دشمن شمارهٔ یک اجتماع: تفاوت بین نسخهها
جز (ربات: تغییر خودکار متن (- به + به)) |
(افزودن ردهها.) |
||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
'''اشاره''' | '''اشاره''' | ||
− | ''' | + | '''چارلز بوکوفسکی''' را کشف دهه هفتاد ادبیات ایالات متحده امریکا شناختهاند. او که اصلا آلمانی تبار است داستانگوی اوضاع اجتماعی ایالات متحده و گوشههای تاریک و نهفته این جامعه است. بوکوفسکی میان خنده و گریه روایت میکند، و در عین بیقیدی و طنز و لیچارگوئی و بیچاک دهنی، در عمق، جدّی و غمناک است. |
دوست دارد خود را «نویسندهٔ لوس آنجلس» بداند. بدین سان، او گزارشی نمونهوار از جامعهٔ افسارگسیخته و بیبند و بار و گرفتار بهانواع علتهای روحی و جسمی، تب صنعت، سایهٔ سهمگین پلیس، سرسام تبلیغات و سکس و الکلیسم بهدست میدهد. قصههای او تشریح جامعۀئی است که در آن اوج تکنولوژی بهاوج جادو و تخیّل پیوسته است. | دوست دارد خود را «نویسندهٔ لوس آنجلس» بداند. بدین سان، او گزارشی نمونهوار از جامعهٔ افسارگسیخته و بیبند و بار و گرفتار بهانواع علتهای روحی و جسمی، تب صنعت، سایهٔ سهمگین پلیس، سرسام تبلیغات و سکس و الکلیسم بهدست میدهد. قصههای او تشریح جامعۀئی است که در آن اوج تکنولوژی بهاوج جادو و تخیّل پیوسته است. | ||
سطر ۲۱۳: | سطر ۲۱۳: | ||
[[رده:کتاب جمعه ۱۰]] | [[رده:کتاب جمعه ۱۰]] | ||
+ | [[رده:قصه]] | ||
+ | [[رده:چارلز بوکوفسکی]] | ||
+ | [[رده:م. ع. سپانلو]] |
نسخهٔ ۳۰ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۸:۵۳
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اشاره
چارلز بوکوفسکی را کشف دهه هفتاد ادبیات ایالات متحده امریکا شناختهاند. او که اصلا آلمانی تبار است داستانگوی اوضاع اجتماعی ایالات متحده و گوشههای تاریک و نهفته این جامعه است. بوکوفسکی میان خنده و گریه روایت میکند، و در عین بیقیدی و طنز و لیچارگوئی و بیچاک دهنی، در عمق، جدّی و غمناک است.
دوست دارد خود را «نویسندهٔ لوس آنجلس» بداند. بدین سان، او گزارشی نمونهوار از جامعهٔ افسارگسیخته و بیبند و بار و گرفتار بهانواع علتهای روحی و جسمی، تب صنعت، سایهٔ سهمگین پلیس، سرسام تبلیغات و سکس و الکلیسم بهدست میدهد. قصههای او تشریح جامعۀئی است که در آن اوج تکنولوژی بهاوج جادو و تخیّل پیوسته است.
نثر بوکوفسکی سخت بهاصطلاحات و تعابیر عامیانه آمیخته است و آن چنان راحت و بیرو درواسی است که، بهخصوص در شرایط امروز، متأسفانه ترجمهٔ بسیاری از بهترین داستانهایش را غیرممکن میکند. قصهئی که خواهد آمد از مجموعهٔ «حکایات خلبازیهای روزمرهّ» برگزیده شده است. گزینشی که معیار آن نه بهترین، بلکه بهسادگی ممکنترین بوده است: ممکن از لحاظ جوّی که... الخ
م-ع.سپانلو
داشتمبرامس گوش میکردم. درفیلادلفیا. سال ۱۹۴۲ بود. یک گرامافون کوچولو داشتم. مو ومان دومبرامس بود. آن وقتها عزباوغلی بودم BRAHMS همچنین نم نمک داشتم ته یک بطریپورتو را بالا میآوردم و سیگاری، نمیدانم چی، میکشیدم. آلونکم و تر تمیز بود. آن وقت، همان جور که تو قصّهها مینویسند: تق تق تق – در میزنند. تو دلم گفتم: «خودشه. آمدهاند جائزهٔنوبل یا پولیتزر بهام بدهند.» دو تا هیکل دهاتی وار آمدند تو:
_ بوکوفسکی؟
_ بعله!
