پاسخی براندیشههای نابهنگام
با یک دنیا پوزش... مطلب زیر در اواسط بهمنماه ۵۸ بهدفتر مجله رسید و میبایست حداکثر در یکی از شمارههای اسفندماه گذشته چاپ میشد. حقیقت این است که «اندیشههای نابهنگام گورکی» تنها براثر یک اشتباه غیرقابل جبران بهجای پروندهٔ مطالب غیرقابل چاپ در پروندهٔ مطالبی که میبایست بهچاپخانه فرستاده شود گذاشته شد و ما هنگامی متوجه این اشتباه بخششناپذیر شدیم که یک هفتهئی هم از چاپ آن گذشته بود!
متأسفانه مطلب حاضر که میتوانست تا حدودی آن اشتباه را جبران کند یکبار ضمن نقلوانتقالاتی که در نیمهٔ دوم بهمن گرفتار آن شدیم مفقود شد و باردیگر در اسبابکشی بهدفتر جدید مجله، در اواسط فروردین ماه...
در هر صورت بهاین خطای ناخواسته معترفیم، از دوستمان پوینده بابت تأخیر در چاپ این مطلب (که بهسادگی میتواند باعث سوءتفاهمات مختلف شود)، و از خوانندگان شگفتزدهٔ خود بابت چاپ مقالهٔ «اندیشههای نابهنگام» بسیار پوزش میطلبیم. امیدواریم توضیحاتی را که دادیم بپذیرند و در صداقت همکاران مجله شک نکنند.
ک.ج.
در شمارهٔ ۲۲ کتاب جمعه، مترجم «اندیشههای نابهنگامِ ماکسیم گورکی» منتی برخوانندگان گذاشته از یک جنبهٔ زندگانی گورکی که «از پرشورترین دورههای مبارزات روشنفکری او بهشمار میآید» و در پرده مانده است پردهبرداری کردهاند. بهنظر ایشان «در تاروپود ملالتخیز سرگذشتهای گورکی بیشتر این نکته نهفته بود که حقیقت، یعنی حقیقت ناب، چیست و واقعیت زندگی کدام است؟» و اینکه گورکی «هرگز کمونیستی با انضباط نشد. حقیقت را والاترین ارزش یک جامعه میدانست.»
پس از این چند سطر، مترجم محترم گام بهگام افشا میکند که هدفش از نوشتن این پیشگفتار برنوشتههای گورکی چیست. بنابه گفتهٔ ایشان گورکی چونان مرغ توفان، انقلاب را از سالها قبل پیشگوئی میکند و «سرانجام توفان برخاست و گشتی انحرافی زد» که مرغ توفان آنرا پیشبینی نکرده بود. در نتیجه گورکی به «روشهای حکومت بلشویکها واکنشی شدید و خشمی توفنده» نشان میدهد و «بارها با صدای رسای خویش.... برضد اعدامها، بازداشتها» و اقدامات، دیگری از این ردیف بهاعتراض برمیخیزد و «خواستها و اقدامات بیرحمانهٔ انقلابیهای جدید را غرایز حیوانی تودههای ناآگاه» مینامد.
و در جای دیگر: «بهدست گرفتن قدرت از سوی بلشویکها و اقدامات غیر دموکراتیک آنها» بالاخره منجر بهدرگیری با گورکی میشود و روزنامهٔ او را چندروزی تعطیل میکنند.
تا اینجا مترجم برای گورکی سنگ تمام گذاشته آنچنان خطبطلانی بر بلشویکها و اقدامات آنان کشیده است که حتی رژیم منحوس پهلوی هم در عرض پنجاهوچند سال حاکمیت ضدخلقی خود با صرف هزینههای گزاف موفق بهچنین امری نشد. اما بالاخره امکان این که این روزها کسانی بهدفاع برخیزند مترجم محترم را واداشته تا حقیقت را در پوششی تردیدآمیز بیان کند و پس از آنهم تاختوتاز علیه بلشویکها که «هرجومرج غیرانسانی» بهراه انداخته بودند و شعارشان «از دزدها بهدزدید!» بود، در پایان چند سطری قلم زند که «رویدادهای داخلی و بینالمللی بهتدریج سبب شد که گورکی نظرات انتقادی خود را نسبت بهرژیم انقلابی بلشویکها و رهبران آن تغییر دهد» و اعتراف کند که «اعتقادات پیشین او دربارهٔ نقش تاریخی روشنفکران مبالغهآمیز بوده است». اما مگر آن وسوسهٔ اصلی میگذارد غائله بههمینجا ختم شود؟ هرگز! مترجم محترم باز تأکید میکند که «با وجود این، گورکی هرگز نظر خود را نسبت بهروشهای حکومتی بلشویکها در سالهای آغازین انقلاب، که در اندیشههای نابهنگام آنها را محکوم کرده بود، تغییر نداد.»
