پلی بر رودخانه درینا ۱
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
دربارهی نویسنده:
ئیوو آندریچ، به سال ۱۸۹۲ در شهرستان دولاتس به دنیا آمده است.
وی از نویسندگان بزرگ معاصر یوگسلاوی است و به خصوص اکنون با دریافت جایزهی نوبل ۱۹۶۱ به اوج شهرت خود رسیده است.
نخستین کتاب وی: وقایع پراونیک، حاوی حوادثی است که در اوایل قرن هیجدهم میلادی بر «پراونیک» (حوالی زادگاه او) گذشته است.
وی اولین سالهای جوانی خود را در شهر ویشهگراد گذراند که در آنجا، پلی عظیم بر رودخانهی «درینا» قرار دارد و مرکز زندگی روزانهی مردم شهر است.
ویشهگراد و پل آن مکان ماجراهای آخرین رمان او پلی بر رودخانهی «درینا» است و آندریچ از روی این پل است که تاریخ پرشور و به طور کلی، تاریخ ملل بالکان را که زیر یوغ دولت عثمانی قرار داشت مورد بررسی قرار میدهد.
آثار ئیوو آندریچ عبارت است از:
۱- وقایع «پراونیک»
۲- دختر خانم
۳- پلی بر رودخانهی «درینا»
کتاب اخیر ئیوو آندریچ، چنانکه گفتیم جایزهی ادبی نوبل سال جاری را نصیب نویسندهی خود کرده است و ما خوشوقتیم که میتوانیم در نخستین یکشنبه پس از اعلام نتیجهی جوایز نوبل سال ترجمهی آن را به خوانندگان علاقهمند خود تقدیم داریم.
رودخانهی درینا، در قسمت اعظمی از مسیر خود، از دورههای باریک محصور میان کوههایی با سراشیب تند یا درههای عمیق با کنارههای تند، جاری است.
تنها در بعضی جاها، کنارههای دو طرف رود، زمینهای صاف حاصلخیزی است که برای زراعت و سکنا مناسب است. ویشیهگراد چنین محلی است، و در آن، درینا، از خمیدگی تند درهی عمیقی که صخرههای بوتکووو و کوههای اوزاونیک به وجود آورده ظاهر میشود. خمی که رود درینا در اینجا ساخته، شیبی تند دارد. و کوههای دو طرف چنان پرشیب و نزدیک به همند که گویی رود از میان دیواری سیاه و جامد بیرون میریزد.
بعد از آن ارتفاعات، در اینجا زمین ناگهان پهن و کمشیب و صاف شده است.
در این نقطه که درینا با همهی نیرو و سبزی و کفآلودگیش از کوههای تنگ در تنگ دور میشود، پل سنگی بزرگی با یازده دهانهی سترگ قرار گرفته است. از این پل به بعد، شهر کوچک شرقی ویشیهگراد و حومهی آن با خانههای دهاتیاش در دامنهی تپههای پوشیده از چمن و مراتع، و باغهای آلویش که به وسیلهی دیوارها و حصارها و پرچینهایی از انبوه گیاهان خودرو مشخص شدهاند، با دره پیچاپیچ تقاطع میکند.
اگر از دوردست به دهانهی پهن پل سفید نگاه کنیم، نه تنها رود سبز رنگ درینا، بلکه تمامی کرانههای حاصلخیز و مزروع آن، و آسمانی که بر فراز این همه قرار گرفته است به چشم میخورد.
در کرانهی راست رود، پس از پل، مرکز شهر با بازار بزرگش قرار گرفته است، و در آن سوی دیگر، در کنارهی چپ، مالومینوپولیه، با خانههای پراکنده در طول جادهای که سارایهوو میرود قرار گرفته است. از این قرار، پل، دو سوی جاده سارایهوو را به یکدیگر پیوند داده، چون زنجیری شهر و دهکدههای اطراف را به یکدیگر مربوط کرده است.
