«تضاد اساسی» و «تضاد عمده» و «مسئلهٔ وابستگی»: تفاوت بین نسخهها
سطر ۴۶: | سطر ۴۶: | ||
# تعریف «تضاد اساسی»: | # تعریف «تضاد اساسی»: | ||
+ | |||
## «تضاد اساسی» بیان کنندهٔ ماهیت پدیده است. | ## «تضاد اساسی» بیان کنندهٔ ماهیت پدیده است. | ||
+ | |||
## «تضاد اساسی» از ابتدا تا انتهای پدیده وجود دارد. | ## «تضاد اساسی» از ابتدا تا انتهای پدیده وجود دارد. | ||
+ | |||
## با حل «تضاد اساسی» پدیده دچار تغییر ماهوی شده و به پدیده دیگری با ماهیتی متفاوت تبدیل میشود. | ## با حل «تضاد اساسی» پدیده دچار تغییر ماهوی شده و به پدیده دیگری با ماهیتی متفاوت تبدیل میشود. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
# تعریف «تضاد عمده» | # تعریف «تضاد عمده» | ||
+ | |||
## «تضاد عمده» در مرحله خاصی از گسترش پدیده بهوجود میآید. | ## «تضاد عمده» در مرحله خاصی از گسترش پدیده بهوجود میآید. | ||
+ | |||
## «تضاد عمده» بیشترین تأثیر را بر تضادهای دیگر در مرحلهٔ مورد نظر به جای میگذارد. | ## «تضاد عمده» بیشترین تأثیر را بر تضادهای دیگر در مرحلهٔ مورد نظر به جای میگذارد. | ||
+ | |||
## حل «تضاد اساسی» بدون حل «تضاد عمده» غیرممکن است. | ## حل «تضاد اساسی» بدون حل «تضاد عمده» غیرممکن است. | ||
سطر ۹۸: | سطر ۱۰۷: | ||
− | + | ما ناچاریم رابطهٔ جزء و کل را بررسی کنیم تا ثابت شود که قرار گرفتن کشورهای وابسته در نظام جهانی امپریالیستی، تنها تغییراتی که در این کشورها ایجاد میکند تغییراتی فونکسیونی است و این جوامع در حالی که در درون نظام جهانی امپریالیستی به مثابهٔ اجزاء درونی «کلّ» عمل میکنند به صِرف وابستگی دچار تغییر ماهوی نمیشود. وابستگی میتواند در درازمدت شرایط مساعدی برای تغییر ماهیت جوامع زیر سلطه فراهم آورد لکن وابسته شدن یک جامعه به مفهوم تغییر ماهیت آن جامعه نیست. | |
− | سیستم امپریالیستی متشکل از دو بخش کیفیتاً متمایز است. بخش اوّل که بخش مسلط را در عملکرد سیستم تشکیل میدهد کشورهای امپریالیستی هستند و بخش زیر سلطه عبارت از مجموعهٔ کشورهای وابسته است. تضاد اساسی | + | |
+ | سیستم امپریالیستی متشکل از دو بخش کیفیتاً متمایز است. بخش اوّل که بخش مسلط را در عملکرد سیستم تشکیل میدهد کشورهای امپریالیستی هستند و بخش زیر سلطه عبارت از مجموعهٔ کشورهای وابسته است. تضاد اساسی (۱) در سیستم جهانی امپریالیستی عبارت است از تضاد بین سرمایه جهانی و کار جهانی این تضاد ماهیت سیستم جهانی امپریالیستی را بیان میکند. ماهیت هر یک از اجزای بخش مسلط یعنی ماهیت کشورهای امپریالیستی نیز عبارت است از روابط تولیدی مسلط در آنها، به عبارت دیگر ماهیت این کشورهای امپریالیستس را تضاد بین کار و سرمایه تبیین میکند. به همین ترتیب ماهیت اجزای بخش زیرسلطه را نیز مناسبت تولیدی حاکم در آنها تشکیل میدهد. در برخی از این کشورها مناسبات مسلط هنوز فئودالی است نبابراین تضاد اساسی در آنها تضاد بین دهقانان و فئودالی است و در برخی دیگر از این کشورها، مناسبات مسلط، سرمایهداری است لذا تضاد اساسی در آنها تضاد بین کار و سرمایه است. این واقعیت که مناسبات تولیدی حاکم در این کشورها در خدمت امپریالیسم و بورژوازی انحصارگر وابسته است تغییری در ماهیت آنها نمیدهد. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
