سِدی
نسیم خاکسار
من خبر نداشتم. سدی میگفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سدی صورت کوچکش را با آن چشمهای سیاهش آورده بود جلو من و همانطور که دستهایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلولههای اشک بود. سدی میگفت اول بزرگتر آمد، بعد دائی و عمو کوچکتر. سدی میگفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمیتوانستم بکشم. خیلی دلم میخواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشمهای سدی نگاه کنم. اما استخوانهای پشتم مثل این که خرد شده باشد صدا میکرد. صورتم از اثر ضربههای سیلی و مشت میسوخت. جرئت دست زدن بهصورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. تا خواب بهچشمانم میآمد غلت میزدم و استخوانهای پا و کمرم تیر میکشید. بلند که میشدم سدی هم بلند میشد. وقتی زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم سدی روی زانوهایش میایستاد و چشمان کوچک سیاهش را بهچشمهایم میدوخت. میگفت «تقصیر ننه بود حمید؟»
میگفتم «آخ» و دوباره از درد میپیچیدم. سدی نمیدانست چه کار کند؛ میآمد نزدیک و همان طور که با غصه بهچهرهام نگاه میکرد دستهای کوچکش را رو استخوانهایم میکشید. اما فایدهئی نداشت.
•
برای دستهای ۱۳ سالهام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشتهایم را پائین میکشید و از هم بازشان میکرد. دستهٔ فلاسکها باریک بود و توی گوشت فرو میرفت. فکرم نمیرسید مثل عمورجب و عمو یحیی در سایهئی بنشینم. همین جور میدویدم. تا یک مشتری پیدا میشد میدویدم. عمورجب اعتقاد داشت گرمائی میشوم. اما من گوش نمیگرفتم.
خُب حمیدجان! گرمائی میشی، اینقد ندو!
ـ خُب مو دلم میخواد بدووُم.
ـ خُب تو دلت میخواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه بهراه وایسا، زیر سایبونها راه برو.
ـ خب عمورجب، بهتو چی که مو دلم میخواد بدوم؟
ـ جهنم! مرده شورِ اون کونِ لاغرتِ ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.
ـ عمورجب، فحش میدمها!
گرما پشت گردنم را میسوزاند. هر غروب که میرفتم خانه دو تا بستنی آلاسکا میگذاشتم ته فلاسک که بهسدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شبها میآمد خانه خسته و کوفته بود.
پسرخالهٔ مادر هم بود. بیست و پنج ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگفروشی کار میکرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سدی زمستانها پهلوی هم تو یک اتاق میخوابیدیم. پسرخالهٔ مادر که امسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن میکرد. تابستان رو پشتبام میرفتیم. غروب که بهخانه میرسیدم چراغ را روشن میکردم و سدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم میآوردم تو اتاق، بعد بهاش بستنی میدادم و برایش از حاجی بستنیساز تعریف میکردم. سدی با انگشت روی استخوان پام خط میکشید و میخندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سدی و من پهلوی هم میخوابیدیم. روزهائی که خیلی دویده بودم مثل یک تکّه سنگ میافتادم و تکان نمیخوردم. وقتی صبح زود پا میشدم مادر هنوز خواب بود. پسرخالهٔ مادر هم پائین پامان خواب بود. از صبحِ شهرمان خیلی خوشم میآمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درختها بود. یک بُر کارگر که همهشان لباسهای آبی رنگ میپوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین میایستادند. گاهگاهی دنبال هم میدویدند و با هم شوخی میکردند. شوخیهاشان بهنظرم خشن میآمد. وقتی یکیشان را وسطهای روز میدیدم، بهنظرم میآمد که قیافهاش مثل صبح که داشت سرِ کار میرفت نیست. کسل و خسته بهنظر میآمد. قیافههاشان صبحها شاد و سرِ حال بود. دکانها همیشه بسته بودند. بعضی از دکانها که باز بود چراغ کمسوئی تهشان میسوخت. توی راه که میرفتم با دست برگهای درخت بیعار را میچیدم. صبحها که فلاسکهایم خالی بود راحتتر و سبکتر میدویدم. خودم را که قاتی کارگرها میدیدم خوشحال میشدم. همیشه قبل از من بچههای دیگر هم میآمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما میآمدند. وقتی فلاسکهایمان را پر میکردیم هر کی از یک طرف میرفت. گاهی که گرسنهام بود با فلاسکهای پر میآمدم خانه. تا میرسیدم مادر رفته بود. پسرخالهٔ مادر هم رفته بود. فقط سدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سدی را بغل میکردم از پلهها میآمدم پایین. سدی میگفت همیشه صبحها سری بهاش بزنم. میگفت خیلی دوست دارد فلاسکهایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسکها را باز کند. از خنکی توی فلاسکها خوشش میآمد. نمیفهمید اگر درِ فلاسک باز بماند بستنیها آب میشوند. همیشه میرفتم یکی از بستنیها را میدادم بهسدی، بعد در فلاسک را محکم میبستم میآمدم پهلوش مینشستم و نان و چائی میخوردم.
