌مان پول مي‌فرستاد. اين درست بود كه پولش زياد كفاف نمي‌داد. اما باز هم خوب بود. پنكه و چمداني كه فرستاد خيلي به درد خورد. وقتي قالي را فرستاد مادر تا مدتي خوشحال بود. آن را لوله كرده بود و تكيه‌اش داده بود به ديوار و روزهايي كه برايمان مهمان مي‌آمد پهن مي‌كرد. پشم نرم و آبي رنگ داشت. سِدي روي آن مي‌غلتيد و بازي مي‌كرد. من مدتي بود خيلي كم تو خانه پيدايم مي‌شد. بعضي وقت‌ها خانه‌ي بچه‌ها مي‌خوابيدم يا روي انباري كه روبه‌روي خانه‌مان بود. توي كوچه مي‌ترسيدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها مي‌ترسيدم. مادر چشم ديدنم را نداشت. هيچ نمي‌دانستم چه كنم. در تمام مدتي كه تو آفتاب مي‌دويدم چشمان ماغدر را كه به حالتي نيمه باز و درخشان در آن شب به چشم‌هايم افتاده بود مي‌ديدم.

يادم نمي‌آمد چشم‌هاي پسرخاله‌ي مادر را ديده باشم. هر وقت ياد آنها مي‌افتادم دست‌هايم شل مي‌شد.

*

وقتي پول‌ها را به مادر مي‌دادم رفتم زير شير آب كه پاهايم را تميز كنم. مادر برگشت:

ـ قمار نكردي؟

ـ نه.

ـ با عبدو نرفتي ديفالي بازي كني؟

ـ نه.

ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟

محل نگذاشتم. آب كه روي پاهايم مي‌ريخت از غصه‌هايم كم مي‌كرد. بي‌اختيار دستم را جلو شير آب گذاشتم و آب را با فشار لاي انگشت‌هايم ول كردم. آب روي پاهايم مي‌ريخت و خستگي راه را از يادم مي‌برد. سِدي آمده بود جلوم. طوري نشسته بود كه وقتي سرش را بالا مي‌كرد چشم‌هاش نزديك چشم‌هايم بود. پيشاني سِدي مثل پيشاني مادر بود. چشم‌هاي سِدي مثل چشم‌هاي مادر بود اما كوچك‌تر. سِدي با دست جلو شير آب را گرفت، جريان نازك آبي فشار تو چشم‌هايش فوران كرد.

مادر گفت: ـ كوفتي، با توام؛ دختر را خيس نكن سرما مي‌خوره.

سِدي گفت: «خودم پاشيدم» ـ آهسته گفت، مادر نشنيد.

سِدي گفت: ـ ننه شكايت كرده؟

گفتم: «به كي، سِدي؟»

گفت: «به عمو و دايي» ـ بعد موهاي خيس روي پيشاني‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روي ساق باريك و سياه پام دست كشيد. جاي زخمي را كه خشك شده بود شست.

گفتم: «سِدي ننه، چي گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراك‌پزي را پاك مي‌كرد. صداش مي‌آمد.

سِدي گفت: «گفت تو فحش به بابا دادي».

بعد گفت: «تو فحش به بابا كه ندادي، دادي؟»

گفتم: «نه، سِدي».

سِدي گفت: «چرا ننه مي‌خواد تو را بيرون كنه؟»

هيچ نگفتم و با آبي كه آهسته‌آهسته از شير مي‌آمد، بازي كردم.

سِدي گفت: «تو كه بيرون نميري، ميري؟»

گفتم: «نه، سِدي».

سِدي گفت: «ننه گفته تو فحش بد به بابا دادي».

به چشم‌هاي سِدي نگاه كردم. كوچك و گرد بود. مثل گلوله‌هايي كه تازه از بازار مي‌خريدم. دلم مي‌خواست چشم‌هاي سِدي هميشه كوچك و گرد بماند.

*

شب سِدي خوابش نمي‌برد. مادر آن طرف سِدي خوابيده بود. پسرخاله‌ي مادر پايين پامان. سِدي گفت: «مي‌خوان تو را كتك بزنن» ـ و خواست تكان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سِدي، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.

سِدي گفت: «داره يكي شون تكون مي‌خوره».

گفتم: «اون كه تكون مي‌خوره ستاره نيس».

گفت: «پس چيه؟»

گفتم: «عمو يحيي ميگه اينا ستاره نيستن».

سِدي گفت: «آره، اگه ستاره بود تكون نمي‌خورد».

بعد گفت: «دايي و عمو مي‌خوان بيان اينجا».

گفتم: «غلت نخور سِدي، ستاره‌ها را بشمار تا خوابت ببره».

