نهال گردوئی بر گورِ مسیح

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳۰


فاطمه ابطحی


مسیح متولد شد. باید دعا بخوانم. نذر و نیاز کنم. نماز بخوانم. برای مسیح شمع‌های قدّی روشن می‌کنم. در همهٔ مساجد و کلیساها شمع روشن می‌کنم. چقدر شبیه همهٔ زن‌ها شده‌ام! چقدر نگرانم! هر روز چندین بار به‌پیشانیش دست می‌زنم. می‌ترسم داغیِ کثیفِ بیرون به‌تن کوچک او بریزد. تب کند. پوستش را نگاه می‌کنم. مویرگ‌هایش را می‌شمارم. مراقب نفس‌هایش هستم. معجزه‌ئی شده؟ منِ سنگینِ اندوهگین چه‌طور این همه مهربان و سبک شده‌ام؟ من مسیح را زاییده‌ام. کسی از ما مجسمه نمی‌سازد. می‌ترسیدم سنگ بزایم. این همه رگ و زندگی را من زاییده‌ام؟ چه بوی خوبی دارد! «شفقت»[۱]. سنگ زنده شده. او باید بماند و من برایش دعا کنم. برای همهٔ بچه‌ها دعا می‌کنم، حتی برای آنهائی که آدم‌های شریری می‌شوند.

آن روز در‌ تاریکی بازار اصفهان چه‌قدر دلم زیر عینکم گرفته بود. تنها گردش می‌کردم. دنبال چیزی نمی‌گشتم. سنگین بودم و بار وجود خودم را این طرف و آن طرف می‌کشیدم. دکان لحاف‌دوزی. یک طرف یک کوه پنبه روی هم انباشته بودند. پیرمرد میان پنبه‌ها و لحاف‌های اطلسِ رنگ به‌رنگ نشسته بود. یاد خدا افتادم. روی لحافِ اطلس صورتی نشستم. پیرمرد تند و تند سوزن می‌زد. عینکم را برداشتم. نور چراغ روی اطلس‌ها سُر می‌خورد و دلتنگ‌ترم می‌کرد. می‌دانستم بیرون بازار، خورشید بر آبیِ مساجد می‌درخشید. «هر لحاف چه‌قدر کار می‌بَرَد؟» «قیمت پنبه بالا رفته؟» «کارخانه اطلس‌بافی تعطیل شده؟» - چای تعارف کرد. یک لحافِ اطلسِ آبی برای مسیح می‌خرم. همیشه تمیز نگهش می‌دارم. هفته‌ئی یک بار تو آفتاب پهنش می‌کنم. شیشه‌ها را پاک می‌کنم. خانه باید برق بزند. از پشت پنجره‌های تمیز، خورشید و کوه پر برف را به‌مسیح نشان می‌دهم. کبوترها و قُمری‌ها و گنجشک‌هائی را که پائیز به‌پائیز شهر را تسخیر می‌کنند. «جوجو کوش؟» رفت. جوجو پرید. «گنجشک‌ها از کجا می‌آیند؟» شاید این پائیز دلم کمتر گرفته باشد. آن روز در بازار اصفهان می‌خواستم سرم را زیر لحاف صورتی ببرم و های های گریه کنم. بعد بروم وسط نور آفتاب و آبی‌هایِ مساجد فریاد بزنم.

گریه‌هائی برای هیچ و پوچ، مثل سیلِ گنجشک‌ها. می‌گویند پاییز فصل آفرینش است. من همیشه پائیزها بیشتر گریه می‌کنم. چادرهای سیاه و مردهٔ زنها. بچه‌های زرد و لاغر که مجبورند زیر چادر مادرها زندگی کنند، به‌روضه‌خوانی و عروسی بروند و همیشه وَنگ وَنگ کنند. سقاخانهٔ دود زده و شمع‌های کج و محوجِ سفید. «روزی چندتا شمع روشن می‌کنند؟» من هم شمعی روشن کردم. برای چه؟ از میان زن‌ها فرار کردم. رسیدم به‌میدان و میان آبی‌ها گم شدم.