از نقطه نظر فلسفی، در یک سیستم که متشکل از اجزای متعددی است ماهیت کل سیستم همان ماهیت آحاد اجزاء نیست. یکسان گرفتن ماهیت کل با ماهیت اجزا ناشی از درک غلط فلسفی از رابطهٔ بین جزوء و کل است. | از نقطه نظر فلسفی، در یک سیستم که متشکل از اجزای متعددی است ماهیت کل سیستم همان ماهیت آحاد اجزاء نیست. یکسان گرفتن ماهیت کل با ماهیت اجزا ناشی از درک غلط فلسفی از رابطهٔ بین جزوء و کل است. | ||
+ | |||
امّا تغییر ماهوی جزء در درون کلّ چگونه صورت میگیرد؟ کل برای جزء به منزلهٔ محیط فراگیر است. کلّ از طریق تاثیر به جزء به تدریج تغییراتی در درون جزء ایجاد میکند و هنگامیکه این تغییرات به مرحله معینی رسید، جزء دچار تغییر ماهوی میشود. | امّا تغییر ماهوی جزء در درون کلّ چگونه صورت میگیرد؟ کل برای جزء به منزلهٔ محیط فراگیر است. کلّ از طریق تاثیر به جزء به تدریج تغییراتی در درون جزء ایجاد میکند و هنگامیکه این تغییرات به مرحله معینی رسید، جزء دچار تغییر ماهوی میشود. | ||
− | |||
− | |||
+ | آیا تغییر ماهیت در جزء مترادف با تغییر در کلّ است؟ به هیچوجه. لیکن تغییرات ماهوی اجزاء میتواند زمینه را برای تغییر ماهوی کل فراهم سازد. به عنوان مثال با گسترش انقلابات در جهان سوّم، در کلّ نظام امپریالیستی تغییراتی رخ میدهد و این تغییرات، نظام جهانی امپریالیستی را به آستانه نابودی میکشاند. | ||
+ | نظریهئی که وابستگی را ماهیت کشورهای زیر سلطه میداند، ویژگی یک جامعه را با ماهیت آن یکسان فرض میکند. وابستگی ویژگی یک جامعه است. هنگامیکه امپراطوریهای ایران یا روم باستان، دست به کشورگشائی | ||
+ | زده و جوامع دیگر را زیرسلطه میگرفتند درواقع جوامعی که تسخیر میشدند تبدیل به جوامع وابسته بهاین امپراطوریها میشدند. نفسِ عملِ تسخیرِ یک جامعه منجر به تغییر ماهیت آن نمیشد بلکه بهآن ویژگی خاصی می داد. به همین ترتیب در طول تاریخ، ما جوامع عشیرتی وابسته، بردهداری وابسته، فئودالی وابسته یا سرمایهداری وابسته داشتهایم و وابستگی ویژگی این جوامع را تشکیل میداد در حالیکه ماهیت این جوامع را مناسبات تولیدی حاکم بر آنها مشخص مینمود. در بسیاری موارد، سلطهٔ کشوری که از نظر ساخت اقتصادی پیشرفتهتر بود به تدریج منجر به تغییرات بنیادی در ساخت اقتصادی کشور زیر سلطه میگردید. در اثر سلطه امپراطوری بردهدار روم بسیاری از جوامع عشیرتی به مرحله بردهداری وابسته وارد شدند. مشابه این روند از یک قرن پیش تا کنون در اثر سلطه غرب بر کشورهای زیر سلطه مشاهده میشود. | ||
+ | <nowiki>**</nowiki> | ||
+ | |||
+ | اگر نظریهٔ «تضاد اساسی» و «تضاد عمده» را با تکیه بر تعاریفی که در ابتدا به آنها اشاره شد بسط دهیم میتوان سئوال زیر را مطرح کرد: | ||
