واپسین ارمغان

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۹

I

روز از باران تیره‌گون است.

تندر خشمگین، از دل پاره ابرها فرو می‌تابد

و جنگل، همچون شیری محبوس، یال خود را تکان می‌دهد.

در چنین روز، میان نسیمی که بال به هم می‌کوبد،

بگذار آرام و قرار خویشتن را در پیشگاه تو بازیابم؛

چرا که آسمان ماتمی، بر تنهایی من سایه گسترده است

تا نوازش مهرآمیزت را در ژرفاژرف دل خویش احساس کنم.


II

اگر عشق ترک من می‌گوید، چگونه است که صبحگاهان شکسته دل

نغمه می‌سراید و نسیم، این نجواها را میان برگ‌های نوشکفته،

پراکنده می‌کند؟


اگر عشق ترک من می‌گوید، چگونه است که نیم‌شبان، در سکوتی

آرزومند، درد ستارگان را تاب می‌آورد؟

و چگونه است که این قلب سبکسر من، بی‌تابانه، امید خویشتن را

بر پهنه‌ی دریائی که پایانش را نمی‌شناسد سفر می‌دهد؟


III

ترا دیدم؛ در آن دیار که شب بر کرانه روز می‌نشیند

در آن دیار که روشنی، تیرگی را به سوی سپیده‌دم می‌راند.

و موج‌ها، بوسه ساحلی را، به ساحل دیگر می‌برند.

از دل افق بی‌پایان، آوای زرینی به گوش می‌رسد

و من می‌کوشم تا از لابلای کبودی اشک‌ها بر سیمای تو چشم دوزم،

بی‌خبر که آیا در دیدگاه من تجلی خواهی یافت؟!


IV

هر گاه سخنی بر لب نیاوری، من قلب خود را از سکوت تو خواهم آکند، و مر آن را تاب خواهم آورد. خاموش و چشم در راه خواهم ماند، چنان چون شبانگاخ با پاسداری پرستاره‌اش، که از بسیاری صبر، سربه‌زیر افکنده است.

سپیده‌دمان به یقین خواهد دمید و تیرگی ناپدید خواهد گشت و آوای تو در جویبار زرینی که از پهنه‌ی آسمان می‌گذرد فرو خواهد ریخت

آن‌گاه، سخنانت در ترانه‌ها، از هر آشیان پرندگان من پر خواهد گرفت و نغمه‌هایت در تمامی گل‌های جنگل من جلوه خواهد کرد


V

ای گل کوچک! در چشم تو، من به شبانگاه ماننده‌ام: تنها ترا آرامش توانم بخشید... آرامشی و سکوتی بیدار، از آن گونه که در تیرگی پنهان است...

بدان هنگام که دیده از هم باز می‌گشایی، در جهانی که به نوای زنبوران سرشار از نجواها و به آوای پرندگان آکنده از نغمه‌هاست، ترا ترک خواهم گفت.

واپسین ارمغان من به تو، قطره‌ی اشکی خواهد بود فروچکیده در ژرفاژرف جوانیت، قطره‌ی اشکی که لبخند ترا دلپذیرتر می‌سازد؛ و به هنگام سرور و شادمانی بی‌شفقت‌روز، چشم‌انداز ترا به غباری تیره خواهد اندود.


از پنجره‌ای باز

ای بندیان روز

شلاق نور را نشکستید ای دریغ

پس پشتتان هماره چنین ریش‌ریش باد.


هر بامداد

من با همه شکست

از قله‌ی غرور

سنگی به آبگینه‌ی خورشید می‌زنم

تا شاید این سرود شب بی‌ستاره را

بار دگر ز پنجره‌ای باز بشنوم.


حشمت جزنی - مهر ۱۳۴۰