یک روز قبل از همیشه...
نادر ابراهیمی
پزشک رامین مُبشّریان، خود را در جریان همهٔ رویدادهائی که بهنوعی با سلامت بشر ارتباط داشت قرار میداد. یک انترناسیونالیستِ بهتمام معنی بود و بهآسایش همهٔ ملّتهای روی کرهٔ زمین دقیقاً بهیک اندازه میاندیشید؛ امّا این قضیهٔ انترناسیونالیست بودنِ استاد فقط یک عیب خیلی کوچک داشت: نقشهٔ جهاننمائی که پزشک مبشریان بهدیوار اتاقش کوبیده بود درست مثل کرهئی که وسط اتاقش گذاشته بود بخشهای عمدهئی از جهان را اصلاً نداشت و نشان نمیداد، و این نقشهٔ ناقصالخلقه از نظر خود پروفسور مبشریان کاملاً عالی و بیعیب بود و طوری در برابر آن میایستاد و با ته عصایش کشورهای مختلفِ روی زمین را نشان میداد که انگار دنیا اصولاً همین طوری خلق شده که نقشهاش را رامین مبشّریان عزیز دارد.
وقتی استاد، راحت و بیخیال راجع بهوضع عمومی جهان حرف میزد و مرتباً هم بهنقشه اشاره میکرد عجیب وسوسه میشدی که بگوئی: «استاد مبشریان عزیز! من خَرَم یا تو؟» امّا البته انسان اصولاً برای مهار کردن وسوسههایش، خلق شده نه برای کارهای دیگر.
اگر خدای نکرده میخواستی با استفاده از نقشهٔ پزشک مبشریان، آمریکا – بله، آمریکای بهآن بزرگی – را پیدا کنی بههیچ وجه چیزی بهچشمت نمیخورد. و اگر میپرسیدی: «حضرت مبشریان! این چه جور نقشهئیست که آمریکا را نشان نمیدهد؟» میگفت: «خب حتماً وجود ندارد که نشان نمیدهد. این نقشه یک جهان کامل است. جهانِ ما. و چیز عجیبیست که شما در آن آمریکا را نمیبینید! تمام این منطقه، آمریکاست...»
و البته در این حال با ته عصایش همهٔ کشورهای آمریکای لاتین را نشان میداد.
- انگلستان چطور، استاد؟
- نشنیدهام. اِن – گِه – لِس – تان؟ نه... نشنیدهام. حوصلهی شنیدنش را هم ندارم. شما هندوستانِ بهاین بزرگی را نمیبینید و پی یک سرزمین خیالی – که احتمالاً در اعصار قدیم وجود داشته – میگردید؟
(و شما بههیچ وجه نمیتوانستید پزشک مبشریان را قانع کنید که همچو کشوری وجود دارد. چون خودش را میزد به خُلخُلی و بیحوصلگی و خوابآلود بودن و یا شروع میکرد بهگشتن پیداروئی که تازه کشف شده بود و آزمایشگاه و اتاق کارش را میریخت بههم تا دلائل شما را گوش نکند. آخرش هم میگفت: «انسان، عادت کرده در مورد چیزهائی که وجود ندارد خیلی حرف بزند و در مورد دردهائی که واقعاً وجود دارد اصلاً حرف نزند.»
رامین مبشریان حتی دعوت به«کنگرهٔ بینالمللی دانشمندانِ بزرگ جهان» در فرانسه را هم رد کرده بود و خیلی ساده گفته بود: «نمیتوانم بهکشوری که وجود خارجی ندارد مسافرت کنم، نمیتوانم. بهتر بود چنین کنگرهٔ مهمی در کشور چین تشکیل میشد...»
البته بعضی آدمهای سادهلوح میگفتند: «پزشک مبشریان، در حقیقت، روی نقشهی خودش جهانِ «به زودی» را مطالعه میکند...» و چه حرفها! جهان، بدون آمریکا و اروپا، یعنی آمریکا و اروپا بدون جهان!...)
بههر حال، پزشک رامین مبشریان، با در نظر گرفتنِ شکل جهانی که در پیش چشم داشت یک انترناسیونالیستِ فوقالعاده جدّی بود و لحظهئی از جهان غفلت نمیکرد. او، بهخصوص، توجّهی باورنکردنی و وسواسمندانه بهمحیطِ زیست بشر داشت و میگفت: یک اشتباه کوچک کافیست که بشر نابود شود، فقط یک اشتباهِ خیلی کوچک...
... و این اشتباه کوچک و خیلی کوچک، ظاهراً داشت پیش میآمد.
