مشکل‌های آسان

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷


عباس سماکار


پدر کم نگاه می‌کرد و زود حوصله‌اش سرمی‌رفت. هیچوقت درپی این نبود که بداند واقعاً چه کسی گناهکار است. من نمی‌توانستم گریه کنم. شکوه این را می‌دانست. پدر نمی‌دانست. «اگر کسی بلد نباشد گریه کند باید او را بزنند و گناهکار بدانند؟». پدر مرا می‌زد و می‌گفت که من فحش داده‌ام. شکوه گریه می‌کرد و دل او را به‌‌دست می‌آورد. من دلم نمی‌خواست گریه کنم. دوست نداشتم. یعنی خجالت می‌کشیدم میان اشک ریختن بگویم «من فحش نداده‌ام». در میان اشک ریختن چراغ‌ها سوسو می‌زنند و حواس آدم را پرت می‌کنند. من هر وقت گریه کنم حواسم پرت می‌شود شکوه این را می‌دانست. پدر می‌گفت من نباید فحش بدهم. از دست من عصبانی می‌شد و فحش می‌داد. هر شب همین بازی برقرار بود. مادر چراغ را می‌گذاشت وسط سینی مسی و ما دور آن جمع می‌شدیم مشق بنویسیم. شکوه موذی بود. گریه می‌کرد و پدر از دست من ناراحت می‌شد. شاید خود من هم دلم برایش می‌سوخت؛ آن قدر اشک می‌ریخت که پدر باور می‌کرد من راستی راستی گوشت پای او را کنده‌ام. مرا می‌زد و می‌گفت نباید گوشت پای او را بکنم. «آیا این درست است که اگر کسی بلد نباشد گریه کند او را بزنند و بگویند فحش داده‌ئی؟».

شکوه دوست داشت خیلی جا بگیرد. همین که مادر چراغ را روشن می‌کرد می‌گذاشت وسط سینی مسی او دست و پایش را خیلی دراز می‌کرد و همهٔ جاها را برای خودش می‌گرفت. نمی‌فهمیدم چرا این قدر پررو است. با تنگ کردن چشم تهدیدش می‌کردم که حواسش باشد. امّا او نمی‌ترسید. با اینکه زورم به‌اش می‌رسید باز نمی‌رفت کنار و همهٔ جاها را می‌گرفت. وقتی پدر خانه بود، شکوه یادش می‌رفت که وقتی تنها شدیم می‌توانم حسابش را برسم. می‌توانستم بگیرم خفه‌اش کنم، امّا پدر نمی‌گذاشت.

شکوه با چشم پدر را نشانم می‌داد که «بگم؟». من سکوت می‌کردم. امّا او خجالت نمی‌کشید و به‌‌پدر می‌گفت. مشکل بود وقتی سیلی می‌خورم، وسط سیلی خوردن بگویم «دروغ می‌گوید». اصلاً آدم هر وقت سیلی بخورد حواسش پرت می‌شود. گوش آدم صدا می‌دهد. توی دماغش داغ می‌شود و زبانش زیر دندان مزه مس زنگ زده می‌دهد. آدم یادش می‌رود بگوید «شکوه دروغ می‌گوید». وقتی یادش می‌افتد که دیگر فایده‌ئی ندارد.

خُب من هم دوست داشتم خیلی جا داشته باشم. دلم می‌خواست دست و پایم را آن قدر دراز کنم که همهٔ جاها را بگیرم و دمر بخوابم مشق بنویسم. اصلاً چرا این قدر به‌‌ما مشق می‌دادند بنویسیم؟ اما پدر می‌گفت «مِث خرچنگ نیفت مشق بنویس. پاشو مِث آدم بشین!». پدر فکر می‌کرد خط من مثل خرچنگ است. می‌گفت: اگر یک نفر از بالای تاق ما را نگاه کند، آیا نمی‌گوید چرا این‌ها مثل خرچنگ روی زمین افتاده‌اند مشق می‌نویسند؟ فکر می‌کردم چطور یک نفر می‌تواند برود بچسبد به‌‌تاق و از آن بالا ما را نگاه کند؟ تاق سوراخ هم که نداشت. تازه، مگر مثل خرچنگ افتادن و مشق نوشتن چه عیبی دارد؟ گمان می‌کنم پدر از خرچنگ می‌ترسید که همیشه این را می‌گفت. اصلاً سواد نداشت که بفهمد خط ما مثل خرچنگ هست یا نه. پس حتماً از خرچنگ می‌ترسید که هِی این را می‌گفت.

مادر می‌گفت «از علی یاد بگیرین. یه تیکه آقاس. نیگا! مِث آدم نشسته مشق مینویسه»

علی بی‌صدا بود. اگر رضا کتاب‌هایش را بر می‌داشت عکس‌هاشان را نگاه کند، حرف نمی‌زد. امّا من نمی‌گذاشتم رضا کتاب‌هایم را بردارد و روی‌شان خط بکشد.

علی کلّه‌اش گُنده بود. هِی آب دهنش را قورت می‌داد و به‌‌بچه‌هائی که به‌اش می‌گفتند «کله کدو» نگاه می‌کرد. توی چشم‌هایش هم آب می‌افتاد. من این را نمی‌گفتم. می‌دانستم ناراحت می‌شود. دلم نمی‌خواست بچه‌ها هِی به‌اش بگویند «کله کدو» و او هم هِی نگاهشان کند و دماغش را بالا بکشد. امّا نمی‌توانستم مثل او ساکت باشم. اگر شکوه هِی می‌خواست جا بگیرد او را می‌زدم. شکوه با انگشت روی فرش خط می‌کشید و می‌گفت از خطش نباید جلوتر بروم. من لجم می‌گرفت. دوست داشتم هِی پایم را ببرم توی خط او. امّا پدر می‌فهمید و می‌زد. تا تکان می‌خوردم شکوه پایم را نگاه می‌کرد. چه قدر دلم می‌خواست پدر آنجا نبود. دلم می‌خواست جای این مریم بودم. او اصلاً مشق نمی‌نوشت. دهانش همیشه بوی شیر تازه می‌داد. چشمهایش گرد بود و برق می‌زد. تا موچ می‌کشیدم می‌خندید و روی لُپ‌هایش دو تا چالهٔ کوچک می‌افتاد. دستهایش آن‌قدر کوچک بود، که می‌شد هر دو را در یک مشت جا داد و محکم چلاند و لپ‌هایش را سفت ماچ کرد. دلم می‌خواست آنقدر فشارش بدهم که گریه‌اش بگیرد. می‌فهمید که چرا فشارش می‌دهم. با چشم‌های گردش به‌‌من نگاه می‌کرد و زور می‌زد که گریه‌اش نگیرد. اما اگر باش بازی نمی‌کردم عَرعَرش بلند می‌شد.