اگر ننهْ معصومه نرفته بود، امسال باش می‌رفتم امامزاده عبداالـلّه. همیشه نذرهایش را می‌برد آن جا: برای دخترش پوران، برای من، برای نوه‌اش، برای قناری‌ئی که اسمش ننهْ معصومه بود و من نتوانسته بودم خوب نگهداریش کنم. کُتِ مخملِ برق افتادهٔ پرشکوهش را می‌پوشید و چارقد تور سفید سر می‌کرد. کفش‌هایش هم مثل نگینِ یاقوتِ انگشترش برق می‌زند. بعد از نذرهای او من کمی سبک‌تر می‌شدم. از پشت عینک قطورش آدم نمی‌فهمید گریه می‌کند یا نه. با همان چشم‌های ضعیف برای من یک عروسک درست کرده بود. عروسکی که گوشواره‌های فیروزه داشت و لباس مخمل تنش بود. کت خودش را کوتاه کرده بود برای عروسک من لباس دوخته بود. اگر ننهْ معصومه نرفته بود، من هم عروسکی درست می‌کردم می‌دادم دست آن دختری که تکّ و تنها میان راهِ امامزاده عبداالـله نشسته بود و گریه می‌کرد. با هم راه می‌افتادیم می‌رفتیم. من یک شمع بزرگِ قدّی برای مسیح می‌خریدم. شمع را می‌گذاشتم روی دوشم. وقتی تو باغچه نهال گردویش را آب می‌داد یا تماشا می‌کرد، عبورِ آفتاب از لای چارقدِ توریش چه قشنگ بود! حالا نهال دارد بزرگ می‌شود. این بار می‌دانم موضوعِ پوران نیست. رفته و دیگر بر نمی‌گردد. دلش برای نهال گردو هم تنگ نمی‌شود.

همیشه می‌رقصید و می‌خندید. همیشه می‌رقصید و گریه می‌کرد. همیشه برای همهٔ بچه‌ها عروسک درست می‌کرد. همیشه گل‌ها را آب می‌داد و برگ‌ها را با وسواس نوازش می‌کرد. از بوی محبوبه مست می‌شد. از روییدنِ نامنتظرِ هر گُلی دیوانه‌وار خوشحال می‌شد. همیشه نماز می‌خواند و نذر و نیاز می‌کرد و حتّی وقتی که پوران نبود هم مادر او بود. همیشه چای می‌نوشید و کم غذا می‌خورد. همیشه با حوصله به‌نانوایی و قصّابی می‌رفت و با آن همه حوصله سبزی پاک می کرد. وقت جارو کردن هم همیشه از پشتِ پنجره باغچه را تماشا می‌کرد. لباس‌هایش همیشه تمیز بود و بوی تقدّس می‌داد. گاهی انگشتر یاقوتش را دست می کرد. گاهی می‌گفت «پدرم خدا بیامرز برام یه اسبِ چوبیِ سرخ و آبی ساخته بود». می‌خندید و گریه می‌کرد و من هیچ وقتِ خدا نمی‌فهمیدم دارد گریه می‌کند یا نه، حتی وقتی که می‌رقصید. گاهی می‌گفت: «برای نوه‌ام صد تومن نذر کرده‌م. قربونش برم. میره مدرسه. یه پارچه آقا شده ماشاالـله! می‌خوام براش یه ماشین برقی بخرم. دیدین سبزی خوردن‌ها چه قشنگ شدن؟ آدم حظ می‌کنه!». برای قناری من ننهْ معصومه، لحاف اطلسیِ کوچکی درست کرده بود و هر روز غروب برای این که دلتنگ نشود قفسش را می‌بُرد جلو تلویزیون و خودش کنار او می‌نشست. «پوران خانوم، آواز بخون! فاطی خانوم، چهچهه بزن! تماشا کن گُربهه رو... نمی‌ذارم بیاد بخورَتِت، نترس!»

