کرابات یا نوآموزان جادوگر

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۸


نوشتهٔ کارل زِمان

و ییری گولد


کرابات یا نوآموزان جادوگر که فیلمنامهٔ آن را می‌خوانید آخرین ساخته کارل زِمان (متولد ۱۹۱۰ در چکسلواکی) استادِ استادانِ سینمای متحرک است.

وی در مصاحبه‌ئی می گوید:

«سی سال از عمرم را وقفِ ساختنِ فیلم برای کودکان و نوجوانان کرده‌ام. هر فیلمی که می‌سازم انگار نامه‌ئی‌ست که به‌یکی از نزدیکانم می‌نویسم، و خوشحالم که نامه‌هایم را به‌تمامِ دنیا می‌فرستم و پاسخ آن‌ها را از تمام دنیا دریافت می‌کنم.

در طول این سی سال، هشت فیلم بلند سینمائی ساخته‌ام، بعضی‌ها تماماٌ به‌صورتِ نقاشی متحرک و بعضی مخلوطی از نقاشی متحرک هنرپیشه‌ها. تعدادِ دقیق فیلم‌های کوتاهم را واقعا به‌یاد ندارم، فکر می‌کنم حدود سی تائی بشوند.

قبل از سینما کارم نقاشی بود. بعد وارد دنیای نمایشِ عروسکی شدم: باید بگویم نمایش عروسکی در کشور ما سابقه‌ئی طولانی دارد و همین هنر بود که زبان ملی ما را در زمانِ تسلّط امپراتوری اطریش حفظ کرد. من از کودکی به‌تئاتر عروسکی علاقه داشتم، در جوانی با آن کار کردم، و اولین فیلمی که ساختم فیلمی عروسکی بود، و از این طریق بود که پا به‌دنیای عجیب سینما گذاشتم. که جامع همهٔ هنرهاست.

کتاب کرابات چند سال پیش به‌دستم رسید. نوشتهٔ یک آلمانی‌ست به‌نام اوتفریدپروسلر. کتاب از نظر نمایشی فوق‌العاده جالب بود و با دیدی شاعرانه براساسِ افسانه‌های مردم به‌نگارش درآمده بود. این دو عامل کافی بود که مرا به‌ساختنِ فیلمی از روی آن برانگیزد.

تداومِ تصویرهای این فیلم مطابق با متن اصلی است، اما در تنظیمِ گفتار آن، شاعرِ معاصرِ چک - پیری گولد – به‌من کمک کرده است. مشکل کار این بود که قهرمان داستان، عواطف درونی خود را بیان می‌کرد و این عواطف می‌باید در فیلم من به‌تصویر درمی‌آمد. من این عواطف را در نگاه‌ها منعکس کردم و نقاشی‌ها توانست این عوالم را به‌خوبی نشان دهد.

به‌اعتقادِ من قصه‌ها و افسانه‌های مردم (منابع فولکوریک) بهترین منبع برای تهیهٔ آثار نمایشی برای کودکان و نوجوانان است. اساس این قصه‌ها بر پیروزیِ خوبی بر بدی و حق بر باطل است. و این چیزی است که انسان در طول قرون در آرزوی آن بوده است. دوامِ این آرزو و تحققِ آن بهترین فکری است که ما آفریننده‌ها می‌توانیم از فرهنگ مردم به‌نوجوانان جهان عرضه کنیم.

در فیلم کرابات، پسرکِ گرسنه و آواره تمامِ قوانین آسیابِ جادو را پذیرفته است اما آن‌جا که این قوانین مانع برآوردن آرزوی او می‌شوند (که در این‌جا عشق اوست به‌یک دختر) بر‌ضد آن شورش می‌کند. چرا که بیرون از آسیاب، فارغ از جادوگری، گرچه سرما و گرسنگی هست، آزادی و به‌آرزو رسیدن هم هست؛ و این مهم‌ترین مس‍أله است در زندگیِ بنی نوعِ آدمی در تمامی دوره‌های تاریخ.»