دولت آمریکا – کدام آمریکا؟ - بهکشور تیلامیریان، یک کارخانهی سازندهی محصولاتِ کمیستوپلاسم Kemistoplasm فروخت. کارخانه، واقعاً عظیم بود و محصولاتِ واقعاً زیبا، خوشمزه، بادوام و کاملاً تعمیرپذیری هم بهبازار میفرستاد. (البته هنوز نفرستاده بود. قرار بود بفرستد. عکسهای خیالیِ محصولات کارخانهٔ عظیم کمیستوپلاسم را جلوجلو درمطبوعات رنگی کشور تیلامیریان چاپ کرده بودند و جالب این بود که این کارخانهٔ واقعاً نمونه و سودآور برای اولین بار توی کشور کوچک و فقیرنشینِ تیلامیریان بهکار میافتاد نه توی کشور آمریکا!)
از همان ابتدا که موضوع تأسیس کارخانهٔ کمیستوپلاسم مطرح شد پزشک مبشریان بههمسرش گفت: «خانوم! از من میپرسی، یک جای این مادهٔ کمیستوپلاسم باد میدهد.» و پیله کرد که خصوصیات اصلی این مادهٔ جدید را بشناسد و ترکیبات و سوخت و سازِ آن را از نظر «بیزیانی» آزمایش کند.
پزشک مبشریان میگفت: «انسان، روی نخی بهباریکی مو راه میرود امّا خودش نمیداند. بههمین دلیل هم خیلی گشاد گشاد و تلوتلوخوران راه میرود. مهارت تاریخی و تاحدّی غریزیِ انسان در رشتهٔ بندبازی، تا بهحال مانع سقوط و انهدام او شده، امّا خطر سقوطش لحظه بهلحظه بیشتر میشود، چرا که انسان، لحظه بهلحظه خستهتر و گیجتر و ناامیدتر میشود و قابلیتِ فریبخورندگیش هم بههمین نسبت افزوده میشود... من آشکارا انسانی را پیش رویم میبینم که یک روز، در معبر زمان، روی سکّوئی مینشیند و میگوید: دکّانِ تاریخ را تعطیل کنید! من دیگر قدم ازقدم برنمیدارم. چند هزار سال، فکر کردم، زحمت کشیدم و تاریخ ساختم که چه بشود؟ ها؟ که حالا تازه از ترس آن که فاضلاب کارخانهها دریاها را مسموم کند و دریاها همهٔ ابرها را مسموم کند و ابرها همهٔ چشمهها را و همهٔ چشمهها بشریت را، بهخودم بشاشم؟ اگر تاریخ ساختن این است، که ننهبابای من که روی درختها تاب میخوردند خیلی بهتر از من میتوانستند تاریخ بسازند...»
البته پزشک مبشریان خودش از این جور آدمها نبود. او فلسفهٔ دیگری برای حیات داشت که جای دیگر راجع بهآن حرف زدهایم و باز هم میزنیم.
پزشک مبشریان، مثل یک سگوفادار، سلامتِ بشر را میپائید و دائماً خوابِ خوفانگیزِ فاضلاب کارخانهها را میدید...
پزشک مبشریان، آزمایشگاهِ سیّارش را انداخت کولش و رفت بهکشور تیلامیریان و بعد هم رفت سروقت کارخانهٔ عظیم تولیدات کمیستوپلاسم. خودش را معرّفی کرد – گرچه همه او را بهعنوان یکی از بزرگترین پزشکان و کاشفان جهان میشناختند – و گفت: من باید این مادهئی را که میخواهید با آن کاسه بشقاب و هواپیما و کشتی و جوراب و نان و سبزی خوردن و لوبیاچیتی و گوشت و چیزهای دیگر درست کنید آزمایش کنم. میترسم برای سلامت بشر خطرناک باشد.
صاحب کارخانه – که ظاهراً صاحب تمام سهام کارخانه بود – پوزخندی زد و گفت: حضرتِ پروفسور مبشریان! این چه فرمایشیست میفرمائید؟ ما که علیه مردم کشور خودمان، یعنی علیه خودمان، اقدامی نمیکنیم. میکنیم؟ شما مطمئن باشید که همهٔ آزمایشهای لازم انجام شده و جای هیچ نوع نگرانی نیست. «شما آسوده بخوابید زیرا کمیستوپلان بیدار است.»
(این، یکی از شعارهای هیجانانگیز کارخانهٔ کمیستوپلاسم بود. کارخانه، گذشته از همهٔ چیزهائی که فراهم میآورد آدمهای مصنوعیِ نوکرصفتِ کوچکی بهنام کمیستوپلان Kemistoplan هم تولید میکرد. این آدمکها هیچ وقت نمیخوابیدند، و در هر ساعتی که میخواستید شما را با مشت و مال بسیار دلچسبی بیدار میکردند و یک لیوان آب پرتقالِ کمیستوپلاستیک هم بهشما تقدیم میکردند. البته هنوز نه. بعداً.)
رامین مبشریان با نهایت ادب و بیحوصلگی پرسید: این «آزمایشهای لازم» را که میفرمائید در کجا انجام دادهاند؟
صاحب گفت: خُب معلوم است آقا. در «یونایتد اِستیت آو آمرررریکا».