این «ارتباط» به همان اندازه واقعی است که خورشید، هر بامدادان طلوع میکند تا مردم اطرافشان را ببینند و کارهای روزانهشان را به ثمر رسانند و شامگاهان که خورشید غروب کرد، قادر باشند که بخوابند و از خستگیهای روزانه بیاسایند.
پل بزرگ سنگی، بنایی نادر و زیبایی و شکوهی یگانه دارد. از آنگونه پلهاست که شهرهایی بس شلوغتر و پرجمعیتتر نیز فاقد آنند. (قدیمیان میگفتند که در تمام امپراتوری، از اینگونه پل، تنها دو نمونه موجود هست). پلی بود که بر نیمهی قسمت علیای رود درینا استوار داشته بودند، و میان بوزینا و صربستان با دیگر قسمتهای امپراتوری عثمانی پیوندی ناگسستنی برقرار میداشت و شاهراهی بود به سوی استانبول، و شهر و حومهی آن، ایستگاهی بود که همواره، ناگزیر، در اطرف چنین مراکز مهم ارتباطی و بر دو جانب پلهای بزرگ و پراهمیتی پدید میآید.
در اینجا نیز، به نوبهی خود، خانههایی در هم انباشته و اقامتگاههایی در دو سوی پل به وجود آمده بود و شهر، وجود خود را مدیون پل بود و چون ریشهای پابرجا، از آن روییده بود.
برای دیدن منظرهی آشکاری از شهر و شناخت آن، و پیبردن به رابطهی آن با پل، لازم است گفته شود که در شهر رودخانهای دیگر و پلی دیگر نیز بود: رود رزاو (Rzav) با پلی چوبی بر فراز آن… و در عین حال قسمت مهمی از آن بر روی قطعه زمینی شنی بین دو رودخانه؛ قرار گرفته. خانههای بزرگ و کوچک اطراف بین دو پل، در ساحل چپ درینا و راست رزاو پراکندهاند و شهر در میان آب قرار گرفته است.
با وجود آنکه در شهر پلی دیگر و رودی دیگر هست معهذا کلمهی «روی پل» به پل رزاو اطلاق نمیشود، زیرا رزاو پل سادهی چوبینی است بدون هیچ زیبایی و قدمتی، که جز خدمت به مردم و چهارپایان در عبور و مرور دلیلی برای وجود نداشت. پل اصلی همان پل سنگی درینا بود.
پل در حدود دویست و پنجاه پا طول و تقریباً ده پا عرض داشت به جز در وسط آن که به صورت دو قسمت تخت متقارن درمیآید و پهنایش به دو برابر سایر نقاط پل میرسید این قسمت جزئی از پل بود که کاپیا نام داشت. در دو طرف پایهی مرکزی پل دو شمع زده شده بود، بدین ترتیب در دو سوی جاده، دو قسمت پهن وجود داشت که با شکل همانندی بر آبهای خروشان سبز رنگ رودخانهای که در زیر آن جاری بود مشرف بود. دو قسمت تخت، پل پنج پا طول و به همان اندازه عرض داشت و مثل تمام قسمتهای دیگر با سنگهایی محدود میشد. این دو قسمت کاملاً روباز بود. آن قسمت که وقت آمدن از شهر در طرف راست قرار میگرفت سوفا (Sofa) نامیده میشد که دو پله بالاتر قرار داشت و در اطراف آن قسمتهای نیمکتی شکلی قرار داشت و در پشت آن دیوارهی سنگی بود. پلهها و دیوارهی سنگی از سنگهایی درخشان ساخته شده بود. قسمت طرف چپ، مشابه سوفا بود غیر از اینکه در آن قسمتها، دیگر نیمکتی وجود نداشت. در وسط، دیوارهی سنگی از قدم آدم بلندتر بود و در بالای آن کتیبهای از مرمر سفید قرار داشت که رویش با خط ترکی در سیزده خط شعر نام سازنده و تاریخ بنای پل را ذکر میکرد. در نزدیکی پایهی این سنگ، چشمهی بود که در آن جریان باریکی از آب در دهان ماری سنگی بیرون میریخت.