چون خطر آن میرود که خوانندگان با خواندن چنان مطالبی یکسویه بهقضاوت بنشینند، دو نامهٔ ولادیمیر ایلیچ لنین را که در ارتباط با همان اختلاف سلیقهها به ماکسیم گورکی نوشته است در اینجا میآوریم و قضاوت را بهعهدهٔ خوانندگان آگاه کتابجمعه میگذاریم.
ج. پوینده
نامهٔ اول
آلکسی ماکسیمیچ عزیز
۳١ ژوئیهٔ ١۹١۹
هرچه نامهات را بیشتر میخوانم و بهارتباط میان نتایجی که گرفتهئی بیشتر میاندیشم، بیشتر متقاعد میشود که هماین نامه و هم نتایجی که در آن بهاش رسیدهئی و هم سرتاسر عقایدت ناسالم است.
در این اواخر، پتروگراد یکی از بیمارترین نقاط بوده، و این موضوع کاملاً روشن و قابل درک است، چون مردم آن بیش از دیگر جاها متحمل رنج و مشقت شدهاند. هم کمبود خواربار فاجعه است، هم خطرنظامی. واضح است که اعصاب تو از این بابت متشنج است، و عجیب هم نیست. با این حال وقتی بهتو میگویند باید محل سکونتت را عوض کنی این پیشنهاد را پشتگوش میاندازی. چون دستکم از نقطهنظر عقل سلیم – و نه از هیچ نقطهنظر دیگر – بیش از اندازه بهاعصاب فشار آوردن، آشکارا از خرد بهدور است و عواقب وخیم دارد.
در نامهات هم، مثل گفتوگوهایت، یک مشت عقیدهٔ ناسالم هست که بهمشتی نتایج بیمارگونه منتهی میشود.
نامه را با امراض اسهالخونی و وبا آغاز میگنی و ناگهان رنجشی بیمارگونه بهات غلبه میکند. پای «برادری و برابری» را میکشی وسط، و دست آخر هم ناخودآگاه بهنتیجهئی نظیر این میرسی که مثلاً مسؤول اینهمه محرومیت و فقر و بیماریِ شهری محاصره شده کمونیسم است!
بعد بنا میکنی بهادبیات «موقتی» [کدام ادبیات؟ بهکالینین چهربطی دارد؟] متلکهای نیشداری پراندن، که من اصلاً از آنها سردرنمیآورم. و نتیجه میگیری که «پسماندههای ضعیفالاحوال کارگران روشنفکر» میگویند که آنها در «اسارت موژیکها» تن بهتسلیم دادهاند.
هیچ منظورت را نمیفهمم. یعنی کالینین متهم بهتسلیمِ کارگران بهموژیکها است؟ – گویا مقصود همین است.
بیگمان این موضوع را یا کارگرانی اختراع کردهاند که کودن و به کلّی بیتجربهاند و درسر خود بهجای مغز فقط اصطلاح «چپ» را میپرورانند، یا پرتجربه اما خسته و گرسنه و بیمارند، و یا دستپختِ «پس ماندگانِ اشرافیت» است که برای تحریف قضایا قدرت بینظیری دارند. اینها از کاه کوهی میسازند تا عقدهٔ دیوانهوارشان را نسبت بهقدرت شوروی خالی کنند. خودتوهم، از این پسمانده، در نامهات بههمین نحو سخن میگوئی و حالتذهنی آنها تأثیر ناسالمی برتو گذاشته.
مینویسی که «با افرادی از اکثر قشرهای مختلف جامعه» دیدار میکنی. دیدن مردم یک چیز است و احساس تماس روزانه با آنها در همهٔ شئون زندگیشان یکچیز دیگر. تجربهٔ عمدهٔ تو از این «پسمانده»، یکی از راه حرفهات است که وادارت میکند دوجین دوجین روشنفکران بورژوای مذبذب را «بپذیری»؛ یکی هم براثر شرائط و اوضاع و احوال عمومی خودت.