مادر او را دست من نمی‌داد، می‌گفت «از بس ماچش می‌کنی می‌کشیش!». شکوه دوست نداشت بچه را نگه دارد، تا مادر رویش را می‌کرد آن ور، بچه را می‌گذاشت زمین. بچه گریه می‌کرد. من برش می‌داشتم امّا مادر دوباره ازم می‌گرفت می‌دادش به‌‌شکوه. بچه همین طور گریه می‌کرد. من نمی‌خواستم به‌‌گریه‌اش گوش بدهم. پدر گفته بود اگر ساکت ننشینم با مصقل[۱] می‌زند توی مُخم. پدر داشت کاردش را تیز می‌کرد. مصقل را گرفته بود جلوی چشمم. فهمیده بودم وضع خوب نیست و باید ساکت باشم. دلم زیر و رو می‌شد. با سرپائین افتاده چشم انداخته بودم به‌‌سایهٔ پایهٔ چراغ که تو سینی مسی می‌لرزید. سینی لک‌های خاک شسته داشت. لک‌هایش بوی نفت می‌داد. نمی‌توانستم مشق بنویسم. خِرت خِرت تیز کردن کارد گوشم را اذیت می‌کرد. نمی‌شد به‌‌پدر گفت این صداها آدم را اذیت می‌کند. مریم با چشم‌های اشک‌دار برگشته بود طرف پدر و از بالای سرش پدر را می‌دید که کارد را تیز می‌کند. می‌خندید. بچه فکر می‌کرد پدر آن خرت‌خرت را برای او راه انداخته است. نمی‌خواستم به‌‌خنده‌های مریم بخندم، لبهایم را محکم روی هم فشار می‌دادم. بچه دیگر نخندید. یکهو گریه‌اش گرفت. شکوه او را برداشت کیش کیش کرد و زد پشتش. مادر با اخم به‌‌شکوه نگاه کرد. من به‌‌خط شکوه روی فرش نگاه کردم. پدر هنوز خرت خرت می‌کرد. علی به‌‌من نگاه کرد. من رضا را زدم: کتابهای علی را برداشته بود خط می‌کشید.

پدر داد زد: ـ ساکتش کن!

زر زر شکوه بلند شد: ـ پدرسگ!

ـ خفه شو مزخرف نگو.

ـ این حرفا چیه این کره خرا می‌زنن؟

ـ شاشید.

ـ اووه، ذلیل مرده!

نمی‌شد فهمید چطور بچه به‌‌آدم می‌شاشد. یکهو آدم حس می‌کند که داغ شده بعد می‌فهمد خیس است. مریم به‌‌شکوه شاشید. شکوه او را پرت کرد بغل مادر و از جایش بلند شد. همهٔ اینها زود گذشت. وقتی شلوغ می‌شود و اتفاقی می‌افتد آدم نمی‌فهمد چه وقت آن اتفاق افتاده و چه کسی آن حرف‌ها را زده.

شکوه با گریه درآمد که:

ـ بخدا دیگه این ایکبیری رو اگه از گریه‌م بمیره بغلش نمی‌کنم. ذلیل مرده هَمه‌ش به‌‌منِ بدبخت می‌شاشه.

پدر گفت: ـ خُب چرا قنداقشو وا کردین؟

ـ هَمه‌ش که نمیشه بچه تو قنداق باشه.

شکوه به‌‌این حرفی که مادر زد گوش نداد. عصبانی بلند شده بود از اتاق برود بیرون.

مادر صدایش زد: ـ بیا این کهنه‌های بچه رَم ببر بشور.

ـ به‌‌من چه.

ـ به‌‌تو گفتم بیا!

شکوه برگشت کهنه‌های بچه را با غیظ از دست مادر قاپید و رفت بیرون.

بچه می‌خندید. مادر شروع کرد به‌‌قنداق کردنش. من هنوز نمی‌توانستم به‌‌خندهٔ او بخندم. حواسم تو سایهٔ چراغ نبود اما بوی نفت سینی می‌آمد. نمی‌دانم چرا این‌قدر به‌‌ما مشق می‌دادند بنویسیم. مادر مواظب بود آدم مشق‌هایش را رج نزند.

شکوه عصبانی برگشت و به‌‌اولین چیزی که نگاه کرد خطش بود. خوشحال بودم که پایم روی خط او نیست. معلوم بود نتوانسته از من ایراد بگیرد. غُرغُر کرد رفت سرجایش و دست‌های خیسش را با غیظ تکان داد. صدای «ترّق» بلند شد و برق‌های کوچکی را که در هوا دیده بودیم شناختیم: قطره‌های آب بود. قطره‌های ریز آب که نور چراغ در آنها افتاده بود. قطره‌هائی که لوله را به‌‌صدا درآورد.

جلو چشم‌های بهت‌زدهٔ ما، یک ترک نازک دور لوله دوید و پیش از آن که شکوه بفهمد چه کرده، نیمهٔ بالای لوله، مثل برف که بی‌دلیل از روی شاخه می‌ریزد، افتاد. و بدتر. پیش از اینکه بفهمیم شکوه چکار می‌کند نور از اتاق پرید. دامن شکوه به‌‌جای گرفتن لوله‌های خرد شده فقط توانست چراغ را خاموش کند.

اول، همه از تاریکی جا خوردیم، بعد یک صدا آمد:

ـ کور بشی دختر! الهی پَرپَر بزنی! میفهمی؟ پَرپَر!.... آخه من چند دفعّه به‌‌تو ذلیل مرده بگم اون دسّ خیسِ صاحاب‌مرده‌تو جلو چراغ تکون نده؟ دِ شماها منو کُشتین که!

هیچ کس در تاریکی جواب نداد. فقط صدای نفس می‌آمد، و صدای یک دختر گناهکار که برای جواب ندادن دماغش را بالا کشید.

کسی دستش را پِرت پِرت کشید روی قالی.

یک صدا از زیر دندان گفت:

ـ حالا این کبریت کوش؟... همینجا بود!.

ـ مواظب خورده شیشه‌ها باشین تو دسّتون نره. رو زمین پُره.