مبشریان گفت: اصلاً همچو اسمی را نشنیدهام. بنابراین، آزمایشها کلاً و جزئاً باطل است. من خودم باید آزمایش کنم.
صاحب گفت: حضرت رامین مبشریان! «ایالات متحدهٔ آمریکا» اسمی نیست که کسی نشنیده باشد. ضمناً همهٔ ما میدانیم که بعد از شما، بزرگترین متخصصّان حفاظت محیط زیست در آمریکا زندگی میکنند.
مبشریان گفت: آنچه شما میدانید چیزی نیست که من هم باید بدانم. من فقط چیزهائی را میدانم که بشود ازشان بهسود بشر استفاده کرد. وقتِ مرا هم بیشتر از این نگیرید. من فقط یک تکه از مادهی اصلی تولیدات شما و فرمولهای مربوط بهتولید و تبدیل و ترکیب آن را میخواهم.
صاحب، طاقتش تمام شد:
- آقای مبشریان عزیز! مثل این است که شما از پشت جبال البرز آمدهاید. آنچه شما میخواهید یک راز است، و ممکن نیست «یونایتد اِستیت آو آمرررریکا» رازهایش را در اختیار کسی بگذارد.
مبشریان گفت: زکی! تَغّوط کردم توی رازتان. مردکهٔ الدنگ! اگر یک راز علیه بشریت باشد که دیگر راز نیست، جنایت است. بجُنب وقت ندارم!
صاحب، که تازه فهمیده بود با یک خُلِ بهتمام معنی روبروست خودش را خیلی خونسرد جلوه داد و گفت: تنها کاری که شما میتوانید بکنید این است که صبر کنید تا محصولات ما بهبازار بیاید، و آن وقت یک تکهاش را بردارید آزمایش کنید. همین!
مبشریان گفت: اِ؟ بیلاخ! بعد از این که محصول شما بهبازار آمد و مردم آنرا خوردند و مالیدند و پوشیدند و سوار شدند، دیگر آزمایشهای من چه خاصیتی میتواند داشته باشد؟ گاومیش! هر انسان واقعی، در برابر همهٔ انسانهای امروز و آینده مسؤولِ هر فاجعهئیست که سهمی از آن نصیب فرزندان بشر خواهد شد. سکوت و سازش بدترین نوع فاحشگیست. حتی بیاطلاعی از آن چه در شُرف وقوع است ما را تبرئه نمیکند؛ بلکه جرم ما را بهدلیل بیتوجهی بهارزشِ اطلاع مضاعف میکند. وجدان من نمیتواند جوابگوی درد حتی یک بچهٔ یک روستای پرت افتادهٔ کشور همسایهام باشد که از کرمخوردگی دندان مینالد و گریه میکند، چه رسد بهدردهای وحشتانگیز و ناشناختهئی که همهٔ بچههای سراسر عالم را تهدید میند. میفهمی ننه سگ؟
صاحب، سوت کشید. مأموران امنیّتی آمدند. مبشریان، سلام و احوالپرسی کرد. مأموران امنیتی، مبشریان را با تیپا و پسگردنی از دفتر صاحب و از کارخانه و حتی از خیابانهای اطراف کارخانه انداختند «بیرون».
رامین مبشریان از مأموران امنیتی خیلی تشکر کرد و گفت: الهی بهسردردهای نوعِ «کاموس تیلامریوس ویجاتانا» گرفتار بشوید که من هنوز نتوانستهام راه معالجهٔ قطعی آنها را پیدا کنم و با طبّ سُنّتی و سوزنی هم نمیشود کاریش کرد!
- *
رامین مبشریان، از آنجا که ماتحت و پس گردنش خیلی درد گرفته بود، از فرمولها صرفنظر کرد. بلند شد رفت بهگمرک کشور تیلامیریان و بهعنوان متخصّصِ بهداشت جهانی از گمرکچیهای بیچاره احوالپرسی کرد. هر کدام آنها دردی داشتند که اصلاً باور نمیکردند دوائی داشته باشد. مبشریان عزیز، چندتا از آن قرصهای مخصوص بیماریهای بومی تیلامیریان را – که خودش کشف و اختراع کرده بود – در اختیار گمرکچیها گذاشت و گفت: بخورید! اگر دردهایتان خوب شد، چند تکه از چیزهای مختلفی که برای کارخانهی کمیستوپلاسم وارد میشود بهمن بدهید. بعد، من هم، بههر کدامتان یک جعبه از این قرصها میدهم. خوب است؟
گمرکچیهای بیچاره که خیال کردند صحبت از «باج» و «حقحساب» در بین است و کار خلافی را باید انجام بدهند با نهایت خوشحالی پیشنهاد رامین مبشریان را پذیرفتند و پس از کسب اطمینان در مورد تقلبی نبودن قرصها دست بهکار شدند و در شرایط مناسب (شب، مِه غلیظ، عینک سیاه، کلاهِ آنجوری، سه کنج دیوار) جنسها را ردّوبدل کردند.
