مار

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱۸



هوا تقریباً تاریک شده بود که دکتر فیلیپز Philips جوان کوله‌پشتی‌اش را روی شانه انداخت و آبگیر رودخانه را ترک کرد از تخت‌سنگ‌ها بالا رفت و با چکمه‌هایش که صدا می‌داد در طول کوچه براه افتاد. همین‌که وارد آزمایشگاه کوچک تجاری خود در راسته کنسروسازی شهر مونتری Monterey شد چراغ‌های کوچه هم روشن شد. آزمایشگاه ساختمان کوچک و محکمی بود که نیمی‌ از آن در خشکی و بقیه روی پایه‌ای بر فراز آب‌های خلیج واقع شده بود. در هر طرف ساختمان از صدای قوطی‌های ساردین کنسروفروش‌ها غوغائی بود.

دکتر فیلیپز از پله‌های چوبی بالا رفت و در را باز کرد. موش‌های سفید درون قفس‌ها وول می‌خوردند و گربه‌های اسیر به خاطر شیر میومیو راه انداخته بودند.

دکتر فیلیپز چراغ پر نور میز تشریح را روشن کرد و کوله‌پشتی خیس خود را روی کف اطاق انداخت. به کنار پنجره رفت و به‌آن تکیه داد و به قفس‌های بلورین مارهای زنگی نگاه کرد.

مارها چنبر زده آرام بودند، اما سرهایشان آشکار بود؛ چشم‌های تیره‌شان انگار بچیزی نگاه نمی‌کرد اما همین‌که مرد جوان به قفس نزدیک شد زبان‌های شکافدار نوک سیاه و پشت گلی‌شان را بیرون آوردند و آرام به‌بالا و پائین وول خوردند و بعد که مرد را شناختند زبان‌هایشان را تو کشیدند.

دکتر فیلیپز کت چرمیش را بیرون آورد و بخاری آهنی را روشن کرد و کتری آب را روی آن گذاشت و یک قوطی لوبیا در آن انداخت. بعد ایستاد و به کوله‌پشتی روی زمین خیره شد. جوان لاغراندامی بود که چشمانی آرام و مجذوب داشت که نشان می‌داد زیاد به میکروسکپ نگاه کرده. ریشش بور و کوتاه بود.

صدای بخاری بلند شد و گرمائی از آن بیرون زد. موج‌های کوچک پایه‌های ساختمانی را به‌آرامی می‌شست. در قفسه‌های اطراف اطاق ردیف شیشه‌های آزمایشگاهی محتوی نمونه‌های حیوانات دریایی قرار داشت که بوسیله آزمایشگاه خرید و فروش می‌شد.

دکتر فیلیپز در کناری را باز کرد و وارد اطاق خوابش شد. اطاق خواب حجره‌ای انباشته از کتاب بود که در یک گوشه آن تخت سفری و چراغ رومیزی و یک صندلی چوبی ناراحت قرار داشت. چکمه‌هایش را بیرون آورد و راحتی‌های پشمی‌اش را پوشید. وقتی باطاق اول برگشت آب در کتری می‌جوشید.

