با یاد چهار شهید: تفاوت بین نسخهها
جز (ربات: تغییر خودکار متن (- به + به)) |
جز |
||
سطر ۵: | سطر ۵: | ||
{{بازنگری}} | {{بازنگری}} | ||
− | + | من آنها را میشناختم. با هم دیدارهائی داشتیم و گپ و گفتی؛ اما با طواق آشناتر بودم که قاضی بود، انسان کامل بود و یک ایلیاتی بهتمام معنی. | |
− | + | شنیده بودم که زندان دیده است و مبارزه کرده (یعنی هر چهارشان) و کار قضاوت را بوسیده تا بهسرزمینش و قومش نزدیکتر باشد. | |
− | + | اصلاً این خلق گوئی رشتهٔ جانش بهسرزمینش بسته است. در جای دیگر و میان مردم دیگر، همچون ماهیِ از آب برون افتاده است. چندان جستوخیز خواهد کرد تا بهسرزمینش باز گردد. و این خود عشقی و علاقهئی بیحساب را باعث میشود یا از آن سرچشمه میگیرد. | |
− | + | نیز میگفتند از او سلب صلاحیت قضائی شده است (اخیراً) بهخاطر اعتقاداتش و مبارزهاش حتی در محیط کار... و این همه، درست یا نادرست، گویای چگونگی روش و منش اوست و شناخت مردم از او. انسانی کوشنده برای خلقش... و چنین باشد. | |
− | + | از زندگی و خانوادهاش خبر داشتم که فرزندان زحمت و کارند، و از مشقتی که برای تحصیل کشیدهاند و میکشند. درمحیط غریب و دشمنکام و بیترحم شهرهای بزرگ. | |
− | + | در کنفرانس قانون اساسی -که جمعیت حقوقدانان بانیَش بود- طواق بهنمایندگی از خلقش سخن میگفت. چه شیرین و صمیمی! چه فارغ از مجامله و لفّاظی!... همچون رودی روان و غرّنده، با ایمان و اعتقاد کامل و امید بزرگ. و چه برجان مینشست! | |
− | + | نمیدانستم عضو یک سازمان سیاسی هستند: چرا که شور و اشتیاق و صمیمیت تا حد فداکاری برای نمایاندن عقیدهٔ سیاسی جائی نمیگذارد. خاصه که شخص دربند سیاستبازی نباشد و تمام جانش را بهکار و عمل بسپارد، و عقیدهٔ سیاسی را برای رستگاری ملتش بخواهد نه اثبات عقیده و مسلک. | |
− | + | شنیدم که {{کوچک}}عبدالحکیم و توماج{{پایان کوچک}} (کمتر کسی میدانست که نامش شیرمحمد است و شهرتش {{کوچک}}درخشنده توماج{{پایان کوچک}}. همهٔ مراجعین - که فراوان هم بودند - فقط {{کوچک}}توماج{{پایان کوچک}} میشناختندش) از طرف ستاد کاندیدای مجلس خبرگان شدهاند و خواندم که تمام رأی خلقشان بهآنها اختصاص یافته است. بیشترین رأی در آن منطقه. و یعنی که اینان نماینده و مظهر فرداًفرد قومشان بودند و برگزیدهٔ آنان، تا آینده و ادارهٔ سرزمینشان را رقم بزنند. اما... و همهٔ خلقهای ما را از حق تعیین سرنوشتشان محروم کرد. | |
− | + | و بعد... انتخاب شورای شهر بود. و طواق هم از طرف ستادشان تعیین شد و بیشترین رأی را آورد. خیلی از «فارسها» هم بهطواق رأی دادند که میشناختندش. | |
− | + | هفت برگزیده، با اختلاف آرائی فاحش از این قوم بود. و نجابت این قوم چنان بود که سه تن از این برگزیدگان ایلیاتی استعفا کردند تا «فارسها»ی شهرنشین هم بتوانند بهشورای شهر راه یابند. و تصمیمات شورا از جانب همه گروهها گرفته شود! | |
− | + | پس از هر دوی این انتخابات گونهها... من شادی و غرور پیروزی را دیدم که در سکوت و فروتنی، در سینههاشان و عمق چشمهاشان جشن گرفته بود. چرا که در هر دو بار بهترین جوانانشان را انتخاب کردند و... اگر حاکمان، دستی را که با یکدلی بهسویشان دراز شده بود بریدند، وااسفا بر حاکمان! | |