ـ این نیست؟

ـ بده ببینم!... آخه این کبریته، کارد خورده؟

ـ من چه می‌دونم. تاریکه خُب.

ـ خاک بر سرت که گابو از فتیله تشخیص نمیدی. این زیرسیگاریه الاغ!

پدر صدا زد: ـ همونجور که نشستی بُلن شو، بالا سرت اون کبریت منو از جیبم بده.

آهسته بلند شدم. صورتم درانبوه لباسهای خنکِ بالای سرم فرو رفت. خوشم آمد. کمی نفس کشیدم. پرده بوی خاک می‌داد. بعضی لباس‌ها زبر بود. کت پدر را از بوی سیگار و چربیش شناختم. کت پدر همیشه همین بو را می‌داد و من فکر می‌کنم کت پدرها همیشه بوی چربی و سیگار می‌دهد.

پدر داد زد: ـ مواظب باش دستتو نبرّی یه کارد تو جیب بغلمه.

ـ نه، نمی‌بُرّم.

تِپ تِپ زدم روی جیب‌های پدر. یک تکه آهن استخوان انگشت‌هایم را درد آورد. صدای همه چیز می‌داد جز کبریت. جیب بغلش را هم گشتم. نه کبریت داشت نه کارد.

پیدا کردی؟

ـ نه.

ـ تو همون جیب جلوئی کتمه.

ـ نیس.

ـ چطور نیس؟ تو اون جیب جلویهٔ‌س میگم.

ـ نیس.

ـ بگو بخار ندارم پیدا کنم. بیا کنار ببینم.

سایهٔ پدر که سیاه‌تر از تاریکی اتاق بود دیدم که بلند شد آمد طرف من. چیزی صدا داد.

ـ چی بود؟

ـ چه می‌دونم. خُب این آت آشغالا رو از سر راه بردارین دیگه!

نفهمیدم پدر سر راهش چه چیز را انداخت. امّا امیدوار بودم دوات من نباشد. چون که صدا، صدای دوات بود.

مادر باز از زیر دندان داد زد:

ـ مواظب باشین شیشه‌ها تو دسّ و پالتون نره!

از ترس خرده شیشه‌ها یواش نشستم. زیر دستم یک بستهٔ بزرگ دراز بود. فهمیدم قنداق مریم است. بچه در تاریکی ساکت بود و گریه نمی‌کرد. فکر کردم حتماً چشم‌هایش دارد برق می‌زند. انگشت‌های مرا گرفت. فکر می‌کرد می‌خواهم در آن تاریکی باهاش بازی کنم.

پدر داد زد:

ـ باز این کبریتو از جیب من برداشتین؟

ـ کی کبریت تو رو برداشته! خودمون داشتیم. همین عصری دادم دو تا خریدن.

ـ پس کوش؟ تو همین جیبم بود دیگه... صبر کن ببینم. ایناهاش. کی گذاشته تو جیب شلوارم؟ تو جیب کتم بود.

بعد ما ساکت بودیم تا پدر بیاید بنشیند. شکوه با آن هیکل گُنده از تاریکی می‌ترسید به‌‌زور بازویم را از دستش درآوردم و از خودم دورش کردم. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.

پدر کبریت را روشن کرد. صورت‌های ما انگار از ته چاه بیرون آمد. اتاق یواش روشن شد. چشم‌ها انگار آب داشت. برق می‌زد. به‌‌هم نگاه کردیم. آدم می‌توانست بترسد. شکوه به‌‌مادر چسبیده بود. مادر او را از خودش کند.

ـ وا! چرا به‌‌من چسبیدی؟

شکوه چیزی نگفت. با موهای صافِ بافته و چشم‌های آبی پر از فکر به‌‌من نگاه کرد و لب‌هایش را به‌‌هم فشار داد و باز دماغش را بالا کشید. انگار به‌‌یک چیز خیلی دور فکر کرد. بیخودی دلم برایش سوخت.

پدر ما را زد کنار: ـ برین عقب ببینم چیکار می‌کنم.

دستش رفت برای برداشتن لوله شکستهٔ چراغ. چوب کبریت با شعلهٔ کوتاه و نور کم در دست دیگرش می‌سوخت. کسی نتوانست به‌‌پدر بگوید «نسوزی!»

ـ اووف... آخه برین کنار دیگه اُلاغا!

همچین داد زد که «غا»ی «الاغا» تو گوشمان زنگ زد.

دوباره تاریک بود. ما سکوت کردیم.

مادر پرسید: ـ سوختی؟

ـ .....

ما باز هم ساکت بودیم.

بعد صدای حق به‌‌جانب پدر بلند شد:

ـ اینو بگیرین ببینم!

نفهمیدم پدر چی را می‌گوید ما بگیریم.

ـ گفتم اینو بگیرین!

ـ چی رو؟ کی بگیره؟

ـ یکی‌تون اینو بگیره دیگه. خفه‌م کردین!

دستم را در تاریکی دراز کردم اما نتوانستم چیزی را بگیرم.

دوباره کبریت روشن شد. یک لولهٔ شکسته دست علی بود. مطمئن نبودم لوله همان چیزی باشد که پدر می‌گفت از دستش بگیریم. چون لازم نبود ما آن را بگیریم، می‌توانست بگذاردش زمین.

لوله کوتاه بود و چراغ دود می‌زد، مادر شعله را کشید پائین. نور خیلی کم شد. نمی‌شد مشق نوشت.

یکباره صدای شکوه درآمد:

ـ اِ! دوات منو کی ریخته؟

مادر جواب داد: ـ حتماً بابات ریخته.

من؟

ـ آره. رفتی کبریت بیاری زدی مرکب بچه‌رو ریختی.

ـ خُب تقصیر خودشه که دواتشو میذاره جلوپا.

شکوه با گریه جواب داد:

ـ آخه باید مواظب باشین دیگه!

ـ خفه، خفه! چه پررو شده عنتر خانوم. لوله رو شیکونده زِر زِرم می‌کنه!

مادر گفت:

ـ حالا عیب نداره. به‌‌جای این حرف‌ها بلند شو یه کهنه بیار مرکّبارو پاک کن.

شکوه شانه‌اش را بالا انداخت.

پدر داد زد: ـ وقتی بهت میگن، پاشو!

یکهو حس کردم دستم جائی گیر کرده. برگشتم دیدم مریم دارد انگشتم را می‌مکد. به‌‌زور انگشتم را از دهانش کشیدم بیرون. لب‌هایش مَلّچی صدا داد. لیزی انگشتم را پاک کردم و رفتم طرف مشق. داشت دیر می‌شد.