پزشک رامین مبشریان با خود گفت: «هنوز هم نزدیکترین راه، نامشروعترین راه است.» و بهیاد پس گردنیهای و تیپاهائی که خورده بود افتاد و اضافه کرد: «حقـّا که دانشمندان تنها بهاین دلیل خلق میشوند که همیشه مشکلترین طریق برای رسیدن بهیک هدف را زودتر از آسانترین راه برای رسیدن بههمان هدف پیدا کنند.»
بعد هم مواد مختلف تولیدات کمیستوپلاسم را برداشت برد توی مهمانخانه و شروع کرد بهآزمایش و فرمولنویسی و تجزیه و ترکیب و جمع و تفریق و خیلی کارهای دیگری که متأسفانه در سطح دانش نویسنده نیست تا در مورد آنها توضیح بیشتری بدهد. بعد هم رامین مبشریان یک کشف خیلی ساده کرد: فهمید بخارهائی که از ترکیب این مواد و پخت و پز آنها با هم متصاعد میشود، در ترکیب با ازتِ موجود در هوا مادهٔ جدیدی میسازد (که اسمش را فوراً گذاشت: آنتی اومانیستیک تیلامیریان کمیستوآمریکوپلاسم) و خاصیت این ماده این بود که باز هم با ازت هوا ترکیب میشد و همینطور که ترکیب میشد و جلو میرفت باعث مرگ تدریجی همهٔ جانداران روی زمین و هوا میشد. فقط همین. هیچ خطر دیگری هم نداشت.
مُخ پزشک مبشریان شروع کرد بهسوت کشیدن، و بهخودش گفت: «بهدلم برات شده بودها!» امّا در عوض خاطرش جمع شد که میتواند خیلی سریع این مسأله را بهاطلاع «مقامات مسئول کشور تیلامیریان» برساند و پیش از وقوع هر حادثهئی جلو این فاجعهٔ عظیم و خوفناک را بگیرد.
کارخانه سه روز دیگر افتتاح میشد و آقای نخست وزیر کشور تیلامیریان هم با کشیدن یک دسته و دست زدن گروهی ازمدیران کارخانه و مأموران امنیتی که یونیفورم کارگران کارخانه را میپوشیدند کارخانه را مفتوح میکرد و اولین لقمه غذای کمیستوپلاستیکی را هم یک دختربچهٔ پنج ساله که مثل دستهٔ گل بود میگذاشت توی دهانش و میگفت: «بهبه! ما بچّهها بعد از این فقط از غذاهای رنگی و غیرطبیعی کمیستوپلاستیک استفاده خواهیم کرد.» (و پدر دختربچه قرار بود از شدت شادی و تأثـّر اشکهایش را جلو دوربینپاک کند و کمی هم هقهق کند.)
سهروز مدت خیلی زیادی بود (بهنسبت، البته) و پروفسور رامین مبشریان هم حتی یک دقیقه از این سه روز را تباه نکرد. راه افتاد رفت بهدفتر نخستوزیر کشور تیلامیریان.
(علیالاصول از آنجا که همهٔ ما اطلاعات نسبتاً دقیقی نسبت بهمسألهٔ بوروکراسی در کشورهای عقبافتاده و مستعمره داریم، نویسنده لزومی نمیبیند در مورد درخواست ملاقات با نخستوزیر توضیحاتی بدهد.)
پس ، حالا، دو روز بهافتتاح کارخانه مانده بود.
و حالا، فقط یک روز مانده بود، و سحرگاه روزی بود که در شامگاهش مراسم افتتاح دروازههای مرگِ مفاجاتِ انسان انجام میشد.
(در دو روز گذشته، رامین مبشریان برای ملاقات نخستوزیر، رئیس جمهور، وزیر صنایع ملّی، وزیر بهداشت ملی و سلامت محیط زیست، وزیر رسیدگی فوری بهشکایات، وزیر علوم و معارف انسانی، رئیس مجلس ملی و رئیس هرجای ملّی که فکرش را بکنید اقدام کرده بود و همه هم البته – بهاحترام این شخصیت بزرگ و جهانی – خیلی سریع جواب موافق داده بودند. یکی گفته بود: «هفتهٔ آینده ناهاری در خدمتشان صرف خواهم کرد»، یکی گفته بود: «بهافتخارشان یک مهمانی بزرگ ترتیب خواهم داد»، یکی گفته بود: «بلافاصله پس از این که کار کمسیون بودجه تمام شد حضورشان مشرف خواهم شد» و دیگران هم همچو جوابهائی داده بودند. رامین مبشریان، از آن رو شتاب فوقالعادهئی بهخرج نداده بود و خونسردیش را حفظ کرده بود که باور داشت انسان، تا این حد آزادانه و بالاختیار، دست بهخودکشی نمیزند، و بهخصوص باور داشت که اغلب سیاستمداران و سرمایهداران عاشق زندگی هستند زیرا امکانات فراوان و نامشروعی برای لذت بردن از زندگی دراختیار دارند. امّا صبح روز سوّم، بنای این باور او هم مانند بخش عمدهئی از امیدهایش گرفتار زلزلهئی وحشتناک شد...)