در این قسمت از پل، قهوهفروشی بساطش را پهن کرده بود ظرفهای مسی و فنجانهای ترکی و منقل ذغالی که همیشه روشن بود، و شاگردی داشت که برای مشتریها که در سوفا ایستاده بودند قهوه میبرد. این وضع کاپیا بود.
در روی پل و دور و بر کاپیا، چنانکه خواهیم دید، زندگی مردم شهر جریان و توسعه مییافت در همهی افسانههای مربوط به مسائل شخصی، خانوادگی و عمومی، عبارت «روی پل» دیده میشد. در حقیقت پل درینا مکانی بود برای نخستین گامهای کودکی و اولین بازیهای جوانی.
بچههای مسیحی که در ساحل چپ رود به دنیا میآمدند، در اولین روزهای زندگی از رودخانه عبور میکردند زیرا همیشه در اولین هفتهی عمرشان برای غسل تعمید به آن طرف شهر برده میشدند. اما بچههای دیگر، آنها که در ساحل راست رود به دنیا میآمدند، و یا بچههای مسلمانها که اصلاً غسل نمییافتند، آنها نیز مانند پدران و پدربزرگانشان قسمت اعظم از دوران کودکی خود را در روی پل یا دور و بر آن میگذراندند. از رودخانه ماهی، یا از زیر طاقهای پل کبوتر میگرفتند. و از همان سالهی اول عمر، چشمهای آبیشان به خطوط زیبای این بنای عظیم سنگی که با سنگهای درخشان متخلخل و یکدست و منظم ساخته شده بود، آشنا میشد. تمام سوراخ سنبهها افسانهها و ماجراهایی را که با هستی و بنای این پل ارتباط داشت میدانستند، افسانههایی که در آن، واقعیت و تخیل بیداری و خواب، به نحوی وصفناپذیر با یکدیگر در هم میآمیخت. اینها را طوری میشناختند که گویی با خود آن به دنیا آمدهاند. مثل دعاهایشان، آنها را از بر بودند، اما نمیتوانستند به خاطر آورند که این چیزها را از که یاد گرفتهاند و اول بار آن را از کی شنیده بودند.
میدانستند که پل به وسیلهی وزیر بزرگ، محمدپاشا -که در سوکولوویچی، یکی از دهکدههای مجاور پل و شهر به دنیا آمده بود ساخته شده. تنها یک وزیر میتوانست لوازم بنای چنین ساختمان عظیم سنگی را فراهم کند (وزیر، در نظر کودکان موجودی عظیم، وحشتناک و نامرئی بود!) سازندهی پل، رادهی سنگتراش بود که باید صدها سال تجربه اندوخته باشد تا بتواند چنین بنای عظیم و زیبایی را در سرزمین صربستان بنا کند. معماری افسانهای و در حقیقت استادی گمنام بود که تمام مردم دوستش میداشتند و دربارهاش افسانهها میبافتند و نمیخواستند در خیال هم که شده مدیون چند نفر باشند.
میدانستند که خانهی قایقرانان مانع ساختمان بنا شده بود، همچنانکه همیشه در همهجا آدمی پیدا میشود که مانع ساختمانی میگردد. تمام آنچه را که در روز ساخته میشد، شبها خراب میکردند. تا اینکه صدایی از درون آب به گوش رادهی سنگتراش رسید که او را آگاه میکرد تا برود و دو کودک دوقلوی بیپناه، خواهر و برادری به نامهای استوبا و بوستوبا را پیدا کند و در پایهی مرکزی پل کار بگذارد. و برای کسی که آنها را پیدا کند، جایزهای بزرگ تعیین شده بود.