مادر گفت: ـ‌ نمی‌شه.

ـ چی؟

ـ این طوری نمیشه. با این لولهٔ کوتاه چراغ دود می‌زنه.

راست می‌گفت. شعله پائین بود اما باز چراغ دود می‌زد. غم تمام عالم به‌‌دلم نشست.

مادر گفت: ـ یکی‌تون باید بره یه لوله بخره بیاد.

من به‌‌علی نگاه کردم. علی «آقا» بود، او به‌‌من نگاه کرد. با چشم تهدیدش کردم. نترسید. مادر مواظب بود.

پدر گفت:

ـ دِ! چرا همین طور نشسّین مِث بُز به‌‌همدیگه نیگا می‌کنین؟

گفتم: ـ من مشق دارم. تازه عصریم من رفتم نون و کبریت خریدم.

ـ منم مشق دارم.

ـ مگه نوبتی نیس؟

ـ به‌‌من چه.

ـ نمیری؟

با سر اشاره کرد که نمی‌رود. پدر هر دوتامان را با تکان دادن سر نگاه می‌کرد، که یعنی «خیله خُب!»

مادر گفت:

ـ حالا خوبه خودت هستی می‌بینی چه جور با هم یکّ و دو می‌کنن. وای به‌‌وختی که نباشی! اونوقت ببین من از دسّ اینا چی می‌کشم.

ـ حالا حالی‌شون می‌کنم.

پدر بلند شد رفت طرف جالباسی. من درد شلاق را در جست‌وجوی پدر دیدم. از جا بلند شدم. می‌دانستم منظور پدر از «حالی‌شون می‌کنم» فقط به‌‌من است.

گفتم:

ـ خب پول کجاس؟ پول نمیدین، هِی می‌گین برو لوله بخر!

ـ یعنی تو نمی‌دونی پول کجاس، کارد خورده؟... سَرِ بخاریه.

رفتم طرف بخاری و از زیر چشم حرکت‌های پدر را که همین‌طور می‌گشت، پائیدم.

مادر گفت: ـ عوضی نخری. لولهٔ گردسوز! فهمیدی؟

ـ بعله.

پیش از آنکه پدر از پشت پرده بیرون بیاید رفتم طرف در و تو راه دولا شدم به‌‌علی گفتم که خیلی بی‌معرفت است. «علی» مثل ترقه از جا پرید. باور نمی‌کردم این‌طور کولی بازی درآورد.

ـ بابا! حالا ببینین این به‌‌من میگه «بی‌معرفت».

ـ وایسا ببینم!

ایستادم. پدر آمد گوشم را گرفت و محکم پرسید:

ـ این غلطا چیه می‌کنی؟ «بی‌معرفت» دیگه چه مزخرفیه به‌‌همدیگه میگین؟

ـ «بی‌معرفت» نگفتم.

ـ پس چه گُهی خوردی؟

ـ گفتم «بی... بی‌معاریب».

ـ چی؟... «بی‌معاریب» یعنی چی؟

فهمیدم که گند زده‌ام. خودم هم نمی‌دانستم «بی‌معاریب» یعنی چه.

گفتم: ـ خُب اون چرا به‌‌من فحش داد.

ـ بابا بخدا دروغ میگه. من کِی بهش فحش دادم.

ـ بِوَلّاهه یه کاری نکنین که بزنم مُخ جفت‌تونو داغون کنما! مِث بچهٔ آدم برین یه لوله بخرین بیارین دیگه.

هر دو سرمان را انداختیم پائین.

مادر گفت: ـ یادت نره. گردسوز! فهمیدی؟

پدر گفت: ـ فهمیدی چی گفت؟ گردسوز! نری یه مزخرف دیگه بخری بیای.

بعد گوشم را ول کرد هُلم داد طرف در. هر وقت می‌خواست سفارش کند گوشم را محکم می‌کشید. انگار می‌خواست حرف را به‌‌زور فرو کند تو گوش آدم.

دم در فریاد زد:

ـ دیر نکُنیا! جَلدی میری جَلدی برمی‌گردی. اگه تو کوچه مِس مِس کنی می‌کشمت، فهمیدی؟

فهمیدم. بله. فهمیدم. خر که نیستم. فهمیدم. چه قدر به‌‌آدم می‌گویند «فهمیدی؟»

یک قراری باید با این علی می‌گذاشتم. این طور که نمی‌شد هر وقت بخواهند، من بروم چیز بخرم. اصلاً به‌‌من چه که سر رضا را کلاه می‌گذاشتند. مادر می‌گفت نمی‌تواند او را بفرستد خرید. چون کوچک است. سرش را کلاه می‌گذارند. من می‌گفتم «خب به‌‌من چه؟» ـ مادر می‌گفت «خفه! خفه!» ـ مادر فقط بلد بود بگوید «خفه!» می‌گفت «چطور اگر که بخواین بازی کنین تا نصف شبم تو کوچه‌ها می‌مونین؟ امّا اگه بخواین یه چیز بخرین جون میکّنین؟»

آه. چقدر بو می‌آمد. همه جا را بوی تند شاش گرفته بود. پشت دیوار خانه‌ها، هر جا یک فرو رفتگی تو دیوار بود، تو پیاده‌روها همه جا بو می‌آمد. همه جا یک خط خیس کف کرده از کنار دیوار می‌آمد تا لب جوی آب. نمی‌شد اینها را دید. خیلی تاریک بود. ولی از رویش که رد می‌شدم بویش می‌آمد. خودم دیده بودم که گداها نان‌هائی را که کنار این شاش‌ها افتاده برمی‌دارند می‌خورند. آدم حالش به‌‌هم می‌خورد. یک شب مادر یک قران داد به‌‌یکی از آن‌ها. گفتم «چطور به‌‌من پول نمیدی اما به‌‌گدا میدی؟» ـ مادر گفت «خفه!»

اَه! همه‌اش می‌گفتند «خفه». خب آدم گرسنه‌اش می‌شد. شاید دلش می‌خواست سیرابی بخورد. هر وقت از جلو سیرابی فروشی رد می‌شدم می‌ایستادم به‌‌مردها نگاه می‌کردم مردها شیردان را می‌گذاشتند لای نان تازه و یک جوری می‌گذاشتند دهن‌شان که آبش رو زمین نریزد.