۱

هیچ مرغزاری در تمام جهان به‌سرسبزی مرغزاران سرزمین ما لوساشیا نیست

و قاصدک‌های هیچ سرزمینی چنین خورشیدوار نمی‌شکوفد که در اینجا.

زمین' زیرِ تیغِ گاوآهن دهقان بوی نان می‌دهد

و به‌خود می‌بالد در پیش ارباب ما، شهزادهٔ برگزیدهٔ ساکسونی.


سرنوشتم چون تازه جوجه‌ئی گم شده بود.

بی یار و یاور و بی‌آشیان و کار.

در زادگاه خویش آواره بودم، و گاهی فراری،

چرا که شهزادهٔ ساکسونی گدائی را جز از برای سگان ممنوع اعلام فرموده بود –

اما کسی آن را به‌جِدّ نمی‌گرفت...


آه، هنوز نمی‌دانید من کیستم. مرا کرابات می‌نامند

و خانه‌ام همین تکّه خاک است که آن‌ را با هیچ جای جهان برابر نمی‌کنم.


چونان پرنده‌ئی آزاد زیسته‌ام.

اما در لوساشیا' نیز آفتاب، همیشه تابان نیست.

و قاصدک در تمام فصل‌ها گل نمی‌دهد.

و زمان درماندگی برای پسرک آواره فرا می‌رسد.


خوابم سنگین بود. حتی نفهمیدم دو بچّه گدا پیش از من این‌جا به‌پناه آمده‌اند.

ما اکنون سه تن بودیم و چون دوازدهمین شب فرا رسید.

فکر بکری به‌سرمان آمد که چگونه شکم‌های گرسنه‌مان را سیر کنیم.


۲

پسینگاه بود که بر بساط شامی شاهانه نشستیم.

و سپس راهیِ خوابگاهِ باشکوه‌مان شدیم.

خُب، درواقع چیز چندان مجلّلی نبود، اما جادار بود و با هوا.


غراب: «کرا... کرا... کرابات!

کرا... کرا... کرابات!»


کسی مرا به‌نام می‌خواند:

«کرا... کرا... کرابات!
کرابات به‌آسیابِ روی آب‌های سیاه بیا!
وقت نگذرد...»

غراب‌ها: «کرا... کرابات... به‌آسیابِ رویِ آب‌های سیاه بیا

فرمان استاد را اطاعت کن... اطاعت کن!»


بیرون دهکده پیرمردی را دیدم، هنگامی که نشانِ آسیابِ آب‌های سیاه را از او پرسیدم هراسان شد و با صدائی لرزان گفت به‌آن جایگاه نفرین شده، پای نگذارم.

خطاب: «سخنِ پیران را مشنو! فرمانِ مرا اطاعت کن! بیا.

پس اکنون در اینجائی.»

همان بانگ غرابی بود که مرا به‌این مکان فرا می‌خواند.

«من خداوند این مکانم...
حرفه‌ام را به‌تو می‌آموزم و چیزی هم بیش از آن. پذیرفتی؟
بازهم آسیابم به‌کار می‌افتد! هاها هاها!»


در آسیاب، نخستین شب، خواب به‌چشمم نیامد

در کنارم یازده بسترِ خالی بود که کنجکاوی را برمی‌انگیخت.

این بسترهای خالی از آنِ کیست؟

بی‌شک از آنِ نوآموزان یا مسافرانی چون من...

اما کو؟ کجایند؟ جز من جنبنده‌ئی در این سرایِ غریب نیست.

صبح، اما، غالباً آگاه‌تر است از شب.

سرانجام، آنان را یافتم.

بزرگترین‌شان تونی نام داشت. دیگری میخائیل.

آن یکی جرج، که آشپز بود و پسر خوبی هم.

این یکی فاکسی بود که برای استاد قصه می‌گفت.

جک، از ما همه پر زورتر بود. بعدش جیک بود.

دیگری خاموش بود و آن یکی اَندرو و بالآخره دلقک و استاش و مارتین.

یازده تن بودند و من دوازدهمین بودم و خردسال‌ترین‌شان.