+ | آیا تقسیمبندی «تضاد عمده» و «تضاد اساسی» یک تقسیمبندی عام است یا خاص؟ بهعبارت دیگر این تقسیمبندی فقط در مورد تضادهای اجتماعی صادق است یا در پروسه حرکت هر پدیدهئی، ما بهدو تضاد یکی «اساسی» و دیگری «عمده» برخورد میکنیم؟ و اگر این تقسیمبندی عام باشد بیان فلسفی آن چگونه خواهد بود؟ بهاینترتیب با بسط و تعمیم نظریه ثنویت «تضاد اساسی» و «تضاد عمده» به نظریهٔ عمومی «تضاد در ماهیت» یا «تضاد ماهوی» و «تضاد در نمود» یا «تضاد نمودی» خواهیم رسید. در اینجا «تضاد اساسی» بیانگر تضاد در ماهیت پدیدهها و «تضاد عمده» بیانگر تضاد در نمود (و البته اصلیترین نمود) پدیدهها خواهد بود. در اجتماع، مقولهٔ زیربنا، ماهیت جامعه و مقولهٔ روبنا (و در رأس همه روابط سیاسی بین طبقات مسلط و طبقات زیر سلطه به مثابهٔ اصلیترین نمود جامعه) نمود مرحلهئی جامعه را نشان میدهد. اگر تعریف قبلی درباره «تضاد عمده» را قبول کنیم به ناچار به این نتیجهٔ به طور اجتنابناپذیر غلطِ فلسفی خواهیم رسید که: تضاد در ماهیت قابل حل نیست مگر این که ابتدا تضاد در نمود حل شود. و نادرستی این نتیجهگیری برای هر نوآموز دیالکتیک از پیش روشن است. در جهانِ واقعی، گاه حل تضاد نمودی است که منجر به حلّ تضاد ماهوی میشود و گاه بالعکس، حل تضاد ماهوی، راه را برای حل تضاد نمودی باز میکند. معتقدین به ثنویت | ||
سطر ۱۱۷: | سطر ۱۳۶: | ||
# {{پاورقی|m1}} اینان تضاد اصلی را به مفهوم تضاد اساسی میگرفتند. | # {{پاورقی|m1}} اینان تضاد اصلی را به مفهوم تضاد اساسی میگرفتند. | ||
# {{پاورقی|m۲}} باید توجه داشت این بحثها قبل از انقلاب ۵۷ بود. | # {{پاورقی|m۲}} باید توجه داشت این بحثها قبل از انقلاب ۵۷ بود. | ||
− |
نسخهٔ ۲۷ آوریل ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۴۵
![]() | این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
سلیم سلمان
بحث دربارهٔ تضاد اساسی (یا اصلی) [Banic Contradiction] و تضاد عمده [Main Contrdiction] از مسائلی است که از چند سال پیش تاکنون ذهن بسیاری از انقلابیون میهن ما را اشغال کرده و علیرغم وقتگیری زیاد و بحثهای طولانی هنوز به نظر نمیرسد که به نتیجهئی درست، منطقی و فاقد تناقض درونی رسیده باشد.
ماجرا، بیشباهت به اسطورهٔ سریف و سنگ غلطانش نیست، هربار که با تلاش و کوشش بسیار این سنگ طلسم شده بهیک قدمی هدف رسیده (و هربار هم چنین به نظر میرسد که دیگر این مرتبه موفقیت حاصل شده است) پیدا شدن ناگهانیِ تناقضی غیرمنتظره، مهار از دست کوشندگان ربوده و این سنگ طلسم شده دیگر بار به اعماق دره غلتیده است.
واقعیت این است که تناقض دقیقا در تعاریفی نهفته است که کوشندگان با تکیه بر آنها میخواستند «تضاد اساسی» و «تضاد عمدهٔ» جوامع وابسته را مشخص کنند. تا کنون «تضاد اساسی» و «تضاد عمده» چنین تعریف شده است:
- تعریف «تضاد اساسی»:
- «تضاد اساسی» بیان کنندهٔ ماهیت پدیده است.
- «تضاد اساسی» از ابتدا تا انتهای پدیده وجود دارد.
- با حل «تضاد اساسی» پدیده دچار تغییر ماهوی شده و به پدیده دیگری با ماهیتی متفاوت تبدیل میشود.
- تعریف «تضاد عمده»
- «تضاد عمده» در مرحله خاصی از گسترش پدیده بهوجود میآید.
- «تضاد عمده» بیشترین تأثیر را بر تضادهای دیگر در مرحلهٔ مورد نظر به جای میگذارد.
- حل «تضاد اساسی» بدون حل «تضاد عمده» غیرممکن است.
