همسر یهودی
برتولت برشت
نمایشنامه تکپردهای
- سرشب است، زنی درحال بستن چمدان سفر است، اشیائی را که در نظر دارد با خود ببرد جدا میکند، هرازگاهی شیئی را که قبلاً در چمدان گذاشته دوباره بیرون میآورد و سرجایش میگذارد تا بتواند چیز دیگری را در چمدان جا بدهد. زمان درازی جلو قاب عکس شوهرش که روی میز آرایش قرار دارد درنگ میکند و عاقبت هم از برداشتن آن منصرف میشود. چند لحظهای روی چمدانی مینشیند و سر را روی دست تکیه میدهد. بعد بلند میشود میرود به طرف تلفن.
همسر: من جودیت کیت هستم. شمائین دکتر؟ عصر بهخیر. فقط خواستم تلفن کنم بگم برای بازی بریچ باید یه پای تازه واسه خودتون پیدا کنین... آره، دارم میرم سفر... نه، نه، خیلی طول نمیکشه، یه چند هفته... میرم آمستردام ... همینطوره، شنیدم بهارآمستردام معرکهس. اونجا دوستانی دارم... دوهفتهای میشه که بازی نکردهایم... حتماً فریتز هم سرما خورده بود. با این سرما بازی بریچ هم غیرممکنه، من هم همینو گفتم... اوه، نه، دکتر. چهطور میتونستم؟... تکلا مجبور بود به مادرش برسه... میدونم... چطور ممکنه یک چنین فکری بکنم؟ نه، راستشو بخواین اصلاً ناگهانی نبود، حقیقتش اینه که مدام عقبش میانداختم، امّا حالا باید... درسته، مجبوریم قرار سینمارَم به هم بزنیم. از طرف من بهتکلا سلام برسونین. اگر تونستین یکشنبهها به فریتز تلفن کنین؟ پس به امید دیدار... خوب، البته، با کمال میل... خداحافظ،
- قطع میکند و شمارهٔ دیگری میگیرد.
من جودیت کیت هستم. ممکنه با خانم شوئک صحبت کنم؟... توئی لوت؟... میخواستم ازت خداحافظی کنم، یه مدت میرم سفر... نه، حالم خیلی خوبه فقط دلم میخواد قیافههای تازه ببینم... آره، چیزی که میخواستم بگم اینه کهفریتز واسه پنجشنبهٔ دیگه از پرفسور دعوت کرده بیاد اینجا. فکر کردم شاید تو هم بتونی بیای... درسته، پنجشنبه... نه، فقط میخواستم بگم امشب عازم سفرم، این ربطی به پنجشنبه نداره، فکر کردم شاید تو هم بتونی بیای. – خیله خُب، بذار اینجوری بگم: حالا که من اینجا نیستم مجبوریم؟... البته که میدونم تو یک چنین آدمی نیستی، و اگر بودی هم نمیشد بهت ایرادی گرفت. روزهای سختیه، همه مجبورن احتیاط کنن. پس میای؟ اگه ماکس بتونه؟ اوهماکس میتونه. بهش بگو که پروفسور میاد... دیگه باید گوشی رو بذارم. خداحافظ.
- تلفن را قطع میکند و دوباره شماره دیگری میگیرد.
توئی گرترود؟ منم، جودیت. میبخشی مزاحم شدم.- متشکرم. ممکنه ازت خواهش کنم در صورت امکان از فریتز مراقبت کنی؟ یه چند ماهی میرم سفر. فکر میکنم تو در مقامِ خواهری... واسه چی نمیخوای؟- ولی اصلاً احتمال همچین چیزی نمیره. دستِ کم در مورد فریتز نه... معلومه که میدونه... ببین: من و تو با هم خوب تا نکردیم، ولی... پس اگه بخوای خودش بهت تلفن میزنه... آره، بهش میگم... همهچی تقریباً مرتبه، گرچه آپارتمان زیادی بزرگه... مطالعهاش؟ اوه،آیدا به این کار وارده، اینو بذار به عهده اون... به نظر من اون خیلی باهوشه، فریتز هم بهش عادت کرده... یه موضوع دیگه، البته نمیخوام سوءتفاهم بشه، امّا حقیقت اینه که فریتز دوست نداره سرِشام صحبت کنه، یادت میمونه؟ من خودم همیشه جلو حرف زدنمو گرفتهم... نمیخوام حالا راجع به این مسئله بحث کنم. میدونی؟ چیزی به حرکت قطار نمونده و من هنوز چمدونامو نبستهم. لباساشو مرتب کن و یادش بیار که بره پهلوی خیاطش... یه کت سفارش داده... ضمناً مواظب باش اتاق خوابشم گرم باشه، آخه مواقع خواب همیشه یکی از پنجرهها رو باز میذاره، و هوام خیلی سرده... به نظر من او نباید به این کار عادت کنه... خُب دیگه باید برم... خیلی ممنونم گرترود، بَرا هم نامه مینویسیم. خداحافظ.
