وداع
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
گیدوموپاسان
ترجمهٔ: محمد قاضی
آن دو دوست تازه از خوردن شام فراغت یافته بودند. از پنجرهٔ مهمانخانه به خیابان مملو از جمعیت مینگریستند. وزش نسیم خنک و مطبوعی را احساس میکردند که در شبهای فرحبخش تابستان در پاریس میوزد و رهگذران را وا میدارد که سربالا کنند و هوس جاهای نامعلوم، آن دور دورها، زیر شاخ و برگها را در دل خویش احساس نمایند و در رؤیای رودخانههای روشن از نور مهتاب و کرمهای شبتاب و بلبلان مست فرو روند.
یکی از آن دو، هانری سیمون، آهی عمیق کشید و گفت:
ـ حیف که دارم پیر میشوم، حیف! پیش از این در چنین شبهائی چون اسپند بر آتش بودم لیکن امروز جز حسرت و دریغ چیزی بدل ندارم. راستی که عمر چه زود گذر است!
این مرد قدری چاق مینمود و شاید چهل و پنج سال از سنش میگذشت و سرش کاملاً طاس بود.
رفیق دیگر، پییر کارنیه در جواب گفت:
ـ دوست عزیز، من نیز بیآنکه خود متوجه باشم پیر شدهام. من همیشه شاد و هندان و دلزنده و نیرومند بودم. انسان چون هر روز خود را در آئینه تماشا میکند به تأثیری که گذشت زمان در او میبخشد پی نمیبرد، زیرا این تأثیر بهکندی و بهتوالی صورت میگیرد و چهرهٔ آدمی را چنان به تأنی و آهستگی دیگرگون میکند که تغییرات آن محسوس نیست. فقط به همین سبب است که وقتی پس از دو یا سه سال متوجه کار تاراج زمان در وجود خود میشویم از غصه دق نمیکنیم، زیرا نمیتوانیم اهمیت این تاراج را درک کنیم؛ و برای آنکه بتوانیم به شمهای از آن پی ببریم باید تا شش ماه به صورت خود در آئینه ننگریم. آه!... آن وقت بیا و ببین که چه بر سرمان آمده است.
و اما زنان! راستی دوست عزیز، چقدر دل من به حال این موجودات بینوا میسوزد! تمام سعادت و عظمت و حیات ایشان در گرو زیبائی ایشان است که آن نیز ده سالی بیش نمیپاید.
من اکنون پیر شدهام بیآنکه خود متوجه باشم، و خویشتن را جوانی نو رسیده میپنداشتم و حالآنکه نزدیک به پنجاه سال از سنم گذشته است، و چون اندک ضعف و فتوری در خود حس نمیکردم آرام و خوشوقت براه خود میرفتم. احساس این سقوط به طریقی ساده لیکن وحشتناک به من دست داد که مرا تا مدتی نزدیک به شش ماه از پا درانداخت... و سپس تکلیف من روشن شد...
من نیز مانند همهٔ مردان، اغلب عاشق شدهام ولی اصولاً عشق یک بار به سراغ من آمده است.
تقریباً دوازده سال پیش از این، اندکی پس از جنگ[۱] بود که او را در اترتا دیدم. صبحها هنگام آب تنی، جائی زیباتر از این پلاژ نیست، جائی است محدود و مدور، بشکل نعل اسب که صخرههای بلند و سفید ساحل از هر طرف آن را احاطه کرده و جابجا سوراخهای مخصوصی در آنها تعبیه شده است این صخرهها به اشکال مختلفند: یکی عظیم و دراز است و پای غولآسای خود را در دریا دراز کرده است و یکی صورتی گرد و مدور دارد. خیل زنان از هر سو گرد هم میآیند و بردماغهٔ باریکی از شنهای ساحل انجمن میکنند و از رنگهای گوناگون آرایش خود باغی رنگین در فضای محدود آن دیوارههای بلند سنگی پدید میآورند. خورشید بر آن ساحل، بر آن چترهای آفتابی رنگین و بر آن دریای آبی مایل به سبز، راست میتابد. همه چیز شاداب و خرم و زیبا مینماید و به نظر میرسد که همه چیز لبخند میزند. مردم میآیند و در برابر آب مینشینند و مهرویان شناگر را تماشا میکنند. اینان در حالیکه جامهٔ حمام به دوش دارند رو بهدریا سرازیر میشوند و همین که به کفهای امواج سبک کناره میرسند با نازی دلفریب آن جامه را بهکناری میاندازند و با قدمهای تند و سریع داخل آب میشوند، ولی اغلب لرزشی مطبوع ناشی از سردی آب دریا و چندشی آنی حرکت ایشان را متوقف میسازد.
