چند شعر از اسوالدو راموس

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۶۱


اسوالدو راموس Osvaldo Ramous شاعری است ایتالیائی‌زبان که به‌سال ۱۹۰۵ در شهر ریه‌کا واقع در یوگوسلاوی به‌دنیا آمده و اکنون نیز در همانجا زندگی می‌کند. نخستین مجموعهٔ شعر راموس در سال ۱۹۳۸ با عنوان در نیزار (Nel Cannote) منتشر شد. از آن زمان تا کنون از وی نُه مجموعهٔ دیگر شعر و دو رمان به‌نام‌های مرغ دریائی بر پشت‌بام و سرودی عاشقانه برای مرگ نشر یافته است.

اشعار و نوشته‌های راموس فرهنگ دو قوم ایتالیائی و یوگسلاو را که در نواحی مرزی دو کشور زندگی می‌کنند بسیار به‌هم نزدیک کرده است، زیرا وی از یک سو با حضور در متن فرهنگ یوگسلاو همیشه یادآور ویژگی‌های فرهنگی و هنری ایتالیا و سرمشقی برای شاعران جوان این سرزمین بوده و از سوی دیگر به‌نشر شعر امروز یوگسلاوی به‌زبان ایتالیائی و در کشور ایتالیا فراوان کوشیده است. در سال ۱۹۵۹ مجموعه‌ئی زیر عنوان شعر معاصر یوگسلاوی را ترجمه و در ایتالیا منتشر کرد.

شعر راموس، بیش‌تر از درونمایهٔ تجربه‌های شخصی وی مایه می‌گیرد. گفت‌وگوهای شاعر با طبیعت همواره او را به‌سوی مرکز نیروی حیاتی که در جان اشیاء طبیعی نهفته است می‌کشاند، بی‌آن که بر نگرش عارفانهٔ او پردهٔ ابهامی کشیده شود. تماس دائم و نزدیک شاعر با زندگی و اشیاء هر روزه این مجال را بدو می‌دهد که پربارترین لحظه‌ها را در قالب تجربه‌های شعری عرضه کند. شاید مهمترین ویژگی شعر راموس همخوانی همیشگی میان مفاهیم عرفانی و بیان تصویری باشد، و نیز وضوح و فوریتی که در زبان شعر به‌آن دست یافته است.

احمد کریمی حکّاکّ

پرچم‌های آویخته

دیری دست‌هامان را تکان دادیم

دیری پرچم‌های تا شدهٔ خود را

در مسیر باد برافراشتیم

و اکنون که به‌آستانهٔ هشیار واقعیت

فرو افتاده‌ایم

فریادهامان یکریز بر ساحلِ دور سر می‌کوبد و باز می‌گردد.


اما، اکنون دیگر پرچم‌های آن زمان‌ها را

بی‌نفس باد

بر پهنای چهرهٔ خواب‌آلود خویش آویخته‌ایم

و بازگشتِ دوّمینِ پژواکی گم شده، در گوش‌هامان می‌پیچد

چونان خروش خصمی ناخوانده.


بر سنگ گور

همچون سبزینهٔ سال‌های نخست

چهره‌ات در چروک افکار ما گم شده است.

عشق

گریزی فریب‌کارانه از مرگ است.

در ما فرو رفتی تو

و چه ارواح بسیار که به‌تو سپردیم

روح تو، امّا، از ما گریخت.


با این همه ما نیز می‌گریزیم

با فریادی که جسم و جان‌مان را به‌هم می‌دوزد.

و آن‌ها که می‌مانند،‌ ما را اندک پناهگاهی می‌کنند

در گوشه‌های ذهن

و چه ارواح بسیار که به‌ما می‌سپارند

که نه از آنِ ما خواهد بود.


سایه‌ئی گذشت، خاموش

سایه‌ئی گذشت خاموش

چالاک.

و صدای پایش

حتی برگی را به‌جنبش در نیاورد.

آنک ماه، آویخته چون میوه‌ئی شیرین

در سکوت،

بی‌خبر آمده است تا تشویش از من بزداید.

نفس مرگ را نشنیدم

گرچه بسیار نزدیک به‌من بود.


شراب شب

حریصانه و لاجرعه نوشیدیم

شراب شب را

و ساعت‌ها چه چابک می‌گذشت

همچون جستن ناگهان ماران در میان بوته‌هائی

که تنها مهتاب‌شان می‌نوازد.