- تلفن را قطع میکند و شمارهٔ دیگری میگیرد.
آنا؟ منم، جودیت، ببین: همین حالا دارم میرم سفر... نه. مجبورم. اوضاع روز به روز سختتر میشه... خیلی سخت، آره... نه، فریتز دلش نمیخواد. اصلاً خبر نداره. یک مرتبه چمدونامو بستم، همین و بس... خیال نمیکنم این جور باشه... فکر نمیکنم اعتراض زیادی بکنه.- فقط خیلی براش دشواره... نه، هیچوقت راجع به این موضوع بحث نکردیم... حتی هیچوقت حرفشم نزدیم. هیچوقت... نه، اخلاقش عوض نشده، برعکس میخواستم خواهش کنم اوائل یه خورده بهش برسی... آره، مخصوصاً یکشنبهها. بهشم بگو از این جا بلند شه. این آپارتمان براش زیادی بزرگه... دلم میخواست میتونستم ازت خداحافظی کنم، امّا خودت که میدونی... رهبر؟[۱]... پس خداحافظ... نه، ایستگاه نیا. خداحافظ، برات نامه میدم... حتماً.
- گوشی تلفن را سر جایش میگذارد در حال سیگار کشیدن است. بعد دفترچهٔ شمارههای تلفن را میسوزاند. چند بار در اتاق بالا و پائین میرود، بعد شروع به حرف زدن میکند. حرفهائی را که خیال دارد به شوهرش بگوید تمرین میکند. این طور مینمایاند که فریتز روی یکی از صندلیها نشسته است.
آره فریتز من دارم از این جا میرم. شاید تا این لحظه هم زیادی مونده باشم. باید منو ببخشی، ولی...
- متفکرانه میایستد و دوباره شروع به حرف زدن میکند.
فریتز تو نباید بیشتر از این منو اینجا نگه داری. نمیتوانی. مثل روز روشنه که من باعث بیآبروئیت میشم. میدونم: تو آدم بزدلی نیستی، از پلیس هم نمیترسی. امّا چیزائی هس که از پلیسم بدتره. تو را به کورهٔ آدم سوزی نمیبرن. امّا فردا یا پسفرداس که از کلینیک بندازنت بیرون. اون لحظه حرفی نمیزنی، اما مریض میشی. دلم نمیخواد تو رو ببینم که نشستی داری روزنومهها رو ورق میزنی. رفتن من بخاطر خودخواهی محضه، نه چیز دیگه... نمیخوام چیزی بگی.
- ساکت میشود و بعد دوباره شروع به حرف زدن میکند.
نگو که عوض نشدی، شدی. همین هفتهٔ پیش بود که با واقع بینی متوجه شدی درصدِ دانشمندای یهودی اونقدرام که تصور میکردی زیاد نیس. این قبیل مسائل همیشه با واقعیت شروع میشه. و به چه دلیل مدام به من میگی که «هیچوفت به اندازهٔ امروز وطنپرست نبودهم»؟ این یه امر طبیعیه. وطنپرستی افسون کنندهس... آه، فریتز، چی بسر ما اومده؟
- مکث میکند.
با وجودی که از مدتها پیش دلم میخواسته از اینجا برم بهت حرفی نزدم، چون هر وقت به تو نگاه میکنم قدرت حرف زدن ازم سلب میشه، فریتز. به نظر میرسه که حرف زدن بیهودهس.