صبح روز سوّم
صبح روز سوّم دستهای رامین مبشریان میلرزید و این مسأله را زمانی فهمید که میخواست تلفنی با همسرش حرف بزند. گوشی تلفن تکانهای بیدلیلی میخورد. مبشریان شماره را گرفت و گفت: خانوم مبشریان عزیز! خونسردی خودت را کاملاً حفظ کن! حالت خوب است؟ ازت خواهش میکنم یک تلگرام برای رئیس سازمان ملل متّحد بفرستی و قضیه را برایش روشن کنی. پنجاه کلمه هم بشود عیب ندارد. بهتمام شخصیتهای علمی و هنری و ادبی جهان هم از طرف من – تلفن کن و بگو که فوراً دست بهکار بشوند. بگو فردا خیلی دیر است. بگو مبشریان گفت: «فردا و همیشه یکیست: یا امروز، یا هرگز.» بگو اگر آن دسته بهدست آقای نخستوزیر یا آدم دیگری کشیده شود، در حقیقت، آمریکا، تا دسته بهبشریت...
- آمریکا عزیزم؟ کدام آمریکا؟
- خانوم! کاسهٔ داغتر از آش نباش! ضمناً مواظب باش قرصهای وقت خوابت را فراموش نکنی. بهرئیس جمهور گینهٔ مستقل هم تلفن کن بگو دوای پادردش را قطع نکند، حتی اگر در مسابقهٔ دو فردا مقام اوّل را بهدست بیاورد... قربان شکلت بروم! مواظب خودت باش! امیدوارم دفعهٔ دیگر که تلفن میکنم خبرهای خوبی برایت داشته باشم...
- *
صبح روز سوم
صبح روز سوم، رامین مبشریان بار دیگر تلاش کرد که با یکی از آن همه مقامهای مسؤول گفت و گو کند، امّا منشیهای مقامات مسؤول بعد از تقدیم نهایت احترام و ارادت شادمانه خبر دادند که فردا حضرت پروفسور رامین مبشریان میتوانند بدون «وقت قبلی» هر مقامی را که میل دارند ملاقات کنند.
مبشریان بهخود گفت: «منشی یعنی یکی از ارکانِ اساسیِ بهگُه کشیده شدن انسانیت.» و راه افتاد رفت بهدفتر بزرگترین و معروفترین روزنامهٔ کشور تیلامیریان، سردبیر را ملاقات کرد و تمام ماجرا را در سه چهار جمله بهاو گفت. (در طول مدتی که مبشریان حرف میزند عکاس روزنامه موفق شد چهل و هفت عکس ازش بگیرد. جالب این بود که اغلب کارکنان روزنامه هم با پروفسور مبشریان عکس گرفته بودند بدون این که خود مبشریان متوجه قضیه بشود. بهترین عکس، عکسی بود که نهصد و هفتاد و سه نفر، پشت سر رامین مبشریان جمع شده بودند و در هفت «پُز» مختلف عکس گرفته بودند. و در یکی از این عکسها، سردبیر که قاعدتاً میبایست روبروی مبشریان عزیز باشد سرش را چسبانده بود بهسر استاد و دست انداخته بود دور گردنش.)
سردبیر بعد از آن که با دقت بهسخنان پروفسور گوش سپرد مسؤول صفحهٔ «گزارشهای ویژه» را صدا کرد و گفت: فوراً یک گزارش دقیق و کاملاً مؤثر از آنچه استاد میفرمایند تهیه کُن و در اولین فرصت بفرست برای چاپ.
مسؤول آگهیها سررسید و گفت: مگر کشک است؟ کمیستوپلاسم، دو صفحهٔ رنگی ثابت توی روزنامهٔ ما دارد. اگر خبر کوچکی هم علیه کمیستوپلاسم بنویسیم بهروز سیاه میافتیم.
پزشک مبشریان، بهتزده گفت: جهان نابود میشود.
سردبیر پرسید: کِی؟
مبشریان گفت: خیلی زود.
سردبیر گفت: تا آن زمان، من باید حقوق کارمندانم را بدهم، و بدون آگهی، آن هم آگهی رنگی دو صفحهئی، چطور میتوانم این وظیفه را انجام بدهم؟
مبشریان با خود گفت: روزنامهها و مجلههای وابسته بهنظام سرمایهداری یعنی یکی از ارکان اساسیِ بهگـُه کشیده شدن بشریت.