برخی از انقلابیون کشور ما با اعتقاد به تعاریف عام فوق و نیز با تکیه بر جمله معروف مائو در جزوهٔ فلسفی «دربارهٔ تضاد» که میگوید: «... از جنگ تریاک تا کنون، یعنی قریب یکصد و پنجاه سال پیش، تضاد اصلی[۱] جامعهٔ چین تضاد بین خلق چین از یک طرف و امپریالیسم و فئودالیسم از طرف دیگر است.» میگفتند: «از آن هنگام که پای امپریالیسم به میهن ما باز شده و در زیر سرپوش استقلال ظاهری تبدیل به کشوری نیمه مستعمره (به قول لنین) شدیم تضاد اساسی جامعهٔ ما عبارت از تضاد بین خلق از یک طرف و امپریالیسم و پایگاه داخلی آن از طرف دیگر بوده است». اینان در تحلیلهای خود پاگاه داخلی امپریالیسم را تا سال ۱۳۴۱ عمدتاً فئودالها و پس از آن عمدتا بورژوازی کمپرادور معرفی میکردند. لیکن این تحلیل تناقضی را در خود نهفته داشت. بگذارید برای یادآوری، بخشی از بحثهای گذشته را بازسازی کنیم:
سوال: در یک کشور نیمه فئودال و زیر سلطهٔ امپریالیسم، تضاد اساسی چیست؟
جواب: تضاد بین خلق (که در آن عمدهٔ قوای خلق را دهقانان تشکیل میدهند) از یک طرف و امپریالیسم و فئودالها از طرف دیگر.
سوال: تضاد بین دهقانان و فئودالها تضاد اساسی است یا تضاد بین خلق و امپریالیسم؟
جواب: این دو را نمیتوان از هم تفکیک کرد. چرا که بدون حل یکی، حل آن دیگری ممکن نیست (اشاره به نوشتههای مائو در بارهٔ چین: امپریالیسم را نمیتوان بیرون راند مگر با نابودی فئودالیسم و فئودالیستم را نمیتوان نابود کرد مگر با اخراج امپریالیسم.)
سوال: ولی در ایران از سال ۴۱ به بعد فئودالیسم عمدتا نابود شد بدون این که امپریالیسم اخراج شود.
جواب: تضاد اساسی جامعهٔ ما تضاد بین خلق از یک طرف و امپریالیسم و پایگاه اجتماعی آن از طرف دیگر است[۲]. و این تضاد حل ناشده باقی مانده است. تنها، تفاوت در این است که پایگاه اجتماعی امپریالیسم از فئودالها تبدیل به بورژوازی کمپرادور شده است. جامعهٔ ما قبل از سال ۴۱ و پس از آن همچنان وابسته مانده است.
سوال: ماهیت یک جامعه را وابستگی به امپریالیسم مشخص میکند یا مناسبات تولیدی حاکم بر آن؟
و بحث از این لحضه به بعد به شاخههای متعددی تقسیم میشد و عملاٌ به نتیجهئی نمیرسید و طلسمی که به نظر میآمد داشت شکسته میشد دیگر بار مثل همیشه، دست نیافتنی، ناشکستنی، و پیچیده در هالهئی از اسرار ظاهر میشد و اغلب تعداد تعبیرات مساوی تعداد بحثکنندگان بود. یکی از این تعبیرها چنین بود (و هست):
ماهیت جوامع وابسته، وابستگی است و بدون قطع ریشهئی این وابستگی تغییر ماهیت این جوامع غیر ممکن است. جامعه میتواند تغییر کیفی کند و مثلا تضاد بین دهقانان و فئودالها حل شود، و تبدیل به تضاد بین کار و سرمایه شود ولی این جامعه تغییر ماهیت نداده است. طرفداران این نظریه میگویند که امپریالیسم یک نظام جهانی است. قبل از اینکه پای امپریالیسم به کشورهای زیر سلطه برسد این کشورها در مراحل متقاوتی از رشد اقتصادی - اجتماعی قرار داشتند و عمدتا جوامع فئوادالی بودند (به استثنای کشورها آفریقای سیاه که اکثراً در مرحلهٔ از هم پاشیدگی نظام عشیرتی قرار داشتند.) با یورش امپریالیسم و وابسته کردن مستقیم و غیرمستقیم این کشورها، فُرماسیون اقتصادی – اجتماعی آنها دچار تغییراتی شد و فرماسیون جدیدی شکل گرفت که دیگر فئودالی کلاسیک نبود زیرا در