ملاقات
یک نمایشنامهٔ تکپردهای
محسن یلفانی
«همه حقوق این نمایشنامه برای نویسنده محفوظ است»
صحنه:
یک ردیف میله صحنه را به دو قسمت نامساوی چپ و راست تقسیم میکند. در سمت چپ، که قسمت کوچکتر است، یک قفس بزرگ با دیوارههائی از تور فلزی، و یک صندلی در درون آن؛ و در قسمت راست یک نیمکت کهنه.
صحنهٔ ۱
دو سرباز مسلح که زیر بغل یک زندانی را گرفتهاند وارد میشوند. چشمهای زندانی، که بهزحمت و با ناتوانی راه میرود، با چشمبند بسته شده. یکی از سربازها زندانی را وارد قفس میکند و جلو صندلی نگاه میدارد. پاهای زندانی آشکارا میلرزد. سرباز دست روی شانهاش میگذارد و او را مینشاند. آنگاه از قفس خارج میشود و قرینهی سرباز دوم، کنار قفس میایستد.
از همان سمت چپ، مردی با لباس شخصی وارد میشود. نگاهی به زندانی میاندازد و به درون قفس میرود.
مرد: چرا چشمهاشو باز نکردهین؟
خودش چشمبند زندانی را باز میکند و به او میدهد. زندانی چشمبند را میگیرد، لوله میکند و در جیب میگذارد. مرد مدتی طولانی او را زیر نظر میگیرد. زندانی چند بار با نگاههائی نامطمئن و تبدار نگاه او را پاسخ میدهد و بعد به خود مشغول میشود.
مرد: چطوری؟
زندانی در پاسخ دادن شتاب نمیکند و فقط سری تکان میدهد که «ای». مرد بستهٔ سیگارش جلو او میگیرد. دست زندانی میلرزد خودداری میکند و زیر لب میگوید: «نمیکشم.»
مرد: پاهات چطوره؟
زندانی: بد نیس.
مرد: زخمهاش جوش خورده؟
زندانی: خوبه.
مرد: هنوز خونریزی داری؟
زندانی: نه.
مرد: میتونی سر پا واسّی؟
زندانی: یه کم.
مرد: چه مدت بیمارستان بودی؟
زندانی: نزدیک یه ماه.
مرد: خوب بهات رسیدن؟
زندانی: بد نبود.
مرد: میدونی کی باعث شد بفرستنت بیمارستان؟ (منتظر پاسخ میماند؛ اما زندانی فقط نگاهش میکند.) میخواستن بذارن بمونی تا چرک بخونت بزنه و کلیههاتو از کار بندازه. من پادرمیونی کردم. گفتم بری بیمارستان یه کم بهات برسن. ازت مراقبت کنن. شاید بخودت بیای. یه فکری به حال خودت بکنی... چرا حرف نمیزنی؟ میترسی بدهکار شی؟ بالاخره چکار میخوای بکنی؟
زندانی: چکار میتونم بکنم؟
مرد: تو پروندهت سنگین نیس. تازه ما پروندههای سنگینتر و هم رد کردهیم رفتهن منتها سرسختی و کلهشقی نکردهن. اگه حرفی بهاشون زدهن، اگه پیشنهادی بهاشون کردهن، قبول کردهن و رفتهن سر خونه زندگیشون. خوب چی میگی؟
زندانی نگاهی به او میاندازد و ساکت میماند.
مرد: لازم نیس حالا جواب بدی ما عجلهئی نداریم. زنت حالا میآد ملاقاتت. میدونی که این روزها به این سادگی ملاقات نمیدن. پس خوب به حرفهاش گوش بده. اعتماد نداری. به اون که داری. بعد از اینکه خوب حرفهاتونو با هم زدین، برو تو سلول فکرهاتو بکن. قهرمانبازی این حرفها رو بذار کنار. تو دیگه زیاد هم جوون نیستی. بفکر زنت باش. میفهمی چی میگم؟ بفکر زنت باش. (زندانی آهی سنگین میکشد و سکوت خود را حفظ میکند.) بعد که فکرهاتو کردی بیا با هم صحبت میکنیم. گوشت به من هست یا نه؟
زندانی: بله، دارم گوش میدم.