این لبه‌های جوب را هم که درست نمی‌کردند، تمام سمنت‌هایش ریخته بود. پایم را از توی لجن‌ها کشیدم بیرون و دوباره راه افتادم. آدم نمی‌فهمد کی می‌افتد تو جوب. چیزی تو کفشم وول می‌خورد. با عجله کفشم را در آوردم محکم کوبیدم زمین. در آن تاریکی معلوم نبود که کرم‌ها می‌افتند بیرون یا نه. پایم می‌سوخت. به‌‌نظرم پوستش کنده شده بود. خیسی، زخم را بیشتر می‌سوزاند.

کاشکی مادر یک لوله می‌خرید می‌گذاشت صندوقخانه که ما مجبور نباشیم نصفه شبی برویم توی خیابان‌ها. مادر می‌گفت «خُبه. این غلطا به‌‌تو نیومده!»

ـ من نمی‌توانستم از این حرف بفهمم چرا یک لولهٔ اضافی نمی‌خرند. دلم می‌خواست پدر هم مثل آقابلوری یک دکان لوله فروشی داشته باشد، آن وقت ما می‌توانستیم لوله‌ها را بیاوریم بگذاریم صندوقخانه و شب نرویم بیرون. تازه برای لوله پول هم نمی‌دادیم. همین طوری آنها را از دکان پدر بر می‌داشتم. دکان آقابلوری پُر از لوله بود. آن‌قدر لوله داشت که اگر همهٔ مردم دنیا هم از او لوله می‌خریدند باز تمام نمی‌شد. یک چوب از توی لوله‌ها رد می‌کرد و آنها را کنار هم در دکان می‌چید. قفسه‌های بالا هم پر از چراغ زنبوری بود. روی جعبه‌هایش عکس چراغ زنبوری پر نوری کشیده بودند که انباره‌اش برق می‌زد. خیلی دلم می‌خواست یکی از آن جعبه‌ها را بدهند به‌‌من. امّا آقا بلوری می‌گفت: «همین طوری که نیس. پولیه. دو زار میشه.» ـ امّا شاگردش چند تا از جعبه‌ها را مجانی برداشته بود برای خودش و حتی یکی را هم نمی‌داد به‌‌من کتاب‌هایم را تویش بگذارم.

تو تاریکی یکمرتبه یک چیز گنده آمد تو سینه‌ام. نفس تند و داغ یک حیوان به‌‌صورتم خورد. نزدیک بود بیفتم. بعد صدای حیوان بلند شد.

صاحبش از آن بالا داد زد: ـ مگه کوری؟

با عصبانیت گفتم: ـ کور خرته!

انگار می‌خواست بیاید پائین مرا بزند. درست معلوم نبود. اما من همانطور تو سینهٔ خرش ایستادم و به‌‌او نگاه کردم. افسار خرش را کشید، هین کرد و گفت «لاالّه الاالله»، و رفت.

ترسیدم. تازه رسیده بودم سر کوچه. پدر حتماً مرا می‌زد می‌گفت چرا دیر کردی. بقیهٔ راه را دویدم.

آقابلوری پشت میز بزرگش لم داده بود و نگاه می‌کرد به‌‌شیشه‌ها و بلورها که مثل زنبوری برق می‌زدند. همه چیز بلوری بود. از دکان نور می‌آمد تو خیابان. همهٔ مردم آقابلوری را می‌شناختند. گوشتالو بود و سرخ و بی‌مو مثل گوشت لخم. چشم‌هایش ریز بود و شاپو سرش می‌گذاشت. از کنار گوشش معلوم بود کچل است. من ازش نمی‌ترسیدم. رفتم تو. شاگردش با چشم‌های بُراق از لای لوله‌ها آمد بیرون مرا نگاه کرد. آقابلوری به‌‌علامت پرسش سرش را به‌‌دو طرف تکان داد.

جواب دادم: ـ یه لولهٔ گردسوز می‌خوام.

به طرف شاگردش داد زد:

ـ مسیّب! یه لوله گردسوز از اون ردیف پشت بیار.

می‌خواستم بگویم «چرا از ردیف جلو لوله نمی‌دهی؟» ولی نگفتم. تصویر مسیّب «مثل جن‌ها از پشت لوله‌ها بریده بریده رفت و بعد با یک لوله بریده بریده برگشت.

آقا بلوری لولهٔ خاک دار را از او گرفت در نور نگاه کرد و داد دست من:

ـ ببین، سالمه. نری برگردی بگی شیکسّه بود؟ نندازی!

ـ نه.

لوله را محکم گرفتم آمدم بیرون.

وقتی یک لوله دست آدم است باید خیلی مواظب باشد به‌‌چیزی نخورد. شاید هم یک چیز بیاید بخورد به‌‌آدم لوله را محکم‌تر گرفتم. بوی خاک خشک می‌داد. کمی از خاک رفت تو دهنم. لبم را پاک کردم و این دفعه لب‌هایم را گذاشتم توی دهانهٔ لوله. مثل بلندگو بود. می‌شد توی آن حرف زد. «یک، دو، سه. آزمایش می‌کنیم. آزمایش می‌کنیم». ـ نمی‌دانستم چرا وقتی بلندگو را روشن می‌کنند همیشه ازاین حرف‌ها توی آن می‌زنند. کسی هم آنجا نبود آدم ازش بپرسد چه چیز را آزمایش می‌کنند. باز خاک لوله رفت توی دهنم. بی‌خود داشتم کف دستم را بادکش می‌کردم. یک گردی قرمزرنگ کف دستم آمده بود بالا. می‌شد جای فرو رفتگی لوله را دور آن حس کرد. یکمرتبه متوجه شدم دارم لوله را محکم در دستم فشار می‌دهم. ممکن بود بشکند. خیلی خطرناک است که لوله تو دست آدم بشکند. تازه جواب پدر را چه می‌شود داد؟ یاد شعر پروین اعتصامی افتادم: «کودکی کوزه‌ئی شکست و گریست» ـ شعرهای او را در کتاب‌‌مان زیاد می‌نوشتند. قیافهٔ پروین اعتصامی اصلاً به‌‌شاعرها نمی‌خورد. با آن روسریش شکل خیاط‌ها بود. امّا من این پروین را خیلی دوست داشتم. او می‌فهمید وقتی یک پسر یک لوله را بشکند چه به‌‌روزش می‌آورند. حتماً اگر بچهٔ خودش یک لوله را می‌شکست او را نمی‌زد.

جلو خانه تند کردم که پدر نگوید دیر کرده‌ئی.