- *
صبح روز سوم
صبح روز سوم، پزشک مبشریان راه افتاد تو خیابانها تا مردم، تودهی مردم را در جریان فاجعهٔ غریبالوقوع بگذارد. در پارکها و مکانهای شلوغ روی چهارپایه رفت و سخنرانی کرد و حرفهای بسیار دردناکی زد. هیچ کس هم مزاحم او نشد. هیچ کس جلو او را نگرفت. هیچ کس با او بهمخالفت برنخاست. حتی مأموران امنیّتی هم کتکش نزدند. فقط زمزمهئی پیچید، در همه جا و هر جا که مبشریان سخن میگفت، که:
- این پیرمرد، آلت فعل کارخانهئیست که رقیب کارخانهٔ کمیستوپلاسم است. پول گرفته تا کمیستوپلاسم را بدنام کند. یکی نیست بهاین پیرمرد بگوید: آخر، بدبخت! در این سن و سال پول میخواهی چه کنی؟
- *
ظهر روز سوم
ظهر روز سوم مبشریان شنید که رادیو، اخبار را پخش میکند و دربارهٔ مراسم افتتاح کارخانهٔ عظیم کمیستوپلاسم حرف میزند. مبشریان گوش سپرد و سخنی بس عجیب شنید:
پروفسور رامین مبشریان، بزرگترین زیستشناس و پزشک جهان نیز چند روز پیش از کارخانهٔ عظیم کمیستوپلاسم دیدن کرده است و مواد اصلی کمیستوپلاسم را از نظر «بیزیانی» مورد آزمایش قرار داده است...
پزشک رامین مبشریان بهتزده از رهگذری پرسید: شما توی کشورتان انقلاب هم داشتهاید؟
- بله آقا.
- انقلاب راستی راستی؟
- بله آقا.
- انقلاب بزرگ؟
- بله آقا.
- انقلاب در انقلاب چطور؟
- بله آقا. همه جورش را داشتهایم. انقلاب در انقلاب، بر انقلاب، با انقلاب، از انقلاب، تا انقلاب... همه جور...
ای آقا! پس چرا هنوز هم رادیوتان دروغهای بیشرمانهٔ کثیف تحویل شما میدهد؟ مگر قرار نیست انقلاب براساس حقیقت و مُبلّغِ حقیقت باشد؟
- قرار است. هنوز هم قرار است.
- پس حتماً امشب تلویزیون شما مرا هم در مراسم افتتاح کارخانهٔ کمیستوپلاسم نشان میدهد. نه؟
- انشاءالله. بنده چه خبر دارم؟
- *
بعدازظهر؛ بعدازظهر روز سوّم
مبشریان، بیتابانه بار دیگر بههمسرش تلفن میکند:
- عزیزم! ندیده گرفتنِ آمریکا، آمریکا را از بین نمیبرد. آن نقشه و آن کرهئی را که تو اتاق کار من است بینداز دور. حقیقت، انکار واقعیت نیست، بلکه نابود کردن بخشهای نادرستِ واقعیت است. تو خبر تازهئی نداری؟
- چرا عزیزم. خودت را خسته نکن. امروز، یکشنبه نیست امّا روزیست که تمام بزرگانِ جهان بهمرخصی و استراحت رفتهاند. امروز واقعاً روز عجیبیست...
- رئیس سازمان ملل متحد هم رفته مرخصی؟ این بیچاره که تمام طول سال در مرخصیست. امروز چرا رفته؟
- آخر امروز هم یکی از روزهای سال است عزیزم. ما نباید از مردم توقّعات غیرعادّی داشته باشیم... ضمناً یکی دو تا از قرصهای اعصابت را بخور...
- *
مسألهٔ دردناک این است که رامین مبشریان کاملاً و واقعاً هم آزاد است و هیچکس بههیچ عنوان مزاحمش نمیشود و جلو کارش را نمیگیرد. او از آزادی کاملی برای بیان عقیده و انتخاب خط مشی و اعلام مخاطرات احتمالی برخوردار است امّا قیمت آزادی و بیان عقیده آنقدر گران است که او نمیتواند آن را بهدست بیاورد. در دفتر یک روزنامه بهاو میگویند: مسأله خیلی ساده است، یک آگهی دو صفحهئی رنگی بدهید و با مسئولیت خودتان اعلان کنید که کمیستوپلاسم نابودکنندهٔ حیات است. ما قول میدهیم که چاپش کنیم. پول آگهیتان هم میشود اینقدر.
- قبول. همین الان چاپ کنید!