علامتی را نشانم دادند: اف. بی. آی.
_ما اینیم. پالتوتو بپوش، یه دقّه کارت داریم.
چه کار میتوانستم بکنم؟-چیزی بهعقلم نرسید چیزی هم نپرسیدم.- این جور وقتها بیفایده است آدم بپرسد چی شده. یکی از آجدانها رفتبرامس را خفه کرد، آن وقت رفتیم پائین و زدیم بهکوچه. چند تا کلّه از پنجره آمد بیرون. انگار جماعت در جریان بودند.
این جور وقتها، همیشه لکّاتهٔ بیپدر و مادری پیدا میشود که پاشنهٔ دهنش را بکشد بنا کند بههوار کشیدن که: -ایناهاش. خودشه. بالاخره این نسناسو گرفتن!
خوب، من راستی راستی عادت ندارم با خانمها تو جوال برم.
همین جور تو این فکر بودم که چه دسته گلی آب دادهام. بالاخره با خودم توافق کردم که لابد تو عوالم قره مستی زدهام دخل یک بابائی را آوردهام- امّا آخر اف. بی. آی تو این ماجرا چه غلطی میکرد؟
_ دستاتو بذار روسرت، تکونم نخور!
دوتا جلو ماشین نشسته بودند دو تا رو دشک عقب. دیگر گفت و گو ندارد، حتمأ زدهام یکی را ناکار کردهام. آن هم یک آدم کله گنده را که لولهنگش خیلی آب برمیداشته.
یک خورده که رفتیم، فکرم رفت جای دیگر، خواستم دماغم را بخارانم که یکی داد زد:
_دستاتو تکون نده!
بعد، تو کلانتری، یک بازجو یک خروار عکس را که بهدیوارها چسبانده بود نشانم داد و با لحن مزخرفی گفت:
_ این عکسها رو میبینی؟
از رو شکم سیری عکسها را سیاحت کردم،بدک نبود امّا بهابلیس قسم اگر من هیچ کدام از این لعنتیها را میشناختم.
_ اینا همشون در راه خدمت بهاف. بی. آی مردهاند. نمیدانستم یارو چه جنس جوابی از من توقع دارد، این بود که ترجیح دادم لالمونی بگیرم و جیکم درنیاد.
یارو دهن گاله را وا کرد که:
_ عمو «جان» کجاس؟
_ ها؟
_ پرسیدم عمو «جان» کجاست؟
انگار بهزبان یاجوع مأجوج حرف میزد. یک دفعه وهم برم داشت. خودم را تو بخش سلاحهای سری دیدم، با آن یارویی که تو قره مستی زده بودم نفلهاش کرده بودم.
یواش یواش داشتم از جا در میرفتم، که البته معنی این کار باختن قافیه بود.
_ «جان بوکوفسکی» رو میگم... حالیته؟
_ آه... اون مرده.
_خواهر تو! پس تعجبی نداره که نتونستهایم پیدایش کنیم.