مادر گفت: ـ بفرما! کاری داشت؟

با رضایت لوله را دادم دستش و چشم غره‌ئی به‌‌علی رفتم که بداند به‌‌وقتش حسابش را خواهم رسید. این بار، دیگر کولی بازی درنیاورد. حتی سرش را هم انداخت پائین. مادر لوله را داد دست شکوه که ببرد بشوید و پاک کند. کنار مریم نشستم. چشم‌های بچه در آن نور کم هم برق می‌زد. برایش گیل گیل کردم. خندید. مشتهایش را در دستم فشار دادم و محکم ماچش کردم و نفس بلند کشیدم:

ـ آخیش.

مادر گفت: ـ حالا مشق نداری؟

همین طوری ماندم. بد موقعی خِرم را گرفته بود.

ـ آخه تاریکه.

ـ بگو بهانه می‌گیرم. واِلّا، اون وختم که گفتم برو لوله بخر تاریک بود.

بچه را ول کردم و آمدم سرمشق. شکوه آمد و لوله شکسته را از روی چراغ برداشت و لوله تازه را جای آن گذاشت و شعله را بالا کشید. اتاق روشن شد و چشم‌ها و لب‌ها خندید. امّا مادر به‌‌لوله خیره شد:

ـ دِدِدِدِ! اینا چیه؟ اینکه پر از حبابه.

پدر هم آمد جلو نگاه کرد.

ـ خاک بر اون سرت که بُتهٔ خریدن یه لوله رَم نداری. راس راسی که بِبّرّی..... پاشو! پاشو ببرّ عوضش کن!

ـ من که دیگه نمی‌رم.

ـ چی گفتی؟

ـ آخه پس نمی‌گیره.

ـ کی پس نمی‌گیره؟

ـ آقابلوری. میگه ما هیچی رو پس نمی‌گیریم. تو دوکونش نوشته..

ـ آقا بلوری دیگه چه خریه؟

مادر گفت: ـ وا! چرا به‌‌مردم فحش میدی؟

پدر گفت: ـ بلن شو!

ـ خُب حالا نوبت علیه دیگه.

ـ تو رفتی گند زدی لوله رو خریدی. اون بِبَره پس بده؟

ـ آخه من...

ـ زِر زِر اِلَمَه. پاشو! (لوله را از روی چراغ برداشت گذاشت روی زمین که خنک بشود) می‌بری بهش میدی می‌گی «مرتیکهٔ بی همه چیز! اگه یه بچه بیاد چیز بخره. آخه درسته آدم سرشو کلاه بذاره؟» همین جوری بهش میگیا. فهمیدی!

ـ ......

ـ جواب بده!

ـ بعله.

با التماس به‌‌مادر نگاه کردم. با چشم اشاره کرد که بهتر است بروم لوله را عوض کنم. شانه‌هایم را بالا انداختم.

گفت: ـ راضی میشی منِ پیرزن نصفه‌شبی چادر سر کنم برم عوضش کنم؟ آره؟

مادر می‌دانست چه بگوید که من بلند شوم. می‌دانست غیرتم قبول نمی‌کند او نصفه شبی چادر سر کند به‌‌خیابان‌ها برود. بلند شدم. امّا غم عالم توی دلم بود. هیچ چیز سنگین‌تر از این نیست که آدم را راضی کنند برود یک چیزی را پس بدهد. یعنی سخت است. آقا بلوری هم قبول نمی‌کند.

لوله را برداشتم راه افتادم. در کوچه مواظب بودم که دیگر تو جوب نیفتم. واقعاً «این مرتیکهٔ بی‌همه چیز» چه‌طور راضی شده بود که سر یک بچهٔ بی‌گناه را کلاه بگذارد.

با قدم‌های محکم وارد دکانش شدم. خودش فهمید که برای چه چیز آمده‌ام. باز کلّه‌اش را به‌‌معنی پرسیدن تکان داد:

گفتم: ـ این لوله‌تون خرابه.

ـ خرابه؟ چشه؟

ـ حباب داره.

ـ حباب؟

لوله را گرفت در نور نگاه کرد.

ـ مگه همون اول چشم نداشتی نیگا کنی؟ تازه مگه نگفتم نری برگردی بگی شیکسّه بود»؟ پاکش هم که کردین!

ـ خُب پاکش کرده باشیم. نشکوندیمش که.

از پشت میزش آمد بیرون:

ـ چه پر روئه! جواب میده... بگیر برو بذار باد بیاد!

ـ نمیشه... لوله‌تون خرابه. حباب داره.

ـ حباب داشته باشه نمیشه گذاشت رو چراغ؟

ـ بابام می‌گه نمی‌شه.

خودم نمی‌دانستم می‌شود یا نه.

ـ بابات دیگه کدوم خریه؟

نشنیدم چه گفت. زیر استخوان سرم سوخت. گوشهایم سنگین شد. با یک تبر بزرگ همهٔ شیشه‌ها و لوله‌هایش را خرد کردم.

داد زد: ـ باز وایساده خیره شده به‌‌من... عجب زمونه‌ئیه‌ها!

شک داشتم فحش‌هائی را که داده‌ام شنیده باشد. یک چیزی توی گلویم نفس را می‌گرفت. هُلم داد طرف در:

ـ گفتم برو بذار باد بیاد!

پشت سرم پایش را محکم کوبید زمین. تا خانه دندان‌هایم را سائیدم.

پدر پرسید: ـ چی شد؟ پس گرفت؟

ـ نه.

ـ چرا؟

ـ میگه لوله‌رو پاک کردین.

ـ «لوله‌رو پاک کردین» یعنی چی؟ دُرُس بگو ببینم چی گفت.

مادر پرسید: ـ گریه کردی؟

ـ نه.

ـ پس چرا چشمات قرمزه؟

ـ چشام؟... خاک رفته.

پدر گفت: ـ پرسیدم چی گفت؟

ـ هیچی.

ـ بهت فحش داد؟

ـ نه.

ـ پس چه گهی خورد؟ چرا پس نگرفت؟

ـ نمی‌دونم.

پدر بلند شد به‌‌طرف لباس‌هایش رفت.

ـ این بی‌ناموسارو باید به‌‌میخ کشید.

بعد به‌‌سرعت زیر شلوارش را چپاند توی جوراب‌هایش و شلوارش را روی آن پوشید و به‌‌مادر گفت:

ـ کارد منو بده.

ـ کارد برای چی میخوای؟

ـ کاری نداشته باش. بیارش.