•
صبح تا غروب زیر آفتاب بودم.
•
گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه آوری است. گرمای یتیمهاست. داغیِ نگاه آدمهای بیکسی را دارد که دراز بهدراز در خیابان خوابیدهاند ـ گوشهٔ پارکی یا کنار سکوئی ـ یا نه، گرسنه و بیحال پشت دادهاند بهکوله پشتی حمالیشان و دارند با چشمهای کوچک و تنگشان بهیک چیزی که معلوم نیست نگاه میکنند. هیچ وقت افقِ جلو چشم آنها را نمیشود دید. شاید غمِ نان، ابرهای روبرویشان را بهگردهٔ نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچههاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبرو میبیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچههای پاپتی است. آفتاب بچههای خسته، آفتاب بچههای کتک خورده از دست صاحب دکانهاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکارههاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هُلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ. آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبختهاست ـ حمالهای کرد و عرب ـ وقتی سرِ بردنِ بار بهدوبه دعواشان میشود. آفتاب چهار نفر بهیک نفر است. آفتاب مشتهائی است که روی گونههای پوک و بیجان میخورد و فک و دندان را خُرد میکند. آفتاب تیرماه، آفتاب زنهای گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زبالهها را بو میکشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنهٔ روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تطهیر کننده و تطهیر شده از گُه گندِ شاش شهریها و شهرنشینان و آدمهای توی عمارتها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکارهها. شط تحلیلکنندهٔ استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.
•
بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سدی هم میدید. اما سدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دمِ ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من پام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سدی دستش را روی زخم پام گذاشت.
گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.
گفتم: چیزی نیس، سدی. خوردم زمین.
گفت: ـ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟
بعد رفت پارچهئی زیر آب گرفت آورد خونهائی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمیآمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. بهآسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمیدانم چه طور شد که بلند شدم. شاید میخواستم بهزخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه میکردم که متوجه آنها شدم. آن چشمها، مادر چشمهایم را دید من هم چشمهای او را بعد برگشتم سر جایم دستهایم را روی چشمهایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.
آن روز صبح زودتر از همیشه از پلهها آمدم پائین. گلیم را که شبها میبردیم بالا، اتاق خالی و سرد میشد. تو درگاه نشستم و تکیهام را دادم بهچارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملالانگیز بود. جوری که گریهام انداخت. دلم میخواست بغضم بترکد. دلم نمیآمد بهفلاسکهایم ور بروم. بدون این که صورتم را آب بزنم فلاسکها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال میآورد، این بار بیشتر تو فکرم میبُرد. فلاسکها بهنظرم سنگین میآمد و انگشتهایم را بهپائین میکشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درختهای بیعار بهنظرم میآمد درمهی تیره پنهان شدهاند. وقتی فلاسکهای خالی را تحویل دادم، حاجی دو فلاسک بزرگ بهمن داد. این بار دلم نمیآمد از این فلاسکها ببرم، اما حاجی نمیفهمید. بیشتر بهاتاق کوچکمان و بهسدی فکر میکردم. وقتی داد میزدم آلاسکا، تمام اثاثیهٔ خانه جلو چشمم میآمد. اتاق کوچکمان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش، و کمد آینهدار که یکی از آینههایش شکسته بود، و قالیِ نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود، و پنکهٔ دستی، و قوطیهای قهوهئی شکر و چای و پردههای گلدار، و چشمان غمگین سدی و چراغی که شبها روشنش میکردیم.
گاهی هم زیر آفتاب میایستادم نه گرسنهام شد نه تشنهام. اصلاً نمیفهمیدم چرا داد میزنم. چرا میایستم. دلم میخواست گریه کنم. اما سدی نبود. اگر سدی بود مینشستم برایش حرف میزدم. از بستنیهام حرف میزدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش میگفتم. دستهایم کوچک بود و دستهٔ باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ میکرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمیدانستم چه بگویم. فلاسکها را پای در گذاشتم و بیخودی رفتم تو فکر. دمِ درگاه نشستم. مادر که با جارو میرفت تو با دست کوبید تو سرم:
ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟
بیاختیار زدم زیر گریه.