گاهی که از پوران خبری نداشت ساکت و سنگین می‌شد. با اندوه گل‌ها را آب می‌داد. سنگینی و غمِ هوای چندین امامزاده تو صورتش دیده می‌شد. «ننهْ معصومه! عروسکتو به‌همه نشون داده‌م.» - ساکت بود و مرا نمی‌دید. هیچ کس را نمی‌دید. به‌جائی دور نگاه می‌کرد. شاید به‌بلندای درخت گردو سال‌ها بعد از مرگش. لبخندش شبیه انقباض عضلانیِ صورت بچه‌های شیرخورهٔ بی‌پناه می‌شد. پیرهن و چارقد توریش مثل امواج عظیم اقیانوس بود و او مرجانی کوچک ته آب. دیگر صدایم را نمی‌شنید. بالاخره نامهٔ پوران می‌رسید. و ننهْ معصومه باز هم می‌رقصید و می‌خندید و گریه می‌کرد. روزهای گرم تابستان بادبزن درست می کرد. شربت می‌ریخت و چای می‌نوشید. «عروسی‌ها، رنگینک و رشته به‌رشته می‌پختم. همه هنری داشتم. کلوچه درست می کردم که آدم حظ می‌کرد. برا پوران و بچه‌های قوم و خویشا جورابای رنگ به‌رنگ می‌بافتم. حالا دیگه پیر شدم کاری ازم برنمیاد. چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو. - مدت‌ها بود کُتِ مخمل را تنش ندیده بودم. عمه خانوم گفت آن را بخشیده به‌گدائی که کُت نداشته. - یکی از کت‌های خسرو را به‌اش دادند. یک روز انگشترش را نشانم داد گفت: «اگر خوب نگا کنین عکس اون اسب چوبی سرخ و آبی رو توش می‌بینین.» - می‌دانم دیگر برنمی‌گردد.

امسال پائیز مسیح را تو بغلم می‌گیرم و غروب‌ها از پشت شیشه‌های کثیف پنجره گنجشک‌ها را تماشا می‌کنیم. بیرونش نمی‌برم. ازدحام بیرون آزار دهنده شده. صداهای بیخودیِ زشت سنگین‌ترم می‌کند. ننهْ‌معصومه هم، با آن سکوت زیبایش، رفته و دیگر برنمی‌گردد.

پائیز و زمستان پارسال ننهْ‌معصومه وقتِ عروسک درست کردن نداشت: ساعت‌ها تو صفِ نفت و نان می‌ایستاد. ندیده بودم آن همه حرف بزند. تمام شایعاتی را که شنیده بود برای ما بازگو می‌کرد: «میگن آقا دارن برمی‌گردن. میگن دیگه آخرِ کارِ شاهِ ظالمه. امروز تو نونوائی صدای تیر شنیدم زَهره‌تَرَک شدم. جلو چشمای من سربازا جوونی رو گرفتن. چه جوونی! مثِ شاخ شمشاد. پا گذاشت به‌فرار، با تیر زدنش شهید شد. هر کی شهید بشه میره بهشت. خدا سربازی رو که زدش جوون‌مرگ کنه! الهی داغش به‌دل نَنَه‌ش بمونه!» - «فاطی خانوم، یه خواب دیدم بِذا برات بگم: خواب دیدم می‌خوام برم خدمت آقا. راهو بلد نبودم شما همرام شدین. آقا تشیف نداشتن. خانم‌شون تشیف داشتن. ما رو نشوندن رو صندلی و هزارجور عزت و احترام‌مون کردن و برامون چایی آوردن. براشون گفتم که تو صفِ نفت سربازا اذیتم می‌کنن... همچین آقا داشتن تشیف می‌آوردن که، از خواب پریدم. سعادت نداشتم. منِ ناقابِلو چه به‌فیض دیدن روی مبارک آقا! آقا که به‌خوابِ منِ روسیاه نمیان. آقا کار دارن، باید به‌همه برسن.»

یک چراغْ شیشه‌ییِ نفت‌ْسوز خریده بود که رویش را رنگ قرمز زده بودند. چراغ یاقوتش را گذاشته بود پشت پنجرهٔ آشپزخانه. همیشه خدا روشن بود. می‌گفت «تا آقا برگردن و تا همهٔ کارا دُرُس بشه این چراغو روشن نگه می‌دارم.» - مراقب بود باد نیاید، پنجره باز نماند، بچه‌های شیطان کوچه سنگ به‌شیشه نزنند که بخورد به‌چراغ. بیشتر از درخت‌ها مواظب چراغ بود: «آقا میان همه چی دُرُس میشه. فراوونی میشه. همه چی دار میشیم. دیگه کسی از سرما نمی‌میره. آقا تشیف میارن. زیر قدوم‌شون گل محمّدی در میاد. هوای دور و وَرِشون بو گلاب میده. نور از جمال‌شون می‌باره.» - وقتی ننهْ معصومه از آقا حرف می‌زد همه چیز می‌درخشید: چشم‌هاش، شیشه‌های عینکش، همهٔ پنجره‌ها، و قلب من.

یک روز ننهْ معصومه و عمّه خانم و من بهشت زهرا رفتیم. مادرها در مرگ جوان‌هاشان گریه نمی‌کردند. سرِ خاک‌ها سرود می خواندند. ما هم سرود خواندیم و ظرف کوچک حلوامان را بین همه پخش کردیم. قبرها با آسمان فاصله نداشت. آرام کنار قبرِ بی سنگی که پوشیده از گُل بود نشستیم و گنجشک‌هائی را که تندتند نوک می‌زدند و دانه‌های گندم و ارزنِ پاشیده بر قبرها را می‌خوردند تماشا کردیم. اگر من می‌مُردم ننهْ معصومه نهال گردو رو قبرم می‌کاشت، هر جمعه سرِ خاکم فاتحه می‌خواند و گندم می‌پاشید. مادرها سرِ قبرها آرام نشسته بودند و من مجسمهٔ «شفقت» را نگاه می‌کردم. مرگ چه زیبا بود! من هم می‌خواستم بمیرم. این بار بی اینکه گریه کنم می‌مُردم. به‌خاطرِ خاک. در خاک می‌ماندم و همیشه از میان سنگ و خاک بوی آسمان را حس می‌کردم. بوی تلخ گردو را حس می‌کردم که تا آسمان قد می‌کشید. جنازه‌ئی می‌آوردند. پیرهن غرقه به‌خون را سرِدست گرفته بودند. سرود می‌خواندند. ما هم سرود خواندیم و دنبالِ جنازه و پیرهن خونین راه رفتیم.

ننه‌معصومه می‌خواست تمام باغچه را گل محمدی بکارد. عکس آقا را روی همه دیوارها زده بود. چراغ روشن بود. من به‌انتظار مسیح رؤیابافی می‌کردم. وقتی مسیح می‌آمد برایش قصه می‌گفتم: «روزی بود روزگاری بود. اون قدیمْ قدیما که تو هنوز خیلی مونده بود دنیا بیائی، تو یه سرزمین دوری یه دیوِ بدی بود که همه رو آزار می‌کرد. نمی‌ذاشت بچه‌ها بازی کنن و بزرگا راحت باشن. هیچ دلی شاد نبود و هیچ لبی نمی‌خندید.» - ادای قیافه‌های عبوس را در می‌آوردم و مسیح لب‌وَر می‌چید، امّا من نمی‌گذاشتم دل کوچکش را غم بگیرد و بیدرنگ می‌رفتم پی باقی قصّه و می‌گفتم: «تا یه روز، یه آقای نورانی آمد که یه شمشیرِ دیوکُش داشت... رفت جلو دیوه وایساد، شمشیرشو از کمر کشید، خدارو یاد کرد و چنون زد به‌گردن دیوه که رعد و برقی زد و دیوه دود شد و تنوره کشون رفت هوا. اون وقت ابر سیاهی تو آسمون پیدا شد. ابره بارون شد و حالا نبار کی ببار! - همهٔ خونارو از خاک شست و زمینو سبزه‌زار کرد. خشکیدن و خنده‌ها به‌لبا برگشتن، و عالم پر از سرود و شادی شد.» مسیح می‌خندید، با لب‌ها و چشم‌هایش، با دل کوچکش.