مادر بلند شد. چشم بچه‌ها از ترس گرد شده بود.

ـ آخه کارد برای چی میخوای؟ یه لوله عوض کردن که چاقوکشی نداره.

ـ گفتم کارد منو بیار حرف زیادیم نزن.

پدر حرکت‌هائی می‌کرد که ما می‌فهمیدیم چه معنی دارد. به‌‌حالت خیلی بدی دچار شده بود که ما را به‌‌وحشت می‌انداخت. دست و پای شکوه می‌لرزید. بچه‌ها چشم‌شان دنبال پدر بود. چیزی مثل خون، قرمز، به‌‌نظر می‌آمد. من برای مریم می‌ترسیدم. بچه انگار فهمیده بود. با صورت قرمز خیره به‌‌یک نقطه نگاه می‌کرد. بغض داشت. انگار به‌‌خودش فشار می‌داد.

مادر گفت: ـ میخوای مارو بدبخت کنی؟

رو کرد به‌‌من: ـ می‌بینین از دّسِ بی‌عرضگی شماها چه می‌کشم؟ آخه من بدبخت باید چیکار کنم؟

ـ کاری نداشته باش. گفتم کاردو بیار.

ـ چی رو کاری نداشته باشم؟ اصلاً نمی‌خواد تو بری. خودم میرم... شکوه! اون چادر منو بده.

لباس پدر را گرفت کشید: ـ بشین. خودم میرم عوضش می‌کنم. آخر عمری نمی‌تونم یه مشت توله رو تنهایی به‌‌نیش بکشم.

پدر به‌‌ما نگاه می‌کرد. ولی فکرش جای دیگری بود. مادر چادرش را سر کرد لوله را برداشت دست مرا گرفت راه افتاد.

توی حیاط صدای گریهٔ مریم را که بلند شد شنیدیم.

تاریک‌ترین کوچهٔ دنیا جلو خانهٔ ما بود. مادر از تاریکی کوچه یکه خورد و تند کرد. قدم‌هایش ریز بود. بدنش زیر چادر تکان می‌خورد. من دنبالش دویدم و نتوانستم درست جائی را ببینم. انگار توی یک شب توی یک بیابان بزرگ بودیم. من مادرم را صدا زدم. نمی‌دانم رویش را به‌‌طرف من برگرداند یا نه. صدایش را شنیدم که از دور گفت «بیا، نترس!» ـ می‌ترسیدم. من حال عجیبی داشتم. این تاریکی نبود که مرا می‌ترساند. من مادرم را خیلی دوست داشتم. می‌ترسیدم گمش کنم.

جلو دکان آقابلوری ایستادیم. مادر لوله را داد دست من:

ـ ببر بهش بده بگو مادرم اینجا وایساده عوضش کنی.

ـ مگه خودت نمیای؟

ـ من همین جا وایساده‌م.

لوله را گرفتم و با بی‌میلی رفتم تو.

آقا بلوری گفت:

ـ باز اومدی که!

ـ بابام میگه این لوله‌تون خرابه.

ـ لااله الاالـله! حالا یه چیزی به‌‌خودش و باباش میگما. گفتم که عوض نمی‌کنیم.

ـ من نمی‌برمش.

ـ نذارش اینجا. ورش دار.

بلند شد و لوله را از روی میز برداشت آمد جلو. سرم را کشیدم عقب که نتواند گوشم را بگیرد.

گفتم: ـ مادرم اینجاس.

ـ مادرت؟ کوش؟

ـ اوناهاش.

مادر محکم رویش را گرفته بود و به‌‌ما نگاه نمی‌کرد. به‌‌نظر می‌آمد که خیلی کوچک شده است. این‌قدر کوچک نبود. می‌ترسیدم نور زیاد دکان، آقابلوری، چشمش را صدمه زده باشد. نمی‌دانستم آقا بلوری چه فکر می‌کند. دوست نداشتم فکر کند مادرم بیچاره است.

برگشت طرف من گفت: ـ بگیر، برو، بذار، باد بیاد!

کاش لوله را عوض کرده بود، دلم نمی‌خواست به‌‌مادر بگویم آقا بلوری چه گفته است. رفتم کنار دستش ایستادم. بدون آنکه به‌‌من نگاه کند یا چیزی بگوید راه افتاد. خودش فهمیده بود.

صدای گریهٔ مریم را از توی کوچه شنیدیم. مادر دم اتاق چادرش را انداخت و با نگرانی پرسید:

ـ این بچه چرا این جوری گریه می‌کنه؟

شکوه گفت: ـ نمی‌دونم. از وقتی رفتین تا الآن مدام ریسه رفته. هر چی زدم پشتش کیش کیش کردم ساکت نشد.

ـ بِدِش من ببینم.

پدر پرسید: ـ چی شد؟ پس گرفت؟

مادر قنداق مریم را باز کرد. بوی گند بلند شد.

ـ ای پَرپَر بشی بچه!

ـ بازم خرابی کرده؟

ـ آره ذلیل شده، تا آدم میاد به‌‌خودش بجنبه یکی‌شون یه کثافتی زده.

ـ پس براهمین بود گریه می‌کرد.

ـ آره دیگه.

من تازه متوجه شدم وقتی که پدر کاردش را می‌خواست و ما همه ترسیده بودیم چرا مریم خیره شده بود و مات و قرمز به‌‌یک نقطه نگاه می‌کرد. نترسیده بود: داشت زور می‌زد کارش را بکند.

پدر فریاد زد: ـ پرسیدم چی شد؟ پس گرفت یا نه؟

ـ من چه می‌دونم. من که نرفتم تو.

ـ پس کی رفت تو؟

ـ من رفتم.

چی گفت.

ـ گفت پس نمی‌گیره.

ـ آخه چرا؟

نمی‌دونم.

ـ مگه نگفتی ننه‌ت اونجا وایساده؟

ـ چرا!

ـ پس چی گفت؟

ـ هیچی.

پدر مرتب با صدای بلندتر می‌پرسید. بعد یک لحظه به‌‌من خیره شد و ناگهان برخاست. مادر هم همراه او بلند شد جلویش ایستاد. با حرکت مادر بوی گند در اتاق پیچید. بچه راحت شده بود و پاهای لختش را در هوا تکان می‌داد و لب‌هایش را می‌لرزاند و برای خودش بووو، بوووو می‌کرد.

مادر گفت: ـ اگه راست میگی همین جوری برو حسابش و برس. کارد نمیدم ببری مردمو تیکه تیکه کنی. نصفه شبی حوصلهٔ کلانتری کلانترکشی رو ندارم....

