چند داستان از کافکا
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
دورگه
من حیوان عجیبی دارم که نیمی گربه و نیمی بره است . آنرا از پدرم بهارث بردهام . پیش ازاینبهیک گربه بیشتر شباهت داشت تابهیک بره . ولی از موقعی که مال من شده تغییرات محسوسی کرده ؛ بهطوری که امروز، از هر دو حیوان سهمی دارد : سروپنجههایش بهگربه و قد و هیکلش بهبره میماند ، وچشمانش که مرتعش ووحشی است بههردو تا حیوان شبیه است . پشمهای بدنش نرم و کوتاه است وبههمان خوبی که میجهد ، میتواند بخزد . درآفتاب ، کنار پنجره ، پشتش را جمع کرده خورخور میکند وروی چمنها چنان میدودکه گرفتنش بهسختی میسر است. ازبرابر گربه میگریزد و هنگامی که برهئی میبیند به حمله میپردازد . درشبهای مهتابی بهآسانی لب هرهٔ بام راه میرود . مثل گربه صدا نمیکند واز موش هم نفرت دارد . ساعتهاکنار مرغدان در کمین مینشیند ، اما تاحالا هیچوقت مرغ و جوجهئی شکار نکرده است .
به او شیر آمیخته با شکر میدهم ، واین خوراک را بیشاز هرچیز دیگر دوست میدارد. باجرعههای بلند و کشیده آنرا میمکد وازلای دندانهایش میگراند. طبیعی استکه تماشای این کار برای بچههای همسایه - که هریکشنبه صبح بهخانهٔ من میآیند ، تفریح خوبی است . دراین هنگام ، منحیوان کوچک را روی زانوهایم میگذارم و بچهها دورم حلقه میزنند .
آنوقت سوآلهای عجیب و غریبی ازم میشود : سوآلهائی که بههیچکدام آنها نمیتوان پاسخ داد :
«- چرا فقط یک حیوان ازاین نوع وجوددارد ؟
«- برای چه مال مناست ؟
«- آیا پیش ازاین حیوان هم ، حیوان دیگری از این نوع وجود داشته ؟
«- پس از مرگش چهمیشود ؟
«- آیا خودش را تنها حس میکند ؟
«- چرا بچه ندارد ؟
«- اسمش چیست ؟
من برای جواب دادن بهاین پرسشها هیچ زحمتی بهخودم نمیدهم و فقط بهاین اکتفا میکنم که حیوانم را نشان بدهم .
بعض وقتها ، بچهها برای ما گربههائی میآورند و حتی یکبار هم دوتا بره آوردند . اما بر خلاف انتظار آنها ، از این برخورد ، هیچگونه نشانهای از حقشناسی و خشنودی در حیوان دیده نشد . حیوانها ، همین قدر ، بهچشم حیوانی وبا آرامش بسیار به هم نگاه کردند ؛ ومثل این بودکه هر کدام آنها بهنوبهٰ خود ، وجود خویش را نشانهئی از قدرت خلقت میدانستند .
حیوان ، روی زانون منکه هست ، دیگر ازترس و حمله پروائی ندارد . بهترین جایش کنار من است ، تا خودش را بهمن بفشارد واحساس آرامش کند . به خانوادهئی که تربیتش کرده است ابراز محبت وعلاقه میکند . البته این وفاداری فوقالعاده نیست ، بلکه شعور باطنی حیوانی استکه ، باوجود داشتن بستگان بسیار ، حتی یک دوست هم دردنیا ندارد ودر نتیجه محبت وحمایتی راکه در خانهٔ ما میبیند مقدس و درخور ستایش میداند .
وقتی میبینم خودش را بهپاهای من میمالد و بهخود میپیچد تااز میان پاهای من بگذرد ، و نمیتواند از من دور شود ، خندهام میگیرد .
ازاین که نهبره است نهگربه ، ناراضی است .انگار بیشتر دلش میخواستکه سگی باشد !
یکروز که در اندیشهٔ گرفتاریها و سختیهای کاروبار خودم بودم و- همانطور که برای همه پیش میآید - از ناچاری میخواستم که دست از هر کاری بکشم ، درخانه ، دریک صندلی راحت لمیده بودم و حیوان کوچکم راروی زانویم داشتم . ناگهان ، وقتی بهپائین نگاه کردم ، دیدم که اشکهای فراوانی از سبیل انبوه حیوان فرو میچکد .