کوله‌پشتی‌اش را برداشت و روی میز زیر نور سفید چراغ گذاشت و چند دوجین ستاره دریائی معمولی از آن بیرون آورد و آن‌ها را پهلوی هم روی میز چید. چشم‌های کارکشته‌اش متوجه موش‌های پر قیل‌وقال قفس‌ها شد و یک مشت دانه از یک پاکت کاغذی در آورد و در ظرف غذای آن‌ها ریخت. موش‌ها بلافاصه پائین جستند و روی غذاها افتادند. بطری شیر روی قفسه بلورین قرار داشت و در دو طرف آن دو ظرف حاوی یک هشت‌پای کوچک و یک ستاره‌ دریائی قرار داشت. دکتر فیلیپز بطری شیر را برداشت و به‌طرف قفس گربه‌ها براه افتاد، اما پیش از پر کردن ظرف‌ها در قفس را باز کرد و به‌آرامی یک گربه بزرگ آل‌پلنگی موفرفری را از آن بیرون کشید. لحظه‌ای گربه را نوازش کرد و بعد آن‌ را در جعبه کوچک سیاه‌ رنگی گذاشت و درش را قفل کرد و بعد شیر گاز را به‌این اطاق مرگ باز کرد. در آن دم که در جعبهٔ سیاه تقلای مختصری مشهود بود دکتر نعلبکی‌های گربه‌های دیگر را پر از شیر کرد. یکی از گربه‌ها زیر دستش قوز کرد و دکتر خندید و گردن گربه را نوازش کرد. حالا دیگر صندوق آرام بود و دکتر شیر گاز را بست.

روی بخاری، کتری آب، غل‌وغل می‌جوشید و قوطی لوبیا به‌کنار آن می‌خورد. دکتر با یک گیره بزرگ قوطی را در آورد و بعدس سرش را باز کرد و لوبیاها را در یک ظرف بلوری ریخت. در حالی‌که داشت لوبیاها را می‌خورد متوجه ستاره‌دریائی روی میز بود که از میان هر یک از خطوط شعاعیشان قطرات ریز مابع سفیدی به خارج تراوش می‌کرد. وقتی لوبیاها تمام شد بشقاب را در ظرف‌شویی گذاشت و بطرف قفسه اسباب‌ها رفت و از آن میکروسکوپ و یک دسته ظرف شیشه‌ای کوچک بیرون آورد و آن‌ها را یک یک زیر شیری از آب دریا پر کرد و آن‌ها را کنار ستاره‌های دریائی گذاشت، ساعتش را از مچ باز کرد و روی میز در زیر نور سفید قرار داد. موج‌ها با صداهای خفیف پایه‌های زیربنا را می‌شستند.

دکتر از کشو قطره چکانی درآورد و روی ستاره‌های‌دریایی خم شد.

در این لحظه صدای پائی نرم و عجولانه از سوی پله‌های چوبی بگوش رسید و بعد محکم در کوبیدند. وقتی که دکتر می‌رفت تا در را باز کند آثاری از ناراحتی در چهره‌اش پیدا بود. در آستانهٔ در زنی بلند قد و لاغر و سیاه‌پوش ایستاده بود. موهای صاف و سیاهش بطور در هم روی پیشانی کوتاهش ریخته شده بود، انگار باد آشفته‌اش کرده بود. چشم‌های سیاهش با نوری قوی می‌درخشید.

با صدائی نرم از توی گلو گفت:

«ممکنه بیام تو؟ می‌خوام باهاتون حرف بزم.»

دکتر دودل گفت:

«حالا خیلی سرم شلوغه، باید کارهامو سرموقع تموم کنم.» اما از جلو در کنار رفت و زن بلند قد بدرون خزید.

«تا شما کارتون تموم بشه من ساکت می‌مونم.»

دکتر در را بست و از اطاق خواب صندلی ناراحت را آورد عذر خواست:

«می‌بینید، حالا وقت کار ماست. باید شروع کنم.»

خیلی‌ها می‌آمدند و از دکتر سئوال‌های گوناگون می‌کردند و او پرسش‌های مکررشان را بدون فکر پاسخ می‌داد.

«بفرمائید. چند دقیقه دیگه می‌توتن بحرفاتون گوش بدم.»

زن بلند قد بمیز تکیه داد و مرد جوان با قطره‌چکان مایعی را از میان دست‌های ستاره‌دریائی جمع کرد و آن را در ظرف آب ریخت، بعد مایعی شیری به ظرف اضافه کرد و با قطره‌چکان آب را آرام بهم زد.


  • توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۰۹:

مایعی شیر به‌ظرف اضافه کرد با قطره‌چکان، آب را آرام بهم زد....