کنار فئودالهای وابسته، بورژوازی کمپرادور در اشکال گوناگون آن بهوجودآمد و گسترش یافت. این کشورها نیمه مستعمره – نیمه فئودال بودند لکن با صدور بیشتر سرمایههای امپریالیستی و گسترش تولید کالائی، بخش کمپرادوری غلبه پیدا کرد به نحوی که بسیاری از فئودالها تبدیل یه سرمایهداران وابسته جدید شدند و در مجموع میتوان گفت که کشورهای سابق نیمه فئودال – نیمه مستعمره که وابستگی آنها به امپریالیسم هنوز ارگانیک نبود، با حاکمیت سرمایهداری وابسته به طور کامل وابسته به امپریالیسم شدند نظام جدید که بهوجود آمد دیگر سرمایهداری کلاسیک نبود زیرا تکامل این مناسبات منجر به ایجاد واحد اقتصادی – اجتماعی خودکفا و مستقل نمیشود بلکه این نظام جزئی از نظام امپریالیستی جهانی است. این نظریه میگوید به هر حال ماهیت این کشورها را وابستگی آنها به امپریالیسم تشکیل میدهد و بدون حل این وابستگی هیچ گونه تغییر ماهَوی در این کشورها رخ نخواهد داد و کشور نیمه مستعمره – نیمه فئودال از نظر ماهیت تفاوتی با کشور سرمایهداری وابسته ندارد.
با این نظریه چگونه باید مواجه شد؟
ما ناچاریم رابطهٔ جزء و کل را بررسی کنیم تا ثابت شود که قرار گرفتن کشورهای وابسته در نظام جهانی امپریالیستی، تنها تغییراتی که در این کشورها ایجاد میکند تغییراتی فونکسیونی است و این جوامع در حالی که در درون نظام جهانی امپریالیستی به مثابهٔ اجزاء درونی «کلّ» عمل میکنند به صِرف وابستگی دچار تغییر ماهوی نمیشود. وابستگی میتواند در درازمدت شرایط مساعدی برای تغییر ماهیت جوامع زیر سلطه فراهم آورد لکن وابسته شدن یک جامعه به مفهوم تغییر ماهیت آن جامعه نیست.
سیستم امپریالیستی متشکل از دو بخش کیفیتاً متمایز است. بخش اوّل که بخش مسلط را در عملکرد سیستم تشکیل میدهد کشورهای امپریالیستی هستند و بخش زیر سلطه عبارت از مجموعهٔ کشورهای وابسته است. تضاد اساسی (۱) در سیستم جهانی امپریالیستی عبارت است از تضاد بین سرمایه جهانی و کار جهانی این تضاد ماهیت سیستم جهانی امپریالیستی را بیان میکند. ماهیت هر یک از اجزای بخش مسلط یعنی ماهیت کشورهای امپریالیستی نیز عبارت است از روابط تولیدی مسلط در آنها، به عبارت دیگر ماهیت این کشورهای امپریالیستس را تضاد بین کار و سرمایه تبیین میکند. به همین ترتیب ماهیت اجزای بخش زیرسلطه را نیز مناسبت تولیدی حاکم در آنها تشکیل میدهد. در برخی از این کشورها مناسبات مسلط هنوز فئودالی است نبابراین تضاد اساسی در آنها تضاد بین دهقانان و فئودالی است و در برخی دیگر از این کشورها، مناسبات مسلط، سرمایهداری است لذا تضاد اساسی در آنها تضاد بین کار و سرمایه است. این واقعیت که مناسبات تولیدی حاکم در این کشورها در خدمت امپریالیسم و بورژوازی انحصارگر وابسته است تغییری در ماهیت آنها نمیدهد.
از نقطه نظر فلسفی، در یک سیستم که متشکل از اجزای متعددی است ماهیت کل سیستم همان ماهیت آحاد اجزاء نیست. یکسان گرفتن ماهیت کل با ماهیت اجزا ناشی از درک غلط فلسفی از رابطهٔ بین جزوء و کل است.
امّا تغییر ماهوی جزء در درون کلّ چگونه صورت میگیرد؟ کل برای جزء به منزلهٔ محیط فراگیر است. کلّ از طریق تاثیر به جزء به تدریج تغییراتی در درون جزء ایجاد میکند و هنگامیکه این تغییرات به مرحله معینی رسید، جزء دچار تغییر ماهوی میشود.