•
غروب تیرماه غروب بچههای بیخانه است. غروب چشمهای کوچک، غروب دهانهای بسته، غروب گردنهای لاغر سیاسوخته است.
•
چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سرِ کار نرفت. میگفت کارش تمام شده است و از آن روز بهبعد مدام سر من داد میکشید.
ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گُم کردی؟
من هیچ نمیگفتم. مثل آدمهای بیکس شده بودم. توی خانه بیشتر بیکس بودم، اما میآمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا میآمدم پهلوی سدی بنشینم مادر فحش میداد: «مرده شورِ اون بابای گور بهگوریت بکنن که تو را تولهٔ سگدونی کرد تا سنگِ دلم بشی! چرا نمیری کار کنی؟ خاک بر سر اون چشمهای هیزت! الهی با منقاشِ داغ اونا را جزغاله کنن! یه دور میزنی و میدوی تو خونه که چی؟ بچهئی شیر بخوای؟ پستونک میخوای دهنت کنم؟ نکبت! برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. میدونی دیگه حموم که نمیذارن برم. اگه میرفتم کار احتیاج بهتونِ پدرسگ بیصاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور بهگوریت، این عموی نکبتِ زوار در رفتهات! گه بهریش کس و ناکسات، گه بهریش فلک و فامیلت، گه بهقبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا! خدا! خدا!...» بعد موهای خودش را میکشید و با کفش و دمپائی دنبالم میدوید. من فرار میکردم و دوباره که میآمدم سرم داد میکشید:
«تو هم با این کارت! خاک سر سر سیاخونهت. اگه میبینی خایهٔ کار کردنه نداری کپهٔ مرگتو بذار تو خونه تا چارقد بهسرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوائی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مُرد. دلته بهنامههاش خوش نکن. سرِ سال اگه بادی از شمال اومد بو چُس باباتم میاد. دویست تومن سیصد تومن برام هیچی نمیشه. میگی با اینا چیکار کنم: بدم کرایه خونه؛ بدم آب و برق؟ یا بدم چرکای دمِ کونِ تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زُل زُل تو خونه که چی؟ میترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟ خودم میخوای دستتو میگیرم میبرمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش! یعنی غیرت نداره دست تو را یه جائی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، باری. هنوز غروب نشده تن جا موندهت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی! خدا! خدا! خدا!...» و میافتاد بهگریه و سدی میرفت نزدیکش و بیآنکه دست بهموهایش بکشد مینشست جلوش نگاهش میکرد.
بهاو که نگاه میکردم هیچ مِهری بهپیشانیش نمیدیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن سیزده سالهام نمیتوانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم میخواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی میگفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، میخواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود بهاو برگردانم. نگاهی بهچهرهٔ خستهاش میکردم. بهموهای صاف خوابیدهاش، بهفرقی که از وسط باز کرده بود، بهسنجاقی که بهمویش زده بود، بعد یاد پدر میافتادم. گاهی فکر میکردم بیرحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمیگذاشت و نمیرفت. اما اگر نمیرفت چه کسی برایمان پول میفرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمیداد، اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی بهدرد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیهاش داده بود بهدیوار و روزهائی که برایمان مهمان میآمد پهن میکرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سدی روی آن میغلتید و بازی میکرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم میشد. بعضی وقتها خانهٔ بچهها میخوابیدم یا روی انباری که روبروی خانهمان بود. توی کوچه میترسیدم بخوابم. از سگها و از پاسبان و از ناطورها و از مستها میترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمیدانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب میدویدم چشمان مادر را که بهحالتی نیمه باز و درخشان در آن شب بهچشمهایم افتاده بود میدیدم.
یادم نمیآمد چشمهای پسرخالهٔ مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها میافتادم دستهایم شل میشد.
•
وقتی پولها را بهمادر میدادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:
ـ قمار نکردی؟
ـ نه.
ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟
ـ نه.
ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟
محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم میریخت از غصههایم کم میکرد. بیاختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشتهایم ول کردم. آب روی پاهایم میریخت و خستگی راه را از یادم میبُرد. سدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا میکرد چشمهاش نزدیک چشمهایم بود. پیشانی سدی مثل پیشانی مادر بود. چشمهای سدی مثل چشمهای مادر بود اما کوچکتر. سدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشمهایش فوران کرد.