پس شاگرد آسیابانی شدم در آسیاب آب‌های سیاه.

کار بود نه بازی، اما غذایم روبه‌راه بود و سقفی بالای سرم.

و چه نعمتی بیش از این برای پسرکِ گدائی چون من؟


از موجودات آسیا، حوصلهٔ موش نر را نداشتم،

لحظه‌ئی آرامم نمی‌گذاشت. همه جا حضور داشت و مراقب همه چیز بود. یک‌بار چنان لَجَم را درآورد که دیگر تاب نیاوردم...

و استاد از این بابت سخت به‌خشم آمد و همان لحظه همه چیز دستگیرم شد...


۳

بعد از آن تنبیه به‌فکر فرار از آسیاب افتادم.

لوساشیا چندان بزرگ بود که مرا در خود جای دهد،

پیش از این نگاهم داشته بود، پس از این هم نگاهم می‌داشت.


تمام شب را بی‌هیچ درنگی دویدم

و تنها آنگاه لحظه‌ئی ماندم که بسیار از آن سرای ترسناکِ سرشار از بددلی دور شده بودم.

اما، دردا، که با چشم خود دیدم آن همه دویدن بیهوده بود.

نیروی جادو دیگر بار به‌آسیابم کشیده بود و چه زود این را دریافتم.

«کرابات! سه ماه در آسیاب ماندی.
دورهٔ آزمایش تمام شد. از این پس نه شاگر آسیاب که شاگرد خودم می‌شوی. پیش بیا کرابات!»

ابتدا مبهوت ماندم که چه چاره سازم.

خواستم رفتار پرنده‌ها را به‌یاد آورم، اما درمانده بودم.

خوشا پرنده‌ئی بودن با بال‌های بلندِ بادپیما.

اما در آن لحظه هنوز نمی‌دانستم که از این پس در اختیارِ جسم و روحِ استادم.

«کرابات! از هم اکنون تو به‌مکتبِ سیاه درآمدی...
ما را با خواندن و نوشتن و حساب، کاری نیست.
در این جا، هنرِ هنرها را می‌آموزند.
کتابِ جهنم کتاب ماست، کتابِ همهٔ طلسم‌ها.
اما تنها منم که خواندن را می‌دانم و از این روست که استادم.
خواندن آن بر شما ممنوع است! ممنوع! دانستی کرابات؟
صبور باش! از طلسم‌های ساده آغاز می‌کنیم. از الفبا...»


پس شاگردِ آسیاب به‌هیأت نوآموز مکتب جادو درآمد.

در لوساشیا چند تا از این مکتب خانه‌ها بود، همه از یک جنس، اما به‌شکل‌های گوناگون. این یکی به‌شکلِ آسیاب بود.

ما همه در نظارتِ مستقیمِ استاد بودیم و ممنوع‌الخروج، مگر با اجازهٔ او.

گه گاه استاد ما را بیرون می‌فرستاد که آموخته‌هامان را بکار بندیم.

من با تونی می‌رفتم و این گردش‌ها چندان گوارایم نبود.

تونی می‌باید مرا در بازار به‌جایِ گاوِ نری می‌فروخت.

من از این کار پریشان بودم، امّا از دستم چه برمی‌آمد؟ خوب می‌دانستم که شاگرد را جورِ استاد باید.


در راستهٔ مال‌فروشان، چشم‌ها به‌من دوخته می‌شد. چرا که کم‌تر گاوی به‌پرواری من دیده بودند.

قصاب‌ها نگاهِ خیره‌شان را به‌من می‌دوختند و مبلغی می‌گفتند. اما تونی سر تکان می‌داد که بیش‌تر می‌ارزم و من هم در فکر عشوه‌هائی بودم که از گاوی پروار برمی‌آمد. و خریدارها قیمت را بالا و بالاتر می‌بردند... که هنوز برای ما ناچیز بود.

سرانجام قصابی کیسه‌ئی پر از سیم پیشنهاد کرد و تونی پذیرفت و مرا فروخت.

به‌دنبال قصاب روان شدم تا به‌کاروانسرائی رسیدیم.