در مورد همه چیز تصمیم خودشونو گرفتن، مرضشون چیه؟ واقعاً چی میخوان؟ من با اونها چه کار کنم؟ هیچ وقت تو سیاست دخالت نکردهام، از تالمان[۲]طرفداری کردم؟ نه، من یک بورژوای تمام عیارم؛ یک خانم خونهدار، با مستخدم و چیزای دیگه. و حالا یه مرتبه میبینی که فقط موبورها هستن که میتونن این چیزا را داشته باشن. این اواخر، اغلب به حرفائی که چن سال پیش زدی فکر میکنم. گفتی «دو جور آدم تو دنیا هست: آدمای با ارزش و آدمای کمارزش. آدمای با ارزش وقتی که قند خونشون بالا میره به مرض قند مبتلا میشن ولی آدمای کم ارزش نه». منم با حرفت موافق بودم. خُب، حالا اومدهن تو این روال طبقهبندی جدیدی درست کردهن و من رفتهم جزو آدمای کمارزش.
- مجدداً مکث میکند
درسته، دارم چمدونم، میبندم. لازم نیست جوری وانمود کنی که انگار این چند روز گذشته متوجه نشدهی... فریتز، همهچی قابل تحمله جز یه چیز: این که ما این چند ساعتی رو که برامون باقی مونده تو چشمای هم نگاه نمیکنیم. دیگه از اونا کاری برنمیاد.- دروغگوها همه رو به دروغ گفتن واداشتهن. ده سال پیش که یکی از آشناهامون گفت کسی نمیتونه حدس بزنه من یهودیم، تو جواب دادی «اوه، نه، میشه حدس زد» و من از این حرف خوشم آمد. مسئله سرِ هوش و ذکاوت بود. حالا چرا زیر حرفت میزنی؟ دارم چمدونمو میبندم چون در غیر این صورت از ریاست بخش جراحی کلینیک برکنارت میکنن دلیلشم این که قبلاً هم توروت ایستادهن. و واسه خاطر این که دیگه شبا خواب به چشمات نمیاد نمیخوام بم بگی همین جا بمونم. من برا رفتن عجله دارم، چون دلم نمیخواد تو بم بگی که باید از اینجا برم. این موضوع به زمان بستگی داره. شخصیت مسئلهئیه که به زمان بستگی داره. فقط برای مدت معینی دوام داره. درست مث یه دستکش: جنس خوب دوام بیشتری داره منتها نه تا ابد. ضمناً من، هم عصبانی هستم هم نیستم. آخر به چه دلیل همیشه من باید این قدر تفاهم نشون بدم؟ ریخت دماغم یا رنگ موهام چه عیبی داره؟ توقع دارن شهر زادگاهمو ترک کنم تا مجبور نباشن مایحتجمو تأمین کنن؛ شماها چه جور آدمائی هستین؟ تو چه جور آدمی هستی؟ شماها فرضیه کَمیتّو کشف کردین و گذاشتین این نیمه وحشیا بهتون ریاست کنن. شماها مجبورین دنیا رو واسه اونا فتح کنین اما اجازه ندارین همسری را که دوست دارین برای خودتون نگه دارین. تنفس مصنوعی، و همیشه هم موفقّن. شماها هیولائین یا چکمه لیس هیولاها؟ آره من بیمنطقم، امّا میخوام بدونم توی این دنیایِ وانفسا منطق به چه درد میخوره؟ اینجا نشستهای و به زنت که داره چمدونشو میبنده نگا میکنی، بی این که یک کلمه حرف بزنی. دیوارا گوش دارن، نه؟ و هیچ کدومتون هیچی نمیگین. یه دسته از مردم گوش میدن و دستهٔ دیگر جلو دهنشونو میگیرن. خدای من! منم باید جلو دهنمو میگرفتم. اگر واقعاً عاشقت بودم باید دهنمو چفت میکردم. دهنمو من عاشق توام واقعاً. اون زیر پوشو بده من. تحریک کنندهس، بهش احتیاج پیدا میکنم... سی و شش ساله، چندونی پیر نیستم امّا فرصت زیادی ندارم. وضع اونجائی که اقامت کنم نباید مثه این جا باشه. مردی که برا خودم پیدا میکنم باید اجازه داشته باشه منو پیش خودش نگه داره. نگو که برام پول میفرستی، خودتم میدونی که امکانشو نداری و نباید طوری وانمود کنی که انگار این سفر فقط چهار هفته طول میکشه. اصلاً همچین نیست. من میدونم، تو هم میدونی. پس وقتی کُتِ پوستی رو که تا زمستون لازمش ندارم میدی دستم، نگو «خُب، این سفر فقط برای چند هفتهس» و محض رضای خدا از بدبختی و مصیبتم حرفی نزن. بیا راجع به شرمساری حرف بزنیم... اوه،فریتز!