مرد: من وضع تو رو میدونم. خانمتو هم دیدهم. میخواستم بهاتون ملاقات حضوری بدم. ولی »دکتر« اجازه نداد. ازت راضی نیست. اصلاً نمیخواست بهات ملاقات بده. تیمسار واسطه شد. به خاطر خانمت. میدونی چکارها کرده تا این ملاقاتو گرفته رفته در خونهٔ تیمسار. عجب زن زرنگ و زبلییه. معلوم نیس خونهشو چه جور پیدا کرده. رفته در خونه تیمسار، میخواسته خودشو بندازه زیر ماشینش.
ساکت میماند و زندانی را زیر نظر میگیرد. زندانی واکنشی نشان نمیدهد.
مرد: کفر همهٔ نگهبانها رو درآورده. صبح تا شب آویزونه به در زندان. همه بازجوها دیگه میشناسنش. کارشو ول کرده صبح تا شب دنبال کار توئه. حیفت نمیآد؟ همچه زنی رو گذاشتهای و خودتو گرفتار کردهای. حیفت نمیاد، زن به این فداکاری، به این خوبی، به این جوونی، چه مدت بود باهاش آشنا شده بودی؟... همون شب عروسی گرفتنت؟ آره؟ شب اول بود؟ چرا جواب نمیدی؟
زندانی: برای شما چه فرقی میکنه؟
مرد: برای ما که معلومه. ما یه وظیفهئی داریم که باید انجام بدیم. ولی برای تو چی؟ برای تو هم فرقی نمیکنه؟ فرقی نمیکنه که شب اول گرفته باشنت یا چند شب بعد؟
زندانی: (از لای دندانها) اینجور که نمیشه ملاقات کرد.
مرد: بهات برخورد؟ نمیخوای ملاقات کنی؟ اگه نمیخوای ملاقات کنی بگم بیان ببرنت. ها؟ میخوای یا نمیخوای؟ زنت هفت ماهه که داره در زندونو از پاشنه درمیآره. اگه نمیخواهی ملاقات کنی ردّش کنیم بره. چرا ساکتی؟ میخوای ملاقات کنی یا نه؟
زندانی بیتاب و عاصیست، اما تاب میآورد و ساکت میماند.
مرد: میدونم دلت لک زده برای اینکه یه نگاهی بهاش بندازی. خوب، حق هم داری. آدمو همون شب اول عروسیش بگیرن و نذارن اقلاً...
زندانی در حالی که سراپا میلرزد، از جا برمیخیزد. اما مرد در نیمه راه دست بر شانهاش میگذارد و مینشاندش.
مرد: بشین سر جات، شوخی هم سرت نمیشه؟ ناراحت چرا میشی؟ تو که نباید با ما رودرواسی داشته باشی. ما با شماها محرمیم. ما همه چیزو میدونیم، همه چیز، هیچ چیز پیش مردم نیس که ما ندونیم. باید بدونیم. کارمون همینه، وظیفهمون همینه. مصلحت مملکته. ما محرم مردمیم. رودرواسی نباید داشته باشن. لازم باشه باید همه چیزو بگن. ما همه چیزو میپرسیم. پیش بیاد باید ثابت کنن، که کجا، چطور، چند وقت، با زنشون... همه چیزو باید بگن رودرواسی که نداریم. وظیفهٔ ماس. ما محرم مردمیم. تازه، همهش به خاطر خودشونه. به نفعشونه. همین خودتو در نظر بگیر. چرا بهات ملاقات میدیم؟ برای اینکه ما میدونیم، وضع تو رو با زنت. به خاطر همین بهاتون ملاقات دادیم. ملاقات حضوری هم بهات میدیم—بذار پاهات کاملاً خوب بشه. میفرستیمت اونور، با هم بنشینین روی اون نیمکت و هر چه میخواین به هم بگین. حالا هم میگم نگهبانها برن تا کاملاً راحت باشین. تیمسار خودش گفته—تیمسار به زنت اطمینان داده—وقتش هم هر چقدر که دلتون میخواد. میتونی با خیال راحت باهاش حرف بزنی. حقته، زنته، باید هم باهاش ملاقات کنی. باید هم باهاش حرف بزنی مشورت کنی. شماها خیال میکنین ما این چیزها سرمون نمیشه؟ ما هم میفهمیم. ما فقط همون آدمی که تو اطاق بازجوئی میبینین نیستیم. ما هم مثل شما دل داریم. زن و بچه داریم. پدرمادر داریم. شب که میریم خونه، زن و بچهمونو میبینیم که منتظرن، فکر و خیال برمون میداره. فکر و خیال شماها، خونوادهتون اونها هم منتظرن. اونها هم چشم براه شمان. خیال میکنی ما این چیزها رو نمیفهمیم؟ (مدتی ساکت میماند و او را نگاه میکند.) نمیفهمیم که اگه آدم زنشو زیاد منتظر نگهداره چه چیزها ممکنه پیش بیاد؟
زندانی از نگاه کردن به او خودداری میکند و ساکت میماند.