و چه بارها فرو رفتیم

به‌آستانهٔ حضیض رسیدیم

و چه بارها فرا رفتیم

از شیب‌هایِ نرمِ خوش‌ترین ثابت‌قدمی‌ها.

پنداری در بازوی امواجی بودیم که یک یک نوبت گرفته بودند

در بازی وحشتناک پوشاندنِ ساحل از نگاهِ ما،

و سپس باز نمودن آن به‌ما، در لحظه‌ئی

نزدیک، سفید، ثابت،

در لحظه‌ نومیدی از نوید رستگاری.


کجائید

کجائید ای چهره‌های انسان‌ها

در باغ من؟

شمایانی که دوست‌تان می‌داشتم

آنسان که گوئی چهره‌های باقیان خاک بودید،

گل‌هائی با خون رنگ‌رنگ در رگ‌هاتان.


و جملگی، اینجا، در حافظهٔ من، مردگان جاوید

ولی حاضرانِ همیشه.

کجائید، ای چهره‌های انسان‌ها

نوباوگان درختان تنومند

در باغ من؟


در اینجا چون دیگر جاها

در اینجا چون دیگر جاها

سنگ است و خاک

علف است و آسمان و ابر

و انسان نیز.

آب را آرامشی نیست

و روز سر در پیِ شب دارد.


در اینجا هوا حتی، مویه می‌کند

اشک می‌ریزد و می‌نوازد

چون دیگر جاها

و انسان‌هائی که هوا را به‌درون می‌کشند

سخن می‌گویند، دشنام می‌دهند و آواز می‌خوانند.

و در این همه کار، هوا را باز می‌دمند.

نه زمین را بر حالِ انسان آگاهی است

و نه انسان را بر احوال خویشتن.

در اینجا، حتی مردگان پچپچه می‌کنند

با پژواکی از زبان‌های گونه‌گون.

و چون دیگر جاها، در اینجا نیز

کودکانِ زندهِٔ انسان‌هایِ مرده

خود را به‌کلام می‌آلایند.


همان لحظه کافی بود

یک پیچش ناگهان پا

بر دام لغزان و نامنتظر زمین

و احساس گنگ توازن، که می‌جنبد

و ترا از سقوطی حتمی می‌رهاند.


برای تو امّا همان لحظه کافی بود

تا احساس گنی زمین چه سان ناپایدار است

در زیر پایت

و دریابی

گردابِ آنچه را که برای تو جان می‌گیرد

و ژرفگاه هوا را که بال می‌کشد

بر پوستهٔ پوستت،

چونان پرنده‌ٔ مشکوکی.


حسّی است در چیزها

برای ما است که آفتاب به‌صحنه باز می‌گردد،

سپیده در پشت پردهٔ تپه‌ها

خود را بَزَک می کند،

و شب عطر می‌زند و با ما می‌خرامد.

بر کوره راه‌های افسون

برای ماست که خاک هراسناک‌ترین مغاک خود را می‌پوشاند.

حسی است در چیزها

دانشی در بی‌خبری

و نفسی گرم

در بطن زمستانی که همه چیز را می‌بلعد.


بر فراز تپه

آنک، بر فراز تپه

که تاجی بر سر دارد

از تابش واپسین پرتو؛

آنجا که شب دزدانه می‌آید

تا برباید اشیا را؛

آنجا، سایه‌ها در حرکتند اکنون

زمانی دوستان بودند

و اکنون بیگانگانند

و می‌پوشانند

آن را که روزگاری از آنِ من بود.


ورطه

سنگین و با وقار، چون بال کشیدن کرکسی

بر فراز سپیداران بلند

رود است که زنده و زاینده

در عین خروشیدن خاموش است

چرا که ساکنان حضیض،‌ حنجرهٔ سخت رود را

در زیر خرسنگ‌های بی‌عابر

می‌فشارند.

سایه‌ها کم‌کم بر پهنهٔ بوته‌زار قد برمی‌کشند

ساعت تنهائی خفقان‌آور نزدیک است.

چه کوچک می‌نمود جهانی که خورشید روشن می‌کرد

و روز، محصور در میان پرتوش، خیره مانده بود.

اکنون، امّا، ظلمت شب جهان را فراخ می‌کند

و در کنار و درون ما، ورطه‌ها قد برمی‌کشند.

تو نیز ای آتشفشان شب

برخیز

شیرین و دهشتناک،

چرا که در این حیرت

حتی دلهره‌انگیزترین حدودِ خاک نیز

سرشار از زندگی است.