مادر گفت: ـ کوفتی، با توام! دختر را خیس نکن سرما میخوره.
سدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت. مادر نشنید.
سدی گفت: ـ ننه شکایتت کرده؟
گفتم: «به کی، سدی؟»
گفت: «به عمو و دائی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانیاش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساقِ باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.
گفتم: «سدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراکپزی را پاک میکرد. صداش میآمد.
سدی گفت: «گفت تو فحش بهبابا دادی».
بعد گفت: «تو فحش بهبابا که ندادی، دادی؟»
گفتم: «نه، سدی».
سدی گفت: «چرا ننه میخواد تو را بیرون کنه؟»
هیچ نگفتم و با آبی که آهستهآهسته از شیر میآمد، بازی کردم.
سدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»
گفتم: «نه، سدی».
سدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد بهبابا دادی».
به چشمهای سدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلولههائی که تازه از بازار میخریدم. دلم میخواست چشمهای سدی همیشه کوچک و گرد بماند.
•
شب سدی خوابش نمیبرد. مادر آن طرفِ سدی خوابیده بود. پسرخالهٔ مادر پائین پامان. سدی گفت: «میخوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سدی، ستارهها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.
سدی گفت: «داره یکی شون تکون میخوره».
گفتم: «اون که تکون میخوره ستاره نیس».
گفت: «پس چیه؟»
گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیسّن.»
سدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمیخورد»
بعد گفت: «دائی و عمو میخوان بیان اینجا»
گفتم: «غلت نخور سدی، ستارهها را بشمر تا خوابت ببره».
سدی گفت: «شمردم، نبرد. میخوام بلندشم آب بخورم»
بهاش گفتم: «تکان نخور، سدی ستارهها را بشمر»
سدی بُغض کرد. تو تاریکی، صورت سرد و روشنش را بهصورتم چسباند بعد لبهایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگهای درخت بیعار را میداد.
سدی گفت: «میخوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا»
گفتم: «سدی، من فحش بهبابا ندادم»
سدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی»
دست کشیدم روی موهاش. نفسهایش آرام شد، بعد بهخواب رفت. جرئت نداشتم نگاهم را از ستارهها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی بهمن کرد. چشمهایم باز بود.
مادر گفت: «حمیدو».
آهستهآهسته پلکهایم را روی هم گذاشتم.
گفت: «حمیدو، آب میخوای؟» ـ چشمهایم بسته بود. میترسیدم جواب بدهم. خودم را بهخواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدنشان را شنیدم. دست سدی روی سینهام بود. سدی بوی برگهای بیعار را میداد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سدی! مواصّن بلد نیسّم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سدی، موبُوا رِ دوس دارم. مو عسکشه خونهی عمو دیدم. بُوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بُوا خیلی غمگینه، مثی که داره گریه میکنه. سدی مو میگم بُوا گذاشته رفته از دسّ ننه گذاشته رفته! بُوا داره غصه میخوره سدی! سدی عسک بُوا مثِ امامان، مثِ سیّدان، مثِ خدان. سدی، بهبُوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده. -
صبح که آمدم تو حیاط دلم نمیآمد بروم کار. میترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم میخواست همان جا میماندم. اما میترسیدم. فلاسکهایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچههای بالدار بهصورتم میخوردند و توی یخهام میافتادند. فلاسکهایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. میخواستم بروم خانه اما میترسیدم. رفتم پشت خانههای شرکتی، روی آسفالت پیادهرو دراز کشیدم. بهسدی فکر کردم، دلم میخواست سدی هم همراهم بود. اما سدی کوچک بود. نمیتوانست بیاید. خستهاش میشد. روبهرویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچهها فوتبال بازی میکردند اما حالا کسی در آن جا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمالها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمدهام. یکیشان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده بهطرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتماً بچهها فلاسکم را خرد میکردند. نمیدانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمیدانستم چکار کنم. همانطور که آهسته از کنار خیابان میگذشتم پسرخالهٔ مادر را دیدم. صدایم زد.
ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟
ـ چرا.
•
سدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود بهام میگفت. اگر سدی تو حیاط بود میتوانستم جیم بشوم. اما سدی تو حیاط نبود. درِ اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمیتوانستم کاری بکنم، فقط گریه میکردم، داد هم میزدم اما کسی گوش نمیداد. وقتی زیر باران مشت و لگد از حال میرفتم یاد سدی افتادم. بهخودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم»