مگر تعهد در قبال زبان، نیمی از تعهد اجتماعی نویسنده نیست؟
احمد شاملو
بحثی دیگر در باب تعهد و مسئولیت:
مقالهٔ مربوط بهشولوخوف را خواندید و از نظریات او دربارهٔ آثار خود آگاه شدید. اکنون جای آن است بهترجمهٔ آثاری از او که بهفارسی برگردانده شده نیز نگاهی بکنیم.
آنچه در این صفحات میآید مقالهئی است که بهسال ۱۳۵۰ نوشته شده و در کیهان سال ۱۳۵۱ بهچاپ رسیده است در باب ترجمهٔ کتابهای دُنِ آرام و زمینِ نوآباد. اصل مقاله که در دست نیست بهدو تا سه برابر این بالغ میشد و لحن جدیتری داشت. نویسنده که نمیتوانست در برابر سهلانگارها و قلماندازیهای مترجم کتاب خاموش بماند، در عین حال گرفتار این محذور نیز بوده که در آن شرایط اختناق، این مواجهه نمیبایست بهشکلی صورت گیرد که مترجمی در صف مبارزان ضد رژیم بههر ترتیب بیاعتبار شود. لاجرم حدود دوسوم از حجم مطلب کاست و از ذکر نام کتابهای مورد نظر چشم پوشید و در عوض نسبت بهمترجم - که نامش ذکر نمیشد بهتعارفاتی پرداخت که در این تجدید چاپ، تا آنجا که بهیکدستی مطلب خدشه وارد نیاورد حذف شده است. معذلک اگر این مقاله امروز نوشته میشد بیگمان لحن دیگری میداشت. چرا که با زبان الکن بهنویسندگی پرداختن و زبانی چنین فصیح و زیبا را زشت و مجدّر کردن امری نیست که قابل بخشایش باشد، و تعهدات مسلکی و عقیدتی و فداکاری و پایداری آن که مسألهٔ دیگری است نیز چنان دستاویزی نیست که بتواند آن را توجیه کند.
گهگاه برای آدمی مسائل پیچیدهئی مطرح میشود. مسائلی که نه میتوان بیخیال از کنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افکندنی آسان گرفت، نه میتوان بیبررسی دقیقی از جوانب کار یا تعیین یک طرفهٔ موضع خویش در مقام مخالف یا موافق، با آنها مواجهه یافت و بهسادگی پیهِ عواقب بینی فرو بردن در آن چنان مسائلی را بهتن مالید. چرا که «حقیقت» معمولاً از راهکورههائی بهباتلاق مسائل میزند که اگر بخواهی بیگُدار سر بهدنبالش بگذاری چه بسا با جان خویش بازی کردهای: دامن آن گریزپای شیرینکار را بهدست نیاورده، هنگامی چشم میگشائی و بهخود میآئی که تا خرخره در لجنی سیاه و چسبنده گرفتار آمدهای یا گندابی تیره یکباره از سرت گذشته است!
گاهی ایجادکنندگان آن گونه مسائل، خود بهراستی «درِ مسجد» میشوند که نه میتوانشان کند، نه سوخت.
مثلاً چه میگوئید در موضوع نویسندهئی که روز و شب قلم میزند در راه عقاید خود پیکار میکند و خستگی بهخود راه نمیدهد - اما از سوی دیگر در وظیفهٔ خود بهعنوان یک «پاسدار زبان» بیخیال مانده است. بهاعتلای آن نمیکوشد. در آن تنها بهصورت وسیلهئی موقت مینگرد و آن را بهجد نمیگیرد. همچون رهگذری که رفع خستگی و تناول ناهاری را ساعتی برکنار راه بهسایهٔ درختی فرود آمده باشد، چون نیازش برآمد دیگر بهپیراستنِ آن سایه گاه همت نمیکند، زباله و کاغذپاره و خردهاستخوان و خاکسترِ اجاق سنگی را بهجا میگذارد و میگذرد بیاندیشه بهآیندگان و سایه جویان - که در آن سایهگاه، تنها بهچشم چیزِ مصرفیِ گذرائی نظر افکنده است نه چیزی داشتنی و ماندنی.
در حق این چنین نویسندهئی چگونه حکم میکنید؟
خوب. مسألهئی که این روزها با آن درگیرم و برای گشودن آن چنگ بهزمین و زمان انداختهام این چنین مسالهئی است. و چنان افتاد که دوستی آسانگیر و زودراضی دربارهٔ کتابی که بهتازگی خوانده بود و هنوز نشئهٔ آن مستش میداشت با من گفت:
- «محشر است! آخر من که ادیب و نویسنده نیستم. چه طور بگویم؟ فوقالعاده است. عالی است. بینظیر است. معجزه است!... و چه ترجمهئی! نمیدانم اگر نویسندهٔ آن فارسی میدانست و چنین ترجمهئی را از کتاب خود میدید چه میگفت... بهجان تو حاضرم بیچک و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قیافهٔ نویسندهئی را که چنین با چنین ترجمهئی از کتاب خود روبهرو میشود بهچشم ببینم!»
و چندان از این قبیل، که مرا واداشت تا کتاب را بخوانم و در نتیجه با اینچنین مسألهئی رو در رو درآیم:
آیا برای یک نویسنده (یا شاعر یا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعی» کافی است؟ و بهعبارت بهتر و گستردهتر: آیا تعهد در قبال ادبیات و بهخصوص زبان، چیزی جدا از تعهدات اجتماعی و انسانی یک نویسنده است؟ یا از لحاظ اهمیت در سطحی فروتر از آن قرار میگیرد؟ و باز بهعبارتی دیگر: آیا یک نویسنده یا مترجم مجاز است در آفرینش اثری بر اساس تعهد اجتماعی و انسانی خویش، یا در برگرداندن اثر نویسندهئی که همعهد و همرزم اوست، زبانی اصیل و پخته را که در قالبِ دهها و صدها شاهکار علمی و ادبی و تاریخی و فلسفی بوده است، خواه از سر ناتوانی و کمبود قدرت یا شناخت، و خواه از سر اهمال ناشی از شتابکاری یا بیدقتی، در شکلی نه چندان موفق بهکار گیرد؟ و آیا لطمهئی که از این رهگذر بر پیکر زبان و ادبیات خویش وارد میآورد لطمهئی مستقیم بر تعهد و مسئولیت شخص او نیست؟
دوستی که از خواندن ترجمهٔ آن کتاب بهرقص درآمده بود از زمرهٔ کسانی است که میان «مفهمومِ دلپذیر» و «بیانِ دلپذیر» فرقی نمیگذارند. یک «محتوای دلنشین» چنان راضیش میکند که دیگر برای پرداختن بهچند و چونِ «بیان» مجالی نمییابد. برای او همان «مطلب» کافی است. این که چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبیات» تنها همین است... او بَهْ بَهْ گوی و خریدار «مناظر زیبائی» است که بر تابلو نقش شده باشد، و دیگر با پرداخت وَن گوگ یا وِلامینک یا گابریل مونتز کارش نیست. همین قدر که منظره «باصفا» بود کار تمام است، خواه پای پرده را هِککِل امضاء کرده باشد یا کوکوشا، مانه یا امیل نولده، یا خودْ فلان نقاشِ منظرهسازِ فلان آتلیهٔ لالهزارنو... میخواهم بگویم که او فریب «ماجرا»ی مورد بحث در کتاب را خورده با ذهن غیرانتقادی خویش آن را بهحساب «ترجمهٔ درخشان کتاب» گذاشته است. وگرنه چه بسا یک منتقدِ چموشِ مخالف، بهسادگی، مترجمِ آن را - حتی - متهم کند که در برگرداندنِ کتاب، تنها «بازار فروش» را در نظر داشته نه تعهد را. - و مدعی شود که «شتابِ» او در رساندنِ جنس بهبازار، از هر جملهٔ آثاری که به فارسی برگردانده هویداست. و بگوید: نمونه میخواهید؟ بسیار خوب. اینها چند جمله از یک برگردان بسیار مشهور چند سال پیش اوست:
• [او] هنگام یکی مانده بهآخرین جنگِ روس و ترک بهدِه بازگشت.
• لعبتِ تُرک، چیزِ بسیار حرفِ مفتی است.
• زبانِ گاز گرفتهاش از دهان بهدر آمده بود.
• سرش بهخاموشی روی پشتی میطپید. (که ضمناً منظور از «پشتی» البته «بالش» است.)
و ای بسا که بسیاری کسان، کم و بیش یا خواه و ناخواه بهمدّعایِ آن منتقد چموش باور کنند. چرا که سهلانگارهای آن کتاب یکی و دو تا و ده تا نیست. -
در سراسر کتاب، همه جا «صدا دادن» بهجای «صدا درآوردن» آمده است:
• [اسب] در حالی که دندانهایش را صدا میداد، آبی را که از میان لبانش فرو میچکید میجوید.
• انگشتهای دستش را صدا میداد.
و در این کتابِ اخیر هم:
• با سر و روی جدّی آشِ ارزان میخورد و دانههائی را که خوب نپخته بود زیر دندان صدا میداد.
پس از وجه وصفی، همه جا و در هر دو کتاب «واو» ربط آمده است:
• دمرو خوابیده و دستش از پوستینش بیرون است.
• نماز بهپایان رسیده و کوچه پر از مردم بود.
همه جا و در هر دو کتاب افعالِ متمم نابهجا و نادرست است:
• عین لوکوموتیف زوزه میکرد.
• پورخندکنان گفت...
• همه خاموش گشتند. (ناچار یعنی بر اثر مثلاً وِرد یا طلسمی مسخ شدند و بهشکل «خاموش» درآمدند.)
• ویران ساختند. (که البته یعنی ویران بنا کردند!)
همه جا صفتها غیر متعارف است و غیر قابل انطباق با موصوف:
• فریاد نازکی کشید.
• خندهٔ درشت و انبوه.
• در پنجههای هنوز گرم ماندهاش لرزش نازکی دوید.
همه جا «هم اینک» بهجای «هم اکنون» نشسته است:
• بر لبان سرخش هم اینک لبخندی نشسته بود.
که اینک درست مترادف VOICI فرانسوی است نه بهمعنای اکنون. و ترکیب هم اینک یکسره ناممکن و بیمعنی است.
همه جا در عوضِ راه «جاده» آمده است، حتی در اصطلاح معروفی چون «کسی را بهجائی راه ندادن»:
• داد زد: مادرسگ را جادّهاش نده!
آن هم نه فقط یک جا و دوجا، که همه جا!
***
اینها نمونههائی بود از چند صفحهٔ اول یک کتاب چند جلدیِ هزار و هشتصد صفحهئی. حالا برویم بهسراغ چند صفحهٔ آخرِ کتابِ نهصد صفحهئی اخیر همین مترجم. - درست است که گمان کنیم خودِ این کار، یعنی ترجمهٔ دوهزار و پانصد ششصد صفحه کتاب، برای آن که کسی بهزبان مادری خود نهایت تسلط را پیدا کند میتواند مشق و تمرینی جانانه باشد. اما چنان که خواهیم دید، تازه در انتهای این همه تمرین و ورزش، کارِ فارسینویسیِ مترجم بهآنجا رسیده است که رفته رفته، اگر میدیدیم یکسره زبانِ آن شاگرد خرّاطِ رشتی را اختیار کرده مسلماً حیرت نمیکردیم.
اما شاگرد خرّاطِ رشتی، قهرمان کوچولوی متلی است که سالها پیش از نیمای جاودانْیاد شنیدهام. که روزی استاد خراط رشتی بهپادوِ خردسال دکّهٔ خود گفت: «این یکشاهی را بده بهکَلبه آقای بقال، بگو استادم گفته است توتون ملایم بده.»
بچه در راه بازیگوشی کرد، و با آن که مفهومِ کلّیِ جملهٔ استاد خاطرش مانده بود، کلمات یکشاهی و ملایم را از یاد برده بود. لاجرم چون بهدکّهٔ بقال رسید، بهکَلبه آقا گفت:
«- اوسام سلام رساند، گفت این بچّه صنّاری را بگیر توتونِ یَواش بده!».
و کتاب (که چنان که گفتم، تنها آخرین صفحات جلد دوم آن مورد استناد قرار گرفته) سرشار از کلمات و عباراتی است که یکسره یادآورِ توتونِ یواش است:
• با شگفتی آرمیدهئی نگاهش کرد.
• حالا دیگر زندگیم یوخلا بود. (که یوخلای مترادفِ یالقوز و بیعار، بهمعنی مرفه و آسوده آورده شده!)
• پیرزن، هر چه هم زیر گوشش بجنبه، باز دهنش میچاد بچه دنیا بیاره. (که «زیر گوش جنبیدن» نیست و «سر و گوش جنبیدن» است؛ و از آن گذشته «دهنش میچّاد» بهعبارت فصیح یعنی «غلط زیادی میکند» - و این پیرزن غلط زیادی نمیکند، بلکه خیلی ساده و منطقی: بچه آوردن برایش امری ناممکن است!)
• بابا، با سر و روی بسیار مهم از کنارش گذشت. (که حاضرم گردنم را ضمانت بدهم که منظور از سر و روی بسیار مهم «قیافهئی سخت حق بهجانب یا «حالتی جدی» بوده است!)
• سرماها که میشه، خساست میکنه. (و تازه چرا «خسّت» یا کلمهٔ عامیانهترش «ناخن خشکی» نه؟)
• دست پرگوشت دختر را از بالای آرنج فشرد. (که صد البته یعنی بازوی فربه دختر را...)
• وَر کشیدن... (نه، بهمعنیِ مثلاً بالا کشیدنِ پاچهٔ شلوار یا پاشنهٔ گیوه نیست. بلکه بهطریق اولی بهمعنی «درآوردن» است، آن هم درآوردنِ مالبندِ سورتمه از جایش! - میگوئید نه؟ پس گوش کنید): «تنبلیش نیامد بره اون را ور بکشه و سورتمه را ناقص کنه... وقتی اون تنبلیش نیاد مالبند را ور بکشه بیرون، لابد تنبلیش نمیاد با این مداوای خودش جانم را از تنم ور بکشه!» (و سلاستِ جمله را هم که لابد متوجه شدید!)
• دزدانکی رفتم تو حیاط. (شاهکار لغت ترکیبی است، و مخلوطی از دزدانه و دُزدکی. عینهو چون کلمهٔ جانخانی، که فشردهٔ مرکبِ «جانی» است بهمعنی جنایتکار و «خانی» است بهمعنی خیانتکار!)
• چهار چنگالی چسبیدن. (که البته همان «چارچنگولی» است در شیوهٔ لفظ قلم. نظیر «مَجنان» و «مَغبان» و «هانی مان» که تلفظهای درست و کتابیِ مجنون و مغبون و هانی مون است.)
• از خشم، تفی زیر پا له کرد...
• روحیهشان پائینتر میرفت. (که البته یعنی ضعیفتر میشد!)
• روی تختخواب گندیدهاش... بهیک خیز روبهدیوار گشت!
• روی تختههای وِلرمْ در رفت و آمد بود.
• این زنها خیلی پرمایهاند. (که منظور «پر استعداد» نیست بلکه دقیقاً «پررو» و «وقیح» است. چای پر رنگ را میتوان پرمایه گفت، امّا شخص وقیح را میگویند «مایهاش زیاد است»).
• همدیگر را دور دور میبینیم. (که همان «دیر بهدیرِ» قدیمی خودمان باشد.)
• چی داری آنجا نوک دماغت بلغور میکنی؟ (باید توجه داشت که بر اساس اعلامیهٔ حقوق بشر: هر کس، از هر رنگ و نژاد و مذهب، مختار است هرجا که میل داشته باشد بلغور کند.)
***
کتاب شامل دوگونه انشاء است:
۱) شرح و تفصیل جاها و توصیف اشخاص و غیره، بهسبک ادبی. و ۲) گفت و گوی اشخاص با یکدیگر، بهسبک محاوره.
مترجم در برگردان فارسیِ قسمت اول، با استفاده از آن سنّتِ قدیمی که با تبدیل میشود بهمیگردد، و میکند بهمینماید، و است بهمیباشد هر نوع مطلبی را بهشکل ادبیات در میآورد دست بهکار شده جملهها را بهادبیاتی کامل و بینقص و تمامعیار مبدل کرده؛ چنان که مثلاً همه جا فعلِ متممِ «شده» را کنار گذاشته و بهجای آن «گشته» بهکار برده است:
• شانههای پهناور و کج گشتهٔ آهنگر * یکی از چراغها خاموش گشت * ظرافت پیشین در او بیدار گشت * گیج گشتگی را از خود دور کرد * از فرط ملال خرف میگشتند * بهچهرهٔ خم گشتهاش چشم دوخت * غلطکها بر زمینِ سفت گشته میکوفتند * دستهای خم گشته....
اما ابتکارات ادیبانه بههمین مختصر پایان نمیگیرد و مترجم از مصدرهای متمم بسیاری چون: با دهان بیدندانش جویدن گرفت * خنده در کلاس و راهرو غلتیدن گرفت * در کوچهها زمزمه بدخواهانی (!) خزیدن گرفت * سپس در کوچه دویدن گرفت * پیرمرد لبها را جویدن گرفت نیز در سراسر کتاب استفاده کردن گرفته است، حتی در جملهٔ محاورهئیِ جوانکِ کارگری که بهخندهٔ حاضران در جلسه چنین اعتراض میکند:
• جلسهٔ حزبیه این جا، واقعیته! اونهائی که دلشان خندیدن میخواد برند بیرون برای خودشان حلقه بزنند!
و نه فقط این، که جملات درخشانی از این دست نیز در سراسر کتاب کم نیست:
• بیشتر دندانشکن بود. (بهجای دندانشکنتر...)
• بعدش هم دربارهٔ زندگینامهٔ (!) خودش برامان حرف میزند. (و بهعبارت دیگر: کتباً برامان سخنرانی میکند.)
• دستش را یکسر بلند کرد. (یعنی تا جائیکه میتوانست...)
• با صدای بم خوش طنینی که بهقوت هم سر نمیداد، گفت...
• من لازمه همدردی مردم را طرف خودم داشته باشم. چون اگر این همدردی را گیرش نیارم، (واویلا!)
نیز لغات و ترکیبات کاملاً ابتکاری و تازهئی چون: شاینده (بهجای شایسته و شایان، آن هم در جملهٔ محاورهئیِ پیرمردِ عامی و بیسواد و خلوضعی که انتقاد را امتقاد تلفظ میکند!) دروغ دنبل (بهجای دروغ دَونگ بر وزن پلنگ، یا دروغ دون بر وزن چمن.) دخلش را در بیار (بهجای دخلشو بیار.) بهگریه درافتاد (که متأسفانه معنی «درافتادن» ستیز و کشمکش آغاز کردن است) و دلش بهدرد درآمد که یعنی «دلش وارد درد شد»، و جز اینها...
مینویسد: «آنگاه بازآمد و روی رختخواب نمیتوان گفت که نشست، بلکه واریز کرد»!
خوب، این هم مفهوم تازهئی برای واریز کردن است، که ما تا کنون آن را بهمعناهای دیگری میگرفتیم سوای واریختن یا فرو ریختن یا وارفتن!
***
و اما «گفت و گوهای بهسبک محاوره» که، دیگر بیهیچ تردید شاهکار است. ولی این که ما نمیدانیم در کدام منطقه از قلمرو و زبان فارسی بهاین شکل اختلاط میکنند، چرا باید گناهش بهگردن مترجم کتاب نوشته شود؟
اولاً در آن منطقهئی که نمونهٔ زبانِ گپ زدن و اختلاط کردنشان در این کتاب آمده مطلقاً حرفِ «چه» وجود ندارد. نه بهعنوان حرفِ پرسش (نظیر چه قدر و چه طورِ خودمان)، و نه بههیچ عنوان و هیچ معنا و بههیچ بهانهٔ دیگر. بلکه بهجای همهٔ این «چه»ها، خیلی راحت میگویند «چی».
• امضا هم بهچی خوبی میکنم!
• این جور یا چی جور؟
• زنم را چی بهاین حرفا؟
• بَه، چی زود رنج!
• خدایا! من چی بکنم؟
• جانم! چی جوری این را نمیفهمی؟
• میبینی من چی جور شدهام؟
• چی دوستی با هم داشتیم ما!
• میبینی چی کف میزنند؟ (یعنی چه کفی...)
• وای! چی وحشتناک!
• چی ترسیدم! وای!
• بس که زور داره، لعنتی! وحشتناکه چی زور داره!
فکر نمیکنید که احتمالاً گویندگان این جملهها همگی از ترکانِ پارسیگو بوده باشند؟
اما بگذارید همین جا، تا از این موضوع نگذشتهایم، این را گفته باشم که «چه»ها فقط در یک مورد شکل خود را حفظ کردهاند، و آن هم در جملهٔ «کسی چه میداند»است... گیرم برای حفظ یکنواختی انشای کتاب و برای این که بهراستی یک عبارت سالم در سراسر آن بههم نرسد، در همهٔ نهصد صفحهٔ کتاب و از دهان همهٔ متکلّمان از سرهنگ و بقال و سیاستمدار و گاوچران و قاضی و سپور، بهشکل واحد و تغییرناپذیرِ «کس چه میدانه» شنیده میشود:
• کس چه میداند باز این ایلیای نبی چه بهسرش زده.
• گرچه ظاهرش جوان آرامیه، ولی آخر کس چه میدانه.
***
زبان محاورهٔ کتاب، چنان که گفتم، یکسره زبانی تازه است. زبانی که در آن میان کلماتِ فرهنگ رسمی و کلمات فرهنگ عامیانه حد و مرزی نیست. مثلاً در همین چند صفحهٔ مورد استناد و بررسی، یک جا، پیرمردِ خلوضعِ بیسوادی که بهقصد خودنمائی بهسخنرانی پرداخته، در همان حال که اعتراض را احتراز و انتقاد را امتقاد تلفظ میکند و حتی یک بار طوطیوار در میآید که: «نمیتونید منو از مسیل (مسیر) فکرم دور بکنید»، در سراسرِ گفتار دور و دراز خود از کلمات و ترکیباتِ مطنطنی سود میجوید که نه تنها از بیسواد ابلهی چون او، بلکه حتی از دهاتیان تیزهوش و کلاسِ اکابر تمام کرده نیز بعید مینماید. کلمات و جملاتی چون:
• ما کور و کچلها «و غیرذلک»!
• وجود اینها برای حِزب «شاینده» نیست!
• من «عنصر نامطبوعی» شدهام!
• چه داعی داره که با زنم مصلحت کنم؟
جملات محاورهئی کتاب هم شاهکارهائی تمامرنگی از آب درآمدهاند:
تازه سر پیری برم آرتیس بشم که منو بکشند یا این که یک عضو بدنم را پشت و روش کنند؟... من دیگر روبهپیری میرم. هرچی غذا چرب و نرم باشه، یکی دوبار که منو آن جور که باید و شاید بزنند، دیگر وقتشه که جانم را بهجانآفرین تسلیم کنم. آن وقت من آن لقمهٔ چرب را چه لازمش دارم؟ زنده زنده اون را از گلوم بیرون میکشند... تو هم دیگر نمیخواد پاک بالکل منقلبش بکنی! همین که گفتی فلان احمق دیوانه گوش یارو آرتیسه را چی جوری با دندان کند یا این که پاش را چی جوری براش پیچاندند و چی جوری کتکش زدند، و الآنه من گوشهام درد میکنه، پاهام داره میشکنه، استخوانهام تیر میکشه، انگار من این بودم که کتکم زدند و گوشم را گاز گرفتند و منو هرجا خواستند کشان کشان بردند...
• چی طور میتونستم حرف این شیطان را باورش کنم؟... همین تخم ابلیس بود که آن بُزه را یادش داد بهام حمله بکنه و هرجا که دستش رسید بهام شاخ بزنه... خودم دیدمش چی جوری این حرکات را بهآن حیوان یاد میدادش. چیزی که بود آن وقت من از بیخش فکر نمیکردم که داره اون را با من سرشاخ میکنه و یادش میده عمرم را کوتاه بکنه!
• دروغ و دنبل بیشترک میگی... کارت همهاش همینه.
• گرد و خاک هم توش نیست. اما پول تا بخواهی.
• بهدرد من از بیخش نمیخوره.
• دیگر هم آن دهنت را چفتش کن!
***
اینها نمونههائی است که همین طور سرسری از پانزده بیست صفحه در اواخر کتاب انتخاب شده و شاید فقط دو سه جملهئی از صفحات جلوتر یا عقبتر آن. شک ندارم که اگر از نخستین صفحهٔ کتاب بهدقت و وسواس بهگرد آوردن نمونهها پرداخته بودم، دو ساعتی از ته دل خندانده بودمتان.
با این همه اما من نه دشمنم نه مدعی. و اگر خیرخواه نباشم باری بدخواهِ کسی نمیتوانم بود، بهویژه بدخواهِ همچون خودی که دل از گشت و گذار و مال و خواسته برداشته کُنجی جسته است و بهوظیفه قلمی میزند.
مردی بهشیدائی عاشق زبان مادری خویشم. - زبانی که در طول قرنها و قرنها، ملتی پرمایه، رنج و شادی خود را بدان سروده است. زبانی ترکیبی و پیوندی، که بههر معجزتی در قلمروِ کلام و اندیشه راه میدهد.
ما به نهالی خُرد که کنارِ جوئی رُسته است و دستِ خرابکار کودکی نادان شاخهئی از آن میشکند دل میسوزانیم حال آن که بههر سال هزاران هزار نهال میتوان کاشت، چه گونه بهزبانی خسته که از دستبرد صدها ملای از بیخ عرب شده نیمهجانی بهکنار افکنده است دل نسوزانیم؟
نه! دست کم در برابر کاربردِ ناشیانهٔ زبان کوچه دیگر خاموش نمیباید نشست، و بهمیدانداریهایِ خطرناکی که سرود یاد مستان بدهد و برای خودنمایانی که با چند کلمهٔ من درآوردی چون «باهاس» و «میباس» بهخیال خود «ادبیات کوچه» میآفرینند راه باز کند مجال نمیباید داد، تا پیش از آن که نشایِ آثاری چون «علویه خانم» و «ولنگاری» ریشه بهاعماق نبرده بهبار و بر ننشسته است، این سرزمینِ بکر از علفهای هرزه جنگل مولا نشود.
نیتم این است که سختگیر باشیم. سختگیر و دیرپسند. تا دیگر بر این باغچه آن نرود که بر شعر رفت. بر شعر و بر نقاشی.
آسانپسندی نکنیم و سستپائی ننمائیم، و برای هر مُغلقنویسِ سرهمبندِ پریشانباف احسنت و مرحبا برنیاریم. نه فقط برای او، که حتی برای نویسندگان و مترجمانی از نوع این نویسندهٔ متعهد نیز، که همچنان که در آغاز این نوشته آمد، در تعهد و مسئولیتش شایبهٔ کمترین تردیدی نیست. روز و شب قلم میزند و در راه آرمان خویش پیکار میکند و یک دم خستگی بهجان و تن راه نمیدهد اما دریغا که با وظیفهٔ دیگر خویش بهعنوان یک «پاسدار زبان» بیگانه مانده است و زبانش - بهآسانگیری و آسانپسندی - زبانی قلمانداز از کار درآمده است: چیزی تنها برای افادهٔ یک مفهوم، نه در خورِ بازآفرینی «یک اثر».
حرف این است.