از همان‌ جا دستور داد: «کتلتِ خوک، شیرینیِ میوه، ترشیِ کلم، و آبجو، یک کپل جُو هم برای گاو.»

با صدای آدمیزاد گفتم: «برای من هم خوک با آبجو» که هر دو از ترس غش کردند.

گمان می‌کنم این بار خوب از عهده برآمدیم و استاد راضی بود.


۴

روزِ عیدِ قیام، استاد وظیفهٔ دیگری به‌ما محول کرد:

شاگردها دوتا دوتا می‌باید سراغِ جائی می‌رفتیم که مرگی فجیع در آن رخ داده بود، و تمامِ شب را آنجا می‌ماندیم.

من و تونی دیرگاهی در راه بودیم و با شکیبائی سراغ می‌گرفتیم. جاهائی را یافتیم، اما دیگران پیش از ما رسیده بودند و ما هم‌چنان به‌راه‌مان ادامه دادیم. به‌مکانی رسیدیم که از آن خوشم نمی‌آمد، اما چشم‌اندازِ روستائی زیبا از آن پیدا بود. پس همان‌جا ماندیم.


مدت‌ها بود که صدای ناقوس را نشنیده بودم...

زنگ صدایش یادبودهای کودکی را در من زنده کرد، آه روستای من!...

ناگهان حسرتِ مصاحبتِ آدمی در من زنده شد.


صدای آواز دختر: «قطره‌ها، قطره‌ها، سلام، سلام؛

در پسین لحظه‌هایِ عیدِ قیام...
شب، همه، رنگِ چشم‌های من است،

صبح روشن نمی‌رسد از راه؟

تحفه‌ئی از برای این بیمار
هدیه‌ئی از ستاره‌ئی یا ماه...
صبح روشن نمی‌رسد از راه؟»


از آن روز به‌بعد صدای آن دختر همیشه با من است و یک دم هم آن را فراموش نمی‌توانم کرد:

«صبح روشن نمی‌رسد از راه؟»


از آن پس، گوئی زمان در آسیابِ جادوئی تندتر می‌گذشت.

عیدِ میلاد نزدیک شد و من هنوز در فکر آن دختر بودم.


بانگ غراب: «زود از این اندیشه بگذر، زود!

اینجا جای این حرف‌ها نبود!»


آن عید، عیدی عجیب بود.

پیش از همه، تابوتی را در آسیاب دیدم، اما مُرده‌ئی در کار نبود!

بعد تونی را دیدم... آیا گوری را کنده بود؟


کوشیدم دریابم در آسیاب چه می‌گذرد. سودی نداشت.

حس درد و ترس بر آسیاب حاکم بود

و آن‌ها که چیزی می‌دانستند، گوئی قفلی بر زیان داشتند.


آسیابان: «هنگام امتحانِ نوآموزانِ آسیاب سیاه است.

این‌جا تنها یک نفر استاد است.
این تابوت کسی‌ست که از عهده امتحان برنیاید.»


چرخ آسیاب از گردش ایستاد و نخواهد چرخید تا جانشینی برای تونیِ نگونبخت پیدا شود و تعداد نوۀموزان کامل.


اما چرخ آسیاب دیر زمانی خاموش نماند.

استاد دو دستیار ترس‌انگیز در اختیار داشت: گرسنگی و سرما.

که ما همه با این دو آشنا بودیم.

پس اکنون در جست و جوی شاگردی تازه برای آسیاب جادویَند.

و استاد، مثل همیشه، با تورِ وعده‌هایش آمادهٔ شکار است.


روز بعد شاگرد تازه را دیدیم.

هیچ کس از او نپرسید از کجا می‌آید.

خانه به‌دوشِ کوچک‌اندامِ یخ زده‌ئی بود، مثل اولِ کارِ همه‌مان.

نامش گوی بود و چون گرسنه بود، هرچه خواست برایش آماده شد.


با ورود تازه وارد، آسیاب زندگی از سر گرفت...