وقتی همین «پسماندگان» «تا حدودی هوادار قدرت شوروی» هستند، در حالی که «اکثر کارگران» دزد میپرورند و «کمونیستها» بهدارودستهٔ سیاسی ارتقاء پیدا کردهاند و چیزهائی از این قبیل – ناگزیر توخود بهاین نتیجه میرسی که انقلاب با کمک دزدها و بدون یاری قشر روشنفکر عملی نیست.
این روانشناسی صددرصد بیماری است که بهشدت در محافل روشنفکران دورودوپیشهٔ بورژوا نضج گرفته.
همهجور کوشش بهعمل آمده تا روشنفکران [روشنفکرانِ غیرگاردسفید] علیه دزدها بهمبارزه کشیده شوند. جمهوری شوروی هر ماه درصدِ قابلتوجهی از روشنفکران بورژوا را جذب خود میکند. روشنفکرانی که با خلوص نیّت بهکارگران و دهقانان مدد میرسانند، نه آنها که فقط کارشان غرزدن و از سر خشم و غیظ بهزمین و زمان بدوبیراه گفتن است. چنین موردی را در پتروگراد نمیتوان «دید»، چون پتروگراد شهری است با تعداد بیشماری موجودات بورژوا [نه روشنفکر] که سررشتهٔ زندگی را گم کردهاند [همین جورسرشان را]، و اما در دیگر نقاط روسیه این حقیقتی تردیدناپذیر است.
در پتروگراد فقط کسی براین امر واقف است که استثنائاً صاحب اطلاعات کافی سیاسی و بهخصوص دارای تجربهٔ سیاسی وسیعی باشد، که متاسفانه تو آن فرد نیستی. چیزی که تو با آن سروکار داری سیاست و مشاهدهٔ کار ساختمان سیاسی نیست: حرفهٔ خاص تو است که باعث میشود روشنفکران مذبذب بورژوا احاطهات کنند؛ یک مشت روشنفکر که نهچیزی میفهمند، نهچیزی را از ذهن خود پاک میکنند، نهچیزی یاد میگیرند؛ و بهترین حرفی که دربارهشان میشود گفت این است که: از کوره دررفتهاند، در منتهای نومیدی بهسر میبرند، غرولندشان تمامی ندارد، تعصبات دیرینه را مدام غرغره میکنند، تا سرحد مرگ ترسیدهاند و یا خودشان را تا سرحد مرگ ترساندهاند.
اگر میخواهی ببینی، باید از پائینترین لایههای اجتماعی شروع کنی. یعنی درست از همان جائی که مطالعهٔ کارِ ساختمان یک زندگی جدید ممکن است: در یک اجتماع کارگری مستقر در استان یا حومهٔ شهر. در این جاها احتیاجی بهاین نیست که مجموعهئی از اطلاعات پیچیده و مبهم را جمعآوری کنی، بلکه همین مشاهدهٔ تنها کافی است. منتها، تو، بهجای این کارها رفتهئی شدهئی ویراستار حرفهئی ترجمه و این جور چیزها؛ یعنی کاری که مشاهدهٔ ساختمان جدید یک زندگی جدید را غیرممکن میکند. از این موضوع، همهٔ نیرویت را برسرِشنیدنِ غرولندهای بیمارگونهٔ محافل ناسالم روشنفکران و مشاهدهٔ پایتخت سابق در شرائط خطرات بسیار سخت نظامی و محرومیتهای شدید بههدر میدهی.
تو خودت را در موضعی قرار دادهئی که نمیتوانی مستقیما خصلتهای جدید را در زندگی کارگران و دهقانان – یعنی نهدَهم جمعیت روسیه – مشاهده کنی. آن موضوع تو را وا میدارد که فقط بخشی از زندگی پایتخت سابق را ببینی: پایتختی که نخبهٔ کارگرانش یا بهجبهه رفتهاند یا بهحومهٔ شهرها، و فقط تعداد کثیر بیتناسبی از روشنفکران بیکاره درش باقی ماندهاند که در زندگی کمترین محلی از اِعراب ندارند. بهخصوص همان روشنفکرانی که تو را «محاصره» کردهاند. و تازه، هرگونه پندواندرزی را هم با سرسختی تمام رد میکنی.