− | + | اکنون چهار تن نمایندگان خلق ترکمن، چهار انسان شریف رزمنده، نامردانه و سبعانه بهقتل رسیدهاند. اینان شهیدان راستینند. من آنها را میشناختم و میدانم که در زندگی، در کار، و حتی در سکوت نیز شهید بودند. هنگامی که بیسلاح و مراقب و پاسدار در کوچه و بازار و میان جمع میگشتند، نگاهی که بر نمد نشسته «کاسه - کاسه» چای مینوشیدند، هنگامی که برای پیشبرد هدفشان به«مصلحت»{{نشان|۱}} مینشستند و، در هر هنگام دیگر... زیرا زندگی چنین کسانی خود شهامت است. | |
− | + | کار سترگی در پیش داشتند و با همه کارشکنیها و مخالفتها، تا لحظهٔ کشتار، مردانه پای فشردند. یادتان گرامی است؛ گرامیتر باد! | |
− | + | معصوم و بیتکلف روی نمد، بر پشتی یا بالشی تکیه کردن یا بر آرنج یله دادن، چای کم رنگ را از قوری کوچک در پیاله تا نیمه ریختن و با نان خوردن. «بیشمهٔ»{{نشان|۲}} عید و «چِکِه رَمهٔ»{{نشان|۳}} مهمانی. و آن سخن بهآهستگی گفتن و اندیشناک شنیدن... آرامش. آرامش. همچون پهنهٔ دشت... و آن لبخندهای گرم، لبخندی نه روستائی که شبانی، با محبت عمیق و نگاه مهماننواز. و آن سخنها، مثلها و آرمانخواهیها... گوئی تمام خلقشان در آن حلقهٔ کوچک شش نفری جمع بود! | |
− | + | بیشک اگر این چهار تن نیز چون حاجی آخوند، هر روز در آستانهٔ قدرتی بهثناخوانی و اطاعت مینشستند - اگرچه دستشان بهخون بسیار آلوده میبود - امروز در امان بودند. اما... | |
من این چهار تن را خوب میشناسم. مردمشان را نیز میشناسم. بیش از چهل سال با آنان زیستهام و ناچار با آنان همشهریم گرچه از قوم و قبیلهشان نیستم. آینده را در خشم و قهرشان میبینم. سرد و سنگین. آنان که ستم هزار ساله را تحمل کرده و زنده ماندهاند. این بار هم فاجعه را تاب خواهند آورد. | من این چهار تن را خوب میشناسم. مردمشان را نیز میشناسم. بیش از چهل سال با آنان زیستهام و ناچار با آنان همشهریم گرچه از قوم و قبیلهشان نیستم. آینده را در خشم و قهرشان میبینم. سرد و سنگین. آنان که ستم هزار ساله را تحمل کرده و زنده ماندهاند. این بار هم فاجعه را تاب خواهند آورد. | ||
− | + | سکوت و تحملتان مقدس است، خشم و «جدلتان»{{نشان|۴}} نیز مقدس باد! | |
نسخهٔ ۲۱ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۵۹
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
من آنها را میشناختم. با هم دیدارهائی داشتیم و گپ و گفتی؛ اما با طواق آشناتر بودم که قاضی بود، انسان کامل بود و یک ایلیاتی بهتمام معنی.
شنیده بودم که زندان دیده است و مبارزه کرده (یعنی هر چهارشان) و کار قضاوت را بوسیده تا بهسرزمینش و قومش نزدیکتر باشد.
اصلاً این خلق گوئی رشتهٔ جانش بهسرزمینش بسته است. در جای دیگر و میان مردم دیگر، همچون ماهیِ از آب برون افتاده است. چندان جستوخیز خواهد کرد تا بهسرزمینش باز گردد. و این خود عشقی و علاقهئی بیحساب را باعث میشود یا از آن سرچشمه میگیرد.
نیز میگفتند از او سلب صلاحیت قضائی شده است (اخیراً) بهخاطر اعتقاداتش و مبارزهاش حتی در محیط کار... و این همه، درست یا نادرست، گویای چگونگی روش و منش اوست و شناخت مردم از او. انسانی کوشنده برای خلقش... و چنین باشد.
از زندگی و خانوادهاش خبر داشتم که فرزندان زحمت و کارند، و از مشقتی که برای تحصیل کشیدهاند و میکشند. درمحیط غریب و دشمنکام و بیترحم شهرهای بزرگ.
در کنفرانس قانون اساسی -که جمعیت حقوقدانان بانیَش بود- طواق بهنمایندگی از خلقش سخن میگفت. چه شیرین و صمیمی! چه فارغ از مجامله و لفّاظی!... همچون رودی روان و غرّنده، با ایمان و اعتقاد کامل و امید بزرگ. و چه برجان مینشست!