گوی هم زود دانست چرا اینجاست. ابتدا کمی برایش عجیب بود، اما از چیزی نمی‌ترسید و پیش از آن که درست همه چیز را بسنجد، خردسال‌ترین نوآموزِ مکتب سیاه شد.


۵

آسیابان: «بنشین! گفتمت بنشین!

گوش کن! طلسمی مفید می‌آموزمت.
تخم کاجی را بدل به‌جواهر می‌کنیم، اما یادت باشد که فقط برای یک ساعت.
طلسم بیش از این دوام نمی‌کند!»

من اندیشیدم که این، طلسمِ بی‌ارزش‌ست

اما هنوز استاد را دُرست نمی‌شناختم...


در ضیافتی شاهانه، استاد، جوهرهایش را به‌خانم‌ها و آقایان عالی‌مقام عرضه کرد... خانم‌ها چنان شیفته شدند که زبان‌شان بند آمد. هر یک جواهری می‌خواست و دل از آن برنمی‌کند. پس همراهان‌شان دست‌ها را در جیب کردند و سیلی از سکه‌های طلا به‌سوی استاد روان شد.


ناگهان یادم آمد عمرِ طلسم یک ساعت است و پنج دقیقه بیشتر به‌پایانش نمانده. همین حالاست که جواهرهای گردنِ خانم‌های عالی‌مقام تخم کاج از آب درآید و همهٔ ما را روانه زندان کنند.

اما استاد عین خیالش نبود، آستینش را بالا زد و زمان را متوقف کرد:


همه چیز خاموش برجای ماند و ما با خیال راحت از ضیافت زدیم به‌چاک...

هیچ کس باور نمی‌کند چند تا تخم کاج چقدر طلا تحویل می‌دهد.

دیگر بار عیدِ قیام فرا رسید - دومین عید در آسیاب آب‌های سیاه.

همان آزمایش سال پیش را داشتیم.

شبانه به‌دستورِ استاد باید جائی می‌رفتیم که مرگی فجیع در آن رخ داده بود و تمام شب را آنجا می‌ماندیم.

به‌خود گفتم این بار دستور را اجرا نمی‌کنم و به‌راه خود می‌روم...

صدای آواز دختر: «قطره‌ها، قطره‌ها، سلام! سلام!

در پسین لحظه‌های عیدِ قیام...

شب، همه رنگ چشم‌های من است،

صبح روشن نمی‌رسد از راه؟
تحفه‌ها‌ئی از برایِ این بیمار
هدیه‌ئی از ستاره‌ئی یا ماه...
صبح روشن نمی‌رسد از راه؟»


قلبم چون ناقوسی به‌صدا درآمد.

آن شب دانستم که سرنوشتم چیست.

«از برای این دیرآمدگان است که آخرین بار تکرار می‌کنم:
آن که یک بار حرفهٔ جادو را می‌آموزد باید که تمامیِ قلبش را به‌آن بسپارد.
آن که می‌خواهد قلبش را با دیگری تقسیم کند، یا حتی آن را به‌دیگری واگذارد، بی‌درنگ گور خود را به‌دست خود کنده است!
به‌این دلیل شما را دوتا دوتا روانه می‌کنم که چشم‌تان مراقب دیگری باشد، که از فرمانِ من سرپیچیده است؟
از تو می‌پرسم کرابات و تو جورج! حرف بزنید!
بسیار خوب! که بهم چسبیده‌اید! امتحان‌تان می‌کنم.»


ارباب مجازات سختی برای‌مان تعیین کرد. جورج را بدل به‌اسبی کرد و به‌من فرمان داد او را به‌پنجاه سکهٔ سیم بفروشم.


جورج که نوآموزِ خوبی نبود از این هراسان بود که باقی عمرش را اسب بماند. هنوز علمِ تبدیل شدن را خوب نمی‌دانست.


به‌خود گفتم چرا باید بترسد؟ جامان را عوض کردیم.

او را به‌صورت اولش برمی‌گردانم و خود می‌شوم اسب.

وقتی جورج مرا فروخت، دوباره برمی‌گردم به‌جلدِ آدمیزاد، کمی هم تفریح می‌کنم.