- «همین الان» که نمیشود. کار، نظم دارد آقا. خُلخُلی که نمیشود. نوبت چاپ آگهیتان تقریباً پنج هفتهٔ دیگر است، چون کمیستوپلاسم تا چهار هفته، همهٔ جاهای خالی روزنامه را برای چاپ آگهیهای محصولات خودش پیش خرید کرده آن هم بهدو برابر قیمت معمولی.
مبشریان با خود میگوید: «افسوس! افسوس که بسیاری از انسانها سگ پاسبان سرمایهٔ سرمایهدارن هستند و نابودکنندهٔ سرمایهٔ معنویِ زندگیِ خویش...»
- *
رامین مبشریان بهآخرین و پوسیدهترین طنابها میآویزد و بهدیدن دادستان کل کشور تیلامیریان میرود و تصادفاً بهآسانی هم امکان دیدار دست میدهد.
مبشریان میگوید: سلام آقا! من میخواهم عیه کارخانهٔ کمیستوپلاسم اعلام جرم کنم. اگر این کارخانه افتتاح شود بشر نابود خواهد شد.
دادستان بهآرامی میگوید: بنشینید حضرت پروفسور رامین مبشریان؛ بنشینید کمی حرف بزنیم.
مبشریان میگوید: دیگر وقتی نمانده است؛ فقط سه ساعت.
دادستان جواب میدهد: من ده دقیقه وقتتان را میگیرم و راحتتان میکنم. ما در جریان همهٔ کارهائی که تاکنون کردهاید هستیم. هفت مأمور امنیتی در تمام این مدت شما را زیر نظر داشتهاند. بنابراین چیزی نیست که ما ندانیم امّا چیزی هست که شما نمیدانید. بنشینید، بشنوید، بروید...
رامین مبشریان، ولو میشود.
دادستان میگوید: شما آقا بههیچ قیمتی نمیتوانید با کمیستوپلاسم بجنگید. متأسفم، امّا بههیچ قیمتی نمیتوانید...
- میتوانم آقا، و میجنگم، تا دقیقهٔ آخر، تا ثانیهٔ آخر. من اگر نتوانم با یک یا چند سرمایهدار بدبخت که میخواهند بشریت و هستی را از میان ببرند بجنگم لایق زندگی نیستم.
- هستید، اما نمیتوانید بجنگید، زیرا با چند سرمایهدار بدبخت روبرو نیستید کمیستوپلاسم، صد میلیون سهم فروخته شده دارد. صد میلیون!
- خُب...
- سی میلیون از این سهام متعلق بهآمریکاست.
- خُب...
- بیست میلیون متعلّق بههمهٔ کشورهای اروپائی.
- باشد.
- باشد؟ فقط یک میلیون از سهام کمیستوپلاسم متعلق بهکسیست که ظاهراً صاحب کارخانه است.
- بدیهیست.
- حالا شما بگویید که امیدوارید بهچه کسی شکایت کنید؟
- یعنی ماتحتِ همه گـُهیست. نه؟
- من بهاین زبان حرف نمیزنم.
- بسیار خُب! آقای نخستوزیر چند سهم دارد؟
- هزار سهم.
- رئیس جمهور؟
- هزار سهم.
- وزرا؟
- هرکدامشان پانصد سهم.
- اُمرای ارتش؟
- هرکدامشان پانصد سهم.
- مقامات عالی مذهبی؟
- آنها که سرشان توی کار است، هرکدام صد سهم. بقیه هم که مشغول نیایشند و کاری بهکار کسی ندارند.
- پاپ؟
- واتیکان هزار سهم. خود پاپ را نمیدانم.
- سلاطین گندیدهئی که در سراسر جهان باقی ماندهاند؟
- آنها بهحدّی گندیدهاند که اصولاً شکایت شما را نمیپذیرند.
- کشورهای سوسیالیستی؟
- منظورتان کشورهائیست که اصولاً طالب سهام و سود سهام نباشند؟
- تقریباً.
- نمیدانم همچو کشورهایی در دنیا وجود دارند یا ندارند. خوشحال میشوم اگر در این مورد شما بهمن اطلاعاتی بدهید.
- کشورهای مستقلِ جهان سوم؟
- ضعیفند برای آن که در مقابل کمیستوپلاسم ایستادگی کنند.
- رئیس سازمان ملل متحّد؟
- ایشان فقط هدیهٔ کوچکی قبول کردهاند تا بهزخم سیاهان بزنند.
- شوخی میکنید.
- شوخی، تلقی میکنید.
- مطبوعات؟
- فقط در حدّ آگهی.
- تودهٔ مردم؟
- رئیس سازمان امنیت پانصد سهم بهنمایندگی از طرفِ تودهٔ مردم.
- و بهاین ترتیب، دادستان کلّ کشور تیلامیریان؟
دادستان خنده میفرماید و میگوید: جناب پروفسور مبشریان از شما خواهش می کنم این چند ساعت را نزد من بمانید و مراسم افتتاح کارخانه را از تلویزیون من تماشا کنید.