انداختندم توی سلولی که همه چیزش زردرنگ بود.عصر شنبهئی بود. از سوراخ هلفدونی میتوانستم مردم را، خوشبختها را، که تو خیابان پرسه میزدند سیاحت کنم. تو پیادهرو آن طرف یک دکهٔ صفحهفروشی موزیک پخش میکرد. آن بیرون همه چیز آزاد و بیشیله پیله بود. امّا من افتاده بودم این تو و همینجور یک ریز تو مخم پی علتّش میگشتم. دلم میخواست بنشینم زار زار گریه کنم امّا هیچی از چشمهام بیرون نمیآید. مثل آدمهائی که بهشان میگویند «غصه خورک» قنبرک ساخته بودم. حال و روز آدمی را داشتم که رسیده یاشد ته خط. مطمئنم که شما این احوال را میشناسید. این احوال را میشناسند، گیرم من بهخودم میگفتم یک خورده بیشتر از دیگران میشناسم. بعله.
زندان مایامن سینگ مرا بهیاد یکی از قلعههای قرون وسطی میانداخت. یک دروازهٔ نکره دو پاشنهاش چرخید تا من بروم تو. جای تعجب بود که چرا از روی پل متحرک رد نشدیم.
آجدانها مرا انداختند تنگ آدم خپلهئی که کلهاش میتوانست کدوتنبل وزیر دارایی باشد.
در آمد که:- منکورتنی تایلور هسّم. دشمن نمرهٔ یک اجتماع. تو جرمت چیه؟
البته من حالا دیگر جرم خودم را میدانستم، چون میان راه پرسیده بودم:
گفتم:-تمرّد
- دو چیز هس که اینجا اصلأ اسمشم نمیشه برد: یکی تمرّده، یکی حشری بودن.
این درس اخلاق اون ارازل پدرسوختهس، درسته؟ مملکتو سالم نیگر میدارن تا بهتر بچاپنش.
- ممکنه. گیرم با متمردین هیچ جور نمیشه گرم گرفت.
- امّا من راسّی راسّی بیگناهم. قضیه اینه که خونه مو عوض کردم، امّایادم رفت نشونی تازمو بهاداره نظام وظیفه بدم. فقط بهپستخونه خبر دادم. اون وقت یه کاغذ از سنت لوئیز برام رسید که بهمحکمهٔ تجدید نظر احظارم کردن. ورداشتم براشون نوشتم که بابا،سنت لوئیز اون ور دنیاس،اون جا نمیتونم بیام امّا واسه رفتن بهمحکمهٔ همین همین ولایت حاظرم...اون وقت یههو ریختن تو خونهم گرفتنم انداختنم تو هلفدونی... میبینی که جرو «تمرّد» اصلآ بهم نمیچسبه.اگر میخواستم خودمو بدنوم کنم خب میزدم یه آدم میکشتم، مگه نه؟
- شما آقازادهها همه تون بیگناهین. شما پر مدعاهای عوضی...
روی کف چوبی تخت دراز میکشم.
یک نگهبان، مثل این که مویش را آتش زده باشند.کنارم سبز میشود.
- زود اون ماتحت گندتو از اون جا بلند کن. فهمیدی؟
مثل برق ماتحت گندۀمتمردم را بلند کردم.
تایلور از من پرسید:
- دلت میخاد فوری از این جا خلاص شی؟
- آره که میخام.
- چراغ برقو بکش پائین، لنگو آب کن پاتو بزار توش،بهد لامپو از سرپیچش در آر، انگشتتو بچپون تو سر پیچ. فوری از این جا خلاص میشی.
- ممنونم تایلور، تو رفیق بینظیری هستی.
با خاموشی چراغها کپهام را میگذارم وتازه اول مصیبت است: شپش!
- آخه این صاب مردهها از کجا میان؟
- شیپشا؟ این جا غرق شیپیشه.
- شرط میبندم که من بیشتر از تو شیپیش بگیرم.
- قبول.
- سر ده سنت، قبوله؟
- باشه، سر ده سنت.