در شهر، کنارِ تالارِ شهر ایستادیم. میدان، خالی خالی بود.

اینجایش را دیگر نخوانده بودیم.

ناگهان مشتری رسید پنجاه سکه پرداخت.

جورج از این معامله خوشحال بود، بی آنکه بداند خریدار کیست!


صدای استاد بود که گفت: «مبادا بارِ دیگر به‌فکرِ فریب دادن من بیفتید! این آخرین اخطار من است.»

و بعد رو به‌من کرد: «ترا این بار بخشیدم، اجازه می‌دهم که به‌صورت اوّلت برگردی.»

صدای جورج از دوردست: «کرابات؛

کرابات!»


۶

استاد چند روزی آز اسیاب بیرون رفت و بی‌درنگ خوشی همه جا را فرا گرفت. گرچه خَرْحمّالی سرجایش بود، اما همه آزاد بودند.


من انگار در رویا بودم. همهٔ فکر و خیالم پیش آن دختر بود.

بی‌درنگ به‌سویش پر بگشایم، این تنها آرزوی من بود

و کسی مانع این کار نبود.

من بال داشتم، مگر نه؟

تنها جورج بود که دید من پنهانی از آسیاب بیرون رفتم.

آن روز بخت با من بود.


زود پیدایش کردم. مرا شناخت. تا آن وقت هرگز حرفی با هم نزده بودیم، اما اگر چشم‌ها را قدرتِ تکلّمی هست، در همان لحظه نگاه‌های‌مان زیباترین حرف‌هائی را که می‌توانست بر زبان آید، گفتند.


ناگهان صدای جورج مرا به‌خود آورد.

به‌من هشدار داد که استاد برگشته است، مجبور شدم به‌جلد کلاغ بروم و ترا که از خود زندگی هم برایم عزیزتری، آگاه کنم.


برای پرهیز از دیده شدن، پائین پرواز می‌کردیم.

جنگل و بوته‌های بلند پنهان‌مان کرد و بالاخره از پشتِ سرِ استاد، که به‌شکل عقاب درآمده بود و پنجه‌هایش را تیز می‌کرد، به‌درونِ آسیا خزیدم.

صدای استاد: «کرابات! بیهوده رازت را پنهان مکن!

آن دختر کیست؟
وقتی پیدایش کنم تا صبح زنده نمی‌ماند!
تو روحت را به‌من داده‌ای، در اختیار منی.
تنها من - نه دیگری.»

آن شب در این اندیشه بودم که چگونه از آسیاب و چنگال جادوی سیاه بگریزم. چاره‌ئی نبود. جز در هم شکستن خودِ استاد و این یاریِ جورج را می‌طلبید.

شکستنِ طلسم را تنها یک چاره بود: پیشی گرفتن از استاد، در دانشی که داشت! و کتابِ ممنوع در پیش چشم ما بود: کتاب طلسمات.

خواندنِ کتاب را می‌آموزیم، باید که هر رازی را بیاموزیم تا آمادهٔ روز نبرد شویم.


آن سال سوزِ زمستان زود فرا رسید.

دهکده، خود را در پوشش قاقم پیچید و بانگ شادمانهٔ زنگ‌ها مژدهٔ رسیدن عید را داد.

تنها در آسیاب بود که نا آرامی و وحشت حکومت می‌کرد.

و دُرست در لحظه پایان سال، سرنوشتِ ستمگر در انتظار بزرگ‌ترینِ ما بود.

این بار نوبت میخائیل بود.


استاد: «بیلی بردارید!

گوری آماده شود!
خواهیم دید برای که!»

کرابات: «میخائیل، برگرد!»

میخائیل: «کرابات! بیهوده است. می‌دانم چه در انتظارم است.

آزمایشِ استاد. یک روز همه باید این راه را برویم.»

استاد: «میخائیل آماده‌ای؟»


۷

هنگامی که سینهٔ ستبر میخائیل خاموش ماند، سنگ آسیاب ایستاد.

چندان نگذشته بود که پسرکی از دشتِ پُر برف، به‌سوی آسیاب جادو آمد.