پدر به‌‌من نگاه کرد.

ـ فحش داد؟

ـ نه.

ـ راسشو بگو.

ـ نه بخدا.

من می‌لرزیدم. پدر فکر کرد و یکمرتبه لوله را برداشت دست مرا گرفت و راه افتاد.

این بار پشت سر پدر محکم قدم می‌زدم. هر دو به‌‌هیچ چیز نگاه نمی‌کردیم. حالا آقا بلوری می‌فهمید با کی طرف است.

سر کوچه یک سگ را که زل زده بود به‌‌ما که عصبانی از جلوش رد می‌شدیم و نگاهش نمی‌کردیم، چخ کردم. سگ نترسید، اما دوید و رفت.

پدر برگشت گفت: ـ حالا وقت بازیه؟ راه بیا!

بعد پرسید: ـ دکون این یارو کدومه؟

ـ سر چارراه صدر همون که پر نوره.

ـ آهان.

از جلو سیرابی فروشی که حالا دیگر بسته بود و همهٔ بساطش را گذاشته بود تو یک جعبهٔ بزرگ چوبی قفل‌دار رد شدیم و جلو دکان «یارو» ایستادیم. پدر سینه‌اش را صاف کرد و رفت تو. آقا بلوری مرا پشت سر پدر دید و بلند شد آمد جلو.

شیشه‌ها برق می‌زد. ستاره‌ها را در آسمان می‌دیدیم. چراغ‌ها پر نور بود. امّا من ستاره‌ها را می‌دیدیم که با رنگ آبی می‌درخشند. آسمان پاک و خنک بود. پدر چشمش را دوخته بود به‌‌یک نقطه که فکر می‌کنم چشم‌های آقا بلوری آنجا بود. از آن پائین که من نگاه می‌کردم، این‌طور به‌‌نظر می‌آمد. من یک کلمه «سلام» شنیدم. اما جوابش را نشنیدم. آدم نمی‌داند این کلمه را چه کسی گفته است و چرا؟. اگر صدا آشنا هم باشد باز آدم دلش نمی‌خواهد بفهمد چه کسی سلام کرده. پدر داشت می‌خندید. پدر یک طوری با آقا بلوری حرف می‌زد که من مجبور بودم چشم‌هایم را تنگ کنم تا مطمئن باشم این پدر است که این طوری حرف می‌زند. انگار آقا بلوری با او دعوا داشت نه پدر با او.

آقا بلوری کتش را صاف کرد و سنگین پرسید:

ـ حالا کاری داشتی؟

ـ نه، فقط می‌خواستم بگم لطفاً این لوله رو که این بچه خریده؛ یعنی حباب داره، عوض کنین.

ـ کی خریده؟

ـ این بچه.

دستش را گذاشت رو سر من.

دیدم که شاگرد آقا بلوری خندید و میان لوله‌ها، بُرّه بُرّه غیب شده. به‌‌خیابان نگاه کردم. سگی که چخ کرده بودم حالا آمده بود از پشت شیشه‌ ما را نگاه میکرد.

آقا بلوری غبغبش را با دو انگشت گرفت کشید و به‌‌من اشاره کرد:

ـ این آقازاده خیلی گیجه. اول اومده میگه « این لوله‌تون خرابه». میگم «چشه؟» میگه «خرابه». میگم «آخه چش هس؟» میگه «خرابه». رفته باز اومده میگه «خرابه». فکر کرده ما اینجا مسخره‌شیم.

پدر چپ‌چپ به‌‌من نگاه کرد.

آقا بلوری ادامه داد:

ـ من بالاخره نفهمیدم این لوله کجاش خرابه.

ـ میدونین؟ حباب داره. خراب نیس.

ـ آهان. این شد. خراب نیس. اگه از اول اینو می‌گفت خیال هردومون راحت می‌شد.

ـ بعله.

و باز چپ‌چپ به‌‌من نگاه کرد.

آقا بلوری داد زد:

ـ «مسیّب»! یه لولهٔ سالم از اون ردیف اول وردار بیار.

من فکر کردم. ولی نتوانستم درست فکر کنم. سگ از پشت شیشه رفته بود. به‌‌کوچه فکر کردم. به‌‌بساط سیرابی فروشی فکر کردم که جعبه‌اش کنار جوب بود. به‌‌مادر فکر کردم. به‌‌مریم کوچک بود فکر کردم ولی همه چیز زود از جلو نظرم رفت. نمی‌دانستم. چرا پدر حرف آقا بلوری را باور می‌کرد. خودش هم می‌دانست که آقا بلوری دروغ می‌گوید، ولی باور می‌کرد.

آقا بلوری پرسید:

ـ چیز دیگه نمی‌خواسّین؟

ـ نه. با اجازه‌تون.

آقا بلوری صدایش را تغییر داد و گفت:

ـ سه‌زار میشه.

ـ چی؟

ـ لوله رو میگم.

ـ مگه پولشو نداده؟

ـ پولی که داد مال اون یکی بود.

ـ مگه قرار نشد عوضش کنین؟

ـ نه، قرار نشد. پول این لوله‌رَم باید بدین.

صدای شکستن لوله آمد. نه، لوله نبود. باور نمی‌کردم. این صورت آقا بلوری بود که زیر سیلی پدر سرخ شد. آقا بلوری می‌لرزید. واقعاً ترسیده بود. فکر نمی‌کردم این طوری باشد. پدر دست کرد جیبش. حالت چشم‌هاش برگشته بود. معلوم بود دیگر طاقت ندارد. چاقو را پیدا نکرد. شاید می‌دانست که چاقو ندارد، ولی باز جیب‌هاش را گشت. آقا بلوری رفت عقب و شاگردش را صدا زد. امّا «مسیّب»، بُرّه بُرّه، پشت لوله‌ها گم شد. خواستم بروم گیرش بیاورم. حالا دیگر می‌توانستم جعبهٔ چراغ زنبوری را ازش بگیرم حتماً حالا دیگر می‌داد. آقا بلوری هم دیگر نمی‌توانست بگوید «دو زار میشه». ولی پدر لوله را برداشت و دستم را گرفت و دنبال خودش به‌‌تاریکی خیابان کشید.


زندان قصر ـ مهر ۵۵


پاورقی

  1. ^  مصقل = صیقل‌دهنده وسیله‌ئی فلزی یا سنگی که با آن چاقو تیز می‌کنند.