مبشریان برمیخیزد و میگوید: آقای دادستان کل! «با افتتاح این کارخانه، جهان نابود خواهد شد.» چگونه است که شما و دیگران مهفوم جملهئی بهاین سادگی را درک نمیکنید؟
دادستان میگوید: «ما در برابر قدرت سرمایه عاجزیم.» چگونه است که شما مفهوم جملهئی بهاین سادگی را درک نمیکنید؟
مبشریان میگوید: «بههرحال، این جنگ، کردنیست و باید کرد» و بهخیابان میآید...
- *
غروب روز سوّم
مجسّم کنید. لطفاً مجسّم کنید و باری از دوش نویسندهئی که نمیتواند لحظهها را بهدقت و غمانگیزانه تشریح کند بردارید. مجسّم کنید دویدنها را، سربهسنگ کوبیدنها را، ایندر و آندر زدنها را، عرق ریختنها را. هیجان! هیجان! با «شتاب» ایجاد هیجان کنید. قصّه را کنار بگذارید و بهفکر فرو بروید. پیرمرد را مجسّم کنید که دیوانهوار نعره میکشد، گریه میکند، سر بهدیوار میکوبد، از پلههای هر ساختمانی بالا میرود، مرتباً بههمسرش تلفن میکند، مرتباً بهساعتش نگاه میکند و جلو رهگذران را میگیرد امّا هیچکس، هیچ کس، هیچکس بهفریاد او نمیرسد. لطفاً هیجان را حس کنید. بشریّت در خطر است. هستی در خطر است. چیزی بهکشیدن دسته و سوت کارخانه نمانده، بهکف زدن، سرود خواندن، و مرگ، مرگ، مرگ کثیف در کنار خیابانها.
- انسان اگر در برابر سرمایهداری فردی قیام نکند بهراستی و مسلماً خود را در آستانهٔ یک پایان فجیع قرار داده است. انسان اگر بهقتلعام سرمایهداران نپردازد بچهها را قتلعام کرده است، بچههای شیرخواره را. هیچ حرکتی، هیچ اختراعی، هیچ تحوّلی، اگر بهحمایت از سرمایهداران باشد، حرکت و اختراع و تحوّل نیست بلکه پیشکش کردن یک مرگ زودرس پُر از زخم و درد است بهانسانی که در موضع «احمق و مظلوم» قرار گرفته است...
ده دقیقه بهمراسم افتتاح مانده است.
پزشک مبشریان، خسته و منگ و منهدم بهمهمانخانه باز میگردد و برای آخرین بار با همسرش تلفنی حرف میزند.
- عزیزم! حالت خوب است؟ خیلی متأسفم، ولی حقیقت این است که ماتحت عِلم، در همه جای دنیا زخم است. بشر تا بهحال برای بهرهگیری ناحق از سرمایه فقط دانش را آبستن کرده، و کاش که مسأله بهنُه ماه رودل کشیدن و یک زایمان تمام میشد. اما اینطور نیست. سرمایه، ژتونفروشِ خانهٔ علم است و سرمایهدار، صاحبخانه و حاکم و همه کارهٔ علم. اگر کمی دیگر بهداد این بچهٔ یتیم برسیم، این بخیهناپذیرترین زخم از آغاز تا انجام حیات با او خواهد بود...
همسر مبشریان با نگرانی میگوید: عزیزم! حالا دیگر بهتر است بهفکر نجات مردم کشورهای دیگر باشی. از تیلامیریان بگذر!
مبشریان نعره میکشید: خانوم! تیلامیریان، سراسر جهان ماست. تیلامیریان فقط تیلامیریان نیست. این دود، این دود... اگر از دودکشِ این کارخانه بالا بیاید بشریت را در خود فرو خواهد برد نه فقط تیلامیریان را...
همسر مبشریان میگوید: خیلی متأسفم عزیزم. ضمناً اینجا پاکتی هست که از تیلامیریان برای من آمده و توی آن صد برگ سهم کارخانهٔ کمیستوپلاسم هست. چکارش کنم؟
پزشک مبشریان پوزخندی میزند و گوشی را میگذارد و از پلههای مهمانخانه پایین میآید و وارد خیابان میشود و حیران بهمردمی که در حال عبورند نگاه میکند و جلو مغازهئی میرسد که در آن تلویزیونی روشن است و آقای نخستوزیر را میبینید که پیشاپیش همراهان وارد سالنِ بزرگِ افتتاح میشود و روبانی را قیچی میکند میرود تا دستهئی را بکشد...
پزشک رامین مبشریان ناگهان میچرخد بهطرف عابران، مثل لبو فروشهای قدیمی خودمان دستش را میگذارد بیخ گوشش، دهانش را یک عالم باز میکند و نعره میکشد: بَشَر! آخه یه کاری بکُن لامَصّب! بشریّتت مالید...