کاملاً روشن است که خودت را تا شرائط یک بیماری تنزل دادهئی. مینویسی که زندگی را نهتنها سخت، که «فوقالعاده همسرکش» یافتهئی! – حدس میزدم. در یک چنین موقعی، با عنوانِ «ویراستار ادبیات ترجمهئی» در بیمارترین محل [پتروگراد] بستنشستن (مناسبترین شغل برای مشاهدهٔ مردم از دیدگاه یک هنرمند!). در آنجا بهعنوان یک هنرمند هیچچیز تازهئی را نمیتوانی ببینی و بررسی کنی. خواه در ارتش و حومهٔ شهر، خواه در کارخانه. خودت را از امکان انجام آنچه یک هنرمند را ارضا میکند محروم کردهای: در پتروگراد یک سیاستمدار میتواند کار کند، اما تو که سیاستمدار نیستی. امروز پنجرهها بدون هیچدلیلی خُرد شدهاند؛ فردا هم که تو دیگر از این کار ویراستاریت دست کشیدهئی جیغ و دادهائی از توی زندان بلند میشود، بعدش نوبت چندتا وعظ و خطابهٔ جزئی مضطربترین افراد غیرکارگری که در پتروگراد باقی ماندهاند میرسد؛ و بعد از آنهم سیل اظهار لحیهٔ قشر روشنفکر – قشر روشنفکر پایتختی که دیگر پایتخت نیست – و بهدنبال آنهم صدها شکایت از کسانی که خطاکار بودهاند و ناتوان از اینکه ساختمان زندگی جدید را ببینند (این ساختمان بههرحال راه خاص خودش را طی میکند، گیرم در پتروگراد حرکتش جاهای دیگر است). حال تو چگونه میتوان خودت را بهنقطهئی تنزل بدهی که خود بیاندازه با زندگی سر عناد دارد
کشور، زندگی را در حال مبارزهئی پرشور میگذراند: مبارزه برضد بورژوازیِ سراسر جهان، که بهتلافی سرنگونی خودش انتقام دیوانهواری را تدارک دیده. طبیعی است که برنخستین حکومت تودهئی، نخستین ضربهها از همهجا وارد شود. کاملاً طبیعی است. در اینجا است که سیاستمدار و هنرمند فعال ملزم بهمشاهدهٔ مردمی هستند که در حومهٔ شهرها و کارخانههای استانها (و یا در جبهه) درحال ساختنِ زندگی جدیدند؛ در مراکزی که مانند پایتخت مرکز حملات خشماگین، مبارزهٔ شدید علیه توطئهها و خشم شدید روشنفکران نیست. پس خیلی آسان است که صرفاً از طریق مشاهده، تباهی شکلِ کهنه و نخستین طلایع زندگی جدید را از یکدیگر تمیز دهیم.
زندگی منقلب شده است. انشعاب از کمونیسم «عمیق میشود». البته بیان اینکه این انشعاب در کجاست ممکن نیست. در سیاست یا عقاید، سایهئی هم از این انشعاب دیده نمیشود. این انشعاب از کمونیسم نیست، انشعاب از مشرب است – میان مردمی که با سیاست سروکار دارند و جذبِ خشماگینترین نوعِ مبارزه شدهاند، و مشربِ فردی که بهطور تصنعی خودش را بهجرگهئی کشانده است که قادر بهمشاهدهٔ زندگی جدید نیست حال آنکه عقایدش دربارهٔ انحطاط پایتختی از بورژواها بهتر از خود او درک میشود.
من افکارم را دربارهٔ موضوع نامهات بهصراحت بیان کردم. مدت مدیدی است که از گفتوگوهایم با تو بهاین عقاید رسیده بودم، منتها نامهات بهآنها شکل و نتیجه بخشید، و مجموعهٔ عقایدی را که من از آن گفتوگوها کسب کرده بودم کامل کرد. قصد نصیحت کردن ندارم اما نمیتوانم از گفتن این نکته خودداری کنم که: شرائط، اوضاع و احوال، محیط، محل سکونت و اشتغال خودت را هرچه زودتر بهطور اساسی تغییر بده در غیراینصورت ممکن است زندگی از خوبی بیزارت کند.
با بهترین درودها
لنین
مجموعهٔ آثار لنین بهزبان انگلیسی
ج۳۵، صفحهٔ ۴١۰ تا ۴١۴
ارسالی بهپتروگراد
چاپ نخست در ١۹۲۵
در شمارهٔ اول کراسنایا لتوپیس
نامهٔ دوم
آلکسی ماکسیمیچ عزیز
تونکوف[۱] را ملاقات کردم. حتی پیش از دیدار او و دریافت نامهٔ تو، در کمیتهٔ مرکزی تصمیم گرفته بودیم کامنف و بوخارین را مأمور کنیم بهوضع روشنفکران بورژوای هوادار کادِت[۲] که دستگیر شدهاند برسند و تا آنجا که ممکن است آنها را آزاد کنند؛ چون برایمان روشن است که در این مورد اشتباهاتی هم صورت گرفته.