کم اند زنانی که در نخستین لحظهٔ آب تنی دچار چنین لرزشی نشوند. در آن لحظه است که میتوان در ایشان به چشم خریداری نگریست و از مچ پا تا گلو وراندازشان کرد. مخصوصاً خروج از آب، زنانی را که ضعیفند لو میدهد، هرچند آب دریا برای گوشتهای شل افتاده کمی قوی است.
من اول بار که آن زن جوان را دیدم شبفته و فریفته شدم. مراجی سالم و بدنی قرص و ترد داشت. از این گذشته، چهرههائی هستند که لطف و ملاحتشان ناگهان در ما تأثیر میسازد. آدم از یافتن چنین زنانی احساس میکند که برای دوست داشتن به جهان آمده است. من این احساس و این تکان را خود دیدم.
کاری کردم که مرا به او معرفی کنند و به زودی چنان گرفتار عشق او شدم که تا آن دم هرگز به آن حالت دچار نشده بودم. به یکباره دل از من ربود. تحمل نفوذ زن چیزی وحشتناک و لذتبخش است، عذابی است الیم و در عین حال سعادتی است عظیم. نگاهش، لبخندش، موهای گردنش که از اهتراز نسیم زیر و رو میشد، کوچکترین خطوط چهرهاش و کمترین حرکات بدنش برای من لذتبخش بود و منقلبم میکرد و عقل از سرم میربود. با ادا و اطوارش، با وضع و رفتارش و حتی با چیزهائی که همراه خود داشت و همهٔ آنها مرا مسحور میکردند بر سراپای وجودم مسلط شده بود. از دیدن توری صورتش که روی مبل گذاشته و از تماشای دستکشهایش که بر صندلی دستهدارری انداخته بود دیگرگون میشدم. شیوهٔ آرایشش به نظر من غیرقابل تقلید بود. هیچکس کلاهی به زیبائی کلاه او بر سر نداشت.
شوهر داشت و شوهرش روزهای شنبه میآمد و دوشنبه میرفت، لیکن بود و نبود او برای من یکسان بود. من به او حسد نمیبردم و نمیدانم چرا هرگز در زندگی خود بهموجودی بیاهمیتتر از این مرد بر نخورده بودم.
راستی من چقدر آن زن را دوست میداشتم و او چقدر ملوس و زیبا و جوان بود! گفتی مظهر شباب و نشاط و خوشپوشی است. هرگز تا این درجه احساس نکرده بودم که زن موجودی زیبا و ظریف و ممتاز و حساس و ساخته از لطف و ملاحت است. هرگز نفهمیده بودم که چه زیبائی خیره کنندهای ممکن است قرص صورت و در حرکات لب و در چینهای مدور گوش و در شکل و ریخت این عضو حماقت باری که بینی است وجود داشته باشد.
این دوران سه ماه به طول انجامید؛ سپس من با دلی شکسته و اسفبار عازم آمریکا شدم، لیکن خیال او همچنان راسخ و پیروز در سرم باقی ماند. از دور نیز مثل این که نزدیک باشد، بر وجودم حاکم بود. سالها گذشت. به هیچوجه فراموشش نمیکردم. شمایل زیبایش همچنان در نظرم و در قلبم مجسم بود. در عشق و عاطفهٔ خود نسبت به او مانند گذشته وفادار بودم، لکن اکنون عشقی آرام و خاموش داشتم، همچون یادگاری عزیز، از عزیزی که زیباتر و دلفریبتر از او به عمر خود ندیده بودم.
***
دوازده سال در زندگی آدمی مدت ناچیزی است. انسان اصلاً متوجه گذشت آن نمیشود. سالها از پی هم آهسته و سریع و کند و تند میگذرند. هر سالی طولانی مینماید لیکن وقتی به پایان رسید میبینیم که چه زود آخر شد. هر سال به سرعت به سال دیگر اضافه میشود و سالها، چون میگذرند، اثری که از خود به جا میگذارند چندان ناچیز است که وقتی انسان برای تماشای عمر رفته نظری به پشت سر میافکند چیزی نمیبیند و هیچ نمیفهمد که چگونه چنین پیر شده است.
در واقع به نظر من چنین میآمد که فقط چندماهی از آن فصل خوش و زیبا در ساحل سنگی «اترتا» جدا ماندهام.
همین بهار گذشته بود که برای سرف نهار در خانهٔ دوستانم به مزونلافیت میرفتم.
در آن لحظه که قطار میخواست حرکت کند زن چاقی همراه با چهار دختر کوچک وارد کوپهٔ من شد. نگاهی سرسری به این مادر چاق، که به مرغ جوجهدار میمانست و صورتش همچون بدر تمام در قاب کلاه بزرگ مزین بهنوازش برجسته مینمود انداختم.
چون از تند راه رفتن به نفس افتاده بود پیدرپی نفس میزد. بچهها نرسیده شروع بهصحبت و جیغ و داد کردند. من روزنامهٔ خود را باز کردم و به خواندن پرداختم.
تازه از ایستگاه «آنییر» گذشته بودیم که ناگاه همسفر من به سخن درآمد و گفت:
ـ ببخشید آفا، شما آقای «کارنیه» نیستید؟
گفتم: چرا، خانم.
آنگاه خندهای حاکی از خرسندی و جسارت که در عین حال آمیخته به حزن و اندوه بود سر داد و گفت:
ـ شما مرا نمیشناسید؟
من دو دل ماندم. در واقع گمان میکردم که آن قیافه را در جادی دیده باشم، لیکن کجا و کی؟ آخر گفتم:
ـ هم بلی... و هم نه. مسلماً شما را میشناسم ولی اسمتان را به خاطر نمیآورم.
کمی سرخ شد و گفت:
ـ من مادام «ژولیلوفور» هستم.
هرگز ضربتی برمن وارد نیامده بود. در یک ثانیه به نظرم آمد که همه چیز برای من تمام شده است! احساس میکردم که در جلو چشمم پردهای پاره شد و اینک چیزهائی دهشتناک و دلخراش میبینم.
آیا این خود اوست؟ این زن چاق و بیقواره خود اوست؟ معلوم بود آن چهار دختر را از آن مدت به بعد که من او را ندیدهام زائیده است. خود بچهها بیش از مادرشان مایهٔ تعجب من شدند. اینها را او دنیا آورده بود. اکنون بزرگ شده و جائی در زندگی برای خود باز کرده بودند و حال آنکه او، آن لعبت طناز و زیبا، دیگر به حساب نمیآمد. گفتی همین دیروز او را دیده بودم و اینک او را در چنین وضعی باز میدیدم. آیا چنین چیزی ممکن بود؟ دردی شدید قلبم را درهم فشرد و در خود روح طغیان علیه طبیعت و حتی نفرتی نامعقول نسبت به این کار پست و وحشیانه که خراب کردن، از پس ساختن است احساس کردم.
هراسان به او مینگریستم. سپس دستش را گرفتم و اشک در چشمم جوشید. بر جوانی او و بر مرگ او میگریستم، چه من این زن چاق را نمیشناختم.
او نیز که سخت ناراحت شده بود گفت:
ـ من خیلی تغییر کردهام، نه؟ ای آقا، چه میفرمائید، همه چیز گذران است. میبینید که من اکنون مادر شدهام، مادری خوب و جز آن هیچ؛ دیگر با مابقی مظاهر زندگی وداع کردهام و همه چیز برای من تمام شده است. آه...! فکر میکردم که اگر یک روز به هم بربخوریم شما مرا نخواهید شناخت. از قضا، خود شما نیز تغییر کردهاید. مدتی طول کشید شما را به جا آوردم و فهمیدم که اشتباه نمیکنم. تمام موهاتان سفید شده است. آخر فکر کنید، دوازده سال میگذرد؛ دوازده سال! دختر بزرگم حالا ده سالش است!
به دختر بزرگش نگاه کردم. در سیمای او اثری از لطف و نمک سابق مادرش باز یافتم، اما هنوز بیشکل و ناپخته بود و در آتیه جلوهگر میشد. آنگاه زندگی به نظرم زودگذر آمد، همچون قطاری که میگذرد.
کمکم به «مزونلافیت» میرسیدیم. من دست یار دیرین خود را بوسیدم. در آن مدت کوتاه جز کلمات مبتذل چیزی برای گفتن نیافتم. پریشانتر از آن بودم که بتوانم حرف بزنم.
شب وقتی در خانه تنها بودم تا مدتی مدید صورت خود را در آئینه تماشا کردم. آخر به یاد آوردم که پیش از این چه بودهام و در عالم خیال آن سبیلها و موهای سیاه و آن قیافهٔ جوان و شاداب و را باز دیدم. اکنون دیگر پیر شدهام. بدرود ای جوانی...
پاورقی
^ مقصود جنگ ۱۸۷۰ فرانسه و پروس است.