دکتر تندتند شروع به‌توضیح دادن کرد.

«ستاره دریایی وقتی به سن بلوغ می‌رسه اگه تو آب آرومی باشه نطفه‌های نر و ماده دفع می‌کنه. من نمونه‌های بالغ اونا رو از آب دریا می‌گیرم و تو یه ظرف آب میندازم. حالا نطفه‌های نر و ماده رو بهم مخلوط کردم. بعد تو هر کدوم از این ده تا «شیشه ساعت» یه خورده از مخلوط می‌ریزم، بعد از ده دقیقه با مانتول اونایی رو که تو شیشه اولی هستن می‌کشم، ده دقیقه هم اونایی‌رو که تو شیشه دومن از بین می‌برم. بعد سر هر بیست دقیقه یه دسته‌رو از بین می‌برم. به این ترتیب مرحله‌های خاص و معینی رو تجربه می‌کنم و هر دسته رو رو شیشه میکروسکوپ می‌ذارم و برای تحقیقات حیاتی آماده می‌کنم.»

دکتر کمی سکوت کرد و بعد گفت:

«میل داروین سته اولو زیر میکروسکوپ تماشا کنین؟»

«نه، متشکرم.»

دکتر شتاب‌زده بطرف زن برگشت. مردم همیشه می‌خواستن به میکروسکوپ نگاه کنند اما زن اصلاً بمیز نگاه نمی‌کرد و فقط به‌او نگاه می‌کرد. چشم‌های سیاه زن متوجه او بود اما انگار او را نمی‌دید. دکتر فهمید چرا ـ چون عنبیه و مردمک چشم او هر دو یک رنگ بود و هیچ رنگ مشخصی بین آن دو وجود نداشت ـ. دکتر فیلیپز از جواب زن رنجیده بود. گرچه جواب دادن به‌سئوال‌ها کلافه‌اش می‌کرد اما بی‌علاقگی زن نسبت به کار او ناراحتش کرد. میلی برای برانگیختن زن، در او پیدا شد:

«در ده دقیقه‌ای که باید منتظر باشم یه کاری رو باید انجام بدم. بعضی‌ها دوست ندارن اینو ببینن. شاید بهتر باشه برین اطاق تا کار من تموم بشه.»

زن با صدای نرم و صاف خود گفت:

«نه، هرکاری می‌خواین بکنین. آن‌قدر می‌مونم تا وقت پیدا کنین با من حرف بزنین.»

دست‌های زن کنار دامنش بود و خودش هم کاملاً راحت نشسته بود. چشمامش می‌درخشید اما بقیه وجودش انگار در یک حالت اشتیاق و بلاتکایفی بود.

مرد با خود اندیشید«پست‌ترین نوع تحول حیاتی، تقریباً به پستی تحول قورباغه از نگاهش پیداست.» میل به‌تحریک و برانگیختن علاقه زن به کارش باز بر او چیره شد.

دکتر یک طشتک چوبی کوچک و چاقوهای جراحی را آورد روی میز گذاشت بعد سرنگ خالی بزرگی را به یک لوله باریک وصل کرد. از اطاق مرگ نعش گربه را آورد و آن‌را در طشتک چوبی قرار داد و پاهایش را؛ بقلاب‌های گوشه طشتک بست. زیرچشمی نگاهی به‌زن کرد. زن تکانی نخورده بود و هنوز در حال راحت بود.

گربه در زیر نور چراغ نیشش باز بود و زبان صورتی رنگش لای دندان‌های تیزش کلید شده بود. دکتر ماهرانه پوست گردن گره را برید و با چاقوی جراحی گلویش را شکافت و شریانی را یافت. با مهارت کامل سوزن را در رگ فرو برد و بعد آن‌را با زه بست. توضیح داد:

«این مایع ضد عفونیه. بعد پلاسما رو به‌دستگاه وریدی و گلبول‌های قرمز رو به دستگاه شریانی تزریق می‌کنم برا خون‌ریزی‌های تشریح.»