مرد: تو هم حواستو جمع کن. کلهشقی نکن. فکرهای بچهگانه رو بذار کنار. به فکر زنت باش. دلت بحالش بسوزه. بالاخره یه زن جوونه، تنهاس، میفهمی که چی میگم. دلت به حال خودت بسوزه. تو مسئول اون هستی. چهطور حاضر میشی تنها تو این شهر ولش کنی. میدونی که چه خبره. وظیفهٔ مرد چیه؟ وظیفه شوهر چیه؟... حرف هم بزنم که ناراحت میشی، قهر میکنی. من به جای برادر بزرگت باهات حرف میزنم. حواستو جمع کن. از اینجور ملاقاتها به همه نمیدن. این فرصتو از دست نده. زنت که میآد براش قهرمانبازی درنیار. به حرفهاش گوش کن. به درد دلش گوش کن. به حرف ما که گوش نمیدی. اشکالی نداره. ما انتظاری نداریم. ولی به حرفهای زنت گوش کن. همچه زنی کمتر گیر آدم میآد. قدرشو بدون. من مثل یه رفیق باهات حرف میزنم مثل یه برادر... گوش میدی به حرفهای من یا نه؟
زندانی: دارم گوش میدم.
مرد: خودت میدونی؛ میخوای گوش بده، میخوای گوش نده، »من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم«، حالا دیگه خودت میدونی، خوب، چیزی نمیخوای؟ کاری نداری؟ هر چی میخوای بگو.
زندانی: چیزی نمیخوام.
مرد لحظهئی میماند و او را، همچون معمائی چارهناپذیر، نگاه میکند. آنگاه از قفس خارج میشود.
مرد: بگین ملاقاتی رو بیارن. شماها هم برین بیرون وایسین.
سربازها به دنبال مرد خارج میشوند. زندانی تنها میماند. مرد خستهاش کرده است. میکوشد تا با آهی عمیق تأثیر آنچه را که گذشته بزداید و برای ملاقات آماده شود. نور انتهای قسمت راست، انگار که پردهئی را کنار زده باشند بیشتر میشود. گروهبانی دختری را به درون هدایت میکند. دختر چند قدم به سوی میلهها پیش میرود و آنگاه زندانی را در پشت تور فلزی قفس میبیند و بر جای میماند. گروهبان او را بهنرمی به جلو میراند.
دختر: وحید.. توئی؟
به سوی میلهها کشیده میشود. اما گروهبان بازویش را میگیرد تا روی نیمکت بنشیند. دختر مینشیند و مدتها از پشت میله و تور فلزی زندانی را نگاه میکند. گروهبان لحظهئی میماند؛ سپس از همان سمت راست خارج میشود.
دختر: وحید، حالت چهطوره؟ چرا اینجور شدهای؟ چرا حرف نمیزنی؟ حالت خوبه؟
وحید: آره سیما، من حالم خوبه. تو چهطوری؟ حالت خوبه؟
سیما: چقدر عوض شدهای. موهاتو چرا زدهن؟ با سبیلهات چه کار داشتهن؟ چکارت کردهن وحید؟ چی به روزت آوردهن؟
وحید: از خودت حرف بزن. چکار میکنی؟ حالت که خوبه.
سیما: خیلی اذیتت کردن؟ آره؟... چکارت کردن؟ چهطور تونستن؟ چهطور تونستن وحید؟ با تو...
صدا در گلویش میشکند. از سر کینه و یأس در برابر هجوم احساس غمخواری و تأثر مقاومت میکند. دستمالش را درمیآورد و گریهٔ دردناکش را در آن خفه میکند. وحید، متأثر و لرزان، منتظر میماند.
سیما: معذرت میخوام. هفت ماهه تمرین میکنم که وقتی میبینمت جلو خودمو بگیرم. ولی، آدم نمیتونه تحمل کنه... من میدونم چرا اون صندلی رو برات گذاشتهن...
وحید: حالا دیگه گذشته. فکرشو نکن. از خودت بگو. بالاخره میخوای برای من از خودت حرف بزنی یا نه؟
سیما: از خودم؟ وحید، تو خودت باید بدونی. من حالم هیچ خوب نیس. چه فایدهئی داره تظاهر کنم؟ چهطور میتونه خوب باشه؟ بدون تو، وقتی تو اینجائی، وقتی همه چیزو از هم پاشیدهن، همه نقشههامونو به هم زدهن. وقتی زندگیمونو اینجور از وسط اره کردهن، چهطور حالم میتونه خوب باشه؟
وحید: خوب، با این همه...
سیما: وحید بذار یه چیزو صاف و پوستکنده بهات بگم. همهٔ حرف من همینه همهٔ زندگیم همینه. هفت ماهه که انتظار میکشم، صبح تا شب به در و دیوار این زندون چنگ میزنم تا خودمو بهات برسونم و همینو بهات بگم: این که باید بیای. باید بیای. هرچه زودتر، میفهمی، هرچه زودتر باید بیای.
وحید: تو چی داری میگی؟ مگه من به میل خودم اومدهم اینجا؟ مگه من خودم...
سیما: وحید، فرصتی برای این حرفها و توضیحها نیس. تو از من حالمو پرسیدی، من هم دارم بهات میگم. دارم اصل مطلبو بهات میگم، وحید.
وحید: (مدتی فکر میکند) من میفهمم تو چه وضعی داری و چرا این حرفو میزنی. ولی فکر کن. وضع من...
سیما: فکر نداره وحید. اگه میفهمی من چی میگم، پس یه کاری بکن.
وحید: من چکار میتونم بکنم؟
سیما: تو هر کاری بخوای میتونی بکنی، تو به میل خودت نیومدهی اینجا، ولی اگه بخوای میتونی بیای بیرون. من با خیلیها حرف زدهم میگن گره کار تو به دست خودت باز میشه.
وحید: ولی چطور؟
سیما: راهش پیدا میشه. فقط خودت باید بخوای. اگه خودت بخوای راهش پیدا میشه.
وحید: سیما، میفهمی داری چی میگی؟ میدونی معنی حرفت چیه؟
سیما: بله، میفهمم دارم چی میگم. تو هم بفهم. وحید، من نیومدهم مثل یه زن صبور و راضی بهات روحیه بدم، تشویقت کنم که پای حرفت واسی و زندانتو بکشی. من اومدهم واقعیتو بهات بگم. تو قولی نداده بودی. تعهدی نداشتی. من اومدهم بهات بگم اگه خودتو گرفتار این حرفها بکنی همه چیز از بین میره. هر چه ساخته بودیم فرو میریزه. تو به تشویق و دلداری من احتیاج نداری. به این احتیاج داری که حقیقتو بهات بگم. باهات روراست باشم. حرفی رو که شاید خودت نخوای به خودت بگی، بهات بگم.
وحید: اون چه حرفییه که من نمیخوام به خودم بگم؟
سیما: وحید، تو منو فراموش نکردهی، کردهی؟
وحید: چرا این سؤالو میکنی؟
سیما: من میدونم تو اینجا گرفتار بودهی. سرت شلوغ بوده. زیر فشار بودهی. وضع مشکلی داشتهی. باید حواستو جمع کار خودت میکردهی. وقت نداشتهی، فرصت نداشتهی بمن فکر کنی...
وحید: در تمام این مدت، حتی یه لحظه هم نبوده، حتی یه لحظه، که بیاد تو نباشم.
سیما: (لحظهئی خود را به صداقت و گرمای بیان او میسپارد.) پس هیچ چیز عوض نشده. هیچ چیز تغییر نکرده، بین من و تو. همه چیز سر جاشه.
وحید: ولی خیلی چیزها فرق کرده. سیما، ما دیگه سر جای خودمون نیستیم.
سیما: نه، اگه تو منو فراموش نکرده باشی. پس قراری هم که با هم گذاشتیم یادته. ما قرار گذاشتیم با هم زندگی کنیم، با هم.
وحید: قرار ما رو به هم زدن. زندگی ما رو از وسط اره کردن، سیما، خودت گفتی.
سیما: نه، نه، این فقط یه کابوسه. یه کابوس وحشتناک و بیمعنی. ولی من نمیذارم طول بکشه. نمیذارم زجرت بده. من بهمش میزنم. بیدارت میکنم.
وحید: ولی تو چکار میتونی بکنی؟
سیما: تو خیال میکنی من میذارم زندگیمون به همین سادگی از هم بپاشه؟ زندگیئی که اونقدر براش نقشه کشیدیم، اونقدر حسرتشو داشتیم. اونقدر منتظرش بودیم. خیال میکنی میذارم مفت و مسلم از چنگمون بره؟
وحید: تو چه کاری از دستت برمیآد؟
سیما: من خیلی کارها کردهم. به همه جا نامه نوشتهم و وضع تو رو شرح دادهم. نوشتهم که بیخود گرفتهنت و بیخود نگهت داشتهن. خیلیها رو هم رفتهم دیدهم. با هر کس که دستش تو این کارهاس حرف زدهم. رئیس اینجارو هم دیدهم. همون که بهاش میگن «تیمسار» شیش ماه صبح و عصر جلو ماشینشو گرفتم تا گذاشتن باهاش حرف بزنم. این ملاقاتو هم اون دستورشو داد. هفته پیش بردنم پیشش. خیلی مؤدبانه رفتار کرد. گفت هر کاری از دستش بربیاد برات میکنه. خیلی دلسوزی میکرد. آدم گاهی باورش نمیشه که اینها همونهائی هستن که با شماها اینجور رفتار میکنن.
وحید: سیما، چهطور تونستی بری پیش اونها؟
سیما: تونستم و رفتم. هر کار دیگهئی هم بتونم میکنم. حالا تو سرزنشم کن. هر چه میخوای بهام بگو. خیال میکنی برای من آسونه. هر بار که باهاشون حرف میزنم، وقتی بهاشون رو میندازم، احساس خفت میکنم. حس میکنم که نجس شدهم. دلم میخواد خودمو یه جائی پنهون کنم...
وحید: پس چرا این کارو میکنی؟
سیما: چه کار دیگهئی میتونم بکنم؟ دست رو دست بذارم تا تو رو زنده زنده دفنت کنن؟ بذارم زندگیمونو از هم بپاشن؟
وحید: اونها این کارو کردهن. تو هنوز باورت نشده؟
سیما: نه وحید. من باورم نشده. هیچ وقت باورم نمیشه. باورکردنی نیس. مگه میشه باور کرد که همه چیز به این سادگی نابود بشه؟ باد بشه و بره؟ همهٔ ان چیزهائی که اونقدر بهاشون دل بسته بودیم، اون قدر برای ما عزیز بودن. همه اون چیزهائی که اون همه بخاطرشون زحمت کشیدیم، خون دل خوردیم، انتظار کشیدیم. وحید، ما همدیگه رو آسون به دست نیاوردیم. تو این دنیای بیرحم و بیهوده، تو این دنیای خالی و عقیم، ما به جز همدیگه چیزی نداشتیم. و تازه همدیگه رو پیدا کرده بودیم. تازه داشتیم همدیگه رو میشناختیم. داشتیم همدیگه رو کشف میکردیم. داشتیم به همدیگه خو میکردیم، اعتماد میکردیم. بعد از یه عمر دربدری؛ دربدری و تنهائی و وحشت. بد از یه عمر بیهودگی و بیزاری. تو دنیائی که بهر دری میزنی با نکبت و یأس روبرو میشی، ما دریچهئی به امید و اعتماد باز کردیم. و توانستیم روی پای خودمون واسیم. تونستیم زندگی کنیم. من نمیذارم این دریچه بسته بشه.
وحید: اونچه ما پشت این دریچه دیدیم یه سراب بود. یه سراب ساختگی و بی پایه. دوروبرتو نگاه کن. چشمهاتو باز کن و نگاه کن. میبینی؟ از اون سراب خبری نیس. اون زندگی فقط یه سراب بود، سیما. فراموشش کن.
سیما: نه... نه، نه، نه. این حرفو نزن. من حاضرم همه چیزو تحمل کنم. حاضرم خفت رو انداختن به هر کسی رو تحمل کنم. اگه تموم دنیا هم علیه من باشه، اهمیتی نمیدم، تحمل میکنم. ولی تو... تو این حرفو نزن. نمیتونم تاب بیارم. باور کن، باور کن نمیتونم تاب بیارم. از بین میرم. فرو میریزم. اگه اون دریچه بسته بشه دیگه فاتحهٔ من خوندهس وحید، تو گفتی فراموشم نکردهی. گفتی همیشه بیاد من بودهی. پس ثابت کن، ثابت کن که فراموشم نکردهی.
وحید: تو میخوای من چکار کنم؟
سیما: بیا بیرون. بیا بیرون از اینجا. عقلتو بکار بنداز، یه راهی پیدا کن و بیا بیرون. تو اینجا چکار داری؟ فراموش نکن که کی هستی، کی بودهی و چی میخواستی. اگه اونها اسیرت کردهن، خودت خودتو اسیر نکن. خودتو پابند چیزی که مال تو نیس نکن. تو مال اینجا نیستی. بیا بیرون. زندگی ما داره از دست میره. هر چی که رشته بودیم داره پنبه میشه. خودتو برسون، وحید.
وحید: من وضع تو رو میفهمم سیما. میدونم از چی داری حرف میزنی. ولی تو هم وضع منو بفهم. تو که از من انتظار غیرممکن نداری.
سیما: نه، غیرممکن نیس. ممکنه. فقط باید خودت هم بخوای. اگه خودت بخوای غیرممکن نیس. راهش پیدا میشه.
وحید: آره درست میگی. راهش پیدا میشه. اینجا هم دائم دارن همینو به گوش ما میخونن.
سیما: وحید، من تو رو میشناسم، نمیشناسم؟ تو خودت خواستی که بشناسمت. خودت دریچههای دلتو به روی من باز کردی. و من میدونم که حالا تو روحت چی میگذره. میدونم که تو هیچ وقت نتونستی با وجدانت کنار بیای. وقتی قرار میذاشتیم که با هم زندگی کنیم، سایهٔ تردید رو تو چشمهات میدیدم. میدیدم که تصمیم گرفتن چهقدر برات مشکله، میدیدم که چه جور با خودت کلنجار میری. ولی تو تصمیمتو گرفتی. راهتو انتخاب کردی.
وحید: یعنی هیچ چیز نمیتونه باعث بشه که من راهمو عوض کنم؟
سیما: این کارو نکن. نباید این کارو بکنی. تو آدم صادق و روراستی هستی. خودتو خراب نکن. چیزی که از خودت نیس به خودت نبند. تظاهر نکن، وحید. تظاهر نکن که کاری کردهی و به خاطرش دستگیرت کردهن، و حالا باید واسی تاوانشو پس بدی.
وحید: تو خوب بیرودرواسی و بیپرده حرف میزنی.
سیما: فرصتی برای رودرواسی و تعارف نیس. من فقط میخوام بیادت بیارم که تو کی هستی، تو اینجا تو محظوری. نمیتونی آزادانه فکر کنی. نمیتونی خودت باشی. من فقط میخوام بهات بگم که خودت باش. اونها خیلیها رو میگیرن. ولی وقتی میفهمن عوضی گرفتهن ولشون میکنن. این دامو برای تو کار نذاشتن، وحید. تو عوضی گیر افتادهی. خودتو گول نزن. به خودت خیانت نکن. به خودت، من، و قراری که با هم گذاشتیم.
وحید: آره، تو خوب یاد گرفتهی که بیپرده و بیملاحظه حرف بزنی.
سیما: ملاحظهٔ چی رو باید بکنم؟ مگه ما از کسی رودرواسی داریم؟ مگه از کسی خجالت میکشیم؟ ما همینیم که هستیم. حق کسی رو پامال نکردهیم. آزارمون به کسی نرسیده. بیشتر از سهم خودمون هم انتظاری نداریم. پس چرا خجالت بکشیم؟ چرا خودمونو انکار کنیم؟ ما با هم قراری گذاشتیم و میخواستیم با هم زندگی کنیم. و بیشتر از این هم چیزی نمیخواستیم. وحید، ما که نمیتونیم از خودمون انتظار غیرممکن داشته باشیم. ما چه کار میتونیم بکنیم؟ تو این دنیای بیرحم سیاه، تو این همه زشتی و نامردمی، جز این که آدم به اعتماد و عشق یکی مثل خودش پناه ببره چه راهی هس؟ این جرمه؟ پس سهم ما چیه تو این دنیا؟ پس ما چه حقی داریم؟
وحید: حق ما؟... حق ما همینه که کف دستمون گذاشتهن. میبینی چه محکم بهاش چسبیدهی؟
سیما: (میلهها را لحظهئی رها میکند و با حیرت به آنها مینگرد.) این فقط یه تصادفه، وحید واقعیت زندگی ما این نیس. این یه تصادفه. مثل وقتی که آدم میافته و پاش میشکنه. باید فوری گچش بگیری، چند روزی تو رختخواب بمونی و هرچه زودتر فراموشش کنی. نباید بذاری زندگیتو تغییر بده. نباید بزرگش کنی.
وحید: نه، سیما. این تصادف نیس. اونها وجود دارن. اون میلهها واقعیت دارن. سردی و سختیشونو تو کف دستت احساس نمیکنی؟ بهاشون فشار بیار، فشار بیار تا ببینی چهقدر محکمن. چهقدر واقعیین. نه، سیما. این تصادف نیس. واقعیته. واقعیتی که از من و تو نیرومندتره. و من و تو نمیتونیم انکارش کنیم. نمیتونیم نادیدهش بگیریم. همینطور که نتونستیم. ما همهٔ سعی خودمون کردیم که تو این میلهها گرفتار نشیم. خودمونو جمع و جور میکردیم، خودمونو کوچیک میکردیم و از لابلای اونها رد میشدیم. و وانمود میکردیم که متوجهاشون نیستیم. وانمود میکردیم که وجود ندارن. ولی دیدی که گرفتار شدیم. دیدی که بین ما فاصله انداختن. تو جنگل میلهها نمیشه آزاد زندگی کرد. سیما. تو جنگل میلهها نمیشه کلبهٔ خوشبختی ساخت.
اکنون دختر دیگر ناامید شده است. میلهها را رها میکند. پس میرود و از سر خستگی روی نیمکت مینشیند.
وحید: سیما، دلگیر نشو. خواهش میکنم دلگیر نشو؛ نه از من، نه از روزگار، سهم ما همینه. فایدهئی نداره باهاش کلنجار بریم. باید قبولش کنیم. باید بهاش تن بدیم، و با بردباری و با رضایت تحملش کنیم. باید آمادهٔ بدتر از اینهاش هم باشیم. چکار میشه کرد؟ حقیقتو که نمیشه انکار کرد.
سیما: چند سال؟ (وحید در برابر این سؤال که لحنی سرد و مأیوس دارد ساکت میشود.) چند سال نگهت میدارن؟
وحید: نمیدونم، معلوم نیس.
سیما: یک سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ چهقدر؟ چهقدر از عمرتو قیچی میکنن و دور میندازن؟
وحید: حالا دیگه چه فرقی میکنه؟ اینجا هم مثل بیرونه، بیرون هم مثل اینجا.