روزی که آقا می‌آمدند، ننهْ معصومه پاک و پاکیزه‌تر از همیشه، حنا بسته و نگار کرده، چندتا شاخه گل دست گرفت، چراغش را سپرد به‌عمه خانم و رفت استقبال. اشک‌های دور چشمش را با پنبه و چائی شسته بود. کُت مخمل نوی تنش کرده بود.

وقتی قناری من مُرد صدای ننهْ معصومه از غصّه گرفت. خیال می‌کرد چون خوب به‌قناری نرسیده مُرده. تو صورت من نگاه نمی‌کرد. لحاف اطلس کوچک را لای نایلون پیچید و در قفس گذاشت. قفس را پر از گل مصنوعی کرد و در صندوقخانه گذاشت. قناری را با یک قلمه شمعدانی در گلدانی خاک کرد و با صدای گرفته، زیرلب آوازی از ولایت خودش خواند.

من دوباره دلتنگ شدم. خواب‌های پریشان می‌دیدم. خوابِ مسیح را می‌دیدم که صورتم را می‌بوسید و می‌خواست از نگرانی دَرم بیاورد. مسیح سپیدهٔ سحر متولد می‌شد تنگِ غروب تابوت کوچکش را چند مرد عبوسِ سیاهپوش به‌دوش می‌گرفتند و می‌بردند. می‌ترسیدم. صورت ننهْ معصومه سایه‌دار شده بود. کُتِ مخمل نوش پر از لکّه‌های چربی بود. چراغ که رنگ‌های سرخش پوسته پوسته شده بود و ریخته بود؛ هنوز روشن بود. انگشتر یاقوت را گذاشته بود ته صندوقش. صداش مثل همان وقتی که ننهْ معصومه مُرد گرفته بود. دیگر از آقا حرف نمی‌زد. صبح‌های زود زمستان، پیش از این که سپیده بزند برف‌ها را از روی نهال گِردو پاک می‌کرد. برف و مسیح، سنگینم می‌کردند. لباس‌هایش را می‌دوختم و می‌بافتم و می‌ترسیدم. شب‌ها آشفته از خواب می‌پریدم. هر شب در را می‌کوبیدند می‌آمدند مسیحِ مرا ببرند. مَردهائی که حرف نمی‌زدند، صورت‌هایشان را پوشانده بودند و رِداهای سیاه بلند به‌تن داشتند. با قنداق تفنگ در را می‌کوبیدند.

یک روز عمّه خانم به‌خسرو گفت: «ننهْ معصومه باز جنّاش اومده‌ن، لب به‌غذا نمی‌زنه.» کسی گل‌ها را آب نمی‌داد. بهار بود و باغچه خشک مانده بود. تنها درخت کاج سبز مانده بود. ننهْ معصومه، بدون عینک، زیر لحاف کثیف خوابیده بود و پلک‌های سرخ و متورّمش را دوخته بود به‌سقف. می‌دانستم تازه از پوران نامه رسیده بود. پس موضوعِ پوران نبود. اصلاً حالت دیگری داشت. حنا و نگارِ دستش پاک شده بود. دست لاغر و سردش را گرفتم. دستش را از دستم کشید بیرون. مرا نمی‌دید و صدایم را نمی‌شنید. صدای پوران را هم نمی‌شنید. موهای سفید و قرمزش با شلختگی از زیر چارقدِ چرکتاب زده بود بیرون. «ننهْ معصومه! حرف بزن دلت وا میشه. بِرم بَرات چای بیارم.»