واضح است که در مجموع، اکثر دستگیرشدگان از افراد کادت[۳] (و هوادارانشان) بودهاند و این عملی درست و ضروری بوده.
وقتی اظهارنظر شدیداللحن تو را دربارهٔ این موضوع میخواندم بهیاد گفتهٔ خودت افتادم که از صحبتهامان [در لندن، کاپری و بعد از آن] بهخاطرم مانده بود:
ما هنرمندان افراد بیمسؤولیتی هستیم
واقعاً! تو این عبارات خشماگین را دربارهٔ چه چیزی بر زبان میآوری؟ در بارهٔ چند دوجین (یا شاید هم صدتائی) اشرافزادهٔ کادتی یا هوادار کادت که چند روزی بهزندان افتادهاند تا از توطئههائی چون محاصرهٔ کراسنایا گورکا که جان دهها هزار کارگر و دهقان را تهدید میکند جلوگیری شود؟
حقا که فاجعه است! چه بیعدالتی بزرگی! چند روز یا حتی چند هفته زندان برای روشنفکران، بهاین خاطر که از کشتار دهها هزار کارگر و دهقان جلوگیری شود!
هنرمندان افراد بیمسؤولیتی هستند
خطا است که نیروی روشنفکری خلق را در نیروی روشنفکران بورژوا ادغام کنیم. از نیروهای روشنفکران بورژوا، برای نمونه، کورولنکو[۴] را مثال میزنم. اخیراً جزوهٔ جنگ، میهن، و بشریت او را که در ماه اوت ١۹۱۷ نوشته میخواندم. توجه کن، کورولنکو یکی از بهترین «هواداران کادتها» و تقریباً منشویک است. اما چه اثر مکارانهئی! دفاع شرمآور از جنگ امپریالیستی در پس عبارات شیرین و فریبنده! آدم هرزهٔ حرامزادهئی که غلام حلقه بهگوش تعصبات بورژوازی است! برای چنین حضراتی کشتن ده میلیون نفر در یک جنگ امپریالیستی بهتوجیهش میارزد (با شگردهائی همراه با عبارات شیرین «علیه» جنگ). اما مرگ صدها هزار نفر در یک جنگ بهحقِ داخلی علیه زمینداران و سرمایهداران، آه از نهادشان برمیآورد و اشک و آه و نالههای دیوانهوارشان را بلند میکند.
خیر، بهاین جور «استعدادها» اگر چند هفتهئی را در زندان بگذرانند، هیچگونه آسیبی وارد نمیشود، بهخصوص که با این کار از توطئهها (مانند کراسنایاگورکا) و مرگ دهها هزار نفر جلوگیری میشود. ما که این توطئههای کادتها و هوادارانشان را افشا کردیم میدانیم که پروفسورها بهاغلب توطئهگران یاری میرسانند. بله، این واقعیتی است.
نیروهای روشنفکری کارگران و دهقانان رشد پیدا میکنند و در روند مبارزه قدرت بهدست میآورند تا بورژوازی و نوچههایش، پادوهای روشنفکری سرمایه را سرنگون کنند. همان کسانی را که تصور میکنید تنها مغزهای متفکر ملت هستند. حقا که نه فقط مغز متفکر نیستند، بلکه....
ما بهنیروهای روشنفکری که در صددند علم را بهمیان مردم ببرند (و مانند نوکران سرمایه عمل نکنند) سالیانهئی بیش از حد معمول میپردازیم. این هم واقعیتی است.