دوباره به‌زن نگاه کرد. انگار چشم‌های زن را غبار فرا گرفته بود و بی‌هیچ تأثری به‌گلوی باز گربه نگاه می‌کرد. یک قطره خون هم تلف نشده بود. بریدگی تمیز بود. دکتر فیلیپز نگاهی بساعتش کرد و گفت:

«وقت دسته اوله.» و چند قطره از مانتول در شیشه اولی ریخت.

زن عصبانیش می‌کرد. موش‌ها دوباره از سیم‌های قفس‌هایشان بالا می‌رفتند و صدا می‌دادند. موج‌ها زیر ساختمان با لرزش‌های کوچک به‌پایه‌ها می‌خورد.

مرد جوان لرزید. چند تکه ذغال در بخاری انداخت و نشست و گفت:

«حالا تا بیست دقیقه بیکارم.» و متوجه شد که چقدر فاصلهٔ مابین لب زیرین و چانهٔ زن کم است. انگار زن آهسته بیدار می‌شد و از بی‌خویشی عمیقی که در آن غوطه‌ور بود بیرون می‌آمد. سرش را بالا گرفت و چشم‌های سیاه غبارآلودش دور اطاق چرخید و بعد به‌او متوجه شد.

دست‌هایش همچنان در کنار دامنش بود. گفت:

«منتظرتون بودم. شما مار دارین؟»

مرد با صدای تقریباً بلندی گفت:

«چرا، بله، در حدود بیست و چارتا مار زندگی دارم. زهر اونا رو می‌گیرم و به‌آزمایشگاه‌هاوی که پادزهر درست می‌کنن می‌فرستم.»

زن هم‌چنان به‌او نگاه می‌کرد اما نگاهش روی او متمرکز نبود، گوئی چشمانش او را می‌پوشانید و در دایره‌ای بزرگ، تمام اطراف او را می‌پائید.

«مار نر دارین؟ یه‌مار نر زنگی؟»

«بله، یادمه که دارم. یه روز صبح که اومدم دیدم یه‌مار بزرگ با یک مار کوچک نزدیک شده. وقتی مارا زندونین این امر خیلی کم اتفاق میفته، می‌دونین؟... حتما دارم.»

«کجاست؟»

«اونجا، دم اون پنجره، تو قفس بلور.»

سر زن آهسته چرخید اما دست‌های آرامش تکان نخورد. برگشت و روبروی دکتر ایستاد و گفت:

«ممکنه ببینمش؟»

مرد برخاست و بطرف قفس کنار پنجره رفت. روی شن‌ها چنبر مارهای زنگی بهم پیچیده شده بود. اما سرهایشان واضح بود. زبان‌هایشان بیرون آمد و لحظه‌ای مردد ماند و بحرکت درآمد و هوا را در حین نوسان مزه‌مزه کرد. دکتر فیلیپز سرش را با عصبانیت برگرداند. زن کنارش ایستاده بود. صدای برخاستن او را از صندلی نشنیده بود. تنها صدای آب را میان پایه‌های ساختمان و گریز موش‌ها را از سیم‌ها شنیده بود.

زن به‌نرمی گفت:

«مار نری که می‌گفتین کدومه؟»

مرد بمار قطور خاکستر تیره رنگی که تنها در گوشه قفس لمیده بود اشاره کرد و گفت:

«اوناها. تقریباً پنج پا درازیش. مال تکزاس، مارهای ساحلی اقیانوس آرام کوچکترن. همه موش‌ها رو می‌خوره. وقتی می‌خوام به اونای دیگه غدا بدم مجبورم اونو از قفس در بیارم.»

زن به سر خشک و بی‌حس مار نگاه کرد. زبان شکافدار مار بیرون آمد و مدتی هم‌چنان لرزید. زن گفت:

«مطمئنید که نره؟»

مرد با چرب زبانی گفت:

«مارهای زنگی خنده‌دارن. همه چیز ممکنه اشتباه از آب در بیاد. خوشم نمیاد عقیدهٔ معینی دربارهٔ اون‌ها داشته باشم، اما ـ بله ـ می‌تونم بشما اطمینان بدم که نره»

چشم‌هایش از سر صاف مار تکان نمی‌خورد.

«اونو بمن میفروشین؟»

مرد داد زد:

«بفروشم؟ بشما بفروشم؟»

«شغل شما فروش نمونه‌هاست، نه؟»

«آه ـ بله. البته می‌فروشم. البته می‌فروشم.»

«چند؟ پنج دلار؟ ده؟»

«اوه! نه پنج دلار بیشتر نیست. اما ـ شما چیزی درباره مار زنگی می‌دونین؟ ممکنه نیشتون بزنه.»

زن لحظه‌ای به‌او نگاه کرد و گفت:

«اونو با خودم نمی‌برم. می‌خوام همین‌جا باشه؛ اما می‌خوام مال من باشه. می‌خوام اینجا بیام و تماشاش کنم و غذا بهش بدم و بدونم که مال منه.» و کیف کوچکی را باز کرد و پنج دلار بیرون آورد.

«بفرمائین! حالا مال منه.»

دکتر فیلیپز ترسید و گفت:

«می‌تونین بیاین تماشاش کنین دیگه؛ احتیاجی بخریدنش نیست.»

«می‌خوام مال خودم باشه.»

دکتر فریاد زد:

«ای خدا! وقت از دستم رفت!» و بطرف میز دوید. «دو سه دقیقه گذشته، اما زیاد اهمیتی نداره.» مقداری مانتول متبلور در شیشه ساعت دوم ریخت. بعد بطرف قفس، جائیکه زن خیره به‌مار می‌نگریست، کشیده شد.

زن پرسید:

«چی می‌خوره؟»

«موش سفید، از موش‌های اون قفس.»

«ممکنه اونو تو یه قفس تنها بذارین؟ می‌خوام بهش غذا بدم.»

«غذا لازم نداره. این هفته یه موش تموم خورده. مارها گاهی تا سه‌چهار ماه اصلاً غذا نمی‌خورن. یه مار داشتم که یکسال تموم چیزی نخورد.»

با صدای یکنخواخت و آرامش گفت:

«ممکنه یه موش بمن بفروشین؟»

مرد شانه‌هایش را بالا انداخت:

«فهمیدم. می‌خواین به‌بینین مارهای زندگی چطوری غذا می‌خورن. خوب. نشونتون میدم. قیت موش بیست‌وپنج سنته. از یه جهت از تماشای جنگ گاوها هم تماشایی‌تره و از جهت دیگه، فقط یک ماره که داره غذا می‌خوره.» آهنگ کلامش به تلخی گرائید. او از آدم‌هایی که از تماشای اعمال طبیعت می‌خواستند تفریح کنند و لذت ببرند متنفر بود، ورزشکار که نبود؛ زیست‌شناس بود. می‌توانست بخاطر دانش هزارها حیوان را فدا کند اما برای تفریح، هرگز! قبلاً فکرهایش را در این باره کرده بود.

زن سرش را به آرامی بسوی او گرداند و تبسمی برلب‌های نازکش نقش بست. گفت:

«می‌خوام بمارم غذا بدم. میذارمش تو قفس دیگه.» و پیش‌از آن‌که دکتر بفهمد دستش را وارد قفس کرد. مرد پرید جلو و او را عقب کشید و در با صدا بسته شد. به‌تندی پرسید:

«مگه دیوانه‌اید. ممکنه نتونه شما رئ بکشه، اما ممکنه همچنین حالتونو بد کنه که هیچ‌ کاری از دست من بر نیاد.»

زن به‌آرامی گفت:

«پس خودتون اونو تو یه قفس دیگه بذارین.»

دکتر فیلیپز لرزید و دریافت که از چشم‌های سیاهی که انگار بچیزی نگاه نمی‌کند وحشت دارد. احساس کرد که کار خطایی است که موش را در قفس بگذارد. کاملاً خطا بود اما نمی‌دانست چرا... غالباً برای کسان دیگری موش به‌قفس انداخته بود، اما امشب این میل او را آزار می‌داد. سعی کرد خودش را مجاب کند.

گفت:

«تماشائیه، بشما طرز کار ما رو نشون میده. شما رو وادار می‌کنه که نسبت به‌مار با نظر احترام نگاه کنین. خیلی‌ها درباره مار کشنده غلو می‌کنن. گمون می‌کنم این وحشت‌ها و خیال‌ها از این باشه که آدم خودش را بجای موش فرض کنه. اما اگر قضیه رو بطور عینی نگاه کنن دیدن این‌که فقط موش تو چنگال ماره ترس رو زایل می‌کنه.»

دکتر چوب درازی را که در سر آن یک دام چرمی بود از دیوار برداشت. در قفس را باز کرد و دام چربی را بسر مار انداخت محکم کرد. صدای فش‌فش خشک و نافذی تمام اطاق را فرا گرفت. تن قطور مار به دور چوب پیچ خورد و مرد او را از قفس بیرون آورد و به‌قفس غذاخوری انداخت. مدتی آمادهٔ نیش زدن ایستاد اما کم‌کم فش‌فش او موقوف شد. بگوشه‌ای خزید و با هیکل درشتش بشکل ∞ درآمد و آرام ایستاد.

مرد جوان توضیح داد:

«می‌دونین این مارها کاملاً اهلی شدن. خیلی وقته اونارو دارم. فکر می‌کنم اگر بخوام می‌تونم با دست هم اونا رو بگیرم، اما هر مارگیری رو مار دیر یا زود می‌زنه. من نمی‌خوام تجربه کنم.»

بزن نگاه کرد، از انداختن موش در قفس نفرت داشت. زن مقابل به‌کنار قفس رفته بود و چشم‌های سیاهش باز بسر سخت مار خیره شده بود. گفت:

«موشو تو قفس بندازین.»

دکتر از روی بی‌میلی سر قفس موش‌ها رفت. بنا به عللی دلش بحال موش‌ها می‌سوخت؛ چنین احساسی هرگز در او پیدا نشده بود. چشم‌هایش بتودهٔ سفید بدن‌هایی افتاد که در مقابل او بسیم‌ها هجوم آورده بودند. فکر کرد «کدومو؟ کدوم باید قربانی بشه؟»

ناگهان خشمگین رو بزن کرد:

«بهتر نیست یه گربه رو تو قفس بیندازیم تا یه جنگ وافعی رو تماشا کنین؟ گربه ممکنه حتی پیروز بشه و در این صورت مارو بکشه. اما مایلین یه گربه یهتون بفروشم.»

زن به‌او نگاه نکرد و گفت:

«موش رو بیندازین ـ ، می‌خوام مارم غذا بخوره.»

مرد در قفس موش‌ها رو باز کرد و دستش را بدرون برد. انگشت‌هایش دم یک موش را یافت و موش چاق و قرمز چشم را بالا کشید و از قفس بیرون آورد.

موش کوشید انگشت مرد را گاز بگیرد، اما نتوانست و بعد از دمش بی‌حرکت آویزان ماند. دکتر بسرعت طول اطاق را پیمود و در قفس غذاخوری را باز کرد و موش را روی شن‌ها پرتاب کرد.

داد زد:

«حالا، تماشا کنین.»

زن به‌او پاسخی نداد. چشمانش بمار دوخته شده بود که آرام دراز کشیده بود. زبان مار بتندی تکان می‌خورد و هوای قفس را می‌چشید.

