پشتیبانان
نوشته: فرانتس کافکا
ترجمه: بابا مقدم
آیا پشتیبانانی داشتم؟- برای من، در تمام دنیا چیزی نامطمئنتر و بیپایهتر از این موضوع نیست، و در این باره هیچگونه اطلاع درست و صحیحی ندارم. همهٔ چهرهها در هم میرفت و اغلب کسانی که به دیدار من میآمدند و یا اینکه خود من اینجا و آنجا، در راهروها ملاقاتشان میکردم برایم حالت زنان چاق فرتوتی را داشتند که پیشبندهائی با راهراههای آبی تیره و سفید، تمام اندامشان را پوشانده بود و همچنانکه با دست شکم خود را نوازش میکردند، به سنگینی به چپ و راست میرفتند. حتی من نمیتوانستم یقین داشته باشم که ما، در کاخ دادگستری هستیم.
نشانههای بسیاری این فرض را تائید میکرد؛ در صورتی که برخی دیگر، این را انکار میکردند... چیزی که بیشتر باعث میشد یک محکمه را به خاطر آرم، همهمهٔ مداومی بود که از دور به گوش میرسید و از جائی که دست کم از هر جائی که کسی ایستاده باشد... اما به طور حتم این فرض هم اشتباه بود؛ زیرا این همهمه از دور به گوش میرسید. چنین به نظر میآمد که این راهروهای تنگ با آن اطاقهای عریان و خطهای منحنی ملایم، و نیز این درهای بلندی که با دقت و نظم زینت یافته بود، تنها درخور سکوتی عمیق است گوئی این راهروها، از آن موزه یا کتابخانهئی است. اما، اگر آنجا کاخ دادگستری نبود، پس چرا من در آنجا میبایستی در جست و جوی وکیل مدافعی از برای خود باشم؟ - زیرا که من، همهجا به دنبال پشتیبان و مدافعی بودم.. انسان در هر جائی که هست به پشتیبانی نیاز میدارد. البته – و لااقل میتوان این را «فرض» کرد که در محکمه، کمتر از جای دیگر به آن احتیاجی هست؛ زیرا که در آنجا تنها و تنها «به موجب قانون» است که داوری میکنند. چون اگر بتوان تصور کرد که در آنجا با بیعدالتی یا همین طور «سرسری» حکم میدهند، دیگر چگونه امکان زندگی کردن باقی میماند؟ باید به محکمه دستور داد که با عبور آزادانه به «قلمرو قانون» موافق باشد. تنها وظیفهٔ آن همین است.
در خود قانون، اتهام، دفاع و قضاوت، با هم مخلوط میشوند. دخالت آزاد یک فرد، در اینجا بیاحترامی است، امری نامشروع است. با پروندهئی که اساس و پایهٔ قضاوت را تشکیل میدهد، طور دیگر عمل میشود... این پرونده، تشکیل میشود از بازپرسیهائی که از خویشان و بیگانگان و دوستان و دشمنان شخص، در زندگی خصوصی و عمومی، در شهرها و در دهکدهها و خلاصه در همه جا، به عمل آمده است. اینجا دیگر داشتن چند نفر به پشتیبان آن هم از بهترین آنان – به نهایت لزوم و ضرورت میرسد. و این پشتیبانان باید بدان اندازه به هم چسبیده باشند که دیوار زنده و جانداری ترتیب بدهند – زیرا طبیعت پشتیبانان چنین است که کمتر متحرک باشند حال آنکه متهمان، مانند روباهان چابک و راسوهای تیز تک و موشهائی که به اشکال به چشم میآیند، از شکافهای باریک میلغزند و در نهان از میان پاهای حامیان میگذرند... پس مواظب باشید! – و درست به همین دلیل است که من اکنون در اینجا هستم و حامیانی از برای خود میجویم. اما هنوز، به جز این پیرزنانی که پیوسته میآیند و میروند کسی را نیافتهام؛ و اگر در جست و جوی حامی و مدافعی نبودم به یقین از این وضع به خواب میرفتم! افسوس که در جای مناسبی قرار نگرفتهام، و هیچ چیز دیگر هم در این مسأله تأثیری ندارد. فقط میبایست در جای دیگری میبودم؛ جائی که همه نوع آدم، از تمام کشورها، از پیشههای گوناگون و با سن و سال متفاوت گرد آمده باشند. من باید این امکان را داشته باشم که از میان یک گروه، با دقت تمام، کسانی را انتخاب کنم که به زحمت این کار بیرزند؛ مردمان با حسن نیتی که به حال من دلسوزی داشته باشند... شاید یک بازار مکارهٔ بزرگ، برای این کار بهترین جاها باشد. ولی نه، مثل اینکه قضیه برعکس است! من بیهوده در این راهروهائی که جز این زنان پیر کسی در آن دیده نمیشود سرگردانم. خیلی کم هستند، خیلی کم! و با وجود این من نمیتوانم کاری کنم که به حرف من گوش دهند. آنان مانند ابرهای بارانی بر هم میغلتند و از من میگریزند و به کارهای اسرارآمیز خود سرگرم میشوند. اما بدون توجه و بدون خواندن نوشتهٔ بالای سر در چنین ساختمانی، این طور کورکورانه چرا باید وارد آن شد؟ - برای اینکه باز هم در این راهروها سرگردان باشم!
چرا با سرسختی میخواهم در این ساختمان مستقر شوم و فراموش کنم که هرگز جلو این ساختمان نبودهام و دوان دوان از پلههای آن بالا نیامدهام؟ با همهٔ اینها برای من ممنوع است که به عقب بازگردم. البته یک چنین اتلاف وقتی، با داشتن چنین آرزوئی از برای من غیر قابل تحمل است. چطور در این زندگی کوتاه و زودگذر و عجولانه که همهمهٔ ناراحتکنندهئی علیالدوام با آن همراه است، میتوان از پله ها بالا رفت؟ این دیگر ممکن نیست! زمانی که برای تو در نظر گرفته شده، آنقدر کوتاه است که با از دست دادن یک لحظه آن همهٔ زندگیت را به هدر دادهای. زیرا این زندگی آنقدرها دراز نیست، همهاش به اندازهٔ همان یک لحظهئی است که از دست دادهای!
به این ترتیب، تو روی جادهئی افتادهای، و مصمم هستی که به هر قیمت شده پیش بروی. تو جز این راهی نداری. خطری هم متوجه تو نیست. شاید حادثه، در پایان این جاده به انتظارت نشسته باشد. اما اگر از همان قدمهای اول بازگشته بودی و اگر از پلهها پائین رفته بودی، همان ابتدای کار گرفتار شکست میشدی. این دیگر از «احتمال» هم قویتر است، و حتی میتوان گفت که چیزی جز «حتم و یقین» نیست. به این ترتیب، تو در پشت این درها هیچ چیزی نخواهی یافت. چیزی از دستت نرفته است، بیهوده خودت را به سوی پلکانهای دیگر نینداز! – تا هنگامی که تو از بالا رفتن باز نهایستی، پلهها پایان نخواهد پذیرفت... زیر قدمهای تو که بالا میروی، پلهها تا بینهایت ادامه دارد!