- ساکت میشود. صدای باز شدن در به گوش میرسد. با عجله خودش را جمعوجور میکند شوهرش وارد میشود.
شوهر: چکار میکنی؟ گردگیری؟
زن: نه
شوهر: چمدون واسه چی میبندی؟
زن: میخوام از اینجا برم.
شوهر: منظورت چیه؟
زن: قبلاً هم صحبتش بود که من واسه مدتی از اینجا دور بشم. این روزا اوضاع چندان بر وفق مراد نیس.
شوهر: این حرفها مهملاته.
زن: یعنی میخوای بمونم؟
شوهر: تصمیم داری کجا بری؟
زن: میرم آمستردام، از این جا میرم به هر حال.
شوهر: آخه تو که اونجا کسی رو نداری؟
زن: نه که ندارم.
شوهر: پس چرا همین جا نمیمونی؟ به خاطر من نباید اینجا رو ترک کنی.
زن: نه.
شوهر: میدونی که من عوض نشدهم، شدهم جودیت؟
زن: نه.
- شوهر جودیت را در آغوش میکشد و مدتی در سکوت میان چمدانها به همان حال باقی میمانند.
شوهر: چیز دیگهای تو رو وادار به رفتن نمیکنه؟
زن: خودت جواب سؤالتو میدونی.
شوهر: شاید اونقدرام احمقونه نباشه. تو احتیاج به نفس کشیدن داری. اینجا خفقانه.
- خودم میام اونجا برت میگردونم. دو روزم که اون طرف مرز باشم غنیمته، حالم جا میاد.
زن: آره حتماً
شوهر: اوضاع نمیتونه مدت درازی به همین صورت بمونه. وضع، درست و حسابی تغییر پیدا میکند...
- از یه جائی... تموم این مشکلات مث یه التهاب موقتی فروکش میکنه. واقعاً که مصیبته.
زن: واقعاً هم که شوئک رو دیدی؟
شوهر: آره... یعنی تو راه پلهها دیدمش. فکر میکنم حالا از این که با ما قطع رابطه کردن پشیمونه. دست و پاشو حسابی گم کرده بود. راستشو بخوای، علیرغم نفرت شدیدی که از ما دارن، نه قادرن ما روشنفکرها رو این شکلی واسه یه مدت طولانی ندید بگیرن، نه هم قدرت اینو دارن که با ما مطرودین بیدل و جرأتی مث ما رو راست دست و پنجه نرم کنن. این جور آدما اگه با جسارت تو روشون وایسی و اون قدرام بیاحتیاطی نمیکنن... کی تصمیم داری حرکت کنی؟
زن: ساعت نه و ربع.
شوهر: به چه آدرسی برات پول بفرستم؟
- احتمالاً با «پست رستانت» آمستردام.
- یک اجازهٔ ویژه برا خودم دست و پا میکنم خدای من، چه جوری میتونم بذارم زنم با ماهی ده مارک پول از اینجا بره؟ عجب اوضاع شیرتوشیری! دیگه عُقّم میشینه.
- وقتی بیای پیش من، روحیّهت بهتر میشه... به گرترود تلفن زدم، ازت مراقبت میکنه.
شوهر: همهش چند هفتهس به زحمتش نمیارزید.
- زن مشغول بستن چمدان است.
زن: حالا اون کُتِ پوستو بده من، ممکنه؟
- شوهر کت را به طرف او دراز میکند.
شوهر: با همهٔ حرفا، سر تا تهش فقط چند هفتهس.
ترجمهٔ سوری چوبک
پاورقیها