موش با پاهایش بزمین نشست، برگشت و دم برهنه صورتی رنگ خود را بوئید و بعد بی‌خیال روی شن‌ها جهید و در ضمن حرکت آن را بو کشید.

اطاق آرام بود. دکتر نفهمید که زن بود آه کشید یا آب بود که در میان پایه‌های ساختمان نالید؛ تنها از گوشهٔ چشم بدن زن را دید که در تب‌وتاب است.

مار آرام و نرم حرکت کرد. زبانش تکان می‌خورد. حرکتش آن‌چنان نرم و آهسته بود که بنظر می‌رسید اصلاً حرکتی نمی‌کند. در گوشه دیگر قفس موش نشسته بود و موهای سفید و لطیق سینه‌اش را می‌لیسید. مار جلو می‌رفت، و تنش شبیه بود.

سکوت مرد جوان را از پا در می‌آورد. احساس کرد خون بصورتش می‌رود. با صدای بلند گفت:

«نگاه کن! موقع جنگ انحنای بدنشو حفظ می‌کنه. مارهای زنگی خیلی محتاطن، میشه گفت تقریباً ترسو هستن. ساختمان بدنشون خیلی دقیقه. مار غذاشو با مهارت و دقت یک عمل جراحی صرف می‌کنه. بی‌خودی با اعضای خودش ور نمیره.»

مار حالا بمیان قفس رسیده بود. موش به بالا نگاه کرد و مار را دید و بی‌خیال به‌لیسیدن سینه‌اش ادامه داد. دکتر گفت:

«این زیباترین چیزهای دنیاس» نبض مرد به‌تندی می‌زد: ادامه داد:

«این وحشتناک‌ترین چیزهای دنیاس.»

مار حالا نزدیک شده بود. سرش را به اندازه چند اینچ از زمین بلند کرده بود. سر آهسته به عقب و جلو می‌رفت، نشانه می‌گرفت، فاصله می‌گرفت، نشانه می‌گرفت.

دکتر فیلیپز باز به‌زن خیره شد. دلش بهم خورد. زن هم داشت همان‌طور اما به‌آرامی تکان می‌خورد.

موش باز هم به بالا نگاه کرد و مار را دید. با چهارپا عقب نشست و بعد نیش وارد تنش شد. دیدنش ممکن نبود، مثل برق گذشت. موش انگار در اثر یک ربه نامرئی می‌لرزید. مار به‌تندی به به‌گوشه قفس ـ از همان‌جا که آمده بود ـ بازنشست و راحت ماند، زبانش پیوسته در کار بود.

دکتر فیلیپز فریاد زد:

««آفرین! درست وسط شانه‌هایش زد. نیش ممکنه بقلبش هم رسیده باشه.»

موش آرام ایستاده بود، و نفس نفس می‌زد. ناگهان بهوا پرید و باز پهلو بزمین افتاد. پاهایش لحظه‌ای متشنج شد و بعد مرد.

زن تمدد اعصاب کرد.

مرد جوان پرسید:

«خوب، تماشای خوبی بود، نه؟»

زن چشم‌های مه‌آلودش را متوجه او کرد و پرسید:

«حالا می‌خوردش؟»

«البته می‌خوره. بیخود که نکشتش. دوباره به مار نگاه کرد و گفت:

«می‌خوام ببینم چه‌جور می‌خوره.»

در این وقت مار دوباره راه افتاد. دیگر در پشتش انحنائی دیده نمی‌شد اما با احتیاط به‌موش نزدیک می‌شد و آماده بود که در صورت حمله عقب بنشیند. جسد را به‌آرامی بو کشید و کنار رفت. وقتی از مردنش اطمینان یافت، همه بدن موش را از سر تا دم با آرواره‌اش لمس کرد. بالاخره دهانش را باز کرد و آرواره‌اش را گشود.