بالاخره محافظین، دوقلوها را که هنوز شیر میخوردند در یکی ز دهکدههای دوردست یافتند، و مأمورین وزیر، آنها را به زور از آغوش مادر که ناله و شیون میکرد و لعنت میفرستاد، بیرون کشیدند. اما مادر از آنها جدا نشد، و کشانکشان خود را به ویشهگراد رسانید و به دیدار رادهی سنگتراش توفیق یافت. اما بچهها در ساختمان پایهی اصلی کار گذاشته شده بودند، چون به جز این چارهای نبود. اما میگویند که راده دلش به سختی برای آنها سوخت و سوراخهایی در پایهی پل قرار داد تا مادر بیچاره بتواند کودکان قربانی شدهی خود را از میان آنها شیر دهد. اینها همان سوراخهای زیباست که در دیوارههای پل کنده شده و حالا کبوترهای وحشی در آنها لانه گذاشتهاند. به یاد این حادثه، صدها سال است که شیر مادر از آن دیوارهها جاریست و این همان جریان سفید باریکیست که در بعضی از مواقع سال از این بنای زیبا جاری میشود و اثری محو نشدنی بر سنگها باقی میگذارد. (تصور شیر آن زن در اذهان کودکانه احساسی نزدیک و آشنا برمیانگیزد که در عینحال، چون اندیشهی وزیر و سنگتراش، مبهم و اسرارآمیز است.)
مردها این نشانهی شیری رنگ را از دیوارههای پل میتراشند و به صورت گردهای طبی به زنانی که بعد از زایمان شیرشان میخشکد میفروشند.
در پایهی مرکزی پل، در زیر کاپیا، سوراخ بزرگیست به صورت راهروی باریک و طویل. میگویند در آن پایه اتاقی بزرگ و تاریک هست که در آن، عربی سیاه زندگی میکند. تمام بچهها این موضوع را میدانند. و این مرد عرب در رویاها و تصوراتشان نقش بزرگی دارد. اگر چشم کسی بر این عرب افتد، خواهد مرد. هنوز هیچ بچهای او را ندیده است و به همین دلیل است که بچهها نمیمیرند. اما حمید، حمال دائمالخمری که به تنگ نفس مبتلا بود و چشمهایی خونگرفته داشت، یک شب او را دید و هماندم جان سپرد. در واقع او که سیاهمست بود، شب را در هوای آزاد، در سرمای روی پل گذرانده بود.
بچهها از ساحل رود به این سوراخ تاریک، چون خلیجی وحشتناک و مسحورکننده چشم میدوختند. بین خود قرار میگذاشتند که بدون چشم به هم زدن به آن خیره شوند و هرکس پیش از دیگران چیزی دید فریاد بکشد. با دهان باز به این حفرهی عمیق تاریک چشم میدوختند و از کنجکاوی و ترس میلرزیدند تا آن که به نظرشان میرسید در آن سوراخ چیزی دیدهاند، گویی کسی پردهی سیاهی را به حرکت درمیآورد. در این حال یکی از آنان فریاد میکشید: «عرب!» و پا به فرار میگذاشتند و بازی را به هم میزد و بچهها را که دوستار این بازی خیالی بودند و تصور میکردند با نگاه مداوم و دقیق خواهند توانست چیزی ببینند -عصبانی میکرد.
بسیاری از آنها، شبانگاهان در خواب، با عرب پل، چون سرنوشت به مبارزه میپرداختند تا این که مادرشان آنها را بیدار میکرد و از چنگال کابوس رهایی میبخشید و آب خنک به خوردشان میداد (تا ترسشان بریزد) و وادارشان میکرد تا نام خدا را به زبان آرند. و کودکان که از بازیهای بچگانهی روز کوفته شده بوند بار دیگر به خواب عمیق فرو میرفتند و دیگر وحشت نمیتوانست بر آنان چیره شود.
بالاتر از پل، در ساحل شیبدار گچی و خاکستری رنگ رودخانه، در هر دو سو حفرههای مدوری دیده میشد که دو به دو به فواصل منظم در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند؛ گویی جا پای اسبی فوقالعاده عظیم است. این حفرهها از قلعهای قدیمی شروع میشد و تا رودخانه پایین میآمد، و سپس در سواحل دورتر آشکار میگشت و آنگاه در زمینهای تیره محو میشد.