صبح، به‌دیدن نوآموز تازه رفتیم.

با همان نگاهِ اول شناختمش، لوبوش کوچولو بود.

همان که روزی با هم در دستهٔ سرودخوانان بودیم.


بهار که رسید، برف‌ها آب شد و سیل به‌راه افتاد

هیچ کس از خانه بیرون نمی‌آمد، اما من دل به‌دریا زدم و از آسیاب بیرون آمدم. چرا که درهمین نزدیکی‌ها دختری بود که عشقش به‌من نیرو می‌بخشید.


می‌خواستم در کنارش باشم و نگاهم را به‌چهره‌اش بدوزم.

همه‌جا توفان بود. اما من تنها محبوبم را می‌دیدم. شاید او هم.

پس خواستم که نه در هیأتِ پرنده که در قالب انسانیِ خودم نزد او بروم.

آرزو می‌کردم این شب هرگز پایان نگیرد و صبح هرگز از راه نرسد.

اما سپیده از راه رسید و جز بازگشت چاره‌ئی نبود.


استاد تنبل نبود. بازهم در انتظارم بود. می‌خواست غافلگیرم کند و سر از کارم درآورد.

اما جورج هم، از بختِ بیدار، مثل همیشه مراقب بود و می‌دانست که چه باید کرد.

از آن هنگام که دانسته بودیم استاد شب‌ها روی بام در انتظار آمدنِ ماست، ما به‌اتاق ممنوع می‌رفتیم.

روزی طلسمی مرموز را در آخرین صفحهٔ کتاب استاد خواندیم:

عشق، نیرومندترینِ طلسم‌هاست

و ما بارها این جمله را خواندیم، اما نفهمیدیم.


نمی‌دانستم چه می‌کنم، اما فکرم همه در پیِ آن جملهٔ کتاب بود.

چگونه دختری ناتوان می‌توانست بر جادوگری شرور پیروز شود؟

حتی حق این را نداشتم از خود دختر بپرسم.


هنگامی که تنها بودم چه فراوان نام‌های زیبا که برایش می‌ساختم

اما در آن لحظه که می‌دیدمش، هیچ حرفی بر زبانم نمی‌آمد.


استاد بیهوده دنبال‌مان می‌گشت

آنچه از کتاب آموخته بودیم برای نجات‌مان بسنده بود.


«کدام یک از شما پنهانی به‌اتاق ممنوع رفته است؟
یک یک‌تان را آزمایش می‌کنم.
جورج اینجا بماند. بقیه بروید.»

مهتاب شبی زیبا بود. زیباترین شبی که می‌شد محبوبت را بیابی.

اما دیگر باره ترس وجودم را فرا گرفت. استاد در کمین ماست.

جملهٔ کتاب را به‌خاطر آوردم و خواستم که ما هر دو را به‌گل‌های نیلوفر آبی بدل سازد و زمانی آرامش یک برکه دور را برای‌مان فراهم آورد.


استاد بیهوده ما را می‌جست، می‌دانست که همین نزدیکی‌ها هستیم اما نمی‌یافت‌مان. تنها ماه، نگهبانِ خاموشِ عاشقان، مکان ما را می‌دانست.

استاد شکست خود را بر زبان نمی‌آورد. روزِ بعد مرا به‌اتاق سیاهِ خود احضار کرد.

استاد: «تو در کارِ جادو مستعدتر از آنی که می‌پنداشتم.

تو را به‌آزمایشِ آزمایش‌ها روانه می‌کنم تا خود زندگی یا مرگ را به‌چنگ آوری.»


۸

استاد فرمان داد که در هیأاتِ غرابی به‌سرزمین مَجار پَر بگشایم، آنجا که لشکرِ امپراتور با سپاهِ عثمانی در جنگ بود.


آنجا می‌باید خود را به‌فرمانده معرفی می‌کردم و گوش به‌فرمان او می‌سپردم.

با پروازی طولانی به‌میدان جنگ رسیدم و چادرِ فرمانده را یافتم

گفتم جادوگرم و به‌کمکِ سپاه آمده‌ام.