رفتم چای بریزم دیدم چراغ خاموش شده. چراغِ کثیفِ چربی گرفته با لولهٔ دود زده. دور و برش پر از بشقاب‌ها و لیوان‌های کثیف بود. چراغ را پاک و روشن کردم. از پنجره بچه‌های کوچه را دیدم که زیر چادر مادرهایشان قایم شده بودند. انگار همه می‌ترسیدند. ننهْ معصومه چائی را نخورد. با پلک‌های متورم و لب‌های خشکش به «هیچ کجا» زُل زده بود. رویش را از من برگردانده بود. آن قدر ساکت کنارش نشستم و آهسته دست‌های سردش را نوازش کردم که مرا دید و گرمی دستم را حس کرد. یک باره زد زیر گریه. گریه‌ئی متین و آرام، نه مثل گریه‌های کولیِ من. با گوشهٔ چارقدش اشک‌ها را پاک می‌کرد. گریه‌اش تمام باغچه‌ها را خشک کرد. تمام باغ‌هایی را که مسیح و من عصرها در آن‌ها گردش می‌کردیم خشک کرد. - صحرا، صحرای سوزان و شوره‌زارِ لب‌های او که چای نمی‌نوشید.

عینکش را دوباره به‌چشم گذاشت. مویش را با دست لرزان مرتب کرد و زیر چارقد برد. در رختخواب نشست، مرا نگاه کرد و گفت: «ببخشین زحمت‌تون دادم.» - برایش چای بردم، نوشید.

فردای آن روز از رختخواب بیرون آمد. لباس‌های تمیز پوشید رفت کنار باغچهٔ خشک نشست. بعد به‌آشپزخانه رفت و چراغ را خاموش کرد. می‌دانستم گریه می‌کند و می‌لرزد. چه‌قدر دلتنگ بود! چه‌قدر دلتنگ بودم! - بقچه‌اش را بست. با ما خداحافظی کرد. از سرِ کوچه یک ماشین برقی خرید و به‌ولایت خودش رفت. چه‌قدر دلم می‌خواست وقتِ دنیا آمدنِ مسیح پیش من بود. نمی‌دانم هنوز می‌تواند برای بچه‌ها عروسک بسازد یا نه.

چه‌قدر خسته‌ام! زنها بچه‌های زرد و لاغرشان را در آغوش گرفته‌اند و برای نذر کردن به‌امامزاده‌ها و تکیه‌ها می‌روند. من در همین اتاق می‌مانم. ازدحام بیخودِ کوچه آزارم می‌دهد. پائیز نزدیک است. وقتی گنجشک‌ها را به‌مسیح نشان می‌دهم کسی مجسمهٔ ما را نمی‌سازد. «شفقت»، چه‌قدر دلتنگم!

مسیح در همین اتاق بزرگ می‌شود. شاید یک روز که شهر خلوت‌تر باشد به‌خیابان بروم برایش یک اسب چوبی بخرم. مسیح بزرگ می‌شود من پیر. آن قدر دعا می‌خوانم تا پیر بشوم. یک روز در می‌زنند، مردهائی که صورت‌هایشان را پوشانده‌اند می‌آیند تو او را می‌برند. من در این اتاق پشت شیشه‌های کثیف تنها می‌مانم. دعا می‌کنم و نماز می‌خوانم و عصرها شمعدانی‌های ایوان را آب می‌دهم و برای گنجشک‌های پائیز دانه می‌پاشم.


پاورقی

  1. ^  معادل Pieta در فرهنگ مسیحیت.