کودکانی که در تمام طول تابستان در این رودخانه ماهی میگرفتند، همگی میدانستند که اینها جای پای قهرمانان مردهای است که در روزگاران دور میزیستهاند. آن روزها قهرمانان بزرگ در زمین زندگی میکردهاند. در آن ایام، سنگها بدین اندازه سخت نشده و مانند خاک بوده است و چون قهرمانان جثهای عظیم داشتهاند، جی پای اسبهاشان در روی زمین مانده است. تنها کودکان صربستانی بودند که میدانستند این نشانهه جاپای شاراک، اسب کرالیهویچ مارکوی پهلوان است که وقتی در زندان بود، اسبش گریخته از روی رود درینا پریده بود. زیرا در آن زمان بر فراز درینا پلی وجود نداشت. اما بچههای ترک میگفتند که این نشانهها نمیتواند جاپای اسب کرالیهویچمارکو باشد (زیرا کدام سگ بیشرف مسیحی میتوانست چنین نیرو و یا چنین اسبی داشته باشد!) بلکه این جاپای اسب دییرزهلزآلییا است که همچنان که همه میدانند، نفرتی عجیب از قایق و قایقرانان داشت و بهوسیلهی بالهایی که داشت، همواره، چنان که گوی از جویباری خزد میجهد، از روی رودخانههای عظیم میپرید. آنها حتی در اینباره بحثی هم نمیکردند، زیرا کاملاً به آنچه میگفتند اعتقاد داشتند و در میانشان هرگز کسی پیدا نمیشد که بتواند دیگری را قانع کند یا خود قانع شود.
در این حفرهها، که چون کاسههای آش، گرد و گود و پهن بود، تا مدتها پس از بارندگی آبی وجود داشت. گویی که باران در ظرفی سنگی ریخته شده باشد بچهها این حفرهها را که از آب باران پر شده بود چاه مینامیدند و بیآن که در عقیدهی خود شکی داشته باشند قلابهای ماهیگیری خود را در آن فرو میکردند!
در ساحل چپ رود، بلافاصله بالای جاده، پشتهی خاکی زیبا و بزرگی به سختی سنگ بود و در آن هیچگونه علفی نمیرویید و هیچگونه گلی نمیشکفت؛ تنها چند گیاه کوتاه و سخت خاردار بر آن روییده بود. این پشته، محل آغاز و انجام بازیهای تمام بچهها بود. اینجا نقطههایی بود که روزگاری مقبرهی رادیساو بود. میگفتند که او قهرمانی صربی، بسیار قوی و نیرومند بوده است. وقتی که محمدپاشای وزیر نخستین بار به فکر ساختن پلی بر فراز درینا افتاد و مردانش را ناگزیر به اینجا فرستاد تا کارهای توانفرسا را به عهده گیرند، رادیساو مردم را بر علیه وزیر تحریک کرد و به وزیر گفت که دست از ادامهی این کار بردارد و گرنه در ساختن پل عظیم درینا با مشکلات فراوان روبرو خواهد شد. و وزیر زحمات فراوانی کشید تا بر رادیساو غلبه کند؛ زیرا رادیساو بزرگتر از مردمان عادی بوده و هیچ سلاح و شمشیری بر او کارگر نمیشد و هیچ طناب و زنجیری دست و پایش را نمیبست. نیرویش به حدی بود که همهی زنجیرها را، چون نخی پوسیده در هم میگسست.