اما کسی باورم نکرد.

آنگاه داستانِ بلندی را شنیدم که جادوگریْ تُرک، سردارِ مَجار را ربوده است و حال که جادوگرم باید سردار را برگردانم.


زود دست به‌کار شدم. خیمه‌های اردویِ عثمانی را باران به‌قارچ‌ها ماننده کرده بود. سراغ بزرگ‌ترین قارچ رفتم، اشتباه بود.

خودم را از دستِ محافظان نجات دادم و همه‌جا سرکشیدم تا دست آخر سردارِ بیچاره را دیدم که در محاصرهٔ نگهبان‌ها بود. در همین معرکه بود که عقاب بزرگی که لابد جادوگرِ تُرک بود به‌سوی من آمد و ناگهان گفت: کرابات!


صدای جورج را شناختم و خونم به‌جوش آمد. چرا می‌باید بهترینِ دوستانم را می‌کشتم؟

نقشۀ پلید استاد را خواندم. او جورج را به‌حمایتِ تُرک‌ها فرستاده بود و مرا به‌دفاعِ لشکرِ امپراتور، تا یکدیگر را بدریم!

جورج زخمی را پرستاری کردم و آنگاه هر دو به‌هیأتِ غراب درآمدیم و راه دورِ خانه را در پیش گرفتیم، قضیهٔ سردارِ مجار را هم پاک فراموش کردیم.


زمستان فرا رسیده بود که به‌خانه رسیدیم و استادِ خشمگین را بیل در دست در آستانه دیدیم.

استاد به‌ما گفت: «چه امتحانِ خوبی دادید شما دو نفر!

هنوز سردارِ مَجار مثل اسب در وسطِ معرکه می‌دود.
بیل را بردار و گورت را بکن!
این آخرین امتحانِ تُست.
حالا می‌فهمید کی در اینجا استاد است، و از سرنوشت نمی‌گریزید.»


تصمیم گرفته شده بود. در نبردِ با استاد، من باخته بودم و سرنوشتِ تونی و میخائیل پیش رویم بود.

اما جورج امیدش را از دست نداده بود. گرچه زخمِ تنش خون چکان بود به‌دنبال من آمد، چرا که نوشتۀ کتاب را به‌خاطر آورده بود که «عشق، نیرومندتر از هر طلسمی‌ست.»

استاد (خطاب به‌دختر که توسطِ جورج فراخوانده شده است): اینجا چه می‌خواهی؟

دختر: محبوبم را.

استاد: من که نمی‌شناسمش.

دختر: کرابات.

استاد: کرابات؟ تو واقعاً می‌شناسیش؟ می‌توانی خودت پیدایش کنی؟

اگر توانستی در تاریکی او را از دیگران بازشناسی مال تو. وگرنه هیچ کدام‌تان فردا را نخواهید دید.
بچه‌ها! همگی به‌صف در اتاقِ تاریک!
صدا از کسی در نیاید، وگرنه دختر را می‌کشم.


۹

مرا خود هیچ این امید در دل نبود که محبوبم مرا در آن تاریکی از میان دیگر کلاغ‌ها بازشناسد.

به‌کنارم که رسید، قلبم از ترسِ مرگ او می‌تپید.

دختر: این است.

استاد: مطمئنی؟

دختر: مطمئنم. صدای قلبش را می‌شنوم. همین است.

و آنگاه همۀ ما از میان دودِ مظلم به‌روشنیِ آسمانِ صافِ سپیده رسیدیم.

دیگر بار چون پرندگان، آزاد بودیم.

آسیابِ جادو به‌خاکستر بدل شد و استاد به‌نیروی عشق در هم شکست.

هنگامی که آتش، کتاب جادو را لوله کرد هر چیزِ اهریمنی ناپدید شد و هر طلسمی باطل آمد و همراه با آنان، آنچه او به‌ما آموخته بود.


و ما انسان‌های عادی شدیم و این چیزی شریف بود.

ترجمهٔ سیروس طاهباز