حالا افتادهام بهشکار شپش. لهشان میکنم بهردیف میچینمشان روی طبقهام. سوت پایان مسابقهکه بهصدا درآمد، هر کداممان شپشهایمان را آوردیم جلو در که روشنتر بود،و شمردیم. من سیزده تا داشتم تایلور هجده تا. ده سنت دادم بهتایلور. فقط خیلی وقت بهد بود که فهمیدم او شپشهایش را نصف کرده هر یک دانهاش را دو تا بهام جا زده بود.این ولدازنا از آن ناتوهای حرفهئی روزگار بود.
افتادم تو کار تاس بازی. موقع هواخوری بازی میکردیم.و از آنجا که خوب تاس میآوردم پولدار شدم. البته پولدار هلفدونی. روزی پانزده بیست دلار کاسب بودم.
تاس بازی غدقن بود. پاسدارها از بالای برجکشان مسلسل را طرف ما میگرفتند و هوار میکشیدند: «بسّه دیگه»- امّا کجا حریفما میشدند؟ مرتب ترتیب یک دست بازی دیگر را میدادیم. یاروئی که تاس کرایه میدادحرف معمولیش فحش خواهر مادر بود.هیچ ازش خوشم نمیآمد. وانگهی من اصولا آدمهای حشری را خوش ندارم. از دک پور همهشان حقه بازی میبارد، چشمهاشان مثل وزغ است پائین تنهشان،لاغر، و بهخودشان هم شک دارند> یک مشت نر قلابی. این بدبختها مالی نیستند امّا منظرهٔ آدم را خراب میکنند.
باری، بعد از هر بازی میآمد سرم را بهمقدمه چینی گرم میکرد که:
- خوب تاس میریزیها. بیا یه دست بزنیم.
سه تا تاس را ول میکردم تو دست خپلهٔ مأبونش. و آن خوک نکبتی دمش را میگذاشت روی کولش و دفرار.هنوز تو همان وضع سابقش بود که صاحب مردهاش را بهدختر بچههای چهار ساله نشان میداد و خودش را ارضا میکرد. دلخور بود که چرا نزدمش.امّا درمایامن سینگ دعواییها را میانداختند تو سیاهچال. آن سوراخی خیلی بیشتر از سلول از بابت نان و آب در مضیقه بود.آدمهایی را دیدم که وقتی از آنجا درآمده بودند یک ماه تماممعالجه میکردند. البته آنها همهشان دردسر درست کن بودند. من خودم هم اهل دردسر بودم چون که با حشریها بد تا میکردم. امّا وقتی صاحب تاسها مزاحم حضورم نبود میتوانستم عاقلانه فکر کنم.
من پولدار بودم. خاموشیها را که میزدند آشپز برایمان غذاهای خوب و قابل خوردن میآورد: بستنی، شیرینی، نان مربایی و قهوه. تایلور بهمن سپرد که هیچ
وقت بیشتر از پانزده سنت بهآشپز نسلفم. یعنی نرخش این بود. خود آشپز زیر لفظی تشکر میکرد و بهمن میگفت شاید بتواند فردا شب هم بساط نان را جور کند و من در جوابش میگفتم.
- تا ببینم چه پیش بیاید!
این غذاها ته ماندهٔ غذای مدیر زندان بود، و مدیر زندان البته خوب میلمباند. حبسیهای دیگر شکمشان از گرسنگی قارو قور میکرد، امّا تیلور و من مثل دوتا بچه شیرخوردهئی که تا حلقشان چپانده باشند تلوتلو میخوردیم.
تایلور میگفت: - خیلی آشپز خوبیه. دوتا رو سندردی کرده. اولی را کشته زده بهچاک، دومیرم ازمیون تعقیب کنندهها نفله کرده. اگر دیر میجنبید دخل خودش آمده
بود... یه شب دیگه خریه ملوان رو میچسبه عشقشو میرسه. چنان ترتیبی از یارو داده بود که یه هفتهٔ تموم نمیتونسته راه بره.
- من از این سگ پز لعنتی خوشم میاد. خیلی زحله.