اگر آدمهایی را پیدا نکرده بود که با هوش و تدبیرشان بتوانند خدمتکار رادیساو را بفرییبند و با طرزی حیرتآور او را دستگیر و در حال خواب غرق کنند، که میداند که چه اتفاق میافتاد و وزیر، چگونه میتوانست پل را بسازد! -باری… او را با طنابهای ابریشمین بستند زیرا قدرت او در مقابل ابریشم به هیچ بود… زنان صربستان معتقدند که سالی یک شب نور سفید فراوانی از آسمان فرو میبارد و این گاهی در پاییز در فاصلهی میان دو جشن مریم عذرا صورت میپذیرد. اما بچهها سرگردان باوری و ناباوری، شبها در کنار پنجرهها بیدار میمانند و به گور رادیساو چشم میدوزند؛ اما نور را نمیبینند، چرا که پیش از نیمهشب به خواب میروند. اما مسافران که چیزی از این بابت نمیدانند، نیمههای شب، هنگام عبور از پل، نور سپیدی را که بر آن فرو میافتد دیدهاند.
از طرف دیگر، ترکهای شهر از دیرباز معتقدند که در روزگاران پیش در آن نقطه درویشی به نام شیخ ترکانیه میزیسته که به شهادت رسیده است. او قهرمان بزرگی بوده که در این نقطه علیه سپاه کفار که خیال عبور از درینا را داشتهاند به دفاع برخاسته است. در این نقطه یادبود و گوری برجا نگذاشته، چه خواست او چنین بود که بی هیچ نشانههای به خاک سپرده شود تا هیچکس نداند که گور او کجاست و هرگاه که دوباره لشگر کفار به این سو بتازد بر پا خیزد و همچنان که یک بار هم نابودشان کرده است نابودشان کند. نقطهی گور او تنها خدا میداند که در کجاست، و گاه به گورش نوری میفشاند.
بچههای شهر از نخستین سالهای زندگی بازیهای معصومانه را در زیر با کنار پل شروع میکردند. بر فراز کاپیا بود که تغییرات جوانی، وسایلی تازه برمیانگیخت و زمینهای تازه میچید. در دور و بر کاپیا نخستین رشتههای عشق، اولین نگاه گذرنده، برخوردها و زمزمهها صورت میپذیرفت. همچنین در آنجا بود که داد و ستدها، نزاعها و رفع اختلافها، دیدارها و انتظارها، انجام میگرفت.
آنجا در پای دیوارهی سنگی پل، گیلاسها و خربزههای تازه و نانهای گرم همان روز پخته شده را برای فروش میچیدند. و نیز در آنجا بود که گدایان و چلاقها و جذامیها، پا به پای جوانان و ثروتمندانی که برای تماشا کردن و به تماشا قرار گرفتن میآمدند، و در جمع همهی کسانی که از لباس و از سلاح، چیزی قابل عرضه داشتند، جمع میشدند. به علاوهی اغلب بزرگان شهر برای بحث دربارهی مسائل و گرفتاریهای عمومی در آنجا گرد میآمدند. اما اکثر اوقات کاپیا قرارگاه جوانانی بود که فقط اهل آواز خواندن و ریشخند کردند.
در مواقع خطیر، یا هنگام برخی تغییرات، بیانیهها و آگهیهای عمومی در آنجا چسبانده میشد (در دیوارهی بلند، زیر کتیبههای مرمری ترکی و بالای فواره) و نیز در آنجا، در سال ۱۸۷۸ سر کسانی را که به علتی اعدام شده بودند در آنجا بر تیری چوبین میآویختند و اعدام، در آن شهر مرزی بهخصوص، در سالهای ناامنی، همچنان که خواهیم دید، گاه همه روزه صورت میگرفت.
در عروسیها یا به هنگام تشییع جنازهها، هنگام عبور از پل در روی کاپیا توقف میکردند. هنگام عروسی، مهمانها در آنجا خودآرایی میکردند و قبل از آن که وارد بازار شهر شوند برحسب طبقه قرار میگرفتند. اگر هنگام امنیت بود، دست به دست یکدیگر میانداختند و میخواندند و میرقصیدند و اغلب زمانی دراز در آنجا توقف میکردند.
در تشییع جنازهها، آنها که تابوت را حمل میکردند در کاپیا مدتی تابوت را به زمین میگذاشتند؛ چرا که مرده، به هرحال در قسمتهای خوشی از زندگی خود در آنجا مانده بود و از پل گذشته بود…