آیا تغییر ماهیت در جزء مترادف با تغییر در کلّ است؟ به هیچوجه. لیکن تغییرات ماهوی اجزاء میتواند زمینه را برای تغییر ماهوی کل فراهم سازد. به عنوان مثال با گسترش انقلابات در جهان سوّم، در کلّ نظام امپریالیستی تغییراتی رخ میدهد و این تغییرات، نظام جهانی امپریالیستی را به آستانه نابودی میکشاند.
نظریهئی که وابستگی را ماهیت کشورهای زیر سلطه میداند، ویژگی یک جامعه را با ماهیت آن یکسان فرض میکند. وابستگی ویژگی یک جامعه است. هنگامیکه امپراطوریهای ایران یا روم باستان، دست به کشورگشائی زده و جوامع دیگر را زیرسلطه میگرفتند درواقع جوامعی که تسخیر میشدند تبدیل به جوامع وابسته بهاین امپراطوریها میشدند. نفسِ عملِ تسخیرِ یک جامعه منجر به تغییر ماهیت آن نمیشد بلکه بهآن ویژگی خاصی می داد. به همین ترتیب در طول تاریخ، ما جوامع عشیرتی وابسته، بردهداری وابسته، فئودالی وابسته یا سرمایهداری وابسته داشتهایم و وابستگی ویژگی این جوامع را تشکیل میداد در حالیکه ماهیت این جوامع را مناسبات تولیدی حاکم بر آنها مشخص مینمود. در بسیاری موارد، سلطهٔ کشوری که از نظر ساخت اقتصادی پیشرفتهتر بود به تدریج منجر به تغییرات بنیادی در ساخت اقتصادی کشور زیر سلطه میگردید. در اثر سلطه امپراطوری بردهدار روم بسیاری از جوامع عشیرتی به مرحله بردهداری وابسته وارد شدند. مشابه این روند از یک قرن پیش تا کنون در اثر سلطه غرب بر کشورهای زیر سلطه مشاهده میشود.
**
اگر نظریهٔ «تضاد اساسی» و «تضاد عمده» را با تکیه بر تعاریفی که در ابتدا به آنها اشاره شد بسط دهیم میتوان سئوال زیر را مطرح کرد:
آیا تقسیمبندی «تضاد عمده» و «تضاد اساسی» یک تقسیمبندی عام است یا خاص؟ بهعبارت دیگر این تقسیمبندی فقط در مورد تضادهای اجتماعی صادق است یا در پروسه حرکت هر پدیدهئی، ما بهدو تضاد یکی «اساسی» و دیگری «عمده» برخورد میکنیم؟ و اگر این تقسیمبندی عام باشد بیان فلسفی آن چگونه خواهد بود؟ بهاینترتیب با بسط و تعمیم نظریه ثنویت «تضاد اساسی» و «تضاد عمده» به نظریهٔ عمومی «تضاد در ماهیت» یا «تضاد ماهوی» و «تضاد در نمود» یا «تضاد نمودی» خواهیم رسید. در اینجا «تضاد اساسی» بیانگر تضاد در ماهیت پدیدهها و «تضاد عمده» بیانگر تضاد در نمود (و البته اصلیترین نمود) پدیدهها خواهد بود. در اجتماع، مقولهٔ زیربنا، ماهیت جامعه و مقولهٔ روبنا (و در رأس همه روابط سیاسی بین طبقات مسلط و طبقات زیر سلطه به مثابهٔ اصلیترین نمود جامعه) نمود مرحلهئی جامعه را نشان میدهد. اگر تعریف قبلی درباره «تضاد عمده» را قبول کنیم به ناچار به این نتیجهٔ به طور اجتنابناپذیر غلطِ فلسفی خواهیم رسید که: تضاد در ماهیت قابل حل نیست مگر این که ابتدا تضاد در نمود حل شود. و نادرستی این نتیجهگیری برای هر نوآموز دیالکتیک از پیش روشن است. در جهانِ واقعی، گاه حل تضاد نمودی است که منجر به حلّ تضاد ماهوی میشود و گاه بالعکس، حل تضاد ماهوی، راه را برای حل تضاد نمودی باز میکند. معتقدین به ثنویت