تایلور میگفت:- آره، از اون زحلاس!
سر نگهدار را صدا زدیم که از وضع شپشها شکایت کنیم. مردک شروع کرد بهداد بیداد که:- این جاهتل نیست. تازه خودتون این شیپیشارو میارین اینجا...
جوابی که، مسلّم، دری وری بود.
نگهبان ریغو بود. نگهبانها پفیوز بودند. نگهبانها ترسو بودند. من حسابی از دستشان شکار بودم.
بالاخره برای ختم گرفتاری، من و تایلور را بهسلولهای جداگانهای منتقل کردند و سلول ما را دوا زدند.
سر هواخوری تایلور را گیر آوردم. بهام گفت:
- افتادهام با یک جوونک لال. هرّو از بر تشخیص نمیده. افتضاحه.
خود من با یک پیرمرد هاف هافویی افتاده بودم که انگلیسی هم بلد نبود. تمام وقتش را سر یک گلدان نشسته بود و مینالید که: تارا بو با،بخور!تارا بوبا جیش کن-
ول کن هم نبود. عین زندگی خودش که فقط خوردن و جیشیدن بود. شاید دربارهٔ پهلوانهای داستانی کشور خودش خیالات میکرد. شاید هم مقصودش تاراس بولبا بود. نمیدانم. اولین دفعهیی که من برای هواخوری رفتم پیرمرد ناکس ملافهمو پاره کرد باهاش بند رخت ترتیب داد و جوراب و زیر شلواریش را روی این اختراع آویزان کرد، و موقعی که برگشتم بهسلول حسابی خیس شدم. پیرمردک حتی برای شست و شو هم از سلولش نمیرفت بیرون. آنجور که میگفتند تقصیری نکرده بود، خودش دلش میخواست مدتی راحت آن جا زندگی کند. سایرین هم راحتش گذاشته بودند. یعنی مثلأ از روی جوانمردی؟
- من یکی که دلم میخواست هر چه زودتر نفس آخر را بکشد، جون که پشم پتوی بیملافه بدجور ناراحتم میکرد. پوست من خیلی حساس است. بهش توپیده
بودم که:- پیره سگ پفیوز، من دخل یه نفرو قبلأ آوردهم، اگه دست ورنداری میشه دوتاها!... امّا او همین جور رو گلدانش نشسته بود و بهریش من میخندید،و زر میزد که: تارا بو بابخور، تارا بو با جیش کن!
آخر ولش کردم بهحال خودش حسنش این بود که این جا دیگرکار رفت و روب نداشتم. مجنون پیر تمام کف سلول را چنان تمیز میکردکه همیشه تمیزترین سلول تمام ایالات متحده و شاید هم در سراسر دنیا بود.
اف. بی. آیمرا در مورد اتهام تمرّد عمدی بیگناه شناخت. بردنم بهمرکز نظام وظیفه که، کلّی از هم بندها را آن جا دیدم. از من آزمون جسمی کردند، بعدش روانشناس آمد.
یارو روانشناسه پرسید:- شما بهجنگ معتقدین؟
- نه؟
- عالی است... البته شما هیچ مجبور نیستید که برین.
- کجا برم؟
- بهجنگ.
من بیاین که چیزی بگویم نگاهش کردم.
- فکر نمیکردید که ما متوجه میشیم، درسته؟
- نه!
- این کاغذو بهاون آقا تو اتاق بغلی بدین.
آن جا آخر خط بود. کاغذ دوتا شده بود و با یک گیره بهکارت شناسایی من وصل بود. گوشهاش را بالا زدم و نگاهی انداختم:
«زیر یک نقاب خود دار، روحی حساس نهفته است...» واقعأ که! قاه قاه خندیدم- من و حساس؟
بله،مایامن سینگ این جوری بود، و این جوری بود که بنده عازم جنگ شدم.
ترجمۀ: م-ع. سپانلو