نمیدانستم عضو یک سازمان سیاسی هستند: چرا که شور و اشتیاق و صمیمیت تا حد فداکاری برای نمایاندن عقیدهٔ سیاسی جائی نمیگذارد. خاصه که شخص دربند سیاستبازی نباشد و تمام جانش را بهکار و عمل بسپارد، و عقیدهٔ سیاسی را برای رستگاری ملتش بخواهد نه اثبات عقیده و مسلک.
شنیدم که عبدالحکیم و توماج (کمتر کسی میدانست که نامش شیرمحمد است و شهرتش درخشنده توماج. همهٔ مراجعین - که فراوان هم بودند - فقط توماج میشناختندش) از طرف ستاد کاندیدای مجلس خبرگان شدهاند و خواندم که تمام رأی خلقشان بهآنها اختصاص یافته است. بیشترین رأی در آن منطقه. و یعنی که اینان نماینده و مظهر فرداًفرد قومشان بودند و برگزیدهٔ آنان، تا آینده و ادارهٔ سرزمینشان را رقم بزنند. اما... و همهٔ خلقهای ما را از حق تعیین سرنوشتشان محروم کرد.
و بعد... انتخاب شورای شهر بود. و طواق هم از طرف ستادشان تعیین شد و بیشترین رأی را آورد. خیلی از «فارسها» هم بهطواق رأی دادند که میشناختندش.
هفت برگزیده، با اختلاف آرائی فاحش از این قوم بود. و نجابت این قوم چنان بود که سه تن از این برگزیدگان ایلیاتی استعفا کردند تا «فارسها»ی شهرنشین هم بتوانند بهشورای شهر راه یابند. و تصمیمات شورا از جانب همه گروهها گرفته شود!
پس از هر دوی این انتخابات گونهها... من شادی و غرور پیروزی را دیدم که در سکوت و فروتنی، در سینههاشان و عمق چشمهاشان جشن گرفته بود. چرا که در هر دو بار بهترین جوانانشان را انتخاب کردند و... اگر حاکمان، دستی را که با یکدلی بهسویشان دراز شده بود بریدند، وااسفا بر حاکمان!
اکنون چهار تن نمایندگان خلق ترکمن، چهار انسان شریف رزمنده، نامردانه و سبعانه بهقتل رسیدهاند. اینان شهیدان راستینند. من آنها را میشناختم و میدانم که در زندگی، در کار، و حتی در سکوت نیز شهید بودند. هنگامی که بیسلاح و مراقب و پاسدار در کوچه و بازار و میان جمع میگشتند، نگاهی که بر نمد نشسته «کاسه - کاسه» چای مینوشیدند، هنگامی که برای پیشبرد هدفشان به«مصلحت»[۱] مینشستند و، در هر هنگام دیگر... زیرا زندگی چنین کسانی خود شهامت است.
کار سترگی در پیش داشتند و با همه کارشکنیها و مخالفتها، تا لحظهٔ کشتار، مردانه پای فشردند. یادتان گرامی است؛ گرامیتر باد!
معصوم و بیتکلف روی نمد، بر پشتی یا بالشی تکیه کردن یا بر آرنج یله دادن، چای کم رنگ را از قوری کوچک در پیاله تا نیمه ریختن و با نان خوردن. «بیشمهٔ»[۲] عید و «چِکِه رَمهٔ»[۳] مهمانی. و آن سخن بهآهستگی گفتن و اندیشناک شنیدن... آرامش. آرامش. همچون پهنهٔ دشت... و آن لبخندهای گرم، لبخندی نه روستائی که شبانی، با محبت عمیق و نگاه مهماننواز. و آن سخنها، مثلها و آرمانخواهیها... گوئی تمام خلقشان در آن حلقهٔ کوچک شش نفری جمع بود!
بیشک اگر این چهار تن نیز چون حاجی آخوند، هر روز در آستانهٔ قدرتی بهثناخوانی و اطاعت مینشستند - اگرچه دستشان بهخون بسیار آلوده میبود - امروز در امان بودند. اما...
من این چهار تن را خوب میشناسم. مردمشان را نیز میشناسم. بیش از چهل سال با آنان زیستهام و ناچار با آنان همشهریم گرچه از قوم و قبیلهشان نیستم. آینده را در خشم و قهرشان میبینم. سرد و سنگین. آنان که ستم هزار ساله را تحمل کرده و زنده ماندهاند. این بار هم فاجعه را تاب خواهند آورد.
سکوت و تحملتان مقدس است، خشم و «جدلتان»[۴] نیز مقدس باد!
ع - الف.