آیا اینها قطرات اشک من بود ، یاحیوان بودکه میگریست ؟- آیا این حیوان که روح برهئی را دارد ، در عین حال دارای حس جاهطلبی و خودخواهی یک انسان نیز هست ؟
حیوان من دو نوع نگرانی و اضطراب کاملا متفادت درروحیهٔ خود جمع داردکه یکی ازآنگربهاست ودیگری از آن بره .
همچنین ، حیوان ، خود رادر کالبد خویش در تنگی و فضار احساس میکند . گاهی درکنار من بهروی نشیمنگاهی میجهد ، پنجههایش را روی شانههای من میگذارد و پوزهاش را بهگوش من میچسباند ؛ گوئی میخواهد بامن چیزی بگوید . درحقیقت هم پسازاین کار سر خودرا نزدیک میآورد ودر چشمان من نگاه میکند . واین کار بدان میماندکه میخواهد اثر گفتههای خودرا در چشمان من بخواند . منهم از برای خوشایند او چنان وامینمایم که سخنانش را فهمیدهام ؛ و سرم را بهنشانهٔ تصدیق تکان میدهم . آنوقت ، حیوان بهزمین میجهد و از فرط شادی گرد من بهرقص و پایکوبی میپردازد .
شاید کارد قصاب سببی برای رائی و آسودگی او باشد . اما آخر مگر این یک «ارثیه» نیست ؟ دراین صورت ، پس من «باید» ازاین کار ممانعت کنم ؛ واو ، بهناگزیر باید انتظار روزی را بکشد که خود به خود خاموش شود ؛ هرچندکه اغلب با نگاههای انسانی در چشمان من مینگرد و مثل ایناست که ازمن درخواست اقدام خردمندانهتری دارد !
فرفره
مرد فیلسوفی ؛ بیشتر دوست میداشت در جاهائی که بچهها بازی میکردند قدم بزند تا شاید بین بچهها یکی را ببیند که دارد با فرفره بازی میکند .
چشمش که به فرفره میافتاد کمین میکرد و به محض اینکه فرفره برای چرخیدن رها میشد ، فیلسوف ما بهطرفش میدوید تاآن را بگیرد ! دراین هنگام ، فریادهای کودکان برای دور کردن وی ، هرگز اورا نگران وناراحت نمیکرد : اگر میتوانست فرفره را در حال چرخیدن بهچنگ آورد، بیاندازه خوشحال میشد. چه خوشحالی گذرا وکوتاهی ! - زیرا تاآن رامیگرفت، بلافاصله رهایش میکرد وراه خودرا در پیش گرفته میرفت . اوتصور میکرد که شناسائی و درک کامل یک موضوع جزئی ، هراندازه هم که مثل چرخیدن یک فرفره - کوچک و بیمعنی باشد ، برای آنکه دریچهٔ «کل» را بهرویش بگشاید کافی خواهد بود . درنتیجه اوازمطالعهٔ مسائل بزرگ ، که بنظرش بیفایده میرسید، غفلت میکرد . عقیده داشت که از شناختن و مطالعهٔ جزئیات ، همهچیز برایش آشکار خواهد شد و بهمین دلیل بودکه فقط میل داشت حرکت فرفره را تماشا وبررسی کند . تماشای کارهای مقدماتی پرتاب فرفره، همیشه دراو این امید را زنده میکرد که سرانجام خواهد توانست بهمقصود خود برسد ؛ وهنگامیکه قرقره به گردش درمیآمد واو نفس زنان و باشتاب بدنبالش میدوید، اینامیددراوبهیقین مبدلمیشد .امابمحضاینکه فرفره رادر دست میگرفت ، ازاین تکهچوب بیارزش مسخره ، دلش بهم میخورد و فریادهای کودکان که تاآن زمان نمیشنید ، ناگهان پردههای گوشش را سخت آزار میداد . واو ، مانند فرفرهای که زیر ضربههای شلاق یک بازیکن تازهکار به گردش درآید ، تلوتلوخوران از آنجا دور میشد !