سِدي گفت: «شمردم، نبرد. مي‌خوام بلندشم آب بخورم».

به‌اش گفتم: «تكان نخور، سِدي ستاره‌ها را ؟؟؟

سِدي بغض كرد. تو تاريكي. صورت سرد و روشنش را به صورتم چسباند بعد لب‌هايش را جمع كرد. او را تو بغلم گرفتم. بوي برگ‌هاي درخت بيمار را مي‌داد.

سِدي گفت: «مي‌خوان بيان تو را بزنن، فردا خونه نيا».

گفتم: «سِدي، من فحش به بابا ندادم».

سِدي گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادي».

دست كشيدم روي موهاش. نفس‌هايش آرام شد، بعد به خواب رفت. جرات نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهي به من كرد. چشم‌هايم باز بود.

مادر گفت: «حميدو».

آهسته‌آهسته پلك‌هايم را روي هم گذاشتم.

گفت: «حميدو، آب مي‌خواس؟» ـ چشم‌هايم بسته بود. مي‌ترسيدم جواب بدهم. خودم را به خواب زدم و تكان نخوردم. بعد از مدتي صداي نفس زدن‌شان را شنيدم. دست سِدي روي سينه‌ام بود. سِدي بوي برگ‌هاي بيعار را مي‌داد: گفتم مو بلد نيستم فحش بد بدم سِدي؛ مواصن بلد نيسم فحش بد بدم. ننه همي جوري بام لج شده. سِدي، موبوا رو دوس دارم. مو عسكشه خونه‌ي عمو ديدم. بوا چيشاش تو عسك خيلي غمگينه. سِدي، تو عسك بوا رو بايس ببيني. چيشاي بوا خيلي غمگينه. مني كه داره گريه مي‌كنه. سِدي مو ميگم بوا گذاشته رفته از دس ننه گذاشته رفته؛ بوا داره غصه مي‌خوره سِدي؛ سِدي عسك بوا مث امامان، مث سيدان، مث خدان. سِدي. به بوا نميشه فحش داد، ننه خودش فحش ميده.

صبح كه آمدم تو حياط دلم نمي‌آمد بروم كار. مي‌ترسيدم از خانه بيرون بروم آنها بيايند. دلم مي‌خواست همان جا مي‌ماندم. اما مي‌ترسيدم. فلاسك‌هايم را برداشتم رفتم سراغ حاجي. هوا شرجي بود. مورچه‌هاي بالدار به صورتم مي‌خوردند و توي يخه‌ام مي‌افتادند. فلاسك‌هايم را تحويل دادم اما با خودم بستني نبردم. مي‌خواستم بروم خانه اما مي‌ترسيدم. رفتم پشت خانه‌هاي شركتي. روي آسفالت پياده‌رو دراز كشيدم. به سِدي فكر كردم، دلم مي‌خواست سِدي هم همراهم بود. اما سِدي كوچك بود. نمي‌توانست بيايد. خسته‌اش مي‌شد. روبه‌رويم يك ميدان بزرگ خاكي بود. ميدان خالي بود. هميشه عصرها توي اين ميدان بچه‌ها فوتبال بازي مي‌كردند اما حالا كسي در آنجا نبود. وقتي آفتاب درآمد بلند شدم توي بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خيال كردند براي حمالي آمده‌ام. يكي‌شان مشت محكمي توي دهنم زد. از آنجا فرار كردم پشت ديواري نشستم و توي دستم تف كردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف كردم. خون بند آمد. رفتم زير شير آب محله دهنم را شستم و با لب باد كرده به طرف خانه رفتم. دلم خوش بود كه آن روز ظهر با خودم فلاسك نبرده بودم. اگر بستني داشتم حتما بچه‌ها فلاسكم را خرد مي‌كردند. نمي‌دانستم كه اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود يا نه. نمي‌دانستم چكار كنم. همان‌طور كه آهسته از كنار خيابان مي‌گذشتم پسرخاله‌ي مادر را ديدم. صدايم زد.

ـ حميدو مگه نميري خونه؟

ـ چرا.

*

سِدي را تو اتاق زنداني كرده بودند. اگر سدي تو حياط بود به‌ام مي‌گفت. اگر سِدي توي حياط بود مي‌توانستم جيم بشوم. اما سِدي تو حياط نبود. در اتاق را كه باز كردم ريختند روي سرم. نمي‌توانستم كاري بكنم، فقط گريه مي‌كردم، داد هم مي‌زدم اما كسي گوش نمي‌داد. وقتي زير بارا مشت و لگد از حال رفتم ياد سِدي افتادم. به خودم گفتم «كاشكي حرفشو گوش كرده بودم».

زمستان ۱۳۵۲، آبادان