سیما: آره، فرقی نمیکنه. اونچه که نباید بشه شده. هر چی که ساخته بودیم داغون شد. همهٔ اون نقشهها، همهٔ اون رؤیاها و آرزوها، باد شد و رفت. انگار هیچ وقت نبوده.
وحید: غصهشو نخور، خونهئی که با پوشال ساخته بشه تو طوفان دوام نمیآره.
سیما: وحید، این زندگی توئه که پشت این میلهها از دست میره. عمر توئه، سرمایهئی که برگشت نداره.
وحید: دنیا دنیای بیرحمیه. ما هم باید بیرحم باشیم، نسبت به خودمون. اگه دلت برای خودت بسوزه، کارت تمومه. جائی برای دلسوزی نیس.
سیما: تو «فعالیت» میکردی؟
وحید: نه، من «فعالیت» نمیکردم. ولی فکر که میکردم.
سیما: حالا بابت همین فکر کردن، میخوای بذاری زنده زنده دفنت کنن؟
وحید: آدم برای این که پای حرف خودش واسه، لازم نیس حرف بزرگی زده باشه. اگه حقیقت کوچکی رو هم گفته باشی، ارزش داره که زندگیتو پاش بذاری.
سیما: کدوم حقیقت؟ مگه تو دیروز به دنیا اومدهی؟ همه حقیقتو فراموش کردهن. کسی نگران حقیقت تو نیس. نگران خود تو هم نیستن. و نگران اونهای دیگه، که با تو، اونجا پشت میلههان. کی از شما خواسته، حالا که شب همه جا رو گرفته، چراغ حقیقت رو روشن نگهدارین؟ نور چراغ شما فقط اونها رو اذیت میکنه وجدانشونو آزار میده. اونها به شب عادت کردهن، و دیگه صبح رو باور نمیکنن.
وحید: من هم به همین نتیجه رسیده بودم. اونوقت سعی میکردم چشمهامو برو دنیا ببندم و به لاک خودم بخزم، فکر میکردم این شب پایانی نداره. فکر میکردم دیگه امیدی نیس. این بود که به تو پناه آوردم. و زندگیمو تو وجود تو خلاصه کردم. ولی وقتی منو گرفتن، وقتی به خونه ما هجوم آوردن، وقتی با اون خشونت و وحشیگری رو سرم ریختن، فهمیدم یه جای کارشون لنگه، فهمیدم که اونقدرها هم به وضع خودشون اطمینان ندارن. فهمیدم که میترسن اونقدر میترسن که حتی کورسوی یه چراغ کوچک رو هم نمیتونن تحمل کنن.
سیما: اونها فقط میخوان زهر چشم بگیرن. میخوان قدرتشونو نشون بدن. میخوان تفریح کنن، لذت ببرن. اونها شماها رو میگیرن و روی مذبح قدرت قربونی میکنن. مردم هم وامیسن، تماشا میکنن و مو بر اندامشون راست میشه. به خودشون میلرزن، سرشونو پائین میندازن و بیشتر تو لاک خودشون میخزن. چرا باید بذاری قربونیت کنن؟ فایدهش به کی میرسه؟ استفادشو کی میبره؟ نذار ازت استفاده کنن، وحید. خودتو نجات بده.
وحید: خودمو نجات بدم و بیام جزو تماشاچیها؟ که مثل اونها یه گوشه کز کنم و از ترس به خودم بلرزم؟
سیما: من و تو دنیای خودمونو داریم. احتیاجی نداریم وارد این معرکه بشیم. ما زندگی خوبی داشتیم درست میکردیم. زندگیئی که هر لحظهش برای ما عزیز بود. یه زندگی پر از اعتماد و عشق مگه ما از دنیا چی میخوایم؟ مگه چه انتظاری میتونیم داشته باشیم. حقیقت زندگی ما همون بود، و همون برای ما بس بود.
وحید: اون زندگی دیگه وجود نداره – هیچ وقت وجود نداشت – و بهرحال، حالا دیگه پروندهش بستهس. وقتی به خونه ما هجوم آوردن، فقط اسباب و اثاثیه ما نبود که به هم ریختن، همه اون زندگی رو داغون کردن.