من بهروحیات و خلقیات تو واردم و همهٔ موارد را میتوانم بهخوبی درک کنم (زیرا سؤالاتی مطرح میکنی که از خلالشان میتوانم کاملاً افکارت را بخوانم) در کاپری و بعد از آن، بارها بهات گفتهام: اجازه میدهی بدترین عناصر محافل روشنفکری بورژواها دورت را بگیرند و در برابر عجز و لابهٔ آنها سر تسلیم فرود میآوری. بهزوزهٔ صدها روشنفکر که از دستگیری «وحشتناک» این چند هفته فغانشان بهآسمان رسیده گوش میدهی، اما صدای تودهها، صدای میلیونها کارگر و دهقان را نمیشنوی و بهفریادشان گوش نمیدهی که توطئهگران دنیکین، کُلچاک، لیانوزوف، رودژیانکو، کراسنایاگورکا [و سایر کادتها] تهدیدشان میکند. کاملاً میفهمم و خوب هم میفهمم که با این حساب، آدم نه تنها میتواند بنویسد که «سرخها بهاندازهٔ سفیدها دشمن مردمند» (مبارزان طریق سرنگونی سرمایهداران و زمینداران، بههمان اندازهٔ زمینداران و سرمایهداران دشمن مردمند) بلکه میتواند بهرحیم بودن آسمان یا پدر ما، تزار هم معتقد باشد. میفهمم و خوب هم میفهمم.
***
نه، واقعاً اگر خودت را از این محیط روشنفکران بورژوا بیرون نکشی مدفون خواهی شد*. از ته قلب آرزو میکنم که هرچه زودتر بهاین عمل دست بزنی.
با بهترین آرزوها
لنین
*^ زیرا چیزی نمینویسی! آیا برای هنرمند که وقتش را صرف آه و نالهٔ روشنفکران فاسد میکند و چیزی نمینویسد شرمآور نیست؟ تباهی نیست؟
نوشته شده در ۱۵ سپتامبر ١۹١۹
ارسال بهپتروگراد
در مجموعهٔ آثار بهزبان انگلیسی، ج ۴۴ ص ۸۴-۲۸۳
کتاب جمعه:
نکتهٔ بسیار جالب این است که سه چهار ماه پس از این تاریخ، گورکی در مقالهئی بهمدح لنین پرداخت و از جمله او را «نیکوترین انسانی» خواند «که جهان تا بهامروز بهخود دیده» و نوشت «لنین، شخصیتی حقیقی است که تدریجاً بهموجودی اساطیری مبدل شده». لنین که دشمن فردپرستی بود از مشاهدهٔ این نوشته که بهعنوان سرمقاله، در شمارهٔ ١۲ مجلهٔ انترناسیونال کمونیست بهچاپ رسیده بود سخت بهخشم آمد و حاصل آن پیشنهاد زیر بود که تسلیم دفتر سیاسی حزب کرد:
- بهاعضای دفتر سیاسی امضای [این طرح را] پیشنهاد میکنم:
- دفتر سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب، انتشار مقالات گورکی در شمارهٔ ۱۲ انترناسیونال کمونیست و بهخصوص سرمقالهٔ آن را نابجا میداند. این مقالات نه فقط حامل هیچ پیام کمونیستی نیست، بلکه دارای بسیاری نکات ضدکمونیستی نیز هست. بههیچ وجه در آینده نباید مقالاتی از این دست در انترناسیونال کمونیست بهچاپ رسد.
لنین
۳١ژوئیه ۱۹۲۰
طرح، بهجز لنین، بهامضای تروتسکی، کرستینسکی، و کالنین نیز رسیده است.
پاورقیها
- ^ . ولادیمیر نیکلایویچ تونکوف [۱۹۵۴-۱۸۷۲] متخصص علم تشریح، از سال ١۹١۷ تا ۱۹۲۵ آکادمی پزشکی نظامی را اداره کرده است. بارها لنین را ملاقات کرده و با او دربارهٔ شرائط زندگی بهتر دانشمندان گفتوگو کرده است.
- ^ . کادت یعنی حزب دموکرات مشروطهطلب. این حزب که حزب عمدهٔ بورژوازی روسیه و در واقع حزب بورژوازی لبیرال سلطنتطلب بود در اکتبر ۱۹۰۵ تأسیس شد. کادتها که دموکراتیسم جعلی را وسیلهٔ استتار خود قرار داده و حزبشان را حزب «آزادی خلق» نامیده بودند میکوشیدند دهقانان را بهسوی خود جلب کنند. کادت که هدفش حفظ تزاریسم بهشکل سلطنت مشروطه بود بعدها بهحزب بورژوازی امپریالیستی تبدیل شد. پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی اکتبر، کادتها بر ضد جمهوری و انقلاب اقدام بهتوطئهها و شورشهای متعدد کردند.
- ^ . ولادیمیر گالاکینونوویچ کورولنکو [١۹۲١-۱۸۵۳] نویسنده و روزنامهنگار روسی.