دکتر فیلیپز بخلاف میل قلبی‌اش تصمیم گرفت به زن نگاه نکند. فکر کرد«می‌ترسم که دهنشو وا کنه دلم بهم بخوره.» و موفق شد که کاملاً چشم از زن برگیرد.

مار آرواره‌اش را با سر موش میزان کرد و با حرکتی آرام دور موش حلقه زد. تمام گلویش به جلو خزید و فک‌ها دوباره محکم شدند.

دکتر فیلیپز برگشت و سر میز کارش رفت. به‌تلخی گفت:

«شما باعث شدین که یه سری از کارامو از دست بدم.» و بعد یکی از شیشه ساعت‌ها را زیر میکروسکوپ ضعیفی گذاشت و نگاهی به‌زن کرد و بعد به‌خشم محتوی همه ظرف‌ها را به‌ظرف‌شوئی ریخت.

موج‌ها آن‌چنان فرو نشسته بودند که تنها زمزمهٔ ملایمی از پائین به‌گوش می‌رسید.

مرد جوان با پا دریچه‌ای را گشود و ستاره‌های دریائی را در آب سیاه دریاه انداخت. کنار گربه ایستاد که در طشتک چوبی مصلوب شده بود و در برابر نور بطور مضحکی دهان باز کرده بود. بدن حیوان از مایع ضدعفونی متورم شده بود. لاستیک فشاری را بست و سوزن را بیرون کشید و رگ را بهم آورد. پرسید:

«قهوه میل دارین؟»

«نه، متشکرم. دیگه می‌خوام برم.»

دکتر بسوی زن که در برابر قفس مار ایستاده بود رفت. موش بلعیده شده بود، تنها به‌اندازه یک اینچ از دم صورتی رنگش مثل زبانی که بمسخره بیرون بیاورند از دهان مار بیرون بود. گلوی مار دوباره پر باد شد و دم هم فرو رفت. فک‌های مار با صدا روی هم قرار گرفتند و حیوان بسنگینی بگوشه‌ای خزید و بشکل ∞ بزرگی درآمد و سرش را روی شن گذاشت.

زن گفت:

«حالا خوابیده. من می‌رم. اما برمی‌گردم و زد به‌زود مارمو غذا می‌دم. پول موش‌هارو هم میدم. می‌خوام زیاد غذا بخوره. بعضی وقتا هم ـ با خودم می‌برمش بیرون.» چشم‌هایش برای لحظه‌ای از آن خواب مبهم بیدار شدند.

«یادتون باشه که مال منه، زهرشو نگیرین. می‌خوام زهرشو داشته باشه. شب‌بخیر» شتابان بطرف در رفت و خارج شد مرد صدای پاهایش را روی پله‌ها شنید اما نتوانست صدای راه رفتنش را در پیاده‌رو بشنود.

دکتر فیلیپز یک صندلی برداشت و روبروی قفس مار نشست. سعی کرد هم‌چنان‌که به‌مار خواب‌آلود فکر می‌کند افکار خود را مرتب کند.

اندیشید:«خیلی چیزها راجع به‌نشانه‌های جنسی روانی خوندم. اما نمی‌تونم بفهمم. گاس خیلی تنهام. کاش مارو می‌کشتم اگه می‌دونستم ـ نه، کاری نمی‌تونم بکنم.»

دکتر هفته‌ها منتظر ماند که زن برگردد. تصمیم گرفت:«وقتی بیاد می‌رم و تنها می‌ذارمش. نمی‌خوام این کار لعنتی رو دوباره ببینم.»

اما زن هرگز نیامد و مرد تا چندماه بعد، هر وقت از شهر می‌گذشت دنبال او می‌گشت. چندبار هم بخیال آن زن دنبال زن‌های بلند قد رفت اما هیچ‌وقت او را ندید ـ هیچ‌وقت.